eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
696 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 به انتخاب کیان،مدل چادرمو عبا خریدم، اتفاقا خیلی بهم میومد و همونجا تصمیم گرفتم بپوشم. ولی از اونجایی که شانس با بنده یار نبود، دم در چادر از سرم سرخورد،گیر کرد تو‌ دست و پام و سکندری خوردم افتادم رو زمین -_- با صدای خنده ی کیان سریع سر بلند کردم رک گفتم --الان این کجاش خنده داشت؟ کیان همینجور که می‌خندید، خواست دستمو بگیره بلند شم ولی من دستشو پس زدم و سریع از جام بلند شدم. چادرمو مرتب کردم‌ و با قدمای تند خودمو رسوندم به در اصلی پاساژ. کیان با سرعت خودشو رسوند بهم و از پشت سر دستمو گرفت. با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده توش بود گفت --وایسا ببینم کجا میری؟ چشم چپ کردم --تو فعلاً بخند! خندید --جان تو نمی‌خواستم مسخره ات کنم فقط یه لحظه خیلی خنده دار شدی! حرفی نزدم و کیان چشمک زد --میخوام سوپرایزت کنم. کنجکاو گفتم --چجوری؟ دستشو گرفت سمتم --بریم بهت میگم. دستشو گرفتم و اون لبخند زد و بوسه ریزی زد زد رو دستم --ببخشید خانم!من نمی‌خواستم ناراحتت کنم! وااااای یکی منو بگیرههههه،الان کیان منو بوسییید؟! وجدان:خاک بر سر ندید بدیدت کنن ترانه! ذوق زده گفتم --عهههه وجدان جون؟کجا بودی این چند وقت نبودی عشقممم؟ چشم چپ کرد --دیگه به من نگو عشقم،من نامزد دارم! مشمئز گفتم --آخه چه خری تورو میگیره؟؟ حق به جانب گفت --همون خری که جلوت وایساده! متعجب گفتم --کیاااان؟ کلافه گفت --نه عزیزم وجدان کیان! خندیدم --عهههه،مبارررکهههه! لبخند زد --ممنون عزیزم. با صدای کیان از خیال پردازی دست برداشتم و گیج بهش خیره شدم خندید --کجایی تو؟دوساعته دارم صدات میزنم :/ حرفی نزدم و کیان دستمو گرفت با خودش برد اونور خیابون. خندیدم --چرا مثل بچها دستمو گرفتی؟ همینجور که حواسش به ماشینا بود گفت --چون خیابون شلوغه... بین راه غذا خرید،ولی گفت غذارو بسته بندی کنه،با خودمون می‌بریم. کنجکاو گفتم --کجا قراره بریم؟ --صبر کن چند دقیقه دیگه میرسیم... تا نگاهم افتاد به تابلو بهشت زهرا(سلام الله علیه)،با صدای بلندی متعجب گفتم --کیان این همه راه منو آوردی قبرستوووون؟ خندید --ولی ما که قرار نیست بریم قبرستون! مشمئز گفتم --کور که نیستم دارم قبرارو میبینم! دروغ چرا یه نمه ترسیده بودم،چون اونجا نور زیادی نبود :( کیان خندید --فکر نمی‌کردم انقدر ترسو باشی؟ ای خدا من به این چی بگم -_- نگاهم افتاد به چراغایی که هرچی می‌رفتیم جلوتر بیشتر میشد و عکسایی که زیرشون اسم شهدا بود. حس عجیبی داشتم،ترسم کم کم داشت از بین میرفت،کلا اونجا با قبرستون خیلی فرق داشت. کیان خندید --چیشد؟ چرا جواب نمیدی؟ بی توجه به حرفش گفتم --کیان چرا اینجا اینجوریه؟ --چجوری؟ --مگه قبرستون نیست؟پس چرا انقدر روشنه؟ چرا من نمی‌ترسم؟ خندید --هاااا دیدی گفتم ترسویی! حرصی زدم تو کمرش --کیان اذیتم نکن،بگو خب. همون لحظه موتورو یه گوشه نگه داشت و با لبخند نیم رخ برگشت سمتم --چون اینجا اسمش قبرستون نیست،گلستان شهداس. گلستان شهدا؟قبلا راجع بهش شنیده بودم ولی فکر نمی‌کردم انقدر جای باحالی باشه. موتورو یه گوشه پارک کرد و همینجور که موهاشو مرتب میکرد به من خیره شد و مردد چادرمو کشید جلوتر. خندیدم --مثل این زوجای مذهبی تو رمانا شدیم. لبخند زد و به اطراف اشاره کرد --اینم از سوپرایز. خندیدم --چه باحال،سوپرایز آدم قبرستون..عه ببخشید گلستان شهدا باشه. خندید و دستمو گرفت --بریم که سوپرایز بعدی تو راهه! نگاهم افتاد به قبرایی که یه اندازه بودن و یه جمله رو همشون نوشته شده بود «شهید گمنام» گیج برگشتم سمت کیان --یعنی اینا هیچکدوم اسم ندارن؟ لبخند زد --چرا ولی نخواستن کسی اسمشونو بدونه. پکر گفتم --پس پدر مادرشون چجوری میان سرقبرشون؟ تلخند زد --هیچ جوری، اونا هنوز منتظرن بچه هاشون برگردن! نمیدونم چرا اونجا واسم یه غم بزرگی داشت :( با فشرده شدن دستم سرمو بلند کردم --خوبی؟ تأییدوار سر تکون دادم و ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمم چکید --یعنی پنجشنبه ها از خانواده اشون کسی نمیاد سر قبرشون؟ خندید --میدونی چقدر آدم میاد و میره سر قبرشون؟ نشستم رو نیمکتی که اون گوشه بود و شونه بالا انداختم --باشه‌ ولی هیچکس خانواده آدم نمیشه. مامانم میگه اموات پنجشنبه ها منتظرن خانواده هاشون برن بهشون سر بزنن،واسه همین هر هفته میریم سر خاک بابام. نشست کنارم و لبخند زد --ولی شهدا با اموات خیلی فرق دارن! با صدای یه نفر،کیان از جاش بلند شد و منم کنجکاو بلند شدم. با دیدن علی آقا دوست کیان رفتم نزدیک و سلام کردم. کیان ذوق زده خندید --کلک چرا نگفتی میای اینجا؟ لبخند زد --یهویی شد داداش. کیان دستشو گرفت -- من برم غذا بیارم همینجا بخوریم. علی سریع گفت --نه داداش مزاحم نمیشم. اینبار من جواب دادم --این چه حرفیه علی آقا،مراحمید... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو 🍁 بعد از شام علی‌ زودتر برگشت خونه. من و کیان موندیم اونجا. ساکت به قبرا خیره شده بودم و فکرمو به زبون آوردم --کاش بشه بازم بیایم اینجا. لبخند زد --مِن بعد دربست نوکرتم تا بهشت،هرجا خواستی می‌برمت. خندیدم --اگه رفتیم جهنم چی؟ پکر گفت --راست میگیا. با صدای موبایلم تا دیدم مامانه سریع جواب دادم --الو؟ --سلام ترانه کجایی مامان؟ --با کیان اومدیم مزار شهدا،الان دیگه برمیگردیم. --خیلی خب،هرموقع اومدی زنگ بزن درد رو باز کنم، من بیدارم. --چشم. کیان تلخند زد --مادر داشتن خیلی حس خوبیه. لبخند زدم --آره خیلی. سر به زیر نفسشو صدادار بیرون داد --ولی من قدرشو ندونستم. مردد دستشو گرفتم --ببخش نمی‌خواستم ناراحتت کنم... دستمو آروم گرفت،بوسه ریزی رو دستم زد و لبخند زد --تقصیر تو نیست،قلم سرنوشته عزیزم. چقدر چه حس خوبی داشت کیانو داشتن،دستاش گرم بود،مثل یه فنجون چای گرم تو سرمای زمستون،یا مثل اشعه خورشید به برف یخ زده روی بوم. وجدان:خیلی خب بابا فهمیدیم عاشقی،ول کن دستشو. خندیدم --تو هنوز یاد نگرفتی بد موقع مزاحم نشی؟ با صدای کیان از فکر دراومدم --پاشو دیگه کم کم بریم،دیروقته مادرت نگران میشه... حس آرامشی که از اونجا داشتم هنوزم باهام بود. تو راه اصلا حرف نمیزدم و یه جورایی غرق احساسم بودم. کیان خندید --ترانه؟چرا انقدر ساکت شدی؟ لبخند زدم --نمیدونم،آخه حرفی ندارم. طولانی مکث کرد و گفت --میدونستی منم جدیداً اینجارو پیدا کردم؟ کنجکاو گفتم --یعنی تا حالا نیومده بودی؟ --چزرااا!یه روز اتفاقی با علی اومدیم اینجا و از اون به بعد اینجا شد خونه ی دوم من. لبخند زدم --چه جالب. بی توجه به حرفم گفت --سر ماجرای خودمون که مامانت مخالفت می‌کرد،رو کمک این رفقا خیلی حساب کردم،چون اونا به خدا نزدیک ترن،باعث میشن زودتر حاجت روا بشه آدم. خداروشکر این اتفاق افتاد...واسه همین من امشب آوردمت اینجا. تو دلم هرچی جشنه برپا شده بود،یعنی کیان واسه خاطر من انقدر نذر و نیاز کرده؟ بیشتر از این نمیتونستم خودمو کنترل کنم،واسه همین دستامو دور کمرش حلقه کردم و آروم بغلش کردم. خندید --ترانه الان وقت رمانتیک بازی نیستا،یه موقع دیدی منم احساسی شدم تصادف میکنیم یه سره میشیما. خندیدم --خیلی خب بابا،نفس بگیر داداش! خواستم ازش جدا شم که دستامو گرفت --نگران نباش سالم میرسونمت دست مادرت. خندیدم و سرمو گذاشتم رو شونش... رسیدیم دم خونه،خداحافظی کردم و همین که خواستم برم دستمو گرفت --صبر کن. یه بسته از جیبش درآورد گرفت سمتم --این مال توئه. کنجکاو بسته رو گرفتم --چیه؟ --رزق شهداس. --ممنون.... رفتم تو خونه دیدم مامان نشسته پای تلویزیون داره سریال نگاه می‌کنه. سلام کردم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که دیدم مامان با تعجب صدام زد --ترانه؟! کنجکاو برگشتم سمتش --بله مامان؟ خندید --چادر مال خودته؟ --آره چطور؟ بیشتر خندید --مطمئنی؟ لبخند زدم --بله مامان جان،امروز کیان خرید واسم. تأییدوار سر تکون داد --باریکلا آقا کیان،فکر نمیکردم از این اخلاقا داشته باشه. --راستش به اجبار اون نبود...خودم دوست داشتم بخرم. لبخند زدم --شوخی میکنم عزیزم خیلی بهت میاد. خندیدم --ممنون... «آیه» یه ماه دیگه مونده بود تا بچمون‌ دنیا بیاد. از وقتی رفتم تعیین جنسیت و داریوش فهمید بچمون‌ دختره،مراقبتاش‌ هزار برابر بیشتر شده بود. دراز کشیده بودم رو تخت ولی خوابم نمیبرد. نگاهم افتاد به داریوش که عمیق خوابیده بود و تو خواب مثل یه بچه ی دوساله مظلوم بود. به ته ریشی که رو صورتش خودنمایی میکرد خیره شدم. کلا انگار یه آدم دیگه شده بودم. شنیده بودم که میگفتن عشق به امام حسین علیه السلام زندگیتو عوض می‌کنه و من با چشمای خودم دیدم. تو خونمون دیگه از مشروب خبری نبود،کمتر مهمونی مختلط میرفتیم و داریوش برعکس قبلاً که ازم انتظار داشت مثل عروسک باشم تو مجالس،میگفت لباس پوشیده بپوشم،بارداریمم بهونه کرده بود تا نرقصم. نمیگم از این موضوع ناراحت بودم،چون از اولشم این کارا زیاد خوشم نمیومد،ولی به اجبار داریوش انجام میدادم. ناخودآگاه فکرم رفت سمت اون شبی که ازم خواست با اون وضعیت جلو کیان ظاهر بشم و منم قبول کردم. از خودم بدم اومده بود،از اینکه واسه خودنمایی اون کارارو کرده بودم حس بدی بهم میداد. به خودم اومدم دیدم دارم گریه میکنم و حواسم نبود اشکم ریخت تو صورت داریوش. چشماشو باز کرد و خواب آلو گفت --آیه تو هنوز بیداری؟ سریع اشکامو پاک کردم و خندیدم --آره،نی نی مون نمیزاره بخوابم. لبخند زد و دست گذاشت رو شکمم --آی من قربون دخترم بشممم! انگار این جمله رو به من گفته باشه،مثل بچه ها پقی زدم زیر گریه. متعجب گفت --آیه داری گریه می‌کنی؟ حرفی نزدم و اون صورتمو با دستاش قاب گرفت --نکنه باز کمر درد شدی؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 «داریوش» گریه های گاه و بی گاه آیه تمومی نداشت ولی من هنوز بهشون عادت نکرده بودم. هربار واسه اینکه آرومش کنم هرکاری میکردم ولی اینبار با حرفی که زد،از خجالت حتی نتونستم سر بلند کنم. --چرا اونشب ازم خواستی با اون وضع جلو کیان ظاهر بشم؟ پیش خودم گفتم تو نمیدونی من روزی هزار بار به این فکر میکنم، در نهایت جز متنفرشدن از خودم،چیزی دستگیرم نمیشه. اینکه انقدری واسه زنم ارزش قائل نبودم که اجازه دادم با اون وضع لباس و آرایش تو مهمونیا حاضر بشه و بدتر از اون اونشب جلو کیان... حتی نمیتونم تصورش کنم. می‌دونم اونشب انقدرخورده بودم،که حالیم نبود چی به چیه،به تنها چیزی که فکر میکردم زجر دادن کیان بود. چون از شدت علاقه اش به آیه خبر داشتم، پیش خودم فکر کردم اینکه آیه رو تو اون وضعیت ببینه بدترین شکنجه اس واسش و همینطور هم شد. اما اون لحظه نمیدونستم که این کارم بعداً عذابی میشه که هر ثانیه به وجدانم ضربه میزنه. به خودم اومدم دیدم ترانه رو بغل کردم و خودمم همراه باهاش دارم گریه میکنم. با وجود همه ی این اتفاقا،الان با اون موقع خیلی فرق داشت،چون آیه رو بخاطر خودش میخواستم نه بخاطر زیباییش. سرمو گذاشتم رو شونش و با صدای خشداری گفتم --تو‌ هرچی بگی حق داری،این من بودم که باعث و بانی تموم این اتفاقا شدم. سرشو از رو شونم بلند کردم و تلخند زدم --ولی الان دیگه فرق می‌کنه آیه،ما الان یه بچه داریم،بچه ای که امام حسین بهش نظر داره. تا اینو گفتم گریش بیشتر شد و همینجور که صورتشو با دستاش پوشونده بود گفت --ولی من روم نمیشه حتی اسم امام حسینو بیارم!ما خیلی اشتباه کردم داریوش خیلیی... دستاشو از رو صورتش برداشتم و دوباره بغلش کردم. با گریه لبخند زدم --ولی خدا خیلی مهربون تر از این حرفاس،مگه نشنیدی میگن صدبار توبه شکستی باز آی؟ تو همون حالت گفت --یعنی خدا مارو می‌بخشه؟ سرشو چسبوندم رو سینم و لبخند زدم --معلومه،مگه ما آدما غیر از خدا کسیو داریم؟ سرشو بلند کرد و با گریه تو چشمام زُل زد --داریوش! --جانم؟ با بغض گفت --من این زندگیمونو خیلی بیشتر دوست دارم.... مکث کرد و ادامه داد --بیشتر از زندگیمون،تورو دوست دارم پیشونیشو عمیق بوسیدم و دم گوشش آروم گفتم --من بیشتر دوستت دارم،هم تورو،هم زندگیمون و هم این فندق توی شکمتو.... «کیان» صبح از خواب بیدار شدم دیدم علی داره وسایلشو جمع می‌کنه. تا منو دید خجالت زده گفت --عه،بیدار شدی؟ شرمنده بیدارت کردم. خواب آلو نشستم رو تخت --داری چیکار می‌کنی؟ قراره جایی بری؟ لبخند زد --آره،دیگه می‌خوام زحمتو‌ کم کنم. مشمئز بهش خیره شدم --چرت نگو بابا،کجا میخوای بری؟ زیپ چمدونو کشید و جدی بهم خیره شد --باید برگردم شیراز،مامانم یه مدته مریض شده نگهداری عماد واسش سخته،از طرفیم ضحی چند روز پیش خانواده مریمه،چند روز پیش مامانم اینا،اینجوری بچم اذیت میشه. جدی اخم کردم --پس کارت چی میشه؟ شونه بالا انداخت --اونم خدا بزرگه،کارم که از عزیزام مهم تر نیست که؟! تاییدوار سر تکون دادم --آره خب،ولی... خندید --بعدشم چند وقت دیگه شما عروسی میکنید باید خونه ی مستقل داشته باشید،نمیشه که رفیقتم ببری سر خونه زندگیت. اخم کردم --چرا چرت و پرت میگی علی؟من کی همچین حرفی زدم. خندید --شوخی میکنم داداش،انشاالله که خوشبخت بشین. از جام بلند شدم و با خنده گفتم --فعلا که همه چی رو هواس. اخم کرد --چرا؟ خندیدم --چون موجودی حساب بنده کافی نیست. لبخند معناداری بهم زد و بی حرف به کارش ادامه داد... ساعت۹صبح علیو رسوندم ترمینال و وقتی اتوبوس حرکت کرد برگشتم. تو راه زنگ زدم به ترانه اما جواب نداد. چندبار دیگه زنگ زدم تا دفعه چهارم بی‌حال جواب داد --الو؟ --سلام عزیزم خوبی؟ با همین حالت نالید --سلام نههه،کیان دارم میمیرممم! نگران گفتم --چرا؟چیشده؟ --از دیشب تا حالا حالت تهوع و دل پیچه دارم،چندباریم گلاب به روت بالا آوردم. حالا لازم نبود همه چیو با جزئیات بگیا :/ --خیلی خب،آماده شو بیام ببرمت دکتر. --نه نمی‌خواد،اکثر وقتا‌ اینجوری میشم خودش خوب میشه.. حرفشو قطع کردم --نیم ساعت دیگه دم خونتونم... «ترانه» از بین لباسام دم دستی ترینشو انتخاب کردم پوشیدم و دویدم از اتاق بیرون،تازه یادم افتاد چادرمو برنداشتم. انکار یه نفر بهم نهیب زد --تو الان مریضی نمیتونی چادر بپوشی که سختت میشه. پیش خودم فکر کردم، دیدم راست میگه. همون موقع آیفون زنگ خورد مامان: --ترانه باز کن ببین کیه. --کیانه مامان،اومده منو ببره دکتر. از آشپزخونه اومد پیشم --کِی بهش گفتی بیاد؟ --امروز زنگ زد، خودش فهمید. تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب،مراقب خودت باش... سوار موتور شدم و بی حال سرمو گذاشتم رو شونه ی کیان. دستمو گرفت و یه فشار ریزی بهش وارد کرد --نبینم مریض بشی جوجه. خندیدم --الان که میبینی مریض شدم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁برای لبخند تو🍁 بی مقدمه گفت --علی امروز برگشت شیراز. --منظورت چیه؟ --من و علی چندماهی میشه باهم زندگی میکنیم،ولی امروز گفت میخواد برگرده شیراز پیش خونوادش،میگفت بچه اش تنهاس، اذیت میشه. با یادآوری مرگ زن علی، ناخودآگاه بغضم گرفت. پیش خودم گفتم --نکنه منم بعداً بمیرم، بچمون بمونه دست کیان؟ وجدان با عصبانیت --نترس تو تا حلوای منو نخوری نمیمیری! خندیدم --من می‌خوام بمیرم تو چرا انقدر عصبانی ای؟ اخم کرد --چون من دو دقیقه رفتم با عشقم مشورت کنم، شیطون اومد گولت زد و رفت؟! گیج گفتم --شیطون؟کِی اومد؟ بی توجه به سوالم گفت --چرا چادر نپوشیدی؟ پکر گفتم --آخه الان مریضم، نمیتونم درست سرم کنم. --غلط کردی! اینا همه اراجیفیه که شیطون عوضی بهت یاد داده، یادت نره که قانون خدا زمان و مکان نداره،همه جا باید رعایت شه. با صدای کیان از فکر دراومدم و بی توجه به حرفش گفتم --کیان من چادرمو نیاوردم. --چرا؟ --گفتم تو دست و پا باشه. --خب؟ --میشه برگردیم برش دارم؟ --باشه. خداروشکر کیان قبول کرد و برگشتیم خونه چادرمو برداشتم و با خیال راحت رفتیم بیمارستان... دکتر واسم آزمایش نوشت و یه سرم و چندتا آمپول همونجا بهم زدن. چند دقیقه بعد از اینکه پرستار رفت بیرون کیان اومد تو اتاق، نشست رو صندلی. --خوبی؟ تأییدوار سرتکون دادم. یکم بهم خیره شد و دستمو گرفت --ترانه یه خواهشی ازت بکنم؟ --چی؟ --لطفاً هیچوقت مریض نشو! خندیدم --دست من نیس که! تلخند زد --بعد از مامانم دوست ندارم مریضی هرچه کدوم از عزیزام مخصوصا تورو ببینم. موبایلم زنگ خورد،دیدم مامانمه جواب دادم _الو سلام. +سلام ترانه‌ کجایی مامان؟رفتی دکتر؟ _آره مامان،اومدم واسم سرم نوشت. +الان خوبی؟ کیان کجاس؟ _خوبم خداروشکر،کیانم همینجاس. +خیلی خب مراقب خودتون باشید،مامان فاطمه زنگ زد گفت میخواد آش نذری بپزه برم کمکش ولی من بخاطر تو نگران بودم نرفتم. _نه مامان من خوبم،تو برو فقط سهم من و کیانو با خودت بیار. +خیلی خب،فعلا خداحافظ. تماسو قطع کردم و کیان کنجکاو گفت --چیشد؟ --هیچی مامانم بود سلام رسوند. تأییدوار سرتکون داد و یکم دیگه منتظر موندیم تا سرمم تموم شد و بعدش رفتیم آزمایشگاه... همینجور که از پله ها میومدیم پایین به کیان خیره شدم --امروز میخوای بری سر کار؟ به ساعتش خیره شد --نه دیگه،چطور؟ شونه بالا انداختم --هیچی، میخواستم بریم خونه ی ما. خندید --الان واسه این حرفا زوده خانم. --چرا؟ دستمو گرفت و لبخند زد --چون الان ما فقط به هم دیگه محرمیم،هنوز عقد نکردیم که. مشمئز گفتم --چه فرقی می‌کنه کیان؟ بی مقدمه گفت --حالا که فرقی نمیکنه تو بیا بریم خونه ی من. خندیدم --عهههه! خندید --آره عزیزم،میریم واست غذا درست میکنم،فیلم میبینیم،بازی میکنیم. --بچه گول میزنی؟ با سر حرفمو تأیید کرد --آره دیگه تو بچه ای خب. وجدان --ترانه میخوای بریم؟ حق به جانب گفتم --هرچی شما بگی. متفکر گفت --برو فقط مراقب خودت باش،سعی کن زیاد بهش نزدیک نشی. خندیدم --مگه لولو خورخوره اس؟ مشمئز گفت --بی مزه،واسه خودت میگم،وگرنه هرکاری میخوای بکن. سریع گفتم --پس مامانمو چیکار کنم؟ --اونکه فعلا رفته کمک محبوبه بعدشم کیان الان شوهرته... با صدای کیان حرف وجدانم نصفه موند:( --ترانه کجایی تو؟ --همینجام بگو. رسیدیم دم موتور و کیان کنجکاو بهم خیره شد --بریم؟ مردد گفتم --نمیدونم، آخه میترسم مامانم نگران شه. لبخند زد --باشه عزیزم،میبرمت خونه خودتون. خجالت زده گفتم --ببخشید. شیطون خندید --بعد از عروسی جبران میشه انشاالله. یه مشت زدم تو بازوش --کیان تو که بی ادب نبودی. خندید و حرفی نزد... همین که رسیدیم سر کوچه کیان یدفعه زد رو ترمز و تا من خواستم اعتراض کنم،سریع ساکتم کرد. کنجکاو به خونمون نگاه کردم دیدم ناصر با یه مأمور وایساده دم خونمون. با دیدنش ناخودآگاه چندشم شد و لباس کیانو چنگ زدم. کیان عصبانی موتورو دور زد و یکم که از اونجا دور شدیم گفت --ترانه زنگ بزن مامانت بگو فعلاً بمونه همونجا. نگران گفتم --یعنی قراره چی بشه؟ پوزخند زد --این مردک دیده با زور به جایی نمی‌رسه پای پلیسو کشیده وسط. با بغض گفتم --نکنه پلیسا مامانمو ببرن؟ دستمو محکم گرفت --نگران نباش عزیزم تا خدا نخواد چیزی نمیشه. --الان میریم کجا؟ خندید --مثل اینکه قسمته امروز مهمون من باشی. پیش خودم فکر کردم اینکه پیش کیان باشم خیلی بهتر از اینه که خونمون باشم و ناصر بیاد سر وقتم -_- کیان دید ساکتم خندید --نترس جوجه تا من هستم کسی کاریت نداره. بی توجه به حرفش گفتم --داییم! گیج گفت --داییت؟ حق به جانب گفتم --آره داییم.با وجود اون هیچکس جرأت نمیکنه به کسی زور بگه،مامان من که جای خود داره. متفکر گفت --راست میگیا،چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --بزار شب با مامانت حرف می‌زنیم یه تصمیمی میگیریم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها😍 حالتون چطوره🧐 راستی یلداتون مبارک 🙈❤️ امیدوارم بهترینا واستون رقم بخوره تو این شب قشنگ😌😘 اینم یه پارت خفن هدیه ی من به شما😉
🍁برای لبخند تو🍁 «سعید» الهام پنج سال ازم بزرگتر بود و از بچگی بیشتر از بقیه ی خواهر برادرام،هوای منو داشت‌. از یه جایی به بعد،نوبت من شد که جبران کنم. وقتی سیاوش مرد،بار سنگین یه زندگی افتاد رو دوش الهام و موند دست تنها، با دوتا بچه. اون موقع به خودم قول دادم از خواهرم و بچه هاش به هر قیمتی که شده مراقبت کنم.... یکم گوشت و مرغ و...خریدم تا ببرم واسشون. وقتی نزدیک خونه شدم،از چیزی که دیدم چشمام چارتا شد. ناصر کلاش با یه مأمور دم خونه خواهر من بود؟! نایلونارو گذاشتم یه گوشه و ناخودآگاه دستم رفت سمت زنجیرم. بابام سر دسته ی لاتای محل بود ولی یاد ندارم کسیو بزنه، یا بخواد به کسی زور بگه. دستمو از جیبم آوردم بیرون و از زور عصبانیت دستام مشت شده بود. ناصر تا منو دید پوزخند زد --به به سعید بربره! اخم کردم --فرمایش؟ حق به جانب گفت --ظاهراً از بدهی سیا شور خواهرت بی‌خبری؟! اخمم بیشتر شد --بدهی؟کدوم بدهی؟ یه کاغذ از جیبش درآورد گرفت سمتم --این سند تموم پولاییه که سیا ازم گرفته پاشم خودش امضا کرده. پوزخند زدم --حق دارن مردم بهت میگن کلاش! از اونجایی که من یادم میاد،خواهرم تموم بدهیای سیارو صاف کرده،پس یعنی تو دردت از جای دیگس! چشم ریز کرد --منظورت چیه؟ پوزخند زدم --مثل اینکه یادت رفته ماجرای خاطرخواهیتو از الهام؟ عصبی خندیدم --اون موقع ۱۶_۱۵ ساله بودم ولی خوب یادمه دفعه آخریو که اومدی دم نونوایی واسه گردن کشی و به قول خودت خواستگاری،آقام چجوری جلوی همون رفیقای صدمن یه غازت سکه ی یه پولت کرد،الانم پول بهونته اومدی تا انتقام بگیری. ناصر حرصی خندید --خوب بلبل زبونی می‌کنی جوجه فاکلی،حیف مأمور اینجاس وگرنه میزدم گردنتو خورد میکردم.... سرباز حرفشو قطع کرد --چی میگی آقا؟ جلو مأمور قانون گرو کشی می‌کنی؟ برگه ی اخطاریه رو گرفت سمتم --به خواهرتون بگین ظرف مدت ۱۰روز فرصت دارن واسه رسیدگی به بدهی همسرشون به دادگاه مراجعه کنن،درغیر اینصورت تموم دارایی متوفی توسط دادگاه توقیف میشه تا تکلیف بدهی این آقا روشن بشه... «ترانه» رسیدیم خونه،از اونجاییم که قبلاً یبار رفته بودم اونجا پس نیازی بود دقیق همه جارو آنالیز کنم. کیان به اتاق خواب اشاره کرد --برو تو اتاق لباستو عوض کن راحت باش. پیش خودم گفتم یعنی این کیان انقدر خنگه نمیدونه من جز لباسایی که تنمه لباس دیگه ای ندارم :/ رفت تو اتاق و ازم خواست دنبالش برم. رفت سمت کمدش، یه تیشرت و شلوار ست سفید مشکی برداشت گرفت سمتم --اگه با این لباس راحت نیستی میتونی لباستو عوض کنی. فکنم فکرمو خوند، چون‌ مکث کرد و ادامه داد --راستی لباسا نوئه. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. یه نگاه به لباسا انداختم و یه نگاه به خودم. پیش خودم تصور کردم جلو کیان با تیشرت باشم،از خجالت آب شدم :( وجدان: --باز چیشده زانوی غم در بغل گرفتی؟ پکر گفتم --موندم لباسایی که کیان داده رو بپوشم یا نه. مشمئز گفت --بپوش،اینم دیگه سوال داره؟ متعجب گفتم --ولی آخه تیشرت؟؟ حق به جانب گفت --عزیزم بخوای نخوای کیان شوهرته،حالا چه امروز چه فردا. با خودم فکر کردم دیدم وجدان بدم نمیگه؟ ولی بعدش باز فکر کردم مگه من چقدر قراره اینجا بمونم که بخوام لباس عوض کنم؟ بی توجه چادرمو برداشتم و دراز کشیدم رو تخت... «کیان» یکم گذشت، دیدم ترانه از اتاق نیومد بیرون. رفتم دم اتاق در زدم ولی بازم صدایی نیومد. آروم در رو باز کردم رفتم تو،دیدم با همون لباسا گوشه ی تخت خوابیده و از سرما تو خودش جمع شده. خواستم بیدارش کنم واسه ناهار،ولی دلم نیومد. تشک تختو آروم انداختم روش و شالشو یکم باز کردم تا راحت باشه. آروم نشستم بالاسرش و درسکوت به چهرش خیره شدم. چهره ای که یدفعه شده بود تموم زندگیم. باورم نمیشد انقدر بهش علاقمند شده باشم. به خودم اومدم،بوسه ی ریزی رو پیشونیش زدم و آروم از جام بلند شدم. بیشتر نمونده چون ترسیدم بیدار بشه و یه موقع فکر کنه دارم ازش سوء استفاده میکنم... «ترانه» خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۴بعداز ظهره و من هنوز خوابم. با یادآوری کیان،از رو تخت پریدم پایین دویدم از اتاق بیرون. دیدم همینجور که نشسته پای تلویزیون خوابش برده بود. برگشتم تو اتاق، موبایلمو برداشتم ببینم مامانم زنگ نزده باشه. از اون موقع که بهش خبر دادم بمونه خونه فاطمه اینا دیگه باهاش حرف نزده بودم. شمارشو گرفتم ولی جواب نداد. زنگ زدم به فاطمه،ولی اونم جواب نداد. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی واسشون افتاده؟ یا اینکه ناصر رفته سروقتشون؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ باصدای کیان از فکر دراومدم. لبخند زد --خوب خوابیدی؟ مصنوعی لبخند زدم --آره،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. همون موقع، صدای پیامک گوشیم بلند شد. فاطمه چندتا عکس از خودش و مامانش و مامانم فرستاده بود که رفته بودن پارک. قیافه من اون لحظه •_• پیش خودم گفتم من اینجا دارم از دلشوره میمیرم، بعد اینا رفتن خوش گذرونی؟؟ کیان خندید --چیشده چرا انقدر جوش میزنی؟ حرصی خندیدم --نه مامان نه فاطمه جواب تماس منو نمیدن، بعد الان عکس فرستاده باهم رفتن پارک :/ خندید --نکنه توام دوست داشتی بری پارک؟ منفی وار سرتکون دادم --نه بابا. از جاش بلند شد --بیخیال،پاشو غذا بخوریم... کیان نیمرو درست و بهم قول داد واسه شام یه غذای خوب بخوریم. غذامون که تموم شد گفت آماده شم بریم بیرون. یه نگاه به خودم انداختم، دیدم لباسام اصلا مناسب بیرون نیس :( مظلوم صداش --کیان. --هوم؟ --میشه لباساتو بپوشم؟ خندید --مطمئنی اندازته؟ متفکر گفتم --پیرهن نداری ازت کوچیک باشه؟ --چرا وایسا. رفت تو اتاق،منم رفتم دنبالش. چندتا پیرهن آورد بیرون، با دست بهشون اشاره کرد --هرکدومو خواستی انتخاب کن. نگاهم رو پیرهن راه راه طوسی سفید خیره موند،ذوق زده برش داشتم. مانتومو با پیرهن کیان عوض کردم،تازه فهمیدم چقدر بهم میاد. نگاهم خیره موند رو روسری ساتن صورتی که با پیراهن همون رنگی آویزون چوب لباسی بود. حدس زدم مال کیه و ناخودآگاه حس بدی بهم دست داد. همون موقع، کیان اومد تو اتاق و خواست حرفی بزنه، اما خط نگاهمو دنبال کرد و کلافه برش داشت --این اینجا چیکار می‌کنه؟ پیش خودم گفتم نکنه هنوزم دوسش داره و این چیزارو به عنوان یادگار ازش نگه داشته؟ با این فکرا ناخودآگاه بغض کردم. دست خودم نبود،حسای بد پشت سرهم میومد تو ذهنم و باعث میشد نتونم جلوی گریمو بگیرم. پشت کردم به کیان و به بهانه سرویس بهداشتی از اتاق رفتم بیرون. جلو آینه دستمو محکم گرفتم جلو دهنم تا صدای گریم نره بیرون. فکر نمی‌کردم این موضوع انقدر حالمو بد کنه... «کیان» تا رفتم تو اتاق،متوجه نگاه سنگین ترانه رو اون روسری شدم، ولی نمیدونستم چی باید بگم. وقتی ترانه از اتاق رفت بیرون،فهمیدم داره گریه می‌کنه. اون لحظه انگار یه گلوله آتیش انداختن رو قلبم. هرچی می‌گذشت،بیشتر عاشقش میشدم. اوایل ترانه واسم حکم دختر بچه ای رو داشت که همیشه رو مخه. ولی الان همون دختر بچه، تموم زندگیم شده بود،خنده هاش آبی میشه رو غم داغ دلم،اون باعث میشه از ته دل بخندم. با صدای در،نگاهم خیره موند رو چشمای کاسه ی خونش. آروم رفتم سمتش و صداش زدم --ترانه. سرشو انداخت پایین و با بغض گفت --فکر میکردم دیگه دوسش نداری... حرفشو قطع کردم --خب معلومه! تلخند زد --خودم دیدم دیگه... حرفشو قطع کردم --ترانه، جان تو من نمی‌دونم اون لباس کوفتی از کی مونده اونجا! حرفی نزد و من آروم صداش زدم --ترانه! ولی اون اینبار با اشکاش جواب داد. صبرم لبریز شد، محکم سرشو چسبوندم به سینم و بغلش کردم آروم گفتم --تو یکی ناراحت نباش لطفاً! تو همون حال گفت --نکنه اون همیشه ناراحت بود؟ اون داشت جدی حرف میزد، ولی من به حسادتش خندم گرفته بود. سرشو بلند کردم --خیلی دوست داری راجع بهش بدونی؟ جدی گفت --نخیر! صورتشو با دستام قاب گرفتم --چیکار می‌کنی انقدر بانمکی؟ پوزخند زد --فکر کردی با این حرفات خر میشم؟ چشم ریز کردم --که می‌خوام خرت کنم؟ با سر حرفمو تأیید کرد و منم تو یه ثانیه صورتمو به فاصله ی نیم سانتی به صورتش نزدیک کردم و اون از ترس چشماشو بست. خندیدم --حالا چی؟بازم می‌خوام خرت کنم؟ «ترانه» به قدری از این حرکتش شوکه شدم که کل ناراحتیم از بین رفت -_- دستپاچه از کنارش رد شدم، که دستمو گرفت کشوند سمت خودش و عمیق لبمو بوسید. سرشو بلند کرد و چشمک زد --نمیخواستم اولیش اینجوری باشه ولی خودت خواستی! اون لحظه نفهمیدم چجوری ازش جدا شدم و با سرعت دویدم تو اتاق. تا چندثانیه دستمو از رو لبم برنمیداشتم، از خجالت گونه هام داغ شده بود. چندتا ضربه به در خورد و کیان اومد تو اتاق --آماده شدی؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --الان قهری؟ اومد سمتم و شونه هامو گرفت --ترانه به من نگاه کن! از خجالت حتی نمیتونستم سرمو بلند کنم. وجدان: --خاک بر سرت ترانه،تو انقدر ترسو بودی من نمیدونستم؟ کیان دست گذاشت زیر چونم،سرمو آورد بالا، ولی من هنوز چشمم به زمین بود. لبخند زد --بمیییرم! تو انقدر خجالتی بودی جوجه؟ تا اینو گفت دلم قنج رفت ولی لب گزیدم تا لبخندم پیدا نشه. خندید --دیدی خندیدی؟! لبخند زدم و کیان مردد گفت --ترانه باور کن من روحمم از اون روسری خبر نداشت! خواهش میکنم قضاوتم نکن! حرفی نزدم و کیان لباساشو برداشت از اتاق رفت بیرون... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ شال و چادمو مرتب سرم کردم و همین که خواستم از اتاق برم بیرون،نگاهم افتاد به اتکلن رو میز. کنجکاو برش داشتم،بوش کردم دیدم خیلی بوش خوبه. به چندجای چادرم اسپری کردم و از اتاق رفتم بیرون. کیان همینجور که دکمه های پیرهنشو میبست، رفت تو اتاق و با بوی آشنایی برگشت. خندید --چه بوت آشناس! ایییش! میمردی به روم نیاری حالا :/ با خنده ادامه داد --جالبه آدم با یکی قهر باشه بعد از ادکلنش بزنه. خواستم کم نیارم، رُک گفتم --آره،چون یه ضرب المثلی هست که میگه ادکلن خوشبورو باید زد! خندید و لپامو با دستش فشار داد --آخ من قربون ضرب المثلای ساختگیت برم، شما جون بخواه! وای این کیان چرا امروز اینجوری شده؟؟ وجدان: --ترانه هوا پسه سریع برو خونه. ولی آخه خونه امونم که با وجود اون مردک امن نیست -_- دستمو گرفت --بیا بریم دیر شد... تو راه هیچکدوم حرفی نمیزدیم تا اینکه کیان کنجکاو گفت --مامانت اینا شب برمی‌گردن خونه؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم. حرفی نزد و منم ترجیح دادم سکوت کنم چون هنوز خیلی از دستش ناراحت بودم... «فاطمه» با هماهنگی مامانم، تصمیم گرفتیم واسه تفریح بریم پارکی که بالاشهر نزدیک خونه ی خالم اینا بود،بعدم به بهانه ترافیک،بمونیم همونجا. اینا همه نقشه ی خودم بود واسه اینکه ترانه بیشتر بمونه پیش کیان. پیش خودم فکر کردم خیلی خوبه اگه قبل از ازدواج بعضی وقتا باهم باشن شاید بهتر بتونن همدیگه رو بشناسن. با صدای مامانم از فکر دراومدم و رفتم ببینم چیکارم داره... «ترانه» بین راه کیان یه دسته گل رز قرمز خرید. کنجکاو بودم بدونم گلا واسه کیه ولی نپرسیدم‌. رفتیم بام تهران، تو بالاترین نقطه، جایی که انگار تو آسمون بودیم. دم غروب بود، هوای غمگین گرگ و میش حال دلمو بدجوری خراب کرده بود. تو همون حال، کیان از پشت سر دسته گلو گرفت سمتم. --تقدیم به جوجه ی دوست داشتنی خودم. تلخند زدم و گلو گرفتم --اصطلاح جوجه فقط مخصوص منه؟ گیج گفت --منظورت چیه؟ شونه بالا انداختم --گفتم شاید به این اونم میگفتی جوجه. برم گردوند سمت خودش و شونه هامو گرفت --ترانه آوردمت اینجا تا بهت بگم بین میلیون آدمی که اون پایینه،تو تاج سر قلبمی! نه قبل تو و نه حتی بعد تو، کسیو اندازه تو دوست نداشتم! --ولی خودت بهم گفتی یبار عاشق شدی دیگه عاشق نمیشی؟! لبخند زد --اون مال وقتی بود که هنوز چشمای تورو ندیده بودم‌. واووو چه جمله سنگینی ^_^ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --الانم بجای قهر بگو ببینم چی دوست داری شام بخوریم؟ به نظرتون باید بیشتر به قهر ادامه میدادم؟ وجدان: --با قهر کردن کاری از پیش نمیره،باید یه جوری گربه رو دم حجله بکشی! با صدای کیان از فکر دراومدم --ترانه چرا زل زدی به من؟خب بگو دیگه چی دوست داری واسه شام بخوریم؟ بی توجه به حرفش گفتم --کیان تو خودتو بزار جای من،فرض کن من قبلاً ازدواج کردم،تو یه لباس از شوهر قبلی من... کیان عصبانی حرفمو قطع کرد --ترانه تمومش کن! پوزخند زدم --جالبه،تحمل فرض کردنشم نداری،بعد به من میگی قهر نکنم؟ کلافه پشت کرد بهم و چند قدم ازم دور شد دوباره بغض لعنتی گریبان گیرم شد و با صدایی که مرزی تا گریه نداشت گفتم --آدم وقتی یه چیزیو خیلی دوست داره،حاضر نیس اونو با هیچکس شریک بشه! آدما که دیگه جای خود دارن! الانم اگه هنوز بهش فکر می‌کنی و میبینی نمیتونی غیر اون با کسی کنار بیای، همینجا تمومش کن،اینجوری هم خیال خودت راحت تره هم من... با صدای فریاد کیان رسماً لال شدم --بس کن ترانه! بس کــن! عصبانی اومد سمتم و باعث شد من بی اختیار چند قدم برم عقب. اخم کرد --کی گفته من به اون لعنتی فکر میکنم هاااا؟ کی گفتههه؟ حرفی نزدم و کیان بیشتر فریاد زد --جواب منو بدههه! خداروشکر کسی اونجا نبود وگرنه کل ابرومون می‌رفت -_- تلخند زد --دیدی جواب نمیدی؟ مکث کرد و ادامه داد --چرا وقتی میدونی چیزی نیست از کاه کوه میسازی؟ دستمو محکم گرفت و تأکیدوار گفت --ترانه من دوستت دارم! لطفاً توام همینکارو کن! مشمئز بهش خیره شدم --میخوای بگی من دوستت ندارم؟ شونه بالا انداخت --اگه داشتی انقدر ناز نمی‌کردی! تلخند زدم --دست خودم نیس،ببخشید که روت حساسم نمی‌خوام جز مال من،کسی حتی نگات کنه. وجدان: --خیلیییی خب حالا،چرا با کنایه ابراز علاقه می‌کنی :/ کیان لبخند زد --الان چیکار کنم از دلت دربیاد؟ بی هوا گفتم --بوسم کن! خندید --شرمنده این مورد اینجا امکان پذیر نیس. خجالت زده گفتم --شوخی کردم بابا! نوچی کرد و شیطون خندید --ولی من فکر میکنم اون قبلی بهت مزه کرده روت نمیشه بگی. وای خدا کاش این کیان دهنشو می‌بست انقدر من خجالت نمیکشیدم -_- واسه شام رفتیم رستوران، کیان همش سر شام باهام شوخی میکرد تا شاید به قول خودش بخندم و از حالت قهر در بیام... همین که از رستوران رفتیم بیرون،موبایلم زنگ خورد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» با صدای مامانم نگران گفتم _سلام مامان،خوبی؟کجایی؟ نگران گفت +سلام،خوبم مامان تو خوبی؟ ما اومدیم خونه ی خاله ی فاطمه. متعجب گفتم _خونه ی خاله ی فاطمه واسه چی :/ کلافه گفت +امان از دست این فاطمه،عصر گفت میخواد ببرتمون پارک،آوردمون بالاشهر الانم شب شده میگه نمیتونه شب رانندگی کنه. مضطرب گفتم _پس چجوری میخواید برگردید؟ +دارم میگم که نمیتونیم برگردیم،خالش اصرار کرد شب بمونیم خونشون. اون لحظه دلم میخواست فاطمه رو از وسط نصف کنم -_- با صدای مامان گیج گفتم _چی مامان؟ +دارم میگم تو کجایی؟ _با کیان اومدیم بیرون. با صدای نسبتاً آرومی گفت +نکنه از صبح رفتی پیشش؟ حق به جانب گفتم _آره خب،وقتی ناصرو دم خونه دیدیم، کیان اجازه نداد برم خونه،گفت این حالا حالا ها ولکن نیست. حرصی گفت +ترانه من کی بهت اجازه دادم بری اونجا؟ مشمئز گفتم _مگه تو رفتی بالاشهر از من اجازه گرفتی؟ بعدشم مثل اینکه یادت رفته کیان الان شوهرمه. مصنوعی خندید _ترانه دعا کن دستم بهت نرسه! الآنم زنگ میزنم دایی سعید بیاد ببرتت خونش طاها ام اونجاس. معترض گفتم +مامان من نمی‌رم اونجااا! ادامو در آورد _پس حتما میخوای شب بمونی ور دل کیاااان؟! تو دلم گفتم من که از خدامه! حرفی نزدم و مامان حرصی تر از قبل گفت +بفهمم رفتی اونجا خودت میدونی. شیطون خندیدم _فعلا که شما رفتی بالاشهر عشق و حال... عصبانی حرفمو قطع کرد +ترانه حرف گوش بده. پوفی کشیدم _چشم،بگو بیاد دم خونه کیان، از اونجا منو ببره. همین که تماسو قطع کردم کیان خندید --چیشد؟ --فاطمه برداشته مامانمو با مامانش برده بالاشهر، الآنم شبه می‌ترسه تو شب رانندگی کنه رفتن خونه ی خالش تا فردا برگردن. کیان خندید --خـب! --الانم گفت زنگ میزنه دایی سعید بیاد منو ببره خونش،طاهاام اونجاس‌ اخم کرد --خونه سعید واسه چی؟ خندیدم --خیر سرم داییمه ها :/ بیشتر اخم کرد --هرکی میخواد باشه،من اجازه نمیدم بری. ای جااان تو فقط غیرتی شووو ‌◉⁠‿⁠◉ سوار موتور شد --سوارشو. --من به مامان گفتم به دایی بگه بیاد دنبالم. --لازم نکرده،الانم زنگ میزنم به سعید میگم میمونه پیش من. یا خدا یعنی کیان چه فکری تو سرش داره انقدر اصرار میکنه؟ وجدان: --ترانه خداوکیلی دلت میاد کیانو ول کنی بری خونه ی داییت؟ دروغ چرا،دوست داشتم بمونم پیش کیان ولی مامانم اگه میفهمید جرم میداد:( رفتیم‌ خونه ولی هرچی منتظر موندیم دایی نیومد. کیان خواب آلو به ساعت خیره شد --ترانه من مطمئنم داییت الان دوساعته خوابه،بعد ما اینجا منتظریم بیاد ببرتت‌؟ پکر گفتم --چیکار کنم کیان؟مامانم بفهمه موندم اینجا دعوام می‌کنه. بلند شد نشست کنارم و دستمو گرفت --ترانه تو از من می‌ترسی؟ سریع گفتم --نه،چرا باید بترسم؟ خندید --خب چرا انقدر نگرانی؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم. سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم. --تو اولین کسی هستی که کنارت آرومم. وقتی هستی نگران هیچی نیستم،چرا باید ازت بترسم؟ سرمو بلند کرد،عمیق به چشمام خیره شد --تموم اینارو جدی گفتی دیگه؟ خندیدم --مگه من باتو شوخی دار... با بوسه ای که به لبم زد،حرفم قطع شد. به صدم ثانیه نکشیده سرشو بلند کرد --اینم بوسه ای که قولشو دادم. خندیدم و از جام بلند شدم --حالا که انقدر خوش قولی،بگو من باید کجا بخوابم؟ با دستاش به اطراف اشاره کرد --هرجا دوست داری،همه جای این خونه متعلق به خودته عزیزم. خندیدم و رفتم سمت اتاق --خب پس من می‌خوابم تو اتاق.... کیان لباساشو با یه پتو و بالش برداشت و از اتاق رفت بیرون. لباسامو با تیشرت و شلواری که کیان بهم داده بود عوض کردم. هردوتاش واسم گشاد بود ولی بهتر از لباسای تنگ خودم بود. موهامو باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. تازه یادم افتاد لامپو خاموش نکردم ولی حالشو نداشتم :( کیانو صدا زدم،چند ثانیه گذشت تا اومد. --جانم؟ مظلوم گفتم --میشه لامپو خاموش کنی؟ خندید و همینجور که پتورو می انداخت روم گفت --موهات خیلی قشنگه. خجالت زده پتورو کشیدم رو سرم که باعث شد کیان بیشتر بخنده. لامپو خاموش کرد و اومد چراغ خواب بالاسرمو روشن کرد. آروم دم گوشم گفت --شب بخیر جوجه رنگی! جواب ندادم تا فکر کنه خوابم. رفت تا دم در و دوباره برگشت --گفتی کنارم خیلی آرومی؟ مکث کرد و گفت --میشه بزاری منم امشب آروم بخوابم؟ حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم،پتورو از رو سرم کنار زدم و بیخیال گفتم --بخواب،کی جلوتو گرفته؟ تا دیدم کیان دراز کشید رو تخت متعجب گفتم --چیکااار می‌کنی؟ حق به جانب گفت --خودت گفتی بخواب کی جلوتو گرفته. معترض گفتم --ولی من... انگشت اشارشو گذاشت رو لبم --هییش،بخواب دیگه. پشت کردم بهش و چشمامو محکم بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد -_- وجدان: --ترانه چرا نمی‌خوابی؟ --نمیدونم،فکر کنم چون جام عضو شده. با دستی که رو شونم قرار گرفت از فکر دراومدم کیان خواب آلو گفت --توام خوابت نمیبره؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ کیان خوابآلو گفت --توام خوابت نمیبره؟ منفی وار سر تکون دادم --نه،شاید چون جام عوض شده. خندید --ولی ظهر که خوب خوابیدی؟! مکث کرد و ادامه داد --نکنه چون من کنارتم؟ --نه ربطی نداره. لبخند زد و به بازوش اشاره کرد --سرتو بزار اینجا،قول میدم زود خوابت ببره. مردد خودمو بهش نزدیک کردم و آروم سرمو گذاشتم رو بازوش. اولین بار بود تو زندگیم انقدر به یه مرد نزدیک میشدم،واسه همین ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفته بود. کیان آروم موهامو لمس کرد و دم گوشم پچ زد --موهات خیلی قشنگه ترانه! از فرط خجالت نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. کیان که متوجه این موضوع شده بود دیگه حرفی نزد،منم واسه اینکه چشماشو نبینم سرمو فرو کردم تو سینش و وقتی آروم شدم،که دستاشو حصار تنم کرد... «کیان» بودن کنار ترانه،چندتا حس خوب مختلف رو یه جا باهم به روحم تزریق میکرد. انگار زمان متوقف شده بود،فقط من بودم و اون. نفساش منظم شده بود و این نشون میداد خوابش برده. نگاهم رو موهاش خیره موند و آروم اما عمیق موهاشو بوسیدم. از همون لحظه داشتم به فردا فکر میکردم، ترانه قراره برگرده خونشون و من باید ازش دور بمونم... «ترانه» صبح با احساس گرمای شدید از خواب بیدار شدم دیدم کیان هنوز خوابه. باورم نمیشد شب کنارش مونده باشم. شاید اگه یه نفر دیگه بود،راحت از این موقعیت نمی‌گذشت. ولی کیان خیلی فهمیده تر از این حرفا بود. الآنم مثه یه پسر بچه ی کوچولو که دست مادرشو گرفته،دست منو گرفته بود و عمیق خوابیده بود. خواستم از جام بلند شم ولی دلم نیومد چون کیان بیدار می‌شد. واسه همین انقدر تو اون شرایط موندم که دوباره خوابم برد... «کیان» میز صبححونه رو آماده کردم و رفتم ترانه رو بیدار کنم دیدم لباساشو عوض کرده و داره موهاشو شونه می‌کنه. کنجکاو گفتم --صبح زودی‌ کجا میخوای بری؟ مضطرب گفت --میخوام تا قبل اینکه مامانم بیاد،خونه باشم وگرنه پوستمو میکنه. خندیدم --خیلی خب حالا چرا با موهات جنگ داری؟ برسو از دستم گرفت و آروم،آروم موهامو شونه کرد بعدشم بافت. تلخند زد --امیدوارم اینبار دیگه این لحظه ها واسم تبدیل به رویا نشه! متوجه منظورش نشدم و واسه همین حرفیم نزدم... کیان منو رسوند خونمون و رفت سرکار. رفتم تو خونه، دیدم مامان دراز کشیده رو مبل. با خیال اینکه خوابه،آروم رفتم سمت اتاقم که با صداش سرجام میخکوب شدم. --دیشب خوش گذشت؟ خجالت زده خندیدم --واااا،مامان این چه حرفیه؟ حرصی گفت --مگه من نگفتم برو پیش داییت؟ کلافه برگشتم سمتش --بله گفتین، ولی من و کیان تا نصف شب منتظر بودیم دایی جان بیاد ولی نیومد! مکث کردم و ادامه دادم --بعدشم خونه ی غریبه که نبودم،ناسلامتی شوهرمه. مشمئز بهم خیره شد --خبه خبه،هنوز هیچی نشده شوهرم شوهرم راه انداخته. با صدای آیفون،جواب دادم دیدم دایی سعیده. درباز کن رو زدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. با بوی عطر کیان ناخودآگاه لبخند زدم، تازه فهمیدم به این زودی دلم واسش تنگ شده :( لباسامو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم و رفتم بیرون دیدم دایی سعید و‌ مامان با نگاه برزخی بهم خیره شدن. گیج گفتم --چیزی شده؟ دایی اخم کرد --جوجه چرا دیشب بهم زنگ نزدی بیام دنبالت؟ خواستم حرفی بزنم که با اشاره بهم فهموند از همه چی خبر داره. ایول دایی مثل همیشه پایه ای! شونه بالا انداختم --مامان گفت بهت زنگ میزنه... دایی پرید وسط حرفم و روبه مامان --راستی دیروز این مردک ناصر دم خونه بود،میگفت از سیا طلبکاره؟ مامان به حالت مضطرب --چی بگم داداش،راستش منم از این بدهی سیا بیخبرم،چون هیچ اسمی تو لیست طلبکارا از ناصر نبود. دایی متفکر گفت --ولی من فکر میکنم ماجرا از جای دیگه آب میخوره. مامان اخم کرد --منظورت چیه؟ دایی شیطون خندید --ماجرای عشقِ در نطفه خفه شده ی ناصر دم نونوایی... مامان حرصی حرفشو قطع کرد --چرت نگو سعید،اون چه ربطی به بدهی سیا داره؟ دایی یه سیگار روشن کرد و جدی گفت --ربطش اینه که این مرتیکه ناصر بدجونوریه. پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد --باید بدم بچها یه گوشمالی درست و حسابی بعد از چند سال بهش بدن. مامان با حالت نگرانی --اگه شکایت کرده باشه،پلیسا همراهشن! دایی با اخم --آدم باید خدا همراهش باشه نه بنده اش،بعدشم مگه تو نمیگی سیا بهش طلبکار نیس؟پس این پول زوره دیگه! گفت و بدون توجه به حرفای مامان زنگ زد به چند نفر از دوستاش و واسه فرداشب قرار گذاشت برن ناصرو حسابی گوشمالی بدن‌... «داریوش» با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. خواب آلو‌ موبایلمو برداشتم،شماره ناشناس بود. تا چند ثانیه به شماره خیره شدم ولی نشناختم. یکم صدامو صاف کردم،جواب دادم _الو؟ +سلام. _سلام، شما؟ صدای آشنایی خندید +باکلاس شدی،لفظ قلم میحرفی. گیج گفتم _متوجه منظورتون نشدم؟ +سعیدم،سعید بربره. متعجب خندیدم _عههه،چیشدهههه؟را گم کردی؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «داریوش» اصلا انتظار نداشتم سعید بربره بهم زنگ بزنه. از روزی که سیا کشته شد،یه جورایی همه چی بین من و سعیدتموم شد ولی الان... با صداش از فکر دراومدم +کجایی؟ _همینجام. خندید +چیه،نکنه تعجب کردی؟ _آره خب،از آخرین دفعه ای که همدیگه رو دیدیم حدود ۱۱ سال میگذره. +میتونیم یه جایی قرار بزاریم،همدیگه رو ببینیم. _خیلی خب،آدرسو واسم پیامک کن. تماسو قطع کردم و متفکر به سقف خیره همشدم. با صدای آیه از فکر دراومدم. خواب آلو گفت --کی بود؟ برگشتم سمتش --یکی از دوستای قدیمم. --چی گفت؟ --گفت بیا همدیگه رو ببینیم. دیدم آیه جواب نداد،واسه اینکه اذیتش کنم، از پشت سر بغلش کردم و محکم فشارش دادم. جیغ زد --آااااای،داریوش صدبار گفتم اینکارو نکن استخونامو خورد کردی! خندیدم --میخوام بچم قدرتمند بار بیاد. حق به جانب برگشت سمتم --الان چه ربطی داشت؟ واسه اینکه بحث عوض شه گفتم --آیه گفتی نوبت زایمانت کیه؟ --۱۰روز دیگه،چطور؟ تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،من برم صبحونه آماده کنم توام کاراتو بکن بیا... عصر رفتم به آدرسی که واسم فرستاده بود. تقریباً اونجارو میشناختم،یه قهوه خونه ی قدیمی تو محل قدیمی مون. وقتی رفتم اونجا،تموم خاطرات تلخ گذشتم واسم زنده شد. خاطره ی اون دعوای ساختگی، که تهش به مرگ دو نفر ختم شد و من هنوزم بخاطر قصاص قباد خودمو مقصر می‌دونم چون من بودم که اونشب بچهارو اجیر کردم بریم اونجا. رسیدم دم قهوه خونه،تنها جایی که برعکس بقیه ی جاها،هیچ تغییری نکرده بود. با دیدن مردی که داشت شیشه های مغازه رو دستمال میکشید،حدس زدم رحمان باشه. اگه حدسم درست باشه، رحمان خیلی پیر شده، البته ده سال چیز کمی نیست. یاد اولین روزی افتادم که رفتم اونجا، یه پسر ۲۳ساله،که بخاطر مشکلات مالی پدرش مجبور شده بود با محله های پایین شهر کنار بیاد‌. اوایل شرایط اونجا خیلی واسم سخت بود. چون رفیقام همه بالاشهر بودن،از وقتیم وضعیت مالیمون بد شد،رفیقام از این رو به اون رو شدن. جوری رفتار میکردن، انگار هفت پشت غریبه ام واسشون. یه روز تصمیم گرفتم برم دنبال خوش گذرونیم تو همون محله، من آدم خونه موندن نبودم،دانشگامم تموم شده بود. اون موقع،اون کافه به نسبت از بقیه ی جاها باکلاس تر بود. اون روز با قباد آشنا شدم و ماجرای رفاقتمون یه جورایی شکل گرفت. با صدای آشنایی برگشتم. سعید بود. البته با کلی تغییر! ریش ساده ولی پر پشت ،موهایی که کم کم داشت به رنگ گرد زمونه،خاکستری میشد. با اورکت یشمی و شلوار شیش جیب و همون گردنبند زنونه. شاید مسخره به نظر بیاد ولی اون گردنبندی بود، که سعید واسه دختری که دوستش داشت خریده بود ولی هیچوقت نتونست بهش بده. دستشو جلو صورتم تکون داد --چته؟ چرا ماتت برده؟ تلخند زدم و دستمو جلوش دراز کردم --خیلی تغییر کردی! دستمو محکم فشار داد و زد سر شونم --ولی تو عوضش جوون تر شدی. خندیدم --جدی میگی؟ به لباسام اشاره کرد --داریوش امروز،داریوش دیروز،اصلا نشناختمت! حرفی نزدم و سعید با سر به در اشاره کرد --بفرما تو،دم در بده. خندیدم و با هم رفتیم نشستیم سر یه میز. سعید سفارش کرد واسمون چای و قلیون بیارن و بعدش دوتا سیگار از تو جیبش درآورد گرفت سمتم. سیگارو گرفتم و فندکمو درآوردم ولی سعید دستمو نگه داشت. --بزار جیبت،فندک هست. رابطه من و سعید بعد از ماجرای قتل سیا از این رو به اون رو شد. ولی سعید همیشه خیلی تودار بود. تو چشماش نفرت موج میزد،ولی تو رفتارش یه چیز دیگه نشون میداد. بی مقدمه گفت --هنوزم با اون اراذلا در ارتباطی؟ متفکر اخم کرد --خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم،چطور؟ پک عمیقی به سیگارش زد و همینجور که از پنجره ی پر از گرد و لکه ی کافه به بیرون خیره شده بود دستوری گفت --بهتره دوباره در ارتباط باشی. کنجکاو بهش خیره شدم --منظورتو نمی‌فهمم،واسه چی؟ --بعد چندسال قراره دوباره این محل به هم بریزه. سرشو آورد نزدیک و با صدای آروم تری ادامه داد --البته اینبار به حق! نه مثل ماجرایی که به ناحق زدین جوون مردمو کشتین.... حرفشو قطع کردم --سعید واسه این حرفا دیگه خیلی دیره! ما قبلاً هم راجع به این موضوع حرف زدیم من قبول کردم مقصر قسمتی از اون ماجرا من بودم، پس دیگه ادامه نده... حرفمو قطع کرد --میگم به حق، چون میخوام جبران کنی واسم. --جبران؟ سیگار نصفه رو تو زیر سیگاری خاموش کرد و عمیق به چشمام خیره شد --میخوام یه گوشمالی حسابی به یه نفر بدم، که البته نیروشم دارم. ولی تو انتخاب من، تجربه حرف اولو میزنه. منفی وار سر تکون دادم --نه سعید،اگه ماجرا دعواییه من نیستم,خیلی وقته توبه کردم. پوزخند زد --توبه؟توبه ی گرگ مرگه رفیق! تو کفتر همین بومی،آخرش برمیگردی! تأییدوار سرتکون دادم --آره من کفتر همین بومم،ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده! من ازدواج کردم،بچم چند روز دیگه دنیا میاد،من حتی از عمارت کوفتی،خیلی وقته اومدم بیرون‌... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ سعید خندید و شروع کرد کف زدن --بابا ایول،تو چقدر پیشرفت کردی! مکث کرد و جدی گفت --ولی اینا هیچکدوم دلیل نمیشه، قبول داری تو مرگ سیا مقصر بودی قبول! ولی تا حالا فکر کردی چجوری میخوای جواب کاری که کردیو پس بدی؟ حرصی غرید --داریوش،ناصر مثل بختک افتاده به جون زندگی خواهرم و بچه هاش! میگه تا طلبشو نگیره ول کن نیست،اما من مطمئنم طلبی در کار نیست. کلافه دست کشیدم تو موهام. قبل اینکه این حرفارو بزنه با خودم عهد کرده بودم دیگه کار خلاف نکنم ولی تا حرف از زن و بچه ی سیا زد دودل شدم. --حالا میخوای چیکار کنیم؟ لب گزید و اخم کرد --میخوام یه گوشمالی حسابی بهش بدم. مردد گفتم --فقط گوشمالی؟ خندید --تو‌ منو چی فرض کردی؟ هرچی باشم قاتل که نیستم! راست میگفت.سعید حتی با زورگیریم مخالف بود چه برسه به قتل. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،میسپرم یه چند روز ردشو بزنن... حرفمو قطع کرد --نیازی نیست،تو فقط آدماتو بردار بیار بقیش حله.... واسه نماز رفتم مسجد محل و نزدیک یکساعت تو ترافیک بودم تا برسم خونه. تا آیفونو زدم،آیه سریع در رو باز کرد. تا در رو باز کردم نگران دوید سمتم و دستمو گرفت --خوبی؟ دستشو بوسیدم و لبخند زدم --سلام،آره عزیزم تو‌ خوبی؟ نفس راحتی کشید و رفت نشست رو مبل. نشستم کنارش و کنجکاو گفتم --چیزی شده؟ منفی وار سر تکون داد --نه،فقط از وقتی گفتی میخوای بری دیدن دوست قدیمیت...ترسیدم یه موقع مثل قبل... لبخند زدم --نگران نباش! من دیگه اون آدم سابق نیستم. حرصی گفت --ولی رفیقات همون آدمای سابقن. با حالت جدی گفتم --اشتباه نکن آیه،اونی که عوض شد من بودم،رفیقام هیچوقت عوض نشدن. حرفی نزد و واسه اینکه از این حالت در بیاد، صدامو بچگونه کردم و سرمو چسبوندم به شکمش --مامان پس من کی به دنیا میام؟ خندید --هرموقع بابات بزرگ بشه. لپشو کشیدم --اگه فکر کردی بچه بیاد تموم حواستو میدی به اون کور خوندی! با حالت تعجب --یعنی من نباید به بچم رسیدگی کنم؟ چشمک زدم --اول من،بعد اون. خندید و خواست از جاش بلند شه که با دست نگهش داشتم --کجا؟ --میخوام شامو آماده کنم. لبخند زدم --نمیخواد خودم آماده میکنم... زنگ زدم به مراد. به بوق سوم نرسیده جواب داد. _مخلص داریوش خان. +سلام مراد خوبی؟کجایی؟ _علیک،نفسی می‌ره و میاد شکر. زیرسایه ی شما،امر کن؟ +چندتا آدم تو دم و دستگات داری؟ _به فرمایش شما همرو فرستادم پی زندگیشون، موندیم من و یحیی. +میتونی چهارپنج نفرشونو واسم ردیف کنی؟ _چرا نشه آقا،شما فقط لب تر کن،فقط جسارت نباشه،واسه چی میخواین؟ +کار خاصی نیست،یه گوشمالی ساده اس. کنجکاو گفت _پس یعنی تیزی میزی نزارم دم دست؟ +در حد اینکه از خودشون دفاع کنن. _رو جفت چشام،امر دیگه؟ +خودت و یحیی ام باشید‌. _چشم. تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام دست کشیدم. دلشوره ی عجیبی داشتم.از طرفی پای ناموس سعید در میون بود، از طرفیم نمی‌خواستم دوباره شاهد قتل کسی باشم. هرچی که بود، قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود و از خدا خواستم هرچی صلاحه پیش بیاد. رفتم دوش گرفتم و وقتی برگشتم دیدم آیه نشسته جلو آینه داره موهاشو میبافه. لبخند زدم و رفتم بالاسرش --چیکار می‌کنی؟ بافت موهاشو با کش بست و از جاش بلند شد. از تو آینه بهم خیره شد و لبخند زد --موهامو میبافم،تو موی بافت خیلی دوست داری! لبخند زدم و از پشت سر بغلش کردم. سرمو فرو کردم تو موهاش و‌ دم گوشش آروم گفتم --تو همه جوره قشنگی!من همه جوره دوستت دارم! تو همون حالت برگشت. سرشو چسوند به سینم و شروع کرد گریه کردن. با حالت نگران گفت --عه آیه،چیشدی یهو؟ --داریوش من میترسم! --ازچیییی؟ سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی بهم خیره شد --اگه سر زایمان بمیرم چی؟ اخم کردم --خدا نکنههه! با گریه ادامه داد --اگه بلایی سر بچمون‌ بیاد... انگشت اشارمو گذاشتم رو لباش --لطفاً ادامه نده! مکث کردم و گفتم --قول میدم خودم تا آخرش کنارت باشم. سرشو انداخت پایین و منم یدفعه رو دستام بغلش کردم که جیغ زد و عصبانی شد. گذاشتمش رو تخت و همینجور که به حرص خوردنش می‌خندیدم گفتم --حیف این آرایش نیست با گریه خرابش کنی؟ خواست حرفی بزنه که با لبم، مهر سکوت به لباش خورد... «سعید» یه نفر رو فرستادم یه قرار ساختگی با ناصر ترتیب بده و قرار شد فرداشب تو یه ساختمان متروکه، توحومه شهر محل قرار باشه. داریوشم زنگ زد گفت آدماش آماده ان. اولش میخواستم به کیانم بگم ولی بعدش پشیمون شدم. تازه از حبس برگشته بود،از طرفی بعد از چندسال تازه داشت مزه ی عشق و عاشقیو میچشید و نمی‌خواستم وارد این بازیای بشه... «داریوش» ساعت ۶ عصر بود. قرار بود بچها ساعت ۱۰ برن سر قرار. از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که موبایلم زنگ خورد. دیدم مراده،جواب دادم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖