دوستان سلام
شبتون بخیر❤️
شرمنده این مدت نمی تونم پارت بزارم امتحانا واقعا فشردس🤕
امیدوارم که مثل همیشه صبور باشید، منتظر بمونید تا امتحانا تموم بشه😌
فدای تک تکتون💫❤️
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_15
دست گذاشت رو شونم و مردد گفت
--کیان...
حرفشو قطع کردم
--حرف نزن علی،میخوام تنها باشم.
نفسشو صدا دار بیرون داد و از جاش بلندشد،از اتاق رفت بیرون.
بغضم شکست و اشکام شروع کرد باریدن....
میون خنده، آیه از تو آینه بهم خیره شد و لبخند زد
--کیان بیا به هم یه قولی بدیم.
لبخند زدم
--چه قولی؟
برگشت سمتم و صورتمو تو دستاش قاب گرفت، سرشو یکم خم کرد و دم گوشم پچ زد
--اینکه فقط مرگ از هم جدامون کنه.
گونشو بوسیدم و مثل خودش آروم گفتم
--مگه قراره غیر از این باشه؟
انگار یه نفر بهم نهیب زد
--دیدی غیر از اون بود؟
کلافه تو موهام چنگ زدم.
حس میکردم هوای اتاق واسم خفس، از رو تخت بلند شدم رفتم سمت پنجره....
چند روز از اون شب گذشت و چندبار نیما بهم زنگ زد، تا به بهانه های مختلف راجع به آیه باهام صحبت کن. ولی هربار در برابرش فقط سکوت کردم.
اینکه بگم عاشق آیه نبودم، دروغ محض بود. ولی مثل قبل هم نبود، چون الان آیه مال یه نفر دیگه بود....
نگاهم افتاد به مزاحم همیشگی.
همون دختری که این اواخر، همش تصادفی باهاش برخورد میکردم.
کنجکاو رفتم سمت خیابون و یه نمه اخم کردم
--مشکلی براتون پیش اومده؟
مضطرب لبخند زد
--نه راستش،چیزه یعنی...
مکث کرد و ادامه داد
--داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم سر راه شمارو هم برسونم.
پوزخند زدم
--آهااان! اونوقت اگه من تاکسی نخوام؟
اولش گیج شد ولی بعد سریع گفت
--خب نخواستید دیگه.
گفت و ماشینو دور زد سوار بشه.
پیش خودم فکر کردم، دیدم حال اینکه بخوام چند ساعت منتظر تاکسی بمونم رو ندارم. سریع گفتم
--صبر کنید!
برگشت و با یه نمه اخم
--شما که گفتی تاکسی نمیخوای؟
شونه بالا انداختم
--ولی الان نظرم عوض شد.
تأییدوار سر تکون داد و رفت سمت ماشین.
رفتم تو مغازه، سریع لباسمو عوض کردم و برگشتم.
در عقبو باز کردم و سوار شدم.
از گرمای ماشین حس خوبی بهم دست داد و لبخندی از سر رضایت زدم.
زیر چشمی به دختره خیره شدم و سوالی که از وقتی دیده بودمش، ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم.
--چرا کار میکنید؟
از تو آینه بهم خیره شد و پوزخند زد
--منظورتون چیه؟ خب کار میکنم دیگه، مگه کار عیبه؟
منفی وار سر تکون دادم
--نه، ولی واسه یه خانم تو سن شما،مسافرکشی کار خوبی نیست.
پوزخند صداداری زد
--وقتی چشم امید ۱نفر فقط به تو باشه،جاده و ماشین میشه خوب ترین جای زندگیت.
شونه بالا انداختم و حرفی نزدم.
چند ثانیه بینمون سکوت بود و دختره کنجکاو گفت
--تو واسه چی رفتی زندان؟
بله؟ این کی انقدر با من راحت شد:|
خندیدم
--مسئله شخصیه،به سن شمام نمیخوره،بخوام تعریف کنم یه موقع پس میفتید.
مسخره خندید
--وااای چقدر شما بامزه اید!
پشت بندش اخم کرد
--نمیخوای نگو.
معلوم بود خیلی بهش برخورده ولی من اصلاً واسم اهمیت نداشت.
یه جورایی از تموم زنا متنفر شده بودم، چون به این نتیجه رسیده بودم که تهش همشون مثل همن....
دم خونه کرایه رو حساب کردم و خواستم از ماشین پیاده شم، که با صدای دختره برگشتم سر جام.
یه بسته مشکل گشا گرفت سمتم
--نذریه.
تأییدوار سر تکون دادم و بسته رو گرفتم....
کلید انداختم در رو باز کردم رفتم تو.
نگاهم افتاد به علی، که داشت با تلفن حرف میزد و معلوم بود خیلی مضطربه.
همینجور که کاپشنمو در میاوردم، رفتم سمت پنجره. وقتی با جای خالی کبوتر مواجه شدم، فهمیدم رفته.
لبخندی از سر رضایت زدم و برگشتم.
دیدم علی تماسش تموم شده.
نشستم کنارش و دست گذاشتم رو شونش
--داداش ما چطوره؟
علی با بغض:
--مریم حالش بد شده کیان، باید برم شیراز!
نگران گفتم
--چرا؟ چیشده؟
کلافه از جاش بلند شد
--نمیدونم، عطیه که میگه مشکلش زیاد جدی نیست و بخاطر بارداریه، ولی دلم گواه بد میده.
متفکر گفتم
--خب یه چند روز مرخصی بگیر برو.
کلافه دست کشید تو صورتش
--تکلیف کارگاه چی میشه؟
حق به جانب بهش خیره شدم
--چی میگی علی؟ زنت مهم تره یا کارگاه؟
متأسف سر تکون داد
--ولی تنها کسی که میتونه با اون دستگاه کار کنه منم.
خندیدم و همینجور که میرفتم سمت اتاق گفتم
--دیوونه ای بخدا!
همینجور که دکمه های پیرهنمو باز میکردم از اتاق رفتم بیرون و متفکر گفتم
--میخوای به جات برم سرکار؟
تو اوج عصبانیت خندید
--چی میگی کیان؟ مگه بچه بازیه؟
شونه بالا انداختم
--بالاخره هرچی نباشه بابام کارگاه داره.
تأییدوار سر تکون داد
--خب؟
حق به جانب گفتم
--تا چند سال پیش میرفتم اونجا.
منفی وار سر تکون داد
--نمیشه داداش،حاجی قبول نمیکنه.
شونه بالا انداختم
--اگه کارش گیره، باید از خداشم باشه.
متفکر گفت
--یعنی میگی بهش زنگ بزنم؟
تأییدوار سر تکون دادم
--آره. بعدشم یه بلیط بگیر برو، من فردا خودم میرم اونجا.
همین که موبایلشو برداشت زنگ بزنه، سریع گفت
--پس کار خودت؟
خندیدم
--اونو میشه مرخصی گرفت،خیالت راحت.
لبخند زد
--اجرت با داش ابرام(شهید ابراهیم هادی).
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
سلامممم😍
بروبچ من برگشتم😁
امیدوارم در ادامه با رمان هیجان انگیز
❤️برای لبخند تو❤️ همراه من باشید😉
حلما
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_16
صبح زود علی رفت ترمینال.
منم واسه اولین بار بعد از آزادیم، زنگ زدم به بابام و راجع با صاحب کار علی باهاش حرف زدم.
خداروشکر طرفو میشناخت و قرار شد قبل اینکه من برم، زنگ بزنه باهاش هماهنگ کنه... زنگ زدم به حاج احمد و یه هفته مرخصی گرفتم،اونم تو رودروایسی قبول کرد...
تا محل کار علی، یکساعت راه بود و باید با دربست میرفتم.
همینجور که داشتم لباسامو عوض میکردم، یادم افتاد شماره ی اون دختره رو سیو کردم.
موبایلمو برداشتم، شمارشو گرفتم و به بوق سوم نرسیده جواب داد
--الو؟
صدامو صاف کردم
--سلام. خانم مولایی؟
جدی گفت
--سلام. بله بفرمایید؟
مردد گفتم
--من منصور هستم.
عصبانی داد زد
--شما بیجا کردی! اگه یبار دیگه، فقط یبااار دیگه به این شماره زنگ بزنی، میدم داداشام جـــــرت بدن! شیر فهم شد؟
تا خواستم حرف بزنم، صدای بوق ممتد تو گوشم پیچی و مثل جغد به صفحه ی موبایلم خیره شدم.
دختره ی خل و چل، معلوم نیس چیشده اول صبحی پاچه میگیره.
دوباره شمارشو گرفتم، که با مشترک مورد نظر خاموش میباشد مواجه شدم.
پوفی کشیدم و رفتم بیرون....
سر خیابون منتظر وایساده بودم که رخش رستم(پیکان دختره) جلو پام زد رو ترمز.
پوزخند زدم و دیوونه ای زیر لب نثارش کردم.
شیشه رو داد پایین و کنجکاو گفت
--کجا به سلامتی؟
متعجب بهش خیره شدم و وقتی فهمید چی گفته، خندید
--منظورم اینه که جایی میرید برسونمتون.
پوزخند زدم
--شما اول ساقیتو عوض کن خانم.
اخم کرد
--منظورتون چیه؟
خندیدم
--مثل اینکه آقا منصور واستون مزاحمت ایجاد کردن!
عصبانی غرید
--آره مرتیکه ی....
سریع گفتم
--هی خانم،اونی که صبح باهاتون تماس گرفت من بودم!
متعجب بهم خیره شد
--چیی؟شما از کجا میدونی مزاحم من میشه؟
خندیدم
--تابلو بود خب!
بی توجه به حرفم گفت
--شماره ی منو از کجا آوردید؟
یعنی باورم نمیشد یه آدم انقدر گیج باشه:/
حق به جانب گفتم
--یادتون رفته اون روز تو تعویض روغنی خودتون دادید؟
یکم فکر کرد و تأییدوار سر تکون داد
--آهان، بله شرمنده من یکم فراموش کارم.
موبایلشو درآورد و کنجکاو گفت
--فامیل شریفتون؟
شونه بالا انداختم
--عرض کردم،منصور.
مکث کردم و ادامه دادم
--من تا یکساعت دیگه باید برم به این آدرس....
موبایلمو گرفت،آدرسو مرور کرد و تأییدوار سر تکون داد
--مشکلی نداره،ترافیکم تو این مسیر کمتره....
دوتا سوله کنار هم بود، که در یکیش باز بود.
رفتم تو و کنجکاو به اطراف خیره بودم.
یه پسر همسن و سال خودم اومد سمتم
--سلام بفرمایید.
باهاش دست دادم
--سلام، من منصور هستم، با حاج میثم قرار داشتم.
همون موقع، یه مرد مسن که پشت دستگاه وایساده بود، کارشو متوقف کرد و اومد سمتم.
تا دیدمش، تموم خاطرات بچگیم زنده شد.
اونم انگار از دیدنم تعجب کرده بود چون چشماش برق زد و گفت
--کیــان!
هر دومون، با ذوق همدیگه رو بغل کردیم....
یه لیوان چای از تو سینی برداشت، گذاشت جلوم و لبخند زد
--هنوزم باورم نمیشه! چقدر مرد شدی پسر!
خندیدم
--راستش منم باورم نمیشه شمارو دیدم.
مصنوعی اخم کرد
--چه عجب، یادی از فقیر فقرا کردی.
خندیدم
--این چه حرفیه حاجی، شما تاج سری.
لبخند زد
--از خودت چه خبر؟
یه قلوپ از چاییمو خوردم و لبخند زدم
--خبر که سلامتی.
عمیق به چشمام خیره شد
--از تک تک بلاهایی که سرت اومده خبر دارم،خوشحالم به سلامتی آزاد شدی.
لبخند زدم
--ممنون.
آهی کشید و عمیق به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
--اون محله تا قبل از ورود خونواده ی شمس جای امنی بود، ولی بعدش...
حرفشو خورد و چایشو تا ته سر کشید.
حاج میثم، اول تو محله ی ما زندگی میکردن و با بابا شریک بود.
ولی بعد از اتفاقی که واسه قباد افتاد،خیلیا از اون محل رفتن که بابا و حاج میثم هم جزوشون بودن و کارگاهشونم جدا شد.
حالا اینکه من حاج میثمو یادم رفته بود، واسه خودمم جای تعجب داشت!
با صدای حاجی از فکر دراومدم
خندید
--کجایی پسر؟
یکم تو جام صاف شدم
--شرمنده حاجی،حواسم پرت شد.
لبخند زد
--دشمنت شرمنده باشه، بگو ببینم کی تک پسر حاج مرتضی رو بعد از چندین سال کشونده اینجا.
خندیدم
--فکر کنم من به شما یه عذر خواهی بدهکارم، راستش وقتی از بابا راجع به کارگاه پرسیدم، فقط گفت شما و میشناسه، نگفت همون حاج میثم خودمونید.
خجالت زده ادامه دادم
--ان شاءالله سر فرصت تشریف بیارید منزل در خدمتتون باشم.
لبخند زد
--این چه حرفیه کیان؟! دشمنت شرمنده باشه پسر. توام مثل آراز، واسم فرقی ندارید!
زیر لب تشکر کردم و جدی ادامه دادم
--راستش من اومدم راجع به رفیقم علی باهاتون صحبت کنم.
متفکر اخم کرد
--منظورت علی شمسه؟
تأییدوار سر تکون دادم و حاجی لبخند زد
--متأسفم کیان جان،علی آقا امروز نیومده سرکار....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_17
سریع گفتم
--منم واسه خاطر همین اومدم، راستش زن و بچه ی علی شیرازن، تنها اومده تهران.
دیشبم بهش خبر دادن خانمش حالش بد شده، اونم مجبور شد بره شیراز.
ولی خب، از طرفیم نگران این بود که کار شما رو زمین بمونه.
از اونجاییم که من، تا حدودی کار با دستگاه تراش رو بلد بودم،گفتم میتونم یه مدت بجاش وایسم سر کار تا برگرده.
لبخند زد
--فکر میکردم مرام و معرفت رفاقتای قدیم از بین رفته، ولی الان میبینم هنوز هستن کسایی که همه جوره پای رفیقاشون وایسن.
مکث کرد و جدی تر ادامه داد
--شما الان نزدیک ۱۰ساله پای دستگاه وانستادی، دستگاه ها هم خیلی پیشرفته تر شدن.
جدای از این، بیمه هم نیستی و خدایی نکرده اگه حین کار بلایی سرت بیاد، کی جواب گوئه؟
خندیدم
--واسه مورد اول، خدمتتون عرض کنم من حافظه تصویریم خوبه،پس خیلی زود یاد میگیرم.
اما واسه مورد دوم...
به چشماش خیره شدم و مظلوم گفتم
--شما میتونی یه کاریش بکنی!
متأسف سر تکون داد و از جاش بلند شد
--پاشو ببینم چیکار میکنی....
لباسمو عوض کردم و با حاجی رفتیم پای دستگاه، اونم شروع کرد توضیح دادن.
از توضیحاتش و چیزایی که تو ذهنم داشتم،شروع کردم و بعد از چندتا قطعه ای که حاجی ندید میگفت بنداز قسمت ضایعات،قلق کار اومدم دستم...
غروب بود و داشتم لباسمو عوض میکردم، که موبایلم زنگ خورد.
با دیدن اسم نیما،رد تماس کردم ولی دوباره زنگ زد.
چندبار دیگه این کارو کردم ولی انگار بیخیال نمیشد.
رسیدم سر خیابون و شمارشو گرفتم
به بوق سوم نرسیده جواب داد
--الو کیان کجایی؟
پوزخند زدم
--این همه زر زر پشت سر هم زنگ زدی اینو بگی؟
بی توجه به حرفم گفت
--ببین بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی، فقط فرار کن!
مسخره خندیدم
--که چی بشه؟
عصبانی داد زد
--ارواح خاک قباد،کیان به حرفم گوش کن.
کنجکاو برگشتم ولی درد بدی پشت گردنم احساس کردم و نفهمیدم چیشد...
یا احساس سرمای شدید،چشمامو باز کردم.
تو یه اتاق تاریک بودم و وقتی خواستم از جام تکون بخورم،فهمیدم دست و پام بستس.
به اطراف خیره شدم، ولی انقدر تاریک بود که حتی وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد، چیزی نمیدیدم.
دوباره خواستم از جام بلند شم، ولی به جاش با صورت افتادم رو زمین.
یاد تماس نیما افتادم، که بهم گفت از اونجا فرار کن.
واسم سوال بود که چرا باید نیما اون حرفو بزنه؟
یدفعه در باز شد و با برخورد نور، سریع چشمامو بستم و چندثانیه بعد آروم، آروم چشمامو باز کردم.
با دیدن داریوش،خون جلو چشمامو گرفت و از فرط عصبانیت نتونستم حرف بزنم.
با سر به پسر چهارشونه و قد بلندی که کنار دستش وایساده بود اشاره کرد
--بلندش کن.
اومد سمتم و پوزخند زد
--زیادی جفتک پروندن نتیجش میشه این.
با نفرت تو چشماش خیره شدم و اون بی توجه ادامه داد
--اولش فکر کردم زبون خوش سرت میشه، ولی بعد فهمیدم چموش تر از اونی هستی که فکر میکردم!
دید حرف نمیزنم، عصبانی یقمو چنگ زد و غرید
--حرف میزنی یا بدم زبونتو از حلقومت بکشن بیرون؟
پوزخند زدم
--وجودشو نداری!!
پوزخند زد
--قول میدم پشیمون میشی!
کلافه گفتم
--چی میخوای؟
ابرو بالا انداخت و خندید
--خوشم میاد مثه خودم باهوشی.
مکث کرد و ادامه داد
--کار سختی نیست، البته اگه خودت نخوای سختش کنی؟!
اومد نزدیک و آروم گفت
--باید یه واسطه ای بشی بین ساقیای مواد و مشتریای تو زندان.
عصبی خندیدم
--اونوقت کی بهت گفته من همچین کاری میکنم؟
شونه بالا انداخت
--تا چند دقیقه ی دیگه معلوم میشه.
به پسره اشاره کرد
--دستاشو باز کن.
پسره دست و پامو باز کرد و داریوش ادامه داد
--بیارش دم اتاق.
گفت و خودش جلو رفت....
از یه راهرو رد شدیم و رسیدیم به یه اتاق.
یه پسر دیگه دم در اتاق وایساده بود.
داریوش تا بهش اشاره کرد، در رو باز کرد.
از چیزی که میدیدم، چشمام از تعجب گرد شده بود.
پیش خودم گفتم شاید خواب باشه و چند بار پشت سرهم پلک زدم.
داریوش زد رو شونم و پوزخند زد
--نترس داداش، خواب نیستی!
آیه با یه لباس نیمه باز و موهای به هم ریخته خوابیده بود رو یه تخت.
بغض مثه کنه چسبید بیخ گلوم و همین که خواستم برم سمتش،همون دوتا پسره محکم نگهم داشتن و داریوش دست به سینه پوزخند زد
--کجا رفیق؟ خانمم داره استراحت میکنه، یه ربع دیگه سانس جدید شروع میشه...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با مشت کوبیدم تو دهنش.
با صدایی که از خشم میلرزید داد زدم
--دهن کثیفتو ببنـــــد!
برگشتم سمت اتاق و داد زدم
--آیـــه! آیه بیدار شو! آیـــــه!
اشکام بی اختیار میبارید و با فریاد اسمشو صدا میزدم.
اون دوتا پسره به زور منو برگردوندن و تقلا های من واسه برگشت، فایده نداشت...
«آیه»
با صدای داریوش،چشمامو باز کردم.
دستمو گرفت و لبخند زد
--پاشو خانم،زیادی تو نقشت فرو رفتیا!
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_18
خندیدم
--کم کم داشت خوابم میبرد،انقدر دیر کردی؟
نشست کنارم و منفی وار سر تکون داد
--هیچی بابا،این پسره دیر به هوش اومد.
یدفعه شروع کرد خندیدن
--نبودی ببینی کیان چه حالی داشت.
خندیدم
--چطور؟
پوزخند زد
--از آدمایی که تظاهر به عاشق بودن میکنن متنفرم.
کنجکاو بهش خیره شدم
--منظورت چیه؟
شونه بالا انداخت
--چون اگه واقعاً عاشق تو بود، کاریو که گفتم میکرد.
منفی وار سر تکون دادم
--اون اگه نخواد کاریو انجام بده،انجام نمیده.
برزخی برگشت سمتم
--که چی؟
عصبانی موهامو چنگ زد و بیخ گوشم غرید
--دفعه آخرت باشه جلو من از اون پسره طرفداری میکنی!
سریع گفتم
--من طرفداری نکردم فقط...
با بیشتر کشیدن موهام، ساکت شدم و داریوش داد زد
--خفه شو!
بغض بیخ گلومو گرفت ولی به اشکام اجازه ی باریدن ندادم، چون میدونستم اگه گریه کنم جری تر میشه.
چندثانیه گذشت، تا موهامو ول کرد و تو یه حرکت بغلم کرد،سرشو فرو کرد تو موهام....
«کیان»
اون دوتا غول تشن مثه وحشیا پرتم کردن تو اتاق و در رو قفل کردن.
دویدم سمت در و همینجور که با مشت و لگد به در میکوبیدم، ازشون خواستم در رو باز کنن ولی انگار نه انگار.
تصویر آیه تو اون حالت، یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمیرفت و مثه خوره افتاده بود به جونم.
ناامید از در فاصله گرفتم و سرمو گذاشتم به دیوار.
از فرط عصبانیت،دست و پام میلرزید.
دست مشت شدمو بالا آوردم و چندبار محکم کوبیدم به دیوار تا شاید از عصبانیتم کم کنه...
نمیدونم چقدر گذشت، که در باز شد و یکی از همون غول تشنا اومد تو، یه سینی گذاشت رو زمین.
اون لحظه، یه فکری رسید به ذهنم و تا خواست بره صداش زدم
--هی یارو!
همین که برگشت، با سر زدم تو صورتش.
همین که دستش رفت سمت کلتش،بی هوا زدم زیر دستش و کلتو برداشتم و با یه حرکت زیر پاش، خابوندمش رو زمین.
خواست بلند شه که بیخ گلوشو گرفتم و غریدم
--کلید اتاق آیه رو بده.
با صدای خفه ای گفت
--آیه کیه؟
فشار دستمو بیشتر کردم
--همون که اون موقع منو بردی پیشش.
همینجور که تقلا میکرد دستمو از دور گردنش آزاد کنه گفت
--اون که آیه نیست.
با پشت دست زدم تو دهنش و غریدم
--نا سلامتی زن من بوده، چی میگی تو؟
پوزخند زد
--زن تو بوده و با داریوش...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و انقدری بیخ گلوشو فشار دادم که چهرش رو به کبودی میزد.
با دستش بهم فهموند کلیدو از جیبش بردارم.
فشار دستمو کمتر کردم و همین که خواستم کلیدو بردارم، مچمو گرفت ولی من زرنگی کردم و با قنداقه محکم زدم رو مچ دستش. غریدم
--بخوای دبه کنی،همینجا چالت میکنم فهمیدی؟
بی توجه به حرفم با اون یکی دستش،یقمو گرفت و اینبار با لگد چنان کوبیدم تو دهنش، که صدای دادش بلند شد و دیگه نتونست کاری کنه.
کلیدو برداشتم و کلتو گذاشتم تو لباسم.
آروم در رو باز کردم، از اتاق رفتم بیرون....
ماشه ی تفنگو کشیدم و همینجور که با دقت اطرافمو دید میزدم،از راهرو رفتم سمت اتاق.
خداروشکر کسی دم در نبود و همینجور که حواسم به اطراف بود،در رو باز کردم رفتم تو اتاق، ولی خبری از آیه نبود....
«آیه»
نگاهم افتاد به داریوش که غرق در خواب بود. معلوم بود قرصا بدجوری روش اثر کرده.
دستشو از دستم جدا کردم و آروم از جام بلند شدم.
مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالمم سرم کردم.
کلت داریوشو برداشتم تو لباسم قایم کردم و ماده ی بیهوشی که بیشتر اوقات واسه اینکه از شرش(داریوش) خلاص بشم، میریختم تو غذاش،با یه پارچه برداشتم و کلیدو آروم چرخوندم.
قلبم تند تند میزد و حواسم به اطراف بود که کسی منو نبینه.
آروم از پله ها رفتم پایین و از در اصلی رفتم بیرون.
نگاهم افتاد به نگهبانی که معلوم بود تا خرخره کشیده و الان اومده خیر سرش نگهبانی بده.
یکم از ماده رو ریختم رو پارچه و آروم رفتم پشت سرش و پارچه رو محکم گرفتم جلو دهنش.
اولش یکم تکون خورد، ولی بعد افتاد.
با صدای پا، دویدم پشت درختای پشت ساختمون قایم شدم و جلو دهنمو گرفته بودم تا صدای نفس هامو نشنون.
ولی ماشاالله آدمای داریوش،یکی از یکی باهوش تر بود :|
طرف یه جوری تلو تلو میخورد، که نزدیک بود بیفته رو زمین....
همین که رفت،از جام بلند شدم برم سمت ساختمون متروکه، ولی با دیدن یه مرد بالاسرم،هین بلندی کشیدم و اون سریع با دست جلو دهنمو گرفت.
اسلحه شو گذاشت کنار سرم و غرید
--یا میگی آیه کجاس یا...
با شنیدن صداش،انگار خون تو رگام جریان پیدا کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود و اشک مثل عجل معلق از راه رسید.
حال کیانم دست کمی از من نداشت و سینش از شدت تپش قلبش، بالا و پایین میشد.
آروم دستشو برداشت و لب زد
--آیه....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_19
تو اون حالت انگار یه نفر بهم نهیب زد
--هرچیم داریوش آدم بدی باشه شوهرته و کیان،الان یه مرد غریبس.
واسه اولین بار تو زندگیم،جلوی احساسم وایسادم.
ولی تا خواستم حرفی بزنم،دستم کشیده شد...
به خودم اومدم، دیدم کیان دستمو محکم گرفته و داره دنبال خودش میکشونه.
پشت ساختمون یه انباری بود که به جایی دید نداشت.
اول منو کشوند پشت دیوار و بعد خودش وایساد کنارم.
اخم کردم
--این چه کاریه؟ تو به چه جرعتی...
نزاشت حرفمو ادامه بدم و جلو دهنمو گرفت.
کلافه ولی آروم گفت
--هنوزم مثل قبل عجولی آیه!
با این حرفش انگار کیلو کیلو قند تو دلم آب کردن و خودمو سرزنش کردم، که چطور دلم اومد انقدر راحت ولش کنم و برم؟
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفت و دیگه نتونستم حرفی بزنم.
با صدای پای یه نفر،ترس تو وجودم رخنه کرد و ناخودآگاه لباس کیانو چنگ زدم.
سایه هر لحظه بهمون نزدیکتر میشد.
کیان تفنگ تو دستشو آماده ی شلیک نگه داشته بود و همین که طرف اومد بالاسرمون، اول با لگد هولش و بعدم تفنگشو با پا پرت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و دویدم دستمالو گرفتم سمت دماغش تا بیهوش شد.
برگشتیم سر جای قبلی و کیان سریع گفت
--اینجا چندتا در داره؟
به درختای روبه رومون، که تقریباً ۱۰متر فاصله داشتن اشاره کردم
--غیر از در اصلی، یه در کوچیک میون اون درختا هست.
تأییدوار سر تکون داد
--خیلی خب، بیا بریم.
تلخند زدم
--منظورت چیه؟
یه نمه اخم کرد
--یعنی چی؟ بهت میگم بیا بریم، بگو چشم!
نفسمو صدادار بیرون دادم
--اون روزا گذشت کیان،بین من و تو هیچی نیس...
تلخند زد
--همین؟ همینقدر راحت؟
بی توجه به حرفش گفتم
--برو، الان سر و کلشون پیدا میشه.
به سینش اشاره کرد
--دلم چی؟
چشمامو رو هم فشار دادم و غریدم
--کیان فقط برو.
خفه داد زد
--نمیتونم! نمیتونم لعنتی!
عصبی غرید
--با غیرت یه مرد بازی کردن میفهمی یعنی چی؟
حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین.
حال خودمم بهتر از اون نبود، فقط نمیخواستم بفهمه.
همش تقصیر خودم بود، من بودم که گول حرفای داریوشو خوردم.
الانم باید پای انتخابم میموندم.
دست کیان که زیر چونم بود رو پس زدم و سرد گفتم
--فکر نمیکنم دست زدن به یه خانم نامحرم درست باشه! الانم راتو بکش و برو تا سر و کلشون پیدا نشده....
«کیان»
آیه راست میگفت. ولی نمیتونستم راحت ولش کنم و برم.
تموم اون چیزایی که تو ذهنم واسه متنفر شدن ازش ساخته بودم،یادم رفته بود.
فقط یه چیزو میفهمیدم، اونم اینکه هنوز عاشقش بودم.
عقلم بهم نهیب زد، باید همه چیو همونجا تموم کنم و برم.
حرفای اون شب نیما تو گوشم پیچید و بی مهابا، به چشماش خیره شدم
--با داریوش ازدواج کردی؟
«آیه»
از سوال کیان جا خوردم و نمیدونستم باید چی بگم.
هه! ازدواجی که رو کاغذ باشه آره، ولی داریوش بیشتر به چشم یه ابزار بهم نگاه میکنه تا زن.
ولی خب، نمیتونستم بهش دروغ بگم.
سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم، ولی جرعت اینکه به چشماش نگاه کنم رو نداشتم.
آروم گفتم
--برو!
گفتم و بدون اینکه منتظر حرفی بمونم، دویدم سمت ساختمون....
«کیان»
خواستم دستشو بگیرم، اما انگار دستام یخ زده بود... خواستم صداش بزنم، ولی صدام تو نطفه خفه شد.
هیچ جوره نمی تونستم نگهش دارم.
شده بود میوه ی ممنوعه واسم....
با هزار بدبختی از در پشتی رفتم بالا و خودمو انداختم پایین.
کمرم محکم خورد به یه تیکه سنگ و از درد تو خودم مچاله شدم.
تو همون حالت، به اطراف خیره شدم.
جز یه خیابون خلوت و تیر برق هایی که یکی نه یکی روشن بود، چیزی دیده نمیشد.
مشمئز به کلت تو دستم خیره شدم و پرتش کردم یه گوشه.
دست به دیوار از جام بلند شدم ولی با نور ماشینی که خاموشدروشن میشد، دستمو گرفتم جلو چشمم و کنجکاو به سمت نور خیره شدم...
«ترانه»
(راننده ی تاکسی)
غروب سریع کارمو انجام دادم تا برم محل کار این پسره منصور، تا شاید تاکسی بخواد :(
واسه یه دختر، اونم من، خیلی بد بود که بخواد بیفته دنبال یه پسر.
ولی از طرفی هم، یه حسی منو میکشوند سمتش که اختیارش دست من نبود.
ماشینو یکم عقب تر کارگاهی که صبح بردمش پارک کردم و منتظر موندم.
نزدیک نیم ساعت بعد،اومد سمت خیابون، ولی انگار حواسش به اطراف نبود و داشت تلفنی با یه نفر حرف میزد.
همون لحظه، یه ماشین پژو پارس مشکی، چند متر عقب تر توقف کرد و دوتا مرد هیکلی و اتو کشیده از ماشین پیاده شدن.
رفتن سمت پسره و با یه حرکت بیهوشش کردن و با خودشون بردن :|
چشمام از تعجب گرد شده بود. باورم نمیشد به همین راحتی یه نفر رو تو رو روشن بدزدن.
حس کنجکاوی و نگرانی، دست به دست هم داد تا من اول رفتم گوشیشو برداشتم و با سرعت ماشینو تعقیب کردم.
حس کاراگاه بودن بهم دست داده بود، از طرفیم مثل سگ ترسیده بودم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_20
کم کم داشتم از شهر خارج میشدم و تعداد ماشینایی که تو خیابون بودن، کم و کمتر میشد.
تو همین فکرا بودم، که آقایون اجازه ی توقف دادن و ماشین جلو یه باغ وایساد.
منم واسه اینکه ضایع نباشه، با سرعت عادی از جلوشون رد شدم.
ولی از آینه حواسم بود و وقتی دیدم رفتن تو خونه،دور زدم.
جلو در خونه، از ماشین پیاده شدم ولی یه لحظه پیش خودم گفتم اگه برم اونجا فاتحم خوندس.
برگشتم تو ماشین و زنگ زدم پلیس، ولی آنتن نمیداد.
از ماشین پیاده شدم و موبایلو تو دستم جابه جا کردم، فایده ای نداشت.
کلافه برگشتم تو ماشین و ماشینو یکم دورتر از ساختمون پارک کردم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد و اون اطراف هیچکس نبود.
طوری که انگار اون جاده رو مختص رفت و آمد به اون خونه ساخته بودن.
با اینکه تو ماشین بودم، ولی هوا سرد بود و با وجود اینکه کاپشن پوشیده بودم، دست و پام یخ زده بود.
تنها کاری که میتونستم انجام بدم، این بود که منتظر بمونم ببینم چی میشه.
درای ماشینو قفل کردم و چراغ راهنمارو زدم، تا اگه اومد، متوجه بشه من اونجام.
زیپ کاپشنمو محکم کردم و سرمو تکیه دادم به صندلی.
کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد....
«کیان»
با وجود درد کمرم، از جام بلند شدم و آروم، آروم رفتم سمت ماشین.
با دیدن رخش رستم(پیکان دختره) تعجب کرده بودم.
واسم سوال بود اون وقت شب، اون اونجا چیکار میکنه؟
نگاهم افتاد به دختره، که از سرما تو خودش مچاله شده بود و غرق خواب بود.
متأسف سر تکون دادم و چندبار آروم به شیشه ضربه زدم، ولی فایده ای نداشت.
با کف دست، محکم تر به شیشه ضربه زدم تا یکم تکون خورد و چشماشو باز کرد.
تا چند ثانیه گیج به اطراف خیره شده بود و تا منو دید، سریع در رو باز کرد و نگران گفت
--ای وای شمایید! حالتون خوبه؟
یه نمه اخم کردم
--شما اینجا چیکار میکنی؟
مضطرب گفت
--من... چیزه...خب راستش...
یدفعه به پشت سرم اشاره کرد و جیغ زد...
«آیه»
تا نزدیک ساختمون رفتم، ولی دلشوره گرفتم و یه حسی بهم میگفت برگردم.
با ترس و لرز، راه رفته رو برگشتم و با دیدن نگهبانا،دویدم پشت درختا.
خیلی بهم نزدیک بودن، به حدی که میتونستم حرفاشونو بشنوم.
یکیشون عصبانی گفت
--بهمن پسره فرار کرده.
بهمن: چی میگی جلال؟مگه کریم مراقبش نبود؟
جلال:بابا زده همشونو نفله کرده.
بهمن:خیلی خب،تو برو به داریوش خبر بده، منم میرم دنبالش،فکر نمیکنم زیاد دور شده باشه،چون تا یکساعت پیش، کریم سر پستش بود.
جلال رفت سمت ساختمون و بهمن رفت سمت در.
با دستای لرزون، کلتو برداشتم و آروم، آروم دنبالش رفتم.
تا در رو باز کرد، تفنگشو آورد بالا و داد زد
--همونجا وایسا وگرنه میزنمت.
خدا خدا میکردم کیان به حرفش گوش نده و از طرفی میدونستم آدمای داریوش از خودش بی رحم ترن.
تو لحظه تصمیم گرفتم و تفنگو به سمت سرش نشونه گرفتم.
نفسمو تو سینم حبس کردم، چشمامو بستم و دستمو رو ماشه فشار دادم.
به صدم ثانیه نکشیده چشم باز کردم دیدم مرده افتاده رو زمین.
ولی همین که برگشتم، صدای شلیک تفنگ اومد و یه گلوله خورد تو کتفم.
از درد صدای نالم بلند شد و تفنگو ول کردم، دستمو محکم گذاشتم رو کتفم.
چند ثانیه بعد، صدای فریاد داریوش بلند شد و دوید سمتم....
«کیان»
همین که برگشتم، صدای شلیک اومد و پشت بندش، مرده افتاد رو زمین و دوباره صدای شلیک اومد.
نگاهم افتاد به دختره که با ترس به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.
آروم صداش زدم
--هی، خوبی؟
رد نگاهشو دنبال کردم و به مردی که تیر خورده بود رسیدم.
متأسف سر تکون دادم و گوشه ی لباسشو گرفتم نشوندمش تو ماشین و خودم نشستم پشت رول.
همینجور که حواسم به پشت سر بود، ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
همینجور که بخاریو روشن می کردم، نگاهم افتاد به دختره که هنوز تو شک بود.
آروم گفتم
--حالت خوبه؟
برگشت سمتم و با بغض گفت
--اون مُرد!
پوزخند زدم
--به درک!
اشکاش شروع کرد باریدن و دیگه حرفی نزد.
یکم که گذشت و فهمیدم حالش بهتر شده، کنجکاو گفتم
--نگفتی اونجا چیکار میکردی.
خندیدم و کنایه دار ادامه دادم
--حتماً اومدی ببینی من تاکسی میخوام یا...
عصبانی حرفمو قطع کرد
--بیخودی واسه خودتون داستان نبافید.
خندیدم
--پس واسه چی بود؟
چشم چپ کرد
--چون اون اطراف کار داشتم.
خندیدم
--چقدر میگیری انقدر دروغ میگی دختر؟
حرفی نزد و از شیشه به بیرون خیره شده بود.
با دیدن موبایلم جلو ماشین،متعجب برش داشتم و کنجکاو گفتم
--اینکه موبایل منه!
سریع گفت
--نه پس مال عمه ی منه!
اخم کردم
--دست تو چیکار میکنه؟
کلافه گفت
--غروب وقتی از کارگاه اومدین بیرون، من اونجا بودم...
مکث کرد و ادامه داد
--دیدم شمارو دزدیدن و کنجکاو شدم بدونم ماجرا چی بوده، واسه همین اومدم.
مسخره خندیدم
--ببخشیدا،ولی شما واسه همه ی مسافراتون اینجوری کنجکاو میشید؟
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_21
اخم کرد
--اینش به خودم مربوطه.
پوفی کشیدم و حرفی نزدم....
«ترانه»
پسره ی بی لیاقت، اینهمه وقت منتظر موندم،تازه طلبکارم هست!
کنجکاو گفت
--به خانوادت خبر دادی؟
تازه یادم افتاد از غروب به مامان زنگ نزدم.
بی توجه بهش،موبایلمو برداشتم و داشتم شماره ی مامانمو میگرفتم، که همون موقع موبایلم زنگ خورد.
دیدم مامانه، سریع جواب دادم، ولی از شانس قشنگ من، صدای گوشیم بلند بود.
مامان با جیغ: دختره ی چشم سفید، معلوم هست تو کجایی ترانه...
سریع صدای گوشیمو کم کردم و همینجور که زیر چشمی حواسم به عکس العمل پسره بود، آروم گفت
--سلام، شرمنده مامان من...
مامان: شرمندگیت بخوره تو سرت، میدونی از سر شب تاحالا چقدر بهت زنگ زدم؟
پوفی کشیدم
--مامان من الان تو راهم، میام خونه توضیح میدم.
مامان با بغض: تو راه کجا؟ چرا انقدر منو اذیت میکنی دختر؟ساعت ۲ونیم نصف شبه میفهمی؟
از اونجایی که من طاقت گریه ی هیچکس اونم مامانمو، نداشتم پقی زدم زیر گریه و همینجور که سعی داشتم مامانمو آروم کنم گفتم
--ببخشید مامان،مسافر داشتم، لان میام خونه توضیح میدم.
آروم تر از قبل گفت
--خیلی خب حالا گریه نکن، حالت خوبه؟
میون گریه خندیدم
--آره مامان جان خوبم.
حرصی غرید
--نخند بچه، نصف عمرم کرده حالا داره میخنده!
خندیدم
--چشم،میتونم قطع کنم؟
نفس عمیقی کشید
--مراقب خودت باش.
تماسو قطع کردم و نفسمو صدادار بیرون دادم.
کنجکاو گفت
--چرا نگفتی رفته بودی خارج شهر؟
ای خدا من به این بشر چی بگم :/
پوزخند زدم
--شما فالگوش وایساده بودی؟
حق به جانب گفت
--نه نشسته بودم.
ایح ایح، چقدر تو بامزه ای آخـــه :|
کنجکاو بهم خیره شد
--جواب سوالمو ندادی.
دستمو رو هوا تکون دادم
--چون این اولین دفعه نیس که دیر میرم خونه.
یه ابروشو داد بالا و خندید
--پس یعنی این اولین دفعه نبوده که واسه مسافراتون کاراگاه بازی درآوردید؟
پوزخند زدم
--من قصدم کاراگاه بازی نبوده، لطفاً خیال خام برتون نداره جناب منصور.
شونه بالا انداخت
--باشه، ولی یه دختر این وقت شب نباید بیرون باشه.
ای خدا این لال شه من راحت شم(-_-)
اخم کردم
--من این چیزارو بهتر از شما میدونم،اون چندباریم که تا این موقع بیرون موندم،موارد ضروری بوده، که واسه مسافرام پیش اومد.
دیگه تقریباً رسیده بودیم تو شهر و تعداد ماشینای تو خیابون بیشتر شده بود.
همینجور که حواسش به آینه بغل بود تا دور بزنه گفت
--مسافر کشی زمان و مکان داره، سعی کن به خودت احترام بزاری! از طرفیم یادت نره که تو یه زنی! اصلاً درست نیست که یه خانم نصف شب، تنها تو شهر باشه.
حرفش یکم بهم برخورد و اخم کردم
--خب؟
بی توجه ادامه داد
--باید باهوش باشی تا منظور حرفمو بفهمی.
پوزخند زدم
--منظورِ چی؟ اینکه سطح فکرت انقدر پایینه که مثل خیلیای دیگه هنوز فکر میکنی زنا باید خودشونو تو خونه حبس کنن،چون زنن؟
پوزخند زد
--امیدوارم بعد از اتفاقی که امشب قراره واست بیفته، هنوزم نظرت همین باشه!
واسه یه لحظه فکرم رفت سمت چیزایی که نباید میرفت و ترس تو وجودم رخنه کرد.
جوری که انگار منظورشو نفهمیدم،زدم به کوچه ی علی چپ و مصنوعی خندیدم
--خب که چی؟ مثلاً داری تهدید میکنی؟
یه تای ابرشو داد بالا و شیطون خندید
--شاید!
با این حرفش دلم هری ریخت و بغض سنگینی چسبید بیخ گلوم.
خواستم حرف بزنم، ولی همون کلمه ی اول کافی بود، تا اشک از چشمام سرازیر بشه و اون موقع اون جری تر میشد.
حواسم دقیق به خیابون بود، که یدفعه از وسط خیابون پیچید تو یه جاده خاکی.
رسماً کپ کرده بودم و از ترس تپش قلبم به شدت بالا رفته بود.
هرچی فاصلمون از خیابون اصلی کمتر میشد، جاده تاریک تر میشد و قلبو مثل یه گنجیشک توی قفس، خودشو به سینم می کوبید.
جلوی یه کارخونه ی متروکه ماشینو نگه داشت و از ماشین پیاده شد، سوییچم با خودش برد.
از ترس زبونم بند اومده بود. به ذهنم رسید فرار کنم، ولی همین که خواستم در رو باز کنم، در باز شد و از ترس جیغ زدم و از در فاصله گرفتم.
پسره با تعجب بهم خیره شد و اخم کرد
--چته چرا جیغ میزنی؟
تحملم تموم شد و پقی زدم زیر گریه.
دستامو منفی وار تکون دادم و همینجور که سرمو به طرفین تکون میدادم گفتم
--توروخدا بهم کاری نداشته باش! بخدا من قصد بدی نداشتم فقط...
هق هق گریم نزاشت ادامه بدم و دستامو گرفتم جلو صورتم، با صدای بلند گریه میکردم....
«کیان»
از طرفی از سادگیش خندم گرفته بود و از طرف دیگه، از اینکه ترسونده بودمش حس خوبی نداشتم.
ولی این کارمو از عمد انجام دادم تا واسش درس عبرت بشه، چون به سنش نمیخورد زیاد با تجربه باشه....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️
#پارت_22
یکم صدامو صاف کردم
--حالا شاید نظرم عوض شد.
دستشو از رو صورتش برداشت و گیج بهم خیره شد.
--منظورت چیه؟
با دیدن وضعیتش، به خودم نهیب زدم
--خاک تو سرت کیان! ببین با دختر مردم چیکار کردی!
کلافه تو موهام دست کشیدم
--بیا پایین یه آب بزن به دست و صورتت.
بدون هیچ عکس العملی،همونجور با چشمای گرد شده، بهم خیره شده بود
بطری آبو گرفتم سمتش و خندیدم
--چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
مکث کردم و گفتم
--شوخی کردم، حالا بیا پایین.
تو لحظه، بطریو از دستم گرفت و بی هوا پاشید تو صورتم.
عصبانی داد زد
--تو پیش خودت چی فکر کردی؟ مگه من بازیچه ی دست توام؟
اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد
--از خودت خجالت نمیکشی؟
ادامه ی حرفش، از ماشین پیاده شد و نشست پشت فرمول...
«ترانه»
به قدری عصبانی بودم که کم مونده بود بزنم این پسره ی روانیو از وسط نصف کنم.
نشستم پشت رول، ولی یادم نبود سوییچ دست اونه.
پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
بی خیال به ماشین تکیه داده بود و سیگار میکشید.
با قدمای محکم رفتم سمتش و طلبکار دستمو دراز کردم سمتش
--سوییچ.
سوییچ ماشینو از جیبش درآورد، گرفت سمتم، ولی همین که دست دراز کردم بگیرمش دستشو پیچوند و نوچی کرد
--رانندگی تو این وقت شب واسه یه زن خوب نیست!
پوزخند زدم
--آهــــان! بعد تهدید کردن و ترسوندن و اشک یه زنو درآوردن، این وقت شب خوبه حتماً؟!
جوابمو نداد و به جاش دود سیگارو با آرامش فوت کرد.
ای خدا یه آدم چقدر میتونی بی تفاوت باشه؟ من دارم خودمو جر میدم بعد اون انگار نه انگار /:
رفت سمت در راننده و با سر بهم اشاره کرد
--سوار شو.
عصبانیتم به یه کنار،از اینکه یه جوری رفتار میکرد انگار صاحب منه،خیلی حس بدی بهم دست میداد.
یکی نبود به من بگه آخه دختر خوب،نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ تعقیب کردن یه پسر غریبه چی بود این وسط!
با صدای نسبتاً بلندی گفت
--سوار شو هوا سرده!
دور از چشمش، اداشو درآوردم و با حرص سوار شدم....
«داریوش»
زنگ زدم به یکی، اومد تو خونه کتف آیه رو جراحی کرد و گلوله رو خارج کرد.
ولی گفت نباید بزارم عفونت کنه، چون اون موقع حتماً باید بره بیمارستان....
نشسته بودم بالاسرش، دستشو محکم گرفته بودم تو دستم و اشکام بیصدا میریخت.
آیه عشق بچگیم بود، ولی من نتونستم نگهش دارم. چون تا وقتی بچه بودم،هیچکس حتی آیه عشقمو باور نداشت و وقتی بزرگتر شدم، از محلمون رفتن.
نمیدونم دست سرنوشت بود یا هرچیز دیگه، که ما رفتیم تو محلی که فهمیدم آیه ام اونجا زندگی میکنه.
با این تفاوت، که من پایبند به عشقش بودم، ولی اون با کسی که دوس داشت ازدواج کرده بود.
کینه ی من از کیان هم، از همون اون روز شروع شد و با خودم عهد بستم، آیه رو مال خودم کنم، حتی اگه بخاطرش تموم دنیا رو نابود کنم.
واسه همین،اون بسته رو دادم به نیما تا پیش کیان امانت بزاره،بعدم یه نفرو اجیر کردم تا بره به پلیس لو بده.
بعد اینکه کیان رفت زندان،دست و بالم باز تر شد و فکر میکردم راحت میتونم آیه رو بدست بیارم.
همینطور هم شد. بدستش آوردم، ولی اونجوری که میخواستم نشد.
چون قلبش باهام نبود و چندین بار غیر مستقیم بهم میگفت من باعث شدم کیان بره زندان.
راست میگفت، من باعثش بودم ولی دلیلم فقط یه چیز بود، عشق....
امشب وقتی بچها بهم گفتن آیه کیانو فراری داه، اولش خیلی عصبانی شدم.
ولی وقتی فهمیدم آیه تیر خورده،سریع همه چی یادم رفت و فقط به این فکر میکردم که حالش خوب بشه.
نگاهم افتاد که آیه، زیر لب یه چیزایی میگفت ولی من نمیفهمیدم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و با شنیدن اسم کیان،عصبانی چشمامو رو هم فشار دادم و دستم ناخودآگاه مشت شد.
از جام بلند شدم، یکم دور اتاق راه رفتم تا آروم بشم.
با دیدن چشمای نیمه بازش،دویدم سمتش و آروم صداش زدم
--آیه جان خوبی؟
چهرش از درد درهم شد و لب زد
--آب میخوام.
لبخند زدم و دستشو گرفتم
--نمیتونی آب بخوری عزیزم.
با بغض گفت
--داریوش توروخدا!
متأسف سر تکون دادم و از جام بلند شدم، یه تیکه پنبه خیس کردم و کشیدم رو لبش.
تو همون حالت گفتم
--عطشتو برطرف میکنه.
با بغض گفت
--داریوش.
دست کشیدم به صورتم و آروم گفتم
--جانم؟
پقی زد زیر گریه و چشم ازم گرفت
--منو ببخش.
کنجکاو بهش خیره شدم
--واسه چی؟
لب گزید و با گریه ادامه داد
--من امشب کیانو...
دست گذاشتم رو لبش و یه نمه اخم کردم
--هیییش!
دوباره خواست حرف بزنه که سریع گفتم
--میدونم،نمیخوام تکرار بشه.
مکث کردم و ادامه دادم
--همش تقصیر خودمه،فکر میکردم میتونم قلب آدمارو هم مثل خودشون تصاحب کنم ولی موفق نبودم....
«کیان»
دختری که به واسطه ی مامانش فهمیده بودم اسمش ترانس، رسوندم دم خونشون و قرار شد با ماشینش برگردم خونه ی خودم و فردا بیاد ماشینو ببره.
ساعت نزدیک ۵صبح بود که رسیدم خونه و ماشینو جلو در پارک کردم، رفتم بالا...
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️
#پارت_23
«ترانه»
کلید انداختم در رو باز کردم و آروم در رو بستم.
مسافت حیاط تا ساختمون رو طی کردم، در رو باز کردم و رفتم تو.
داشتم میرفتم سمت اتاقم که دستی رو شونم قرار گرفت.
از ترس هین بلندی کشیدم و برگشتم دیدم مامانه.
نفس عمیقی کشیدم و دست گذاشتم رو قلبم
--وای مامان ترسوندیم.
آروم گفت
--فکر کردی من نمیفهمم اومدی؟
مصنوعی خندیدم
--نه مامان جان، فقط خواستم بیدارت نکنم
بی توجه به حرفم، دستمو گرفت کشوند سمت اتاق و چراغو روشن کرد.
تا لامپ روشن شد، با چهره ی برزخی مامان روبه رو شدم و رسماً کپ کردم.
--ساعت ۴صبح وقت خونه اومدنه؟
آب دهنمو با صدا قورت دادم و خندیدم
--چیزه مامان، راستش...راستش من...
تیز به چشمام خیره شد
--تو چی ترانه؟ من با تو چیکار کنم هـان؟
انگشت اشارشو تهدید وار تو صورتم تکون داد و ادامه داد
--خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم میگم، اگه میبینی الان آرومم، فقط و فقط بخاطر باباته، که حاضر نبود یه خار کف پات بره!
با بغض ادامه داد
--ولی این دلیل بر این نمیشه که تو هر کاری دوس داری بکنی!
حرصی یه نشکون از بازوم گرفت و غرید
--د زبون باز کن ببینم کجا بودی!
سرمو انداختم پایین
--راستش یه مسافر داشتم واسه شمال، بعد...
حرفمو قطع کرد و همینجور که سرمو میاورد بالا گفت
--اول اینکه یاد بگیر وقتی حرف میزنی سرتو بگیری بالا، دوماً ساعت چهار صبح کدوم آدم عاقلی تاکسی میگیره؟
مامان راست میگفت، باید یه بهونه ی دیگه میاوردم، ولی تو یه لحظه تصمیم گرفتم همه چیو رک و راست بهش بگم.
مردد گفتم
--مامان، راستش ماجرا یه چیز دیگس.
مصنوعی لبخند زد
--خودم میدونستم عزیزم.
اخم کرد
--ماجرا چیه؟
به تختم اشاره کردم
--بشین بهت میگم.
حرصی نشست رو تخت
--بفرما،حالا بگو!
نشستم کنارش و از اولین روزی که اون پسره رو دیدم،تا امشب واسش تعریف کردم.
مامان هم، با حرفام فقط تغییر حالت میداد و وقتی حرفم تموم شد،یه سیلی زد تو صورتم.
انگشتشو تهدید وار تکون داد و با صدای لرزونی گفت
--اینو زدم، تا یادت بمونه بی صاحاب نیستی،هرساعتی هرجا خواستی بری!
گفت و رفت سمت در،ولی راه رفته رو برگشت و دستشو دراز کرد سمتم
--سوییچ.
گیج بهش خیره شدم و اون عصبانی گفت
--دیگه حق نداری بری مسافرکشی، خودم چشمم کور، دندم نـرررم میرم سر کار مثل قبل.
زیر لب ادامه داد
--از اولشم اشتباه کردم گذاشتم بری سر کار.
دست کردم تو جیبم سوییچو بردارم، تازه یادم افتاد ماشین دست اونه.
با مِن مِن گفتم
--مامان، چیزه راستش...
همون لحظه درد بدی پیچید تو دلم و از درد تو خودن مچاله شدم.
مامان اولش فکر کرد میخوام خودمو بزنم به موش مردگی، ولی وقتی دید موضوع جدیه رفت واسم آب جوش نبات آورد....
«کیان»
ساعت ۷به زور آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم.
از بدن درد نمیتونستم از جام بلند شم و انگار تموم استخونام خورد شده بود.
رفتم دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم. خیلی گشنم بود ولی دیرم شده بود و چندتا لقمه بیشتر نتونستم صبححونه بخورم....
در رو باز کردم رفتم بیرون.
موبایلمو درآوردم زنگ بزنم آژانس، دیدم ترانه پیام داده
--سلام، ساعت ۸میام دنبال ماشین.
خندیدم
--بزار صبح بشه..
نگاهم افتاد به جای خالی ماشین و با بهت بهش خیره شدم.
پیش خودم گفتم شاید ماشینو بردم تو پارکینگ یادم نیست.
رفتم تو پارکینگ، ولی اونجام نبود.
کلافه تو موهام دست کشیدم و بدو رفتم تو کوچه.
کنجکاو به اطراف کوچه خیره شدم،ولی ماشین نبود.
صورت عصبانی ترانه اومد جلو چشمم عصبانی یه مشت کوبیدم تو دیوار.
موبایلمو درآوردم زنگ زدم پلیس.
اومدن گزارش نوشتن و منم با خودشون بردن کلانتری و گفتن تا وقتی صاحب اصلی ماشین نیاد شهادت بده که من ماشینو ندزدیدم،آزاد نمیشم...
«ترانه»
با چیزی که شنیدم، موبایل از دستم ول شد و از ترس تپش قلبم بالا رفت.
بهت زده رفتم سمت کمدم،سریع لباسامو عوض کردم و دویدم از خونه رفتم بیرون.
زنگ زدم به یه بچها اومد منو رسوند کلانتری...
«کیان»
نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ترانه بیاد.
بیش از هزار بار، اون لحظه رو تصور کردم که ترانه بگه من ماشینو دزدیدم و اون موقع اس که بی گناه، یه سابقه ی دیگه به سوابق پروندم اضافه میشه.
چندتا ضربه به در اتاق خورد و پشت بندش ترانه اومد تو.
صورتش رنگ پریده و چشمای قرمزش نشون از گریه میداد.
لب گزیدم و سر به زیر گفتم
--سلام ترانه خانم.
بی توجه به من رفت سمت سرهنگ و با صدای لرزونی گفت
--چیشده جناب سرهنگ؟
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
❄️برای لبخند تو❄️
#پارت_24
سرهنگ به من اشاره کرد
--طبق اظهارات آقای کیان منصور،صبح وقتی از خونه اومدن بیرون، دیدن ماشین شما نیست و به پلیس گزارش دزدیده شدن ماشین رو دادن.
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد
--اما خب،این احتمال هم وجود داره که سارق ماشین خودشون باشن...
معترض حرفشو قطع کردم
--جناب سرهنگ،من که خدمتتون عرض کردم...
حرفمو قطع کرد
--شاید حرف شما درست باشه، اما من به عنوان یه مأمور امنیتی، باید به وظیفم عمل کنم!
ترانه بی توجه به حرف سرهنگ، با صدایی که مرزی تا گریه نداشت گفت
--الان من باید چیکار کنم جناب سرهنگ؟
سرهنگ دست به سینه شد و به من اشاره کرد
--اول باید شهادت بدید که ایشون سارق ماشین هستن یا خیر،تا ما بتونیم ردی از صادقی اصلی ماشین پیدا کنیم تا بعد بتونیم بریم سراغ بررسی پرونده.
ترانه نیم نگاهی به من انداخت و رو کرد سمت سرهنگ
--من میتونم با ایشون خصوصی صحبت کنم؟
سرهنگ تأییدوار سر تکون داد و به سرباز اشاره کرد
--راهنمایشون کنید اتاق ۳...
ترانه تا چند ثانیه بیصدا بود و یدفعه پقی زد زیر گریه.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--ترانه خانم، بخدا این چیزایی که اینا میگن همش یه مشت چرت و پرته!
بی توجه به حرفم گفت
--وقتی بابام مرد،فقط ۱۰سالم بود.
مامانم میرفت تو خونه های مردم کار میکرد، تا خرج من و داداشم، که اون موقع هنوز یکماهش نشده بود رو دربیاره.
بچه بودم، ولی میدیدم مامانم چقدر اذیت میشه،بعضی شبا، از شدت کمر درد تا صبح بیدار میموند.
از دار دنیا ماشین بابامو داشتیم، که مامان زیر بار فروختنش نمیرفت و میگفت یادگاری بابامه.
وقتی دیپلم گرفتم، مثل خیلی از دخترای دیگه،دوست داشتم برو دانشگاه تا به قول معروف به یه جایی برسم، ولی اوضاع زندگیمون اصلا خوب نبود.
کار کردن مامان کفاف خرجامون رو نمیداد.
نفسشو صدادار بیرون داد وادامه داد
--اون موقع بود که تصمیم گرفتم با همون سرمایه ی کمی که داریم واسه خودم یه شغلی دست و پا کنم.
این شد، که رفتم تو تاکسیرانی ثبت نام کردم.
طولانی مکث کرد و با بغض گفت
--امروز وقتی بهم خبر دادی ماشینو دزدیدن، انگار دنیا رو سرم خراب شد.
با گریه به چشمام خیره شد
--توروخدا بهم بگید کی ماشینو دزدید!
کلافع تو موهام دست کشیدم
--درک میکنم حالتون بده ولی...
مکث کردم و گفتم
--به جان کسی که حاضرم بمیرم ولی یه تار مو از سرش کم نشه، من دزد نیستم....
«آیه»
با احساس درد شدیدکفتم، از خواب بیدار شدم.
تا خواستم از جام تکون بخورم، دردم بیشتر شد و ناخودآگاه فریاد زدم.
به ثانیه نکشیده، در باز شد و داریوش هراسون دوید سمتم
--چیشده عزیزم؟
با گریه نالیدم
--درد دارم!
غمگین گفت
--میدونم، ولی فعلا نمیتونم بهت مسکن بزنم چون باید غذا بخوری.
منفی وار سر تکون دادم
--نه؛ توروخدااااا،دارم میمیرم از درد!
نفسشو صدادار بیرون داد و رفت سمت کمد.
همینجور که یه جعبه میاورد بیرون گفت
--مگه اون چقدر ارزش داشت که بخاطرش جون خودتو به خطر بندازی؟
فهمیدم منظورش کیانه، ولی به روی خودم نیاوردم و بیصدا به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم.
از تو جعبه یه آمپول برداشت، آمادش کرد و زد تو سرمم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
--الان آرومت میکنه.
داشت از اتاق میرفت بیرون،که مردد گفتم
--داریوش تو دیشب فهمیدی...
حرفمو قطع کرد
--آره من فهمیدم دیشب چیکار کردی!
به نیم رخ برگشت سمتم و پوزخند زد
--الانم اگه میبینی کاریت ندارم،فقط و فقط به احترام دلمه!
گفت و بدون اینکه منتطر حرفی بمونه، از اتاق رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
جمله ی آخرش چند بار تو ذهنم مرور شد ولی چیزی دستگیرم نشد و کم کم چشمام گرم شد...
«داریوش»
از اتاق رفتم بیرون و زنگ زدم به میلاد.
میلاد: سلام داریوش خان.
داریوش: سلام میلاد کجایی؟
میلاد: زیر سایه ی شما،با حسن تو راه چالوسیم،طبق دستور شما ماشینو بدیم اوراق کنن.
تأییدوار سر تکون دادم
--خوبه، مراقب باشید.
تماسو قطع کردم و پوزخند زدم
--ای کیان چموش، فکر کردی میزارم از زیر دستم قسر در بری!
«کیان»
حرف زدن با ترانه، جز وقت تلف کردن چیز دیگه ای نداشت.
چون حرفامو باور نمیکرد و میگفت میخواد همه چیو بسپره دست پلیس.
دست گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم کف بازداشتگاه، از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...
«ترانه»
ساعت ۳بعد از ظهر رسیدم خونه و رفتم تو اتاقم.
بدون اینکه لباسامو عوض کنم، ولو شدم رو تخت و از شدت سر درد چشمامو رو هم فشار دادم.
فکر و خیال مثل کنه چسبیده بود به مغزم و با یادآوری دزدیده شدن ماشین، پقی زدم زیر گریه.
اون لحظه دلم میخواست برگردم عقب تا ماشین زبون بسته رو دست یه آدم غریبه ندم.
از طرفی حرفای کیان،که سعی داشت منو قانع کنه بدجور فکرمو درگیر کرده بود.
با صدای در،سریع پتومو کشیدم رو سرم و خودمو زدم به خواب....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان و همراهان برکه ی رمان سلام🌺
امیدوارم حالتون خوب باشه❤️
بابت این مدتی که پارت نزاشتم واقعاً
شرمنده ی تک تکونم، یه کاری واسم پیش اومد نتونستم چند روز پارت تایپ کنم...
ان شاءالله فردا عازم سفر راهیان نور هستم.
خوبی،بدی از این حقیر دیدید حلال کنید❤️
فدای تک تکتون🌸
حلما