"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_نهم
--وایسا کارت دارم.
بی توجه بهش خواستم در رو ببندم غرید
--مگه نمیگم وایسا؟
--من باتو کاری ندارم.
--من که دارم.
برگشت سمتم و تو چشمام زل زد
--رها!
با تشر گفتم
--اسم منو نیار!
پوزخند زد
--بله دیگه اسم شما رو فقط و فقط آقا ساسان میتونن بیارن.
با آوردن اسم ساسان بغض کردم.
سیگارشو زیر پا له کرد و عمیق آه کشید.
همینجور که به یه نقطه ی تاریک از باغ خیره شده بود گفت
--بد کردی رها!خیلی بد کردی!
سرشو انداخت پایین
--بی معرفت من دوستتت داشتم!
عامل جدایی من از ساسان حسام بود و هرلحظه بیشتر ازش متنفرم میشدم.
با تنفر گفتم
--ولی من دوستت ندارم! نه در گذشته و نه هیچ وقت دیگه.
پنجره رو با شدت بستم و نشستم یه گوشه.
بغضم شکست و بیصدا گریم گرفت.
وسطای گریه کردنم خوابم برد
.
با صدای یه دختر چشمامو باز کردم.....
همون دختری که دیشب گریه میکرد.
بهم لبخند زد
--رها جون پاشو صبححونتو بخور.
شرمنده گفت
--آخه دیروز غذا نخوردی دیدم واسه جبران بهترین کار اینه که بیدارت کنم واسه صبححونه.
لبخند مصنوعی زدم
--مرسی عزیزم من کاری نکردم.
به اطراف نگاه کردم
--پس بقیه؟
جوری که سعی در کنترل بغضش داشت گفت
--همه رفتن.
شالشو مرتب کرد و دوید سمت در.
--خداحافظ رها.
احساس خیلی بدی بهم دست داده بود.
حس میکردم اون سالن شیک و بزرگ واسم مثه قفسه.
آهی کشیدم و به محتویات سینی خیره شدم.
تا شب هیچکس نیومد تو اتاق و در اتاق قفل بود.
با صدای موزیک از خواب پریدم و به دور و برم خیره شدم.
سرم به شدت درد میکرد و حالم بد بود.
احساس ضعف شدیدی داشتم.
رفتم سمت سینی و یه تیکه نون برداشتم خوردم.
اشتهام باز شد و چندتا لقمه کره و عسل خوردم.
حس میکردم حالم بهتر شده بود.
در به شدت باز شد و حسام تقریباً ولو شد رو زمین.
با چشمای نیمه باز و خمار بهم زل زد.
خندید
--وااای رها چقدر خوشگل شدی تــو!
بلند شد و تلو تلو خوران اومد سمتم.
کنج دیوار خودمو مچاله کردم و از ترس بغض کردم.
وسط راه نشست و سرشو به دیوار تکیه داد.
سرخوش خندید
--وااای رها نمیدونی چقدر خوش گذشت.
همینجور که حرف میزد الکی میخندید.
یدفعه بغض کردو جدی گفت
--ولی جات خعلیی خالی بود.
دوباره خندید
--رها اگه تو بودی معرکه میشد.
خندید و دستشو گذاشت رو قلبش
--آخه نمیدونی چقدر عاشقتم!
حرفاش حس تنفر رو تو وجودم بیشتر میکرد.
یدفعه برگشت و فاصلش بامن کم شد.
از ترس چسبیدم به دیوار.
تلخند زد
--نترس کاریت ندارم جوجو.
یه سیگار روشن کرد و عمیق پک زد.
یدفعه سرفش گرفت و صورتش از سرفه قرمز شد.
هرچی حس تنفر و خشم نسبت بهش داشتم فراموش کردم و فقط به این فکر میکردم چیکار کنم حالش خوب شه.
لیوان چای توی سینی که از صبح مونده بود رو برداشتم و گرفتم جلوش.
--بخور حسام.
یه نفس چای رو خورد و سرفش کمتر شد.
سرشو به دیوار تکه داد و چشماشو بست.
معترض گفت
--چرا بهم چای دادی؟
جواب ندادم.
فریاد زد
--پرسیدم چــرا؟
نکنه دلت واسم سوخت؟
یه قطره اشک از چشماش پایین ریخت و تلخند زد
--اصلاً مگه تو دلم داری؟!
یه پک دیگه اینبار ملایم تر به سیگارش زد.
--ولی فکر کنم دل تو دلت نیست که ساسان جونتو ببینی!
خندید
--چه عاشقانه ی خنده داری!
صبرم لبریز شد و با بغض جیغ زدم
--بســه حسام! بســه!
نمیخوام صداتو بشنوم!
بدون اینکه حرفی بزنه چشماشو بست و خوابش برد.
کلافگی خودم کم بود تازه حسامم تو اتاق خوابش برد.
در باز شد و با تعجب به دختری که اومد تو اتاق خیره شدم......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_شستم
لباسش خیلی باز بود و هفت قلم ارایش کرده بود.
گوشه ی لبشو برد بالا و پوزخند زد
--بخاطر تو حسام اومد بالا؟
خندید
--چه بی سلیقه.
بی هیچ حرفی به چشمام زل زدم.
رفت سمت حسام و با صدای کشداری صداش زد
--حســام!
دستشو گذاشت رو صورتش
--عزیزم؟
برگشت سمت من و جیغ زد
--این چرا حرف نمیزنه؟
تو صورتش سیلی زد و بلند تر صداش زد
--عزیزم؟
--بهت گفتم چرا حسام اینجوریه؟
بازم سکوت کردم.
اومد سمتم و یقمو گرفت تو دستش.
با جیغ گفت
--مگه کری؟
بازم جواب ندادم.
موهامو از روی چادر گرفت تو دستش و
تهدید وار گفت
--یا جواب میدی!
بیشتر موهامو کشید
--یا به شهرام میگم بیاد درست و حسابی آدمت کنه.
یه سیلی زد تو صورتم و جیغ زد
--جواب بده تا...
صبرم لبریز شد و دستشو محکم پس زدم.
مچ دستشو پیچوندم و چسبوندمش به دیوار.
تهدیدوار گفتم
--تا چی؟
خواست دستشو بلند کنه سریع با اون یکی دستم مچشو پیجوندم.
پوزخند زدم
--واسه من شاخ شونه نکش که بدجوری خاکشیر میکنم اون شاختو!
چونشو گرفتم تو دستم
--بیبین جوجه پاستوریزه من با این مردک مست هیچ صنمی ندارم!
الانم تخته کن دهنتو گم شو بیرون این لاشه رو هم با خودت ببر که اصلاً حوصله ی زر زراتو ندارم.
چشمم خورد به حسام که با لبخند بهم زل زده بود.
دختره از رو زمین بلند شد و با گریه جیغ زد سر حسام.
--لیاقتت همین دختره ی پاپتیه!
در رو محکم کوبید به هم و رفت بیرون.
حسام با ذوق گفت
--ایول خوب دهنشو بستی.
با حرص ادامه داد
--دختره ی آویزون.
--برو بیرون حسام.
--چرا؟
--چون حالم داره ازت به هم میخوره.
--از ساسان چی اونم...
فریاد زدم
--اسم اونو نیـــار!
چشماش از عصبانیت سرخ شد.
--من هرکاری دلم بخواد
حرفشو قطع کردم
--تو غلط میکنی که هر غلطی رو دلت میخواد بکنی.
پوزخند زد
--اونوقت کی میخواد جلومو بگیره؟حتماً تو؟
بغضم شکست
--نه! همون اوس کریمی که به قول خودت چوبش صدا نداره جلوتو میگیره.
عمیق به چشمام زل زد و بلند شد رفت بیرون.
نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن.
موندن تو موقعیتی که معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد واسم عذاب آور بود.
تا صبح نتونستم بخوابم و همش به ساسان فکر میکردم.
هوا روشن شده بود و کم کم داشت خوابم میبرد که در باز شد و یه خانم مسن با سینی صبححانه اومد تو اتاق.
بی هیچ حرفی سینی رو گذاشت و رفت.
دوباره چشمامو بستم و خوابم برد....
با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم.
یه خانم مسن با یه دختر جوون بالاسرم ایستاده بودن.
خانم مسن لبخند زد
--رها جان شمایی؟
نشستم و خواب آلو گفتم
--بله.
دستشو سمتم دراز کرد
--پاشو عزیزم باید آماده بشی.
--واسه چی؟
--راستش نمیدونیم به من گفتن بیام اینجا تو رو آماده کنم.
یاد روزی افتادم که همه ی دخترا با موهای شینیون کرده و لباسای ماکسی از اتاق رفتن بیرون و دیگه برنگشتن.
بغض گلومو گرفت و از رو زمین بلند شدم.
اول رفتم حمام و بعد از اینکه از حمام اومدم اونا کارشونو شروع کردن.
اول با بند موهای صورتمو برداشت و ابروهامو تمیز کرد.
نوبت به رنگ مو رسید و با دیدن موهام ذوق زده گفت
--عزیزم چقدر موهات قشنگه.
به زدن یه لبخند اکتفا کردم و اون کارشو شروع کرد....
چشمامو بسته بودم و داشتم به آینده ای که قرار بود واسم رقم بخوره فکر میکردم.
--چشماتو باز کن عزیزم.
چشمامو باز کردم و با دیدن صورتم توی آینه تو دلم ذوق کردم و با یادآوری اتفاقی که قرار بود بیفته ذوقم تبدیل به بغض شد.
یه لباس مجلسی کالباسی که سمت چپ سینش یه گل سفید بود و دامنش کلوش بود. حجاب بالاتنش کامل بود و فقط ساق پاهام بیرون میموند رو پوشیدم.
خانم مسن با ذوق گفت
--واای عزیزم قشنگ ترین دختری شدی که تا الان میبینم.
لبخند کمرنگی زدم و سرمو انداختم پایین.
خانم مسن و دختر دستیارش از اتاق رفتن بیرون.
یدفعه در باز شد و حسام اومد تو خـاست حرفی بزنه که با دیدن من ذوق زده گفت....
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مستـــانه😍
نیـــمه ی شعــبانه😍
شب میـــلاد😍
ســـاقی میـــخانه😍
تولدت مبارک مولا جانمان😍❤️
میلاد باسعادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان جهان مبـــارک باد😍🌺
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
@berke_roman_15
💖💫💖💫💖💫💖
Bia Azize Zahra (320).mp3
6.46M
#موزیک_زیبا 👍
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
بیـــا عزیز زهــرا
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
@berke_roman_15
💚🎵💚🎵💚🎵💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلم امشب چون ماه آسمونه یار🌙
ستاره گرد یار چشمک زنونه✨
بپاشید گل به صحرا و در و دشت یار🌸
که میلاد آقام🌱
صاحب زمـــونه😍💚
میلاد حضرت مهدی (عج ا...)
مبـــارک😍😍
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
@berke_roman_15
💚🌙💚🌙💚🌙💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه کجایی......
بسمه این همه درد جداااااییی....
ولادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان مبــارک باد😍😍
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
@berke_roman_15
🌺💖🌺💖🌺💖🌺
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر.
دیشب به دلیل مشکل اینترنت نتونستم پارت بزارم خیلی ناراحت شدم.
اما امشب حتما پارت میزارم!
حلال کنید دوستان🙏😌
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_شصت_یک
--اووو مای گـــاد!
چه جیگری شدی تو!
از اینکه جلوش با اون وضع بودم دویدم سمت چادرم که دستمو گرفت.
--نه دیگه اون عبارو دیگه باید بزاری کنار.
از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم.
--ول کن دستمو.
خندید
--اگه نکنم؟
کلافه سرمو انداختم پایین.
دستمو آروم ول کرد با صدای آرومی زیر گوشم گفت
--محاله بزارم تو رو ببرن!
از حرفش چشمام گرد شد.
لبخند زد
--امیدوارم حرفمو باور کرده باشی.
--پس چرا اجازه دادی منو بیارن اینجا؟
عصبانی شد
--مجبور شدم رها!
پوزخند زدم و سکوت کردم.
--بمون چند دقیقه دیگه میام.
نشستم گوشه ی اتاقو خودمو سرگرم به ناخن مصنوعی هایی که به زیبایی رو ناخن هام کار شده بود کردم.
نمیدونستم حرف حسامو باور کنم یا نه.
حواسم نبود دارم انگشتر عقیقمو تو دستم میچرخونم.
نگاهم روش خیره موند و یاد روزی افتادم که انگشترامونو دست همدیگه کردیم.
بغضم شکست و اشکام پشت سرهم از چشمام پایین میریخت.
سرم از شدت صدای بلند آهنگ درد گرفته بود.
چشمام کم کم داشت گرم میشد که برقا خاموش شد و پشت بندش صدای آژیر پلیس توی حیاط پیچید.
نور امیدی ته دلم روشن شد وچادرمو سر کردم دویدم سمت در.
همین که خواستم در رو باز کنم در باز شد و یه نفر اومد تو اتاق و در رو بست.
نمیتونستم چهرشو ببینم و با خودم فکر کردم
شاید حسام باشه.
--حسام تویی؟
یدفعه یه پارچه ی مرطوب جلو دماغم گرفته شد و دیگه هیچی نفهمیدم......
چشمامو باز کردم و با تعجب به اتاقی که برام غریبه بود و هیچکس اونجا نبود نگاه کردم.
از ترس نشستم رو تخت و هنوز لباس کالباسی تنم بود.
اتاق با دیوارای سفید و تخت و کمد سفید صورتی به نظرم زیادی بی روح اومد.
با باز شدن در تپش قلبم بالا رفت و با دیدن خانم مسنی با کنجکاوی بهش خیره شدم.
لبخند زد
--بیدار شدی عزیزم.
نشست لب تخت و من رفتم عقب.
خندید
--نترس کاری باهات ندارم.
از ترس نمیتونستم کامل حرف بزنم
--شــ..شــ..شما کی هستی؟
--اسمم فخر الزمانه ولی بهم میگم فخری!
اسم تو رهاس درسته؟
--شما اسم منو از کجا میدونید؟
--آقا گفت.
--آقا کیه؟
بدون توجه به حرفم گفت
--پاشو عزیزم برو حمام یه دوش بگیر سر و صورتتو بشور.
پیش خودم به این فکر میکردم که چرا هیچ وقت نباید بدونم کجام و قراره چه بلایی سرم بیاد.
بغضم شکست و قطرات اشک از چشمام جاری شد.
--ببخشید فخر الزمان خانم میشه بگی من کجام؟
نالیدم
--کی و چرا منو آوردن اینجا؟
غمگین سرشو انداخت پایین
--راستش منم نمیتونم بهت حرفی بزنم.
جیغ زدم
--چـــرا؟
چـرا نباید بدونم کجام؟ چـرا هر کسی دلش بخواد منو هرجا بخواد میبره؟
مگه من چه گناهی کردم که طعم زندگی راحتو نمیتونم بچشم!
به هق هق افتادم و صورتمو گرفتم تو دستام.
حس میکردم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
دستامو از رو صورتم برداشت و با بغض گفت
--گریه نکن دخترم!
بخدا اولین باریه که آقا یه دختره آورده اینجا تا ازش مراقبت کنم این نشونه ی اینه که خیلی واسش اهمیت داری.
--نگفت چرا نباید اسمشو بدونم؟
--نه.
اشکامو پاک کردم و به دیوار خیره شدم.
دستمو کشید
--پاشو عزیزم! پاشو برو حمام.
رفتم حمام و موهامو باز کردم.
زیر دوش بغضم شکست و اشکام بیصدا همراه با آب روی صورتم میریخت....
یه شلوار و پیراهن یاسی رنگ مرتب روی تخت بود.
اونارو پوشیدم و موهامو حوله پیچ کردم.
در اتاق باز شد و فخرالزمان با یه سینی غذا برگشت.
--میدونم گرسنه ای پس بخور تا از دهن نیفتاده.
بی هیچ حرفی بهش نگاه کردم و رفت بیرون.
غذامو خوردم و سینی رو برداشتم ببرم بیرون.
دم در اتاق کنجکاو به اطراف نگاه کردم.
یه هال نقلی کوچیک با یه دست مبل راحتی قهوه ای که دور هال چیده شده بود.
فخر الزمان از تو آشپزخونه صدام زد
--رها جان من تو آشپزخونم.
رفتم سمت آشپزخونه و سینی رو گذاشتم رو اپن.
--رها جان میزاشتی خودم میاوردم.
--ممنون.
لبخند زد
--راحت باش اینجا غیر از من وتو کسی نیست...
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
نشستم لب تخت و سرمو گذاشتم روی پاهام.
آرامشی پیدا کرده بودم که میون اون همه شلوغی ذهنی واسم غیر قابل باور بود.
از همه بیشتر میخواستم بدونم کی منو آورده پیش اون خانم.
نفسمو صدادار بیرون دادم و رو تختم دراز کشیدم.
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای یه نفر از خواب پریدم.
فخر الزمان با چادر بالاسرم ایستاده بود.
لبخند زد
--ای وای بمیرم بخدا نمیخواستم بترسونمت.
نشستم لب تخت.
-- اشکالی نداره.
--اذانه دخترم پاشو نمازتو بخون بعد راحت بخواب.
کنجکاو گفتم
--نماز؟
با تعجب گفت
--آره عزیزم نماز.
تلخند زدم
--ببخشید ولی من نمیدونم نماز چیه.
--باشه دخترم اگه نمیخونی بخواب.
خواست بره دستشو گرفتم
--میشه بهم یاد بدی؟
لبخند زد
--اره عزیزم پاشو وضو بگیر.
با راهنمایی فخر الزمان وضو گرفتم و چادر ساده و سفید رنگی که با گلای قرمز تزئین شده بود رو سر کردم.....
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
دوستان عزیز سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه و لبخند بر لباتون باشه.
از فرداشب پارت ساعت 23:00ارسال میشه.
ممنون از همراهیتون حلال کنید بنده رو🙏🌺
گاهی بی دلیل دلتنگ میشوم.
دلتنگ کسی که از اول نبوده و نیست!
با اینکه نگاهم نمیکرد...
دلتنگ نگاهش میشوم!
گاهی جنون میگرم از نبودن کسی که هیچ وقت نبوده و نیست؟!
بغض میکنم از آغوشی که طعم شیرینش را نچشیدم!
آری من دیوانه ام... :)
دیوانه ای که برای داشتن نداشته هایش میجنگد!
اینهارا برای ناراحت شدنت نگفتم!
گفتم تا بدانی..!
بگذار دیوانه ات شوند
نه تو دیوانه ی آنها....
23:38⏰✍
"حلما"
@berke_roman_15
☕️💫☕️💫☕️💫☕️