eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر دل انگیزشان سرتاسر باغ را پر کرده بود و صدای پرندگان از سر خوشحالی سکوت غم انگیز آنجا را میشکست! من هم میخواستم شاد باشم اما.. شادی ام نمی آمد! دیگر از زمانی که به شوق بهار به دنبال شکوفه میگشتم خبری نبود. دلم میخواست به عقب برگردم. فصل بهار عاشقان شود و من بمانم و او. دل هایمان شکوفه دهد و دستانمان قدر دستان یکدیگر را بیشتر بدانند... آه که در خیالات رفتن چقدر غم انگیز است! ای کاش زمان به عقب برگردد.... سلام دوستان روزتون زیبا و دلتون شاد💫 "حلما" @berke_roman_15 💫🌸💫🌸💫🌸💫
Ata Shahriyar _ Hakak (128).mp3
3.14M
👍 حکـــاک "عطا شهریار" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
Ali Akbar Ghelich - Negar e Man.mp3
4.28M
👍 نگـــار مــن "علی اکبر قلیچ" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قلبتو رو کسی وا نکنیا😡 خودتو تو دل کسی جا نکنیا🙄 منو تنها نزاریو😭 تنها نزاریو😢 😉😍 @berke_roman_15 💞💓💞💓💞💓💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" بطری آبو گرفتم و یکم آب خوردم. از خجالت نه نمیتونستم حرفی بزنم و خدا خدا میکردم ساسان حرفی نزنه که بخوام جواب بدم. --رها؟ برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم. خجالت زده گفت --میشه بهم فکر کنی؟ ناخودآگاه چشمام گرد شد. --ای بــابــا! تو چرا همش تعجب میکنی؟ صدامو صاف کردم --چی گفتی میشه یه بار دیگه بگی؟ --گفتم میشه بهم فکر کنی؟ شیطنتم گل کرد --واسه چی باید به شما فکر کنم؟ ساسان بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود و فقط پلک میزد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --هیچی ولش کن شوخی کردم. لبخند زدم --شوخی خوبی بود. تعجب کرد ولی حرفی نزد و ماشینو روشن کرد. تو دلم از خوشحالی میرقصیدم اما ظاهرم خیلی معمولی بود. چند کیلومتر جلوتر دوباره ماشینو نگه داشت. --رها الان که بحثش پیش اومد میشه فکراتو بکنی و بهم جواب بدی؟ --فکر چیو بکنم؟ --رها چرا خودتو میزنی به کوچه ی علی چپ؟ سرمو انداختم پایین و یه لحظه ذهنم رفت سمت حسام. اینکه الان کجاس و چیکار میکنه؟ دلتنگش شدم و ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت. با بهت گفت -- داری گریه میکنی؟ اشکمو پاک کردم --نه گریه نمیکنم. --پس چی؟ حس میکردم هنوز حسامو دوس دارم و نمیتونستم خودمو پیش خودم انکار کنم. --ببخشید ولی الان نه. --چی الان نه؟ --درخواستت رو گفتم. ناراحت گفت --باشه. با ناراحت شدنش ناراحت شدم اما چاره ای نداشتم. دلم نمیخواست خودم یه جا باشم و دلم یه جای دیگه. --فقط... سکوتم ادامه دار شد --فقط چی؟ --بزار چند روز تنها باشم. --میشه از دو روز دیگه تنها باشی؟ --چرا؟ --چون دو روز دیگه باید گچ پاتو باز کنی و منو میبینی. این حجم از توجهش واسم قابل باور نبود و باعث میشد تا دلم بیشتر واسه ساسان بسوزه. --آقا ساسان؟ --بله. --میشه دلیل اینهمه خوبیتو بهم بگی؟ تلخندی زد و گفت --میخوام کبوتر قفسم اونقدری آب و دونه خورده باشه که اگه یه روزی در قفس باز بود گول ظرف خالیه آب و غذا، روی بوم همسایه رو نخوره. --اگه کبوتره گول خورد چی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت --خراب میکنم خونه ی همسایه رو. حرفاش واسم معنی دیگه ای داشت. یه جورایی آتیش میزد به دل خاکستر شدم. با بغض گفتم --ساسان! بیصدا بهم خیره شد. --چرا برگشتی؟ سکوت کرد و به خیابون خیره شد. صدام یکم بلندتر شد --چـــرا ساسان؟ سرشو آورد بالا با دیدن چشمای پر اشکش گریم بیشتر شد. پلک زد و یه قطره اشک از چشمش جاری شد. آروم گفت --میدونی چرا؟ دستشو گذاشت رو قلبش --چون عمر این دیگه داشت تموم میشد. چون درد عذاب وجدان از مردن هم واسم بدتر بود. چون.... مکث کرد و گفت --چون من دوست دارم رها! بفـهــم اینو!بفهـــم! با این حرفش داغ دلم تازه شد. از اینکه تو این چندسال اونم بهم فکر میکرده ته دلم روشن شد. ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد. سرمو چسبوندم به شیشه ی ماشین و چشمامو بستم. اینکه عشق قدیمیت برگرده اما عشق نیمه راهت اجازه ی تصمیم گیری رو ازت بگیره خیلی سخته و من خسته ی این سختی شده بودم. با توقف ماشین چشمامو باز کردم و فهمیدم خوابم برده بوده. --ممنون. به کمک عصاهام از ماشین پیاده شدم..... رفتم تو خونه و سلام کردم. زیبا پشت پرده ایستاده بود و داشت جایی رو نگاه میکرد. --سلام کردما! برگشت و با دیدن من لبخند زد --سلام عزیزم. کنجکاو گفتم --چیزی شده؟ --نه برو لباستو عوض کن شام بیارم واست. زیبا رفت تو آشپزخونه و یواشکی رفتم همونجایی که زیبا ایستاده بود. از پشت پنجره ماشین ساسانو دیدم که با سرعت از کوچه دور میشد. لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم سرمیز. غذا خورشت قیمه بود. با اینکه از وقتی زیبا برام درست کرده بود خیلی دوست داشتم اما گرسنم نبود. زیبا نشست سرمیز --رها. تو چشماش نگاه کردم --چته مادر چرا اینجوری شدی؟ اشکام شروع به باریدن کرد و سرمو گذاشتم رو شونش. --بسم ﷲ چته تو؟ با گریه نالیدم --زیبا جون. --جونم؟ --اگه رأسه مثلث از رأس بودن خسته بشه باید چیکار کنه؟ با تعجب سرمو گرفت بالا --رها از چی داری حرف میزنی؟ تموم اتفاقاتی که امروز افتاد رو واسش تعریف کردم. بعد از اینکه حرفام تموم شد متفکر گفت --رها --هوم؟ --بعضی وقتا بعضی از ضلعا یکم بلندن و سایشون میفته رو سر رأس. --منظورت چیه؟ --اون روز بهت گفتم خودتو از بودن تو مثلث خلاص کن ولی بعد با پیشنهاد بیرون رفتن همراه ساسان حس کردم اتفاقای خوبی قراره بیفته و افتاد. با تعجب گفتم --الان این اتفاق خیلی خوبیه؟ معترض گفت --عـــه! رهـــا! چرا نیمه ی پر لیوانو نمیبینی؟ --نیمه ی پر دیگه کدومه؟ --در حال حاضر نیمه ی پر لیوان ساسانه. حسام جنبش با ساسان فرق داره. به این فکر کن که ساسان بعد از اینهمه سال اومده پیدات کرده ولی حسام چی؟ معلوم نیست کجاست و هیچ خبری ازش نیست. تحت تأثیر حرفای زیبا قرار گرفته بودم و متفکر به دیوار زل زدم....... @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب. ممنون نظر لطفتونه. بنده نویسنده ی رمان حلما هستم ۱۵سالمه. ممنون از همراهیتون 🙏🙌
دوستان عزیزم سلـــام😍 از اینکه شمارو دارم بسیار خوشحالم👍 امیدوارم که افتخار بدین نظراتتون هم راجع به کانال و به خصوص رمان داشته باشه☺️ https://harfeto.timefriend.net/16147255963223 ممنون از همراهیتون💫
سلام ممنون. چقدرم عالی👍 این دومین رمانیه که به قلم من نوشته میشه. اولین رمان "فرشته ای برای نجات" و دومین رمان "درحوالی پایین شهر" ممنون از همراهیتون🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" به عقربه ی ثانیه شماری که شب رو به نیمه رسونده بود زل زده بودم و فکر میکردم. تنها صدای تیک تیکش سکوت تاریک اتاقم رو میشکست. ساسان اولین عشق زندگیم بود و حسام کسی که با حمایتاش بزرگ شده بودم و با حرفاش آرومم میکرد. نه حمایت های حسام و نه خوبی های ساسان هیچکدوم واسم قابل فراموشی نبود. با فرض اینکه ساسان دوباره از زندگیم بره بغضم گرفت و شروع کردم گریه کردن. میون دوراهی مونده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. یاد حرفای ساسان درباره ی اون شهید گمنام افتادم و ناخودآگاه آروم شدم. تو دلم ازش خواستم کمکم کنه و بتونم تصمیم درست بگیرم.... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و تندی جواب دادم. --الو؟ --سلام رها خانم. از اینکه منو با پسوند صدا زد با تعجب گفتم --س..سلام. خشک و جدی گفت --امروز باید برید واسه معاینه. --مگه نگفتید دو روز دیگه؟ --راستش من خبر ندارم. دکترتون تماس گرفتن گفتن باید امروز برید بیمارستان. ساعت ۳بعد از ظهر دم خونه منتظرتونم. --زحمتتون نشه.. حرفمو قطع کرد --زحمتی نیست به زیبا خانم سلام برسونید. اینو گفت و تماس قطع شد. انتظارم از ساسان چیز دیگه ای بود و رفتارش خیلی ناراحتم کرد. بعد از انجام کارام رفتم تو هال. --سلام. با لبخند چشمک زد و گفت --سلام دختر هوایی. لبخند زدم --بیا صبححانه بخوریم. نشستم سرمیز و به لقمه کره و مربا خوردم و دیگه نتونستم چیزی بخورم. --چرا نمیخوری؟ --راستش دیگه نمیتونم. با تشر گفت --تو بیخود میکنی که نمیتونی. ادای این آدمای شکست خورده رو واسه من در نیار نه دیشب چیزی خوردی نه الان اونم بخاطر چی؟ به این فکر کن که آقا ساسان جونت صبح خیلی قشنگ صبححانشو خورده. حالا تو هی بشین غصه بخور. دوتا لقمه ی دیگه به زور زیبا خوردم و از سر میز بلند شدم. --برو لباساتو عوض کن. --واسه چی؟ --چون که نیم ساعت دیگه آقا ساسان میاد بریم بیمارستان. --مگه ساعت ۳ نباید برم؟ --انگار ساعت نوبتت تغییر کرده..... از روی لجبازی یه مانتوی خیلی کوتاه زرد رنگ و شلوار مشکی پوشیدم. با اینکه اصلاً خوشم نمی اومد ولی یکم از موهامو از شالم ریختم بیرون و نشستم رو تخت. زیبا اومد تو اتاق و با لبخند گفت --به به! ماشاﷲ! بالاخره از خر شیطون اومدی پایین! پیش خودم گفتم نه اتفاقاً تازه سوار خر شیطون شدم. لبخند زدم --بله میخوام متنوع باشه. با صدای در زیبا از اتاق رفت تا در رو باز کنه. برای هزارمین بار توی آینه به خودم نگاه کردم. عذاب وجدان داشتم اما ارزش حرص دادن ساسانو داشت..... دم در ماشین منتظر ایستاده بود. یه شلوار کتون مشکی و پیراهن دودی رنگ پوشیده بود و کفشای کالج مشکی خیلی بهش میومد. از فکر دراومدم و تازه فهمیدم با اخم وحشتناکی داره نگاهم میکنه. یه نمه اخم کردم --سلام. به زور جواب داد --سلام. نشستم صندلی عقب و زیبا نشست صندلی جلو و گفت --خوبی آقا ساسان؟ --ممنونم شما خوبید؟ --خداروشکر. شیشه ی ماشینو دادم پایین زل زدم به خیابون. پشت چراغ قرمز یه ماشین پر از پسر کنارمون بودن. یکیشون صداشو نازک کرد و سرشو از شیشه آورد بیرون --خوجل کی بودی تو ملوسک؟ اول با تعجب و بعد با اخم بهش نگاه کردم. یکی دیگشون گفت --اوه اوه خانم غرور سواره. با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت --شیشه رو بدین بالا. --نمیخوام. --میگم بدین بالا شیشرو! لجباز گفتم --نمیخوام. نزدیک چند ثانیه ی دیگه مونده بود تا چراغ سبز بشه که یدفعه ساسان حرکت کرد و با سرعت پیچبد تو یه خیابون. زیبا با تعجب گفت --آقا ساسان چرا همچین میکنی؟ --شرمنده باید زود برسیم منم مجبور شدم چراغ قرمز رو رد کنم. خیلی از دستس ناراحت بودم. حتی فکرشم نمیکردم از برخوردش اینقدر ناراحت بشم..... رسیدیم بیمارستان و از ماشین پیاده شدیم..... با کمک زیبا نشستم لب تخت و دکتر اومد بالاسرم. بعد از عکسبرداری تشخیص داد که پام خوب شده. زیبا از اتاق رفت بیرون و دکتر با اره ی مخصوص شروع به بریدن گچ پام کرد. ازم خواست خیلی آروم پامو بزارم رو زمین و باهاش راه برم با اینکه خیلی سخت بود اما تلاش کردم و بالاخره تونستم یکم راه برم. پاچه ی شلوارمو روی پام مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. زیبا با دیدنم لبخند زد --الهی قربونت برم! خداروشکر. لبخند زدم --ممنون.... تو راه برگشت زیبا رفت فروشگاه و اجازه نداد ساسان همراهش بره. با صدای ملایم تری نسبت به قبل گفت --پاتون بهتره؟ اینبار من خشک و جدی گفتم --بله. --خداروشکر. هیچی نگفتم و به خیابون زل زدم. نه دلم میومد اینجوری رفتار کنم و نه غرورم اجازه میداد رفتار بهتری داشته باشم. زیبا برگشت و سوار ماشین شد. ساسان گفت --پس خریداتون؟ --خودشون میارن. حرفی نزد و ماشینو روشن کرد..... دم در خونه همین که خواستم از ماشین پیاده بشم یه سنگ جلو پام گیر کرد و افتادم رو زمین... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" ساسان و زیبا از ماشین پیاده شدن و اومدن کنارم ایستادن. زیبا دودستی زد تو سرش --یـــا ابـــوالــفضل(ع) از خجالت و ترس اینکه پام ضربه نخورده باشه بغض کرده بودم. درد شدیدی توی زانوم احساس کردم اما اهمیتی ندادم و نشستم رو زمین. ساسان مضطرب گفت --رها خانم خوبید؟ --بله. زیبا کمکم کرد و از رو زمین بلند شدم. همینجور که همراهم میاومد زیر لب صلوات میفرستاد و دعا میکرد پام ضربه نخورده باشه.... نشستم رو مبل و شروع کردم با دستم زانومو ماساژ دادن. ساسان نشست رو مبل روبه روم --زنگ بزنم دکتر بیاد معاینتون کنه؟ رفتار صبح و نگرانی اون موقعشو باهم مقایسه کردم و اشک تو چشمام جمع شد. گله مند نگاهش کردم --ممنون مشکلی نیست. شرمسار سرشو انداخت پایین و ایستاد. --با اجازتون من برم. زیبا هول شده گفت --کجا بری؟ بمون همینجا غذا درست میکنم بخور بعد برو. --نه ممنون زحمتتون میشه. --زحمتی نیست مادر. بالاخره اصرارای زیبا نتیجه داد و ساسان نشست رو مبل. هم خوشحال بودم و هم احساس میکردم میخوام ساسانو خفه کنم. زیبا یه لیوان مخلوط از شیره ی انگور و خرما و...واسم آورد و رفت آشپزخونه. ساسان از تو هال گفت --زیبا خانم کمک نمیخواید؟ --نه مادر خودم هستم. از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق. با بستن در نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به در. قلبم مثه گنجشک خودشو به دیواره ی سینم میکوبید. به فکر فرو رفته بودم و اون احساسات جدید بودن و تا به اون موقع به هیچکس همچین حسی نداشتم..... نشسته بودم رو صندلی و به لباسای رو تخت نگاه میکردم. شومیز لیمویی که بلندیش تا بالای زانوهام بود و بالاتنش گلای ریز لیمویی و سفید کار شده بود. شومیز سارافونی طوسی با زیری صورتی. شومیز مشکی و سفید که آستیناش کشدار بود و دامنش از دور کمر تا پایین چین میخورد. منوه بودم چی بپوشم. با لبای آویزون غرق در فکر بودم که در اتاق باز شد و زیبا اومد تو اتاق. با تعجب گفت --این چه وضعشه؟ ملتمس گفتم --زیبا جووون! --هوم؟ --کدومو بپوشم؟ گوشه ی لبشو برد بالا و با صدای آرومی گفت --لباس که حسام و ساسان نیست. یکیشو بپوش دیگه. نمیدونم چی تو نگاهم دید که نوچی کرد و اومد سمت لباسا. شومیز طوسی صورتی رو برداشت و داد دستم. با ذوق گفت --این یکی عالـــیه. با ذوق شومیزو با یه شلوار مشکی پوشیدم و روسری مشکی صورتی رو ساده رو سرم انداختم. از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه. ساسان داشت با تلفن حرف میزد اما صداش میاومد. با عجله گفت --باشه باشه الان میام. پشت بندش گفت --زیبا خانم شرمنده. --چرا؟ --راستش من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. -- بد شد که. ساسان شرمنده گفت --انشاﷲ سر فرصت با خانواده مزاحم میشیم. اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. با تعجب گفتم --با خانوادش واسه چی بیاد اینجا؟ زیبا با شیطنت گفت --واسه خاستگاری دیگه. با تعجب گفتم --خاستگـــاری؟ خاستگاری کی؟ زیبا گوشه ی لبشو کج کرد --خاستگاری عمه ی خدابیامرز من که نمیان. خب دختر جان میخوان بیان خاستگاری تو دیگه. --ولی.. ولی من که هنوز ج.. ج.. جوابی ندادم. دستشو آورد بالا --لازم نیست جواب بدی من خودم فهمیدم. --چجوری خودت فهمیدی؟ --حالا دیگه چجوری فهمیدم به خودم مربوطه. با چشماش گرد شده ثانیه ها به میز زل زده بودم. --رها. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم --هوم؟ --اگه هنوزم دلت پیش حسام گیره بگم این هفته.... حرفشو قطع کردم --نه نه! خیر ببینی همین هفته بیان. --وا. فهمیدم سوتی دادم با لکنت گفتم --نه ببین... چیزه... یعنی.. به نظرم... خب با ساسان بیشتر.. آشنا بشم که ب.. بد نیست. خندید --نه عزیزم بد نیــــست خیلیـــم خوبه! انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت --راستی. --چی؟ --فردا بعد از ظهر قرار داری. --با کی؟ --باساسان دیگه. با تعجب گفتم --چیـــی؟ من قرار دارم و خودم نمیدونم؟ --عـــه خیلی خب بابا. ساسان خجالت کشیده به خودت بگه به من گفت بهت بگم. --مگه من لولو خورخورم که ازن خجالت بکشه؟ خندید --نخیـــر شما شاه قلبشی. گونه هام قرمز شد و نتونستم حرفی بزنم. --حالا بجا اینکه رنگ عوض کنی بیا بشین نهارتو بخور. نشستم و با ولع شروع به غذا خوردن کردم. --وااای زیبا جون خیلی خوشمزس. لبخند زد --نوش جونت عزیزم. بعد از نهار رفتم حمام و حسابی خودمو شستم. لباسامو پوشیدم و نفهمیدم که خوابم برد....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" رفتم تو آشپزخونه و نشستم سرمیز. --چه بی سر و صدا. خندیدم --بهم نمیاد؟ --نه والا. ظرف کاهو هارو گذاشت رو میز و نشست سر میز. با لبخند به چهره ی دلنشینش زل زدم. --خوشگلم؟ خندیدم --فرشته ای! مثه مـــاه میمونی. خندید --خیلی خب حالا. --زیبا جون --جونم؟ --تو همیشه کار میکنی؟ --چه کاری؟ --همین که... همین که.... --آهـــان اینکه برم تو خونه های مردم؟ --آره. خندید --نه والا من اصلاً جایی کار نمیکنم. --پس چجوری اومدی اینجا؟ --خب شوهرم که عمرشو داد به شما. یسنا هم که با شوهرش رفتن خارج. تا قبل از ازدواج رستا اون پیشم بود ولی خب رستا هم ازدواج کرد. چند وقت پیش خونه ی خواهرم بودم میگفت ساسان دوست حامد دنبال یه نفر میگرده که چند روزی از یه دختر مراقبت کنه. منم خب دیدم هم تنهام هم ثوابه به حامد گفتم به ساسان بگه من اینکارو قبول میکنم. چند روز بعد ساسان خودش اومد خونم و درمورد تو باهام حرف زد منم قبول کردم. لبخند زد --ولی رها از روزی که دیدمت واسم مثه رستا و یسنا بودی. احساس مادرانه ای نسبت بهت داشتم. لبخند زدم و با بغض گفتم --منم همینطور. با شوخی گفت --خیلی خب فیلم هندیش نکن. پاشو بیا اینجا. رفتم کنارش. --بلدی غذا درست کنی؟ از اونجایی که یادم می اومد هیچ وقت غذای درست و حسابی نداشتیم که بخوام آشپزی یاد بگیرم. خجالت زده گفتم --نه. --نگران نباش خودم یادت میدم. اونشب با کمک زیبا ماکارونی درست کردم. اولین قاشقی که خوردم به نظر خودم خوب بود ولی زیبا گفت --واسه اول کار عالی بود. ولی یکم نمکش زیاده. لبام آویزون شد --حالا حالا فرصت هست یادمیگیری. زیبا بعد از شام خیلی زود رفت خوابید. رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به فردا فکر میکردم. اینکه چی بپوشم بیشتر رو مخ بود. با زنگ موبایلم به ساعت نگاه کردم. 11شب بود. جواب دادم --الو؟ با شنیدن صداش نفسم تو سینه حبس شد. --سلام خوبی؟ اینکه ساسان تکلیفش با فعلای مفرد و جمع مشخص نبود واسم تعجب آور بود. --سلام ممنون. --خواب نبودی که؟ --نه. --آهان. مکث کرد و گفت --رها خانم --بله؟ --زیبا خانم بهتون گفتن دیگه؟ شیطنتم گل کرد --نه چیرو؟ --خب اینکه قراره آخر هفته بیایم خاستگاری دیگه. --خاستگاری؟ خاستگاری کی؟ کلافه گفت --وااای رها خانم گیج نشو خواهشن. از لحن حرف زدنش خندم گرفت. --داری میخندی؟ --نه. --باشه منم عرعر! --دور از جون. جدی شد --مثل اینکه میخوای منو اذیت کنی. ولی خب من با خانوادم صحبت کردم پنجشنبه شب میایم خاستگاری. --ولی خب من که هنوز به شما جواب مثبت ندادم. مضطرب گفت --میشه فردا بهم بگی؟ دلم واسش سوخت --باشه. --من دیگه باید برم فردا ساعت ۵عصر میام دنبالت. --باشه ممنون. --مراقب خودت باش. در جوابش هیچ حرفی نتونستم بزنم. --خدانگهدار. بعد از اینکه تماس قطع شد با ذوق خفه جیغ زدم. احساس خیلی خوبی که نه میتونستم وصفش کنم و نه تا اون لحظه به سراغم اومده بود رو تجربه کردم. من عاشق ساسان بودم. با خودم فکر میکردن عشقی که چندسال پیش تو کودکی تجربه کردم با اون موقع خیلی فرق داشت. عشق چیزی نیست که از یاد بره. به نظر من عشق مثه ظرف عتیقه ایه که هرچی بیشتر بمونه ارزشش بیشتر میشه. با ذهنی پر از فکر خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم. رفتم میز صبححونه رو آماده کردم و نیمرو هم درست کردم. از نظر خودم همه چی اوکی بود. رفتم سمت اتاق زیبا و در زدم. جواب نداد. در رو باز کردم و رفتم نشستم کنار تخت. با صدای آروم صداش زدم --زیبا جون! جواب نداد. چندبار دیگه صداش زدم اما جواب نمیداد. با صدای بلندتری صداش زدم --زیبـــا! زیبــا جون! دستشو گرفتم و یخ بودنش ترس رو به دلم انداخت. اشکام از چشمام جاری شده بود. با جیغ گفتم --زیبـــــــا.... زیبــــا جووووون! دستپاچه از اتاق رفتم بیرون و موبایلمو برداشتم. با دستای لرزون شماره ی ساسانو گرفتم با بوق اول جواب داد --الو؟ گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم با ترس گفت --رهاخانم؟ چته؟چرا گریه میکنی؟ فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم. با صدای بلند تری گفت --رهــــا! چرا حرف نمیزنی؟ تماس قطع شد. بی جون نشستم رو تخت و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هق هق گریه میکردم. --خدایــــا! چرا باهام اینجوری میکنی؟ گریه میکردم و حرف میزدم --چـــرا تا دلم به یکی خوش میشه ازم میگیریش؟ --چــــــراااااااااااا؟ با صدای در از اتاق رفتم بیرون و چادر زیبا رو سر کردم. صدای ساسان اومد --رهـــا! در رو باز کن ببینم! در رو باز کردم و ساسان رنگ پریده بهم زل زد. -- چرا انقدر چشمات قرمزه؟ گریم بیشتر شد عصبانی فریاد زد --چرا حرف نمیزنی؟ به اتاق زیبا اشاره کردم کلافه رفت سمت اتاق. دنبالش رفتم و تو چارچوب در ایستادم. با بهت برگشت سمتم --زیبا خانم؟ سر خوردم کنار در و چادرو کشیدم رو سرم از ته دلم گریه کردم..... @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" ساسان اومد کنارم و آروم گفت --رها. جوابی ندادم. --رها خانم خواهش میکنم انقدر گریه نکن. سرمو از زیر چادر آوردم بیرون و چادر رو رو سرم مرتب کردم. با بغض به چشماش زل زدم و سرمو به طرفین تکون دادم --چجوری آروم باشم؟ گریم بیشتر شد --من تازه داشتم احساس مادر داشتنو حس میکردم! حالا چیکارکنم؟ حالا چیکار کنم؟ چشماش پر اشک شد و بلند شد ایستاد. نفس عمیقی کشید و با یه نفر تماس گرفت. --الو بابا. سلام خوبی؟ کجایی؟ نیم نگاهی به من کرد و از اتاق رفت بیرون. --بابا زیبا خانم مرده. نمیدونم. حالا چیکار کنم؟ نه اینجاس. باشه خداحافظ. با یه نفر تماس گرفت و مرگ زیبارو واسش گفت و بعدش اومد پیش من. --زنگ زدم پلیس بیاد که یه موقع مشکلی پیش نیاد. مضطرب گفتم --ب... ب... بخدا صبح اومدم دیدم بیدار نمیشه. با اطمینان گفت --نگران نباش! اپاشو لباس بپوش الان میرسن. رفتم تو اتاق و در کمدمو باز کردم. یه مانتوی تقریباً بلند با یه شلوار راسته ی مشکی پوشیدم. روسریمو با یه سنجاق روسری محکم کردم و رفتم تو هال. با صدای در ساسان رفت در رو باز کرد و چندتا پلیس اومدن تو. یکیشون خیلی ناراحت بود و تا رسید رفت تو اتاق. با بغض گفت گفت --خاله زیبا! یکیشون اومد نشست رو مبل و چندتا سوال ازم پرسید. با سوال آخرش گریم گرفت --بخدا من بیگناهم! با اطمینان لبخند زد --میدونم دخترم اما منم وظیفه دارم این سوالارو ازت بپرسم. چند دقیقه بعد صدای گریه و جیغ اومد. رفتم سمت در و با دیدن رستا بغضم شکست. --رهـــا جووون! مـــامــــانم کجـــاس؟ بغلش کردم و گریه کردیم. به پلیسا درخواست کالبد شکافی داد و زیبا رو بردن بیمارستان. ساسان اومد پیشم --رها خانم بلند شید باید بریم خونه. --خونه ی کی؟ --زیبا خانم. به رستا کمک کردم تا تونست بلند شه. ساسان من و رستارو دم یه خونه پیاده کرد و رفت. خونه ی ویلایی خیلی بزرگ و سرسبزی بود. رفتیم تو خونه و کم کم خانمایی که واسم ناآشنا بودن اومدن و دور رستا جمع شدن. یه گوشه رو مبل نشسته بودم و همه با تعجب بهم نگاه میکردن. با ورود شهرزاد همراه یه خانمی که شباهت زیادی به زیبا داشت ایستادم. شهرزاد اومد پیشم و بغلم کرد. گریم شروع شد و هق هق گریه کردم. یدفعه همون خانمی که شبیه به زیبا بود غش کرد. همه دورش جمع شدن و منم هاج و واج مونده بودم. موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --بله. --بیا دم در. --چرا؟ --بیا بهت میگم. به اطراف نگاه کردم و دیدم هیچکس حواسش به من نیست. از حیاط رد شدم و رفتم دم در. ساسان که منتظر من بود اومد نزدیک. --باید بریم. --کجا؟ به دور و برش نگاه کرد --خونه ی ما. --پیش زهره خانم؟ لبخند زد --آره از وقتی بهش گفتم دل تو دلش نیست. --یه موقع زشت نباشه من اینجا نیستم؟ --نه دوباره با مامانم میای اینجا. --باشه. سوار ماشین شدیم و با سرعت راه افتاد. اشکام آروم آروم رو گونه هام میریخت و احساس عجیبی داشتم. روبه روی یه آپارتمان ماشینو پارک کرد و ازم خواست پیاده شم. چند احساس هیجان و ترس و غم با هم به سراغم اومده بود...... ساسان در رو با کلید باز کرد. رفتیم تو خونه و ساسان گفت --مامان جان؟ ببین کی اومده. زهره خانم از اتاق اومد بیرون و با بهت به من زل زد. --ر..ر..رها؟ اشک شوق از چشمام پایین ریخت. فاصله ی بینمون رو پر کردم و بغلم کرد. --الهی قربونت برم دختر قشنگم. گونه هام خیس اشک بود و نزدیم به چندثانیه تو همون حالت بودیم........ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان شبتون بخیر. دوستان عزیزی که خودشون ادمین کانال هستن اگه تمایل به تبادل بنری با کانال برکه ی رمان رو دارن به آیدی زیر پیام بدن @Helma_15 ممنون از همراهیتون💫🙏
سلام خدمت دوستان و همراهان برکه ی رمان. نیمه شبتون پر از برکت💫 یه درخواست دارم از دوستانی که الان دارن این پست رو میخونن🙏 دوست عزیز اگه امکانش هست و واقعا وقتشو داری واسه چند دقیقه بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون. لِكُلِّ لَيْلَةٍ مِنْ لَيَالِيهِ صَلَاةٌ مُنْفَرِدَةٌ فَمَنْ صَلَّى فِي الثَّالِثِ وَ الْعِشْرِينَ رَكْعَتَيْنِ بِالْحَمْدِ وَ الضُّحَى خَمْساً برای هر شب از شبهای این ماه به طور جداگانه نمازی ذکر گردیده پس هر کس در شب بیست و سوم این نماز را بخواند، دو رکعت در هر رکعت یک بار سوره حمد و پنج بار سوره الضحی قرائت شود، أُعْطِيَ بِكُلِّ حَرْفٍ وَ بِكُلِّ كَافِرٍ وَ كَافِرَةٍ دَرَجَةً فِي الْجَنَّةِ وَ ثَوَابَ سَبْعِينَ حِجَّةً وَ ثَوَابَ مَنْ شَيَّعَ سَبْعِينَ أَلْفَ جَنَازَةٍ خداوند به عدد هر حرفی که خوانده و به عدد هر کافر و کافره ای که هست، درجه ای در بهشت برای او عنایت فرماید و ثواب هفتاد حج و ثواب تشییع هزار جنازه وَ ثَوَابَ مَنْ عَادَ أَلْفَ مَرِيضٍ وَ ثَوَابَ مَنْ قَضَى أَلْفَ حَاجَةٍ لِمُؤْمِنٍ و ثواب عیادت هزار مریض و ثواب برآوردن هزار حاجت برادر مومن را برای او عطا فرماید. همونجور که در روایت گفته شد نماز شب بیست و سوم ماه رجب دو رکعته که نیتش دو رکعت نماز به نیت شب بیست و سوم ماه رجبه و در هر رکعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره ی ضحیٰ خوانده بشه. راستی این نماز فقط مخصوص امشبه👉 خیلی ثواب داره👍 متن سوره هم توی عکس هست💫 🙏التماس دعا از همگی🙏 @berke_roman_15 📿🤲📿🤲📿🤲📿