eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️برای لبخند تو❄️ «داریوش» تموم حرفای آیه با مادرشو می شنیدم، ولی خجالت می‌کشیدم چشمامو باز کنم. شبایی که می‌دیدم آیه عکس مامانشو بغل می‌کنه و از شدت دلتنگی تا صبح گریه می‌کنه‌. یا هر سال روز مادر یه هدیه میخره و بدون هیچ دلیلی، تو کمد مخفیش می‌کنه. آیه بخاطر من این سختیارو تحمل کرد، ولی من هیچوقت نفهمیدم. تو این چندسال همه ی اینارو می‌دیدم،و در عین حال چشم و گوشم کر شده بود. وقتی آیه باردار بود، چندبار می خواستم پدر و مادرشو دعوت کنم،ولی ترسیدم قبول نکنن‌. هیچوقت از خودم نپرسیدم‌ چرا پدر آیه،انقدر ازم متنفره؟ جواب این سوالو الان تازه می‌فهمم. اونم فقط بخاطر یه دلیل، آدم نبودن من. ولی الان، شرایط خیلی عوض شده. حداقل موفقیتم،اینه که به قول شهید ضرغام به خودم دروغ نمیگم. شهید شاهرخ ضرغام میگه هرکی به خودش دروغ نگه آدم میشه. با وجود همه ی اینا،امشب فکر کردم آیه چقدر خوشحال میشه اگه بعد از زایمان مادرشو ببینه! واسه همین بهشون زنگ زدم بیان، ولی فقط مادرش اومد تو‌. تا مامان آیه رفت بیرون،آیه آروم صدام زد --داریوش، بلند شو عزیزم. همین که چشمامو باز کردم پرستار اومد واسش مسکن تزریق کرد‌ و رفت. لبخند زدم و دستشو بوسیدم --مامان شدنت مبارک عشق من! لبخند زد --همینطور تو بابایی! نگران بهش خیره شدم --درد داری؟ تأییدوار سرتکون داد --آره خیلی. --بمیرم الهی! با صدای گریه ی بچه بلند شدم بغلش کردم. آیه عمیق بهم خیره شد و لبخند زد --چقدر بهت میاد. خندیدم --خب پس به زودی دومیشو میاریم. با حالت تعجب --الان منظورت از دومی، بچس؟ تأییدوار سر تکون دادم --آره دیگه،یه دونه پسر میاریم جفتمون جورشه. پوزخند زد --برو بابا دلت خوشه. متعجب خندیدم --یعنی تو بدت میاد؟ همون موقع مادر آیه اومد و بحث مهم و حیاتی ما نیمه تموم موند‌ :/ سربه زیر سلام کردم،اونم خیلی مهربون جوابمو داد. پشت بندش گفت --داریوش مادر، بچه رو ببر بیرون صادق میخواد ببینتش، ولی اجازه نمیدن بیاد تو. با حالت تردید به آیه خیره شدم که زیر لب گفت برو... همینجور که بچه تو بغلم بود رفتم بیرون. با دیدن آقا صادق از دور رفتم سمتش. دست دراز کردم و با احترام سلام کرد. تا منو دید با لبخند از جاش بلند شد --سلام پسرم، مشتاق دیدار. خجالت زده سرمو انداختم پایین --کم سعادتی ما بوده حاجی،شما به بزرگی خودتون ببخشید. دست گذاشت رو شونم و لبخند زد --گذشته ها گذشته! مهم الانه. به بچم خیره شد و لبخند عمیق تری زد --قدم نو رسیده ات مبارک! بچه رو گرفت و ادامه داد --میگن دختر رحمته،وقتی میاد با خودش خیر و برکت میاره. معنادار بهم خیره شد --خیلی مراقبش باش. لبخند زدم --چشم. بچه رو بردم پیش آیه و خودم برگشتم پیش حاجی... «ترانه» غروب دایی اومد خونمون، ولی خیلی تو فکر بود. چای دم کردم واسش بردم، ولی مثل همیشه با شوخی از چای تعریف نکرد. کنجکاو به مامانم خیره شدم،ولی اونم به نشونه بی اطلاعی شونه بالا انداخت. یدفعه دایی بی مقدمه گفت --ناصر مرد‌. مامان با حالت تعجب --ولی تو که گفتی هنوز چیزی معلوم نیست؟ دایی با حالت عصبانی --چیه؟ ناراحتی بگم برن از گور درش بیارن؟! مامان اخم کرد --چرا چرت و پرت میگی؟ من اصلاً منظورم این نبود. دایی بی توجه به حرف مامان --ولی من راضی به مرگش نبودم،فقط میخواستم دهنش بسته شه. مامان کنجکاو به دایی خیره شد --منظورت چیه؟مگه زبونم لال... تو کشتیش؟ دایی همینجور که منفی وار سر تکون میداد --نه من نکشتم! ولی من باعث شدم بره اونجا. باهاش یه قرار ساختگی تنظیم کردیم ولی خودمون نرفتیم سرقرار. بعدم مثل اینکه تو ساختمون انفجار شده و ناصر و دار و دسته اش به درک واصل شدن. مامان با حالت تعجب --تو چیکااار کردی؟ دایی عصبانی داد زد --الهام لطفاً یه جوری رفتار نکن که انگار ناراحتی اون عوضی مرده! مامان در مقابل داد زد --آره ناراحتم،چون من به مرگ آدما تحت هیچ شرایطی راضی نیستم! دایی پوزخند زد --پس چرا سر ماجرای سیاوش،حاضر شدی اون پسره بمیره؟ مامان حق به جانب لبخند زد --میخوای بگی باید از خون سیا می‌گذشتم؟ دایی به حالت منفی --نه!ولی اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی قباد قاتل سیا نیست! میدونستم الان مامان حالش بد میشه،کلاً هر وقت حرف از ماجرای قتل بابا میشه نمیتونه تحمل کنه :( با بغضی که مرزی تا گریه نداشت --تو‌ خودت خوب میدونی، من خیلی صبر کردم، تا قباد شاهدی بیاره که نشون بده قاتل نیست ولی هیچکس نیومد! دایی در حالی که چشماش پر اشک شده بود تلخند زد --تنها شاهد اون ماجرا من بودم الهام! من دیدم قباد قاتل نبود،ولی دم نزدم. دم نزدم چون تو خواهرم بودی! دم نزدم چون از قباد کینه داشتم... اولین دفعه بود میدیدم دایی سعید گریه می‌کنه :( همینجور که گریه میکرد ادامه داد --من یه عوضیم الهام!یه عوضی... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «کیان» از سرکار برگشتم، دوش گرفتم و دراز کشیدم رو تخت. گوشیمو باز کردم،ولی هیچ پیام یا تماسی از ترانه نبود. جز یه تماس بی پاسخ که واسه ساعت ۹ صبح بود. همین که شمارشو گرفتم، دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم +جان دلم؟ _سلام. +سلام عزیزم خوبی؟ چند ثانیه مکث کرد و آروم جواب داد _خوبم. کنجکاو صداش زدم +ترانه؟ یدفعه شروع کرد گریه کردن. نگران گفتم +وااا! چت شد جوجه؟ انگار اصلاً صدای منو‌ نمی شنید،چون همینجور گریه میکرد. یکم صبر کردم تا آروم شد و با صدای گرفته ای گفت _الو؟ +جانم؟ با بغض گفت _کیان من عذاب وجدان دارم. نفسمو صدادار بیرون دادم +تو که منو نصف عمر کردی! چرا؟ _میشه بیای اینجا؟ مردد گفتم +راستش...من روم نمیشه،بیام بیارمت اینجا؟ _باشه‌.‌.. «ترانه» وقتی بابامو کشتن حدود ۹_۸ سالم بود. از چیزایی که امروز مامان و دایی میگفتن، تا حدودی سر در میاوردم،ولی وقتی فهمیدم قاتل بابام اون کسی که اعدام شده نبوده، ناخودآگاه حس بدی بهم دست داده بود. یه جورایی خودمو تو ماجرای قصاص بی گناه اون آدم شریک میدونستم، این مثل خوره افتاده بود به جونم. دلم میخواست با یه نفر حرف بزنم. یه نفر که بهم بگه من بی گناهم،بگه تموم اون حرفا دروغ بوده و اون آدم بی گناه اعدام نشده. ناخودآگاه از دایی سعید بدم اومده بود. از دست دادن بابام‌ تو اون سن خیلی واسم سخت بود، ولی از اینکه دایی بخاطر ما سکوت کرده بود، بیشتر اذیتم میکرد... نمازمو خوندم و بین نماز کلی گریه کردم. حس میکردم حتی خدا هم از دستم ناراحته و من هیچ کاری نمیتونم بکنم..‌ داشتم لباسامو عوض میکردم که کیان زنگ زد. رفتم بیرون،دیدم مامان داره نماز میخونه. صبر کردم نمازش تموم شد تا اجازه بگیرم برم. همین که نمازش تموم شد برگشت سمتم --مگه تو دیروز اونجا نبودی؟ سرمو انداختم پایین --چرا ولی... یه نمه اخم کرد --ترانه تو پیش خودت چی فکر کردی؟ اینکه سعید گفت صیغه بخونید واسه این بود که تو رفت و آمدتون مشکلی پیش نیاد،نه اینکه هرشب هرشب بری اونجا؟! یه درصد به این فکر کردی ممکنه این ازدواج سر نگیره؟ تلخند زدم --مامان اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست! کیان اصلاً... دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا --خیلی خب،نمیخواد توجیه کنی! سکوت کردم و بعد از یه مکث طولانی --برم؟ شونه بالا انداخت --هرکار دلت میخواد بکن،من که جلودار تو نمیشم‌.... در رو باز کردم دیدم کیان منتظر وایساده. تا منو دید لبخند زد --سلام خانم خودم. سعی کردم لبخند بزنم --سلام. فکنم فهمید حالمو،چون دیگه حرفی نزد و سوار موتور شدیم... تو راه کیان پیشنهاد داد رفتیم رستوران. ولی من دوتا لقمه بیشتر نتونستم غذا بخورم و الکی گفتم سیرم. تو طول این دوساعت کیان اصلاً حرفی از حال بدم پشت تلفن نزد. شاید پیش خودش فکر میکرد به روم نیاره حالم بهتر میشه،ولی من دلم میخواستم ازم بپرسه تا یه دل سیر حرف بزنم و گریه کنم‌. یدفعه یاد اون شب افتادم‌ که باهم رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). بی مقدمه گفتم --کیان میشه بریم مزار شهدا بهشت زهرا؟ با حالت تعجب --الان؟ تأییدوار سر تکون دادم --لطفاً! لبخند زد --باشه ولی اول باید غذاتو بخوری! لبخند زدم --چشم. یه ذره سرشو آورد جلو --آخ من قربون چشم گفتنت برم که وقتی یه درخواستی داری انقدر مظلوم میشی. خندیدم --کیااان! برگشت سرجاش و خندید --آخیش! دیدی بالاخره خندیدی؟ اون لحظه واسه داشتن کیان تو دلم خداروشکر کردم،واسه وقتایی مثل الان، که حتی اگه خودش حالش بد بود، سعی می‌کرد منو‌ بخندونه.... رفتیم بهشت زهرا و به کیان گفتم اول بریم سر قبر شهید ابراهیم هادی. خداروشکر هیچکس سر قبر نبود. تا رسیدم بالاسر قبر، دیگه نتونستم‌ تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. سرمو گذاشتم رو قبر و بیصدا از ته دلم زار میزدم... «کیان» میدونستم ترانه حالش بده ولی ازش‌ نپرسیدم. پیش خودم فکر کردم شاید اگه بریم بیرون حالش بهتر میشه، ولی فایده ای نداشت. یه بغضی تو صداش بود که حتی موقعی که میخندید واضح مشخص بود. وقتی بهم گفت بریم گلستان شهدا،فهمیدم حالش بدتر از اونیه که بخواد با حرفای من آروم شه. رفتیم گلستان و گفت میخواد اول بره سر قبر شهید ابراهیم هادی. تا رسیدیم بالاسر قبر مثل مرغ پر و بال کنده دوید سمت مزار و سرشو گذاشت رو سنگ قبر،شروع کرد گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه اش قطع شد. گفتم شاید آروم شده، رفتم بالاسرش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد. سرشو آوردم بالا، دیدم صورتش خیس عرق شده و از شدت گریه از هوش رفته. نگران چندبار صداش زدم ولی جواب نداد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ «کیان» چند بار صداش زدم ولی فایده ای نداشت. پیش خودم گفتم شاید آب بزنم به صورتش به هوش بیاد. تا خواستم از جام بلند شم،فشار کوچیکی به دستم وارد شد. برگشتم، دیدم ترانه بی رمق چشماشو باز کرده. دستشو محکم گرفتم --بیداری؟ چشماشو به حالت تأیید بست. پشت بندش شروع کرد اشک ریختن. دیگه نمیتونستم ترانه رو تو اون وضعیت ببینم،صبرم لبریز شده بود. حرصی گفتم --بس کن ترانه! بس کن! اصلاً پیش خودت فکر کردی از سرشب که زنگ زدی پشت تلفن گریه کردی تا الان،من چه حالیم؟ چرا بهم نمیگی چیشده؟ اشکات زیرنویس ندارن که من بفهمم دردت چیه! نویسنده:سوس ماس :/ بی توجه به حرفام لب زد --آب. آروم برش گردوندم به حالت اولش. رفتم جلوتر یه آب سرد کن بود... لیوان آبو بردم سمت دهنش تا بتونه آب بخوره. یکم که حالش بهتر شد کمکش کردم بلند شد، رفتیم نشستیم رو یه نیمکت. هنوزم ضعف داشت،واسه همین دست انداختم دور شونش، سرشو گذاشتم رو شونم و یه دستشو محکم گرفتم تو دستم تا راحت باشه. با صدای آرومی گفت --کیان اگه یه روز بفهمی من شریک جرم یه قتل غیر عمدی ام،چیکار میکنی؟ خندیدم --یکی میزنم پس کلت مخت برگرده سرجاش انقدر چرت و پرت نگی. سرشو بلند کرد و با بغض گفت --پس بزن! لبخند زدم --شوخی میکنم،آخه جوجه که زدن نداره. بی توجه به حرفام با صدای ترکیبی از بغض و گریه گفت --کیان،من بدون اینکه بخوام تو قتل یه آدم بی گناه شریک شدم، میفهمی اینو؟ خندم جمع شد و جدی بهش خیره شدم --ترانه چرت و پرت.... عصبانی جیغ زد --چرت و پرت نیس کیااان! دست گذاشتم رو لبم --خیلی خب آروم باش!از اولش واسم توضیح بده چیشده. سرشو انداخت پایین و متأسف سر تکون داد --وقتی بابام کشته شد خیلی کوچیک بودم. کم و بیش می‌فهمیدم دور و برم چه خبره‌. ولی امروز... امروز از بین حرفای دایی و مامانم فهمیدم...فهمیدم اون کسی که به عنوان قاتل بابام اعدام شده،قاتل اصلی نبوده. با یادآوری ماجرای قباد،داغ دلم تازه شد و بغض کهنه‌ ی قلبم،راه گلومو بست. با اینحال، نمی‌خواستم ترانه چیزی بفهمه. واسه همین تلخند زدم --خب؟ اینکه تقصیر تو نبوده،پس تو مقصر نیستی. منفی وار سر تکون داد --ولی ماجرا به اینجا ختم نمیشه. دایی سعید شاهد اون ماجرا بوده! میدونسته اون آدم قاتل نیست،ولی حرفی نزد... «ترانه» سرمو بلند کردم ولی با دیدن کیان حرفم قطع شد. هین بلندی کشیدم و ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم. چشماش کاسه ی خون بود،صورتش از شدت سرخی به کبودی میزد. دستاش مشت شده بود و من اون لحظه منتظر این بودم که اون مشتا فرود بیاد تو صورتم. از ترس زبونم بند اومده بود. از لای دندونای منقبض شده اش غرید --گفتی سعید چی؟ آب دهنمو با صدا قورت دادم --ه..ه...هیچی! کلافه چشماشو رو هم فشار داد --جواب منو بده ترانه،گفتی سعید چییی؟؟ --گ..گفتم..ش..شاهد بوده که اون آدم قاتل... حرفمو خوردم و نگران ادامه دادم --کیان بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! نمی‌دونم چرا،ولی الان خیلی عصبانی،میرم واست آب بیارم. تا از جام بلند شدم،کیان دستمو گرفت و با ضرب نشوندم رو نیمکت،جوری که استخون کمرم درد گرفت،ولی از ترس چیزی نگفتم. با همون حالت ولی یه نمه ملایم تر --نگفتی؟سعید شاهد چی بوده؟ مصنوعی خندیدم --ولش کن اصلاً! اونقدرام مهم نیس...حالا تو‌ چرا یهو انقدر عصبانی شدی؟ تلخند زد --میخوای بدونی چرا؟ با وجود اینکه چشماش باز بود،اشکاش شروع کرد باریدن. دستشو چند بار با ضرب کوبید رو سینش و تو همون حالت ادامه داد --چون داغ مرگ رفیق، ۱۰ ساله که داره جیگرمو میسوزونه! من ادعای رفاقت داشتم، ولی حتی نتونستم جونشو نجات بدم. مکث کرد و ادامه داد --چون علاوه بر اینا،الان فهمیدم بهترین رفیقم بهم نارو زده! کسی که ازش معرفت یاد گرفتم، سر دسته ی بی معرفتای عالم بوده و من خبر نداشتم. تلخند زد --حالا فهمیدی حالمو؟ حرفاش دلمو آتیش زد. کاش اون لحظه گریه نمی‌کرد. با هر قطره اشکش هزاربار مردم و زنده شدم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم‌ هق هق گریه میکنم. ولی اون بی توجه بهم، از جاش بلند شد و دستمو گرفت منم همراه با خودش بلند کرد. --دیر وقته،بیا بریم خونه. دستشو گرفتم،واسه یه لحظه نگهش داشتم --ولی تو حالت‌ خوب نیس. پوزخند زد --حال من‌ خیلی وقته‌ خوب نیست. فایده ای نداشت، هیچ جوره نمیتونستم بهش کمک کنم. تازه فهمیدم چرا مردا زیاد درددل نمیکنن. شاید چون درداشون انقدری بزرگه، که تو‌ هیچ دلی جا نمیشه... تا برسیم‌ خونه هیچکدوم حرفی نزدیم. با اون حال کیان،همش نگران‌ بودم تصادف کنیم ولی خداروشکر سالم رسیدیم... کیان گفت می‌ره تو اتاق لباس عوض کنه ولی هرچی منتظر موندم نیومد. کنجکاو رفتم سمت اتاق، از لای در که باز بود،تو اتاقو دید زدم. سرشو چسونده بود به دیوار و شونه هاش از شدت‌ گریه میلرزید... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» یا من زیادی گیج بودم،یا کیان مبهم حرف زده بود،چون هنوز دلیل ناراحتی کیانو نمی‌دونستم :( با اینحال،دلیلش هرچی که بود،من تحمل ناراحتیشو نداشتم. در اتاقو باز کردم رفتم تو، ولی اون اصلاً متوجه حضورم نشد. آروم رفتم سمتش،دستامو از پشت سر دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش. با صدایی که مرزی تا گریه نداشت --کیانم! گریه نکن من میمیرم. واسه چند ثانیه صدای گریش قطع شد، یدفعه برگشت تو یه حرکت بغلم کرد. فشار دستاش زیاد بود. جوری که انگار قرار بود بعد از اون دیگه همدیگه رو نبینیم. سرشو گذاشت رو شونم و دم گوشم پچ زد --از مردن حرف نزن ترانه! من دیگه تحمل از دست دادن عزیزامو ندارم... «کیان» هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. نگاهم افتاد به ترانه، که عمیق خوابیده بود. دستمو زدم زیر گردنم و با دست دیگم موهایی که ریخته بود تو صورتشو کنار زدم. اون لحظه واسه هزارمین بار فهمیدم چقدر دوسش دارم. دختری که برام حکم زندگی داشت! و من حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم... امشب وقتی فهمیدم سعید شاهد بی گناهی قباد بوده،اولش باورم نمیشد،چون سعید الگوی زندگیم بود،کسی که خوب و بدو بهم یاد داد و برعکس خیلیا،همیشه می‌گفت جواب بدی رو با خوبی بده،نزار بدی تو قلبت ریشه کنه. ولی الان آدم بده ی زندگیم شده بود. کسی که اگه همراه من شهادت میداد،قباد‌ نمیمرد.... «ترانه» با احساس دلشوره ی شدید از خواب پریدم، دیدم کیان بالاسرم بیداره‌. چند ثانیه بیصدا بهش خیره بودم،ولی اون اصلاً حواسش نبود. یدفعه برگشت سمتم و لبخند زد --چرا بیدار شدی جوجه؟ کلافه نیم خیز شدم --نمیدونم،تو خواب بی دلیل دلشوره افتاد به جونم. گونمو بوسید و پتو رو روم مرتب کرد --بخواب من اینجام. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ چرا بیداری؟ نفسشو صدادار بیرون داد --نمیدونم،شاید نگرانم. دستشو گرفتم --منم مثل خودت میگم بخواب،من کنارتم. لبخند زد --من قربون بودنت. به دنبالش جدی گفتم --میشه بهم یه قول بدی؟ --چی؟ --تا وقتی من هستم هیچوقت ناراحت نشی! امشب وقتی تو اون حال دیدمت،هزاربار مردم،انگار یه نفر قلبمو مچاله کرد. تلخند زد و دستمو گرفت --ببخش نگرانت کردم. منفی وار سر تکون دادم --این چه حرفیه آخه؟من فقط نمی‌خوام ناراحت باشی، همین! حرفی نزد و من ادامه دادم --بخواب دیگه،مگه فردا میری سرکار؟ --نه،فردا یه کار مهم تر دارم. گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ نفسشو صدادار بیرون داد --میخوام برم پیش سعید ازش بپرسم چرا؟ چرا وقتی میدونست قباد بیگناهه هیچ کاری نکرد؟ وقتش بود سوالایی که ذهنمود درگیر کرده بود بپرسم. --کیان من منظورتو از این حرفا نمی‌فهمم،اصلاً مگه تو قاتل بابامو می‌شناسی؟ چرا امشب وقتی اون حرفارو راجع بهش زدم،ناراحت شدی؟ عمیق به چشمام خیره شد و با مکث طولانی گفت --اون آدم به ظاهر قاتل بابای تو،رفیق چندین و چند ساله ی من بود. من و قباد از بچگی باهم رفیق بودیم. حتی از برادر به هم دیگه نزدیک تر بودیم. اونشب تو دعوا،یه نفر سعی داشت بابای تورو بکشه که قباد مانعش شد،ولی از بخت سیاهش همون لحظه پلیسا رسیدن. تموم شواهد نشون میداد قباد به بابای تو چاقو زده. اون لحظه رو خیلیا دیدن، ولی هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. پشت‌ اون عوضی قاتل،یه آدمی بود به اسم داریوش شمس،که به قول خودمون،تو محل خرش خیلی می‌رفت. قباد محکوم به اعدام شد، خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم بی گناهه،ولی اونا غیر از من یه شاهد دیگه ام میخواستن که هیچکس نبود. درست یکماه بعد، من افتادم زندان و بقیشم که خودت میدونی... با جمله ی آخر،سیگار و فندکشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. اولش میخواستم برم دنبالش،ولی بعد منصرف شدم،پیش خودم گفتم شاید میخواد تنها باشه. با یادآوری بابام بغضم شکست. بیشتر از اونی که فکرشو بکنم دلم واسش تنگ شده بود. وقتی بود هیچوقت نمیزاشت گریه کنم. همیشه می‌گفت تا من هستم اجازه نمیدم چشمات اشکی بشن. چقدر راست می‌گفت، از وقتی رفت اشک مهمون همیشگی چشمام شد... «داریوش» سر زایمان آیه و بعدم ترخیصش به کل ماجرای اون شب و آتیشسوزی رو فراموش کردم. تا اینکه وقتی خبر مرگ ناصر رو از بچها شنیدم،کنجکاو بودم بدونم اونشب چه اتفاقی افتاده؟ صبح رفتم واسه خونه خرید کردم و لباسامو عوض کردم،تصمیم گرفتم برم پیش سعید... «کیان» تا صبح یه لحظه ام نتونستم بخوابم. همش تو فکرم با خودم کلنجار میرفتم،فردا رفتم پیش سعید کار خبطی نکنم. داشتم لباسامو عوض میکردم، که با سر و صدای من ترانه از خواب بیدار شد. خوابالو بهم خیره شد --میخوای بری سرکار؟ نمی‌خواستم بهش دروغ بگم ولی از طرفی مجبور بودم. بدون اینکه برگردم سمتش --آره. خندید --با این سر و وضع؟ یه نگا به شلوار شیش جیب پلنگی و پیرهن مشکیم که یقه اش باز بود انداختم و سوالی بهش خیره شدم --چشه؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» تو زندگیم خنگ تر از کیان ندیدم :/ خودش دیشب بهم گفت میخواد بره دیدن دایی سعید،بعد الان میگه میخواد بره سرکار،اونم با این سر و وضع؟ مصنوعی لبخند زدم --مگه تو دیشب خودت نگفتی میخوای بری پیش دایی؟ پوزخند زد --دایی؟ بی توجه به کنایه اش گفتم --منم میام. اخم کرد --بیخود. در مقابل اخم کردم --کیان اولاً لطفاً بداخلاق نباش، دوماً تو الان از دستش عصبانی ای،اگه خدایی نکرده بری اونجا یه کاری دست‌ خودت و اون بدی،من چه خاکی بریزم تو سرم؟ منفی وار سرتکون داد --نگران نباش،مرگ اون دردیو از من دوا نمیکنه. اخم کردم --زبونتو گاز بگیر!هرچی نباشه داییمه ها! عصبی خندید --حیف نمیشه فحش داد. متعجب بهش خیره شدم --نه بگوووو! بگو تا منم جواب بدم. بی توجه بهم داشت از اتاق می‌رفت بیرون که دویدم سمتش. --صبر کن...منم میام. جدی برگشت سمتم --ترانه یبار گفتم نه! شونه بالا انداختم --من کاری به تو ندارم،میخوام بیام به داییم سر بزنم... عصبانی داد زد --انقدر داییم داییم نکن! از رفتارش خیلی ناراحت شدم، ولی سعی کردم به دل نگیرم. با بغض خندیدم --خیلی خب،چرا عصبانی میشی؟ بی توجه بهم باز خواست بره که دویدم سمت در ورودی و به حالت ضربدری وایسادم جلو‌ در. خندید --این بچه بازیا چیه؟ --اگه منو نبری نمیزارم بری! کلافه‌ تو‌ موهاش دست کشید --ترانه بچه بازی در نیار. بیای که چیکار کنی؟ شونه بالا انداختم --میخوام بیام داییمو ببینم. چشم چپ کرد --خیلی خب،سریع لباس بپوش بریم. ذوق زده گونشو بوسیدم و دویدم تو اتاق... «سعید» یه عمر عذاب وجدان بابت مرگ قباد کافی بود تا نیمارو با دستای خودم خفه کنم. آب از سر من گذشته،همین الانشم هر لحظه امکان داره پلیسا بریزن سر وقتم. بالاخره میفهمن انفجار اونشب کار من بوده‌ و‌منی که آخرسر اعدام میشم،این دم آخری می‌خوام انتقام خون یه آدم بیگناه رو بگیرم. زنگ زدم به نیما و خیلی عادی باهاش حرف زدم. خداروشکر نیما تو کار مواد بود و من می‌تونستم همینو بهونه کنم،بکشونمش تو خونه ام. بهش گفتم واسم ح.ش.ی.ش بیاره، اونم از همه جا بی‌خبر، گفت صبح میاره دم خونه. بعد از گذشت چندسال‌،واسه اولین بار رفتم سراغ‌چاقوم. از جعبه اش آوردم بیرون، عمیق بهش خیره شدم. اون یه چاقوی معمولی نبود،یه میراث خانوادگی بود، که از پدر پدر بزرگم بهم ارث رسیده بود. یادمه وقتی بابام اینو بهم داد،گفت هیچوقت نباید ازش استفاده کنم،گفت این چاقو سر ستیز با صاحبش داره،چون پدربزرگم و پدر پدربزرگم با همین به قتل‌ رسیدن. دست کشیدم به لبه اش و ناخودآگاه مو به تنم سیخ شد. لقب چاقویی که حتی به دسته ی خود نیز رحم نمی‌کند واسش مناسب بود. ناخودآگاه از تشبیهم خندم گرفت و چاقورو گذاشتم سر جاش... صبح با صدای زنگ آیفونو زدم، پیرهنمو پوشیدم و چاقورو برداشتم تو جیب شلوارم جاساز کردم،رفتم بیرون. تموم این کارارو با ترس انجام میدادم ولی به‌ مرگ نیما می‌ارزید. رفتم تو حیاط دیدم نیما نشسته لب ایوون. لبخند زدم --به،نیما خان. ایستاد و در مقابل با لبخند بهم دست داد --چاکر سعیدجون. رفتم در حیاطو بستم. خندید --نمیمونم داداش،کار دارم باید برم. خندیدم --بعد این مدت اومدی،میخوای انقدر زود بری؟ خندید و یه نایلون گرفت سمتم --خیلی خی،اینم از فرمایشتون،همینجور که خواسته بودی. نایلونو گرفتم و با سر بهش اشاره کردم --واقعاً فکر کردی من واسه این کچفت و زهرمارا تورو کشوندم اینجا؟ شونه بالا انداخت --خودت زنگ زدی گفتی... حرفشو قطع کردم --ببند بابا! یقشو چنگ زدم و تو صورتش غریدم --فکر کردی دنیا بی صاحبه،که بزنی یکیو بکشی و فلنگو ببندی؟ متعجب خندید --دیوونه شدی سعید؟چی داری میگی؟ لباسشو محکم تر گرفتم --ماجرای مرگ سیا و پشت بندش اعدام قباد. آب دهنشو صدادار قورت داد --خب؟ متعجب داد زدم --خــب؟ نیما میفهمی چی داری میگی؟ با ضرب یقشو از دستم کشید بیرون --آره من میفهمم. ظاهراً اونی که نمی‌فهمه تویی که داری گندای گذشته رو هم میزنی،که چی؟ دوباره یقشو چنگ زدم و غریدم --نیما تو آدم کشتی،میفهمیییی؟ در مقابل داد زد --آررررره! میفهمم ولی وقتی کاری از دستم بر نمیاد ترجیح میدم نفهمم. پوزخند زدم --بازی تموم شد رفیق! یا همین امروز میری خودتو معرفی میکنی یا... هولش دادم رو زمین و باعث شد از ایوون پرت شه پایین و‌ پشت سرش محکم خورد رو زمین. دوتا پامو گذاشتم رو بازوی دستاش و نشستم رو قفسه سینه اش. چاقورو از جیبم درآوردم ضامنشو کشیدم و تهدید وار دست تکون داد --یا همین الان میفرستم بری به درک! پوزخند زد --وجودشو نداری! عصبانی چاقورو گذاشتم بیخ گلوش و غریدم --حالا میفهمی. فشار چاقو رو گلوش خراش انداخته بود و سعی میکرد خودشو از دستم خلاص کنه. تلخند زدم --چیه؟درد داره؟ فشار چاقورو بیشتر کردم و شمرده شمرده گفتم --ولی نه اندازه دردی که تو این چند سالی به دلم زدی! «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ خون جلو چشمامو گرفته بود،نه چشمام درد کشیدنشو میدید،نه گوشام التماساشو می‌شنید. چاقورو از رو گلوش برداشتم،خواستم فرو کنم تو قلبش که لحظه ای که سیارو چاقو میزد اومد تو ذهنم و بغض مثه کنه چسبید بیخ گلوم. یه قطره اشک کافی بود تا همه چی تموم بشه و به جای نیما من بمیرم. سعی کردم خودمو محکم نگه دارم، ولی فایده ای نداشت،چون دستام شروع کرد لرزیدن و جای چاقو تو دستم شل شد. نیما از فرصت استفاده کرد،منو هول داد عقب،چاقورو برداشت و تو یه حرکت خوابوندم رو زمین --حالا دیگه واسه من کری میخونی آره؟ به ثانیه نکشیده،تیزی چاقورو رو سینم احساس کردم و پشت بندش ضربه های بعدی. اون لحظه جمله ی بابام مثل پتک خورد تو سرم --این چاقو سر ستیز با صاحبش داره. نمی‌دونم چرا لحظه ی آخر خوشحال بودم که من به جای اون میمیرم، اون موقع به جای دو نفر، قتل سه نفر به گردنم بود. با ضربه ی محکمی به قلبم نشست،نفس تو سینم حبس شد واسه آخرین بار چشمام بسته شد... «کیان» رسیدیم دم خونه ی سعید. من زودتر رفتم سمت در،ولی همین که دستم رفت سمت زنگ،در باز شد و با چهره ی رنگ پریده ی نیما مواجه شدم. تا منو دید،چاقو از دستش ول شد. نگاهم رو دستا و پیراهن خونیش خیره موند و بهت زده گفتم --تو چه غلطی کردی؟ ترانه همین که نیمارو با اون سر و شکل دید،هین بلندی کشید و از ترس بازومو چنگ زد. دیدم نیما حرفی نمیزنه،عصبانی یقشو گرفتم و غریدم --میگم چه غلطی... یدفعه ترانه جیغ زد --کیان دااااییم! اینو گفت و نیمارو پس زد دوید تو‌خونه. تا ترانه رفت،نیما خواست بیاد بیرون،که هولش دادم تو حیاط و در رو بستم. نگاهم افتاد به ترانه که داشت بالاسر بدن غرق خون سعید جیغ میزد و گریه میکرد. برگشتم سمت نیما،با غیض هولش دادم و محکم کوبوندمش به دیوار زیر گوشش غریدم --بگو تو نکشتیـش! وگرنه به مولا می‌کشمت! دیدم حرفی نزد عصبانی داد زدم --د حرررف بزن عوضیییی! چاقورو از رو زمین برداشتم،گذاشتم بیخ گلوش و با صدایی که حالا از شدت عصبانیت خشدار شده بود داد زدم --میگی یا پا بزارم رو قانون خدا؟ تأییدوار سرتکون داد --میخوای بدونی آره؟ سرشو آورد نزدیک گوشم،آروم و شمرده شمرده گفت --من کشتمشون،هم قباد،هم سعید، زیادی واسم موی دماغ شده بودن! دست گذاشت رو سینم و هولم داد --توام بخوای اینجا واسه من زر زر کنی،راحت از شرت خلاص میشم، چون آب از سر من گذشته... حرفاش دیوونم کرده بود،جوری که متوجه نبودم کشتن یه آدم چه گناه بزرگیه. اما همین که چاقورو بلند کردم خواستم هجوم ببرم سمتش، دست آشنایی دستمو نگه داشت. ترانه با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید --جان من نکشش! گریش گرفت --نمیخوام تورو از دست بدم! دستمو کشید --بیا بریم پیش داییم،فکنم داره باهام شوخی می‌کنه،شاید تو صداش بزنی جواب بده... کاش میشد اون لحظه خواب باشه. ولی تیزی جسمی تو کمرم،بهم فهموند اون لحظه واقعیه. صدایی دم گوشم غرید --بهت گفتم موی دماغ نشو. گفت و ضربه ی بعدیو زد جای قبلی. درد بدی پیچید تو کمرم، ولی نمی‌خواستم ترانه بفهمه. واسه همین دستشو محکم گرفته بودم و سعی میکردم دنبالش برم ولی وقتی ضربه ی سومو زد دیگه نتونستم تحمل کنم. دستم شل شد، از درد افتادم رو زمین. نیما نامردی نکرد و یه ضربه ی دیگه زد تو پهلوم. فکنم همون آخری کارمو ساخت،چون چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... «داریوش» همین که رسیدم دم خونه ی سعید، از صدای جیغای پی در پی ای که از تو خونه میومد،ناخودآگاه در رو هول دادم رفتم تو. همزمان با بدن غرق به خون و بی جون دونفر از آشناترین آدمای زندگیم‌ مواجه شدم. از پشت یه مردیو دیدم که سعی داشت به سمت یه دختر هجوم ببره و دختره با گریه مقاومت میکرد. خون جلو چشمامو گرفته بود. رفتم سمتش و با یه ضربه پشت گردنش بیهوشش کردم. دختره خجالت زده از من داشت لباسشو مرتب میکرد و چادر خاکیشو سریع انداخت رو سرش. به قدری ترسیده بود که تموم بدنش می‌لرزید و زبونش بند اومده بود. تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم می‌دونم الان حالتون خوب نیست،ولی میشه لطفاً بهم بگید کی این بلا رو سر کیان و سعید آورده؟ بی توجه به حرفم با گریه --تو..تو..توروخدا بهشون ک..ک..کمک کنید. رفتم بالاسر سعید،ولی بدنش کاملاً یخ کرده بود،این نشون میداد تموم کرده. با دیدن جای ضرب چاقو رو قلبش حدسم به یقین تبدیل شده بود،که دختره با گریه نالید --دایی سعید مرده. دایی سعید؟! نکنه اون دخترِ همون خواهری باشه که سعید نگرانش بود؟ اگه همون باشه یعنی دختر سیاس؟ با صدای جیغش از فکر دراومدم دوید سمت کیان و سرشو بغل کرد رفتم سمت کیان،دیدم لای چشماشو باز کرده بود ولی حرفی نمیزد و دوباره بیهوش شد. زنگ زدم اورژانس ولی تا اونا برسن دختره از شدت گریه از هوش رفت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ تا اورژانس رسید و ماجرارو فهمید، زنگ زد پلیس. خداروشکر خونه ی سعید تو یه بن بست بود که فقط اون خونه اونجا بود و همسایه ی نزدیک نداشت،وگرنه اونجا الکی شلوغ میشد و واسه اون دخترم خوب نبود. حدسم راجع به سعید درست بود،پرستاره گفت نیم ساعته مرده. آمبولانس کیان و نیمارو با خودش برد. بابت نیما خواستم مخالفت کنم،ولی پشیمون شدم،چون شک میکردن به اینکه شاید من بلایی سرشون آوردم. همون موقع دختره به هوش اومد. یه نگاه به اطرافش انداخت و با ترس بهم خیره شد --کیان؟کیان کو؟ دستامو به حالت تأیید تکون دادم --نگران نباش خانم!اورژانس اومد اونو با خودش برد. همون موقع پلیسا اومدن و جوری که انگار من و اون دختره قاتلیم باهامون حرف میزدن :/ ولی اون دختر فقط گریه میکرد و هرچی ازش میپرسیدن، فقط می‌گفت میخواد بره پیش کیان. از نسبت من و اون دختره پرسیدن، منم گفتم دوست داییشم. مأمور پلیس با حالت مشکوکی به جنازه سعید اشاره کرد --شما خبر داشتین این آقا عامل انفجاری که چند شب پیش تو ساختمان متروکه ای که تو حومه ی شهر بوجود اومده بوده؟ متعجب گفتم --متوجه منظورتون نمیشم؟! دستمو گرفت --بفرمایید تو کلانتری همه چی مشخص میشه. خندیدم --ولی آخه من که کاری نکردم؟! تأییدوار سر تکون داد --عرض کردم، همه چی اونجا مشخص میشه. به چند نفرم دستور داد جنازه سعیدو انتقال بدن واسه کالبد شکافی و انجام تحقیقات. دختره دور از چشم پلیسا بهم خیره شد. حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه. از پلیسا اجازه گرفتم و رفتم سمتش. با همون حالت ترس و اضطرابی که تو طول این چند دقیقه ذره ای کم نشده بود گفت --شما کی هستین؟ با مکث طولانی --یه زمانی رفیق سعید بودم. زیر چشمی به پلیسا خیره شد و آروم گفت --میتونم بهتون اعتماد کنم؟ تأییدوار سرتکون دادم --بله. لب گزید و یه قطره اشک از چشمش چکید --نیما اون بلارو سر داییم و کیان آورد، ولی بهم گفت اگه به کسی بگم اول یه بلایی سر خودم میاره و مامان و داداشمو می‌کشه! سرشو بلند کرد و با گریه بهم خیره شد --شما میگی چیکار کنم؟ متفکر گفتم --به نظرم تا دیر نشده به پلیسا بگید،اونا هم میتونن نیمارو به سزای عملش برسونن هم... حرفمو قطع کرد --توروخدا نه!من میترسم. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،ولی ما فعلا نمیتونیم هیچ کاری بکنیم،چون باید بریم کلانتری. منفی وار سر تکون داد --من نمیام!می‌خوام برم پیش کیان... همون موقع یه پلیس زن اومد --نمیشه خانم،شما باید همراه ما بیاید. گفت و دست دختره رو گرفت به زور با خودش برد. دختره همینجوری که می‌رفت برگشته بود و با التماس نگاهم میکرد. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم سمت مأمورا. حرفای دختره بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود. اون لحظه تنها کسی که می‌تونستم بهشون اعتماد کنم،همین پلیسا بودن. مردد گفتم --این خانمی که اینجا بود میگه قاتلو می‌شناسه! دست از نوشتن کشید و کنجکاو بهم خیره شد --منظورتون چیه؟ --میگه این قتل کار یه نفر به اسم نیماس،نیما خالدی. اخم کرد --پس الان کجاس؟ --پیش پای شما اورژانس انتقالش داد بیمارستان. تا اینو شنید بیسیم زد یه جایی و گزارش نیمارو داد تا در اسرع وقت منتقل بشه به بیمارستان نیرو انتظامی. روکرد سمت من --بفرمایید سوار ماشین بشید... رفتیم کلانتری و منو بردن تو‌ اتاقی که شبیه اتاق بازجویی بود. چند دقیقه گذشت، تا یه پسر حدوداً سی و خورده ساله که لباس شخصی تنش بود،اومد تو اتاق. از جام بلند شدم،اونم دست دراز کرد سمتم --سلام، سروان مهدی ستوده هستم،مسئول بازجویی شما. --سلام،خوشوقتم. جدی به صندلی اشاره کرد --بفرمایید. یه کاغذ و خودکار گذاشت رو میز،دست به سینه به صندلی تکیه داد --خب،لطفاً هراتفاقی امروز افتاد رو مو به مو تعریف کنید. پوفی کشیدم و از وقتی تصمیم گرفتم برم دیدن سعید،تا وقتی اون دختر رو در حالتی که نیما سعی داشت بهش ت.ع.ر.ض کنه تعریف کردم. اینم گفتم‌ که نیما جون خونواده اون دختر رو تهدید کرده. اخم کرد و متفکر سر تکون داد --که اینطور. تأییدوار سر تکون دادم --بله‌ کاغذ و خودکار رو گذاشت جلوم --حالا این چیزایی که گفتید رو بنویسید. تأییدوار سرتکون دادم --چشم،فقط میشه بدونم من کی میتونم برم خونه؟خانمم تازه زایمان کرده،تنهاس. موشکافانه بهم خیره شد --شما الان جزو مضنونین این پرونده محسوب میشین،میخواین کجا برین؟؟ شونه بالا انداختم --ولی من که کاری نکردم... با اخم حرفمو قطع کرد و عصبانی گفت --برو فقط دعا کن واسه کیان اتفاقی نیفته!وگرنه من پدرتونو درمیارم! گفت و از اتاق رفت بیرون... «مهدی» از صبح که این پرونده رسید دستم و فهمیدم کیانم عضوی از این پرونده اس، خدا خدا میکردم قاتل شناسایی نشه، وگرنه اون موقع کارش تموم بود. کلافه تو موهام دست کشیدم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که سر راه سرکار ماجدی رو دیدم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45 سالگیـت مبارك انقـلابِ عزیز ♥️!
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» داشتم میرفتم سمت اتاقم، که تو راه سرکار ماجدی رو دیدم. احترام نظامی گذاشت و مضطرب به اتاقش اشاره کرد --جناب سروان میشه شما از این خانم بازجویی کنید؟ اخم کردم --من واسه چی؟ --آخه میگه شمارو می‌شناسه،میگه شما دوست شوهرشین. با یادآوری ترانه خانم،تازه دوزاریم افتاد و تأییدوار سرتکون دادم --مشکلی نیست،شما بفرمایید... «ترانه» دلشوره مثل خوره افتاده بود به جونم. همش نگران بودم نکنه اتفاقی واسه کیان بیفته؟ از طرفیم مرگ دایی. داغی که بعد از مرگ بابام دوباره تازه شده بود. از نظر خودم موندن اونجا سودی نداشت، ولی هیچ جوره نمیتونستم از شرشون خلاص بشم. تا اینکه یادم اومد مهدی ستوده، دوست کیان، اونجا کار می‌کنه. پیش خودم گفتم شاید بتونه کاری کنه بتونم برم پیش کیان. با صدای در از جام بلند شدم که سریع گفت --خواهش میکنم،بفرمایید. نشستم و زیر لب آروم سلام کردم. سر به زیر جوابمو داد و نشست رو صندلی روبه روم. مکث کرد و ادامه داد --حالتون خوبه؟ با بغض خندیدم --بهتر از این نمیشه. به حالت متأسف --راستشو بخواید،خودمم از وقتی فهمیدم تو شُکم اصلا. اشکام شروع کرد باریدن --آقا مهدی، بخدا من کاری نکردم،چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟ لبخند زد --اینکه ما شمارو آوردیم اینجا به این معنی نیست که شما کاری کردین! فقط میخوایم تو بررسی این پرونده کمکمون کنید. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،فقط زودتر بهم بگید باید چیکار کنم. چون من بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. نمی‌دونم چه بلایی سر کیان اومده،دارم از نگرانی میمیرم!! کلافه از جاش بلند شد --نگرانیتونو درک میکنم،ولی اینکه کی از اینجا برید، بسته به همکاریتون داره! برگشت سمتم و جدی گفت --باید تموم اتفاقایی که امروز افتاد رو،مو به مو تعریف کنید! گل بود به سبزه نیز آراسته شد -_- حالا این یکیو کجای دلم بزارم :/ چاره ای نبود،باید یکم خودمو جم و جور میکردم. سعی کردم گریه نکنم و یه نمه صدامو صاف کردم. از دیروز سرشب، که به کیان زنگ زدم ماجرای داییو گفتم،تا وقتی رفتیم خونه ی دایی سعید تعریف کردم. به اینجای حرفم که رسیدم سکوت کردم. یاد حرفای نیما افتادم --اگه اسمی از من ببری، خودتو،خونوادتو یجا نابود میکنم! مهدی منتظر بهم خیره شد --خب؟ متفکر گفتم --راستش اون لحظه نفهمیدم چیشد،وقتی دیدم دایی سعید چاقو خورده دستپاچه شدم،بعد... اخم کرد --دلیلی بر پنهون کاری نیست! پس لطفاً واضح حرف بزنید،یعنی شما اون کسی که به داییتون چاقو زد رو ندیدین؟ پس با این حساب کسی جز شما نمی‌تونه اون بلارو سر کیان آورده باشه... عصبانی خندیدم --میفهمید دارید چی میگید؟ میخواید بگید من قاتلم؟ شونه بالا انداخت --احتمالش هست... با جیغ حرفشو قطع کردم --محاله ممکنه! همون کسی که زد داییمو کشت، همون بلارو هم سر کیان آورد! تأییدوار سر تکون داد و منتظر بهم خیره شد --خب،اون آدم کی بود؟ خواستم بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم. کلافه تو موهاش دست کشید --ترانه خانم این سکوت به ضررتون تموم میشه! مردد بودم از گفتنش،از طرفی میترسیدم حرفای نیما حقیقت داشته باشه، از طرف دیگه الان بهترین فرصت واسه انتقام از نیما بود. هنوز باورم نمیشد دایی سعید مرده،به قدری درگیر کیان شده بودم که کلا یادم رفته بود چه خاکی به سرمون شده. به خودم اومدم دیدم دارم هق هق گریه میکنم. مهدی یه لیوان آب ریخت داد دستم و غمگین گفت --یکم آب بخورید،آرومتون می‌کنه. یه قلوپ آب خوردم و بی مقدمه گفتم --اون آدم اسمش نیماس،نیما خالدی. هنوز حرفم تموم نشده بود که مهدی از اتاق رفت بیرون و اون خانمی که اول میخواست ازم بازجویی کنه، برگشت تو اتاق. با گریه ملتمس بهش خیره شدم --خانم توروخدا میشه بگید منو ببرن پیش نامزدم؟ شما خودتون زنید،باید بهتر حال منو درک کنید! لبخند زد --نگران نباش دختر جون،انشاالله تا چند دقیقه دیگه،به خواسته ی دلت می‌رسی... «داریوش» به سربازی که پشت در بود،گقتم می‌خوام به یه نفر زنگ بزنم،اونم رفت از یه نفر دیگه اجازه گرفت. زنگ زدم به مراد،فرستادم بره بیمارستان یه سر و گوشی آب بده... نزدیک یکساعت بعد زنگ زد گفت پلیسا نیمارو کت بسته بردن، ولی وقتی از حال کیان پرسیده،گفتن خون ریزیشو بند آوردن ولی نیاز به جراحی داره و چون هم رضایت پدرش نیست و هم هزینه ی جراحیش هنوز پرداخت نشده،کسی براش کاری نکرده. از حال و روزی که من از کیان دیدم،احتمال زنده موندنش پنجاه پنجاه بود،چه برسه به اینکه بخوان جراحیش نکنن. تماسو قطع کردم و از مسئول اونجا خواستم منو ببره پیش سروان ستوده. از طرز رفتارش و نگرانی بیش از حدش واسه کیان،میشد فهمید یه نسبتی باهاش داره. اینجوری شاید بهتر می‌تونست کمکم کنه... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ رفتم تو اتاقش، آروم سلام کردم اونم با سر جواب داد. اخم کرد --چیه؟چی میخوای؟ از تلفنی که زدم،حال کیان و اینکه بخاطر هزینه بیمارستان عملش نکردن واسش گفتم. حدسم درست بود،از نگرانی چشماش دو دو میزد،ولی تو همون حال، سعی داشت اخمش رو حفظ کنه. --خب؟ نفس عمیقی کشیدم --خواستم هرجور شده منو ببرید بیمارستان،من میتونم هزینه ی عملش رو پرداخت کنم. پوزخند زد --لازم نکرده شما فداکاری کنی... عصبانی حرفشو قطع کردم و غریدم --اون داره میمیره میفهمی؟ متفکر بهم خیره شد --مرگ اون چه ربطی به تو داره؟ پوزخند زدم --اونش دیگه به شما ربطی نداره! مکث کردم و ادامه دادم --البته فکر نکن من نفهمیدم یه سر و سری با کیان داری که انقدر واسش کنجکاوی... اخم کرد --اولاً خوب چشماتو باز کن ببین کجا و در چه جایگاهی هستی! دوماً اینکه من اون پسره کیانو میشناسم یا نه، به شما هیچ ربطی نداره! سوماً... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --چندسال پیش وقتی داشتی اون بدبختو مینداختی زندان باید فکر اینجاشم میکردی! پوزخند زدم --حدسم درست بود!پس کیانو میشناسی! اخم کردم --ولی این یه مسئله ی شخصی بین من و اونه و و اصلاً به شما ربطی نداره! خواست یه حرفی بزنه ولی حرفشو خورد و به جاش با اخم ادامه داد --خیلی خب،فعلا بیرون باش،این موضوعی که میگی رو زنگ میزنم پیگیری کنن،تا جایی که بشه نیازی بشه کمک نیس. حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون... نمی‌دونم چقدر گذشت که سرباز اومد صدام زد و باهم رفتیم پیش ستوده. حس خوبی نسبت بهش نداشتم،جوری رفتار میکرد انگار کامل منو می‌شناخت ولی نمیخواست نشون بده. تا رفتم تو اتاق، بدون اینکه سرشو بلند کنه منو مخاطب قرار داد --باید همراه ما بیای بیمارستان. سرشو بلند کرد و ادامه داد --مبلغی که میخوای پرداخت کنی همراهت داری؟ تأییدوار سرتکون دادم. نفس راحتی کشید --خیلی خب بریم... «ترانه» وقتی اون خانمه اومد گفت میتونم برم پیش کیان،انگار دنیارو بهم داده بودن. از خوشحالی گریم گرفته بود و خدا خدا میکردم وقتی میرم کیان به هوش باشه... من،اون آقاهه دوست داییم،مهدی و‌ سربازی که راننده ی ماشین بود رفتیم بیمارستان. تا رسیدیم،مهدی رفت هماهنگ کرد من بتونم کیانو ببینم. پشت در اتاق یکم لباسامو مرتب کردم و آروم در رو باز کردم رفتم تو. تا کیانو تو اون حال دیدم،نتونستم تحمل کنم و پقی زدم زیر گریه. رنگش مثل گچ سفید شده بود. از پشت لباسش معلوم بود چقدر خون ازش رفته. رفتم سمتش ولی چشماش بسته بود. نشستم رو صندلی کنار تختش و مردد دستشو گرفتم. آروم صداش زدم --کیان بیداری؟ آروم لای چشماشو باز کرد و تا منو دید چشماش پر اشک شد. دستمو‌ محکم گرفت و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد --ترانه تویی،حالت خوبه؟ اختیار اشکامو از دست داده بودم ولی با این حال لبخند زدم و تأییدوار سرتکون دادم. با قطره ی اشکی که از چشماش سرخورد انگار دنیا رو سرم‌ خراب شد. اون یکی دستشو بلند کرد و اشکامو پاک کرد. --گریه نکن قربونت برم! این در حالی بود که‌ خودش مثل ابر بهار گریه میکرد. تا پرستار اومد دستشو پس کشید. پرستار اخم کرد --خانم مراعات حال خودتو نمیکنی لااقل مراعات حال این آقارو بکن! نشستی اینجا گریه می‌کنی که چی؟ کیان حرفشو قطع کرد --مشکلی نیست. پرستار که یه خانم مسن بود،در حالی که میخندید --بله دیگه ملاقات یار نبایدم مشکلی داشته باشه. جدی رو‌کرد سمت من --بیمار باید منتقل بشه اتاق عمل،شما فعلاً بیرون باشید. از اتاق رفتم بیرون ولی دلم اونجا بود. تو دلم خداروشکر کردم از بابت اینکه کیان زنده اس و می‌تونه باهام حرف بزنه. از دور دوست داییمو دیدم که همراه آقا مهدی داشتن میومدن. تا رسیدن،مهدی کنجکاو بهم خیره شد --کیان چطوره؟ همینجور که نگران به در اتاق خیره بودم --حالش اصلا خوب نیست،خیلی خون ازش رفته. همون موقع موبایل اون آقاهه زنگ خورد وبا یه ببخشید ازمون دور شد. تا رفت مهدی کنجکاو بهم خیره شد --شما این آقارو می‌شناسی؟ شونه بالا انداختم --نه اولین بار بود میدیدمش. تأییدوار سر تکون داد‌ --خیلی خب. مکث کرد و ادامه داد --اگه نمیومد معلوم نبود‌ من چه بلایی سرم میومد. مهدی متعجب بهم خیره شد --پس یعنی تو ماجرای چاقو خوردن کیان نقشی نداشته؟ ناباورانه خندیدم --معلومه که نه! این آقا بعد زمانی رسید اونجا که کیان تقریباً بیهوش بود. متفکر بهم خیره شد --عجیبه! دشمنی کیان و داریوش برمی‌گرده به‌ ده سال پیش! کنجکاو اخم کردم --منظورتون چیه؟ فهمید من چیزی نمی‌دونم منفی وار سرتکون داد. پرستار از اتاق اومد بیرون و بهمون خیره شد --همراه بیمار کیه؟بیاد لباسشو عوض کنه آماده بشه واسه عمل! تا خواستم بگم همراهش منم،مهدی حرفمو قطع کرد. --شما بمون،من میرم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» همین که کیانو دیدم،اولین جمله ای که به زبون آورد این بود که ترانه حالش خوبه؟ لبخند زدم --آره بیرونه،تو خوبی؟ تأییدوار سرتکون داد و با نفرت ادامه داد --دعا کن زنده بمونم، خودم با دستای‌ خودم نیمارو میکشم مهدی! اخم کردم --منظورت نیما خالیدیه؟ متأسف سر تکون داد --اون عوضی به راحتی دوتا از رفیقامو کشت! ولی اینبار فرق داره! کیان نیستم اگه بزارم زنده بمونه. دستشو گرفتم --خیلی خب،فعلاً آروم باش! یکم که آروم شد،لباسشو عوض کردم و چندتا پرستار اومدن تو اتاق تا کیانو منتقل کنن اتاق عمل.... «داریوش» تا دکمه ی وصل تماسو زدم صدای گریه ی آیه پیچید تو گوشم. نگران گفتم --آیه عزیزم؟ خوبی؟ میون گریه عصبانی غرید --با من حرف نزن! معلوم هست تو کجایی؟! لبخند زدم --عزیزم آروم باش توضیح میدم واست! مامانش گوشیو گرفت --سلام داریوش خان. --سلام مادرجان،آیه چش شده؟ کلافه گفت --والا مادر منم جای آیه بودم نگران میشدم. از صبح خبری نیست ازت،بچم همش نگرانه نکنه اتفاق بدی افتاده واست. هرچیم زنگ میزنه میگه خاموشه. نفسمو صدادار بیرون دادم --من خوبم، به آیه بگید نگران نباشه! گوشیمم توی کلانتری مجبور شدم خاموش کنم. تا گفتم کلانتری‌ نگران جیغ زد --وای خدا مرگم بده،کلانتری واسه چی؟ ای خدا مادر و دختر یکی از یکی بدترن -_- آیه گوشیو گرفت و جوری که سعی داشت خودشو آروم کنه --داریوش جون من بگو چی شده! چرا رفتی کلانتری؟ کلافه گفتم --ای بابا!امون بده منم حرف بزنم! دارم میگم من خوبم،اتفاقیم نیفتاده،نگران نباش! لجباز گفت --اگه خوبی همین الان بیا خونه،میخوام ببینمت،اصلاً دلم واست تنگ شده! خندیدم --چشم،یکی دوساعت دیگه... حرفمو قطع کرد --گفتم همین الان! یه نمه جدی شدم --الان نمیشه آیه،میام خونه واست توضیح میدم،فعلا باید برم کاری نداری؟ با بغض گفت --خیلی خب،مراقب خودت باش. لبخند زدم --چشم،توام مراقب خودتو فندقی باش... برگشتم تو بخش، دیدم دختره نشسته رو صندلی. فکنم ضعف کرده بود. پشت سرشو چسبنده بود به صندلی و چشماش بسته بود. رفتم یه لیوان آب آوردم واسش و یه شکلات از جیبم درآوردم گرفتم سمتش. --اینو بخورید حالتون بهتر میشه. همون موقع در اتاق باز شد و پرستارا کیانو آوردن بیرون. دختره بلند شد بره سمتشون که سرش گیج رفت و داشت با سر میخورد رو زمین که من ناچار دستشو از آستین گرفتم. یدفعه سر بلند کردم و با نگاه خیره ی کیان رو دستم مواجه شدم. من کیانو خوب می‌شناختم. پشت این نگاهش هزار تا حرف بود. نگاهش شبیه روزی بود که فهمید با آیه ازدواج کردم. وای خدا! نکنه کار بدی کردم؟ اینبار کیان به معنای واقعی خورد میشه! دختره معذب زیر لب تشکر کرد و رفت نشست رو صندلی. رو کردم سمت سروانه --من دیگه میتونم برم؟ تأییدوار سرتکون داد --آره،ولی فعلاً یه مدت نباید از این محدوده خارج بشین،چون هر لحظه ممکنه واسه ماجرای قتل احضار بشین دادگاه. تأییدوار سرتکون دادم و خواستم برم که مردد گفت --ممنون بابت کمکت. لبخند زدم --خواهش میکنم کاری نکردم.... «کیان» هضم اون صحنه واسم خیلی سخت بود. انگار واسه دومین بار یه نفر قلبمو محکم کوبید رو زمین. خدایا چرا داریوش دست از سر زندگی من بر نمی داره؟ به قدری حالم بد شده بود،که لحظه ی آخر فقط صدای داد و فریاد پرستارارو می‌شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم... «ترانه» همینجور که نشسته بودم رو صندلی چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای پرستار، که داشت‌ یه چیزیو تعریف میکرد نگران از جام بلند شدم. شنیدم داشت می‌گفت حالتای حیاتی بیمار حین عمل غیر عادی بوده و همین باعث شده خون زیادی از دست بده از اونجاییم که گروه خونیش O_ باید یکی همخونش باشه تا بتونه بهش خون بده. در همون حین نگاهم افتاد به گوشی موبایل رو صندلی کناریم. بی توجه بهش نگران به مهدی خیره شدم --حالا باید چیکار کنیم؟ کلافه تو موهاش دست کشید --نمیدونم،باید بگردیم دنبال کسی که گروه خونیش O_ باشه. از تصور اینکه اتفاقی برا کیان بیفته دست و پاهام شروع کرد لرزیدن و اشکام بی اختیار می‌ریخت. همون موقع دوست دایی برگشت گوشیشو برداره ولی تا حال منو دید رو کرد سمت مهدی --اتفاقی افتاده؟ مهدی حرفی نزد و من با گریه گفتم --آقا مهدی چرا بهشون نمیگید؟ رو‌کردم سمت دوست‌ دایی --شما گروه خونیتون چیه؟ --اُ منفی،چطور؟ ذوق زده گفتم --جدییی؟ میشه به کیان خون بدین؟ رو کرد سمت مهدی --مشکلی واسه کیان پیش اومده؟ مهدی لبخند زد --بله ولی با کمک شما حل میشه،البته اگه حاضر باشین‌ بهش خون بدین. پسره حق به جانب لبخند زد --چرا که نه،حتماً. بنده خدا به قیافش نمی‌خورد آدم بدی باشه ولی نمی‌دونم مشکلش با کیان چی بود؟ حتی وقتی داشتن کیانو منتقل میکردن،دیدم چجوری داشت نگاهش میکرد. بیخیال از فکر دراومدم و به صحبتای مهدی و اون پسره گوش دادم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» اون پسره که فهمیده بودم اسمش داریوشه،کارش که تموم شد خیلی زود رفت و موندیم من و مهدی. انقدری چشم به انتظار به در اتاق عمل خیره شده بودم،که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. نمی‌دونم چقدر گذشت، که با صدای مهدی از خواب بیدار شدم. --ترانه خانم بیدارشین، باید ببرمتون خونه. شوک زده بهش خیره شدم --چیشده مگه؟ کیان طوریش شده؟ جوری که با حالت دستاش سعی داشت آرومم کنه --نه نگران نباشین چیزی نشده! از تو نایلونی که رو صندلی کناریم بود یه ساندویچ درآورد گرفت سمتم --بفرمایید،غذاتونو بخورید تا من شمارو برگردونم خونه، بعد دوباره برمی‌گردم... حرفشو قطع کردم --نه آقا مهدی! من خودم پیش کیان میمونم. یه نمه اخم کرد --ساعت ۱۰ شبه،خوب نیست یه خانم این ساعت تنها بیرون باشه. تلخند زدم --اون مال وقتیه که شوهر اون خانم، بی جون رو تخت بیمارستان نیفتاده باشه! از جام بلند شدم --نکنه اتفاقی افتاده شما دارین ازم پنهون میکنین؟ تا مهدی خواست حرفی بزنه،دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. هردو دویدیم سمتش و من نگران گفتم --دکتر حالش خوبه؟ کنجکاو بهم شد خیره --شما خواهرشی؟ مهدی به جای من جواب داد --نه ایشون همسرشونن. متفکر بهم خیره شد --نمیدونم باید از این اتفاقی که واسه همسرتون افتاده خوشحال باشیم،یا ناراحت! ضربات چاقو در مرز بین ستون فقرات و طناب نخاعی خورده. واسه همین طناب نخاعی دچار آسیب ضعیفی شده. با اینحال جراحی خیلی خوب پیشرفت، ولی به احتمال پنجاه درصد بیمار بعد از بهبودی واسه یه مدت محدود فلج میشه،البته محدودیت این دوره هم قابل پیش بینی نیست،چون ممکنه ۱۰ روز باشه، ۱۰ سال و شایدم واسه همیشه... از یه جایی به بعد حرفاشو نمیشنیدم. فقط یه سری جملات تو مغزم اکو میشد و نمی‌دونم چیشد که پخش زمین شدم... «مهدی» کیان کم بود،ترانه هم اضافه شد :/ حرفای دکتر خیلی نگرانم کرده بود. همینجور که نشسته بودم رو صندلی، با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و متوجه اطرافم نبودم. با صدای زنگ یه موبایل، کنجکاو به کیف ترانه خیره شدم. بیخیال جواب ندادم ولی بعدش پیش خودم فکر کردم شاید از خونوادش باشن. بدون اینکه به وسایلش نگاه کنم،موبایلشو برداشتم و دکمه وصل رو زدم. صدای گریه ی یه خانم تو‌ گوشم پیچید. --الو ترانه،کجایی خاله؟ یه نمه صدامو صاف کردم --سلام خانم. با تعجب --سلام،شما؟ اون لحظه نمیدونستم چی بگم که خودش ادامه داد --آهان،آقا کیان شمایید؟شرمنده نشناختمتون. تا خواستم بگم من دوست کیانم،باز خودش ادامه داد --ترانه کجاس؟میشه گوشیو بهش بدین؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم من دوست کیانم،ترانه خانم هم ضعف کردن فعلاً بهشون سرم وصله،منم نمیتونم برم پیششون. نگران و با صدای بلند --وای خدا مرگم بده،الان شما کجایید؟ سریع گفتم --نگران نباشید مشکل خاصی نی.. حرفمو قطع کرد --آقا لطفاً آدرس جایی که هستید رو واسم پیامک کنید،بخدا من دیگه توان ندارم! نمی‌خوام خدایی نکرده ترانه ام مثل مادرش... فکر کنم از اون طرف یه نفر صداش زد. بی توجه به حرفش ادامه داد --لطفاً همین الان آدرس رو‌ پیامک کنید. گفت و تماسو قطع کرد. مردد آدرس بیمارستانو واسش فرستادم و به حالت نشسته رو صندلی خوابم برد... با تکونای دست یه نفر از خواب بیدار شدم. کنجکاو به پسر بیست،بیست و خورده ساله ی روبه روم خیره شدم. در مقابل به حالت تردید، جلوم دست دراز کرد --سلام شما دوست کیان،نامزد ترانه اید؟ از جام بلند شدم و دستشو به نشونه ی احترام فشار دادم --سلام،شما؟ لبخند زد --من مهرادم،پسر خاله ی ترانه،یکساعت پیش مامانم زنگ زد. تأییدوار سر تکون دادم --آهان،منم مهدیم،دوست کیان،خوشوقتم. کنجکاو به اطراف خیره شد --ترانه کجاس؟حالش خوبه؟ با اینکه می‌گفت پسر خالشه، ولی از اینکه انقدر راحت راجع به ترانه حرف میزد حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بالاخره اون ناموس رفیقم بود. یه نمه اخم کردم --فعلاً بیهوشه. لبخند زد --باشه،من فقط میخوام ببینمش! اخمم شدید تر شد --آقای محترم، عرض کردم فعلاً بیهوشه! عصبانی با کف دست زد تو سینم --یبار گفتی شنیدم،منم گفتم می‌خوام ببینمش! همون لحظه پرستار از اتاق اومد بیرون --همراه خانم مولایی... حرف پرستار تموم نشده بود که مهراد گفت --من،همراهش منم. بعدم که داشت می‌رفت با نگاه پیروزمندانه ای بهم خیره شد. پوزخند زدم و نشستم رو صندلی... «مهراد» با زور مامان و البته فضولیم از بابت دیدن ترانه رفتم بیمارستان. بعد از گذشت ۶_۵ سال حتماً خیلی تغییر کرده بود،با این وجود که از مامان شنیده بودم ازداوجم کرده. بیخیال این فکر و خیالا رفتم تو اتاق، ولی با دیدن دختری که رو تخت خوابیده بود، رسماً کپ کردم. اون ذهنیتی که من از ترانه داشتم،یه دختر جلف با سبک لباس مسخره ای که جدیداً خیلیارو اسیر خودش کرده بود،بود. ولی زمین تا آسمون با اون چیزی که فکر میکردم فرق داشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «مهراد» داشتم به این فکر میکردم که وقتی ترانه بیدار شد،چجوری بهش بگم خاله سکته کرده، که همون لحظه با قیافه متعحبش چشم تو چشم شدم. لبخند زدم --ترانه بیدار شدی؟ گیج بهم خیره شد --مهراد؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --بخاطر تو اومدم،زنگ زدیم گفتن حالت بد شده. ولی اون انگار اصلاً حرفمو نشنید،چون همینجور که از رو تخت بلند میشد کنجکاو بهم خیره شد --تو‌ میدونی کیان کجاس؟ شونه بالا انداختم --نه. تازه یادم افتاد اسم نامزدش کیانه،ولی به رو خودم نیاوردم. نمی‌دونم چرا ندید،از اون پسره بدم میومد:/ همین که خواست از تخت بیاد پایین، سرش گیج رفت و داشت می افتاد که با دست نگهش داشتم. اخم کرد --تو خجالت نمی‌کشی؟ منفی وار سرتکون دادم --تو چشمات کوره،من چرا خجالت بکشم؟ حرفی نزد و با چشماش به دستام اشاره کرد --بکش کنار. خندیدم --اگه نکشم؟ جدی اخم کرد --مهراد من با تو شوخی دارم؟ با خنده چشمک زدم --نداری؟ بی توجه بهم رفت سمت در که دویدم سمتش --صبر کن! با این وضع کجا میخوای بری؟ جوابمو نداد و در رو باز کرد. کلافه بازوشو چنگ زدم که همون موقع اون پسره دوست کیان رسید. خیره به دستم نگاه کرد که باعث شد دستمو ول کنم. ترانه برگشت سمتم --دفعه آخرت باشه مثل بچها با من رفتار می‌کنی مهراد! من و تو دیگه همبازی بچگی نیستیم. وات؟ ترانه چی گفت الان :/ رو کرد سمت مهدی --آقا مهدی کیان چیشد؟ مهدی با اخم نگاهشو ازم گرفت و رو کرد سمت ترانه --هنوز به هوش نیومده. ترانه غمگین بهش خیره شد --نمیشه ببینمش؟ مهدی با همون اخم جواب داد --باید بریم باهاشون صحبت کنیم. ترانه با سر تأیید کرد و جلوتر از مهدی رفت. همین که خواستم برم دنبالش،مهدی جلومو گرفت --من هستم، شما لازم نیست زحمت بکشی. پوزخند زدم --اونوقت شما کی باشی که بخوای بگی من چیکار کنم؟ حرصی دندوناشو رو هم فشار داد و با صدای ترانه که صداش میزد،راهشو کج کرد رفت. دلیل این رفتارای ترانه رو نمی‌فهمیدم. پنج سال واسه این حجم از تغییر زیادی زیاد بود. موبایلمو درآوردم، زنگ زدم مامانم. چندتا بوق خورد تا جواب داد --الو مهراد؟رفتی بیمارستان؟ ترانه حالش خوبه؟ پوزخند زدم --آره،از من و توهم سالم تره. با حالت خوشحالی --خب خداروشکر،کی میاید خونه؟ خندیدم --امشبو بیخیال مامی،فعلاً ترانه خانم با حاج آقا(حالت تمسخر) رفتن دیدن یار. مامان متعجب گفت --چی میگی مهراد؟حاج آقا کیه؟ مسخره خندیدم --بابا همین دوست این پسره کیان،من موندم ترانه با اون حجم از دیوونه بازی‌ چجوری این پسره ی ریشو رو تحمل می‌کنه؟ حتماً کیانم یکیه لنگه ی همین. مامان بی توجه به حرفم گفت --خیلی خب،حواست به ترانه باشه،من فعلا برم کاری نداری؟ معترض گفتم --من نمی‌خوام حواسم به این دیوونه باشه،الانم میام خونه. با صدای بوق به صفحه موبایلم خیره شدم. یعنی از این حجم از توجه مامان،داشتم ذوق مرگ میشدم... «ترانه» همه ی مشکلاتم به کنار،حضور مهراد واقعا شوک زده ام کرده بود -_- پسره ی احمق، یه جوری رفتار می‌کنه اون که مهدیه پیش خودش فکر کنه حتما خبریه؟ با صدای مهدی از فکر دراومدم. یه لیوان معجون گرفت سمتم --لطفاً بخورید،دکتر گفت خیلی ضعف کردین. زیرلب تشکر کردم و یه قلپ ازش خوردم،دیدم طعمشو دوست دارم بقیشم خوردم. با حالت تردید اخم کرد --ببخشید اینو میگم،ولی به نظر من پسرخالتون اینجا نباشن خیلی بهتره. همون لحظه صدای مهراد اومد که به جای من جواب داد --آهاااا،اونوقت حتماً تو اینجا باشی خوبه؟ مهدی جوابشو نداد و روبه من جوری که مهراد بشنوه گفت --چون ایشون اصلاً قابل اعتماد نیستن! میدونستم رفتارای مهراد باعث شده بود مهدی نسبت بهش بی اعتماد بشه،ولی مهراد برعکس ظاهرش خیلی متین بود. مهراد پوزخند زد --راست میگه،امثال اینا فکر میکنن فقط خودشون غیرت دارن... مهدی اخم کرد --من منظورم این نبود. مهراد لجباز با سر حرفشو تأیید کرد --چرا حاجی،همینو میخواستی بگی. مهدی رو کرد سمت من --ترانه خانم من شمارو می‌رسونم خونه،خودم میام پیش کیان میمونم. مهراد متفکر به من و مهدی اشاره کرد --ببینم،این پسره ننه بابا نداره؟ یعنی فقط شمایید؟ هیچکدوم جوابشو ندادیم و من در جواب مهدی گفتم --نه،شما تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین... مهدی کلافه حرفمو قطع کردم --لطفاً به حرفم گوش بدین! مهراد اخم کرد --هوووی یارو! داری با یه خانم محترم صحبت میکنیا. محترمو با تأکید گفت و رو به من خندید... مهدی میخواست اسنپ بزنه، که مهراد رگ داش مشتیش گل کرد و با وجود اینکه دل خوشی از مهدی نداشت،گفت خودش منو می‌رسونه. مهدیم همراهمون اومد، گفت میخواد از خونه وسیله برداره،ولی قشنگ مشخص بود می‌ترسه منو با مهراد تنها بفرسته... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا