🌿سـد خـون🌿
#پارت_56
--به جان تو به جان خودم....
از لمس دستاش تپش قلبم بالا رفت و نتونستم تحمل کنم گفتم
--لطفاً ادامه نده دیار بسه!
دستامو ول کرد و از کنارم بلند شد.
--منو ببخش کژال در موردت اشتباه کردم.
پوزخند زدم
--واسه این حرفا خیلی دیره خان.
بدون توجه به حرفم گفت
--برگرد عمارت.
حق به جانب گفتم
-- چرا تو روز روشن مثل دزدا منو آوردی اینجا؟
--چون نمیخواستم کسی چیزی بفهمه.
حرفی نزدم و دیار ادامه داد
--بچه ها خیلی بهونه میگیرن.
بغضم شکست و گفتم
--حالا زوده که بفهمی بچه مادر میخواد.
اومد سمتم و صورتمو تو دستاش قاب گرفت و با لبخند اشکامو پاک کرد
--گریه نکن کژالم!
دستاشو پس زدم
--این کارات بیشتر آزارم میده دیار.
نیمچه اخم کرد
--منظورت چیه، چرا باور نمیکنی حرفامو؟
از جام بلند شدم و عصبانی جیغ زدم
--به همون دلیلی که تو اون روز حرفامو باور نکردی و نصف شب راهی کوچه و خیابونم کردی!
من نمیدونم چرا میگن غیرت مردای کرد زبانزده؟
تلخند زد
--میدونم الان عصبانی هستی، قلقت دست خودمه!
پوزخند زدم
--تو فکر کردی من با دوست دارم و بوسه و بغل کردن آروم میشم؟
به قلبم اشاره کردم
--من اینجام درد میکنه دیار، که نه با دوست دارم حل میشه نه هیچ چیز دیگه!
عصبانی به صورتش سیلی زد
--تو میگی من اون روز چیکار میکردم؟
تو خودتو بزار جای من بیان بهت بگن زنت خیانت کرده چیکار میکنی؟
همینجور که اشکام می بارید لبخند زدم
--هنوزم داری اون کلمه ی لعنتیو تکرار میکنی!
تسلیم وار دستاشو بالا برد
--باشه هرچی تو بگی.
همینجور که اشکامو پاک میکردم گفتم
--منو برگردون خونه ی خالم.
--جز اونجا هرجای دیگه که بگی مخلصتم هستم.
بی توجه به حرفش رفتم سمت در چوبی ترک خورده و همین که دستم رفت سمت کلون در با فریاد عصبانی دیار دستم رو هوا موند
--لعنتی با من این کارو نکن! تو که میدونی چقدر دوست دارم!
غرورم اجازه ی برگشت نمیداد ولی قلبم با التماس ازم میخواست برگردم.
تو یه حرکت برگشتم و خودمو انداختم تو بغل دیار.
از حرکت ناگهانیم شوکه شد ولی چند ثانیه بعد دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد.
با یه دستش روسریمو از سرم برداشت و سرشو تو موهام فرو برد و عمیق بو کرد.
آروم دم گوشم پچ زد
--دلم واست تنگ شده بود کژال!
سرمو از رو شونش برداشتم و به چشمای خمارش خیره شدم.
لبخند زدم و به چشماش اشاره کردم
--تا حالا انقدر خمار ندیده بودمشون.....
همین که رفتم عمارت دویدم سمت اتاق ولی تا در رو باز کردم با جنازه ی غرق به خون آرتین و آران مواجه شدم.
با صدای کژال گفتنای خاله از خواب پریدم.
صورتم خیس عرق بود و زبونم بند اومده بود.
خاله به صورتم سیلی میزد و با یه دستش به صورتم آب میپاشید.
آخر سر یه سیلی خیلی محکم زد تو صورتم تا بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
گریم با جیغ همراه شده بود و حالم دست خودم نبود.
خاله نگران صورتمو قاب گرفته و آروم گفت
--نترس خاله جان داشتی خواب میدیدی.
تا اینو گفت خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم.
خاله پوفی کشید و از جاش بلند شد
--لعنت به این قوم یأجوج و مأجوج که تو خوابم ول کن این دختر نیستن.
اومد سمتم و دستمو گرفت
--بگو ببینم تو خواب چی دیدی؟
همینجور که به یه نقطه ی نامعلوم خیره بودم گفتم
--اولش همه چی خوب بود و با دیار بودم، ولی بعد...
به اینجای حرفم که رسیدم گریم بیشتر شد
خاله نگران گفت
--جون به لبم کردی دختر.
--ولی بعدش رفتم بچه هامو ببینم که با جنازشون...
شروع کردم گریه کردن و ملتمس گفتم
--خاله نکنه بچه هام طوری شده باشن؟
لبخند زد و دستمو گرفت
--نترس دختر خدابزرگه.
تا صبح خوابم نبرد و همین که چشمام روی هم میرفت صحنه ی مرگ دو قلو ها جلو چشمام نقش میبست.....
صبح با خاله و عـامو رفتیم صحرا واسه گردو تکونی.
کارمون تا غروب طول کشید و غروب وقتی برگشتیم هممون با تعجب به چیزی که میدیدم خیره بودیم.
یدفعه خاله زد زیر گریه و با گریه گفت
--ای خدا بگم چیکارت کنه مرد که صد دفعه گفتم این طویله جارو کاه گل کن به حرفم گوش ندادی حالا بیا درستش کن.
عـامو پشکو ناراحت گفت
--آخه زن من از کجا باید میدونستم که بمب میخواد صاف بخوره تو خونه ی ما؟
خاله بی توجه به عـامو رفت سمت ویرونه ها.
دوتا کلوخ برداشت و کوبید تو سر خودش.
با گریه نالید
--ای بدبخت ملیحه، شوم بخت ملیحه،ای خدا بگم چیکارت کنه پشکو!
رفتم سمتش تا آرومش کنم ولی پسم زد و از بین خرابه ها رفت تو خونه.
از اونجا جیغ زد
--کژال بیکار واینستا بیا حبوباتو انبار کنیم ببریم خونه مادرت.
همین که پامو گذاشتم تو حیاط یه بمب صاف خورد وسط مطبخ.
تا چند ثانیه بی حرکت موندم و وقتی از جام بلند شدم با دیدن صورت خاکی خاله پقی زدم زیر خنده.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز اول ماه رمضان
«اللهمَ اجْعلْ صِیامی فیه صِیام الصّائِمینَ و قیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ و نَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ و هَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ».
«خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزهداران حقیقی قرار داده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده از گناهکاران
حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد📿🌙
15-tahdir1(www.rasekhoon.net).mp3
31.79M
جزء اول قࢪآن کࢪیم :) ♥️
تند خوانے ؛ احمد دباغ . . 🎤!'
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌿سـد خـون🌿
#پارت_57
خاله عصبانی دمپاییشو به سمتم پرت کرد
--رو آب بخندی ذلیل شده!
خندیدم و رفتم سمتش
--بفرما اینم از مطبخ به نظرم تا بمب صاف نخورده وسط کلمون بیا بریم خونه ی ما.
بغضش شکست و نشست وسط کلوخا و شروع کرد گریه کردن.
دلم به حالش سوخت و رفتم سمتش، سرشو بغل کردم و با بغض گفتم
--گریه نکن خاله کاریه که شده.
نالید
--آخه نمیدونی که با چه بدبختی این خونه رو ساختیم.
عـامو اومد بالاسر خاله و لبخند زد
--بلند شو زن هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
خاله بعد کلی ناز و قمزه و گریه از جاش بلند شد و رفتیم خونه ی ننه....
تک تک وسایل خونه منو یاد ننه آقام
می انداخت و بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود.
خاله پقی زد زیر گریه و رو کرد سمتم
--خاله من دلم نمیاد تو این خونه بمونم، گوشه به گوشش بوی خواهر خدابیامرزمو میده.
رفتم سمتش و لبخند زدم
--نگران نباش خاله اینجام مثل خونه ی خودت چه فرقی داره....
صبح زود از خواب بیدار شدم و تا ظهر با خاله مشغول تمیز کردن خونه بودیم.
بعد از ناهار به قدری خسته بودم،همین که سرم رسید به بالش خوابم برد.
با صدای جر و بحث از خواب بیدار شدم و رفتم تو حیاط.
با دیدن خاله روژا متعجب رفتم سمتش
تا منو دید دوید سمتم و بغلم کرد
--سلام عزیزم.
با تعجب گفتم
--سلام خاله تو اینجا چیکار میکنی؟
پقی زد زیر گریه و نگران بهم خیره شد.
دلشوره گرفتم و نگران گفتم
--خاله چیشده چرا گریه میکنی؟
--باید برگردی عمارت.
اخم کرد
--واسه چی؟
--آرتین از دیشب تا حالا از زور تب نخوابیده.
با دست زدم تو صورتم
--خدا مرگم بده چرااااا؟
با گریه ادامه داد
--امروز گفتم زراطبیب اومد دیدش، یه دارویی داد گفت حتماً باید با شیر مادر قاطی کنم بدم بخوره.
پاهام سست شد و همونجا افتادم رو زمین.
خاله ملیحه زد تو صورتش و اومد سمتم
--خدامرگم بده چیشدی کژال؟
خاله روژا دستشو سمتم دراز کرد و با بغض گفت
--بلند شو دختر وقت نداریم.
با وجود ضعف پاهام سریع از جام بلند شدم و با کالسکه رفتیم عمارت.
دویدم سمت اتاق و با دیدن آرتین گریم گرفت و بغلش کردم.
به قدری دلتنگش بودم که حد نداشت.
آران تا دید آرتینو بغل کردم زد زیر گریه و مجبور شدم هردوشونو بغل کنم.
خاله اومد تو اتاق و تلخند زد
--چقدر جات خالی بود تو این خونه کژال.
بدون توجه به حرفش نگران گفتم
--خاله اون دارویی که میگی کجاس؟
رفت از رو میز یه شیشه برداشت و گرفت سمتم
--بزار برم شیشه شیرشو بیارم....
به هزار زحمت شیرمو دوختم تو شیشه شیر و یکم از داروی روغنی شکل رو قاطیش کردم.
شیشه رو گرفتم سمت دهنش تا آروم آروم شیر خورد.
به دقیقه نکشیده خوابش برد.
خاله روژا نفس عمیقی کشید
--بمیرم بچم از دیشب تا حالا نخوابیده بود.
مکث کرد و ادامه داد
--نمیدونی دیار این چند وقته چی کشید.
عکس العملی نشون ندادم و خاله ملتمس گفت
--چرا نمیای سنگاتو با این پسره وا بکنی
(به تفاهم رسیدن) اینجوری این بچه ها قربانی میشن.
تلخند زدم
--چیکار کنم خاله مگه دست منه؟
همینجور که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت
--ای خدا ریشه ی این آسو رو بکنه من راحت شم.
همین که از اتاق رفت بیرون نگاهم خورد به پاکت خالیای سیگار که کنار تخت رو هم جمع شده بود.
بگم دلتنگ اتاق نقلیمون بودم دروغ نگفتم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
از پشت شیشه دیدم دیار اومد تو عمارت.
تپش قلبم بالا رفته بود و بدنم داغ شده بود.
سریع از کنار پنجره رفتم کنار.
میدونستم دیار یه راست میاد تو اتاق و دنبال جا بودم تا خودمو قایم کنم.
با صدای در برگشتم سمت در و وقتی دیدمش تا چند ثانیه بیصدا بهش خیره بودم.
وقتی به خودش اومد اخم کرد و سرشو انداخت پایین.
دست و پام شروع کرد لرزیدن و رفتم سمت آرتین.
با تته پته گفتم
--آرتین مریض بود خاله اومد پی من تا...
حرفمو قطع کرد و همینجور که پیراهنشو درمیآورد گفت
--من ازت سوال کردم واسه چی اومدی؟
--نه ولی...
دوباره حرفمو قطع کرد
--اتفاقاً خودم تصمیم گرفتم بیام ده پایین.
کنجکاو گفتم
--واسه چی؟
برگشت سمتم و با لبخند گفت
--واسه برگردوندنت به خونه.
پوزخند زدم
--واااای چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم.
خندید و اومد سمتم.
با هر قدمش یه قدم میرفتم عقب تا چسبیدم به دیوار.
--برو کنار ببینم بچم چش شده.
خندید
--بچه هیچیش نیست همش بهونه بود.
اخم کردم
--منظورت چیه؟
همون موقع خاله روژا اومد تو اتاق و با دیدن من و دیار تو اون حالت لبخند زد
--خداروشکر که آشتی کردین.
گلایه مند به خاله نگاه کردم
--خاله توام میدونستی؟
خندید
--والا خاله من مأمورمو منظور هرکاری بگن انجام میدم.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
دیار خندید
--راه حل دیگه ای به ذهنم نرسید.
اخم کردم
--فکر نکن با این کارات تهمتایی که بهم زدیو...
با گرمی لباش رو لبام حرفم قطع شد و با بهت بهش خیره بودم.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.
خدایا، مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار دار و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان.
🌿سـد خـون🌿
#پارت_58
چند ثانیه بعد صورتشو از صورتم جدا کرد.
اخم کردم
--این چه کاریه دیار؟ تا میاد حرف از دهن من بیرون بیاد سریع قطعش میکنی؟
لبخند زد
--چون نمیخوام بحثمون بشه.
حرفی نزدم و رفتم سمت بچه ها.
نشستم بالاسرشون و بهشون زُل زدم.
حس میکردم تو دو هفته ای که نبودم ضعیف تر شده بودن.
دیار اومد بالاسرم و لبخند زد
--میبینی چقدر ناز خوابیدن؟
نمیتونستم مثل قبل باهاش حرف بزنم،از دستش دلخور بودم.
با تماس دستش با دستم سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم.
تلخند زد
--میدونم دلخوری.
بی توجه به حرفش گفتم
--از کجا فهمیدی من کاری نکردم؟
کلافه تو موهاش دست کشید و رفت سمت پنجره.
--از اولشم میدونستم.
گله مند گفتم
--پس بخاطر همین از بچه هام جدام کردی؟
برگشت سمتم و با اخم گفت
--نخیر چون نمیخواستم پای آسو اینجا باز بشه.
--منظورت چیه؟
--اگه اون روز منکر حرفش میشدم میرفت همه جا پخش میکرد که زن خان فلانه تازه هر روز میخواست بیاد اینجا دم گوش من زر بزنه اینجوری هم بین مردم شایعه می افتاد هم واسمون بد میشد.
تلخند زدم
--یعنی من واست اینقدر بی ارزشم؟
--کی همچین حرفی زده؟ تو دنیامی کژال.
رفت سمت کمد و یه جعبه برداشت گرفت سمتم
--ناقابله،امیدوارم خوشت بیاد.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن سه جفت
النگو ذوق زده خندیدم
--واااای چقدر خوشگلن.
لبخند زد
--مبارکت باشه.
النگوهارو تو دستم کرد و از ذوق پریدم بغلش و گونشو بوسیدم.
دستاشو محکم کرد و خندید
--حالا شدی کژال خودم.
رفتم سمت آینه و با ذوق به النگو هام زُل زدم.
لبخند زد
--خانم بیا لباس بپوش بریم.
کنجکاو برگشتم سمتش
--کجا؟
--میریم خونه ی باغ.
نگران گفتم
--هوا سرده بچه ها میچان (سرما میخورن).
شیطون خندید
--قراره دوتایی بریم....
دوتایی سوار اسب شدیم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و یاد زمانی که تازه عروسی کرده بودیم افتادم.
دیار خندید
--چیه کژال ساکتی؟
--یادته وقتایی که بچه نداشتیم چقدر دوتایی میرفتیم باغ.
--آره اون روزا بهترین روزای عمرم بود.
کنجکاو گفتم
--چرا؟
--چون اولین روزایی بود که داشتمت و بخاطرش روزی هزار بار خداروشکر میکردم.
مصنوعی اخم کردم
--یعنی الان دیگه اونجوری نیست؟
دستمو بوسید و خندید
--تو همیشه تاج سر ما بودی و هستی....
کلبه به شدت سرد بود و مجبور شدیم آتیش روشن کنیم.
پتوی رو تختو برداشتم و پیچوندم دور خودم
دیار خندید
--نچایی(سرما نخوری).
اخم کردم
--آخه یکی نیست به ما بگه تو این سرما کجا پاشدین اومدین باغ؟
دیار نشست روبه روم و عمیق به صورتم خیره شد.
با صدایی که رگه هایی ازبغض توش بود گفت
--فردا باید برم جبهه، میخواستم قبل رفتنم ببینمت و یه دل سیر نگات کنم،آخه این بار قراره سه ما خط باشم.
نگران گفتم
--دیار چرا انقدر منو اذیت میکنی؟
یه قطره اشک از چشماش جاری شد و سریع از جاش بلند شد
--خواستم بیای اینجا تا یه چیزایی بهت بگم.
--چی؟
--اگه من رفتم و دیگه برنگشتم...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و عصبانی داد زدم
--دیار لطفاً ادامه نده.
برگشت سمتم و لبخند زد
--اگه برنگشتم پای من نمون کژال تو جوونی...
گریم گرفت و عصبانی یقشو چنگ زدم
--تموم آدمایی که میرن جبهه قبل رفتن مثل تو زناشونو نصف عمر میکنن؟
با بغض خندید
--راستشو بخوای آره، چون بحث بحث جونه
از این بالاتر؟
به حالت قهر سرمو برگردوندم و با بغض گفتم
--حرفات حس خوبی بهم نمیده دیار،یه جوری حرف میزنی انگار قرار نیست برگردی.
با احساس گرمای آغوشش برگشتم و سرمو چسبوندم به قلبش.
تو همون حال گفتم
--این قلب همیشه باید بتپه.
لبخند زد
--میخوای درش بیارم دو دستی تقدیم کنم؟
اخم کردم
--عه دیار چرت و پرت نگو.
دستمو گرفت نشوندم رو تخت و گره ی روسریمو باز کرد.
سرشو فرو کرد تو موهام و نفس عمیقی کشید.
سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد
--خیلی دوست دارم کژال بیشتر از اونی که فکرشو بکنی....
صبح با احساس سرما از خواب بیدار شدم و دیدم آتیش خاموش شده.
نگاهم رفت سمت دیار که عمیق غرق خواب بود.
خندیدم
--آقارو باش تازه میخواد جبهه ام بره!
خواب آلو گفت
--سر صبحی غر نزن منتظر بودم تو بیدار شی.
خندیدم و از جام بلند شدم
--پاشو دیار من گشنمه دیشبم که مهلت ندادی شام بخوریم گفتی بیایم اینجا.
خندید
--راس میگیا دیشب شام نخوردیم....
برگشتیم عمارت و با چیزی که دیدم پقی زدم زیر خنده.
خاله روژا آرانو بسته بود به کمرش و آرتین تو بغلش بود.
تا منو دید عصبانی اومد سمتم
--از این به بعد هرجا خواستین برین این دوتا غربتیو با خودتون ببرید.
خندیدم
--ببخشید خاله همش تقصیر دیاره.
پارچه ای که آرانو توش پیچیده بود از دور کمرش باز کردم و نفس عمیقی کشید
--اللهی خیر ببینی دختر کمرم شکست.
دیار خندید
--دا روژا تو که به قول خودت دیگبر (دیگ) مسی پر آبو رو سرت حمل میکردی پس چیشد.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْوِیهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.
خدایا روزى کن مرا در آن روز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى که فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده ترین بخشندگان.
🌿سـد خـون🌿
#پارت_59
خاله آه کشید
--هی پســر اون روزا جوون بودم خام بودم حالیم(فهم و درک)نبود،بعدشم الان دیگه سنی ازم گذشته انتظار داری دیگبر بزارم سرم؟
خندیدم و گونشو بوسیدم
--ببخشید خاله جان به زحمت افتادی.
با صدای ایلدا برگشتم سمتش و تا منو دید شروع کرد گریه کردن و دوید سمتم
خودشو انداخت تو بغلم.
--کجا بودی کژال این چند وقت خیلی دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و گونشو بوسیدم
--قربونت برم دیگه جایی نمیرم....
بعد از اینکه صبححونه خوردیم رفتم تا ساک دیارو ببندم.
با هرچیزی که میزاشتم تو ساک یه قطره اشک میریختم.
دیار اومد تو اتاق، تا منو دید متعجب گفت
--عه کژال چرا گریه میکنی؟
از جام بلند شدم و به چشماش زُل زدم.
با گریه گفتم
--جون دوقلوها قول بده سالم برگردی.
لبخند زد و سرمو بغل کرد
--نگران نباش هرچی خدا بخواد همون میشه.
سرمو از تو بغلش درآوردم و سرشو با دستام قاب گرفتم
--نمیخوام حتی یه تار از این ریشات کم بشه.
خندید
--میخوای بشمریشون؟
رفت از تو کمد لباسشو برداشت پوشید،داشت دکمه هاشو میبست که رفتم سمتش و از پشت سر یقشو صاف کردم.
از تو آینه بهش زُل زدم و دوباره گریم گرفت.
دیار برگشت سمتم و معترض گفت
--عــه کژال توروخدا این کارو نکن.
نشستم لب تخت و نالیدم
--نمیتونم دیار میفهمی؟
خاله روژا اومد تو اتاق و تا دید دارم گریه میکنم گریش گرفت و بغلم کرد.
دیار کلافه گفت
--دا روژا تو یه چیزی بگو از صبح تا حالا یه ریز داره گریه میکنه!
خاله تلخند زد
--عاشق نبودی که بفهمی.
دیار خندید
--بله دیگه اگه به شما باشه هیچکس اندازه شما و شوهر خدابیامرزت عاشق و معشوق نبوده.
خاله تو حال ناراحتی دمپاییشو درآورد پرت کرد سمت دیار
--چرت و پرت نگو دیار.
دیار خندید و خاله روژارو بغل کرد
--کتکاتم شیرینه دا روژا،ما دربست مخلص ضربات دمپایی شمام هستیم.
خاله گریش گرفت
--اینجوری نگو دیار دلم ریش میشه، این حرفارو میزنی آدم بیشتر دلش تنگ بشه....
همه دم در وایساده بودیم تا دیارو راهی کنیم.
اشکام یه لحظه ام بند نمیومد و تو دلم همش سلامتیشو از خدا میخواستم.
دیار لبخند زد و اومد سمتم
دور از چشم بقیه چشمک زد و گفت
--ایشالا تا من بیام توراهی داریم.
معترض گفتم
--دیااار اذیتم نکن.
خندید و همینجور که بچه هارو بغل میکرد گفت
--از ما گفتن بود.
بچه هارو بوسید و رفت سمت ایلدا.
گونشو بوسید و دستشو گرفت
--نفهمم دور از چشم من با ایاس بگو مگو کنی!
ایلدا اخم کرد
--فعلاً که باهاش قهرم.
با این حرفش همه شروع کردن خندیدن و دیار با خنده گفت
--نترس دعوا نمک زندگیه.
خاله خندید
--شیطونی نکن دیار نا سلامتی رزمنده ایا!
دیار از جاش بلند شد و لبخند زد
--رزمنده باید شیرین باشه تا دشمن دلش نیاد پر و بالشو بسوزونه.
اخم کردم
--دیار کاری نکن...
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
--چشم خانم هرچی شما بگی....
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دلتنگش شدم.
همینجور که آرانو میخوابوندم فکرم رفت سمت چند روز پیش.
واقعاً زندگی قابل پیش بینی نبود چون من فکرشم نمیکردم که تا چند روز دیگه اینجا توی عمارت پیش بچه هام باشم.
با صدای خاله روژا از فکر دراومدم
--بلند شو دختر مهمون داریم.
آرانو خوابوندم تو جاش و آرتینو بغل کردم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن خاله ملیحه و گلاره لبخند زدم و رفتم سمتشون.
خاله ملیحه مصنوعی اخم کرد
--خوب بی سر و صدا اومدی.
خندیدم
--همش تقصیر خاله روژا بود خاله.
خاله روژا خندید
--بله دیگه مثل همیشه همه ی تقصیرات افتاد گردن روژای بیچاره....
با خاله روژا و گلاره و خاله ملیحه دور هم نشسته بودیم و تخمه عجوجه
(تخمه گل آفتابگردان) میخوردیم.
با صدای آسو خاله روژا کلافه از جاش بلند شد
--اعوذ بالله من الشیطان الرجیم خدا شر شیطونو کم کنه.
آسو از اسب پیاده شد و پوزخند زد
--از کیسه ی خلیفه میبخشی روژا؟
خاله روژا اخم کرد
--مهمون حبیب خداس اینجام عمارت دیاره فکر نمیکنم به تو مربوط باشه کی میاد و کی میره.
خاله ملیحه اخم کرد
--بلند شو گلاره.
شرمنده گفتم
--کجا خاله تازه اومدی.
خاله ملیحه کنایه دار گفت
--هروقت خودت خونه دار شدی میام،
مخاطب به آسو گفت
--من نخورده نیستم که بشینم بقیه سرم منت بزارن.
آسو نیشخند زد
--شبیه خواهرت سر و زبون دار و پر مدعایی
(پر حرف) ملیحه.
خاله ملیحه پوزخند زد
--آدم پر مدعا بهتر از آدم فضوله که قاشق چایخوری بشه بیاد زندگی بقیه رو هم بزنه و بره.
آسو ناباورانه به سَروه خیره شد
--الان با من بود؟
سَروه نیشخند زد
--به دل نگیر خانم، حرف رعیت که حرف نیست.
خاله روژا عصبانی خندید
--عجب روزگاری شده ملیحه، دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودشو یادش رفته که ئاکو خان از زیر دست کتکای خانای رزاب نجاتش داد آوردش اینجا که حالا واسه ما رعیت رعیت کنه.
آسو پوزخند زد
--کلفت بودن بهتر از صاحب شدن پسر مردمه.
خاله روژا گریش گرفت و عصبانی گفت...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا نیرومندم فرما در آن روز بر به پا داشتن فرمانت و بچشان در آن شیرینى یادت را و مهیا کن مرا در آن روز برای انجام سپاسگزاریت به کـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت و پرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.
🌿سـد خـون🌿
#پارت_60
--اگه توی چشم سفید شیطون صفت هی دم گوش اَردلان خدابیامرز زر زر نمیکردی و با کارات دل بری نمیکردی، شاید اَردلان کمتر
سر به جون (جر و بحث) گلباش بدبخت میکرد و سر زا نمیرفت.
آسو پوزخند زد
--چوب پارسال سوخته که امسال به خاکستر تبدیل نمیشه روژا،حرف از کسی که وجود داره بزن، نه کسی که معلوم نیست استخوناش باشه یا نه.
خاله روژا عصبانی شد و از پله ها رفت پایین.
اول یه سیلی محکم به صورت آسو زد و بعد انگشتشو تهدید وار تکون داد
--صد دفعه بهت گفتم بازم میگم قبل اینکه بخوای اسم گلباش خانمو بیاری دهنتو سه دفعه آب بکش.
آسو با غیض گفت
--تو الان رو من دست بلند کردی؟
خاله داد زد
--آره دست بلند کردم ببینم پاتو از زندگی دیار میکشی بیرون یانه.
آسو به من خیره شد و با لحن کنایه داری گفت
--بلاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزشم بشینه دیگه!
اینو گفت و سوار اسب شد از عمارت رفتن بیرون.
خاله ملیحه پوزخند زد
--خروس بی محلو باید کلشو بکنی بندازی پیش گربه.
خاله روژا نشست لب پله ها و آه کشید
--سی ساله دارم واسه این خاندان کار میکنم تا به حال وقیح تر و بی حیا تر از این آسو ندیدم.
خاله ملیحه اخم کرد
--خوبه والا رو که نیست سنگ پا قزوینه هرچی میسابیش تمومی نداره.
حوصله ی گله و گله کشی(گلایه) نداشتم واسه همین به بهانه ی گرمابه بچه هارو با خودم بردم گرمابه.
سریع شستمشون و دادم دست ایلدا تا بهشون لباس بپوشونه.
درد خفیفی تو مچ پام حس میکردم و پیش خودم گفتم بهش اهمیت نمیدم تا خودش خوب بشه.
تا برگشتم تو اتاق و خواستم لباسامو بپوشم درد پام بیشتر شد و نتونستم از جام تکون بخورم.
خاله اومد تو اتاق و با دیدن وضعم گفت
--کژال مادر چیشده؟
به مچ پام اشاره کردم
--خیلی درد میکنه.
حق به جانب گفت
--همون روز که پات ضربه خورد به حرف بالک گوش ندادی دو روزه بازش کردی.
مظلوم گفتم
--حالا باید چیکار کنم؟
دو دستی زد تو سرش و نالید
--هیچی دیگه روژای بدبخت باید جر بکشه.
مشمئز بهم خیره شد و ادامه داد
--از دست تو دختر، اول پیریمه و شروع معرکه هام.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون....
با یه ظرف پر از دنبه و خرما برگشت.
ترکیب دنبه و خرمارو بست رو مچ پام و روشو با پارچه محکم کرد.
--اینو میبندم روش ولی فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه.
خندیدم
--حالا چرا انقدر عصبانی خاله؟
ایشی گفت و ادامه داد
--همش تقصیر این آسوعه صبح زودی اومد عصاب مارو خراب کرد و رفت.
یاد حرفی که بهم زد افتادم و واسه یه لحظه ترس وجودمو گرفت
خاله نگران بهم خیره شد
--چیشد کژال؟
دستشو گرفتم و با ترس گفتم
--خاله اگه بچه هامو کاری کنه؟
اخم کرد
--غلط کرده،خودم از وسط نصفش میکنم...
شب بود و دوساعتی میشد بچه هارو خوابونده بودم ولی خوابم نمیبرد.
از طرفی فکرم درگیر دیار بود و از طرفی حرفای آسو یه لحظه ام از فکرم نمیرفت بیرون.
با دیدن سایه ی یه آدم بالاسرم از ترس بلند شدم و با دیدن آدمی که تموم صورتشو پوشونده بود از ترس زبونم بند اومده بود.
با تته پته گفتم
--ت..تو..ک...کی هستی؟
یه چاقو از تو لباسش درآورد و گذاشت زیر گردنم.
از صداش فهمیدم یه مرده.
--صدات دربیاد تو خون خودت غرقت میکنم فهمیدی؟
دستامو تسلیم وار بالا بردم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
--چ..چی از جونم میخوای؟
با دیدن یه سایه ی دیگه خواستم جیغ بزنم که با دیدن خاله که با دستش نشون میداد سکوت کنم حرفی نزدم و با ترس به چاقو زُل زدم.
خاله با چوبی که تو دستش بود یه ضربه ی محکم زد پشت گردنش وقتی افتاد جلو پام از ترس جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن.
با گریه گفتم
--خاله تو که کشتیش.
پوزخند زد
--نترس دختر بیا کمک کن بیریمش اتاق زیر شیروونی.
متعجب بهش زُل زدم
--چجوری خاله؟
خندید
--یه زمانی بهم میگفتن روژا شیش انگشت.
تو حالت ترس و گریه خندیدم
--پس روژا غرغرو...
حرفمو قطع کرد
--اونش به تو ربطی نداره کاری که گفتمو بکن.
به جرأت میتونم بگم خاله با وجود سن زیادش
زورش سه برابر من بود.
مردو بردیم تو اتاق و من فانوس به دست وایساده بودم بالا سر خاله تا مردو ببنده به صندلی.
بعد از اینکه بستش رفت و با یه ظرف پر آب برگشت.
قبل اینکه آبارو بریزه تو صورتش روپوش صورتشو باز کرد.
با دیدن بالک از تعجب میخواستم شاخ دربیارم خاله با دمپایی زد تو سرش
--خااااک تو سرت کنن بالک.
سطل آبو به یکباره ریخت رو سرش و بالک چشماشو باز کرد و شروع کرد سکسکه کردن.
با تعجب به خاله روژا خیره شد
--روژا تویی؟
خاله یه دمپایی خرج گونش کرد و عصبانی گفت
--نه من آقاتم.
از گور دراومدم با خودم ببرمت قبرستون شاید آدم شی.
کنجکاو بهش خیره شد
--بگو ببینم این وقت شب تو عمارت خان تو اتاق شخصی زن خان چیکار میکنی؟
بالک نالید
--اول دستامو باز کن.
خاله پوزخند زد......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.
خدایا قرار بده در این روز از آمرزش جویان و قرار بده مرا در این روز از بندگان شایسته و فرمانبردارت و قرار بده مرا در این روز از دوستان نزدیکت به مهربانى خودت اى مهربانترین مهربانان.
🌿سـد خـون🌿
#پارت_61
کنجکاو بهش خیره شد
--بگو ببینم این وقت شب تو عمارت خان تو اتاق شخصی خانم چیکار میکنی؟
بالک نالید
--اول دستامو باز کن.
خاله پوزخند زد
--کورخوندی من خودم ختم روزگارم،بگو ببینم کی بهت گفت بیای اینجا؟
--نمیتونم بگم.
خاله روژا به من چشمک زد و گفت
--فانوسو بردار بریم کژال بزار تا صبح بمونه اینجا تا از سرما بمیره.
همین که رسیدیم به در با صدای بالک برگشتیم سمتش
--روژا نرو باشه بهت میگم.
خاله روژا برگشت سمت بالک و پوزخند زد
--آخه تو که نمیتونی شلوارتو بالا بکشی چجوری جرأت کردی بیای خونه ی خان؟
بالک ملتمس گفت
--بخدا مجبور شدم، یعنی مجبورم کردن!
خاله اخم کرد
--کی مجبورت کرد؟
--نمیتونم بگم،چون بخاطرش پول گرفتم.
خاله مشمئز بهش خیره شد
--چقدر گرفتی حالا؟
--۵۰ریال.
خاله با دمپایی زد تو سرش
--خااااک تو سرت بالک بخاطر ۵۰ تومن خودتو فروختی؟
متفکر بهش خیره شد و ادامه داد
--ببینم کیه که یه شبه بهت این پولو داده؟
--آسو زن اَردلان خان.
خاله با تعجب جیغ زد
--چییی؟ آسو کی اومد پیش تو؟
بالک حق به جانب گفت
--الان این واسه تو مهمه روژا؟
خاله عصبانی شد و یقشو چنگ زد
تو صورتش فریاد زد
--نخیییر این واسم مهم نیس، میخوام بدونم تو چطور تونستی به خانواده ی خان خیانت کنی؟
اینو گفت و خواست از اتاق بره بیرون که بالک با صدایی که توش رگه هایی از بغض و خواهش بود فریاد زد
--چون تو دست رد به سینم زدی.
خاله سرجاش میخکوب شد ولی حرفی نزد.
بالک ادامه داد
--یادته اون روزی که واسه آخرین بار دیدمت چی بهت گفتم؟
خاله برگشت و تلخند زد
--الان اومدی تلافی کنی؟
بالک فریاد زد
--نه اومدم آتیش قلبمو خاموش کنم.
خاله روژا اخم کرد
--بهونه تراشی بسه...
بالک حرفشو قطع کرد و تلخند زد
--قلب شکستم خودش بهونه نیست روژا؟
خاله کلافه برگشت سمتش
--چرا وقتی آقام ردت کرد رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی؟
بالک اخم کرد
--چون دلت یه جای دیگه گیر بود.
خاله پوزخند زد
--مگه تو تو دل من بودی؟ الانم به جای سرزنش من برگرد گذشته رو مرور کن شاید یادت بیاد اونی که وا داد من نبودم تو بودی بالک.
اینو گفت و بدون معطلی از اتاق رفت بیرون.
باورم نمیشد بالک عاشق خاله بوده باشه و همین که خواستم از اتاق برم بیرون بالک گفت
--وقت داری قصه ی یه عشق بی سرانجامو بشنوی؟
دو دل بودم بمونم یا برم ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم چیشده که بالک با خاله روژا ازدواج نکرده و هزار تا سوال دیگه که تو چند دقیقه ای که اونجا بودم تو ذهنم ایجاد شده بود.
برگشتم سمتش و بیصدا بهش خیره شدم.
به نقطه ی نامعلومی خیره شد و تلخند زد
--۱۸سالم بود که آقام مرد و من بودم و یه
ننه ی مریض.
خرج زندگیمونو ننم با خیاطی درمیآورد ولی یه مدتی بود دست و پاهاش بی حس شده بود و نمیتونست کار زیادی انجام بده.
دوماه بعد مرگ آقام ننم مرد و من موندم و راه پر پیچ و خم زندگی و...
به اینجای حرفش که رسید حرفشو قطع کرد و
عمیق لبخند زد و ادامه داد
--یه روز که مثل همیشه رفته بودم
گوگَلی(گاو چرونیی) واسه ئاکو خان لب چشمه چشمم افتاد به یه دختر قد بلند و سفید چهره با چشمای درشت آبی.
همون چشما دلمو برد و یه دل نه صد دل عاشقش شدم.
شب و روزم شده بود اون چشما.
فردای اون روز درست سر چشمه دیدمش و روزا میگذشت من به امید دیدنش تا لب چشمه میرفتم.
آخر سر دووم نیاوردم و یه روز همینجور که داشت لباس میشست رفتم سمتش.
تا منو دید هول شد و لباس از دستش در رفت.
لباسو از آب گرفتمو و دادم دستش.
اخم کرد و لباسارو ریخت تو تشت و از جاش بلند شد.
رفتم پشت سرش تا باهاش حرف بزنم ولی یه چاقو گرفت سمتم و باهاش تهدیدم کرد.
غمگین خندید و ادامه داد
--همین کارش باعث شد بیشتر عاشقش بشم.
به تلاشم ادامه دادم و هر روز تا لب چشمه میرفتم تا حرف دلمو بهش بزنم.
تا اینکه یه روز عصبانی شد و ازم خواست حرفمو بزنم و برم ولی تا شنید بهش علاقمندم رفت و تا یکماه نیومد لب چشمه.
هر روز از صبح تا غروب میرفتم لب چشمه منتظر میموندم ولی اون نبود.
تا اینکه یه روز دم غروب اومد لب چشمه.
عصبانی رفتم سمتش و دلیل
غیبتاشو جویا شدم اونم گفت آقاش فهمیده منو دیده و دیگه اجازه نمیده بیاد لب چشمه.
تا اون لحظه یه جای کار میلنگید، اینکه من نمیدونستم روژا هم بهم علاقه داره یانه.
ولی با حرفی که زد از ذوق شروع کردم رقصیدن.
بهم گفت درسته که آقام جلودارم شده ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
از فردای اون روز با بهونه های مختلف میومد لب چشمه تا منو ببینه و منم هرکاری میکردم تا خوشحالش کنم.
بهم میگفت بالک دیوونه و همش غر میزد که کارام شبیه دیوونه هاس.
منم بهش میگفتم روژا غرغرو و اون با این حرفم حرص میخورد.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌙📿🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙📿🌙
🌙📿🌙📿🌙
📿🌙📿🌙
🌙📿🌙
📿🌙
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم، وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت، بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان.