eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان شبتون بخیر. راستش بنده یکمی سرماخوردم نتونستم امروز پارت تایپ کنم انشاالله فرداشب🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 --خانم لطفاً مزاحم نشید ما مثل شما زیاد دیدیم! گفت و تماسو قطع کرد، باورم نمیشد اینو بگه چون من اصلاً قصد مزاحمت نداشتم. ناامید دوباره تماس گرفتم و بازم یه آقا جواب داد. سریع شرایطو گفتم و آدرسو دادم. نگران برگشتم پیش اَردلان دیدم هنوز همونجوری بیهوش افتاده. از شدت نگرانی ناخونامو میجوییدم و ناخودآگاه گریم گرفته بود.... با صدای آژیر آمبولانس سریع از پله ها رفتم پایین و راهنماییشون کردم بالا. اومدن بالاسر اَردلان و تبشو چک کردن و یکیشون کنجکاو به من خیره شد --از کی اینجوری شده؟ شونه بالا انداختم --نزدیک ربع ساعت پیش من اومدم دیدم این.. میخواستم بگم اَردلان ولی حرفمو خوردم و آروم گفتم --دیدم این آقا بیهوش اینجا افتاده. متأسف سر تکون داد و رو کرد سمت همکارش --باید منتقلش کنیم بیمارست... سریع گفتم --چیشده مگه؟ کنجکاو گفت --شما باهاشون نسبتی دارین؟ مصنوعی خندیدم --نه خب بالاخره آدم نگران میشه. جوابمو نداد و اَردلانو گذاشتن رو برانکارد و داشتن از پله ها میبردنش پایین. خواستم بگم صبر کنید منم باهاتون بیام ولی منصرف شدم و حرفمو خوردم. همون موقع زهرا خانم از راه رسید و نگران بهم خیره شد. ولی همین که خواست حرفی بزنه گفتم --زهرا جون میشه ازت خواهش کنم یه کاری واسم انجام بدی؟ کنجکاو بهم خیره شد --چه کاری؟ با صدایی که از شدت اضطراب میلرزید گفتم --این که الان داشتن از پله ها میبردنش پایین داداشمه لطفاً برو همراهشون. متعجب گفت --داداشتون اینجا چیکار میکنه؟ عصبانی گفتم --الان این مهمه؟ نگران به من اشاره کرد --ولی کی از شما مراقبت کنه؟ حرصی دندونامو رو هم فشار دادم --بچه که نیستم خودم مراقب خودم هستم بعدشم مگه آران بهت نگفتم هرچی من بهت گفتم بگی چشم؟ ملتمس ادامه دادم --توروخدا این یه کارو واسه من انجام بده. همین که زهراخانم رفت دویدم تو خونه ی آران و از پنجره کوچه رو زیر نظر گرفتم. بهیارا داشتن اَردلانو میزاشتن تو ماشین که زهرا خانم رسید و شروع کرد گریه کردن و الکی گفت مادر اَردلانه اونام با خودشون بردنش. باورم نمیشد زهرا خانم انقدر راحت بتونه نقش بازی کنه و تو دلم کلی تشویقش کردم....... «اَردلان» با احساس سر درد شدید چشمامو باز کردم و در کمال تعجب خودمو رو تخت بیمارستان دیدم. نگاهم رفت سمت خانم میانسالی که بالاسرم نشسته بود. نگاهش برگشت و تا منو دید نگران گفت --بیدار شدید؟ حالتون خوبه؟ گیج گفتم --شما منو آوردید اینجا؟ بدون توجه به سوألم کنجکاو گفت --شما خواهر آسا خانمی؟ سوألشو دوباره تو ذهنم مرور کردم و پیش خودم گفتم چرا باید اینو ازم بپرسه؟ نگران بهش خیره شدم --اتفاقی واسش افتاده؟ لبخند زد --نه نگران نباشید، من پرستار آسام امروز داشتم میرفتم‌ خونش که دیدم شما حالتون بد شده و آسا خانم بهم گفت شما بردارشونید و باید همراهتون بیام بیمارستان. کنجکاو گفتم --یعنی آسا شمارو فرستاده مراقب من باشید؟ با تردید گفت --بله دیگه،گفت باید همراهتون بیام. باورم نمیشد آسا نگران من باشه و ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم. خانمه نگران گفت --حالتون خوبه؟ تأییدوار سر تکون دادم --بله من خوبم ممنون که اومدید... «آسا» رفتم تو خونه ی خودم و موبایلمو برداشتم خواستم زنگ بزنم به آران ولی پشیمون شدم. با صدای خواب آلوی آران گیج به صفحه ی موبایل خیره شدم فهمیدم حواسم نبوده دکمه ی وصل رو زدم. مصنوعی خندیدم --سلام آران خوبی؟ --سلام خوبم تو چطوری؟ --منم خوبم. --چیزی شده کاری داشتی؟ متفکر گفتم --نه فقط حوصلم سر رفته بود گفتم بهت زنگ بزنم. خندید --خب به خانم زمانی بگو ببرتت بیرون. مصنوعی با ذوق گفتم --راست میگیا، من برم فعلاً کاری نداری؟ خندید --نه فقط مراقب خودت باش میری بیرون. چشمی گفتم و تماسو قطع کردم. دروغ چرا نگران اَردلان بودم و دلم میخواست بدونم حالش چطوره. یادم افتاد به زهرا خانم که دیشب شمارشو بهم داد تا اگه کاری داشتم بهش زنگ بزنم. سریع شمارشو گرفتم، با بوق سوم جواب داد --سلام آسا خانم خوبی؟ --سلام ممنون کجایی؟ --من پیش برادرتونم نگران نباشید حالشون خوبه.. عه؟ من کی حال اینو پرسیدم چرا این زهرا خانم انقدر گیج میزنه؟ سریع تماسو قطع کردم و از فرط عصبانیت گوشیمو کوبوندم رو مبل. چند بار زنگ خورد ولی جواب ندادم و واسه اینکه فکرم آزاد بشه رفتم حموم.... «آران» باز خوبه آسا بهم زنگ زد وگرنه اگه کسی میدید آبروم می‌رفت. ساعت یازده بود که دوباره کارمو شروع کردم و غروب برگشتم خونه دیدم بچها زودتر از من برگشته بودن و خوابیده بودن رو کاناپه. لباس کثیفارو ریختم تو ماشین لباسشویی و رفتم حموم.... از حموم اومدم نمازمو خوندم و تصمیم گرفتم واسه شام املت درست کنم. داشتم گوجه هارو خورد میکردم که در باز شد و اَردلان اومد تو..... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم 💞 نگران رفتم سمتش --معلوم هست از دیشب تا حالا کجایی؟ خندید --چرا مثل مامان شدی آران؟ همینجور که لباساشو درمی‌آورد رفت سمت اتاق. --من برم دوش بگیرم. متعجب از اینکه اینهمه وقت نگرانش بودیم و اون اصلاً اهمیتی نداد به کارم ادامه دادم و بچه هارو بیدار کردم شام بخوریم. آرتین لبخند زد --وای داداش خدا خیرت بده‌ امروز انقدر خسته شدم که وقتی رسیدم خونه بیهوش شدم. چیزی نگفتم و فقط خندیدم. کنجکاو گفت --چته چرا میخندی؟ شیطون خندیدم --آخه بهت نمیاد مهربون باشی! مشمئز ادامو درآور و خندید --لیاقت نداری داداش من وگرنه واست جون میدادم. خواستم جواب بدم که اَردلان حوله به کمر اومد بیرون و با لبخند سلام کرد. آرتین تا نگاهش افتاد به اَردلان لقمه پرید تو گلوش و شروع کرد سرفه کردن. سریع یه لیوان آب دادم دستش و وقتی یکم آروم شد‌ با تعجب رو کرد سمت اَردلان --تو اینجا چیکار میکنی؟ اَردلان گیج خندید --منظورت چیه؟ آرتین همینجور که سعی‌ داشت نصف املت ته ماهی تابه رو بپیچه زیر نون گفت --ما فکر کردیم تو مردی. آرین زد رو دست آرتین و حق به جانب گفت --علاوه بر تو دوتا گشنه ی دیگه وجود دارن که‌ یه نفر دیگه ام بهشون اضافه شد پس لطفاً رعایت کن. اَردلان بی توجه به آرین گفت --از نظر شما هرکی از خونه بره بیرون مرده محسوب میشه؟ آرتین تأییدوار سر تکون داد --شایدم اصلاً دیگه حسابش نکنیم. معترض گفتم --بسه آرتین چرت نگو. رو کردم سمت اَردلان و کنجکاو گفتم --معلوم هست از دیشب تا حالا کجایی؟ خندید --دیشب که کل شب رو تو خیابون قدم میزدم و از صبح تا دو ساعت پیش تو بیمارستان. نگران گفتم --بیمارستان واسه چی؟ خندید --فکر کنم دیشب تو بارون سرماخوردم... حرفش با یه عطسه قطع شد و ذرات ریز غذا‌ پاشید تو سفره. آرتین با حالت چندشی گفت --ای مرده شورتو ببرن اَردلان،میمیری کله رو بگیری اونور؟ اَردلان خندید --شرمنده یهو اومد،داشتم میگفتم. دیشب تو بارون سرماخوردم و نزدیکای صبح پیاده برگشتم خونه ولی به قدری حالم بد بود که روبه روی در غش کردم و دیگه چیزی نفهمیدم. آرتین تأییدوار سر تکون داد --خب؟ خندید --خب که یه فرشته ی مهربون منو رسوند بیمارستان. آرتین شیطون خندید --آهاااان اونوقت این فرشته ی مهربون احیاناً اسمش آسا نبود؟ من و آرین با تعجب برگشتیم سمتش و من کنجکاو گفتم --آسا؟ --آره. رو کردم سمت اَردلان و چشم ریز کردم --بگو ببینم اینجا چه خبره؟ خجالت زده خندید --بابا من اصلاً خبر ندارم چیشده! آرتین خندید --آره جون خودت ما همه عر عر! حق به جانب ادامه داد --امروز قبل اینکه برم سرکار پرستار آسا هنوز نیومده بود،واسه همین تو راه زنگ زدم به خانم زمانی ببینم رفته پیشش یا نه که فهمیدم آسا خانم فرستادتش دنبال این مشنگ. خندیدم --مگه آسا از این کارا بلده؟ آرین خندید --مثل اینکه ما در عصر تکنولوژی هستیما بعدشم خب حتماً زنگ زده آمبولانس اومدن اَردلانو بردن دیگه.... نگاهش رفت سمت ماهی تابه و حرفش قطع شد. اَردلان آخرین لقمه رو خورد و لبخند زد --مرسی داداش خیلی خوشمزه بود. آرتین حرصی گفت --کارت بخوری اَردلان، دیدی ما حواسمون پرته همرو خوردی؟ اَردلان خندید --شرمنده خیلی گشنم بود الان واستون میپزم. ماهی تابه رو برداشت‌ رفت تو آشپزخونه. آرتین با سر بهش اشاره کرد و آروم گفت --این چرا انقدر کبکش خروس میخونه؟ آرین خندید -- تو باشی خوشحال نمیشی؟ آرتین اخم کرد --واسه چی باید خوشحال بشم؟ آرین کلافه گفت --بابا مگه ندیدی دیشب خودش بهمون گفت عاشق آساس؟ الانم وقتی فهمیده آسا رسوندتش بیمارستان خوشحاله دیگه. رو کرد سمت من --مثلاً تو اگه بفهمی ترلان رسوندتت بیمارستان خوشحال نمیشی؟ اخم کردم --اولاً ترلان نه و ترلان خانم،دوماً نه واسه چی باید خوشحال بشم؟ آرتین متفکر گفت --یعنی قراره خبری بشه؟ کنجکاو بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ چه خبری؟ کنجکاو گفت --خب وقتی آسا اینکارو کرده معلومه اونم نسبت به اَردلان بی حس نیست. خندیدم --چی میگی آرتین آسا سایه ی اَردلانو با تیر میزنه بعد تو میگی بهش علاقه داره؟ خندید --مشکل همین جاست که تو اندازه یه سر سوزن از عشق و علاقه سرت نمیشه چون اگه سرت میشد الان با ترلان ازدواج کرده بودی و هفت، هشت تا بچه داشتی. مسخره خندیدم --وااای آرتین چقدر تو بامزه ای کاش دوتا بودی!من هنوز سه ماه نیست با ترلان آشنا شدم بعد تو حرف هفت هشت تا بچه میزنی؟ با اومدن اَردلان دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم و در سکوت غذامونو خوردیم..... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان شبتون بخیر. امشب پارت نداریم انشاالله فرداشب ❤️
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو تو دنیامی.... دلیل خنده هامی.... 😍🙈 عاشقانه و بامزه🙈 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم 💞 «ترلان» مثل همیشه فکرم درگیر یه چیز بود، آران. پسری که ازم فراری بود و همین رفتارش باعث میشد من ازش دور بشم. از اون شبی که دم در بیمارستان دیدمش ناخودآگاه حس کردم دلم واسه اولین بار لرزید. ته چشماش یه گیرایی عجیب داشت که یجورایی منو وابسته ی خودش کرده بود. به نظر من اینکه میگن عشق در نگاه اول کاملاً درسته، اصلاً همه ی عشقا تو همون نگاه اوله که شکل میگیره. تو این مدت شاید هزار بار پیش خودم مرورش کردم ولی آخر سر فقط یه چیزو می‌فهمیدم اینکه عاشقش شدم. دلم میخواست بدونم اونم این حسو نسبت به من داره یا نه. همش دلم میخواست یه بهونه ای جور بشه تا بتونم ببینمش و اون روز که فهمیدم تو شرکت عمو کامیار کار می‌کنه خیلی خوشحال شدم چون می‌تونستم به بهونه ی دیدن عمو‌ برم اونجا ولی وقتی بهش گفتم حس کردم زیاد خوشش نیومد. با صدای سر پرستار از فکر دراومدم و پرونده های بیمارارو ازش گرفتم. حواسمو پرت کردم سمت پرونده ها تا فکر شاید آران از سرم بره بیرون.... «آران» دراز کشیدم رو تخت،دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم. حرف آرتین ذهنمو درگیر کرده بود. پیش خودم میگفتم یعنی من عاشق ترلانم؟ بعد خودم جواب سوألمو میدادم: واسه چی باید عاشقش بشم؟ ما در طول زندگیمون آدمای زیادیو میبینیم ولی دلیلی نداره عاشقشون بشیم. با صدای رعد و برق از پنجره به بیرون خیره شدم،هوای اتاق بدجوری سخت و نفس گیر بود. از جام بلند شدم کاپشنمو با سوییچ ماشین برداشتم و خیلی آروم از خونه رفتم بیرون....... وایسادم وسط بارون و دستامو باز کردم، سرمو گرفتم بالا و چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم. قطرات بارون می‌ریخت رو صورتم و بدجوری بهم آرامش میداد. یه بغض پنهون توی گلوم بود که فقط خودم دردشو حس میکردم. زندگیم بدجوری به هم گره خورده بود. گره ای که از سمت بقیه بود و یه دهم درصد به من مربوط نمیشد. تو این چند روز شاید هزار بار این سوألو از خودم پرسیدم: چرا من؟ به چه دلیل باید واسه بقیه عذاب وجدان داشته باشم، چرا من باید نگران بقیه باشم وقتی هیچکس نگران من نیست؟ ولی خب تهش به این می‌رسیدم که تموم اون کارارو واسه آرامش خودم انجام میدم، چون اگه تو اون شرایط کمکی نکنم بیشتر عذاب می‌کشم. به نظر من آدما واسه خوشحالی خودشون یه کاریو واسه بقیه انجام میدن، تا روح خودشون آروم بگیره وگرنه تو این دنیا هیچکس به فکر هیچکس نیست. واسه یه لحظه فکرم رفت سمت آسا. فقط خودش میدونست چقدر حالش بده و هیچکدوم از ما نمی‌تونستیم حالشو درک کنیم. هرجوری حساب میکنم ما تو این دنیا تنهاییم و فقط خداست که تو هر شرایطی کنارمون میمونه.... سوار ماشین شدم و بی هدف تو خیابونا می‌چرخیدم. حالم بدجوری گرفته بود و دلم میخواست زمان متوقف بشه،هیچ اتفاقی نیفته تا بتونم مشکلات زندگیمو حل کنم و دوباره ادامه ی زندگی.... ساعت از نیمه شب گذشته بود که برگشتم خونه و بدون اینکه لباسامو عوض کنم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.... با صدای آرتین از خواب بیدار شدم دیدم همینجور که داره با عجله دکمه های پیرهنشو میبنده میگه --پاشو داداش دیرت نشه. گفت و از اتاق‌ رفت بیرون. بلند شدم کارای شخصیمو انجام دادم و یه لقمه نون پنیر درست کردم با خودم بردم شرکت.... نزدیکای غروب کارم تموم شد. داشتم پرونده هارو رو میرم مرتب میکردم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره ی رضا متعجب جواب دادم --الو سلام داداش. --سلام آران خوبی؟ --قربونت تو چطوری؟ سریع گفت --منم خوبم،میگم آران وقت داری؟ نگران گفتم --چیزی شده؟ مصنوعی خندید --نه فقط میخواستم ببینمت. مردد گفتم --باشه من الان شرکتم.. حرفمو قطع کرد --بیا بیرون دم در منتظرتم.... پرونده هارو به منشی تحویل دادم و رفتم بیرون. رضا پشت به من وایساده بود داشت سیگار می‌کشید. رفتم جلو دست گذاشتم رو شونش‌. --سلام داداش. برگشت و عینکشو برداشت لبخند زد --سلام خوبی آران؟ لبخند زدم --خوبم تو چطوری؟ آرام خانم خوبه؟ تأییدوار سر تکون داد --خداروشکر. کنجکاو بهش خیره شدم --چیشده داداش کارم داشتی؟ همینجور که با نگاهش اطرافو زیر نظر داشت گفت --اینجا نمیشه باید بریم یه جای دیگه. تأیید وار سر تکون دادم --باشه بریم. مضطرب گفت --چیزه فقط تو ماشین آوردی؟ --آره چطور؟ --اگه میشه با ماشین تو بریم.... سوار ماشین شدیم و رفتیم یه چای خونه توی پایین شهر. اول رضا از ماشین پیاده شد و به دنبالش من.تموم فضارو دود قلیون و سیگار پر کرده بود و یه حاله ای ابری از دود توی فضا ایجاد شده بود. نشستیم سر یه میز و پیرمردی که به ظاهر صاحب اونجا بود اومد بالاسر میز و همینجور که با لنگ رنگ و رو رفته ای میزو پاک میکرد گفت --اولین باره اینجا می‌بینمتون،بچه ی اینجایید؟ رضا خندید --واسه شما چه فرقی میکنه؟ پیرمرد کارش تموم شده و همینجور که لنگو تا میزد گفت... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم 💞 --فرقش اینه،آدمایی که میان اینجا از بوی غریبه بیزارن، الانم نبین بهت کاری ندارن، پاتو از اینجا بزاری بیرون فاتحت خوندس جوون. نگران گفتم --منظورتون چیه؟ کنجکاو برگشتم سمت رضا --چی میگه؟ رضا پوزخند زد و از تو جیبش یه کارت درآورد گرفت سمتش --چنگیز منو فرستاده حاجی جون‌ اگه شک داری بیا اینم کارتش. پیرمرد نگاه کنجکاوی به کارت انداخت و تأییدوار سر تکون داد و لبخند زد --خوش اومدید. وقتی رفت عصبانی گفتم --رضا چرا به من نمیگی چیشده؟ کلافه دست کشید تو موهاش --چیزی نیست فقط یکم نگران آرامم. --آرام چرا؟ مگه چیشده؟ تلخند زد --از وقتی ریحانه از زندگیم رفت کلاً همه چی از این رو به اون رو شد. پاکت سیگارو از جیبش درآورد و خیره به پاکت آه کشید --قبل تر وقتی می‌دیدم یه نفر سیگار می‌کشه پیش خودم میگفتم چرا آدم باید به خودش ضرر بزنه؟ یه سیگار از پاکت درآورد و روشن کرد و پک عمیقی به سیگار زد. آروم گفت --ولی الان میگم آدم تا یه مرگش نباشه سیگار نمی‌کشه. با بغض اخم کرد --گاهی وقتا روزگار بدجوری روزگارتو سیا می‌کنه آران! طولانی مکث کرد و ادامه داد --آوردمت اینجا تا واسه چند روز آرامو بسپرم دستت. از تعجب یه نمه چشمام گرد شد و رضا تا دید خندید --شاید درخواست بیجایی باشه، چون من و تو دو سه بار بیشتر همو ندیدیم و... حرفشو قطع کرد و بی توجه به جمله ی قبلیش گفت -- در حال حاضر تو تنها رفیق قابل اعتماد منی، ببین نمیدونم چجوری واست توضیح بدم ولی من الان تو شرایطی قرار گرفتم که تموم رفیقام خنجر از رو بستن و به خونم تشنن. ناباورانه خندیدم --مگه میشه؟ همینجور که ته سیگارشو می انداخت تو جا سیگاری گفت --هیچی نشد نداره. کنجکاو گفتم --پس پدر و مادرت؟ بی حس به چشمام خیره شد --هر دوشون تو یه تصادف مردن! اون لحظه پیش خودم گفتم من چه بدی کردم که خدا انقدر گره میندازه تو زندگیم؟ بین این همه درگیری ذهنی از اینکه یه مشکل دیگه به مشکلاتم اضافه بشه واقعاً واسم غیر قابل تحمل بود. با صدای رضا از فکر دراومدم --فقط واسه چند روز،ازت خواهش میکنم آران. نگران گفتم --ولی آخه... سریع حرفمو قطع کرد --ببین آران من فقط در همین حد بهت بگم که من الان تو شرایطی قرار گرفتم که هر لحظه ممکنه یه نفر قصد جونمو بکنه... صداش خشدار شد و ادامه داد --این وسط نمی‌خوام خدایی نکرده بلایی سر‌ آرام بیاد! با اطمینان لبخند زدم --ببین رضا جون نه اینکه بخوام دست رد به سینت بزنم ولی اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه دخترت بیفته من چه جوابی بهت بدم؟ بخاطر همین میگم اگه دخترت پیش خواهر یا بردارت باشه بهتره. خندید --متأسفانه بنده تک فرزندم! یهویی از دهنم پرید و گفتم --خب بسپر دست مادرش... عصبانی زد رو میز و فریاد زد --اسم اون عوضی رو جلو من نیارررر! مردی که میزکناری نشسته بود با لهجه ی لوطی داد زد --هوووی یارو مثل اینکه حالت خوش نی؟ رضا در مقابل داد زد --اگه خوش نباشه مثلاً میخوای چیکار کنی؟ مرده عصبانی از جاش بلند شد و داد زد --اگه تو حالت خوش نی ما از تو ناخوش تریم. معلوم بود طرف دنبال بهونس واسه همین سریع از جام بلند شدم و مصنوعی لبخند زدم --شرمنده این داداش ما یکم عصبانیه شما به دل نگیر. مرده نگاه معناداری بهم انداخت و نشست سر جاش و منم رضارو نشوندم رو صندلی. وقتی یکم جو آروم شد رضا حرصی گفت --چرا نزاشتی بزنم تو دهنش؟ خندیدم --یه نگاه به هیکل یارو بکن کم کمش سه برابر تو وزنشه میخواستی بزنه لهت کنه؟ حرفی نزد و به میز خیره شد. آروم گفتم --چرا عصبانی میشی داداش؟ بالاخره اون هرچی نباشه مادرشه از بچش مراقبت می‌کنه. پوزخند زد --اون اگه مادر بود این اینجوری بچشو ول نمی‌کرد بره. عمیق به چشمام خیره شد --جون مادرت کمکم کن آران! تک تک اون آدمایی که داری ازشون حرف میزنی واسه من خطرناکن، یعنی اگه خودشونم خطری نداشته باشن آدمای چنگیز ازشون خبر دارن. اخم کردم --این چنگیز کیه دیگه؟ --یه آدم پست فطرت که جز پول هیچی نمی‌بینه. گیج گفتم --خب چه ربطی داره؟ کلافه بهم خیره شد --من باهاش قمار کردم آران میفهمی؟ الان کل زندگیم تو دستای اونه. --ولی از شناختی که من ازت دارم نیازی به این پولا نداری. خندید --اون مال‌ زمانی بود که ریحانه رو داشتم ولی الان... عصبانی حرفشو قطع کردم --چی میگی واسه خودت رضا؟ اصلاً به دخترت فکر کردی؟ حق به جانب گفت --اگه فکر نمی‌کردم الان پیش تو نبودم حرصی غریدم --ولی اون الان تو سنیه که بیشتر بهت نیاز داره! کلافه چشماشو رو هم فشار داد و گفت --میدونم آران تموم این چیزایی که داری میگیو بهتر از تو بلدم ولی مجبورم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام شبتون زیبا💫 امیدوارم که تا این قسمت از رمان لذت برده باشید 😌 ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان واسم بنویسید😊🙏 https://harfeto.timefriend.net/16561901124440 حلما
سلام رمانت دوست دارم داستان جالبیه ولی دیگه خیلی داره طولانی میشه سلام ممنون🙏
پارت ها رو طولانی تر کن راستی رمانت هم خیلی خوبه 😍 تا حد امکان تایپ، تایپ میشه دوست عزیز😁 ممنونم❤️🙏
لطفا شبی ۳ پارت بزار خیلی کم فعالیت میکنی 🙁 چشم سعیمو میکنم🙂
***ت بچه آسا چیه ؟ هنوز به مرحله ی تأیین جنسیت نرسیده 😂😂😂
تروخدا بهم بگو آسا و اردلان ازدواج میکنن 🙏🙏🙏 آخه من اگه بخوام رمانو شرح بدم که دیگه فایده نداره🙁🙁🙁
رمانت خیلی خوبه ولی خیلی طولانیع 🙂 خیلی ممنون❤️ دوستانی که مثل این دوستمون از طولانی بودن رمان ناراضین خب میتونن ادامه ندن چون اصل رمان داستانِ طولانی هست. اگر حس میکنید حوصله ی دنبال کردن رو ندارید خب دنبال نکنید اجبار که نیست😂
رماناتون خیلی خوبه به خصوصی وقتی از چند زبان مینویسین😍❤️ اگه میتونین بیشتر پارت بزارین ممنون میشیم😊💋 ممنون عزیزم نظر لطفته چشم سعیمونو میکنیم‌ ❤️
با سلام ممنون میشم تعداد پارت ها رو بیشتر کنی درضمن سعی کن هر شب حتما پارت باشه سلام چشم سعیمونو میکنیم❤️🙂
سلام رمانت خیلی خوبه انشالله همیشه موفق باشی 😂من منتظرم ببینم اردلان با آسا ازدواج میکنه یا نه سلام ممنون عزیزم🙏 انشاالله این دوتا با هم ازدواج کنن خیال شما راحت شه😂