💞درد تسلیم💞
#پارت_155
رو کرد سمت من و عصبانی گفت
--تو پیش خودت چی فکر کردی؟
آرام فقط ۱۱سالشه!
خواستم جوابشو بدم، ولی جوابی براش نداشتم، چون حرفش عین حقیقت بود.
پوزخند زد
--چیه چرا لال شدی؟
آرام عصبانی جیغ زد
--مامان لطفاً تمومش کن.
رو کرد سمت من
--بریم خونه آران...
تو راه،هیچکدوم حرفی نمیزدیم.
از طرفی فکرم درگیر حرفی که زده بودم بود و از طرف دیگه،دیدن مامان آرام تو اون شرایط،علامت بزرگی بود که تو ذهنم ایجاد شد.
از اونجایی که من خبر داشتم،بعد از اینکه از رضا جدا شد، با مهندس امیری ازدواج کرد.
ولی امروز،تنها بود.
کنجکاو برگشتم سمت آرام و صداش زدم
--آرام!
دیدم جواب نمیده،ملایم تر گفتم
--آرام جان!
بازم جواب نداد.
مردد دستمو بردم سمتش دستش،که سریع دستشو کشید عقب و جیغ زد
--به من دست نزن!
خندیدم
--اوه اوه چه خشن.
یه نمه اخم کردم و عصبانی گفتم
--اصلاً کی به تو اجازه داد از خونه بری بیرون؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
--من نرفتم،مامانم منو به زور برد.
با همون اخم گفتم
--چرا بهم زنگ نزدی؟
پوزخند زد
--چون به لطف جنابعالی گوشی ندارم.
تأییدوار سر تکون دادم
--بله، نبایدم داشته باشی، چون هنوز خیلی بچه ای!
تلخند زد و با بغض گفت
--اگه من بچم، چرا به مامانم گفتی شوهرمی؟
پوزخند زدم
--من یه چیزی رو هوا گفتم، واسه اینکه دست از سرت برداره وگرنه...
حرفمو قطع کرد و همینجور که گریه میکرد گفت
--درسته که من تازه ۱۱سالمه، ولی انقدرام که تو فکر میکنی احمق نیستم آران!
تو به مامانم گفتی شوهرمی، تا هرکاری دلت خواست انجام بدی و اون تو زندگیم هیچ حقی نداشته باشه؟
از تعجب چشمام گرد شده بود و پوزخند زدم
--این چـــرت و پرتا چیه میگی آرام؟
--واسه تو چرت و پرته!
عمیق اخم کردم
--یکم تو روت خندیدم فکر کردی خبریه؟ نه خانم کوچولو! سعی کن زیاد فکر و خیال نکنی واست خوب نیست.
پوزخند زدم و ادامه دادم
--ولی توام انگار همچین بدت نیومده بود، چون به جای اینکه انکارش کنی پشت من دراومدی.
پوزخند زد
--به قول خودت، فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست، منم اون حرفو زدم چون...
مکث کرد و دوباره گفت
--چون...
خندیدم
--چون چی خانم خانما؟
چندثانیه بیصدا به چشمام خیره شد و نگاهشو ازم گرفت.
همون موقع، موبایلم زنگ خورد، دیدم آرتینه سریع جواب دادم
--جونم داداش؟
--سلام آران کجایی؟
--بیرونم چطور؟
--هیچی، من میخوام ترلانو ببرم خرید، گفتم توام آرامو بیاری تو خونه حوصلش سر نره.
نیم نگاهی به آرام انداختم و خندیدم
--نه داداش،برو خوش بگذره.
معترض گفت
--چیچیو خوش بگذره؟ بابا پاشو آرامو بیار یکم حال و هواش عوض شه.
اخم کرد
--آرام نمیخواد بیاد، شما برید به سلامت.
خندید
--خیلی خب،توام گاهی وقتا یه چیزیت میشه ها!
خندیدم و تماسو قطع کردم.
آرام اخم کرد
--تو منی آران؟
خندیدم
--منظورت چیه؟
روشو برگردوند سمت پنجره و ادامو درآورد
--آرام نمیاد! یه جوری میگه انگار آرامه.
تا اینو گفت،پقی زدم زیر خنده و شروع کردم بلند بلند خندیدن.
آرام، تا چندثانیه بیصدا بهم خیره شد و اونم خندش گرفت.
با صدایی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفتم
--تو حوصلت سر رفته به خودم بگو،چرا باید با آرتین بری بیرون؟
حس کردم با این حرفم برق شادی تو چشماش موج زد و منم آروم دستشو گرفتم تو دستم و بوسه ی عمیقی رو دستش نشوندم...
«آرام»
این تغییر رفتار آران یکمی واسم عجیب بود. نمیدونستم باید چه عکس العملی نسبت بهش انجام بدم.
با احساس گرمی لباش رو دستم، بدنم گر گرفت و تپش قلبم بالا رفت، این چیزا واسم عادی بود چون هرموقع آران بهم نزدیک میشد یا باهام حرف میزد،همین حالت بهم دست میداد.
آروم دستمو از دستش بیرون کشیدم و نگاهمو به پنجره دوختم.
تو دلم کلی به خودم بد و بیراه گفتم چون اگه مثل ندید بدیدا نمیگفتم میخوام برم بیرون، الان باهاش قهر بودم و تو اتاقم داشتم گریه میکردم.
با صدای آران، از فکر دراومدم
لبخند زد
--پیاده شو رسیدیم....
اول رفتیم رستوران و بعد از ناهار رفتیم بازار.
بازار خیلی شلوغ بود و واسه همین، آران محکم دستمو گرفته بود.
همینجور که داشتیم از روبه روی مغازه ها رد میشدیم، نگاهم خیره موند رو یه لباس عروسکی قرمز، که دامنش شاین بود و پف داشت.
رو سینش، از قسمت یقه تا نزدیک کمر، گلای ریز سفید به صورت اریب با ظرافت خاصی کار شده بود.
تا خواستم به آران بگم از اون لباس خوشم میاد، خودش جلو تر از من رفت تو مغازه.
سایزمو گفتم و رفتم تو پرو، منتظر بودم تا آران لباسمو بده.
لباسو از لای در داد بهم و منم با ذوق لباسو پوشیدم.
یه جوری نشست به تنم، که انگار سایز من دوخته بودن....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_156
داشتم واسه خودم چرخ میزدم و لباسو از زوایای مختلف بررسی میکردم، که صدای آران اومد
--آرام پوشیدی؟
سریع گفتم
--آره.
خندید
--میتونم ببینم؟
یه نمه اخم کردم،درست بود که با آران تا حدودی راحت بودم ولی حد و مرز خودمو میدونستم، واسه همین جدی گفتم
--نخـــیر!
خندید
--خیلی خب حالا، اگه خوبه بگو برم حساب کنم.
با ذوق گفتم
--عالیه!
دست در دست هم تو بازار میگشتیم و نایلون لباس و عروسک باربیمو داده بودم دست آران تا خودم خیلی راحت واسه خودم بچرخم.
آران خندید
--من نمیدونم باربی به چه درد تو میخوره آخه!
ذوق زده گفتم
--واای عاشق اینم لباساشو عوض کنم.
متأسف سر تکون داد و حرفی نزد...
آران، واسه خودش یه پیرهن قرمز با شلوار کتون مشکی خرید و من اصلاً به اینکه چرا پیرهنش باید همرنگ پیرهن من باشه، توجهی نکردم.
بعد از خرید،رفتیم کافی شاپ و هات چاکلت خوردیم.
ساعت ۶عصر برگشتیم خونه و وسایلمو گذاشتم یه گوشه.
دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد....
«آران»
رفتم دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم.
موبایلمو برداشتم زنگ زدم آرتین ببینم رفتن گوشخانی یا نه ولی جواب نداد.
نشستم رو تخت و فکرم رفت سمت اتفاقای امروز.
وقتی از یه دیدگاه دیگه به اینکه گفته بودم آرام زنمه نگاه میکردم،انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود.
یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم.
نمیتونستم حسم نسبت به آرام رو انکار کنم.
از طرفیم نمیخواستم احساسم رو بفهمه، اما رفتارم همه چیو لو میداد.
کلافه از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم و سردی هوا رو با تموم وجود بلعیدم.
با صدای موبایلم،برگشتم دیدم آرتینه.
نشستم رو تخت و جواب دادم
--الو آرتین؟
--سلام آران خوبی؟
--سلام قربونت، کجایی؟ رفتید گوشخانی؟
--خداروشکر، آره داداش نیم ساعتی میشه رسیدیم.
مردد گفتم
--ترلان کجاس؟
خندید
--هیچی بابا رفته اتاقشو مرتب کنه.
مکث کرد و گفت
--چطور؟ کارش داشتی؟
دستپاچه گفتم
--نه بابا چه کاری... مزاحمت نمیشم فعلا.
سریع تماسو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم آرام عمیق خوابیده.
آروم رفتم تو اتاق و رو دو زانو نشستم بالاسرش.
آروم گره ی شالشو باز کردم و پتوشو انداختم روش.
با دیدن صورت مظلومش توی خواب، ناخودآگاه لبخند زدم و با پشت دست صورتشو نوازش کردم.
تو دلم کلی قربون صدقش رفتم و از اتاق رفتم بیرون...
«ترلان»
صبح زود از خواب بیدار شدم و با کمک آرتین و خاله ایلدا کارای خونه رو انجام دادیم.
قرار بود ظهر، بچه ها مامانو بیارن.
داشتم تو آشپزخونه قرمه سبزی درست میکردم، که آرتین همینجور که با ذوق اسممو صدا میزد اومد تو آشپزخونه و تو یه حرکت محکم بغلم کرد.
یکم معذب شدم و همینجور که ازش جدا میشدم گفتم
--چیشده آرتین؟
با لبخند، محکم گونمو بوسید و ذوق زده گفت
--تست دی ان ای مثبته، یعنی الان بدون شک با هم خواهر برادریم.
بگم از این اتفاق خوشحال نشده بودم، دروغ گفتم.
چون تو این مدت که آرتینو شناختم، احساس خوبی داشتم.
تو دلم خداروشکر کردم ولی با یادآوری مامان و بابای قبلیم،ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد.
آرتین نگران گفت
--چیشد ترلان؟ چرا گریه میکنی؟
منفی وار سر تکون دادم و همینجور که اشکمو پاک میکردم خندیدم
--هیچی اشک شوقه.
لبخند زد و گونمو بوسید
--آخ من قربون اشک شوقت برم!
همون موقع خاله ایلدا اومد تو آشپزخونه و همینجور که سعی در آروم کردن بچش داشت گفت
--به جای این کارا، یکی بیاد کمک من این بچه رو نگه داره.
خندیدم و بچه رو از بغلش گرفتم.
با اینکه ایلدا فقط ۷سال ازم بزرگتر بود ولی چهرش خیلی بزرگتر میزد، واینکه بخوام کسی رو که ۷سال ازم بزرگتر بود رو خاله صدا بزنم واسم سخت نبود.
با صدای آرتین از فکر دراومدم.
همینجور که بچه رو از بغلم میگرفت گفت
--برو کاراتو بکن، آران زنگ زد، گفت نیم ساعت دیگه میرسن.
خندیدم
--چه کاری؟
چشمک زد
--آرایش و این چیزا دیگه.
خندیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون...
«آران»
مامان و آرام و آسا، با ماشین اَردلان اومدن و آرین با ماشین من اومد.
داشتم به اتفاقای دیروز فکر میکردم که با صدای آرین، رشته ی افکارم پاره شد و کنجکاو برگشتم سمتش
--جونم آرین؟
خندید
--اصلاً باورت میشه عاشق خواهرت بوده باشی؟
خندیدم و منفی وار سر تکون دادم.
نفسشو صدادار بیرون داد و لبخند زد
--خیلی خوشحالم که ترلان اومده،خواهر داشتن خیلی حس خوبیه.
لبخند زدم و تأییدوار سر تکون دادم.
بچها خیلی زود ترلانو به عنوان خواهر قبول کرده بودن، اما واسه من یکم سخت بود...
نزدیک ظهر، رسیدیم گوشخانی آسا و ترلان کمک کردن مامانو بردن تو اتاق.
داشتم از جلو در اتاق مامان رد میشدم، که ترلان از اتاق اومد بیرون و تا منو دید، هین کوتاهی کشید...
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
ماهشباےتارم🌛☝️🏼:)
Nazanin Bayati
طرفدارنازنینبیاتیهستی ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
دوسشداری ..؟🐳❤️
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
دوسشداریومیخوایببینیش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
میکسمیخوای ازش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
عکسمیخوایازش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
جات اینجاست👧🏻💗👇🏻
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
منتظرتــم؛🍐💕 ..!
💞درد تسلیم💞
#پارت_157
سعی کردم خیلی عادی جلوه بدم و لبخند زدم
--سلام ترلان خان، شرمنده ترسیدید.
خجالت زده خندید
--سلام،خواهش میکنم این چه حرفیه.
همون موقع آرام از اتاق اومد بیرون.
نگاهشو بین من و ترلان چرخوند و خندید
--خواهر برادری خلوت کردید؟
ترلان خندید
--نه بابا چه خلوتی آرام!
تو دلم اداشو درآوردم،فکر کرده من خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم.
همون موقع وجدانم بهم نهیب زد
--مثل اینکه یادت رفته یه روزی عاشقش بودی و الانم که خواهرته!
وجدان جان لطفاً شما تو این موضوع دخالت نکن!
با صدای آرام، گفت و گوم با وجدانم نصفه موند و کنجکاو بهش خیره شدم
--جونم آرام؟
به ماشین اشاره کرد
--سوییچ ماشینو بده میخوام کیفمو بردارم.
خندیدم و دستشو گرفتم
--بیا با هم بریم.
چشم چپ کرد
--انگار من بچم.
خندیدم و همینجور که در ماشینو باز میکردم گفتم
--شما بزرگی سالار، ما بچه ایم.
بی توجه به حرفم،رفت تو ماشین ساکشو برداره، ولی همین که خواست سرشو بلند کنه،سریع دستمو گرفتم به در که سرش نخوره تو در.
البته این کارم، از چشم آرام دور نموند و خجالت زده کیفشو برداشت و دوید سمت اتاقش...
«ترلان»
هرچی سعی کردم شاخکای فضولیمو بشکونم، نشد.
دم در آشپزخونه وایساده بودم و از لای در بیرون رو دید میزدم.
رفتار آران، یکم مشکوک میزد.
خنده هاش عمیق بود، مثل روزایی که با هم بودیم.
ناخودآگاه بغض بیخ گلومو گرفت و اینکه نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم عذابم میداد.
نگاه آران، واسه لحظه ای خیره موند رو صورتم و منم خواستم سریع برگردم، که منو نبینه، ولی دستم خورد به لیوانی که روی میز بود و زیر پام خالی شد، سر خوردم رو زمین و لیوانم جلو پام خورد شو.
آران نگران دوید سمت آشپزخونه و آروم در رو باز کرد.
دستمو گذاشتم رو زمین تا از جام بلند شم، که یدفعه دستم سوخت و چهرم درهم شد.
آران نگران نشست روبه روم و دستمو گرفت
--ببینم دستتو! چیکار میکنی ترلان؟
مصنوعی خندیدم و خواستم دستمو بکشم، که محکم نگهش داشت و یه نمه اخم کرد
--دستت خون ریزی کرده باید پانسمان بشه!
کلافه دستمو کشیدم و تلخند زدم
--ولش کن، یه موقع آرام میبینه زشته.
بگم اون لحظه اصلاً رو حرفم فکر نکردم، دروغ نگفتم!
آران تا چند دقیقه متعجب به چشمام خیره شد و بعد یه نمه اخم کرد
--منظورت چیه؟
مصنوعی خندیدم
--هیچی،منظوری نداشتم.
چنددقیقه بیصدا بهم خیره شد و متأسف سر تکون داد، از جاش بلند شد.
از تو کابینت بتادین و باند آورد و نشست جلوم.
بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت
--میدونم قبول کردن کسی که یه روزی عاشقش بودی و الان شده برادرت، واست سخته ولی...
به چشمام خیره شد و ادامه داد
--نزار احساست آیندمون رو تباه کنه!
از جاش بلند شد بره که سریع گفتم
--یعنی میخوای بگی تو بهم حسی نداشتی؟
به نیم رخ برگشت سمتم و تلخند زد
--کاش میشد برگردم عقب،تا هیچوقت عاشقت نشم!
صدای شکستن قلبمو میشنیدم ولی واسم اهمیت نداشت.
آران راست میگفت، نباید اجازه بدم احساسم آیندم رو تباه کنه، همونجور که اون دنبال آرامه منم باید برم دنبال یکی دیگه!
ولی با وجود این حرفا،سیل اشکام رو گونه هام جاری شد...
«آران»
اینکه احساس ترلان نسبت بهم عوض نشده بود، منو میترسوند.
واسه یه لحظه با خودم فکر کردم، اتفاقی که نباید بینمون بیفته ولی بعد به خودم نهیب زدم
--آران، ترلان الان ناموس توعه! چطور میتونی راجع بهش اینطوری فکر کنی؟
کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم ته باغ، یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم.
تلخند زدم و زیر لب گفتم
--قربونت برم خدا که هرچی معادله ی پیج در پیچه رو سر راه من قرار میدی...
واسه ناهار،همه دور هم جمع بودن به جز ترلان.
اولین نفر آرتین گفت
--پس ترلان کجاس؟
تو دلم خداروشکر کردم که لااقل آرتین هست،تا به عنوان یه برادر واقعی مراقب ترلان باشه.
همون موقع، ترلان با چشمای پف کرده اومد تو. آرتین کنار خودش براش جا باز کرد و نگران بهش خیره شد
--کجا بودی تو؟ چرا چشمات قرمزه؟
ترلان همینجور که زیر علامت سوالای بقیه، در حال آب شدن بود گفت
--هیچی،حساسیت فصلیه.
آرتین بی توجه به حرفش گفت
--دستت چیشده؟
درموندگی تو چشمای ترلان موج میزد و به من خیره شده بود.
واسه اینکه کنجکاوی آرتین بخوابه گفتم
--داشت ظرف میشد دستش از لیوان برید.
حالا اینکه چرا نگفتم داشت منو دید میزد هول شد افتاد زمین و بعدش اون اتفاق افتاد، خدا میدونه!
ترلان تأییدوار سر تکون داد و با لبخند مصنوعی به من اشاره کرد
--آران لطف کرد دستمو واسم پانسمان کرد.
آرام خندید
--وای ترلان، آران اصلاً بلد نیست پانسمان کنه! چند بار که دستم زخم شده بود و آران واسم پانسمان میکرد، به عذاب بودم.
همه خندیدن و من با چشمای گرد شده به آرام خیره شدم
--چی میگی بچه؟ من کی بد پانسمان کردم؟
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_158
آرتین خندید
--آرام با من بود داداش، تو به خودت نگیر.
تو دلم پوزخند زدم
--من یه آرامی بسازم که خودش حظ کنه....
«آرام»
تهدید، تو نگاه آران موج میزد و دروغ چرا، مثل سگ ترسیده بودم.
ولی نمیخواستم ترسمو نشون بدم.
از طرفی خودمو لعنت میکردم، واسه حرفی که زده بودم.
ولی بعد که دیدم آران با این حرفم چقدر حرصی شد،کلی ذوق کردم چون وقتی حرص میخورد خیلی بامزه میشد.
با صدای آران به خودم اومدم
با لحن دلخوری کنایه زد
--اگه تعریفات از من تموم شد، غذاتو بخور یخ کرد!
آخییی بمیرم بچم ناراحت شد.
از اونجاییم که من طاقت دلخوری هیچکس مخصوصاً آران رو نداشتم،بغض بیخ گلومو گرفت و پیش خودم گفتم باید در اولین فرصت ازش معذرت خواهی کنم....
بعد از ظهر، روجا اومد دنبالم بریم لی لی بازی ولی من اصلاً حوصله نداشتم.
وقتی حالمو دید، نگران شد و سمج شد تا دلیل ناراحتیمو بفهمه.
روجا، دو سال ازم بزرگتر بود و از روز اولی که اومدم گوشخانی باهاش آشنا شدم.
یه دختر شیطون و در عین حال باهوش بود، از اونایی که هیچیو نمیشه ازشون پنهون کرد.
با صداش از فکر دراومدم
خندید
--کجایی آرام؟ دوساعته دارم صدات میزنم.
دپرس گفتم
--ببخشید حواسم نبود.
اخم کرد
--کی دوست خوشگل منو ناراحت کرده؟
دو دل بودم بهش بگم، ولی از طرفی هیچکسو نداشتم باهاش حرف بزنم و اگه نمیگفتم میترکیدم.
دستشو گرفتم، بردمش تو اتاق و در رو از تو قفل کردم.
خندید
--چیکار میکنی آرام؟
بی توجه به حرفش با صدای آروم گفتم
--ببین روجا،میخوام یه راز بهت بگم، توام باید قول بدی به هیچکس حتی مامانت نگی.
تند تند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
--خیلی خب نمیگم، زود بگو!
منفی وار سر تکون دادم
--قبلش باید بهم قول بدی.
چشم چپ کرد و همینجور که انگشت کوچیکشو تو انگشتم قفل میکرد گفت
--خیلــی خب، بفرما اینم از قول!
یه نگاه به پنجره انداختن و وقتی مطمئن شدم کسی پشت در نیست، از روز اولی که با آران آشنا شدم تا وقتی که فهمیدم بهش علاقه دارم و ماجرای امروز رو، واسش تعریف کردم.
حرفم که تموم شد روجا ذوق زده جیغ زد
--تو عاشق شدیـــی!
اخم کردم
--زهرمـار،چرا جیغ میزنی؟
مضطرب دستشو گذاشت رو دهنش و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت
--تو عاشق شدی!
مشمئز بهش خیره شدم
--خب اینو که خودمم میدونستم!
بی توجه به حرفم چشمک زد
--اون چی؟ اونم تورو میخواد؟
غمگین خندیدم
--چی میگی روجا؟ آران ۱۸سال از من بزرگتره!
چشم چپ کرد
--عشق که سن و سال نمیشناسه آرام!
بابا بزرگ من ۲۰سال از مامان بزرگم بزرگتره،ولی باهم ازدواج کردن.
با تعجب داد زدم
--جدییی؟
خندید
--آره بابا!
شیطون ادامه داد
--اتفاقا ده تا بچه هم دارن، با مامان من میشه یازده تا.
حرصی چشمامو رو هم فشار دادم.
من به چی فکر میکردم،روجا داشت به چی فکر میکرد!
دستمو گرفت و خندید
--شوخی کردم بابا چرا ناراحت میشی؟
چشمک زد
--نگفتی اونم بهت علاقه داره یا نه؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم، رفتارش ثابت نیست، یه وقت باهام مثل بچها رفتار میکنه،یکم بعد بهم میگه خانم...
خواستم بگم گاهی وقتاهم بغلم میکنه،
ولی حرفمو خوردم. چون اون موقع دیگه ذهن روجا به طور کامل منحرف میشد.
متفکر گفت
--چی بگم والا.
کلافه سر تکون دادم
--اینارو ول کن،چجوری باید از دلش دربیارم؟
شیطون خندید
--برو بوسش کن بگو ببخشید عشقم.
حرصی یه مشت کوبوندم رو پاش.
خندید و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
--خیلی خب، حالا چرا وحشی میشی؟
دید کنجکاو بهش خیره شدم تا چندثانیه متفکر به یه نقطه خیره شد و یدفعه، یه بشکن رو هوا زد
--فهمیدم.
مشتاق گفتم
--چـــــی؟
با لبخند پیروزمندانه ای گفت
--میریم از بقالی کلی خوراکی میخریم و کادو میکنیم. بعد تو بهش بده و ازش معذرت خواهی کن.
یکم فکر کردم، دیدم روجا همچین بدم نمیگه، چون این بهترین راه بود....
یکم از پولایی که آران بهم داده بود برداشتم و با روجا رفتیم بقالی.
یه بسته لواشک جومونگی، چندتا آبنبات چوبی،یه بسته آدامس موزی، دوتا بسته چیپس و یه پفک نمکی خریدیم و همونجا به آقا رحمان(صاحب بقالی) گفتم برام کادو کنه....
موقع برگشت، روجا تا دم خونه همراهم اومد و گفت نمیتونه بیاد خونه چون فردا امتحان داره.
تا اینو گفت، تازه یادم افتاد مدرسه ها شروع شده و آه از نهادم بلند شد.
برگشتم برم تو که محکم خوردم به یه نفر و سر بلند کردم دیدم آرانه.
سریع کادورو گرفتم پشت سرم و سلام کردم.
کنجکاو گفت
--سلام، اون چی بود؟
شونه بالا انداختم
--هیچی.
اخم کرد
--کی بهت اجازه داد بری بیرون؟
مصنوعی لبخند زدم
--از خاله جانم اجازه گرفتم!
چشم ریز کرد
--خاله جانت آره؟
تأییدوار سر تکون دادم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم به اتاقم.
ولی همین که خواستم در رو ببندم،آران مانعم شد و خندید
--کجا خانم موشه؟هرچیم سریع باشی تو مشت خودمی....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_159
اخم کردم
--برو کنار آران میخوام در رو ببندم.
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت.
پوفی کشیدم و بی توجه بهش، رفتم نشستم رو زمین.
آران اومد تو اتاق و در رو پشت سرش قفل کرد.
کنجکاو گفتم
--چرا در رو قفل کردی؟
شیطون خندید
--تا خانم موشه فرار نکنه.
خندیدم و حرفی نزدم.
اومد نشست کنارم و کنجکاو بهم خیره شد
--خب؟
گیج گفتم
--خب که چی؟
یه نمه اخم کرد
--واسه چی بدون اجازه ی من رفتی بیرون؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
--با روجا رفتم.
--واسه چی؟
مردد بهش نگاه کردم
--واسه اینکه خوراکی بخرم.
اخم کرد
--میگفتی خودم برات میخریدم.
ای خداا حالا یکی بیاد به این بفهمونه من خوراکی واسه خودم نمیخواستم!
کلافه برگشتم سمتش
--آران تو چرا انقدر منو دست کم میگیری؟
آخه بقالی رفتن که دیگه انقدر سوال پیچ کردن نداره!
لبخند ملیحی زد و دستشو آروم گذاشت زیر چونم.
--آدما گرگن آرام، تو تازه اول راهی! خیلی باید مراقب خودت باشی!
با برخورد دستش با صورتم، گر گرفتم و مطمئن بودم گونه هام گل انداخته.
آران که متوجه حالم شده بود،آروم گونمو بوسید و دم گوشم پچ زد
--با حیای کی بودی تو؟
با برخورد نفساش با گوشم، قلقلکم شد و پقی زدم زیر خنده.
سرشو بلند کرد و متعجب خندید
--چیشد؟
خندمو جمع کردم و جدی گفتم
--هیچی.
متأسف سر تکون داد و بعد از چند ثانیه مکث
--خب حالا بگو ببینم اون هدیه مال کی بود؟
شیطون خندیدم
--بمــاند!
یدفعه چشماش برزخی شد و غرید
--نمــــاند!
از تغییر حالتش اونم به این سرعت، یکم جا خوردم و با چشمای گرد بهش خیره شدم.
شیطون چشمک زد
--ترسیدیاا!
پوزخند زدم
--نخیرم.
یدفعه سمتم هجوم آورد که جیغ خفیفی کشیدم و خودمو چسبوندم با دیوار.
ژکوند خندید و کادوی خوراکیارو برداشت و برگشت سرجاش.
لعنت بهش، من گفتم میخواد چیکار کنه...!
برگشتم، دیدم داره کاغذ کادورو باز میکنه.
پیش خودم گفتم الان که کادورو دیده، بهش بگم مال خودشه.
مردد صداش زدم
--آران.
برگشت سمتم
--هوم؟
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و مردد گفتم
--راستش میخواستم ازت معذرت خواهی کنم.
اخم کرد
--بابتِ؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
--بابت ظهر، موقع ناهار.
چندثانیه متفکر بهم خیره شد و متأسف سر تکون داد.
--خوب شد گفتی،پاک یادم رفته بود.
گفت و از جاش بلند شد.
کنجکاو گفتم
--کجا؟
مصنوعی اخم کرد
--میخوام قهر کنم.
مشمئز گفتم
--مگه بچه ای؟
دیدم نه، انگار واقعی داشت میرفت.
سریع از جام بلند شدم و دویدم دستشو گرفتم
--صبر کن.
کلافه ادامه دادم
--بابا من که دیگه معذرت خواهی کردم.
به خوراکی ها اشاره کردم
--تازه کلی خوراکیم برات خریدم.
ذوق زده گفت
--اونارو واسه من گرفتی؟
مظلوم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
یدفعه بغلم کرد و ذوق زده گفت
--آخه کی دلش میاد با فرشته ای مثل تو قهر کنه؟
تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن ولی نمیخواستم نشون بدم.
سرشو بلند کرد و شیطون خندید
--به یه شرط میبخشمت.
کنجکاو گفتم
--چه شرطی؟
آروم گفت
--بری به ترلان بگی عاشق منی.
مشمئز گفتم
--چیــی؟
اخم کرد
--همین که شنیدی.
خندیدم
--که چی بشه اونوقت؟
شیطون خندید
--دلیلشو بعداً میفهمی.
یه ابرومو دادم بالا
--یعنی بهش دروغ بگم؟
اخم کرد
--نــه!
پوزخند زدم
--انقدر به خودت مطمئنی؟
ناراحتی تو چشماشو دیدم ولی نمیخواستم من کسی باشم که اول اونو دوست داره.
چندثانیه عمیق به چشمام خیره شد و تلخند زد
--نه خب.
گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بدی داشتم و انگار یه نفر بیخ گلومو گرفته بود...
«آران»
شاید من زیادی آرامو واسه خودم بزرگ کرده بودم و اون حسی که من بهش داشتم رو، اون نداشت.
حقم داشت، چون هنوز خیلی واسه این حرفا بچه بود.
با دستی که روی شونم گذاشته شد، برگشتم و با دیدن آرتین اخم کردم
--چرا صدا نمیدی؟
طلبکار به اتاق آرام اشاره کرد
--اونجا چیکار میکردی؟
پوزخند زدم
--منظورت چیه؟
اخم کرد
--خودتو نزن به اون راه.
خندیدم
--حوصله ی مسخره بازی ندارم آرتین.
خواستم برم که دستمو گرفت و غرید
--اون سن دختر تورو داره میفهمی؟
با این حرفش کفری شدم و دستشو پس زدم.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم
--که چی؟ مگه من چیکار کردم؟
در مقابل داد زد
--تو غلط میکنی بهش دست درازی کنی. نتونستم خودمو کنترل کنم و یه مشت محکم کوبوندم تو دهنش، که پشت دستم با خون برگشت.
عصبانی غریدم
--حرف دهنتو اول بفهم، بعد بزن!
خون تو دهنشو تف کرد تو صورتم و یقمو گرفت کشون کشون برد تو باغ.
بی هوا یه لگد زد تو شکمش، که افتادم رو زمین.
پاشو گذاشت رو سینم و عصبانی غرید
--اینو زدم تا یادت نره نباید یه نفر دیگه مثل آسا بشه
پوزخند زدم
--چرا چرت میگی آرتین؟
منفی وار سر تکون داد
--تو چرت برداشت میکنی وگرنه عین حقیقت...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و یقشو چنگ زدم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_160
--چرا چرت میگی آرتین؟
منفی وار سر تکون داد
--تو چرت برداشت میکنی وگرنه عین حقیقت...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و یقشو چنگ زدم، چندبار تکونش دادم و داد زدم
--آرام منو نمیخواد میفهمـــی؟ پس لطفاً انقدر واسه خودت چرت و پرت سرهم نکن...
«آرام»
همین که آران رفت،دویدم رفتم دنبالش.
دیدم آرتین جلوشو گرفت، نمیدونم چی بهش گفت که آران عصبانی شد و زد تو صورتش.
یه حسی بهم میگفت بحثشون راجع به منه. کنجکاو بودم ببینم چی میگن، که یدفعه آرتین آرانو کشون کشون برد سمت باغ.
یه نگاه به دور و برم انداختم و دویدم رفتم پشت یکی از درختا قایم شدم و گوش تیز کردم ببینم چی میگن...
با حرفی که آران زد،اشک تو چشمام جمع شد. دلم میخواست همون لحظه برم بهش بگم چقدر عاشقشم، ولی نمیتونستم.
جمله اش رو تو ذهنم تکرار کردم
--آرام منو نمیخواد...
تو دلم گفتم
--آخه لعنتی کی گفته من تو رو نمیخوام؟
دستمو محکم نگه داشتم جلو دهنم تا صدای گریمو نشنون و دویدم سمت اتاقم...
دو هفته ای میشد برگشته بودیم سروآباد.
همه چی عوض شده بود،آران دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکرد و رفتارش خشک و سرد شده بود.
واسم معلم خصوصی گرفت، تا تو خونه درس بخونم ولی درسم روز به روز بدتر میشد....
بعد از ظهر بود و آران هنوز نیومده بود خونه.
نشستم رو مبل، کانالای تلوزیون رو زیر و رو کردم اما هیچی دستگیرم نشد.
آخر سرم کلافه شدم و خاموشش کردم.
با صدای در، برگشتم دیدم آران اومد.
فکر کنم اصلاً منو ندید، چون بی توجه بهم داشت میرفت سمت راه پله که صداش زدم
--آران.
برگشت سمتم
مردد گفتم
--سلام، خوبی؟
مصنوعی لبخند زد
--سلام، مرسی.
برگشت بره، که دوباره صداش زدم
--آران!
وایساد اما برنگشت سمتم.
تو این مدت، همش دنبال بهونه میگشتم تا بتونم باهاش حرف بزنم،اما اون هربار بی توجه از کنارم رد میشد.
با صدای آران از فکر دراومدم.
کنجکاو گفت
--چیزی میخواستی بگی؟
مصنوعی خندیدم
--نه فقط،یه چندتا تمرین ریاضی دارم نمیدونم چجوری حل میشه...
حرفمو قطع کرد
--بزار یکم استراحت کنم،کمک میکنم حلشون کنی.
گفت و بدون اینکه منتظر جواب از سمت من باشه رفت بالا.
پوفی کشیدم و تقریباً ولو شدم رو مبل...
«آران»
از صبح که مامان آرام زنگ زد،فکرم بدجوری درگیر شد.
از خلاصه ای که از زندگیش واسم گفت، فهمیدم بعد از ازدواجشون، امیری پولی که بابت مهریش از رضا گرفته بوده رو میگیره و به بهانه ی کار میره خارج.
ولی بعد، خبری ازش نمیشه و جواب تلفناشم نمیداده.
مامان آرام میره تو یه شرکت دیگه استخدام میشه.
ولی رفیقای امیری هر روز واسش مزاحمت ایجاد میکردن و بعدها میفهمه که امیری سر زنش، یعنی مامان آرام قمار کرده بوده و اونام وقتی میبینن خبری از امیری نیست، میرن سراغ زنش.
از شانسش، طرف یه خورده حلال و حروم سرش میشده و واسش یه خونه میگیره و صیغش میکنه، ولی در عوض ازش میخواد براش مواد قاچاق کنه.
مامان آرام هم که به قول خودش تا حالا از این کارا انجام نداده بوده،گیر پلیس میوفته و به جرم جابه جایی مقدار زیادی از مواد مخدر،به ۵سال حبس محکوم میشه.
تموم این قضایا به یه طرف،درخواستیم که در قبال آرام داشت یه طرف.
بهم گفت فهمیده آرام زنم نیست و من اون روز بهش دروغ گفتم.
گفت باید آرامو تحویل پرورشگاه بدم، چون نمیخواد عاقبت دخترش مثل خودش بشه.
(فکر کرده همه مثل امیری نامردن)
منم گفتم فکرامو میکنم، فردا میرم حضوری باهاش صحبت میکنم.
ولی اگه از یه دید دیگه بخوام به ماجرا نگاه کنم،در حال حاضر من سرپرست آرام محسوب میشم و اون نامه ای که رضا نوشته،خودش یه نوع مدرکه.
اما در آخر، همه چی به آرام بستگی داره.
اینکه خودش چی بخواد، بمونه پیش من یا...
حتی تصور اینکه بخوام آرامو تحویل پرورشگاه بدم دیوونم میکرد، ولی خب نمیخواستم آرام به زور پیش من بمونه، چون اگه به این روال پیش میرفت، واسه هر دومون بد میشه و شاید مجبور به ازدواج با همدیگه میشدیم که البته من این اجبار رو با جون و دل می پذیرفتم.
با صدای در اتاق، نفسمو صدادار بیرون دادم
--بیا تو.
آرام اول سرشو آورد تو و بعد خودش اومد.
با این کارش لبخند نامحسوسی رو لبام نقش بست.
نگاهم،واسه لحظه ای رو موهای حالت دارش خیره موند و تو دلم گفتم
--کاش انقدر دلبری نمیکردی دختر!
به دفتر و کتاب توی دستش اشاره کرد و تأییدوار سر تکون دادم و به تختم اشاره کردم
--بیا بشین تا واست توضیح بدم....
«آرام»
دوتا دستامو زده بودن زیر چونم و به آران خیره شده بودم.
اون لحظه تموم فکر و ذهنم پیش آران بود و هیچی از درس متوجه نمیشدم.
با دست آران که جلو صورتم تکون میخورد گیج بهش خیره شدم.
متأسف سر تکون داد
--کجایی آرام؟ دوساعته دارم صدات میزنم.
خجالت زده سرمو انداختم پایین
--ببخشید، حواسم نبود.....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان سلام.
بابت تایم پارت گذاری ها واقعاً شرمندم.
این مدت، با وجود حجم درسا، سعی میکنم هرشب پارت بزارم...
بابت تغییراتی که رخ داده منو ببخشید❤️