eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
یه خبر جالب دارم واستون🙈 امشب کتابایی که سفارش داده بودم به دستم رسید😍 خبر جالب این بود که در کنار کتابا یه عکس به عنوان هدیه بود،که من خیلی وقت بود دنبال این عکس بودم🤩 و یه سرکلیدی خیلی قشنگ با عکس حاج قاسم عزیز❤️ . اگه توام دوسداری یه سفارش امن داشته باشی و در کنار خرید کتاب صاحب عکسای قشنگ و سرکلیدی با عکس شهدا بشی،حتما واسه خرید کتاب به انتشارات شهید کاظمی مراجعه کن👇 https://nashreshahidkazemi.ir/ ادمین ثبت سفارش👇 @manvaketab_admin
❄️برای لبخند تو❄️ پرستار تا مارو تو‌ اون وضعیت دید اخم کرد --آقا مثل اینکه اینجارو اشتباه گرفتین؟ اخم کردم --سوء تفاهم نشه،ایشون زن من... اومد نزدیک و تا ترانه رو دید حرفمو قطع کرد --خانم شماس؟ تأییدوار سر تکون دادم --بله،چطور؟ متأسف سر تکون داد --دیشب حالش بد شد،دکتر واسش آرامبخش قوی تزریق کرد تا بتونه یه تایم طولانی استراحت کنه،با این وضع چجوری اومده اینجا؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم،راستش دیشب من خودمم بیهوش بودم. آرامبخش واسه چی؟ همینجور که آمپولو آماده میکرد --چون مدت زمان طولانی سرپا بود و مهم تر از اون دچار شوک عصبی شده بود که خداروشکر به خیر گذشت. نگران به ترانه خیره شدم --من الان باید چیکار کنم؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی،الان میگم بیان منتقلش کنن بخش. تا حرفش تموم شد سریع گفتم --نمیشه بمونه اینجا؟ خندید --گفتم اینجارو اشتباه گرفتینا! متفکر بهم خیره شد --اینجا نه،ولی فکنم بشه یه کاری کرد‌ راحت بتونین‌ بهش سر بزنین. طولانی مکث کرد و یدفعه گفت --آهان! حالا یادم اومد! اون آقایی که دیروز هزینه ی بیمارستان شمارو پرداخت کرد یه مبلغ اضافه تر داد واسه مخارج بیمارستان،اگه بخواین میتونیم از اون مبلغ برداریم و این‌‌ امکانو در اختیارتون قرار بدیم. سوالی اخم کردم --آقایی که هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کرد؟؟ تأییدوار سرتکون داد --بله یه آقایی بود،ولی اسمشو نگفت... حرف پرستار بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود. پیش خودم فکر کردم اون آدم کی بوده؟ حدس زدم بابام باشه،ولی اگه اون بود که میومد بهم سر میزد :/ همینجوری که فکر میکردم به ترانه خیره شدم. بمیرم تو این مدت چقدر اذیت شده بود واسه خاطر من :( با پشت دست صورتشو نوازش کردم و عمیق به صورتش خیره شدم. همون موقع، در با شدت باز شد و مهدی اومد تو اتاق. ولی تا مارو تو اون حالت دید، هین بلندی کشید و سریع دست گذاشت رو چشماش. اخم کردم و عصبانی غریدم --تو دست نداری؟ حق به جانب جواب داد --فکر نمی‌کردم تا این حد دلتنگش باشی! نه به یه ساعت پیشت که چشم دیدنشو نداشتی نه به الان که... جعبه دستمال کاغذیو پرت کردم سمتش --خفه شو مهدی! بی توجه به حرفم --زنگ زدی بابات اینا؟ با مکث طولانی جواب دادم --میترسم مهدی،با چیزی که الان پرستار راجع به ترانه گفت، فکر نمیکنم تحمل شنیدنشو داشته باشی! --پس یعنی میگی به مهراد بگم بره؟ آخه نمیشه که جنازه رو زمین بمونه؟! کلافه‌ تو موهام دست کشیدم --نمیدونم مهدی،نمیدونم. فعلا بزار ترانه رو بستری کنن،بعد از دکتر می‌پرسیم باید چیکار کنیم... ترانه رو بستری کردن و دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت ضربان قلبش خیلی بالاست و هر لحظه ممکنه سکته کنه، و بخاطر عوامل ارثی این احتمال بیشتره. فعلا باید چند روز تحت مراقبت باشه و مهم تر از اون، هیچ استرسی بهش وارد نشه... «مهراد» هرچی به بزرگای فامیل اصرار کردم چند روز صبر کنن تا ترانه حالش بهتر شه و بتونه بیاد پیش خاله،قبول نکردن. میگفتن خوب نیست جنازه بمونه رو زمین. ولی به نظر من هیچی بدتر از این نبود که یه دختر تو سن ۱۹ سالگی پدر مادرشو از دست بده و حتی واسه آخرین بار نبینتش! فردای اون روز، مراسم تشییع جنازه یکی از عزیزترین آدمای زندگیم برگزار شد. اون از دایی سعید،که بیشتر مثل یه رفیق بود واسم! اینم از خاله الهام، که از مادر‌ بهم نزدیک تر بود. به قدری حالم بد بود، که موقع خاکسپاری می‌خواستم از ته دلم فریاد بزنم ولی حتی نتونستم گریه کنم،چون طاها تو بغلم بود و باید به پسر بچه ی ۱۰ ساله ای که تو اوج کودکیش یتیم شده بود، دلداری میدادم. بیچاره انقدر تو بغلم گریه کرد که از حال رفت. نگاهم رفت سمت مامانم،که بالاسر قبر از هوش رفته بود و زنا دورش جمع شده بودن. طاها رو سپردم دست مهران و دویدم سمت مامانم. سرشو بغل گرفتم و آروم‌ تو صورتش سیلی میزدم تا به هوش بیاد. حال خودمم بهتر از اون نبود. تا دستاشو گرفتم، دیگه‌ نتونستم تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. محکم بغلش کردم و هق هقم بلند شد. نمی‌دونم چقدر گذشت که رفیقام اومدن از مامان جدام کردن و بردنم یه گوشه نشوندن.... «کیان» از مهدی شنیدم علی اومده تهران و رفته بود مراسم تشییع جنازه. با صدای در گوشیمو گذاشتم کنار. نگاهم افتاد به مهدی،که همراه دکتر و چندتا پرستار‌ اومدن تو اتاق. دکتر با لبخند اومد سمتم و دست گذاشت رو شونم --خوشحالم چه زود سرحال شدی! یکی از پرستارا خندید --دکتر اینم در نظر بگیرید که حضور خانمشون اینجا بی تاثیر نبوده! همه خندیدن و دکتر جدی رو کرد سمتم --از این به بعدم همینجوری بمون،باشه؟! اون لحظه متوجه منظورش نشدم و مبهم تأییدوار سر تکون دادم. به مهدی اشاره کرد، اومد پتورو‌ از رو پاهام کنار زد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Reza Bahram - Hame Raftand (320).mp3
9.36M
شب است بخیر باشد :) 💫🌱
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان🌙
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙
❄️برای لبخند تو❄️ دکتر با یه جسم فلزی کف پاهامو لمس کرد ولی من چیزی متوجه نشدم. من خیلی قلقلکی بودم،ولی اینکه اون موقع چیزی حس نمی‌کردم واسم عجیب بود؟! دکتر شی فلزیو رو تموم قسمتای پام حرکت میداد و هربار ازم میپرسید چیزی احساس میکنم یانه؟ در مقابل جواب من منفی بود. کم کم داشتم‌ به این پی می‌بردم که چه بلایی سرم اومده -_- تا اینکه وقتی دکتر گفت‌ بخاطر ضربات چاقو نزدیک نخاع فلج شدم،کامل باورم شد. گفت به احتمال زیاد کوتاه مدت اینجوریم و بعد‌ با فیزیوتراپی خوب میشه. ولی من این حرفا تو کتم نمی‌رفت. درست زمانی که ترانه بیشتر از همیشه بهم نیاز داشت باید این اتفاق می افتاد؟ به قدری ذهنم درگیر بود، که نفهمیدم کی دکتر و پرستارا رفتن. با صدای مهدی بیصدا بهش خیره شدم. --کیان با تواما! نفسمو صدادار بیرون دادم --ببخشید حواسم نبود. دست گذاشت رو شونه ام و لبخند زد --میدونم حواست پرت چیه،نگران نباش رفیق، درست میشه! کلافه سر تکون دادم --چیچیو درست میشه مهدی؟ من فلج شدم،میفهمییی؟ اونم درست زمانی که‌ ترانه بیشتر از همیشه‌ بهم نیاز داره! حق به جانب بهم خیره شد --فلج شدی،نمردی که :/ بعدشم مگه نشنیدی دکتر گفت موقته؟ تلخند زدم --دکتر یه چی گفت دل من خوش بشه. ناخودآگاه یاد اون روز، حرفای پرستاره افتادم و کنجکاو به مهدی خیره شدم --تو هزینه ی عمل منو دادی؟ خندید --خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم ولی خب، اون موقع واقعا دستم خالی بود! اخم کردم --پس کی داد؟ مردد بهم خیره شد --قول میدی داد و بیداد راه نندازی؟ چشم چپ کردم --برو بابا توام! یه جوری حرف میزنه انگار من دیوونه ام :/ جدی بهم خیره شد --قول دادیا! کلافه خندیدم --خیلی خب! بی مقدمه گفت --داریوش. گیج بهش خیره شدم --داریوش؟ تأییدوار سرتکون داد --آره دیگه، تو گفتی کی هزینه بیمارستانتو داد منم... عصبانی حرفشو قطع کردم --تو چرا اجازه دادی؟ مصنوعی لبخند زد --ببخشید که از زخمت اندازه آبشار نیاگارا خون میومد، و روبه قبله بودی :) بی توجه به حرفش داد زدم --به درک! میمردم بهتر از این بود که پول اون عوضی بیاد تو زندگی من. شونه بالا انداخت --این که کاری نداره،همین فردا پولشو پس بده. پوزخند زدم --از سر قبرم بیارم؟ مکث کردم و ادامه دادم --اصلا‌ این مرتیکه چکاره اس که این چند روزه انقدر نقشش پررنگ شده؟ شونه بالا انداخت --قبلاً یبار گفتم! بازم بگم؟ حرفشو قطع کردم --نمیخواد! چشم ازش گرفتم --یعنی من انقدر بدبخت شدم که اون بی وجود باید خرج منو بده؟ متفکر جواب داد --برعکس،به نظرم این یه لطفیه که خدا در حقش کرده،که هم به بقیه کمک کنه،هم دید تو نسبت بهش عوض بشه؟! هوم؟ تیز برگشتم سمتش --دید من هیچوقت به این آدم عوضی عوض نمیشه مهدی،اینو خوب تو اون گوشای کرت فرو کن! نوچی کرد --این چند روزه خیلی بی عصاب شدیا! همون موقع موبایلم زنگ خورد،دیدم علیه‌ جواب دادم _الو؟ +سلام کیان،خوبی؟ _خداروشکر،تو خوبی؟ +خوبم. خواست یه چی بگه‌،که حرفشو خورد و به جاش گفت _گوشیو بده مهدی! «مهدی» گوشیو گرفتم، ولی علی ازم خواست برم بیرون،چون می‌ترسید کیان حرفاشو بشنوه. گوشیو قطع کردم و شمارشو برداشتم تا خودم بهش زنگ بزنم. خداروشکر همون موقع پرستار اومد داروهای کیانو بده. زنگ زدم، همین که وصل شد،علی بی مقدمه شروع کرد _مهدی امروز وقتی مجلس تموم شد حاج مرتضی اومد مدعی شد طاها بچه اونه و میخواست همراه خودش ببرتش. متعجب با صدای بلندی داد زدم --چییییییییی؟ با صدای نسبتاً بلندی گفت --دارم میگم حاج مرتضی میگه طاها بچه ی اونه! خندیدم --شوخی می‌کنی؟ کلافه جواب داد --تو این شرایط مگه دیوانه ام شوخی کنم؟ بهت زده به نقطه نامعلومی خیره شدم --ولی آخه چطور ممکنه؟ کلافه جواب داد --نمیدونم،فعلا که اینجا اوضاع‌ به هم ریخته اس،زنگ زدم بیای شاید بتونیم یه کاری بکنیم. شونه بالا انداختم --ولی آخه من چیکار میتونم بکنم؟ خندید --خودمم نمی‌دونم،ولی اگه حاجی راست گفته باشه، در هر صورت حقشه بچشو ببره و تو این شرایط بهتره یکی از ما بجای کیان پشتش باشه! پوزخند زدم --به نظرت کیان اگه بفهمه، پشت باباش درمیاد؟ مکث کردم و ادامه دادم --لان حاجی اونجاس؟ --آره،خاله ی طاها اجازه نمیده بچه‌ رو ببره،حاجیم میگه الا و بلا می‌خوام ببرمش،فکنم می‌خوان زنگ بزنن پلیس. کلافه تو موهام دست کشیدم --وااای،آخه چطور ممکنه همچین چیزی؟ بی توجه به حرفم با صدای آروم --ببین،فقط فک و فامیل ترانه خانم نمی‌دونن حاجی بابای کیانه و من رفیقش،مراقب باش سوتی موتی ندی وگرنه همشون میریزن سر وقت ما و کیان! «مهدی» زنگ زدم یه پرستار خصوصی واسه کیان رزرو کردم و راه افتادم. از طرفی فکرم درگیر کیان بود و از طرف دیگه درگیر بابای کیان :/ این پدر و پسر تا منو پیر نکنن ول کن نیستن -_- با صدای بوق ممتد یه ماشین به خودم اومدم دیدم چراغ خیلی وقته سبز شده... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
قسمت جدید تقدیمتون😌 پیشاپیش عیدتون مبارک🌸😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااااام دلبرا😍 عیدتون مبارک🥳🤩 انشاالله همیشه سلامت باشید💪 لبخند مهمون لباتون باشه😁 و به هرچی که میخواید برسید😍 ارادتمند شما حلما😌 @patoghsadra
❄️برای لبخند تو ❄️ با صدای موبایلم دیدم‌ محمدِ، جواب دادم --سلام بر سرباز فداکار وطن. خندید --سلام و زهرمار،تو دیگه نمیخوای بیای سرکار؟ --تو هستی دیگه،من واسه چی؟ کلافه جواب داد --بابا مهدی منم آدمم،درسته هنوز نرفتم سر خونه زندگیم ولی نامزدم صداش دراومده :( خندیدم --چشم،چند روز دیگه دندون رو جیگر بزاری میام،جان تو منم بیکار نیستم،درگیر کارای کیانم. به شوخی غرید --ای بابا این بشر‌ چه زندان باشه چه آزاد واسه ما دردسره. دیگه کم کم داشتم نزدیک میشدم واسه همین گوشیو قطع کردم و به محمد گفتم بعداً بهش زنگ میزنم.... نزدیک کوچه ماشینو پارک کردم. رفتم دیدم یه ماشین پلیس دم در خونشونه و همسایه ها همه دم در جمع شدن،دارن پچ پچ میکنن. به ماشین پلیس کنجکاو شدم، دیدم خداروشکر ماشین از مرکز خودمونه. اینجوری می‌تونستم خودمو بچسبونم به پلیسا و به قول علی تابلو نشم تا کسی نفهمه من با بابای کیان نسبتی دارم‌... رفتم تو حیاط دیدم سروان محمدی با دوتا سرباز وایسادن کنار بابای کیان و دارن باهم آروم حرف میزنن. نگاهم افتاد به پسر بچه ای که کنار یه خانم وایساده بود و‌خانمه محکم دستشو گرفته بود. حدس زدم پسره همون طاها داداش ترانه باشه. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم دیدم علیه. خواستم حرفی بزنم، که دستشو به نشونه سکوت گذاشت رو دماغش و کتفمو گرفت کشید کنار. همون لحظه مهراد جمعیتو کنار زد و اومد تو حیاط. نمی‌دونم خانمی که کنار طاها بود چی بهش گفت، که جری شد و هجوم برد سمت بابای کیان. هرچی پلیسا سعی کردن جلوشو بگیرن فایده ای نداشت و رفت یقشو گرفت و کوبیدش به دیوار --چی زر زر می‌کنی هااا؟‌ تو غلط کردی بخوای‌ به ناموس من نزدیک بشی. بابای کیان در مقابل با اخم جواب داد --بروکنار پسر جون بزار قانون همه چیو مشخص می‌کنه... مهراد نزاشت حرفشو ادامه بده و یه مشت کوبید تو دهنش. با صدای ترکیبی از بغض و عصبانیت داد زد --د آخه نشد د! مگه من مرده باشم بزارم کسی پشت سر خالم زر مفت بزنه! برگشت سمت مردی که از رو ظاهر فکنم داداش اون پسره سعید بود، در حالی که اشک می‌ریخت و یقه بابای کیان هنوز تو دستاش بود --دایی تو نمیخوای چیزی بگی؟ خیر سرت خواهرته ها؟! ولی مرده به جاش اخم کرد و اومد دم گوشش یه چی گفت و از بابای کیان جداش کرد. پسره معلوم بود حالش خیلی بده چون تا داییش اومد سمتش, سرشو گذاشت رو شونه اش و شروع کرد هق هق گریه کردن. بابای کیان در حالی که سعی داشت یقشو مرتب کنه رو کرد سمت مردمی که از رو کنجکاوی تو و بیرون حیاط جمع شده بودن و با صدای بلند جوری که همه بشنون --آهای مردم،این خانمی که امروز مراسم خاکسپاریش بود زن من بود! زن شرعی و قانونیم! تلخند زد و با بغض ادامه داد --منتها از ترس حرف شما‌ راضی شد با یه بچه ازم جدا شه. دست طاهارو گرفت و جوری کشید که اون خانمه نتونست مقاومت کنه. بهش اشاره کرد --این همون بچه اس! یکی از بین جمعیت داد زد --پس سیا این وسط برگه چغندر بود؟ بابای کیان منفی وار سر تکون داد --ولی این بچه یکسال بعد از مرگ سیا دنیا اومد! دایی مهراد اومد نزدیک و رو‌کرد سمت مردم --خانم و آقایون بفرمایید! تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین،دستتون درد نکنه،انشاالله تو شادیاتون جبران کنیم. همه شروع کردن یکی یکی رفتن و فقط موندیم من و علی،خانواده ترانه و سروان محمدی با سربازاش. سروان رو کرد سمت خانواده ترانه --طبق اظهارات ایشون و مخالف شما باید همه برین دادگاه و اونجا شکایتتونو ارائه بدین تا رسیدگی بشه و مجوز قانونی آزمایش دی آن ای بگیرین،ولی تا وقتی جوابش نیاد‌ این بچه باید پیش این خونواده بمونه. دایی مهراد‌ منفی وار سر تکون داد --نیازی به شکایت نیست سرکار،من در جریان همه چی بودم. به بابای کیان اشاره کرد --ایشون می‌تونه بچشو ببره. طاها ناامید به داییش خیره شد و اخم کرد --من نمیرم! مهراد تأییدوار سر تکون داد --راست میگه،منم نمیزارم بره... داییش عصبانی داد زد --تو خفه شو دخالت نکن! خانمه که حالا فهمیدم مامان مهراده اخم کرد --چته داداش؟چرا سر بچه من هوار میکشی؟ بعدم دست مهرادو و یه پسر دیگه رو گرفت کشوند سمت اتاق ولی مهراد برگشت. منفی وار سر تکون داد --من نمیزارم‌ طاها بره،به ترانه قول دادم مراقبش باشم. داییه کلافه تو موهاش دست کشید و با لحن آروم تری --مهراد جان!عزیز من! حاج مرتضی بابای این بچه اس! من و تو چه کاره ایم اجازه ندیم؟ مهراد پوزخند زد --حااااج مرتضی؟ طرف حاجی باشه و انقدر هول... ناخودآگاه از دهنم پرید --حرف دهنتو بفهم بچه! تا مهراد منو دید پوزخند زد --تو‌ چی میگی این وسط؟مثل اینکه بدبختیای ما یه سرش وصل میشه به تو؟ سروان محمدی به جای من جواب داد --ایشون سروان مهدی ستوده همراه ما هستن! تا اینو گفت مهراد دیگه حرفی نزد و سروان با چشماش واسم خط و نشون کشید که یعنی بعد حسابی از خجالتم در میاد... «حلما» @berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دلم دلداری می‌خواهد از جنس ابر که به وقت دیدنم ببارد و به وقت ندیدنم نیز ببارد.... | °قهوه تلخ° @berke_roman_15
❄️برای لبخند تو❄️ «مهراد» اون مرد به ظاهر حاجی،طاهارو با خودش برد و اونم زیاد مخالفتی نکرد. بعد از فوت خاله خیلی ساکت شده بود. نه بازی میکرد،نه حرف میزد،نه غذا میخورد. با صدای مامان از فکر دراومدم همینجور که نشسته بود لب حوض زد رو پاش و با گریه نالید --اللهی بمیرم!حالا بچم چی میخوره؟ این چند روزه ام به زور من دوتا لقمه غذا میخورد. کلافه برگشتم سمت دایی --دایی شما که بزرگتری دیگه چرا؟ چرا اجازه دادی بچه‌ رو ببرن؟ مامان در ادامه حرف من --راست میگه!خیر سرت بزرگتری! از اولم همین بودی! خدابیامرز سعید با اینکه از تو خیلی کوچیک تر بود،بیشتر حالیش میشد... دایی حق به جانب نشست کنار مامانم --الناز چرا چرت و پرت میگی؟ طرف بابای بچه اس! میتونم بگم نبر؟ مامان پوزخند زد --هه! وقتیم من میخواستم از امیر طلاق بگیرم همینو میگفتی! به من و مهران اشاره کرد --میبینی که هر دوتاشونو مثل دسته گل بزرگ کردم. دایی کلافه تو موهاش دست کشید --ماجرای تو فرق داشت! مامان با گریه نالید --من این حرفا حالیم نیست،برو بچمونو بیار! طاها اونجا دق می‌کنه، من می‌دونم! مهران بیخیال سر تکون داد --نخیرم!‌خودم شنیدم باباش بهش میگفت واسش تبلت میخره... مامان حرصی یه نشکون از بازوی مهران گرفت --تو اگه حرف نزنی‌ نمیگن لالیا! مهرانو کشیدم سمت خودم --چیکار به بچه داری مامان؟ زندایی بی توجه به حرفای بقیه‌ رو‌کرد سمتم --مهراد جان حال ترانه چطوره؟‌ نرفتی بهش سربزنی؟ مهران پرید وسط و به جای من جواب داد --چرا نمیرین بیمارستان ملاقاتش؟ مگه مریض نیس.... مامان حرصی دمپاییشو درآورد و جیغ زد --مهراد اینو از جلو چشم من دور کن تا نزدم تو سرش! خندیدم --حرف بدی نمیزنه که آخه؟ رو کردم سمت مهران --ببین اگه ما همه این ریختی بریم دیدن ترانه که می‌فهمه مامانش مرده! متفکر بهم خیره شد --خب میگیم واسه خاطر داییه. مامان بی توجه به مهران رو کرد سمت دایی --چرا راجع به ازدواج الهام به من چیزی نگفتی؟ دایی نگاهشو از مامان گرفت و تلخند زد --چون میترسید آبرو ریزی بشه. طرف قصد بدی نداشت،فقط میخواست بهش کمک کنه همین! مامان پوزخند زد --خیلی کمک کرد!دستش درد نکنه یه بچه گذاشت تو دومن خواهر بدبخت من! هرچقدر نشستم، دیدم بحثای دایی و مامان تمومی نداره،پیش خودم گفتم برم به ترانه سر بزنم. لباسامو با یه تیشرت اسپرت دودی و شلوار کتون مشکی عوض کردم و اسنپ زدم سمت بیمارستان.... «مهدی» ماشینو جلو در اصلی بیمارستان پارک کردم، ولی همین که خواستم پیاده شم،دیدم مهراد با یه پسره جلو در وایسادن دارن باهم حرف میزنن. یکم دقیق شدم فهمیدم فرشاد. همون پسری که ما یکماه بود دنبالش بودیم و هیچ ردی ازش نبود. زنگ زدم سروان محمدی و همینجور که حواسم به مهران و فرشاد بود حرف میزدم. _الو مهدی؟ +الو حامد کجایی؟ _کجا باشم؟ تو اداره ام.همه که مثل تو نیستن هر روز هر روز مرخصی بگیرن که. خندیدم +خیلی خب حالا،کشتین مارو از بس گفتین! خندید _جونم چیکار داشتی؟ +اختاپوس ردیابی شد. متعجب و با صدای بلند _جدییی؟کجاااا؟ +الان واست موقعیت میفرستم،فقط فعلا نمی‌خواد برین سر وقتش. _چی میگی مهدی؟ این فرصت واسه ما طلاس! +می‌دونم، ولی از طریق این پسره مهراد میتونیم بهتر از کارش سر در بیاریم. یه ماشین بفرس جایی که من هستم،تا بهت بگم چیکار کنی. _مهراد؟ +بابا همین پسره که امروز تو ماجرای اون پدر پسره هی جوش میزد. _آهاااان! تو اونو از کجا میشناسی؟ +قضیه اش مفصله،فعلا کاری که گفتمو بکن... همین که فرشاد رفت،از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مهراد. تا منو دید پوزخند زد --مار از پونه بدش میاد،دم لونه اش سبز میشه. خندیدم --شوخی خوبی بود. بی توجه بهم به راهش ادامه داد ولی با حرفی که زدم وایساده --این پسره کی بود باهاش حرف میزدی؟ کلافه برگشت سمتم --به تو مأموریت دادن فضول من باشی؟ بی توجه به حرفش --آخه دیدم داشت تعقیبت میکرد،گفتم شاید نشناسیش. خندید --رفیقمه بابا! مگه مثل تو اوسکوله بیفته دنبال من؟ یقشو چنگ زدم --ببین وقتی میخوای حرف بزنی مراقب باش چی میگی! همین الانشم به اندازه کافی جرمت سنگین هست! با ضرب خودشو ازم جدا کرد و با اخم --اگه مراقب نباشم مثلا میخوای چیکار کنی؟ بعدشم مگه من چیکار کردم که بخواد جرمم سنگین باشه؟ بی سیم درآوردم حامدو خبر کردم ولی مهراد همچنان مثل ماست وایساده بود همونجا. حدس زدم از کارای فرشاد بیخبره،چون اگه باخبر بود باید موقع بی سیم زدن یه عکس العملی نشون میداد،نه اینکه همینجوری بایسته اونجا‌... حامد با یه سرباز اومد و رو‌کرد سمت مهراد --آقای مهراد مهرجو؟ مهراد تأییدوار سر تکون داد --خودمم. حامد کتفشو گرفت --شما باید همراه ما بیاید. مهراد کتفشو از دست حامد خارج کرد و خندید --بابا این مهدی یه چی بلغور کرد شما چرا جدیش میگیری؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» حامد مهرادو با خودشو برد آگاهی ولی بهشون گفتم فعلاً ازش بازجویی نکنن تا خودم برم. در زدم،رفتم تو اتاق کیان. دیدم دراز کشیده رو‌تخت ولی چشماش باز بود. خندیدم --چته تو لکی؟ برگشت سمتم --سلام. --علیک،چته؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی. مکث کرد و ادامه داد --شرمنده این چند وقت توروهم الاف خودم کردم. خندیدم --نه بابا؟ کی بهت گفت اینو بگی؟ به شوخی زد پس کلم --خفه بابا، جدی میگم :/ لبخند زدم --آخه ماکه یه رفیق به اسم کیان بیشتر نداریم که دربست نوکرش باشیم! خندید --خیلی خب حالا. کنجکاو بهم خیره شد --اون موقع علی پشت تلفن چی بهت گفت؟ شونه بالا انداختم --هیچی،گفت بریم مراسم‌ ختم منم سه سوته رفتم و برگشتم. نفسشو صدادار بیرون داد --بمیرم ترانه وقتی بفهمه چه حالی میشه :( تلخند زدم --خودتو یادت رفته؟ چشماش شفاف شد --با وجود اینکه رو بابام هیچوقت حساب باز نکردم، ولی بعد از مامانم دلم خوش بود لااقل بابا دارم،ولی ترانه چی؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --تو این شرایط نه راه پس دارم نه راه پیش،نه میتونم مراقبش باشم نه میتونم ولش کنم. اخم کردم --کیان چرا انقدر زود جا زدی؟ من بهت قول میدم تو سر یه ماه راه میفتی! کلافه برگشت سمتم --چی میگی‌ مهدی؟ چرا میخوای الکی بهم امید بدی؟ چرا نمیزاری باور کنم همه چی تموم شده اس؟ همون موقع پرستار اومد تو اتاق --خانمتون می‌خوان شمارو ببینن. گفت و ترانه‌ رو‌با ویلچر آورد تو اتاق و رفت. مهدی همینجور که با ایمو اشاره سعی داشت بهم بفهمونه راجع به فلج شدنم چیزی نگم،از اتاق رفت بیرون. لبخند زدم و دستشو گرفتم --خوبی قربونت برم؟ خندید --آره،فقط نمی‌دونم چم شده،اومدم به تو سر بزنم،تازه خودمم موندگار شدم. دستشو بوسیدم و چشمک زدم --بهتر،اینجوری منم اینجا تنها نیستم. سرشو انداخت پایین --کیان نمی‌دونم چرا حس میکنم یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم. سرشو بلند کرد --اون روز قرار بود بعد از ملاقات تو برم به مامانم سر بزنم. مکث کرد و ادامه داد --تو ازش خبر داری؟ تأییدوار سرتکون دادم --آره عزیزم،دیروز مرخص شد. ذوق زده خندید --خب خداروشکر،کاش می‌تونستم برم خونه،خیلی دلم براش تنگ شده. بغض کرد --حتماً تا الان از گریه هزار بار غش کرده! خیلی به داییم وابسته‌ بود :( با حرفای ترانه قلبم آتیش گرفته بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم‌. دستامو باز کردم --میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ خندید و سرشو گذاشت رو سینم. تو همون حال صدام زد --کیان. سرشو بوسیدم --جون دلم؟ با گریه خندید --چقدر خوبه که هستی! قبل اینکه ببینمت از شدت وابستگیم به دایی گاهی وقتا با خودم فکر میکردم اگه یه روز خدایی نکرده بمیره من چیکار کنم؟ دایی بعد از بابام تنها مرد زندگیم بود. سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام خیره شد --ولی وقتی تورو دیدم، همه چی عوض شد. فهمیدم جای تورو تو زندگیم هیچکس،حتی بابامم نمیگیره. الانم مرگ دایی خیلی اذیتم می‌کنه ولی وقتی به تو فکر میکنم آروم میشم. اشکاش بیصدا می‌بارید و حرف میزد --کیان قول بده همیشه پیشم باشی، اگه تو نباشی منم نیستم! دست گذاشتم رو دماغش --هییییش! سرمو بردم نزدیک گوشش --هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه،قول میدم بعد مرگمونم پیش هم باشیم. اشکاشو پاک کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --هرموقع خواستی گریه کنی،به این فکر کن که منو داری! صورتشو با پشت دست لمس کردم و ادامه دادم --من اینجام تا تو همیشه لبخند بزنی،باشه؟ لبخند زد --باشه. سرشو چسبوندم به سینم --قربونت برم... «مهراد» کلافه تو موهام دست کشیدم و از جام بلند شدم. زمان کند شده بود، انگار هزارسال بود تو اون بازداشتگاه بودم. رفتم سمت در و عصبانی یه لگد زدم تو در --هووووی! کسی اینجا نی؟ پنجره ی آهنگی با صدای بدی باز شد. سرباز سرشو آورد تو و اخم کرد --چته چرا داد میزنی؟ عصبانی داد زدم --معلوم هست تو این خراب شده چه خبره؟ اخمش بیشتر شد --صداتو بیار پایین! بیشتر داد زدم --دووووس ندااارم! کی میخواد جلومو بگیره؟ به جای سرباز مهدی خندید --چته چرا جفتک میپرونی پسرجون؟ پوزخند زدم --تو یکی حرف نزن! همه ی این آتیشا از گور جنابعالی بلند میشه. اخم کرد --حرف دهنتو بفهم،این چه طرز صحبت با مأمور قانونه؟ رو کرد سمت سرباز --ببرش اتاق بازجویی تا من بیام.... نشسته بودم رو صندلی و با پام رو زمین ضرب گرفته بودم‌. مهدی اومد تو اتاق و به حالت جدی رو کرد سمتم --صاف بشین. کاری که گفت رو انجام دادم. یه پرونده جلو روش باز کرد و عکس فرشادو برداشت گرفت سمتم --فرشاد صمدی،فرزند یدالله،معروف به اختاپوس. تأییدوار سرتکون دادم و اون ادامه داد --۱۵ فقره قاچاق ارز و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردان. کلافه تو موهام دست کشیدم --ربطش به من چیه؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😞💔
🌸برای لبخند تو🌸 «مهدی» پرونده رو جلو مهراد باز کردم --فرشاد صمدی،معروف به اختاپوس با کلی خلاف ریز و درشت که مهم ترینش ۱۵ فقره قاچاق ارز، و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردانه. کلافه تو موهام دست کشیدم --ربطش به من چیه؟ خندیدم --نگو خبر نداشتی که بدجوری خندم میگیره. مسخره خندید و ادامو درآورد --هه هه هه! نه خبر نداشتم حالا چی میگی؟ اخم کردم --خجالت نمی‌کشی با مأمور قانون اینجوری برخورد میکنی؟ کلافه تو موهاش دست کشید --بگم غلط کردم خوبه؟ مهدی، جون هرکی دوست داری منو از اینجا خلاص کن،ناسلامتی رفیقمی :/ دستمو به حالت ایست بالا بردم --وایسا وایسا! ما کی رفیق شدیم، که من خبر ندارم؟ مکث کردم و با اخم ادامه دادم --بعدشم میخواستی مثل الان که زود پسرخاله شدی با فرشاد زود رفیق نشی، که این بلاهاهم سرت نیاد! متعجب بهم خیره شد --چی میگی‌ توووو؟ کی گفته فرشاد رفیق منه؟ دست به سینه پوزخند زدم --برو!برو خودتو سیا کن بچه! منفی وار سرتکون داد --بخدا راست میگم! من و فرشاد فقط باهم همکلاسی بودیم، همین! جدی بهش خیره شدم --ولی رفتار امروزت اینو نشون نمی‌داد؟ خندید --رفتار امروزم؟ اینکه باهاش دست دادم؟ چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از چندسال دیدمش یکی بزنم زیر گوشش :/ ؟ خندیدم --خیر،مثل اینکه تو آدم بشو نیستی. از جام بلند شدم ولی با حرفی که زد برگشتم --گندکاریای این مرتیکه فرشاد، به من هیچ ربطی نداره،میگی نه؟ حاضرم بهت ثابت کنم! همون لحظه یه فکری زد به سرم. کامل برگشتم سمتش،چشم ریز کردم --حاضری ثابت کنی؟ بی وقفه حرفمو تأیید کرد --آره. با سر حرفشو تأیید کردم --خیلی خب،حالا که ادعا میکنی با فرشاد رفاقتی نداشتی و از کاراش خبر نداری...باید با ما همکاری کنی! چند ثانیه بهم خیره شد و یدفعه زد زیر خنده --همکاری؟ یعنی میگی بیام پلیس شم؟ مسخره خندید و ادامه داد --بروووووبابا! خدمت به مملکتی که دوزار نمی ارزه، خریت‌ محضه داداشم! مکث کرد و بهم خیره شد --البته دور از جون شماها! پوزخند زدم --تو روز روشن جلو مأمور قانون پشت سر نظام حرف میزنی؟ میخوای بدم دهنتو بدوزن؟ خندید --نه بابااا؟! مگه از این کارام بلدین؟ جدی بهش خیره شدم و فکرکنم مهراد یه نمه ترسید چون خندید --جونِ داداش شوخی کردم، شما به دل نگیر. مکث کرد و به حالت اعتراض --بابا من اصلاً مال این حرفا نیستم،واسه سربازیمم به بدبختی کارت گرفتم. خندیدم --مثل اینکه اشتباه متوجه شدی؟ ما ازت نمی‌خوایم پلیس بشی، فقط میخوایم یه مدتی باهامون همکاری کنی، همین! متفکر بهم خیره شد --سیگار داری؟ حق به جانب بهش خیره شدم --مهراد حالت خوشه؟ تأییدوار سرتکون داد --آره، ولی واسه فکر کردن واقعا لازم دارم. نفسمو صدادار بیرون دادم --خیلی خب،اگه همرات داری میگم بیارن واست... «ترانه» امروز یکم حالم بهتر بود. به پرستار گفتم گوشیمو واسم بیاره. میخواستم زنگ بزنم به مهراد،تا حال مامانمو بپرسم. تا گوشیمو باز کردم، با حجم عظیمی از پیام روبه رو شدم. کلافه گوشیمو بیصدا کردم و وارد قسمت پیامام شدم، ولی همین که متن یکی از پیامارو خوندم، انگار یه نفر محکم زد تو سرم. تو یه لحظه کل بدنم یخ کرد و بهت زده به صفحه گوشیم خیره شده بودم. پیام دومو که باز کردم، حدسم به یقین تبدیل شد. نمی‌دونم چجوری اون لحظه با وجود سرگیجه زیاد، خودمو رسوندم به اتاق کیان و‌لی بین‌ راه چندبار خوردم زمین. در رو که باز کردم، کیان با تعجب بهم خیره شد --ترانه؟ تو‌ چجوری اومدی؟ لرز بدی تو بدنم داشتم،پاهام کم کم داشتن بی حس میشد ولی خودمو رسوندم به تختش. با صدایی که به شدت می‌لرزید --ت..ت..تو خبر د..د..داشتی؟؟ نگران دستمو گرفت --ترانه چت شده تو؟از چی خبر دا... حرفشو قطع کردم --ت..ت...تو می...می..میدونستی مامانم مرده! ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن --و..و..واسه همین..گ..گ..گفتی منو اینجا نگه دارن! چهرش رنگ غم گرفت. جوری که سعی داشت بغضشو پنهان کنه لبخند زد و شونه هامو گرفت --عزیزم آروم باش! اصلا اتفاقی نیفتاده... با جیغ حرفشو قطع کردم --دروووووغ نگوووووووو! تند تند سر تکون داد --خیلی خب آروم باش! بیشتر جیغ زدم --چراااااااااااا؟ تلخند زدم --چرا بهم نگفتی؟ با گریه نالیدم --تو که بهتر از هرکسی میدونستی! میدونستی من جز اون کسیو ندارمممممم! خواست بغلم کنه که دستاشو پس زدم --ولممممم کـــنننن! با گریه پوزخند زدم --تو دیگه چرا؟ جیغ زدم --تو عشقممم بودیییی! زندگیم بودی کیاااان! تو دیگه چراااا؟ کیان همینجور که گریه میکرد دستمو گرفت --آروم باش عزیزدلم! قربون اشکات برم گریه نکن... دستمو کشیدم --نمیخوامممم! پشت کردم بهش که برم. خواست مانعم بشه،ولی از حرصم هولش دادم و بی توجه به اینکه از رو تخت افتاد از اتاق رفتم بیرون.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید سعید فطر عید سعادت و بندگی خدا بر شما عزیزان مبارک باد😍 انشاالله که این عید عید ظهور مولایمان آقا امام زمان(عج) باشد💚 از شما التماس دعای خیر دارم🌺 @berke_roman_15
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» کمرم‌ محکم خورد کف زمین و از شدت درد لبمو گاز گرفتم. شدت اشکام بیشتر شده بود. تو یه لحظه از همه متنفر شده بودم. از نیمای عوضی، که اون بلارو سرم آورد. از خودم، که واسه دفعه هزارم شاهد خورد شدنم بودم و کاری از دستم بر نمیومد. از ترانه، که راحت قضاوتم میکرد. شاید بگین باید بهش حق میدادم،چون مادرش مرده. ولی منم مادرم مرد. روزایی که بیشتر از همیشه به وجودش نیاز داشتم،تنهام گذاشت. راست میگن آدم از کسی که بیشتر دوسش داره،بیشتر ناراحت میشه :) منم کینه ای نیستم،فقط بدجوری عاشقم... «مهدی» رفتم تو محوطه، دیدم مهراد نشسته رو نیمکت و داره سیگار می‌کشه. تا نشستم کنارش،از ترس هین کوتاهی کشید و پشت بندش اخم کرد --لالی بگی اومدی؟ لب گزید و مضطرب بهم خیره شد --ببخشید. خندیدم --تا حالا کسی بهت گفته خیلی پررویی؟ خندید --تا دلت بخواد. به ساعت خیره شدم --من می‌خوام برم بیمارستان،تو نمیای؟ پوزخند زد --مگه شما میزارین من جایی برم؟ از جام بلند شدم و تأییدوار سرتکون دادم --فعلاً آره،دو روز مهلت داری به پیشنهادی که دادم فکر کنی. از جاش بلند شد و خنده زد سر شونم --نههه خوشم اومد! چشم شما جون بخواه! روبه روی در اصلی ماشینو پارک کردم و داشتیم می‌رفتیم سمت بیمارستان. مهراد خندید و به خانمی که داشت با لباس بیمارستان می‌رفت سمت خیابون اشاره کرد --نگا کن توروخدا! ملت رد دادن... یدفعه با تعجب داد زد --ترااانه؟ دوید سمتش و منم همراه باهاش رفتم.... «مهراد» با دیدن ترانه تو اون وضعیت‌، انگار قلبم از جا کنده شد. زیر چشماش به شدت گود افتاده بود. روسریش رفته بود عقب و موهاش پیدا بود. آستینش از جای سرم پر خون شده بود و اون بی توجه با گریه به مسیرش ادامه میداد. آروم صداش زدم --ترانه. انگار متوجه من نبود. بلند تر صداش زدم --ترااانه؟ کلافه بازوشو چنگ زدم --مگه من با تو نیستم؟ با ضعفی که تو تک تک اعضای بدنش دیده میشد،دستشو کشید و لب زد --ولم کن! می‌خوام برم پیش مامانم. عصبی خندیدم --خیلی خب، برگرد لباساتو عوض کن بعد برو. بی توجه به حرفم به مسیرش ادامه داد که اینبار محکم تر دستشو گرفتم --مگه من با تو نیستم... به ضرب دستشو کشید عقب و جیغ زد --به چه جرأتی به من دست میزنی؟! حرفی نزدم و اون با گریه ادامه داد --توام میدونستی، مگه نه؟ چرا بهم نگفتی مامانم مرده؟ رو‌ کرد سمت مهدی --توام همینطور! با گریه جیغ زد --از همتون متنفرمممممم! یقه لباسمو چنگ زد --هم از توی کثافت! انگشت اشارشو گرفت سمت مهدی --هم از تو و اون رفیق بی معرفتت! از شدت گریه می‌لرزید و معلوم بود حالش بده. بی توجه بهش دستشو محکم گرفتم و از یقه لباسم جدا کردم --خیلی خب! آروم باش من همه چیو توضیح میدم... با صدای بلند تری جیغ زد --نمیخواااام! دیگه نمی‌خوام هیچ کدومتون رو ببینم! اینبار مهدی به جای من جواب داد --ترانه خانم، خواهش میکنم آروم‌ باشید! بیاین برگردین اتاقتون،خوب نیست با این وضعیت وایسین تو خیابون‌... حرفشو قطع کرد --نمیخوام آروم باشم! مگه وضعم چشه؟ هان؟ دستش رفت سمت روسریش که برش داره --اصن می‌خوام لخت شم،خوب شد... تا اینو گفت، با ضرب روسریشو محکم کردم و با پشت دست بهش اشاره کردم --ترانه دیگه داری شورشو در میاری! گمشو تو بیمارستان تا نزدم.... با صدای پرستارا، هرسه برگشتیم سمتشون. یه پرستار مرد و دوتا خانم اومدن سمتون. تا چشمشون خورد به ترانه، یکی از خانما اخم کرد --معلوم هست تو کجایی دختر؟ همزمان گرفتن از دو طرف کتفش و با وجود مقاومتش،به زور با خودشون بردن سمت بیمارستان. پرستار مرد موند و اخم کرد --شماها چه نسبتی با این خانم دارین؟ کلافه یکی زدم تو سینش --تو یکی خفه بابا! پرستار عصبانی مچمو گرفت --چی گفتی؟ مهدی دستشو گرفت ازم جدا کرد و کارتشو درآورد --بنده سروان مهدی ستوده هستم از بستگانشون. به من اشاره کرد --ایشونم پسرخالشونه. به پرستاره میخورد تازه وارد باشه. چهره اش خیلی بچه میزد. پوزخند زدم --خیالت راحت شد؟حالا برو مشقاتو بنویس عمو جون،برو. پرستار متأسف سر تکون داد و رفت. مهدی روبهم اخم کرد --مهراد مطمئنی سالمی؟ این چرت و پرتا چی بود گفتی؟ حرفی نزدم و اون با تحکم ادامه داد --دفعه آخرت هم باشه رو ناموس رفیق من دست بلند می‌کنی! «مهدی» رفتم دم اتاق کیان ولی همین که در رو باز کردم،با دیدن صحنه روبه روم هین بلندی کشیدم. کیان افتاده بود رو زمین و چشماش بسته بود... عید سعید فطر مبارک🥰 «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا