eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 آکار آه کشید --خدابیامرز تیام تا بود غصه ی تورو میخورد دیار،میگفت این بچه به مادرش رفته بدون از دست این خان و خان بازیا چه می‌کشه. دیار خندید -- فقط زندایی بود که از پس نیش و کنایه های آسو برمیومد. به وسایل جزئی کلبه که از تمیزی برق میزد نگاه کردم، واسم جای تعجب داشت که یه مرد انقدر تمیز و مرتب باشه. آروم از دیار دلیلشو پرسیدم ولی آکار شنید. لبخند زد --تیام زن مرتبی بود و ایلدارو جوری تربیت کرده که از کثیفی و نامرتبی بیزاره. واسه خاطر همین منم مثه یه خانم خونه هر روز صبح همه جارو مرتب میکنم. واسمون نون و پیاز آورد و خندید --به قول تیام مهمون ناخونده خرجش پای خودشه. دیار خندید و شروع کرد خوردن. غذامونو که خوردیم آکار از تو صندوقچه ی چوبی چندتا لباس محلی لُری درآورد. لبخند زد --تیام خیاط بود، واسه همین علاوه برلباسایی که داشت چندتاشو نو گذاشته بود تو این صندوقچه. لبخند زدم و ازش تشکر کردم. در چوبی کنار شومینه رو باز کرد --بفرمایید استراحت کنید. به من نگاه کرد --نگران تمیزی تشک و بالش نباشیا دختر همه شستس. خجالت زده ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق. دیار پشت سرم اومد و در رو بست. دراز کشیدم رو تشک و دیارم کنارم دراز کشید. --دیار --جانم --داییت خیلی مهربونه. لبخند زد --مثه مامانم، انگار سیبیه که از وسط نصف شده باشه. --زنداییت چرا مرد؟ --دوسال پیش تو زمستون برف زیادی می‌باره و زنداییم واسه برداشتن آب مجبور میشه بره سر چشمه بالای کوه و تو راه برگشت چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زخمی میشه ولی چون تو سرما میمونه یخ میزنه و میمیره. --چه دردناک. تلخند زد --دایی علاقه ی شدیدی به زندایی داشت. برگشت سمتم و با لبخند بهم زُل زد --قصه ی عشقشون خیلی جالبه کژال. دایی وقتی همسن من بوده با چندتا از همسن و سالیاش میرفتن کوه واسه چرای گوسفندا. تیام یه دختر بختیاری بوده و به گوشخانی کوچ کرده بودن تا چند ماه اونجا بمونن. دایی ماهم عاشق تیام میشه و به بهانه های مختلف سعی می کرده باهاش حرف بزنه با اینکه اون زمان حرف زدن دختر و پسر نامحرم حکم اعدام الان رو داشته. خندید و ادامه داد --کم کم تیام عاشق داییم میشه و دایی از آقاش میخواد تیام رو واسش خواستگاری کنن، حالا بماند که آقاش چقدر سر درخواستی که داشته کتکش میزنه ولی آخر سر داییم موفق میشه و با تیام ازدواج می‌کنه. چون تیام خانم به دشت و جنگل علاقه داشته داییم این کلبه رو میسازه. لبخند زدم --چه عشق پر دردسری. دستشو برد تو موهام --درست مثل ما دوتا. سرمو فرو کردم تو گردنش و محکم بغلم کرد. با بغض گفتم --دیار --جانم؟ --یعنی الان بچمون کجاس؟ لبخند زد --یه جای خوب بهتر از اینجا. گونمو بوسید --نگران نباش خدا بزرگه..... صبح با تکونای دست یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن ایلدا بالاسرم خندیدم --سلام ایلدا خانم. خندید و دستمو کشید تا بلند شم. با حرکتای دست و پاهاش فهمیدم ازم میخواد باهاش بازی کنم. با خودم گفتم مگه بچم؟ ولی بعد یادم افتاد تازه پونزده سالمه و تا چند ماه پیش با دلوان بازی میکردم. بلند شدم رختخواب رو مرتب کردم و رفتم صبححونه خوردم. از کلبه رفتیم بیرون و کلی باهم بازی کردیم. مثل قبل نمی‌تونستم بدوم و زود خسته میشدم. نزدیک ظهر بود که دیار همراه با داییش اومدن. با دیدن من که داشتم بازی میکردم خندید --کودک درونت زیادی فعال نیست کژال؟ خندیدم --نمیدونم چرا نمیتونم مثل قبل بازی کنم دیار خیلی زود خسته میشم. حق به جانب گفت --فکر کنم شما تازه زایمان کردیا! با صدای آکار رفتیم تو کلبه و واسه ناهار آش جو خوردیم. آکار خندید --ایلدا خیلی خوشحاله کژال خانم. دیار خندید --منم یکی باشه باهام بازی کنه خوشحال میشم..... بعد از ظهر آکار رفت شکار و ایلدارو با خودش برد. نشسته بودم سر شومینه و داشتم چوبارو به هم میزدم. اومد سمتم و لبخند زد --دعا کن خیلی زود بتونیم برگردیم گوشخانی. --واسه چی؟ --خب خونه ی داییم سختته. خندیدم --اتفاقاً امروز با ایلدا کلی بازی کردم. به من خیره شد و آروم لبامو بوسید --خوشحالم که با لبخند میبینمت. --دیار. --جانم؟ --بریم برف بازی؟ خندید --خوبه از صبح کلی بازی کردی؟ چشمک زدم --بازی با دیار خان یه چیز دیگس.... بیرون از کلبه یه زمین هموار بود که از برف سفید شده بود. اولش با دیار بازی کردم و بعد از اون باهم آدم برفی درست کردیم. نزدیک غروب بود و آکار هنوز برنگشته بود. برگشتیم خونه و نشستیم کنار شومینه. کنجکاو برگشتم سمت دیار --دیار اینجا مطبخ نداره؟ --واسه چی؟ --آخه دایی هنوز برنگشته. --خب؟ --میخوای باهم غذا درست کنیم؟ --آره فکر خوبیه منم خیلی گشنمه. رفتیم تو مطبخ و با کمک دیار اوماج درست کردم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞 --با این کار بیشتر خودتو اذیت میکنی! تلخند زد --شاید باورت نشه ولی این اولین دفعه ایه که اینجوری واسه یه نفر گریه میکنم، چون از بچگی یاد گرفتم مرد نباید گریه کنه، یاد گرفتم هر موقع بغض کرد تو نطفه خفش کنه تا مبادا مردونگیت خدشه دار بشه ولی الان... مکث کرد و ادامه داد --بغض مثه یه تیغ داره قلبمو خدشه دار می‌کنه. تلخند زد و ادامه داد --این روزا تنها امیدم دخترم آرامه،اگه اون نبود یه جوری خودمو از این زندگی خلاص میکردم.... بعد از اینکه ماشینو از تعمیرگاه برداشتم رضا پیشنهاد داد باهم بریم رستوران و رفت دخترشو با خودش آورد. آرام تا منو دید گونه هاش گل انداخت و از این حرکتش من و رضا زدیم زیر خنده. دست دراز کردم سمتش --سلام آرام خانم. دستمو آروم گرفت --سلام. کنجکاو به باباش خیره شد و رضا لبخند زد --این دوست منه اسمش آرانه. آرام نمکی خندید و رو کرد سمت من --چه اسم قشنگی. خندیدم و لپشو کشیدم --چشمات خوشگله عزیزم! همین که نشستیم سر میز رضا موبایلش زنگ خورد و با یه ببخشید از جاش بلند شد. آرام کنجکاو به دستم خیره شد --ازدواج کردی عمو؟ خندیدم --نه چطور؟ به حلقه توی دستم اشاره کرد --پس این واسه چیه؟ خندیدم --این تو دست راستمه حلقه ی ازدواجو تو دست چپ میکنن. با سر تأیید کرد و نگاهشو چرخوند سمت اطراف. همون موقع رضا اومد --شرمنده تماس ضروری بود. لبخند زدم --دشمنت شرمنده. به آرام خیره شد --خب دخترم چی میخوری؟ کنجکاو گفت --بابا مامان نمیاد؟ رضا واسه یه لحظه عصبانی شد و لبخند زد --عه آرام جان من هستم دیگه. ناراحت گفت --آخه خودت گفتی وقتی مامان برگرده میریم رستوران. رضا کلافه گفت --آرام با عصاب من باز نکن. آرام یه نگاه به من کرد و پقی زد زیر گریه --اصلاً من هیچی نمی‌خوام. رضا کلافه تو موهاش دست کشید و عصبانی از سر میز بلند شد رفت بیرون. نگاهم رفت سمت آرام که مثل ابر بهار گریه میکرد. صندلیمو بردم کنارش و دستاشو گرفتم آروم صداش زدم --آرام جان! بی توجه به من گریه میکرد. صورتشو با دستام قاب گرفتم و لبخند زدم --میدونی وقتی گریه می‌کنی چقدر زشت میشی؟ میون گریه اخم کرد --خودت زشتی. خندیدم --ولی توام اگه گریه کنی زشت میشیا! اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم و خندیدم --فکر نکنم دوست داشته باشی مثل من زشت بشی؟ با این حرفم خندید و لپش چال شد. --دیدی خندیدی؟ تأییدوار سرتکون داد و من ادامه دادم --پس دیگه گریه نکن باشه؟ سرشو به حالت تأیید کج کرد. همون موقع رضا اومد و خندید --به به آرام خانم چه خوب با دوست من گرم گرفتی..... بعد از ناهار رفتم فروشگاه و یه سری خرید واسه خونه انجام دادم. تو راه برگشت مامان زنگ زد. با ذوق جواب دادم --سلاااام کژال بانو! خندید --سلام مامان جان خوبی؟ --خداروشکر شما خوبی؟ بابا خوبه؟ نفس عمیقی کشید --خداروشکر ما خوبیم ولی مثل کر و لالا هر کدوم نشستیم یه گوشه. خندیدم --عه مامان دور از جون. معترض گفت --والا، اون از تو که از وقتی دست چپ و راستتو شناختی رفتی شهر اونم از اون سه تا که یه روزشون شده دو هفته. خندیدم --پس مثل اینکه خبر نداری مامان جان؟ کنجکاو گفت --چیو؟ با آب و تاب ماجرای کار پیدا کردن بچهارو واسش تعریف کردم و اونم عوض اینکه خوشحال بشه کلی سرم غر زد و بدون خداحافظی قطع کرد. خندیدم و همین که خواستم بهش زنگ بزنم موبایلم زنگ خورد و تا اسم ترلانو دیدم سریع جواب دادم --سلام خانم هرسینی خوب هستین؟ با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشت گفت --سلام ممنون شما خوبید؟ --خداروشکر. با بهت گفت --مطمئنید حالتون خوبه؟ خندیدم --یعنی من دارم به شما دروغ میگم؟ سریع گفت --نه! نه! فکر کنم اشتباه شده. کنجکاو گفتم --چی اشتباه شده؟ مشکلی پیش اومده؟ مردد گفت --آخه امروز یه شماره ی ناشناس واسم پیامک فرستاد شما تصادف کردین و آخرین نفری که باهاتون تماس گرفته من بودم واسه همین به من پیامک ارسال کردن. حدس زدم کار آرتین باشه ولی حرفی نزدم و خندیدم --نمیدونم والا شاید اشتباه شده ولی من خوبم نگران نباشید. نفس عمیقی از سر اطمینان کشید --باشه خیلی ممنون،شرمنده مزاحمتون شدم. خندیدم --دشمنتون شرمنده، من از طرف اون کسی که نگرانتون کرده معذرت می‌خوام. با صدایی که چیزی تا گریه نمونده بود گفت --خواهش میکنم. گفت و سریع تماسو قطع کرد پیش خودم گفتم چرا ترلان باید انقدر نگران من شده باشه و از طرفی بغضی که بعد از اون تماسو قطع کرد علامت سوال توی ذهنمو بزرگ تر میکرد‌.... ساعت چهار بعد از ظهر رسیدم خونه. همین که در رو باز کردم عصبانی رفتم سمت آرتین و یقشو گرفتم --این چه کار احمقانه ای بود کردی؟ متأسف سر تکون داد --بفرما اینم خُل شد‌. اخم کردم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🍁برای لبخند تو🍁 کم کم داشتم از شهر خارج میشدم و تعداد ماشینایی که تو خیابون بودن، کم و کمتر میشد. تو همین فکرا بودم، که آقایون اجازه ی توقف دادن و ماشین جلو یه باغ وایساد. منم واسه اینکه ضایع نباشه، با سرعت عادی از جلوشون رد شدم. ولی از آینه حواسم بود و وقتی دیدم رفتن تو خونه،دور زدم. جلو در خونه، از ماشین پیاده شدم ولی یه لحظه پیش خودم گفتم اگه برم اونجا فاتحم خوندس. برگشتم تو ماشین و زنگ زدم پلیس، ولی آنتن نمیداد. از ماشین پیاده شدم و موبایلو تو دستم جابه جا کردم، فایده ای نداشت. کلافه برگشتم تو ماشین و ماشینو یکم دورتر از ساختمون پارک کردم. هوا کم کم داشت تاریک میشد و اون اطراف هیچکس نبود. طوری که انگار اون جاده رو مختص رفت و آمد به اون خونه ساخته بودن. با اینکه تو ماشین بودم، ولی هوا سرد بود و با وجود اینکه کاپشن پوشیده بودم، دست و پام یخ زده بود. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، این بود که منتظر بمونم ببینم چی میشه. درای ماشینو قفل کردم و چراغ راهنمارو زدم، تا اگه اومد، متوجه بشه من اونجام. زیپ کاپشنمو محکم کردم و سرمو تکیه دادم به صندلی. کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.... «کیان» با وجود درد کمرم، از جام بلند شدم و آروم، آروم رفتم سمت ماشین. با دیدن رخش رستم(پیکان دختره) تعجب کرده بودم. واسم سوال بود اون وقت شب، اون اونجا چیکار میکنه؟ نگاهم افتاد به دختره، که از سرما تو خودش مچاله شده بود و غرق خواب بود. متأسف سر تکون دادم و چندبار آروم به شیشه ضربه زدم، ولی فایده ای نداشت. با کف دست، محکم تر به شیشه ضربه زدم تا یکم تکون خورد و چشماشو باز کرد. تا چند ثانیه گیج به اطراف خیره شده بود و تا منو دید، سریع در رو باز کرد و نگران گفت --ای وای شمایید! حالتون خوبه؟ یه نمه اخم کردم --شما اینجا چیکار میکنی؟ مضطرب گفت --من... چیزه...خب راستش... یدفعه به پشت سرم اشاره کرد و جیغ زد... «آیه» تا نزدیک ساختمون رفتم، ولی دلشوره گرفتم و یه حسی بهم میگفت برگردم. با ترس و لرز، راه رفته رو برگشتم و با دیدن نگهبانا،دویدم پشت درختا. خیلی بهم نزدیک بودن، به حدی که میتونستم حرفاشونو بشنوم. یکیشون عصبانی گفت --بهمن پسره فرار کرده. بهمن: چی میگی جلال؟مگه کریم مراقبش نبود؟ جلال:بابا زده همشونو نفله کرده. بهمن:خیلی خب،تو برو به داریوش خبر بده، منم میرم دنبالش،فکر نمیکنم زیاد دور شده باشه،چون تا یکساعت پیش، کریم سر پستش بود. جلال رفت سمت ساختمون و بهمن رفت سمت در. با دستای لرزون، کلتو برداشتم و آروم، آروم دنبالش رفتم. تا در رو باز کرد، تفنگشو آورد بالا و داد زد --همونجا وایسا وگرنه میزنمت. خدا خدا میکردم کیان به حرفش گوش نده و از طرفی میدونستم آدمای داریوش از خودش بی رحم ترن. تو لحظه تصمیم گرفتم و تفنگو به سمت سرش نشونه گرفتم. نفسمو تو سینم حبس کردم، چشمامو بستم و دستمو رو ماشه فشار دادم. به صدم ثانیه نکشیده چشم باز کردم دیدم مرده افتاده رو زمین. ولی همین که برگشتم، صدای شلیک تفنگ اومد و یه گلوله خورد تو کتفم. از درد صدای نالم بلند شد و تفنگو ول کردم، دستمو محکم گذاشتم رو کتفم. چند ثانیه بعد، صدای فریاد داریوش بلند شد و دوید سمتم.... «کیان» همین که برگشتم، صدای شلیک اومد و پشت بندش، مرده افتاد رو زمین و دوباره صدای شلیک اومد. نگاهم افتاد به دختره که با ترس به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود. آروم صداش زدم --هی، خوبی؟ رد نگاهشو دنبال کردم و به مردی که تیر خورده بود رسیدم. متأسف سر تکون دادم و گوشه ی لباسشو گرفتم نشوندمش تو ماشین و خودم نشستم پشت رول. همینجور که حواسم به پشت سر بود، ماشینو روشن کردم و راه افتادم. همینجور که بخاریو روشن می کردم، نگاهم افتاد به دختره که هنوز تو شک بود. آروم گفتم --حالت خوبه؟ برگشت سمتم و با بغض گفت --اون مُرد! پوزخند زدم --به درک! اشکاش شروع کرد باریدن و دیگه حرفی نزد. یکم که گذشت و فهمیدم حالش بهتر شده، کنجکاو گفتم --نگفتی اونجا چیکار میکردی. خندیدم و کنایه دار ادامه دادم --حتماً اومدی ببینی من تاکسی میخوام یا... عصبانی حرفمو قطع کرد --بیخودی واسه خودتون داستان نبافید. خندیدم --پس واسه چی بود؟ چشم چپ کرد --چون اون اطراف کار داشتم. خندیدم --چقدر میگیری انقدر دروغ میگی دختر؟ حرفی نزد و از شیشه به بیرون خیره شده بود. با دیدن موبایلم جلو ماشین،متعجب برش داشتم و کنجکاو گفتم --اینکه موبایل منه! سریع گفت --نه پس مال عمه ی منه! اخم کردم --دست تو چیکار میکنه؟ کلافه گفت --غروب وقتی از کارگاه اومدین بیرون، من اونجا بودم... مکث کرد و ادامه داد --دیدم شمارو دزدیدن و کنجکاو شدم بدونم ماجرا چی بوده، واسه همین اومدم. مسخره خندیدم --ببخشیدا،ولی شما واسه همه ی مسافراتون اینجوری کنجکاو میشید؟ حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️