eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
714 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" --مگـــه کـــری؟ دختـــره ی بی همه چیز؟ دعا کن دستم بهت برسه! چنان بلایی به سرت بیارم که کتک خوردن با زنجیرو از یاد ببری. از ترس دستمو گرفته بودم جلو دهنم تا صدای گریمو نشنوه. با صدای بوق ممتد گوشیو آوردم پایین ساسان با تعجب به سمتم برگشت --تیمور شمارو کتک زده؟ با چشمای اشکی به صورتش زل زدم و هیچی نگفتم. نگاهش رنگ بغض گرفت --چرا بهم نگفتید؟ با صدای آروم تری گفت --چــرا؟ هیچ جوابی در مقابل حرفاش نداشتم. کلافه تو موهاش دست کشید --میدونی اگه بلایی سرت بیاد من.... حرفشو خورد و کنایه دار نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون..... بعد از اینکه از کارم تو اتاق رادیولوژی تموم شد تو یه اتاق مخصوص بستری شدم. دکتر ارتوپد اومد بالا سرم --به دکتر عمادی گفتین به پاتون ضربه وارد شده درسته؟ --بله. --تازه پاتونو گچ گرفتین؟ --بله دو روز پیش. تأسف وار سرشو تکون داد --که اینطور. رو کرد سمت ساسان --آقای ایزدی چند لحظه همراهم بیاید..... چند دقیقه بعد ساسان برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی. بدون اینکه نگاهم کنه گفت --چندبار تا حالا روتون دست بلند کرده؟ --فکر نمیکنم به شما مربوط باشه. --چرا اتفاقاً خیلیم به من ربط داره. تلخند زدم --الان شما بدونی یا ندونی چه فرقی به حالت داره؟ نه پدرمی نه برادرمی نه..... حرفمو قطع کرد --عاشقت چی اونم نمیتونم باشم؟ با دهن باز بهش خیره شدم. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و معلوم بود تو حال خودشه. با بهت گفتم --چ.. چ...چیــــی؟ --شما فکر کردی من کیم؟ اصلاً تا الان بهش فکر کردی من کیم؟ چرا میون این شهر شلوغ گشتم تا شمارو پیدا کنم؟ میدونی جدا شدن اجباری از کسی که تو 15سالگی میشه تموم فکر و ذهنت یعنی چی؟ حرفاش تلخ بود و درداش واقعی. اینارو از میون حرفاش فهمیده بودم. اینکه ساسان 15سال پیش کنارم باشه واسم قابل باور نبود. نمیخواستم به حرفاش فکر کنم اما تک تک جملاتش تو ذهنم تکرار میشد. به خودم اومدم دیدم چشمام خیسه اشکه. نمیخـاستم باور کنم برگشتشو. بودنش عذابم میداد. -- من مجبور شدم برم باور کن! با این جمله احساسم تبدیل به حقیقت شد. سرشو گرفت میون دستاش و شونه هاش شروع کرد لرزیدن. نه تحمل گریشو داشتم نه میخواستم باورش کنم چون واسم تموم شده بود. با نهایت بیرحمی گفتم --برو بیرون. دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم. سرشو بلند کرد --رهــــ... جیغ زدم --خفــــه شو! دیگه نمیخوام ببیـــنمت! پرستار اومد تو اتاق --چه خبرته خانم؟ به ساسان اشاره کردم --ایشونو ببرید بیرون! ساسان با بهت گفت --تو از هیچی خبر نداری! با گریه نالیدم --آرهـــه! خبر ندارم! من حتی از بودن خودمم خبـــر نـــدارم! نمیدونم ساسان چی به پرستار گفت که رفت بیرون. --خواهش میکنم به حرفام گوش کن! با تشر گفتم --خب گوش کنم که چی بشه؟ هـــان؟ اینکه تهش بگی دلم واست سوخت برگشتم؟ فکر کردی من نفهمم؟ هوووومـ؟؟ فکر کردی نمیدونم واسه اینکه تیمور این چند وقت اذیتم نکنه بهش پول میدادی؟ چــــــراااا؟ مثلاً میخوای جبران کنی؟ چیو جبران کنی هـــــان؟ گریم شدت گرفت --درد عشقی که تو پنج سالگی وجودمو به آتیش کشید؟ یا تنهایی هایی که با رفتنت کوله بارسنگ شد رو شونه هامو کمرمو خم کـــرد؟ چیـــو ساسان؟ این چند سال نبودی به نبودنت عادت کردم. الان اومدی که چــــی؟ یدفعه عصبانی شد و فریاد زد --بســـه دیگه........ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی سری به صندوقچه ی کهنه بزن. اسراری در آن نهفته که متعلق به توست! اسراری که یادآوردی میکنند گذشته ات را تا یادت نرود که بودی و که هستی؟ اصلاً مگر که هستی؟ جدا از شغل و مقام ثروت... مگر ما همه انسان نیستیم؟ مگر همه از خاک ساخته نشده ایم؟ پس چرا بعضی هامان تا به قول معروف چنگمان کمی پر میشود از یاد میبریم رفیق روز های سخت را! قفیر گوشه ی خیابان که یک شب تا صبح پتوی پاره اش را تقسیم کرد بینمان! یا کودکی که از درد لاعلاج مادرش در سوز زمستان و گرمای تابناک تابستان تق تق به شیشه میزد تا چیزی از او بخریم تا بتواند هزینه ی هنگفت عمل مادر جور کند؟ یا........ خدا به خدابودنش ننازید آنوقت ما که در مقابل عظمت او نقطه ای محو و غیر قابل دید هستیم.؟؟؟ متأسفم برایمان متأسف..... سلام دوستان عصرتون به شادی☕️ "حلما" @berke_roman_15 ☕️🍁❄️☕️🍁❄️☕️
Mahyar Fallahi - Khafan (128).mp3
2.98M
👍 خـــفـــن "مهیار فلاحی" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
Misagh Rad _ Chand Rozi Tatile (320).mp3
6.08M
👍 چند روزی تعطیله "میثاق راد" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر اسمت همیشه روی لبهاست❤️ پدر مهرت همیشه توی دلهاست❤️ پیشاپیش روزت مبــارک قهرمان❤️ @berke_roman_15 👨‍👧‍👦❤️👨‍👧‍👦❤️👨‍👧‍👦❤️👨‍👧‍👦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا توانی دلی را... زیر پا له کنـــــ دلشکستنـــ هـــنر استــــ😇 ♕شعــار نــــــامـــــرد♕ 🥀💔 @berke_roman_15 💔📱💔📱💔📱💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" از خواب بیدار شدم و با بهت به اطرافم نگاه کردم تازه فهمیدم از موقعی که ساسان رفت با دکتر حرف بزنه خوابم برده بوده. ساسان روی صندلی با فاصله از تخت من خوابیده بود. از ترس اینکه خوابم حقیقت داشته باشه تپش قلب گرفته بودم و اشکام بیصدا میریخت. دستمو بردم سمت لیوان آبی که رو میز کنار تخت بود. همین که خواستم لیوانو بردارم از رو میز سر خورد و صدای شکستنش تو اتاق پیچید. ساسان یدفعه از خواب پرید خجالت زده لبمو به دندون گرفتم. --چیزی لازم دارین؟ --ببخشید شمارو بیدار کردم. خجالت زده گفت --شما ببخشید من خوابم برده بود. لیوان آب رو گرفت سمتم. میخواستم لیوانو بگیرم اما دستم میلرزید. --اجازه بدین. لیوانو آورد جلو دهنم. دیگه تقریباً داشتم از خجالت آب میشدم. آب خوردم و با صدای آرومی گفتم --ممنون. --نوش جان. نشست رو صندلی. حس میکردم میخواد حرفی بزنه اما هی جلو خودشو میگرفت. --چیزی میخواید بگید؟ --نه.. راستش یعنی بله. --خب بفرمایید. --ببینید رها خانم دکتر با استفاده از رادیولوژی فهمیده که پاتون مجدد شکسته. شما باید فردا ساعت 8صبح برید اتاق عمل. ولی اینبار با دفعه ی قبلی فرق داره و اصلا نباید پاتون تکون بخوره. --پس من چجوری برم خونه.... حرفمو قطع کرد --فکر رفتن به اون خونه رو از سرتون بیرون کنید. --آخه من جایی رو به غیر اونجا ندارم --راستش اگه موافق باشید واستون یه خونه اجاره می کنم یه پرستارم میگیرم بیاد ازتون مراقبت کنه. --ببخشید میتونم دلیل اینهمه خوبی در حق خودم رو بدونم؟ تلخند زد --شما بزارید به پای وظیفه ی انسانی. --آخه هیچ انسانی در مقابل یه انسان دیگه انقدر موظف نیس. --البته با در نظر گرفتن موارد استثنا. حرفو سریع پیچوند --راستی حسام پیدا شد. --چیـــــی؟ با ذوق گفتم --واقعــــاً؟ با ذوقم یه نمه اخم کرد --بله اما هنوز نتونستن دستگیرش کنن. --واسه چی دستگیر؟ --چون یه مهره ی مهم در باند قاچاق اعضای بدنه. --که اینطور. به ساعت مچیش نگاه کرد --شرمنده من باید برم. یه خانمی میاد پیشتون اسمشم شهرزاده. --خواهرتونن؟ --نه همسر دوستمه. --ببخشید واقعاً نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم. --خواهش میکنم. با صدای زنگ موبایلش جواب داد --الو حامد سلام باشه باشه الان میام. تماسو قطع کرد و برگشت سمتم --مثل اینکه اومدن من دیگه باید برم. --خیلی ممنون. --خدانگهدار. از وقتی ساسان رفت کنجکاو بودم بدونم شهرزاد کیه. با صدای در گفتم --بفرمایید. یه خانم چادری و قد بلند با لبخند اومد تو. نایلون میوه هارو گذاشت رو میز و با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد --سلام رها خانم. شهرزاد هستم. دستشو فشردم --سلام منم رهام. نشست رو صندلی و با لبخند بهم خیره شد --خوبی؟ --بله ممنون شما خوبین؟ --خداروشکر اما با دیدن شما بهترم. چشمک زد --ماشاالله آقا ساسان با سلیقه ام هستا. گیج گفتم --چی؟ منظورتون چیه؟ خندید --هیچی عزیزم. میگم ماشاالله خیلی خانمی. لبخند زدم --ممنون. یه پرتقال پوست کند و چید توی بشقاب. یه تیکشو زد سر چنگال و گرفت سمتم. خواستم چنگالو بگیرم اما گفت --نه دیگه مثلاً اومدم پرستاریا! بعد از اینکه پرتقالو با چنگال بهم داد گفت --خب رها جون میخوای بخوابی؟ از اینکه انقدر باهام صمیمی بود احساس خوبی داشتم. --تعارف نکنا! منم مثه خواهر بزرگترت. --نه خوابم نمیاد. --پس الان که خوابت نمیاد از خودت برام بگو. کی این بلارو سر پات آورده؟ --افتادم تو جوب. چشمک زد و خندید --سربه هواییا! --بله متأسفانه. -- حالا که تو انفدر غریبی میکنی من از خودم میگم تا تو ام به حرف بیای. اسممو که میدونی شهرزاد. ۲۸سالمه و ازدواج کردم و دوتا بچه داریم. با ذوق گفتم --پسر یا دختر؟ --اولی دختره اسمشم آرامشه دومیم یه پسر شیطون به اسم امیرعلی که ۳سالشه. --خدا حفظشون کنه. --ممنون عزیزم انشاالله نینی های خودت. خجالت زده گفتم --ممنون. --میتونم یه سوال بپرسم؟ --بله بفرمایید. --از کی با آقا ساسان آشنا شدین؟ --تقریباً چندماهی میشه چطور؟ با شیطنت گفت --آهــــان! آخه حامد میگفت ساسان خیلی شنگول شده هـــا! چشمک زد و ادامه داد --گفتم شاید به خاطر آشنایی با شماس. --خب رابطه ی من با ایشون اون چیزی که شما فکر میکنید نیست. --میدونم عزیزم منم رو منظور نگفتم. با ذوق گفت --خب تو از زندگیت بگو. حس میکردم واسه درد و دل آدم قابل اعتمادیه. نفسمو صدادار بیرون دادم. --از کجاش بگم؟ --از هرجایی که خودت دوس داری. --خب نه اهل ناشکریم نه مظلوم نمایی. زندگی من تو کوچه های تنگ پایین شهر و نشستن تو سرما و گرما سر چهاراه خلاصه میشه. روزی هزار جور نگاه از سر ترحم و تمسخر زندگی من اینجوری خلاصه میشه. من رهام ۲۰سالمه و هنوز مجردم. با بغض گفت....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --ببخشید رها جون نمیخواستم ناراحتت کنم. با بغض خندیدم --نه عزیزم ناراحت نشدم. لبخند زد --بیشتر از این بیدار نمون فردا صبح زود باید بیدار بشی. کمک کرد دراز کشیدم رو تخت و نشست رو صندلی و یه کتاب دعا برداشت و شروع کرد خوندن. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با رها رها گفتنای شهرزاد چشمامو باز کردم. لبخند زد --بیدار شدی عزیزم. --سلام. --سلام پاشو لباستو عوض کن. جای ضربه ها رو بدنم بهتر شده بود اما هنو مشخص بود. شهرزاد با بهت گفت --این زخما چیه رو کمرت؟ --قضیش مفصله. --واای رها خیلی درد داره؟ --نه خب الان بهتر شده. میخواست حرفی بزنه اما منصرف شد و دکمه های لباسمو مرتب کرد. روسریمو جوری که گردنم پیدا نباشه مدلی واسم بست. --چه با سلیقه. چشمک زد --ما اینیم دیگه رها خانم. چند دقیقه بعد دکتر اومد و با چندتا پرستار با تخت بردنم سمت اتاق عمل. فاصله ی کوتاهی بود که وارد بخش جراحی بشم که ساسان داشت میدوید اما نتونست منو ببینه و بردنم تو اتاق عمل. لحظه ی آخر دیدم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم........ سر و صدا های اطراف واسم گنگ بود و چشمام به نور عادت نکرده بود. پام گچ گرفته و به وزنه آویزون بود. پرستار اومد بالاسرم --خب شما هم که بهوش اومدی. احساس تشنگی داشتم. --میشه بهم آب بدین؟ --نه عزیزم الان نمیشه. فعلا بزار ببریمت بخش. تختمو از بخش خارج کردن. شهرزاد و ساسان با دیدن من از رو صندلی بلند شدن و اومدن سمت تخت..... از اینکه به اتاق دیشب برگشته بودم احساس خوبی داشتم. شهرزاد با بغض گفت --رها جون خوبی عزیزم؟ --آره. با صدای زنگ موبایلش یه ببخشید گفت و از اتاق رفت بیرون. ساسان اومد کنار تخت --خوبید؟ --بله فقط... با نگاه به چشمای اشکیش حرفمو خوردم. --چیزی شده؟ به خودش اومد و با اخم قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش بودو گرفت. --نه من یکم حساسیت دارم به هوا. پیش خودم گفتم --آره جون اون عمت. --آهان. --چیزی لازم ندارین؟ همون موقع شهرزاد اومد تو اتاق و نگران گفت --رها جون ببخشید عزیزم من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. ساسان با تعجب گفت --چیشده؟ نگران گفت --امیر علی تب کرده الان حامد زنگ زد گفت. ساسان گوشه ی لبشو برد بالا --یعنی نمیتونه یه تبو بیاره پایین! شهرزاد منظور ساسان رو نفهمید و سریع گفت --خداحافظ. دوید از اتاق رفت بیرون. ساسان کلافه تو موهاش دست کشید. نمیدونستم از چی کلافس. موبایلشو درآورد و به جایی زنگ زد و از اتاق رفت بیرون. کنجکاو بودم ببینم ببینم پشت خط کیه. اومد تو اتاق --رها خانم همون پرستاری که قرار بود از فردا بیاد گفتم همین امروز بیاد پیشتون. --خیلی ممنون ببخشید انقدر مزاحم شمام. --نه این حرفو نزنید. رفت واسم غذا و کلی کمپوت و آبمیوه و کیک و... گرفت و گذاشت تو یخچال. همون موقع یه خانم در زد ساسان برگشت و با دیدن خانمه گفت --سلام بفرمایید خانم شکوری. یه خانم تقریباً مسن اومد تو. --سلام آقا ساسان. --سلام خانم. اومد سمت من و لبخند زد --سلام خانم. --سلام. خندید --ماشاالله هــزار ماشاالله! دختر نیس که پنجه ی آفتابه. لبخند زدم --ممنون. ساسان خداحافظی کرد و رفت.... -- من اسمم زیباس تو هر چی دوس داری صدام کن. در اتاق و بست و چادرشو از رو سرش برداشت. ظرف غذارو باز کرد و باقاشق آورد سمت دهنم. --خودم میخورم خودم شما زحمت نکشید. لبخند زد --نه عزیزم تو الان تازه از اتاق عمل اومدی بیرون. --شما غذا خوردین؟ --آره بخور نوش جونت. غذامو کامل خوردم و از زیبا تشکر کردم. --مرسی زیبا جون. --نوش جونت عزیزم. --میخوای تختتو بیارم بالا بشینی؟ --بله خیلی ممنون. کمک کرد نشستم و شالمو مرتب رو سرم انداخت و رو سرم مرتبش کرد. --مرسی زیباجون. --خواهش میکنم دختر گلم. خب بگو ببینم چند سالته؟ اسمت چیه؟ --اسمم رهاست ۲۰سالمه. --زنده باشی دخترم. --ممنون. چهرش گرفته شد و شروع کرد پاهاشو ماساژ دادن..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب راز و نیاز ها.. رنگ و بوی دیگری دارند! شب ملتمس شدن به درگاه الهی... در خواست آرزوهایی که برآورده شدنشان تنها به دست اوست ولا غیر. آرزو های خوب برای اول دیگران و بعد برای خودت از خدا طلب کن نکند مولایمان مهدی(عج)یادت برود! یادت باشد آرزوهایت نیاز های توست برآورده شدن نیاز تو به دست بی نیاز ترین جهان آنقدر شیرین و دلنشین است..! که بی نیاز ترین انسان ها را نیازمند میکند! آرزویم برآورده شدن آرزوهایتان است در بارانی شدن هوای چشمانتان.. در این شب من را فراموش نکنید🙏 "التماس دعا" "حلما" @berke_roman_15 🌙🤲🌙🤲🌙🤲🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکرنگ بودن را بیاموز! انسان ها در ترکیب رنگ ها گم میشوند! پیش دوستان از دوستی که درجمع نیست حرفی را که بعد بخواهی انکار کنی... آن را نزن! در اوج به قول خودمان جوگیری هایت برای لبخند دیگران شخصیت آن یکی دیگران را خراب نکن. یکرنگ نبودنت انسان ها را در تو گم میکند.. یکی در کنار کافه... و دیگری در بوستان اولین دیدارتان تـــرکـــتــــ مـــی کنــد〽️ سلام دوستان صبحتون زیبا💫 امیدوارم حال دلاتون از شوق😃 بارونی بشه🤩🌧 "حلما" @berke_roman_15 💫🌪💫🌪💫🌪💫
Meysam Ebrahimi - Gole Rose (128).mp3
3.31M
👍 گل رز "میثم ابراهیمی" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عشـــقـــ😍 تو تصمیم بگیری چه بگــــویـــم☹️ دل را ببری تو به اسیری😟 چه بگویــــم😉😍 لحظه لحظه با تو بودن را به اول خدا و دوم دلی که عشق را میانمان رقم زد بدهــــکارم😇😍😌 واسه مرغ عشقای کانال😁😉 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صاحب زمانــ زمان این جمعه هم به پایان رسید پس تو کجایی.....؟ الهم عجل لولیک الفرج💚 @berke_roman_15 💚❤️💚❤️💚❤️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهــادتـــ❤️ بال نمیخواد🕊 حال میخواد💪 حالا اگه حالشو داشتیم که میریم😄 اگه نداشتیمم که😔 برمیگردیم خدمتتون🚶‍♂🚶‍♂ دوباره.....💔 "شهید محمدرضا دهقان امیری" @berke_roman_15 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --پاهاتون درد میکنه؟ لبخند زد --نه عزیزم فکر کنم امروز زیادی به قول شماها ورجه وورجه کردم. --واسه چی؟ --واسه دیدن شما دختر گلم. خندیدم --دیدن من ورجه وورجه داشت؟ --نه خب بالاخره باید میرفتم لباس و.... انگار یه چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد و دستپاچه گفت --یکم کار داشتم دیگه دختر. ترجیح دادم سکوت کنم. بلند شد و شروع کرد به باز کردن کمپوتا و به خورد من داد. نفس عمیق کشیدم --بسه دیگه زیبا جون دارم خفه میشم. --نترس خفه نمیشی. چند دقیقه بعد شام آوردن. زیبا لبخند شیطانی زد --حالا شامم بخوری دیگه چی میگی! --خواهش میکنم. لبخند زد --باشه عزیزم هرجور میلته. میخوای بخوابی؟ --بله. کمک کرد خوابیدم و خودشم مشغول کتاب خوندن شد. خانم مهربونی بود و منو یاد سیمین می انداخت تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. نه فقط اون دلم واسه تک تک بچه ها تنگ شده بود. چند ماه قبل حتیٰ فکرشم نمیکردم یه روزی دلتنگ آدمایی بشم که اعضای خانوادم رو تشکیل میدادن. غرق در فکر چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد.... --رها خانم! رها جان دخترم! چشمامو باز کردم. --بیدار شد عزیزم باید بریم خونه به سلامتی مرخص شدی! --خونه؟ کدوم خونه؟ از اینکه بخوان ببرنم خونه ی تیمور از ترس گریم گرفت. --نه من اون خونه نمیرم! من از تیمور میترسم! زیبا با تعجب گفت --چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواب دیدی خیر باشه تیمور دیگه کیه؟ میخوایم بریم خونه ای که آقا ساسان گرفته برات. گوشه ی لبشو برد بالا --بجای اینکه گریه کنی موهاتو جمع کن که عین جنگل آمازون پیچ در پیچه. میون گریه خندم گرفت و زیبا هم خندید --آقا ساسان پشت در منتظره حالا تو هی بخند. موهامو بالا بست و کمک کرد یه شومیز تقریبا بلند به رنگ گلبهی روشن پوشیدم. یه شال سفیدم مرتب انداخت رو سرم. چادرشو پوشید و رفت دم در ساسان صدا زد. ساسان یاﷲ گفت و اومد تو. با دیدن من با تعجب به لباسم زل زد. چون هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم فکر کردم رنگ لباس بهم نمیاد. زیبا عصاهامو آورد و ساسان نگاهشو از لباسم گرفت. اینبار باید با دوتا عصا راه میرفتم. به سختی عصاهارو به دست گرفتم و شروع کردم راه رفتن. تازه یادم افتاد به ساسان سلام نکردم. ساسان و زیبا پشت سرم میومدن. ساسان با صدای آرومی که من نشنوم اما شنیدم به زیبا گفت --خانم شکوری لباس تیره تر نداشتین؟ --وا واسه کی؟ --واسه رها خانم. --چرا داشتم. اما مگه زن هفتاد سالس؟ --نه خب ولی زیادی روشنه! زیبا رُک گفت --خیلیم قشنگه! نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم و ترجیح دادم به راهم ادامه بدم..... من نشستم صندلی عقب و زیبا نشست صندلی جلو. تا رسیدن به خونه هیچکس حرفی نزد و سکوت مطلق بود. دم در یه خونه ماشینو پارک کرد و زیبا پیاده شد تا کمک من کنه. ساسان زود تر در رو باز کرد تا ما بریم. ظاهر بیرونی ساختمون آپارتمانی بود. دم آسانسور میخواستم سوار بشم که یدفعه عصام سر خورد و برگشتم عقب. دوتا دست مانع افتادنم شد و برگشتم دیدم ساسانه. از خجالت گونه هام قرمز شده بود. زیبا با تعجب گفت --رها حواستو جمع کن! سکوت کردم و خیلی با احتیاط سوار شدم..... دم در یه واحد ساسان ایستاد و در رو با کلید باز کرد. کلیدو گرفت سمت زیبا. --بفرمایید. --دستت دردنکنه. برگشتم و آروم گفتم --خیلی ممنون آقا ساسان لطف کردین. --خواهش میکنم. رفتیم تو خونه و زیبا در رو بست و منو نشوند رو مبل و خودش رفت تو اتاق. به اطراف نگاه کردم. یه فرش وسط هال پهن بود و پارکتای کف خونه از دور فرش پیدا بود. یه دست مبل هفت نفره ی راحتی به رنگ صورتی با پرده ها با هم سِت بود. یه تلوزیون صفحه تخت بزرگ با میز سفید گوشه ی خونه بود. از چیدمان خونه خیلی خوشم اومده بود. یدفعه با صدای زیبا از جا پریدم --رهـــــا! --ب.. بله؟ خندید --چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی دختر؟ --حواسم پرت شد. --خدابیامرز مادرم وقتی میدید حواسمون پرت میشه میگفت عاشقی! اما خب این حرف رو جوونای امروزی که امروز عاشق میشن فردا فارق زیاد اثر نداره. یه نایلون بزرگ آورد و پامو پیچید توش. --چیکار میکنی زیبا جون؟ --میخوام ببرمت حمام. --مگه دکتر نگفت... دستشو آورد بالا --دکتر واسه خودش گفت. الان قشنگ میبرمت حمام تمیز میشی. سرمو تکون داد. --ببخشید شما به زحمت میفتی! --خب من اومدم اینجا که به زحمت بیفتم دیگه. با زنگ موبایلش رفت و از تو کیف درش آورد. --الو سلام. عه مهتاب تویی خواهر. منم خوبم. تو خوبی؟ علی اقا چطوره حالش خوبه؟ خب خداروشکر..! راستی آرمان کجاس...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا