eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
Ahmad Safaei - Eshghe Bachegi (UpMusic).mp3
6.6M
عشق بچگی احمد صفایی عصرتون بخیر دوستان😍 امشب مناظر پارت باشید🙈😌 @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تمنای تو جانم نفسم عمرم رفت... بی تو لبخند من از گریه غم انگیز تر است🙃 لحظه هاتون به *عشق*❤️ پست امروز تقدیم نگاهتون🍁☕ @berke_roman_15 ❤🍁❤🍁❤🍁❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 کنجکاو گفت --تو چخبر؟ با سر به آرام اشاره کرد --با مادمازل چه میکنی؟ خندیدم --چند روز دیگه باید بره مدرسه. --خب به سلامتی. کلافه تو موهام دست کشیدم --ولی من نمیتونم ثبت نامش کنم. کنجکاو گفت --حتماً بخاطر اینکه پدر یا قیمش نیست؟ تأییدوار سر تکون دادم. متفکر گفت --من شنیدم میشه از طریق دادگاه اقدام کرد. تأییدوار سر تکون دادم --فکر کنم باید یه حضانت قانونی داشته باشم تا بتونم از دادگاه حکم بگیرم واسه ثبت نام. حرفمو تأیید کرد --اینم حرفیه... مکث کرد و یدفعه بشکن زد --فهمیدم. کنجکاو بهش خیره شدم --چیو؟ شیطون خندید --تنها راه اینه که باهاش ازدواج کنی. مسخره خندیدم --پرسیدم، گفتن نمیشه. چشماش از تعجب گرد شد --یعنی تو قصد داشتی همچین کاری بکنی؟ تک خنده ای کردم --نه به جون داداش، فقط شرایطشو پرسیدم. خندید و جدی گفت --حالا من تو دادگاه آشنا دارم، میگم واست ردیفش کنن. متعجب گفتم --توووو؟ سیسِ خودشیفتگی گرفت و نیشخند زد --چیه؟ فکر کردی فقط خودت سرشناسی؟ همون موقع آرام اومد صدامون زد واسه شام و حرفمون قطع شد... سفره پهن کردیم تو پذیرایی و همه نشستیم دور هم. آرین خندید --چقدر دلم واسه این جمع دور سفره تنگ شده بود. خندیدم --اصلاً غذا خوردن رو زمین یه مزه ی دیگه داره. آسا به اَردلان خیره شد --آره واقعاً. گقت و دوتاشون باهم زدن زیر خنده. آرتین چشمک زد --چیشده؟ ماجرا چیه؟ آسا نفسشو صدادار بیرون داد و به اَردلان اشاره کرد. --روز اول عروسی،میز نهارخوریو جمع کرد و گفت از این سوسول بازیا خوشش نمیاد. آرتین خندید و با صدای بلندی گفت --جدییی؟ آسا با سر تأیید کرد. آرتین خندید --به وجناتتون نمیخوره داداش. اَردلان خواست حرف بزنه، که همه حواسشون پرت شد سمت آرام. سریع اشکشو گرفت و خندید --چیه چرا همتون به من خیره شدید؟ آسا نگران گفت --چیزی شده آبجی؟ منفی وار سر تکون داد و سربه زیر گفت --نه، فقط یاد یه چیزی افتادم. مکث کرد و تلخند زد --بابام، معتقد بود غذا باید رو زمین خورده بشه ولی مامانم قبول نداشت. واسه همین،همیشه بابام رو زمین غذا میخورد و مامانم سر میز. قطره ی اشکی که از چشمش سرخورد رو گرفت و خندید --منم نوبتی پیششون غذا میخوردم. هیچکس حرفی نمیزد و آرام با یه ببخشید از جاش بلند شد رفت سمت اتاق. نگاهم افتاد به آرین که با چشماش،رفتن آرامو دنبال میکرد. اخم کردم و با دست زدم رو پاش. --به چی نگاه میکنی؟ گیج بهم خیره شد و تا خواست حرفی بزنه آرتین گفت --چرا هیچکدوم نمیرید دنبالش؟ آسا،سریع از جاش بلند شد --من الان میرم. از جام بلند شدم و سریع گفتم --نمیخواد، خودم میرم. گفتم و سریع از پله ها رفتم بالا.... «آرام» حالم از خودم به هم میخورد. از اینکه غذا رو به همه کوفت کرده بودم، عذاب وجدان داشتم. دلم میخواست بزنم خودمو له کنم. چندتا ضربه به در اتاق خورد و پشت بندش، در باز شد، آران اومد تو. خجالت زده سرمو انداختم پایین. اومد بالاسرم و آروم نشست کنارم. انتظار داشتم، بهم بگه کارم اشتباه بوده یا بخواد دعوام کنه، ولی بجاش دستمو محکم گرفت تو دستش و لبخند زد --آرام خانم چرا ناراحته؟ مصنوعی خندیدم --ناراحت نیستم فقط یه لحظه... بغض مثل کنه چسبید بیخ گلوم و نتونستم حرفمو ادامه بدم. صورتمو با دوتا دست قاب گرفت و برگردوند سمت خودش --اینجا، غیر از من هیچکس نیست، پس لازم نیست دروغ بگی. تا اینو گفت، اشکام شروع کرد باریدن و با گریه گفتم --بخدا دست خودم نیست،جدیداً با هر چیز کوچیکی یادشون میفتم. با اطمینان گفت --بایدم اینجوری باشه،چون اونا پدر مادرتن و اینکه دلتنگشون بشی کاملاً عادیه! تلخند زدم --ولی وقتی به گند زدن تو عصاب بقیه ختم بشه، چه فایده ای داره؟ منفی وار سر تکون داد --اصلاً اینطور نیست آرام، بقیه وضعیت تو رو درک میکنن! تو مجبور نیستی بخاطر احساسات اونا، حساسات خودتو خفه کنی! حرفاش یکم آرومم کرد و مردد گفتم --حتی جلو خانواده ی تو؟ خندید --خانواده ی من که همه خودین. خندیدم و باهم از اتاق رفتیم بیرون.... هیچکس لب به غذا نزده بودیم، وقتی رفتیم و دیدن من حالم خوبه، جو به حالت قبلیش برگشت و با شوخی و خنده شام خوردیم. آرتین آخریش قاشق برنجو خورد و با ولع گفت --به به،بهترین خورشت فسنجون توی عمرم بود، دستت دردنکنه آسا خانم. آسا به من اشاره کرد --باید از آرام تشکر کنی. همه به جز آران، با تعجب بهم خیره شدن و آرتین خندید --جدی کار تو بود آرام؟ تأییدوار سر تکون دادم و همه با هم گفتن --ماشاالله. آسا اخم کرد --خیلی خب، حالا بچه رو چشم نزنید تازه امروز دستشو باز کرده. با صدای موبایل آران، آرتین مشمئز گفت --کدوم خروس بی محلیه این وقت شب؟ آران، بی توجه از سر میز بلند شد و موبایلشو برداشت. اخم کرد --خفه شو آرتین، مامانه.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shahin Banan - Mahale (320).mp3
9.16M
محاله شاهین بنان عصر پاییزیتون بخیر بچها ❤️ @berke_roman_15 ❤️🎵❤️🎵❤️🎵❤️
دوستان پروفایلمون تغییر کرد گممون نکنید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 آرتین حق به جانب گفت --عرض کردم به جز کژال بانو. پشت بندش، جوری که خاله بشنوه داد زد --مخلص کژال بانو هستیم دربســـت! همه خندیدن... «آران» تماسو جواب دادم ولی، صدای گریه ی مامان میومد. نگران گفتم --مامان چرا داری گریه میکنی؟ با گریه نالید --آران بدبخت شـــدم! بهت زده گفتم --چراااا؟ با گریه حرف میزد و باعث میشد بعضی حرفاشو نفهم ولی بین حرفاش، فهمیدم بابا حالش بد شده و دارن با آمبولانس میارنش بیمارستان. انگار یه سطل آب یخ خالی کردن رو سرم و تموم حس بدای دنیا، به مغزم هجوم آورده بود. همینجور که سعی در آروم کردنش داشتم، خودمم گریم گرفته و پشت کردم به بچها تا حالمو نبینن. با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم --خیلی خب مامان جان،لطفاً آروم باش! با صدای تحلیل رفته ای گفت --چجوری آروم باشم آران؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و گفتم --الان کجایید؟ تا خواست جواب بده،تماس قطع شد و هرچی زنگ زدم،گفت خاموشه. برگشتم، دیدم همه کنجکاو بهم خیره شدن. آرتین گفت --مامان چی گفت؟ آرین بی توجه به حرف آرتین گفت --گریه کردی؟ سریع اشکمو گرفتم و منفی وار سر تکون دادم --نه. اَردلان عصبانی گفت --چرا حرف نمیزنی؟ بی مقدمه گفتم --بابا حالش بد شده، دارن میارنش بیمارستان. آرتین خندید --فیلمته مگه نه؟ اخم کردم و با صدای تقریباً بلندی داد زدم --الان به نظرت دارم فیلم بازی میکنم؟ آرین گریش گرفت و سریع، بلند شد رفت تو آشپزخونه. اَردلان اومد سمتم و با بغض گفت --چرا حالش بد شده؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --دقیق نمیدونم. با صدای در،نگاه همه خیره شد رو آرتین که داشت میرفت بیرون. سریع گفتم --آرتین صبر کن! پوزخند زد --چی میگی آران؟ صبر کنم که چی بشه؟ چشمامو رو هم فشار دادم --منظورم اینه که صبر کن همه باهم بریم.... من و آرین و آرتین، با ماشین من و آرام و آسا، با ماشین اَردلان رفتیم.... نزدیک نیم ساعت، دم در بیمارستان منتظر وایساده بودیم تا موبایلم زنگ خورد. سریع جواب دادم --الو مامان؟ --آران بیا روبه روی اورژانس... همه رفتیم اونجا و تا ما برسیم، بابارو برده بودن. نگاهم رفت سمت مامان، که از شدت گریه افتاده بود رو زمین. آرتین و آرین کمک کردن نشوندش رو صندلی من رفتم واسش آب آوردم. به زور چند قلپ آب خورد و لیوانو پس زد. دستشو گرفتم و با بغض گفتم --مامان میشه بگی دقیقاً چیشد؟ منفی وار سر تکون داد و تحلیل رفته گفت --نمیدونم آران نمیدونم! با گریه ادامه داد --نشسته بودیم سر سفره، داشتیم غذا میخوردیم که یدفعه گفت قلبم درد گرفته. دویدم قرصاشو بیارم،ولی وقتی برگشتم دیدم بیهوش افتاده. گریش بیشتر شد --حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟ آرتین اون یکی دستشو گرفت و گفت --قربونت برم دور از جونت، انشاالله که خوب میش... اَردلان با صدای بلندی گفت --دکتر، بچها دکتر اومد. من و اَردلان رفتیم پیش دکتر. اَردلان سریع گفت --دکتر حال پدرم چطوره؟ یه نگاه به جفتمون کرد و گفت --پسراشید؟ تأییدوار سر تکون دادیم. تلخند زد و دست گذاشت رو شونه ی اَردلان --میدونم واسه یه پسر خیلی سخته! ولی،پدرتون دچار ایست قلبی شده بودن و متأسفانه راهی برای برگشت نبود. مکث کرد و ادامه داد --تسلیت میگم، غم آخرتون باشه. واسه یه لحظه، تموم اجزای بدنم از حرکت ایستاد و به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم. یدفعه پاهام سست شد و افتادم رو زمین. اَردلانم نشسته بود رو زمین و سرشو گرفته بود بین دستاش. آرتین کنجکاو اومد سمتم و صدام زد --آران چیشده؟ بابا حالش بده؟ زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرف بزنم. نگران چندتا ضربه زد تو صورتم و وقتی دید حرف نمیزنم عصبانی داد زد --مگه کـــری؟ پرستاری که داشت رد میشد، اخم کرد --آقا لطفاً رعایت کنید اینجا بیمارستانه. آرتین بی توجه بهش یه سیلی محکم زد تو صورتم و با گریه گفت --د حرف بزن لعنتی! با سیلی که تو صورتم خورد،از بهت دراومدم و اشکام بی اختیار شروع کرد باریدن. آرتین، فهمیده بود ماجرا چیه ولی نمیخواست قبول کنه. یدفعه، صدای جیغ آسا بلند شد و دیدم حال مامان بد شده. آرتین سریع دوید سمتشون. از جام بلند شدم و همین که خواستم قدم از قدم بردارم، افتادم رو زمین. اون لحظه، بدترین لحظه ی زندگیم بود. حس میکردم،هیچکس دیگه پشتم نیست و احساس ضعف داشتم. پیشونیمو چسبوندم به دیوار و شروع کردم بلند بلند گریه کردن. دیگه برام مهم نبود تو چه شرایطیم و ممکنه بقیه صدای گریمو بشنون. قلبم تیر میکشید و با هر بار تپش، درد رو تو تک تک سلولای بدنم جریان میداد..... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 «آرتین» از همون لحظه ی اول، از چشمای آران خوندم چه خاکی بر سرم شده، ولی نمیخواستم باور کنم. نمیخواستم به خودم بقبولونم که بابام رفته و فکر میکردم، این یه خوابه و قراره زود تموم بشه. مامان، از شدت گریه غش کرد و بردن بهش سرم وصل کردن. مثل آدمای سرگردون، نمیدونستم باید چیکار کنم. رفتم تو حیاط، نشستم رو نیمکت و صورتمو گرفتم بین دستام. شروع کردم هق هق گریه کردن. با احساس اینکه یه نفر نشست کنارم، سرمو بلند کردم و با دیدن آرین، با بغض تو چشماش خیره شد. زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو شونم. لباسشو چنگ زدم و هق هقم بلندشد. صدای گریمون با هم قاطی شده بود و یکی از یکی داغون تر بود بود.... «آرام» خاله بهوش اومد ولی از بس گریه میکرد و جیغ میزد،پرستار بهش آرامبخش زد و آسا موند پیش خاله ولی، اجازه ندادن من بمونم. از اتاق رفتم بیرون و نگاهم افتاد به آران که گوشه ی دیوار کز کرده بود و سرشو گرفته بود بین دستاش. دلم واسه همشون کباب بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. رفتم از آب سرد کن یه لیوان آب برداشتم و رفتم بالاسرش. آروم صداش زدم و لیوان آبو گرفتو سمتش. همین که سرشو بلند کرد، با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم و نگران گفتم --آران خوبی؟ تلخند زد و با صدای گرفته ای گفت --راستشو بخوای نه! حالم خیلی بده! اشکاش شروع کرد باریدن و حرفشو ادامه نداد. به لیوان آب اشاره کردم و ملتمس گفتم --یکم بخور. لیوان آبو گرفت یکمشو خورد و گرفت سمتم. مردد گفتم --میخوای بریم بیرون؟ «آران» از اینکه آرام سعی داشت آرومم کنه حس عجیبی داشتم ولی اون لحظه، انقدر حالم بد بود که متوجه نمیشدم. دست به دیوار از جام بلند شدم،ولی دوباره همون حالت سستی رو تو پاهام احساس کردم که آرام دستمو گرفت و با اطمینان گفت --من کمکت میکنم. تلخند زدم و دستشو گرفتم. ولی اون یکی دستمو، محکم به دیوار تکیه دادم تا تونستم برم بیرون. نشستم رو یه نیمکت و سرمو به پشتی نیمکت تکیه دادم. هوا یه نمه سرد بود و لرزو تو بدنم احساس میکردم. با احساس گرما چشم باز کردم دیدم آرام داره روم پتو میندازه. گیج بهش خیره شدم --اینو از کجا آوردی؟ به سالن اشاره کرد --از یکی تختا برداشتم. منفی وار سر تکون دادم --نمیخواد، ببر بزار سرجاش. عصبانی گفت --مگه نمیبینی داری میلرزی؟ حرفی نزدم و چشمامو بستم.... «اَردلان» نگاهم خیره موند رو ته سیگارایی که روبه روم ریخته بود ولی هیچکدوم آرومم نکرد. دستم رفت سمت پاکت سیگار دیدم تموم شده. بی توجه دوتا دستمو کردم تو جیبم، سرمو چسبوندم به دیوار و چشمامو بستم. چشم بسته اشک میریختم و تموم خاطراتم، از بچگی تا الان واسم زنده شده بود. یادم اومد وقتی بودم، بابا از همه بیشتر هوامو داشت و هیچوقت اجازه نمیداد مامان دعوام کنه. واسه همین به قول بقیه نازنازی بار اومدم. دوست داشتم، دوباره برگردم به همون زمان تا ۲۰ و چند سال بیشتر بابامو داشته باشم ولی نمیشد. وقتی پیش خودم، جمع خونوادگیون رو بدن بابام تصور میکردم، همه چی واسم بی معنی بود و انگار، خانواده ای وجود نداشت.... شبی که هر ثانیش هزار ساعت بود، گذشت. صبح زود با آران رفتیم دنبال کارای بابا و آرتین رفت از خونه مدارک بیاره. تا اومد آرتین بیاد،دکتر رضایت نامه ی کالبد شکافی رو داد بهمون ولی هیچکدوم راضی نشدیم رضایت بدیم.... آرتین مدارکو آورد و تا اومدیم کارای ترخیص بابارو انجام بدیم ساعت ۱بعد از ظهر شد. از اونجا رفتیم غسال خونه و نزدیک ۲ساعت تو صف انتظار بودیم تا جنازه رو بشورن. همینجور که منتظر وایساده بودم،زنگ زدم آسا تا حال مامانو بپرسم. با گریه جواب داد. نگران گفتم --چیشده آسا چرا گریه میکنی؟ معترض گفت --اَردلان لااقل یکیتون بیاد اینجا،مامان خیلی حالش بده،از وقتی به هوش اومده همش داره گریه میکنه و به سر و صورتش میزنه. کلافه تو موهام دست کشیدم --خیلی خب، آروم باش من الان میام. تماسو قطع کردم و به آران گفتم بمونه تا من برم بیمارستان... رسیدم بیمارستان و رفتم تو بخش. آدرس اتاق مامانو از پذیرش گرفتم... آروم در اتاقو باز کردم رفتم تو دیدم مامان داره گریه میکنه و آسا با گریه سعی داره آرومش کنه. تا نگاهش خورد به من، گریش بیشتر شد و با دوتا دست زد تو سرش و جیغ زد --اییی خداااا مرگم بده تو، تو این سن یتیم شدی مــــادررر! نتونستم خودمو تحمل کنم و رفتم سمتش بغلش کردم. با گریه گفتم --خدانکنه مامان! توروخدا آروم باش، برات خوب نیست! منو پس زد و با صدای تحلیل رفته ای گفت --چجوری آروم باشم هان؟ چجوری... یدفعه از هوش رفت. نگران دویدم از اتاق برم بیرون که آسا سریع گفت --نمیخواد بری، مامان از صبح همینجوریه. نگران گفتم --حالا باید چیکار کنیم؟ منفی وار سر تکون داد --نمیدونم! کاش میشد ببریمش گوشخانی... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shahab Ramezan - Refigh (128).mp3
1.72M
رفیق شهاب رمضان شبتون بهشت✨ @berke_roman_15 ❤️🎵❤️🎵❤️🎵❤️
الا ای رنگ رنگ آسمانی... الا ای هفت رنگین کمانی... تو با زیباییت جان میستانی... پس از باران تو می آری نمایی... تو خود زیباترین وصف خدایی... که در این آسمان، رخ می نمایی.. تو با این رنگ های کهکشانی... که چندی بود در این آسمانی... ولی در چشم ما فرمانروایی... سلام دوستان.... ساعات روزتون... به زیبایی هفت رنگ رنگین کمون🌈 "حلما" صبحتون رنگین کمونی🌈😍 @berke_roman_15 ✨🌈✨🌈✨🌈✨
AUD-20220913-WA0001.mp3
8.43M
خیالت جم سهراب پاکزاد روزتون زیبا❤️ @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
دوستان سلام. امشب به دلیل حجم زیاد درسام پارت نداریم انشاالله فرداشب پارت میزارم واستون❤️ مرسی که انقدر صبورید😌❤️
Barvan Band - Tarkibe Sammi (128).mp3
2.74M
ترکیب سمی بروان بند شبتون بخیر بچه ها💫 @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 نگران گفتم --حالا باید چیکار کنیم؟ منفی وار سر تکون داد --نمیدونم! کاش میزاشتن ببریمش گوشخانی. --یعنی ما نمیتونیم واسه تشیع جنازه مامانو ببریم؟ نفس عمیقی کشید --دکتر میگه روبه رو شدن با اون صحنه، واسش سمه و ممکنه جونش در خطر باشه. نگاهم افتاد به خراش دستش و نگران گفتم --دستت چیشده؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی. دستشو گرفتم و تلخند زدم --ببخشید که دیشب نتونستی بخوابی و حواست به مامانم بود. لبخند زد، صورتمو با دستاش قاب گرفت و با بغض گفت --قربونت برم، این منم که باید تورو دلداری بده نه تو! انگار منتظر این حرف بودم چون تا اینو گفت، شونه هام شروع کرد لرزیدن و بغضم شکست. سرمو گذاشت رو شونش و با دست موهامو نوازش میکرد. لباسشو چنگ زدم و هق هقم بلند شد..... «آران» قرار شد جنازه رو با نعش کش بیارن و آرین موند با راننده نعش کش بیاد و من و آرام و آرتین زودتر رفتیم. تموم دوست و آشناها از اقسا نقاط کردستان اومده بودن. نصفشون رفته بودن گوشخانی و بقیه میخواستن همراه جنازه برن. آرتین تلخند زد --من نمیدونم این همه آدم یدفعه از کجا فهمیدن بابای ما مرده؟ بی توجه به حرف آرتین برگشتم عقب و نگاهم افتاد به آرام که نشسته خوابش برده بود. آروم با دست خوابوندمش رو صندلی و کاپشنمو آروم انداختم روش. با صدای موبایلم،دیدم اَردلانه سریع جواب دادم --الو داداش؟ --آران کجایید؟ --داریم میریم گوشخانی چطور؟ با بغض گفت --بابارو بردین؟ --نه، ما زودتر رفتیم کارارو راست و ریست کنیم، آرین مونده بابارو با نعش کش میارن. --باشه پس صبر کنید منم میام. تا خواست قطع کنه سریع گفتم --اَردلان، مامان خوبه؟ --آره فعلا بهش آرامبخش زدن خوابیده،من میام تشیع جنازه، دوباره برمیگردم. تأییدوار سر تکون دادم --خیلی خب.... واسه ی لحظه ی آخر، صورت بابارو دیدم. همونجا کنار تابوت افتادم رو زمین و شروع کردم هق هق کردن. چهار نفری نشسته بودیم بالاسر تابوت و میخواستن به زور از تابوت جدامون کنن. دیگه خبری از اون غرور و ابهت تو هیچکدوممون نبود و مثل بچه ها گریه میکردیم. بعد از نیم ساعت، به زور جدامون کردن. با هر بیل خاکی که توی قبر ریخته میشد، انگار یه تیکه از قلب منم جدا میشد. با یادآوری مامان،گریم بیشتر شد. همیشه به بابام میگفت اگه قرار باشه یه روز بمیریم، دوتایی میمیرم، بعد یواشکی به بابا میگفت --میدونی که من یه لحظه ام بی تو نمیتونم! با یاد آوری خاطرات، هربار میمردم و زنده میشدم.... اَردلان میخواست بره سروآباد که آرتا نزاشت تنها بره و همراهش رفت.. داشتم تو حیاط وضو میگرفتم، که دستی رو شونم قرار گرفت. برگشتم و با دیدن مهندس کامیار بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مردونه بغلم کرد و با بغض گفت --ببخش آران، باید زودتر میومدم. با بغض گفتم --زود یتیم شدم آقا یوسف. آروم ضربه زد به کمرم --قوی باش مرد! قوی باش! چند ثانیه بعد، سرمو بلند کردم و دست گذاشتم پشت کمرش و به سمت عمارت حمایتش کردم. لبخند زد و دستمو محکم گرفت --لطفاً هرکاری داشتی بهم بگو. تأییدوار سر تکون دادم --چشم. با صدای روجا(دوست آرام) که همینجور که میدوید حرف میزد کنجکاو بهش خیره شدم --چی میگی روجا؟ همینجور که نفس نفس میزد،بریده بریده گفت --آ..ر..ا..م! اخم کردم --آرام چی؟ آب دهنشو قورت داد و گفت --دستشو با چاقو برید. پوفی کشیدم و کلافه گفتم --الان کجاس؟ به آشپزخونه اشاره کرد. دویدم سمت آشپزخونه، دیدم آرام تنها نشسته و دستشو محکم گرفته تو دستش. تا منو دید، از جاش بلند شد و دستشو پشتش قایم کرد و سریع اشکاشو پاک کرد. اخم کردم --ببینم دستتو! حس کردم از اخمم ترسید چون یه قدم رفت عقب و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد. لحن صدامو آرومتر کردم و مصنوعی لبخند زدم --چرا دستتو قایم میکنی؟ لب گزید و آروم دستشو از پشت سرش آورد بیرون. با دیدن خونی که از کف دستش میریخت نگران گفتم --چیکار کردی آرام؟ آروم گفت --میخواستم فرشته ی آرامش بسازم. چشم ریز کردم و سوألی گفتم --فرشته ی آرامش؟ به خرده چوبای رو میز اشاره کرد. --یه بار دوستم یه فرشته ی چوبی داد بهم و گفت اسمش فرشته ی آرامشه. اگه وقتایی که ناراحتم پیشم باشه، کاری میکنه که من خوشحال بشم. تأکیدوار گفتم --خب؟ خجالت زده گفت --میخواستم یدونه از اون فرشته ها واسه تو درست کنم ولی.... باورم نمیشد آرام واسه خاطر من این کارارو انجام داده باشه. تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید، لپشو کشیدم و تک خنده ای کردم --از دست تو... دستشو، محکم با پارچه بستم و سپردمش دست خاله ایلدا.... «یوسف کامیار» مرگ دیار، غم بزرگی بود که از درون داغونم کرد ولی جلو چشم بچه هاش خودمو محکم نگه میداشتم تا ناامید نباشن. رفاقت من و دیار برمیگشت به روزی که من، به صورت تصادفی واسطه ای شدم بین دیار و آوات.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا