eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
695 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
Farzad Farokh - Asheghat Mimanam (128).mp3
8.94M
عاشقت میمانم فرزاد فرخ @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
سلام وقت بخیر پارت امشب ساعت ده ارسال میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن بچه ها بینمون ذوق زده خندیدم. دیار برگشت سمتم و خواب آلو گفت --سروصدا نکن کژال بزار بخوابم. معترض گفتم --عــه دیار خیلی بدی! خواب آلو به چشمام زُل زد --چـرا اونوقت؟ --واسه اینکه میزنی تو ذوق من، خوبه بچه های خودتم هستن. لحافو کشید رو سرش و تو همون حال گفت --دیشب که شما با خیال راحت خواب بودی تا صبح این بچه ها دم گوش من وَر(گریه) زدن. متعجب گفتم --چرا بیدارم نکردی؟ --چون بیدار نشدی منم مجبور شدم شیر خشک علیه السلامو به خورت بچها بدم. با ترس زدم تو صورتم --بچه هام طوری شون نشه! پتورو از رو سرش کنار زد --واسه چی؟ با بغض گفتم --آخه شیر خشک یه وقت تو گلوشون گیر می‌کنه. متأسف به پیشونیش ضربه زد --اسمش شیر خشکه،با آب جوش قاطیش میکنن میدن به بچه. کنجکاو گفتم --یعنی شیر کیو خشک کردن؟ مصنوعی لبخند زد --شیر عمه ی منو! آخه کژال چرا انقدر ساده ای! اخم کردم --خودت داری میگی شیر خشک بعد میگی شیر کسیو خشک نکردن؟ از رو تخت بلند شد و رفت از رو میز یه قوطی برداشت داد دستم. --این چیه؟ --شیر خشک. --چیکارش کنم؟ --روشو بخون تا بفهمی چی توشه. بی توجه قوطی رو پرت کردم سمت دیوار و عصبانی گفتم --به اجازه ی کی اینو دادی به بچه ها؟ خندید و گونمو بوسید --نترس مامان کوچولو شیر خشک که چیز بدی نیست، یه بار دیدم یه شهری به بچش میداد ازشون پرسیدم گفتن اگه مادر شیرش کم باشه به عنوان شیر کمکی به نوزاد میدن منم به یکی از دوستام که تو شهر رفت و آمد داره گفتم واسم بگیره همین. با خیال راحت نفسمو بیرون دادم و از اینکه انقدر خنگ بودم از خودم بدم اومد. همون موقع بچه ها از خواب بیدار شدن و شروع کردن گریه کردن. دیار بهم کمک کرد تا بهشون شیر دادم و کهنه هاشونو عوض کردم. بدنم ضعف داشت و مثه دفعات قبلی که زایمان کرده بودم نمیتونستم زیاد از جام بلند شم. دیار رفت عمارت خان و خاله ملیحه اومد عمارت تا ازم مراقبت کنه. از اینکه دو طایفه با هم صلح کرده بودن خیلی خوشحال بودم و وقتی خاله ملیحه اومد انگار جای خالی ننه کمتر حس میشد. تا چند ثانیه بیصدا به بچه هام خیره شده بود و چشماش پُر اشک شد خندیدم --خاله جان! --جانم؟ --نکنه بچه هام زشتن؟ اخم کرد --زبونتو گاز بگیر دختر. --پس چرا ناراحتی؟ اشک چشمشو گرفت و تلخند زد --میگن حلال زاده به داییش میره راسته خاله جان. متعجب گفتم --منظورت چیه خاله؟ --یه لحظه فکر کردم دارم خواهر زادم کاردوخو میبینم. تلخند زدم --یعنی انقدر شبیهن؟ تأییدوار سر تکون داد و آرانو بغل کرد و به سینش چسبوند. اشکاش بیصدا از چشماش پایین می‌ریخت و حرفی نمیزد. یدفعه در باز شد و خاله روژا اومد تو اتاق و با دیدن خاله ملیحه کنجکاو با اشاره ازم پرسید کیه. لبخند زدم --خاله ملیحمه اومده تا کمک دستم باشه. خاله از جاش بلند شد و سریع اشکاشو پاک کرد و لبخند زد --سلام ببخشید بدون اجازه اومدم. خاله روژا خندید --اشکالی نداره عزیزم من چیکارم که بخوام اجازه بدم. خاله متعجب گفت --مگه شما آسو خانم نیستی؟ خاله روژا مشمئز به خاله خیره شد --خدانکنه من اون چشم سفید باشم. با این حرفش پقی زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. خاله با تعجب به من نگاه کرد --چته خاله؟ خاله روژا خندید --نه عزیزم من اسمم روژاس دایه ی دیارم و از وقتی عمارت دیارخان بنا شده اینجا بودم. خاله تأییدوار سر تکون داد و برگشت نشست پیش من.... خاله ملیحه واسه ناهار غذا درست کرد و نزدیک ظهر بود و خاله داشت ظرفارو میشست که دیار اومد. خاله خجالت زده از جاش بلند شد --سلام دیار خان ببخشید من بدون اجازه... دیار حرفشو قطع کرد و لبخند زد --سلام خاله جان حالتون چطوره خیلی خوش اومدین. خاله همراه با تعجب لبخند زد --ممنون دیار خان. دیار ناراحت گفت --لطفاً راحت باشید من زیاد از پسوند خان پشت سر اسمم راضی نیستم. خاله روژا از مطبخ اومد بیرون و خندید --حالا زیادم جلو خانواده زنت شیرین زبونی نکن. دیار خندید و دستشو دور بازوی خاله روژا حلقه کرد --چطوری دا روژا؟ چند روزه نیستی. خاله اخم کرد و دست دیارو پس زد --به جای این کارا برو پیش زنت. دیار خندید و اومد سمت اتاق. همین که در رو باز کرد پنجره رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. خندید و در رو بست --فهمیدم پشت پنجره نبودی نمیخواد فیلم بازی کنی. خندیدم و آرتینو بغل کردم --خیلی خب حالا به روم نیار. خندید و دراز کشید کنارم --چقدر خوشگل تر شدی کژال. متعجب گفتم --چرا؟ --آخه میگن اینایی که پسر حامله میشن خیلی خوشگل میشن. خندیدم --الان من حاملم؟ چشمک زد --میتونی باشی! با دستم بازوشو نشکون گرفتم و اخم کردم --بی مزه نشو دیار! آران شروع کرد گریه کردن و دیار بغلش کرد شروع کرد باهاش حرف زدن خاله روژا واسمون غذا آورد و از اتاق رفت بیرون....... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 شانس من موقع ناهار بچه ها به گریه افتاده بودن و هر کاری میکردم آروم نمی‌شدن. آخر سر ایلدا اومد بغلشون کرد تا من تونستم غذا بخورم..... یکماه از زایمانم گذشته بود و روزا کارای خونه رو انجام میدادم ولی حوصلم سر می‌رفت. همین جور که داشتم به آران شیر میدادم فکرم رفت سمت درس خوندن. از اونجایی که خبر داشتم نصف بیشتر بچه های ده پایین و ده بالا سواد نداشتن و خیلی دوس داشتم از چیزی که بلدم بهشون یاد بدم. نزدیک غروب بود که دیار برگشت خونه و مثل همیشه اول رفت سراغ بچه ها و کلی قربون صدقشون رفت. خندیدم --من اینجا برگ چغندرم؟ خندید و اومد سمتم گونمو بوسید --نخیر شما تاج سری قربونت برم. خندیدم و رفتم واسش چایی درست کنم. دنبالم اومد تو مطبخ و همین که خواستم برگردم صورتم خورد تو سینه ی دیار. خندیدم --اومدی اینجا واسه چی؟ عمیق به چشمام زُل زد و صورتشو آورد نزدیک صورتم. --چقدر چشمات برق میزنه کژال. خندیدم --دروووغ! با گرمی لباش رو لبام حرفم قطع شد و عمیق و طولانی لبامو بوسید. سرشو بلند کرد و خندید --انرژیم کم شده بودا! خندیدم --حالا جا قحط بود تو مطبخ؟ اخم کرد --جلو بچه ها زشته! خندیدم و برگشتم که با صدای گریه ی بچها دویدم سمت اتاق و بغلشون کردم. یکم که آروم شدم دادمشون دست دیارو رفتم واسه شام غذا درست کردم. وقتی برگشتم دیار بچه هارو بغل کرده بود و هرسه تاشون خوابیده بودن. لبخند زدم و نشستم رو تخت و دستمو فرو بردم تو موهای دیار. خندید --شیطونی نکن بچه. خندیدم --پس موش مردگیم بلدی؟ از رو تخت بلند شد و نشست کنارم. --آخه من که بدون تو خوابم نمی‌بره. خندیدم --دیار امشب خطرناک شدی من میرم اتاق ایلدا میخوابم. اخم کرد و به بازوش اشاره کرد --تو جات همین بغله بگو خب! خندیدم و سرمو گذاشتم رو سینش و دستشو نوازش وار تو موهام میکشید. آروم صداش زدم --دیار. --جانم؟ --یه چیزی بهت بگم قبول میکنی؟ --چی؟ --من تصمیم گرفتم به بچه ها درس یاد بدم. خندید --جدی میگی کژال؟ اخم کردم --الان من شوخی دارم؟ متعجب گفت --نه ولی... حرفشو قطع کردم --ولی نداره دیار من تصمیم گرفتم یه مدرسه بسازیم. خندید --بعدشم تصمیم گرفتی خودت معلمش بشی. تأییدوار سر تکون دادم و دیار لبخند زد --بهش فکر میکنم نظرمو بهت میگم. با ذوق گونشو بوسیدم و از اتاق رفتیم بیرون تا شام بخوریم. ایلدا طبق معمول رفته بود خونه ی خاله روژا و من و دیار تنها بودیم. بعد از اینکه شاممون رو با کلی شوخی و خنده خوردیم دیار رفت گرمابه و تا وقتی برگرده من بیدار بودم. اومد تو اتاق و لباساشو پوشید نشست سر میز حساب و کتاب. پوفی کشیدم و از رو تخت بلند شدم --دیار تو خسته نشدی؟ دست از چرتکه برداشت و به من خیره شد --از چی؟ معترض گفتم --از اینکه همش داری کار می‌کنی! خندید و از رو صندلی بلند شد --پس چیکار کنم؟ رفتم سمت پنجره و همینجور که به بیرون خیره شده بودم گفتم --نمیدونم. دلشوره ی عجیبی داشتم و نمی‌دونستم چم شده. دیار از پشت بغلم کرد و دم گوشم گفت --تا قبل شام که خوب بودی چیشد یهویی؟ برگشتم سمتش --نمیدونم دیار دلشوره دارم کلافم. خندید --برو بگیر بخواب دختر دلشوره... با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و بچه ها از خواب پریدن شروع کردن گریه کردن. هراسون دویدم سمتشون و هردوشونو تو بغلم گرفتم. دیار تفنگشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد صدای پی در پی شلیک تفنگ بلند شد و با ترس دویدم از اتاق رفتم بیرون. با فریاد دیار برگشتم تو اتاق و در رو بستم. صدای پی در پی شلیک تفنگ بچه هارو ترسونده بود و یه لحظه ام گریشون قطع نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت که دیار برگشت تو اتاق و رفت سمت کمد خشاب برداره و تو همون حالت گفت --به کریم میگم اسبتو ببره پشت در شتی عمارت. با ترس گفتم --واسه چی؟ اخم کرد --همین الان بچه هارو بردار و از اینجا برو. از جام بلند شدم و با گریه گفتم --کجا برم دیار؟ منظورت چیه؟ همین جور که از اتاق میرفت بیرون گفت --برو خونه خاله ملیحه فعلاً. با بهت به در خیره شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و از جام بلند شدم و بچه هارو بغل کردم و طبق گفته ی دیار از در پشتی باغ رفتم بیرون و سوار اسب شدم. با وجود بچه ها اسب سواری واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. همین که رسیدم دم خونه ی خاله ملیحه دوید بچه هامو ازم گرفت و کمک کرد از اسب پیاده شم. از شدت گریه سکسکم گرفته بود و خاله دوید یه لیوان آب آورد و انگشتر طلاشو انداخت تو آب و لیوانو گرفت سمتم (بعضی ها معتقدند هنگام ترس اگر طلا در آب بیندازند و آن آب را بخورند ترسشان میریزد) --بخور خاله ترسیدی. با گریه گفتم --خاله چیشده؟ آگا که داشت خشاب تفنگشو عوض میکرد با غیض گفت --همش زیر سر اون بعثیای حرومزادس‌... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 متعجب گفتم --منظورت چیه؟ از جاش بلند شد و تفنگشو بست به کمرش --هنوز هیچی کامل مشخص نشده. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون رو کردم سمت گلاره --آگا چی میگفت؟ بغضش شکست و با گریه گفت --خدا کنه هرچی هست زود تموم بشه.... تا صبح بیدار بودم و یه لحظه ام گریم بند نمیومد،پیش خودم هزار جور فکر و خیال میکردم. آخر سر نتونستم طاقت بیارم و صبح زود قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار بشن رفتم اسبمو برداشتم و رفتم سمت ده بالا..... افسار اسبمو به تنه ی درخت بستم و دویدم سمت اتاق. با دیدن دیار که با لباسای خاکی رو تخت خوابش برده بود دویدم سمتش و بی توجه به اینکه خوابه سرشو بغل کردم و شروع کردم قربون صدقش رفتن. از خواب بیدار شد و چند ثانیه با بهت به من زُل زده بود،ازم جدا شد و نشست کنارم --تو اینجا چیکار میکنی کژال؟ دستاشو گرفتم --تو خوبی دیار چیزیت نشده؟ خندید و دستامو بوسید --نه عزیزم من حالم خوبه. یدفعه متعجب گفت --پس بچه ها؟ --نگران نباش خاله پیششونه. گونمو با دستش لمس کرد و لبخند زد --این همه راه بخاطر من اومدی؟ سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --تو هرجا باشی منم میام همونجا. خندید و بغلم کرد،آروم دم گوشم گفت --نمیدونی دیشب چه حالی داشتم. دلشوره یه لحظه ام رهام نمی‌کرد و همش نگران تو و بچه ها بودم. خندیدم و از جام بلند شدم رفتم سمت کمد. داشتم لباسای دیارو برمیداشتم که کنجکاو از جاش بلند شد --چیکار میکنی کژال؟ --اینحا دیگه امن نیست دیار. خندید --اگه بخوای به فکر امنیت باشی هیچ جای این کشور امن نیست. ساک از دستم ول شد و با بهت گفتم --چی میگی دیار؟ شونه هامو گرفت و تکونم داد --نترس کژال! فقط ما نیستیم که این شرایطو داریم، وضعیت همه ی مردم همینه. یاد دلینا افتادم و گریم گرفت --یعنی الان بچم کجاست دیار؟ مطمین چشماشو باز و بسته کرد --نگران نباش کژال خدا هیچکدوم از بنده هاشو رها نمیکنه. اشکامو پاک کرد و ادامه داد --الانم به جای گریه و زاری بیا بریم بچه هارو بیاریم. تأییدوار سر تکون دادم و رفتیم تو حیاط... همین که رسیدیم دم خونه ی خاله همزمان با ما آگا از راه رسید و با دیدن دیار خیلی محترمانه باهاش سلام و تعارف کرد. رفتم تو اتاق پیش خاله و همین که منو دید اخم کرد --معلوم هست تو کجایی دختر؟ آرانو که از گریه خونه رو گذاشته بود رو سرش گرفت سمتم --بگیر بچتو. خندیدم و گونشو بوسیدم --ببخشید خاله من صبح زود رفتم.... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای انفجار بلند شد و من و خاله از ترس همدیگه رو بغل کرده بودیم. گریم گرفته بود و از ترس دست و پام شروع کرد لرزیدن. خاله که حال منو دید آرانو ازم گرفت و واسه هر دوشون شیر خشک درست کرد. تو همون حال با گریه گفت --خدا بگم چیکارشون کنه که انقدر مارو اذیت میکنن. دیار و آگا اومدن تو خونه و دیار تا منو دید دوید سمتم، دستامو گرفت --کژال خوبی؟ بدون توجه به خاله و شوهر خالم و آگا سرمو چسبوندم به سینش و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن. دیار سعی داشت با حرفاش دلداریم بده. خاله اومد از دیار جدام کرد و یه لیوان گرفت سمتم --گل گاو زبونه خاله بخور آرومت می‌کنه. آگا رو کرد سمت دیار --باید بریم رزاب. دیار متعجب گفت --واسه چی؟ آگا متأسف سر تکون داد --وضعیت خوزستان خیلی خرابه. به گلاره نگاه کرد و ادامه داد --نیروهای مدافع دوروزه دیگه اعزام میشن. گلاره گریش گرفت و از اتاق رفت بیرون. منظور آگارو متوجه نشده بودم و کنجکاو گفتم --منظورت چیه؟ تفنگشو کنار گذاشت --من می‌خوام برم جنگ. تقریباً فریاد زدم --چـی؟ دیار برزخی برگشت سمتم و دیگه حرفی نزدم. رو به آگا گفت --پس گلاره چی میشه؟ آگا لبخند زد --قبلاً باهاش حرف زدم. دیار متفکر به من خیره شد --پس منم... با جیغ حرفشو قطع کردم --تو حق نداری دیار! اخم کرد --خیلی خب آروم باش! خاله میونه داری کرد و روبه دیار گفت --دیار خان چرا این حرفارو به کژال میزنی مگه نمیدونی بچه شیر میده واسش خوب نیس؟ دیار حرفی نزد و سرشو گرفت بین دستاش. آگا رفت تو اتاق دنبال گلاره و منم بی صدا گریه میکردم. برگشتم سمت دیار و به بچه ها اشاره کردم --دلت میاد این دوتا بچه رو بزاری بری؟ خندید --قرار نیست برم اونجا بمیرم که! حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون. با صدای گلاره نگاهم رفت سمت اتاق و حس کنجکاویم فعال شد. دویدم سمت در و گوشمو چسبوندم به در. رفتار آگا با موقعی که با بقیه حرف میزد خیلی فرق داشت و با مهربونی داشت گلاره رو دلداری میداد. گلاره با بغض گفت --آگا! --جانم جیران؟ گلاره با گریه خندید --اسم من گلارس آگا! آگا خندید --ولی زیبایی چشمات باعث میشه بهت بگم جیران. گلاره خندید و دیگه صدایی ازشون نیومد. فکرم انحراف پیدا کرد و تصمیم گرفتم از در فاصله بگیرم،ولی هنوز دو قدم عقب نرفته بودم که خوردم به یه نفر. برگشتم دیدم دیار با نگاه پر شیطنت بهم خیره شده...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز ارسال نظراتتون راجع به رمان رو فراموش نکنید🙏❤️ https://harfeto.timefriend.net/16473843121863 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 خودمو زدم به کوچه ی علی چپ --عه دیار تو کی اومدی؟ خندید و لپمو کشید --از اولش کوچولو. اخم کردم --دیار صد دفعه گفتم به من نگو کوچولو! نه خیلی خودت بزرگی؟ خندید و حق به جانب گفت --بیست و هفت سالمه ها! بی توجه به دیار برگشتم تو اتاق و بچه هامو بغل کردم روبه خاله گفتم --ممنون خاله جون من دیگه باید برم. نگران اومد سمتم --کجا بری خاله تو این اوضاع؟ شوهر خاله ادامه داد --شوهرت که می‌ره عمارت تو دست تنها با دوتا بچه میخوای چیکار کنی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین --نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم. دیار اومد تو اتاق و روبه من گفت --آماده ای کژال بریم؟ خاله معترض گفت --کجا بری خاله؟ من نمیتونم تو این اوضاع کژالو ول کنم به امون خدا! دیار لبخند زد --امون خدا که بد نیست خاله جان! خاله کلافه گفت --حوصله ی شوخی ندارم دیارخان لطفاً بزار کژال اینجا بمونه. دیار دستمو محکم گرفت و گفت --اوضاع اینجا با ده بالا هیچ فرقی نداره. به من خیره شد و ادامه داد --من بدون کژال نمیتونم اونجا بمونم. خاله که دید چاره ای نداره اومد سمتم و گونمو بوسید --مراقب خودت و بچه هات باش خاله. با صدای آرومتری ادامه داد --هرموقع دیدی اوضاع خوبه و دیار نیست یواشکی بیا اینجا. دیار خندید --خاله جان چرا یواشکی مگه من مانعش شدم؟ خاله از خجالت گونه هاش گل انداخت و حرفی نزد.... برگشتیم خونه و بچه هارو با کمک دیار بردم گرمابه و وقتی برگشتم دیار صبححونه آماده کرده بود. متعجب گفتم --مگه نمیری عمارت؟ همینجور که واسم لقمه درست میکرد تلخند زد --اونجا دود شد رفت هوا. نشستم سر میز و بهت زده گفتم --منظورت چیه؟ سرشو به صندلی تکیه داد و به چشمام زُل زد --پریشب اونجارو موشک بارون کردن. کل عمارت خراب شد. هینی کشیدم و گفتم --پس خدمتکارا؟ --خداروشکر اونشب نبودن. ناراحت گفتم --الان باید چیکار کنیم؟ خندید و دستامو گرفت -- همین که تو و بچه ها سالمید واسم... با صدای انفجار درست جلوی در عمارت شروع کردم جیغ زدن و دویدم تو اتاق بچه هارو محکم بغل کردم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و اشکام بی مهابا رو صورتم جاری بود. دیار اومد تو اتاق و نگران گفت --خوبی کژال؟ تأییدوار سرتکون دادم. رفت سمت تفنگش نگران گفتم --کجا میری دیار؟ همینجور که تفنگشو پُر خشاب میکرد گفت --نمیتونم اینجا بشینم و دست رو دست بزارم. اخم کردم --منظورت چیه؟ کلافه برگشت سمتم --من باید برم رزاب. اینو گفت و رفت سمت در. دویدم سمتش و لباسشو چنگ زدم --صبر کن دیار! بدون اینکه برگرده وایساد با صدای لرزونی گفتم --اگه برنگردی چی؟ شونه هاش شروع کرد لرزیدن ولی بازم برنگشت. همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت --اگه برنگشتم... گریه اجازه ی حرف زدن بهش نداد و شروع کرد هق هق کردن. تو یه حرکت بغلم کرد و با بغض در گوشم گفت --منتظرم بمون کژال برمیگردم. خودمو از بغلش درآوردم و با گریه گفتم --من بدون تو نمیتونم دیار! گونمو بوسید و ادامه داد --توکلت به خدا باشه جان من! بچه هارو یکی یکی بغل کرد و بوسید. همین که میخواست از در اتاق بره بیرون ایلدا و خاله روژا اومدن عمارت و خاله روژا با دیدن دیار کنجکاو گفت --میخوای بری شکار؟ دیار حرفی نزد و من پقی زدم زیر گریه. خاله نگران دوید سمتم --عه وا خدا مرگم بده کژال مادر چیشده؟ همین که شنید دیار میخواد بره جبهه شروع کرد گریه کردن و عصبانی یقه ی دیارو چنگ زد --بدون اجازه ی من؟ دیار بغلش کرد و گفت --من بدون اجازت آب نمیخورم این چه حرفیه دا! خاله دیارو از خودش جدا کرد و تفنگشو گرفت --حق نداری پاتو از این در بزاری بیرون. دیار عصبانی شد و فریاد زد --تو خوزستان مردم بی گناه دارن کشته میشن بعد من اینجا دست روی دست بزارم؟ اولین دفعه ای بود که می‌دیدم دیار با خاله روژا تند حرف میزنه. خاله تلخند زد --صداتو واسه کسی که حرف زدن یادت داده بالانبر! دیار پشیمون گفت --دا من... خاله حرفشو قطع کرد --دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم دیار! دیار گریش گرفت و جلوش زانو زد --منو ببخش دا! خاله که طاقت گریه ی دیارو نداشت نشست رو زمین و سرشو بغل گرفت --قزات له گیانم کور (قربونت برم پسرم) تو که میدونی من طاقت گریتو ندارم! دیار سرشو بلند کرد --منو ببخش دا. خاله لبخند زد و گونشو بوسید --مگه دلم میاد تورو نبخشم؟! دیار از جاش بلند شد و تفنگشو برداشت. همین که خواست بره ایلدا با بغض صداش زد و دوید سمتش، بغلش کرد. دیار لبخند زد و موهاشو بوسید --مواظب خودت باشی ایلدا! ایلدا با گریه گفت --زود برگرد دیار! دیار لبخند زد و گونشو بوسید. با هر قدم که دیار دورتر میشد طاقت منم کمتر میشه و آخر سر وقتی رسید به در بچه هارو گرفتم سمت خاله و دویدم سمتش بغلش کردم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز ارسال نظراتتون راجع به رمان رو فراموش نکنید🙏❤️ https://harfeto.timefriend.net/16473843121863 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 آروم دم گوشم گفت --میدونی وقتی گریه می‌کنی دلم میگیره؟ سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم --دیار چیکار کنم نری؟ خندید --هیچ کار. صورتشو با دستام قاب گرفتم و با بغض گفتم --برو ولی قول بده سالم برگردی. لبخند زد --چشم. دیار رفت و من تا وقتی که از نگاهم محو شد نگاهش میکردم و اشکام بیصدا از چشمام جاری بود. برگشتم عمارت و رفتم تو اتاق. خاله بلند شد و آرانو گرفت سمتم --هرکاریش میکنم آروم نمیشه. بغلش کردم و با بغض لب زد --بچم آقاشو میخواد. بعد از اینکه به بچها شیر دادم خاله واسم بنتو درست کرد ولی هرکاری کردم نتونستم بخورم. انگار تموم وسایل خونه منو یاد دیار می انداخت..... شب بود و خاله روژا و ایلدا خواب بودن و هرکاری میکردم بچها نمیخوابیدن. نمیدونم چقدر گذشت که خوابشون برد و حالا نوبت من بود که خوابم نبره. رفتم سمت کمد و پیرهن دیارو از کمد برداشتم و عمیق بوش کردم و به سینم چسبوندم. نشستم لب پنجره و به آسمون خیره شدم همینجور که اشکام می‌بارید زمزمه کردم --خدایا تو که میدونی من طاقت دوری دیارو ندارم... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای انفجار بلند شد و از ترس دویدم بچهارو محکم بغل کردم. خاله روژا هراسون اومد تو اتاق و با دیدن حالم بغلم کرد و با وجود ترسی که به وضوح تو صداش معلوم بود لبخند زد --آروم باش کژال! نترس مادر من اینجام. بچها خواب زده شده بودن و تا صبح نق میزدن. صبح به زور لالایی خوابیدن و منم از خستگی نشسته خوابم برد. با صدای در از خواب پریدم و روسریمو سر کردم از اتاق رفتم بیرون. در رو باز کردم و با دیدن آسو متعجب گفتم --تو اینجا... با سیلی که به صورتم زد حرفم قطع شد و هولم داد عقب و رفت تو عمارت. شروع کرد جیغ و داد کردن و اومد سمتم یقمو چنگ زد --بچم کجااااس؟ اخم کردم --اولاًصداتو بیار پایین بچه هام خوابن، دوماً همون قدر که تو از بچت خبر داری منم دارم. پوزخند زد --به زور طلسم و جادو پسرمو اقفال کردی الانم هی زرت و زرت بچه پس میندازی! با صدای خاله حرفش قطع شد --هرچی هست از راه حلال پس میندازه نه تو که با مرد زن دار جفت شدی و حاصلش شد همون دختر فراریت. متعجب به خاله روژا خیره شدم و حرفایی که میزدو باورم نمیکردم. اخم کرد و ادامه داد --الانم به جای عربده کشی سر این دختر بیچاره برو به همون جهنم دره ای که بودی. آسو پوزخند زد --شیر که پیر میشه ریشخندچی روباه میشه دیگه، خوبه خان مرد که کلفت نوکرا واسه بقیه شاخ شونه بکشن. خاله پوزخند زد --اون روزایی که بقیه دنبال عیش و نوششون بودن همین کلفت نوکرا بودن که عیباشونو می‌دیدن و میپوشوندن،وگرنه همون چند سال پیش باید بقیه از این عمارت گم میشدن. آسو حمله کرد سمت خاله و بیخ گلوشو گرفت --خفه میشی یا خودم خفت کنم ابله؟ ایلدا از اتاقش اومد بیرون و همین که خاله رو تو اون حال دید عصبانی از پله ها اومد پایین و آسورو هول داد و جیغ زد --به دا روژا دست نزن! با سیلی که آسو به صورت ایلدا زد لبش پاره شد و خون جلو چشمامو گرفت. خیز برداشتم سمت آسو و تا توان داشتم موهاشو کشیدم. خاله اومد جدامون کرد و رو کرد سمت آسو --از همون راهی که اومدی برگرد. آسو پوزخند زد --من تا دخترمو پیدا نکنم از اینجا نمیرم. خاله اخم کرد --میخواستی از قلدر بازیات کم کنی بتمرگی بالا سر بچت تا با پسر غریبه فرار نکنه. آسو خواست حرفی بزنه ولی نزد و از عمارت رفت بیرون. دویدم سمت ایلدا و بغلش کردم --گریه نکن ایلدا اشکالی نداره. اخم کرد و با بغض گفت --اگه دا الان زنده بود نمیزاشت هیچکس رو من دست بلند کنه. با این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست و گفتم --خدابیامرز ننه حاضر بود تموم کتکای عالمو به من بزنه ولی یه نفر چپ نگام نکنه. با صدای در رفتم در رو باز کردم و با دیدن مرد مسن کشاورزی خجالت زده سلام کردم. --سلام شما کژال خانم هستید؟ --بله چطور؟ --درسته که دیار خان رفتن جبهه؟ --بله دیروز رفتن. متأسف سر تکون داد --کاش قبل از اینکه بره یه فکری به حال امور آبادی میکرد. کنجکاو گفتم --مشکلی پیش اومده؟ --خانم من الان دوماهه که دارم واسه باغ عمارت کار میکنم ولی حقوقمو نگرفتم. بخدا منم زن و بچه دارم نمیدونم باید چیکار کنم. --حقوقتون چقدره؟ --۱۰ ریال! یاد پولایی که دیار بهم داده بود افتادم و رو کردم سمت مرد --چند لحظه منتظر باشید. رفتم تو اتاق و از تو صندوقچه ۱۰ ریال برداشتم و رفتم دادم به مرد. یاد عمارت خان افتادم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با خودم گفتم کاش دیار قبل از اینکه بره یه فکری میکرد. تصمیم گرفتم برم عمارت خان. سوار اسب شدم و رفتم سمت عمارت. اسبمو دادم دست خدمتکار و رفتم تو. تموم چوبای سقف و دیوارا سوخته و نیمه سوخته شده بودن. با احتیاط از بینشون عبور کردم و رفتم تو اتاق دیار. رفتم سمت گنجه ای که چندبار دیده بودم دیار پولارو توش میزاره و هرچی پول بود برداشتم.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلم امشب چون ماه آسمونه یار🌙 ستاره گرد یار چشمک زنونه✨ بپاشید گل به صحرا و در و دشت یار🌸 که میلاد آقام🌱 صاحب زمـــونه😍💚 میلاد حضرت مهدی (عج ا...) مبـــارک😍😍 @berke_roman_15 💚🌙💚🌙💚🌙💚
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مستـــانه😍 نیـــمه ی شعــبانه😍 شب میـــلاد😍 ســـاقی میـــخانه😍 تولدت مبارک مولا جانمان😍❤️ میلاد باسعادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان جهان مبـــارک باد😍🌺 @berke_roman_15 💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه کجایی...... بسمه این همه درد جداااااییی.... ولادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان مبــارک باد😍😍 @berke_roman_15 🌺💖🌺💖🌺💖🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 از عمارت رفتم بیرون و برگشتم عمارت خودمون. خاله روژا کنجکاو اومد سمتم --کجا غیبت زد دختر؟ --سر فرصت بهت میگم خاله. رفتم به بچه ها شیر دادم و لباساشونو عوض کردم.... واسه ناهار بیشتر از دوتا لقمه کشک و بادمجون نتونستم بخورم و رفتم تو اتاق و پولایی که برداشته بودم و شمردم که جمعش شد ۱۰۰۰تومن. تو یه لحظه تصمیم گرفتم تا وقتی دیار برگرده اداره ی امور روستا رو بر عهده بگیرم. با خودم گفتم یکی از اتاقای عمارتو به این کار اختصاص میدم... به خدمتکارا گفتم اتاق زیر شیروونیو مرتب کنن و وسایلشو به انبار منتقل کنن. خاله کنجکاو اومد سمتم --میخوای چیکار کنی کژال؟ --دیار نیست خاله. --خب برمیگرده بچم. --میدونم ولی تا قبل اینکه برگرده کی میخواد آبادیو اداره کنه؟ اخم کرد --ببینم نکنه تو... تأییدوار سر تکون دادم ولی خاله عصبانی شد --از کی تا حالا زن سر دفتر و دستک نشسته که این دومین بار باشه؟ لبخند زدم --خاله جان کی خواست سر دفتر و دستک بشینه؟ من فقط میخوام هرج و مرج به وجود نیاد. ناسزایی زیر لب گفت و به حالت قهر ازم رو گرفت و رفت سمت اتاق ایلدا دستشو گرفت تا ببرتش خونه ی خودش. هرچی اصرار کردم نسبت بهم بی توجه بود و آخر سر نتونستم راضیش کنم نره. دلیل رفتاراشو نمی‌فهمیدم ولی نمیتونستم آبادیو ول کنم به امون خدا.... شب از فکر زیاد خوابم نمی‌برد و از اینکه خاله روژا باهام قهر کرده بود خیلی ناراحت بودم. با صدای شکسته شدن چیزی مثل جن زده ها از رو تخت بلند شدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون. با دیدن گربه ای که میون نرده های بالکن گیر کرده بود عصبانی شدم و با دمپاییم چندبار پشت سر هم تو سرش کوبیدم و با پام هولش دادم پایین. برگشتم تو اتاق و در رو قفل کردم و پرده هارو کشیدم و دراز کشیدم رو تخت. از اینکه خاله روژا تو این شرایط رفته بود خونه ی خودش خیلی عصبانی بودم..... صبح با صدای گریه ی بچه ها از خواب بیدار شدم و بغلشون کردم تا آروم شدن. از پنجره به حیاط نگاه کردم و از اینکه خدمتکارارو مشغول تمیز کردن اتاق زیر شیروونی دیدم خوشحال شدم و از اتاق رفتم بیرون. خاله روژا با ایلدا اومدن عمارت و ایلدا دوید سمت من آرانو ازم گرفت. با لبخند رفتم به استقبال خاله روژا و دستشو گرفتم --سلام خاله روژا جان. --چاپروسی نکن کژال. خندیدم --خاله چرا متوجه شرایط نیستی؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه آبادی بیفته کی جواب میده؟ نگران دستمو گرفت --اگه اتفاقی واسه تو بیفته کی جواب میده دختر؟ من بدبخت باید جواب دیارو بدم. خندیدم --خاله جان مگه قراره برم جبهه؟ همینجور که مشغول آب کشیدن از چاه بود گفت --کار کردن واسه این جماعت از حضور تو هزار تا جنگ بدتره. حرفی نزدم و برگشتم تو اتاق. رو کردم سمت ایلدا --صبححونه خوردی؟ تأییدوار سر تکون داد و ادامه داد --دا روژا دیشب خیلی گریه کرد. نگران گفتم --واسه چی؟ --بخاطر تو. متعجب گفتم --بخاطر من؟ به چشمام خیره شد --خاله میترسه اتفاقی واست بیفته. حق به جانب گفتم --آخه مگه من قراره چیکار کنم ایلدا؟ حرفی نزد و به بازی با آران مشغول شد. رفتم صبححونه خوردم و بعد از اون رفتم اتاق زیر شیروونی تا ببینم اوضاع چطور پیش میره. همه چی خوب بود و رفتم تو اتاق تا اونجارو مرتب کنم. داشتم بالاسر طاقچه هارو گردگیری میکردم که صندلی از زیر پام سر خورد و با سر افتادم رو زمین. ایلدا دوید سمتم و نگران گفت --کژال خوبی؟ مچ پام به شدت درد گرفته بود و نمیتونستم از جام بلند شم. ایلدا رفت خاله روژارو خبر کرد و خاله تا منو تو اون حالت دید زد تو صورتش و گفت --خدامرگم بده حالا جواب دیارو چی بدم؟ نشست کنارم بازومو نشکون گرفت --صد دفعه تا حالا بهت گفتم یه کاری که میخوای انجام بدیو همه جا جار نزن بفرما چشمت زدن. خندیدم --چی میگی خاله؟ اخم کرد --حالا که تا یه ماه نتونستی از جات تکون بخوری میفهمی.... رفتیم پیش بالک و وقتی پامو معاینه کرد گفت مو برداشته. پامو محکم بست و گفت تا یکماه نباید پامو تکون بدم. خاله از رو لج من گفت --پشت میز نشستن چی بالک؟ بالک متعجب گفت --منظورت چیه روژا؟ خاله روژا داغ دلش تازه شد و نفس عمیقی کشید --هعییی بالک چی بگم از این دختر لجباز. از اینکه خاله روژا با بالک انقدر راحت حرف میزد تعجب کرده بودم. خاله روژا جریانو واسه بالک تعریف کرد و همین که حرفش تموم شد بالک با تعجب گفت -- مگه تو سواد داری؟ تأییدوار سر تکون دادم و بالک تحسین آمیز نگاهم کرد --آفرین دختر جان. سواد خیلی خوبه. رو کرد سمت خاله روژا و ادامه داد --چرا باهاش مخالفت میکنی روژا؟ خاله روژا اخم کرد --انگار یادت رفته کار بیرون واسه زن عیبه! بالک خندید --نخیر یادم نرفته ولی بد نیست یه سری به شهر بزنی. خاله روژا کلافه از جاش بلند شد و رو کرد سمت من...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️