Macan Band _ Man Baad To Khob (128).mp3
3.59M
#موزیک_زیبا👍
من بد تو خوب
"ماکان بند"
@berke_roman_15
🎵👆🎵👆🎵👆🎵
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_ام
--این کِی درست شد؟
زیبا همینجور که چادرشو سر میکرد گفت
--دیشب.
در رو باز کرد و با ساسان سلام و تعارف کرد.
خیلی آروم گفتم
--سلام.
سرشو آورد بالا و با دیدن من یکم اخم کرد و خیلی خشک گفت
--سلام.
از زیبا خداحافظی کردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم.....
در ماشینو باز کرد و با احتیاط سوار ماشین شدم.
خودشم سوار شد و هرچی حرص تو وجودش بود رو فرمون ماشین خالی کرد که باعث شد با سر بخورم به صندلی.
با تشر گفتم
--ببخشیدااااا اگه آرومم برید کسی نمیگه رانندگی بلد نیس!
با سکوت و همون اخم به خیابون زل زده بود.
واسه یه لحظه تو آینه به چشماش زل زدم.
با وجود اینکه حالم از اخم کردنش به هم خورده بود اما خیلی جذابش میکرد.
چشم ازش گرفتم و با سکوت به خیابون زل زدم.
هرچی به خونه ی تیمور نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد و حس میکردم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون.
ماشینو پارک کرد و برگشت سمتم.
--بفرمایید.
دستام میلرزید و نمیتونستم درست عصاهامو نگه دارم.
تأخیرم باعث شد در ماشینو باز کنه.
--مشکلی پیش اومده؟
صدام میلرزید
--ن... ن... نه.
--اگه سخته واستون نیاید.
--نه خواهش میکنم!
ناچار گفت
--خیلی خب.
بدون اینکه دستش بهم بخوره کمکم کرد از ماشین پیاده شم.
از تو شیشه ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد.
روسریم تقریباً داشت از سرم میافتاد.
با تردید گفتم
--آقا ساسان؟
برگشت و سوالی بهم خیره شد.
--میشه چند لحظه صبر کنید؟
--بله.
آرنجمو به عصام تکیه دادم و روسریمو مرتب تر از قبل بستم.
حس کردم این کارم مورد رضایتش قرار گرفت چون یه نمه لبخند زد.
همون موقع یه ماشین مشکی و یه ون باهم رسیدن......
پشت در منتظر بودیم که سیمین در رو باز کرد و با دیدنم گریش گرفت و بغلم کرد.
--الهی دورت بگردم کجا بودی عزیزدلم!؟
خودمم گریم گرفتم بود
--خیلی دلم واست تنگ شده بود!...
دخترا با دیدنم ذوق زده دویدن و اومدن.
همشون همراه با گریه میخندیدن
ولی پسرا فقط میخندیدن.
دخترا رو تک تک بغل کردم و بوسیدمشون.
حس میکردم سالهاست دلتنگشونم.
ساسان ازم خواست برم پیشش.
--چیشده؟
--رها خانم دیگه باید بچه هارو ببرن.
--به همین زودی؟
--متأسفانه بله.
یه خانم چادری با لبخند دخترا رو برد تو اتاق و یه مرد همسن و سال حسام پسرارو برد تو اتاقشون.
سیمین اومد نزدیک و با گریه گفت
--رها حالا من چیکار کنم؟
همین که خواستم حرفی بزنم ساسان گفت
--نگران نباشید سیمین خانم نمیزارم اینجا بمونید.
--خدا خیرت بده پسر.
رفتن بچه ها نیم ساعت بیشتر طول نکشید و با سیمین سوار وَن شدن و رفتن.
چندتا مأمور واسه بازرسی خونه ی تیمور اومدن و من و ساسان برگشتیم تو ماشین.
با اینکه طعم روزای خوب نو نونه ی تیمور کم بود اما فکر اینکه دیگه نمیتونم بچه هارو ببینم گریمو بیشتر میکرد
حس میکردم تنها تر از روزی شدم که تو پنج سالگی تنها شدم.
ساسان ماشینو یه گوشه پارک کرد و برگشت سمت من
--رها خانم!
چشممو از خیابون گرفتم
--بله؟
--چرا انقدر ناراحتید؟
--چون تنها شدم.
--واسه چی؟
-- چندماهه کسی که تنهاییامو باهاش درمیون میزاشتم رفته و امروزم...
امروزن کسی که مثه مادرم دوسش داشتم و بچه هایی که مثه خواهر و برادرام بودن واسم دیگه رفتن.
با تردید گفت
--ولی هستن.... آدمایی که هیچوقت تنهاتون نذاشتن.
--کو؟ پس چرا من نمیبینمشون؟
تلخند زد
--چون انقدر بعضیا جایگاهشونو تصاحب کردن که دیگه پیدا نیستن.
--منظورتون چیه؟
--متوجه شدن منظورم زمان بره.
البته بستگی به خود طرف هم داره.
گیج بهش زل زدم
--بیخیال.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
هضم حرفش اونقدر واسم سنگین بود که اصلاً حواسم از گریه کردن پرت شد.
--موافقید بریم کافی شاپ؟
--مزاحمتون نمیشم.
--مزاحم نیستین....
روبه روی یه کافه ماشینو پارک کرد و کنار هم دیگه رفتیم تو و نشستیم سر یه میز.
--چی میخورید؟
از نوشیدنی ها و دمنوشای کافه ها هیچی نمیدونستم اما شنیده بودم که قهوه ترک خیلی تلخه و آدمای خاصی میپسندن.
--قهوه ترک.
--چه جالب منم خیلی دوس دارم.
آستین لباسش یه کم رفته بود بالا و یه لکه ی قهوه ای رنگ کوچیک روی مچ دستش بود.
یادم اومد ساسان همیشه میگفت ماه گرفته دست من اینجوری شده و من مسخرش میکردم.
سریع آستین لباسشو پایین کشید.
به خودم جرأت دادم
--ببخشید این چیه رو دستتون؟
--کدوم؟
--رو مچ دست راستتون.
آستین دستشو یکم برد بالا.
--آهــــان اینو میگید.
خندید
--خب یه ماه گرفتگی پوستیه.
با بغض گفتم
--بچه بودین بهش چی میگفتین؟
لبخندش کمرنگ تر شد انگار حواسش پرت شد
--میگفتم ماه گرفته دستم اینجوری....
انگار یه چیزی یادش اومدسرشو آورد بالا و مضطرب بهم زل زد......
"حلما"
@berke_romsn_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
در هیاهوی این شهر شلوغ
آنجا که فریاد های بیصدایم
به گوش هیچ کس و هیچ چیز
نمیرسید....
تو آغوش بی منتت را برایم گشودی
و آرام در گوشم زمزمه کردی...
نگران نباش بابایی هست!
در کابوس های شبانه ی کودکی ام
با نوازش خواب را از چشمانم میبردی
و با لبخند میگفتی
از هیچ چیز نترس بابایی اینجاس!
تو اولین تکیه گاهم بودی و هستی...
پس بمان تا فعل خواهی بود جان بگیرد!
سلام دوستان😍
بابا های الان و آینده ی کانالمون👑
روزتون مبـــــارک💫
روز پدر👑 مـــبارک💖
"حلما"
#روز_پدر
#پدر
@berke_roman_15
👑💫👑💫👑💫👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت شاه نجف
حضرت علی علیه السلام
بر تمامی شیعیان حضرت مهدی(عجـ...)
💚💖مبـــــــــارکـــــــ بـــــــــاد💖💚
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
@berke_roman_15
💚💖💚💖💚💖💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر یعنی گرمی یک خـــانه....
پدر یعنی شونه ی مـــردانــه....
😍💖😍💖
روز پدر مبــــارک💫
#روز_پدر
#پدر
@berke_roman_15
💖💫💖💫💖💫💖
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_سی_یکم
سرشو آورد بالا
قطرات اشک پشت سر هم از چشمام جاری میشد.
حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.
خودشم بغض کرده بود
با صدای آرومی لب زدم
--چــــرا؟
سرشو انداخت پایین
صدام بلند تر شد
--چـــرا بهم نگفتــــی؟
از سکوتش حرصی شده بودم.
با مشت کوبیدم رو میز و جیغ زدم
--چــــرا ســـاســــان؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
--باشه بهتون میگم!
ملتمس گفت
--فقط خواهشاً اینجا داد و بیداد نکنید!
حس آدمی که بهش خیانت شده رو داشتم.
ساکت شدم و همینجور که اشک میریختم عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در.
--خواهش میکنم وایســـا!
بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم و از کافی شاپ رفتم بیرون.
پشت سرم صداش میمود
--رها خانم! صبر کنید! خواهش میکنم.
مکث کرد و بلند تر داد زد
--جون حســــام!
ایستادم و پشتم بهش بود.
اومد جلوم ایستاد.
--بیاید بریم تو ماشین.
تو چشماش زل زدم
--چرا برگشتی؟
سرشو انداخت پایین
--اومدی چیو ببینی؟ اینکه خورد شدم؟
اومدی بگی مثلاً خونواده داری؟
چرا اومدی ساسان؟
ناراحت گفت
--میشه خواهش کنم بریم تو ماشین؟
--تو ماشین چه خبره؟
کلافه گفت
--خبری نیست من اینجا نمیتونم حرف بزنم.
رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
خودشم اومد و نشست پشت رول.
با تشر گفتم
--خب اینم ماشین.
برگشت سمتم و بدون معطلی گفت
--من مجبور شدم رها!
--مجبور شدی؟
پوزخند زدم
--خب که چی ؟
--خیلی بیرحم شدی رها!
اونی که من میشناختم یه دختر مهربونی که حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید ولی الان
با گریه داد زدم
--آرهـــه من بیرحم شدم! میدونی چرا؟
چون جای من نیستی که بفهمی!
که تو پنج سالگی بشکنی!
جای من نیستی که روزی هزار نگاه جورواجور رو تحمل کنی!
تو جای من نیستی ساسان!
--باشه ببخشید.
--نمیبخشم چون اصن مهم نی که بخوام ببخشم.
--باشه نبخش فقط به حرفام گوش کن خواهش میکنم.
ساکت شدم و نگاهمو به خیابون دادم.
اون روز قرار بود ساعت ۵ عصر عمو حمید بیاد ببرتمون ولی وقتی اونا اومدن تو نبودی!
من اونارو تا شب سرپا معطل کردم اما نیومدی!
ناچار منو با خودشون بردن و تیمور قول داد
فردای همون روز تو رو بیاره دم خونه ی عمو حمید ولی نیاورد.
عمو اومد دم خونه ی تیمور اما همسایه ها گفتن صبح زود از اونجا رفتین.
بگم کل شهر رو زیر و رو کرد دروغ نگفتم اما خونشو پیدا نکرد.
صداش خدشه دار شد.
--تو این ۱۵سال همش به تو فکر میکردم و عذاب وجدان داشتم.
اینکه کجایی و داری چیکار میکنی؟
فکر اینکه در نبود من تیمور اذیتت میکنه دیوونم میکرد.
همه جارو دنبالت گشتم تا اینکه اون روز دیدمت.
اولش میخواستم بهت بگم ولی...
مکث کرد و ادامه داد
--ولی فهمیدم که با حسام آشنا شدی.
وقتی رفتارای حسامو باهات دیدم
تلخند زد
--فهمیدم که نـــَه طرف خیلی عاشقه!
بخاطر همین خودمو انکار کردم.
برگشت سمتم
--ببخشید اینهمه ناراحتت کردم!
الانم نمیخوام که تا ابد پیش من بمونی.
میدونم توام حسامو دوس داری و تلاشمو میکنم تا پیداش کنم!
خدایا چی داشتم میشنیدم؟
حرفای ساسان با حرفایی که تیمور میزد زمین تا آسمون فرق داشت.
با بهت گفتم
--ی...ی...یعنی.....
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
زمستان یعنی
آخرین اسفند یک قرن
یعنی در گیروبند و هوای بهار و زمستان
ناگهان برف میبارد
و زمستان به بهار فخر فروشی میکند...
زمستان یعنی هنگام طلوع خورشید
آسمان سفید باشد
و خورشید را از چشم ما پنهان کند
زمستان خلاصه میشود در سرماهای مختلف
آنهایی که گاهی با یک فنجان چای
و گاهی با یک فنجاج قهوه ی داغ
حای خود را با گرما عوض میکنند.
اما تمامی سرماهایش
تنها با آتش عشق ذوب میشوند
فرض کن....
مخلوطی از آتش عشق و چای داغ
چه میشود این گرما.....
سلام دوستان بالاخره امسالم برف اومد
امیدوارم دیدن سفیدی برف
اونقدر براتون شوق انگیز باشه
که تمومی کینه هارو فراموش کنید
صبحتون بخیر
همـــراهان گل برکه ی رمان💫💖
"حلما"
@berke_roman_15
❄️💫❄️💫❄️💫❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبا👍
وصف امام علی(ع)
با صدای"علی اکبر قلیچ"
به چهـــار زبـــان دنـــیا😍😍
#میلاد_امام_علی
#درخواستی
@berke_roman_15
🎵💚🎵💚🎵💚🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایند مردان مرد؟
آنان که مردانگی از نان شب
و غیرت...
از غرورشان واجب تر بود....!
روز مَــــرد مبارک🥀
#شهیدانه
#روز_پدر
#پدر
@berke_roman_15
🥀💫🥀💫🥀💫🥀