eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
689 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 --یعنی حیف عقل که تو سر توعه. زنگ بزن بگو هر سه تامون سرماخوردیم حالمون خیلی بده. آرین حق به جانب گفت --ولی امروز که حالمون خوب بود. آرتین اخم کرد --حرف نباشه فردا سرمامیخوریم فهمیدی؟ متأسف سر تکون دادم و رفتم تو اتاق. نشستم پای سیستم تا کارای فردارو انجام بدم. زنگ زدم به مهندس کامیار و واسه فردا مرخصی گرفتم. واسه خودمم تعجب آور بود که بخاطر یه تولد دارم اینکارارو میکنم.... بعد از شام بچه ها نشستن حکم بازی کردن و منم رفتم تو اتاق ادامه ی کارامو انجام دادم. بعد از اینکه کارم تموم شد دراز کشیدم رو تخت و به فردا فکر میکردم. واسم جای تعجب داشت که چرا ترلان باید منو واسه تولدش دعوت کنه؟ پیش خودم گفتم شاید حرفای آرتین روم اثر گذاشته و واسه اینکه از فکر دربیام از جام بلند شدم رفتم پیش بچه ها. آرین موبایلشو برداشته بود تا پیامک گوشیشو بخونه و چند ثانیه بعد با ذوق خندید --ایول بابا پونصد تومن زد به کارتم. اخم کردم --خجالت نمی‌کشی با این سنت از بابا پول میگیری؟ آرتین متأسف سر تکون داد --ما اندازه ی تو بودیم خودمون کار میکردیم. خندیدم و به آرتین اشاره کردم --مطمئنی داری در مورد خودت حرف میزنی؟ مشمئز به من خیره شد --ببند بابا. دراز کشیدم رو کاناپه و همینجور که به بازی کردن بچه ها نگاه میکردم خوابم برد.... صبح با صدای آرتین از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم با سه جفت چشم متعجب مواجه شدم. کلافه پتورو کشیدم رو سرم --چتونه اول صبحی عین جغد زُل زدین به من؟ آرتین پتورو از رو سرم کشید --آقارو باش شب قرار داره عین خرس خوابیده پاشو ساعت دهه تا تو بیای فس فس کنی بعداز ظهره. پوفی کشیدم و از جام بلند شدم... اول رفتیم مغازه عروسک فروشی و یه شاسخین سفید خریدیم. بعد از اون رفتیم بازار و یه ست کت و شلوار اسپرت ذغالی با پیرهن سفید خریدم. بعد از اون یه جفت کفش کالج مشکی خریدم. با اصرار آرتین رفتم آرایشگاه چون از نظر خودم موهام کوتاه بود و نیاز به آرایشگاه نداشت. واسه ناهار رفتیم رستوران و وقتی برگشتیم ساعت پنج عصر بود. بدون اینکه لباسامو عوض کنم خوابیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم و رفتم حموم. داشتم موهامو سشوار میکردم که آرتین اومد تو اتاق و سشوارو از دستم گرفت تا موهامو مدل بده. خندیدم --حس دومادی بهم دست داده آرتین! خندید --اینجور که معلومه فرداشب باید بری خواستگاری. خندیدم و آرتین مشمئز گفت --ولی خیلی تو ذوق میزنه ها،آخه طرف دکتر مملکته باید یکم غرور داشته باشه،نه اینکه هرشب هرشب هی پیام پشت پیام. آرتین راست می‌گفت، حس میکردم از این رفتار ترلان اصلاً خوشم نیومده. با صدای آرتین به خودم اومدم --جانم داداش؟ به موهام اشاره کرد --ببین خوب شد؟ تا مدل موهامو دیدم ذوق زده خندیدم --وااای آرتین عالی شده. خندید و کت و شلوارمو از چوب لباسی درآورد --خواب بودی واست اتو زدم. خندیدم --ایول داداش با این کارات آدمو یاد مامان میندازی. خندید و از اتاق رفت بیرون. لباسامو عوض کردم و داشتم ساعتمو میبستم که اَردلان خواب آلو اومد تو اتاق و تا نگاهش خورد به من پقی زد زیر خنده و اتیکت سر آستینمو با قیچی برید. --داداش بپا از هول حلیم اونجا گاف ندی. مسخره خندیدم --هر هر به خودت بخند تقصیر آرتینه اینو قیچی نکرده. آرتین با شاسخین اومد تو اتاق. کنجکاو گفتم --چرا اینو آوردی اینجا؟ شیطون خندید --یکم عطرتو خالی کن رو این ترلان جونت وقتی دلتنگ شد یه منبع داشته باشه. خندیدم و یکم عطر بهش اسپری کردم. شاسخینو بغل کردم و همینجور که داشتم کفشامو میپوشیدم گفتم --فقط دلم میخواد حدست درست نباشه آرتین میام از وسط نصفت میکنم.... سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت کافی شاپ. رأس ساعت۸ رسیدم اونجا و ماشینو پارک کردم. شاسخینو بغل کردم و داشتم میرفتم تو کافی شاپ که گارسون جلوم وایساد و کنجکاو گفت --شما از طرف خانم هرسینی هستین؟ پیش خودم گفتم یعنی با این خرس گنده دست من نفهمیده اومدم تولد؟ لبخند زدم --بله. راهنماییم کرد سمت یه میز و وقتی رفتم ترلان همراه با پنج تا دختر اونجا بودن و ترلان تا منو دید لبخند زد و از جاش بلند شد --سلام آقای بهرامی خوش اومدین. لبخند زدم --سلام خوب هستین؟ --ممنون. یکی یکی دوستاشو بهم معرفی کرد و همین که خواستم بشینم دوتا پسر همسن و سال خودم اومدن و ترلان منو بهشون معرفی کرد. نشستیم سر میز و چند دقیقه بعد گارسون کیکو آورد و ترلان با خودش دوربین آورده بود و همه یکی یکی باهاش عکس گرفتن. نوبت به من که رسید،خجالت زده رفتم کنارش و عکس گرفتم.... گارسون اومد کیکو برد واسه تقسیم و ترلان با دوستاش داشتن عکساشونو چک میکردن و من و دوتا پسری که اونجا بودن ساکت یه گوشه نشسته بودیم. یکیشون که اسمش‌ مهدی بود خندید.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 --چه خبر بچه ها؟ من و اون یکی پسره خندیدیم. مهدی روبه من گفت --خب آقا آران شما تو چه کاری مشغولی؟ --من حسابدار یه شرکت تجاری هستم. تأییدوار سر تکون داد --خیلیم عالی مدرک تحصیلیتون چیه؟ --لیسانس دارم. با صدای ترلان هر سه برگشتیم سمتش دوستش خندید --خب بچه ها رو کنید ببینیم کادو چی آوردید. همه خندیدن و ترلان خجالت زده رو به دوستش گفت --عه ساناز این چه حرفیه مگه من بچم! مهدی شیطون خندید --اتفاقاً این روزا بزرگا بیشتر به کادو نیاز دارن تا بچه ها. دوست ترلان یکی یکی کادو هارو باز کرد و وقتی نوبت به من رسید خندید --کادوی شما دیگه نیازی به باز کردن نداره. خندیدم و شاسخینو نشوندم رو میز روبه روی ترلان و با لبخند گفتم --تولدتون مبارک. با ذوق خندید --واااای چقدر این گوگولیه. تو دلم به پیشنهاد اَردلان آفرین گفتم. خجالت زده ادامه داد --وای چقدر زحمت کشیدین راضی نبودم بخدا. ساناز مشمئز بهش خیره شد --چیچیو راضی نبودی؟ رو کرد سمت من و با خنده گفت --خوب کاری کردید آقا آران. اصلاً این رفتارش واسم جالب نبود و کلاً از دخترای خود شیرین بدم میومد واسه همین فقط در مقابل لبخند زدم..... آخر شب ساعت دوازده بود که برگشتم خونه و وقتی در رو باز کردم همه جا تاریک بود و بچها خوابیده بودن. لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو مبل. حس میکردم امشب ترلان قشنگ تر از شبای دیگه بود و یه حس عجیبی بهم دست داده بود. گوشیمو درآوردم و یه متن تولد واسش نوشتم و مردد دکمه ی ارسال رو زدم. به ثانیه نکشیده جواب داد --ممنون واسه اینکه امشب اومدین. ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و نوشتم --خواهش میکنم وظیفه بود. به ثانیه نکشیده جواب داد --انشاالله بتونم واستون جبران کنم راستی ممنون از کادوتون خیلی جیگره. خندیدم و نوشتم --خوشحالم که خوشتون اومده. بعد از اون دیگه پیامی ازش دریافت نکردم و همین که سرمو گذاشتم رو بالشت سریع خوابم برد.... صبح زود با صدای غر زدنای آرتین از خواب بیدار شدم. عصبانی کوسن مبلو پرت کردم تو سرش --چته اول صبحی؟ کوسن مبلو پرت کرد سمت خودم و اخم کرد --زهرمار اول صبح چیه ساعت ۹،مامان زنگ زد گفت کله پاچه بار گذاشته خاله اینام دعوتن‌. پوفی کشیدم و از جام بلند شد. کنجکاو گفتم --پس اون دوتا؟ شیطون خندید --رفتن حموم. خندیدم --سنت به این حرفا نمیخوره ها آرتین. خندید --به سن نیست که عزیزم. متأسف سر تکون دادم --چی داری چرت و پرت میگی؟ --این حرفارو ولش کن از دیشب چه خبر؟ خندیدم --هیچی شتر تو شیشه کردیم(کنایه از انجام دادن کار بزرگ). مسخره خندید --بیشین بینیم بابا خودتو مسخره کن،بنال ببینم چیشد؟ خلاصه واسش تعریف کردم و همین که حرفم تموم شد آرتین شروع کرد خندیدن. متعجب گفتم --چته؟ میون خنده متأسف سر تکون داد --نمیفهمی دارم ذوق میکنم؟ --واسه چی؟ با بالش زد تو سرم --خب احمق جان ترلان قبولت کرده دیگه. گیج بهش خیره شدم --خب این حرفو که هزار بار قبلاً زدی! پوفی کشید --هرکاریت کنن گیجی آران! گیج! همون موقع اَردلان و آرین حوله به کمر از اتاق اومدن بیرون و اَردلان تا منو دید خندید --بــه آقا آران چه خبر داداش؟ خندیدم و به آرتین اشاره کردم --اخبار برزو در دست بی بی سیه.... ساعت یازده صبح راه افتادیم سمت گوشخانی و واسه ناهار رسیدیم اونجا. تا از ماشین پیاده شدیم مامان با ذوق اومد سمتمون و یکی بغلمون کرد. خندیدم --خوبه همش یه ماه نبودیم مامان. خاله ایلدا همینجور که سعی در ساکت کردن بچش داشت خندید --مادر نشدی که بفهمی خاله. خندیدم و رفتم سمتش بچشو بغل کردم و خندیدم --ماشاالله فتوکپی عمو ایاسه. خاله مصنوعی اخم کرد --خدانکنه شبیه ایاس باشه خاله. همه زدیم زیر خنده و با صدای آسا همه ساکت شدن. لبخند زدم --بــه سلام آبجی آسا! لبخند زد --سلام داداش. با بقیه ام مثل من خوش و بش کرد ولی تا رسید به اَردلان راهشو کج کرد و رفت سمت عمارت. واسه اینکه رفتارش زیاد جلوه نکنه خندیدم --خب مامان جان شنیدم کله پاچه بار گذاشتی. خندید --بله به عشق پسرام کله پاچه درست کردم..... چهارتایی رفتیم گرمابه. چند سال پیش بابا میخواست عمارتو بکوبه از اول بسازه ولی مامان اجازه نداد و گفت نمیخواد خاطراتش تو این خونه فراموش بشه و فقط به قول خودشون یه دستی به سر و روی عمارت کشیدن و منم از این بابت خوشحال بودم چون کل عمارت مخصوصاً گرمابه منو یاد خاطرات بچگیم می انداخت که با بچه ها تو حوض شنا میکردم. با صدای اَردلان از فکر دراومدم. کیسه رو گرفت سمتم --داداش قربون دستت. خندیدم --خوبه صبح حموم بودی. حق به جانب گفت --ولی هیچ جا گرمابه نمیشه. آرین بدون توجه به ما گفت --اتفاقی واسه آسا افتاده؟ کنجکاو گفتم --چطور؟ آرتین تلخند زد --بعد از اون اتفاق دیگه اون دختر سابق نشد. آرین کنجکاو گفت --کدوم اتفاق؟ با چشم و ابرو به آرتین اشاره کردم حرفی نزنه ولی آرین فهمید..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 اخم کرد --مثل اینکه فقط من غریبم. همون موقع اَردلان رفت سمت حولش. کنجکاو گفتم --کجا میری؟ چشم چپ کرد --بزار برم تا یه دور دیگه از این یکی کتک نخوردم. آرین کنجکاو به من خیره شد --آران چیشده؟ اَردلان حرصی برگشت سمت آرین --من احمق به آسا دست درازی کردم. آرین اخم کرد --چی داری میگی تو؟ اَردلان حق به جانب ادامه داد --یعنی حرفم واضح نبود؟ آرین عصبانی رفت سمت اَردلان و اَردلان پوفی کشید،روبه من گفت --بفرما نگفتم. آرین غرید --تو خجالت نمی‌کشی راست راست جلو چشم من داری این حرفارو میزنی؟ اَردلان تلخند زد و خواست بره بیرون که آرین دستشو چنگ زد. آرتین اخم کرد -- دستت به اَردلان بخوره خودم از وسط نصفت میکنم،میخوای مامانو سکته بدی؟ آرین با نفرت دست اَردلانو ول کرد و با صدایی که از فرط عصبانیت میلرزید غرید --شما الان باید به من بگید چیشده؟ آرتین مصنوعی لبخند زد --شرمنده داداش خبر مرگ آران نبود که سریع بهت بگیم. خندیدم --خااک تو سرت آرتین مثال دیگه نبود؟ آرین متأسف سر تکون داد و با بغض به اَردلان خیره شد --چجوری تونستی همچین کاری... اَردلان عصبانی حرفشو قطع کرد --آرین لطفاً تو دیگه واسه من کاسه ی داغ تر از آش نشو،من خودم به اندازه ی کافی داغونم.... واسه ناهار حواسم به اَردلان بود که چجوری با بغض به آسا نگاه میکرد و یه جورایی دلم واسش می‌سوخت. با صدای موبایلم از سر میز بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت اتاق و جواب دادم --الو سلام بفرمایید. --سلام آران جون رضام. خندیدم --رضا جون تویی شرمنده شمارتو سیو نداشتم. خندید --دشمنت شرمنده کجایی داداش؟ --من اومدم شهرستان چطور؟ خندید --خیلیم عالی پس مزاحمت نمیشم. خندیدم --این چه حرفیه داداش مراحمی، چطور؟ کاری داشتی؟ خجالت زده گفت --راستش میخواستم یه چند روزی آرامو ببرم بیرون گفتم تنها نباشم توام بیای. یه فکری کردم و گفتم --خب بیاید اینجا. خندید --نه داداش مزاحم نمیشم. --این چه حرفیه رضا جون بیا آدرسو واست می‌فرستم، اینجا از نظر گردشگری تأمینه. خندید --انشاالله یه فرصت دیگ... حرفشو قطع کردم --من منتظرم. خندید --باشه پس مزاحم میشیم... برگشتم سر میز و مامان کنجکاو گفت --کی بود آران؟ لبخند زدم --یکی از دوستام داره میاد اینجا. آرتین مشمئز گفت --خودش کم بود تازه دوستشم اضافه شد. مامان اخم کرد --آرتین مزه نریز. رو کرد سمت من و کنجکاو گفت --کی هست دوستت؟ آرتین خندید --هیچی یه الاف مثل خودش. مامان عصبانی یه نشکون از بازوی آرتین گرفت و دندوناشو روی هم فشار داد --آرتین مادر‌ دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچه که نیستی! خندیدم --دو نفرن مامان با دخترش میاد. کنجکاو گفت --زن نداره؟ شونه بالا انداختم --فکر کنم میخواد جدا شه. مامان یه سیلی زد تو صورتش --جدی؟ آرتین خندید --مامان جان الان دیگه ازدواج با بسم الله شروع میشه دو روز نشده صدق الله علی العظیم میرن محضر واسه طلاق. مامان خندید و روبه من گفت --واسه شام میاد؟ تأییدوار سر تکون دادم و مامان از جاش بلند شد و رو به خاله گفت --ایلدا بیزحمت میزو جمع کن. آرتین دست مامانو گرفت خواست بنشونتش رو صندلی که پاش گیر کرد به پایه ی میز و با صندلی خورد رو زمین. خود آرتین که از خنده زمینو گاز می‌گرفت و بقیه هم خندشون گرفته بود هم نگران بودن. رفتم سمت مامان و نگران گفتم --مامان جان خوبی؟ دندوناشو به هم فشار داد و از جاش بلند شد دمپاییشو درآورد --آرتین فقط بپا نگیرمت. آرتین بلند شد دوید سمت حیاط و مامان رفت سمتش. همه شروع کردن خندیدن و بابا متأسف سر تکون داد --مامانت هنوز همون کژال شر و شیطونه که از دیوار راست بالا می‌رفت. اَردلان خندید --بابا فکر نمیکنی این تعریف واسه مامان یکم بچگونس؟ بابام خندید و منفی وار سر تکون داد --یادمه یه بار وقتی دلینارو باردار بود رفته بود باغ بازی کنه... آرین کنجکاو حرفشو قطع کرد --دلینا دیگه کیه بابا؟ بابا حالت چهرش گرفته شد و از سر میز بلند شد رفت سمت اتاق. نگاه کنجکاو هر سه تامون برگشت سمت خاله و خاله همینجور که داشت قاشقو میبرد سمت دهنش طلبکار دست تکون داد --چتونه چرا به من زُل زدید؟ آرین خندید --چون شما تنها کسی هستی که از تاریخچه ی خانوادگی ما خبر داری خاله. شونه بالا انداخت --اگه بابات صلاح میدونست بهتون می‌گفت. نگاهم رفت سمت آسا که داشت غذا میخورد ولی یدفعه حالش بد شد و از سر میز بلند شد. اَردلان نگران از جاش بلند شد که بره دنبالش ولی من دستشو گرفتم نشوندمش. خاله بچشو گرفت سمت منو دوید سمت آسا. از نگاه مضطرب اَردلان فکرشو خوندم و متأسف سر تکون دادم. تازه فهمیدم بچه تو دستم داره گریه می‌کنه. بغلش کردم رفتم سمت خاله که بالاسر آسا بود دورتر وایسادم و صداش زدم --خاله جان. برگشت و کنجکاو بهم خیره شد... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 به بچه اشاره کردم. اومد بچه رو ازم گرفت و رفت سمت اتاق. مردد رفتم بالا سر آسا و نگران صداش زدم --آسا خوبی آبجی؟ با گریه به چشمام خیره شد و راهشو کج کرد خواست بره که گفتم --آسا چرا باهام حرف نمیزنی،نمیگی چیشده؟ شونه هاش شروع کرد لرزیدن و بدون اینکه برگرده سمتم گفت --تو بدونی یا ندونی چه فرقی به حال من داره؟ نگران رفتم سمتش و به چشماش خیره شدم --آسا جون به لبم کردی بخدا! متأسف سر تکون داد --تو بجای اینکه نگران من باشی برو به اون اَردلان پست فطرت بگو بیاد این واسه این لکه ی ننگی که تو زندگیم انداخته یه کاری بکنه. متأسف سرمو انداختم پایین --به جون خودم درک میکنم حالتو حق داری اینجوری ناراحت با.... حرفمو قطع کرد و خجالت زده با بغض گفت --حالم به درک من الان حاملم میفهمی؟ تا اینو گفت چشمام تا حد امکان باز شد و با بهت گفتم --داری شوخی میکنی آسا؟ دستشو نگه داشت رو دهنش تا صدای گریش بلند نشه و دوید سمت عمارت. زانوهام سست شد و همونجا نشستم رو زمین. همزمان چندتا حس مختلف بهم دست داده بود و مغزم قدرت تحلیلشو از دست داده بود. از دور آرتین و دیدم که داشت میومد سمتم و تا رسید به من خندید --چته چرا غمبرک زدی؟ با بهت بهش خیره شدم و گیج گفتم --چی؟ یکی زد پس کلم و خندید --هی داداش خوبی؟ از فرط عصبانیت دستمو مشت کردم و از جام بلند شدم‌ که آرتین متعجب گفت --چته چرا جنی شدی؟ بی توجه بهش دویدم سمت عمارت و فریاد زدم --اَردلااااااان فقط بیا بیرون! همین که اَردلان از اتاق اومد بیرون خیز برداشتم سمتش و با مشت و لگد افتادم به سر و صورتش. تلاشای آرین و آرتین واسه جدا کردنم از اَردلان بی فایده بود و تا می‌تونستم کتکش میزدم. با صدای جیغ مامان دست از کتک زدنش برداشتم و مامان با گریه نشست بالا سر اَردلان و سرشو گرفت تو دستش. گله مند بهم خیره شد --ببین چه بلایی سر صورتش آوردی. پیش خودم گفتم اگه مامان ماجرای آسارو میدونست بازم این حرفارو میزد؟ با صدای بابا از فکر دراومدم. عصبانی فریاد زد --چه مرگتونه چرا عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟ بی توجه رفتم سوار ماشین شدم و رفتم سمت باغ چون اگه بیشتر از اون اونجا میمودم یه بلایی سر اَردلان میاوردم..... رفتم تو باغ و زنگ زدم به آرتین. با ثانیه نکشیده جواب داد --معلوم هست چه مرگته. مکث کرد و گفت --سرتو بگیر بالا. --چی میگی آرتین؟ کلافه گفت --با اَردلانم به لطف جنابعالی خون دماغ شده میگم سرتو بگیر بالا تا بند بیاد. سریع گفتم --اینجوری که خون برمیگرده تازه سکته می‌کنه. اونم سریع گفت --بگیر پایین بگیر پایین تازه سکته نکنی. صداش زدم --آرتین. بی توجه به من می‌گفت --آره داداش سرتو بگیر پایین. عصبانی داد زدم --آرتین کری مگه؟ معترض گفت --چته بابا چرا پاچه میگیری؟ پوفی کشیدم --ببین آرتین من تو باغم بدون اینکه به کسی چیزی بگی بیا اینجا. کلافه گفت --خب بتمرگ تو خونه تا حرف بزنیم... سریع حرفشو قطع کردم --کاری که گفتمو بکن. تماسو قطع کردم و فکرم رفت سمت آسا. پیش خودم گفتم اگه واقعاً حقیقت داشته باشه باید بچه رو یجوری سقط کنه. از طرفی فکر کردم اگه مامان و خاله بفهمن اَردلانو مجبور می‌کنن با آسا ازدواج کنه‌ و... کلافه دست کشیدم تو موهام و موبایلمو برداشتم شماره ی ترلانو گرفتم. پیش خودم گفتم حتماً اون بیشتر از من این چیزا رو می‌دونه. تا آخر بوق خورد ولی جواب نداد و منم بیخیال موبایلمو گذاشتم تو جیبم.... با صدای آرتین برگشتم سمتش. عصبانی گفت --چته تو؟ به بغل دستم اشاره کردم --بشین. --این همه راه منو مشوندی اینجا که بشینم؟ دندونامو رو هم فشار دادم --میگم بشین آرتین! نشست و سوألی بهم خیره شد --بفرما نشستم. متأسف سر تکون دادم و آرتین صورتمو برگردوند سمت خودش --میگی چیشده یا من پاشم برم؟ عصبانی دستشو از صورتم جدا کردم --تو چرا انقدر عجولی؟ حق به جانب گفت --چون باید برم خونه اَردلانو ببرم بیمارستان. اخم کردم --واسه چی؟ --خون دماغش بند نمیاد. با نفرت گفتم --بزار بمیره. آرتین اخم کرد --هووووی زبونتو گاز بگیر هر چی هست داداشته ها. پوزخند زدم --کاش داداشم نبود که یه کلام میکشتمش. متأسف سر تکون‌ داد --چته آران چرا حرف نمیزنی؟ عمیق به چشماش خیره شدم و آروم گفتم --آسا... زبونم نمی‌چرخید بخوام بگم حاملس. آرتین نگران گفت --آسا چیشده؟ بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم --حاملس. متعجب داد زد --چـی؟ اخم کردم --صداتو بیار پایین. عصبانی خندید --شوخی میکنی؟ جدی گفتم --به نظرت شوخیه خنده داریه؟ یدفعه مثل جت از جاش بلند شد و حدس زدم میخواد بره سر بخت اَردلان واسه همین دستشو محکم گرفتم --کجا؟ از زیر دندوناش غرید --میخوام برم اَردلانو خفه کنم. متأسف سر تکون دادم --بشین داداش من بشین الان هرچیم اونو کتک بزنیم بی فایدس..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام دوستان ☺️ امیدوارم که حالتون خوب باشه و تا این قسمت از رمان لذت کافی رو برده باشید❤️ ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان واسم بنویسید😉 https://harfeto.timefriend.net/16538408908022
نکند گوش دهی حرف کس و ناکس را دشمنی با حرمت،چه خجالت دارد حرف دینمون که وسط باشه دنیاتون رو نابود میکنیم😒😏 🚫 @berke_roman_15 🚫‼️🚫‼️🚫‼️🚫
باسلام رمان خوبه ولی طرز عاشق شدن دوتا داداش یه جورایی شبیه به هم دیگس این تو ذوق میزنه سلام ممنون ولی که گفته آرتین عاشق شده😂
حرف نداره عالیه از زحماتتون ممنونم 😘😘😘😘😘😘😘😘😘♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ممنون عزیزم❤️
رمان بسیار زیبا است ممنون بابت این رمان زیبا سپاسگزارم🙏🌺
رمان خیلی عالی هست من دوست دارم نویسنده رمان کی ممنون یشم بگید 🥰😘🙏 ممنونم نظر لطفتونه❤️ نویسنده حلما جان هستن
سلام رمان قشنگیه خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه، سلام خیلیم عالی😍 انشاالله که پایان خوبی از نظر شما داشته باشه😉
سلام رمانتون واقعا عالیه ممنون از قلم زیباتون سلام ممنونم خوشحالم که خوشتون اومده😍
خیلی عالیه❤️👩‍❤️‍👩 ولی من آیت چهارتا داداش با هم قاطی کردم اصلا😂😂😂 ممنون عزیزم😂 خب آران و آرتین که دو قلو های کژالن. اَردلان هم پسر دلوانه که کژال بزرگ کرده و آرین پسر آخر کژاله.
رمان جالبیه بی‌صبرانه منتظر پارت های بعدی هستم کاش اردلان با آسا ازدواج کنه چون معلومه دوسش داره🥺❤️ خوشحالم از اینکه خوشتون اومده😍 اینطور که پیداس دو راه بیشتر واسشون نمونده☹️
سلام خیلییی رمانتون عالیه من از اولش بودم و خوندم رمانتون رو خیلی خوبه ممنون میشم سعی کنید هر شب رمان بزارید💜😘🌈💛 سلام سپاسگزارم😍 چشم سعیمو میکنم😉
سلام واقعا رمان درد تسلیم و رمان سد خون عالین 😍 ولی من همش این 4 تا داداشو باهم قاطی میکنم امیدوارم ک ترلان همون دلینا نباشه چون فک میکنم آران بهش علاقه کنده🥺 در کل میگم مرسی ک هسی حلما جونی🤍🌼 سلام ممنونم😍 برای بار دوم عرض میکنم😂 آران و آرتین دوقلو های کژالن. اَردلان پسر دلوانه آرین آخرین بچه ی کژاله. در مورد ترلان هم در ادامه ی رمان متوجه میشید😁😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا