eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
336 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو 🌸 «مهراد» سوار ماشین که شدیم،کنجکاو رو کردم سمت مهدی --کجا قراره بریم؟ همینجور که حواسش به خیابون بود خندید --میخوام تو کار خیر شریکت کنم. رو‌ هوا دست تکون دادم --برو بابا،این وصله ها به ما نمیچسبه. شونه بالا انداخت --باشه پس منم سابقه ی همکاریتو فراموش میکنم و به عنوان همکاری با اختاپوس(فرشاد) میندازمت زندان‌. خندیدم --این الان تهدید بود،نه؟ خندید --هرجور دوست داری فکر کن. نفسمو صدادار بیرون دادم --مکان کجاس؟ گیج بهم خیره شد --ها؟ خندیدم --بابا مکان کار خیر دیگه! چشم چپ کرد --زهرمار،تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی؟ چشمک زدم --شما زیادی انحراف داری. بی توجه به حرفم جدی گفت --دکتر واسه کیان کاردرمانی تجویز کرده،میگه شاید تو روند درمانش تأثیر داشته باشه. امروزم جلسه ی دوم کاردرمانیشه،به حاجی گفتم بره کارگاه خودم کیانو میبرم. تأییدوار سرتکون دادم --خب؟ حق به جانب برگشت سمتم --همین دیگه،توام باید بیای کمک.... معترض حرفشو قطع کردم --داداش خداوکیلی این تو یه مورد منو معاف کن! اخم کرد --یعنی چی؟ چشم ازش گرفتم --همین که گفتم،اون پسره به خون من تشنه اس، همینم مونده بلند شم برم حمالیشو بکنم. خندید --کیان مدلش اینجوریه کلا،اولش گرم نمیگیره با کسی. منفی وار سر تکون دادم --نه داداش،موضوع ما یه نمه ناموسیه. حقم داره،شاید پیش خودش فکر می‌کنه من می‌خوام قاپ نامزدشو بدزدم. خندش بیشتر شد --کی همچین حرفی زده؟ رو هوا سر تکون دادم --حالا بماند. مکث کردم و ادامه دادم --شاید زیادی ساکت باشه ولی چشماش همه چیو لو میده،اصلا میدونی چیه؟ چشماش سگ داره،آدمو میترسونه! من نمیام. نفسشو صدادار بیرون داد --فکر نکن واسم مهم نیست درباره ی رفیقم چی فکر می‌کنی،ولی به نظرم یکم صبر کن،قول میدم نظرت عوض میشه. خندید و ادامه داد --بالاخره فامیلید. پوفی کشیدم --آره متأسفانه،خدا به خیر کنه... «کیان» دیشب زنگ زدم یه رفیقام که آرایشگاه داره اومد تو خونه سر و ریشمو مرتب کرد. درسته مریض شده بودم ولی دلیلی نداشت به ظاهرم نرسم ؛) صبحم با بابا رفتم حموم و وقتی برگشتم دیدم گلناز واسه صبححونه کلی چیز میز ردیف کرده. این مدت همیشه همینجوری بود. واسه هر وعده غذایی سنگ تموم میذاشت و معتقد بود من باید غذای مقوی بخورم. باران با ذوق واسم لباس انتخاب کرد ولی متاسفانه از بین شلوارام تنگ ترینشو انتخاب کرده بود-_- منم واسه اینکه ناراحت نشه، به طاها گفتم بهم کمک کرد به هر بدبختی بود پوشیدمش. داشتم تیشرتمو میپوشیدم که گلناز در زد گفت مهدی اینا اومدن. موهامو مرتب شونه زدم،عطر زدم و حلقه و ساعتمو انداختم. گلناز با چادر اومد تو اتاق ویلچرمو برد تا دم در. هرچی اصرار کردم خودم برم قبول نکرد.... همین که رسیدیم دم در، مهدی و مهراد اومدن سمتم و کمک کردن سوار ماشین شدم. بگم اون لحظات بدترین لحظات زندگیم بود دروغ نگفتم. کلاً از بچگی یاد گرفته بودم رو پای خودم بایستم ولی تو اون شرایط مثل یه باری شده بودم رو دوش بقیه. گلناز صبر کرد ما راه افتادیم و بعد با بچها رفت تو خونه. مهدی خندید --خبریه کیان؟ گیج خندیدم --منظورت چیه؟ از تو آینه به مهراد خیره شد و خندید --اینجوری تیپ زدی گفتم حتما میخوای بری خواستگاری. در جوابش خندیدم و مهراد که نشسته بود عقب کنجکاو سرشو آورد نزدیک من --داداش این بوی عطر توئه؟ مهدی به جای من جواب داد --من که میگم یه خبرایی هست. باز در جوابشون فقط خندیدم و وقتی دیدن‌ حوصله ی شوخی ندارم ادامه ندادن. در ضمن از آشنایی مهراد و مهدی تعجب کردم ولی حوصله ی پرسیدنشو نداشتم. مهدی جدی رو کرد سمتم --چخبر از طاها؟ تا خواستم جواب بدم مهراد سریع گفت --والا داداش این بچه از وقتی که پیش خاله ی خدابیامرز من بود شاد و شنگول تره. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. مهدی کنجکاو بهم خیره شد --مهراد راست میگه؟ تک سرفه ای کردم و شونه بالا انداختم --نمیدونم،شاید. میخواستم از مهراد حال ترانه رو بپرسم ولی غیرتم اجازه نمی‌داد. هرچی نباشه اون ناموسم بود و مهراد بهش نامحرم‌ بود. شیشه رو باز کردم، سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. دلم میخواست الان که بعد مدت ها اومدم بیرون لااقل از هوای آزاد استفاده کنم.... رفتیم تو مطب و مهراد و مهدی کمک کردن منو خوابوندن رو تخت مخصوص،بعدم نشستن رو صندلی تا اگه من کاری داشتم کمکم کنن. نمی‌دونم چقدر گذشت که موبایل مهراد زنگ خورد و با حرص جواب داد --مهران خره مگه نگفتم وقتی من آگاهیم زنگ نزن.... یدفعه متعجب داد زد --ترانه چی؟ تا اسم ترانه رو آورد بی هوا از رو تخت بلند شدم که باعث ایجاد درد تو جای بخیه هام شد و تقریباً دادم رفت هوا. تا دکتر خواست بهم دست بزنه، دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو🌸 تا دکتر خواست بهم دست بزنه دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام. کلافه رو کرد سمت مهدی --مهدی جون شرمنده،کار خیر نصفه نیمه موند. خداروشکر مهدی سوال منو پرسید --اتفاقی افتاده؟ رو هوا دست تکون داد --نبابا این ترانه‌ دوباره زده به سرش... تا نگاهش خورد به من حرفشو عوض کرد --ترانه خانم یکم حالشون بد شده. گفت و به سرعت باد از اتاق رفت بیرون. خداروشکر همون موقع دکترو صدا زدن، از اتاق رفت بیرون. مهدی‌ اومد سمتم --خوبی تو؟ بی توجه به حرفش گفتم --یعنی ترانه چی شده؟ شونه بالا انداخت --نمیدونم،باید بزاریم مهراد بره ببینیم چیشده.. عصبانی حرفشو قطع کردم --چرا اون عوضی باید بگه زن من چشهههه؟ مهدی در مقابل اخم کرد --فعلاً بزار کارمون تموم شد میریم پیشش... منفی‌ وار سر تکون دادم --نمیخوام آروم باشم! از خودم بدم میاد میفهمی؟! از اینکه عرضه ندارم حتی کنارش باشم،چه برسه بخوام ازش مراقبت کنم! فشار ریزی به شونم داد --آروم باش! تو سخت تر از ایناشم از سر گذروندی،تو مرد روزای سختی کیان! نباید جا بزنی! این حرفش کافی بود تا بشکنم بغضی که مدت ها بیخ گلوم بود. سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم --خسته شدم مهدی! از آدما،ازعشق،اززندگی..از همه چی خستم! اون از عشق اولم که گند زد به زندگیم و خیلی راحت داره زندگیشو می‌کنه،اینم از دومی که تا خواستیم طعم باهم بودنو بچشیم، بی اینکه خودمون بخوایم داریم جدا میشیم. سرمو بلند کردم و با گریه به چشماش خیره شدم --دلم مامانمو میخواد!فقط اون میفهمید چه مرگمه. حرفامو از چشمام میخوند، بدون اینکه زبون باز کنم. فقط اون بود که بی منت عاشقم بود،کنارم بود و بهم محبت میکرد! شاید من گاهی یه حرفی میزدم ولی اون هیچوقت دلمو نشکوند! هق هقم بلند شد --کاش میشد منم برم پیشش! برم تا از این جهنم خلاص شم! خسته شدم از این دنیا و آدماش... کارمون تموم شد و تو راه هیچکدوم حرفی نمی‌زد. مهدی دستمو گرفت و لبخند زد --میخوام ببرمت یه جای دنج. حرفی نزدم و ابرو بالا انداخت --نمی پرسی کجا؟ پک عمیقی به سیگار توی دستم زدم --مهم نیست. به سیگار تو دستم اشاره کرد --میدونستی واسه اینم باید جواب پس بدی؟ گیج بهش خیره شدم --واسه سیگار جواب پس بدم؟ :/ تأییدوار سرتکون داد --آره،تو برنامه زندگی پس از زندگی یارو تعریف میکرد. سوالی بهش خیره شدم --زندگی پس از زندگی؟ با سر تأیید کرد --آره،آدمایی که یه مدت تو‌کما بودن برگشتن، از تجربه هاشون تو اون دوره میگن. متفکر به سیگارم خیره شدم --جالبه. همینجور که‌ دنده رو عوض میکرد --خیلی،فرصت کردی حتما ببین.... حدس زده بودم منو می‌بره بهشت زهرا(س). دروغ چرا، خیلی آروم شدم. کلاً اونجا واسم مثل یه پلی بود که باهاش راحت می‌تونستم به خدا برسم. اول رفتیم سر قبر چندتا شهید معروف که مهدی میشناخت، بعدم به پیشنهاد من رفتیم سر قبر شهید ابراهیم هادی. یاد شبی افتاد که با ترانه رفتیم اونجا و بعدش اون اتفاق افتاد. تلخند زدم --آدم از ثانیه ی بعدشم خبر نداره. مهدی نگاهشو از قبر گرفت و به من دوخت --چطور؟ به نقطه نامعلومی خیره شدم --حدود یکماه پیش یه شب قبل اینکه برم خونه ی سعید، با ترانه اومدیم همینجا. خندیدم --اونشب با پای خودم اومدم، ضربه ای به ویلچر زدم و ادامه دادم --ولی الان با این. لبخند زد --بازم خداروشکر کن که هستی! سرشو انداخت پایین و تو همون حال ادامه داد --کیان من و تو از اولشم باهم خیلی فرق داشتیم. عمیق به صورتم خیره شد --تو یه گنده لات پایین شهر... مکث کرد و ادامه داد --منم یه سرباز صاف و ساده و به قول تو ریشو. از لفظ ریشو خندم گرفت. مهدی بی توجه به مم ادامه داد --ولی از اون شبی که واسه اولین بار دیدمت،دوست داشتم باهات رفاقت کنم،شاید بخاطر سن کمم یا چمیدونم کنجکاوی بیش از حد از اینکه تو با اون سن کم چرا انقدر بُرش داری؟ هرچی که بود منو کشوند سمت تو. به نقطه نامعلومی خیره شد و ادامه داد --گذشت تا بفهمم اون چیزی که منو کشوند سمتت،امید بود. اینکه تو حتی تو سخت ترین شرایط امید داشتی. انتقام کار خوبی نیست کیان،ولی تو با اینکه میدونستی ۱۰ سال حبس فقط به حرف آسونه از انتقام حرف می‌زدی،این یعنی امید به آزاد داشتی! برگشت سمتم --بیا برگردیم عقب،فرض کن تو زندانی امیدواری و من زندان بان عاشق تو. خندیدم --چرا فیلم هندیش می‌کنی؟ بازم بی توجه ادامه داد --میگن وقتی یه مشکلی واستون پیش میاد،حتی اگه میخواید گریه کنید، به یاد مظلومیت حسین(ع) گریه کنید. اینجوری زودتر آروم میشید. حسین :) یادم به اون شبایی افتاد که میرفتم هیئت. اد همون وقتام تو زندگیم گره افتاده بود. همون لحظه انگار یه حسی بهم نهیب زد --دیدی اون شبا دعای حسین در حقت مستجاب شد؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راه های راه گشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛ در لحظه‌های حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد. | برای فرج عج الله 🌹اگه دنبال کارگشایی توی زندگیت هستی حتما عضو کانال ما باش هرچی بخوای هست تو فقط عضو شو 🌹 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2174157082C8a265602eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Khodaeishop
. 📿 ختم گروهی اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ برای سلامتی رییس جمهور مردمی کشورمان و همراهانش لطفا در این ختم امن یجیب سهیم باشید هر نفر ۱۲۹ مرتبه اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🤲🤲 https://eitaa.com/khodaeishop
هدایت شده از Khodaeishop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ نجوای ماندگار و زیبای سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی.. https://eitaa.com/khodaeishop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما را با نبودنِ آدم‌هایی از جنس امتحان نکن. @sangarshohada
یا امام رضا میشه عیدی امشب شما سلامتی آقای رئیسی و همراهانشون باشه؟🙏🏻❤️‍🩹 .
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
پویش همگانی 😞💔 @patoghsadra
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
یادبودمجازی آیت الله سیّدابراهیم رئیسی https://fatehe-online.ir/6 روی لینک بزنیم و فاتحه ای قرائت کنیم 😭💔 @patoghsadra
هدایت شده از مصابیح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ عزا برای ملکه، شادی برای رئیسی!اونایی که برای مرگ ملکه انگلیس، غم و اندوه پمپاژ میکردن حالا برای فوت رئیس جمهور ایران درخواست شادی و سرور دارن
بعد از یه مدت طولانی دوباره سلام😁❤️
🌸برای لبخند تو🌸 نگاهم افتاد به ترانه که خیره به قاب عکس مامانم بود. تلخند زد --مامانت خیلی خوشگله کیان! لبخند زدم --چشمات قشنگه عزیزم. با بغض خندید --یادته یبار بهم گفتی مادر داشتن خیلی خوبه... بغضش شکست و ادامه داد --گفتی قدرشو بدونم.... نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش. تو همون حالت متاسف سر تکون داد --ولی من قدرشو ندونستم! گریش صدادار شد --حتی تصورشم نمی‌کردم یه روز نداشته باشمش! آروم رفتم سمتش و دستشو گرفتم. در مقابل دستمو گرفت و با گریه به صورتم خیره شد --کیان من خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده! خیلی دلم تنگ شده. آروم خم شدم بغلش کردم و اون مثل مرغ پر و بال کنده تو بغلم زار میزد. حرفاش دردامو تازه کرد،درد از دست دادن مامانم. اشکام بیصدا می‌ریخت و تو همون حال سعی داشتم به ترانه دلداری بدم. --ترانه عزیزم آروم باش،سخته می‌دونم،ولی تو اول خدا بعدم منو داری! ما باهم میتونیم یه زندگی جدید بسازیم! ما میتونیم... حرفمو قطع کرد --ولی واسه من خیلی زود بود! منی که حتی یبار نتونستم درست و حسابی بغلش کنم! بگم مامان....بگم مامان دوستت دارم... گریش به هق هق تبدیل شده بود و حس کردم حالش بد شده. گلنازو صدا زدم ولی جواب نداد. با اینکه سختم بود، با ویلچر تندی از اتاق رفتم بیرون. گلناز نبود،حتی صدای بچها هم نمیومد. یدفعه با صدای جیغ باران نگاهم رفت سمت اتاق. بدوید بیرون طاهام همینجور که می‌خندید می دوید دنبالش. تا منو دیدن باران نگران دوید سمتم --چیزی شده داداشی؟ منفی وار سرتکون دادم --نه،فقط میشه یه لیوان آب بیاری واسه ترانه؟ تأییدوار سر تکون داد و تندی دوید سمت آشپزخونه. برگشتم برم تو اتاق، دیدم طاها رفته ترانه رو بغل کرده. از دیدن این صحنه ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و‌همون موقع باران رسید. تا خواست بره سمتشون، با دست نگهش داشتم و به اتاق اشاره کردم با تعجب بهم خیره شد که با دست به طاها و ترانه اشاره کردم و چشمک زدم --نرو،خواهر برادری خلوت کردن. نمکی خندید --مثل اونشب من و تو؟ خندیدم --آره. دستشو انداخت دور گردنم و آروم دم گوشم گفت --توام اندازه طاها که ترانه رو دوست داره،منو دوست داری مگه نه؟ خندیدم و لپشو کشیدم --آره حسود خانم. حواسم رفت سمت پنجره. گلناز با چندتا نایلون تو دستش داشت میومد سمت در. تندی خودمو رسوندم به در و در رو باز کردم. همون موقع گلناز رسید. با تعجب خندید --سلام،جایی میخوای بری کیان خان؟ خندیدم --سلام،بدین کمکتون ببرم. نایلونارو گذاشت تو دستم --خدا خیرت‌ بده. گفت و رفت :/ من موندم و کلی نایلون تو دستم و مسئله ی اصلی ویلچر، که کسی نبود هولش بده. وجدان:اسکول آخه آدم فلج می‌ره کمک؟ اخم کردم --یبار دیگه به من گفتی فلج میزنم تو دهنت! همون موقع بابا رسید و منو با خریدا برد تو آشپزخونه. همینجور که نایلونارو از رو پاهام برمیداشت‌ با صدای آروم --ترانه اومده اینجا بابا؟ تازه یادم افتاد بابت رفتار اونشب ترانه چقدر خجالت کشیدم-_- تأییدوار سرتکون دادم و خجالت زده گفتم --بله،بابت اون شب ببخشید واقعا. خندید --اشکالی نداره،خودت‌ خوبی؟ لبخند زدم --خداروشکر. نشست رو صندلی --دکترت حرفی نزد؟ تلخند زدم --چی بگه بابا؟ اینکه من قراره تا ابد اینجوری بمونم که خودمم می‌دونم. دستمو گرفت --دیگه این حرفو نزن کیان! تو باید قوی باشی چون ترانه الان بیش از هر وقت دیگه بهت نیاز داره! میگن واسه مرد تکیه گاه بودن لذت بخشه ولی تو اون شرایط دردآورترین واقعیت زندگیم این بود که ترانه بهم نیاز داره و باید واسه خاطر اونم که میشد قوی میموندم :) با صدای گلناز دست از فکر و خیال برداشتم خندید --پدر پسری خلوت کردید؟ بابا محو لبخند زد و همینجور که از آشپزخونه می‌رفت بیرون گلنازو صدا زد.‌... رفتم تو اتاق دیدم ترانه سرشو گذاشته بود یه گوشه ی تخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. آروم رفتم بالاسرش و آروم صداش زدم --جوجه! برگشت سمتم. لبخند زدم و موهاشو به هم ریختم --خوب با داداشت خلوت کرده بودی ؛) لبخند زد --داداشم؟جدیداً انگار این کلمه واسم غریبه شده کیان. جدی بهش خیره شدم --این حرفو نزن،هرچی نباشه اون بچه ۱۰ سال تو دامن تو و مادرت بزرگ شده. تلخند زد --واسه همین میگم غریبه شده. چشم ازم گرفت و ادامه داد --یادمه وقتی تازه دنیا اومده بود،شبا خیلی گریه میکرد،شاید باورت نشه منم همراه باهاش گریه میکردم،یا وقتی مریض میشد هزار بار میمردم و زنده میشدم تا خوب بشه. دستشو بوسیدم و‌محو لبخند زدم --آخه قربونت برم،خودتم داری میگی بچه،پس دیگه نباید از دستش ناراحت شی :) منفی وار سر تکون داد --نمیدونم کیان،بعد مامانم طاها تنها خونوادمه که اونم... با اومدن گلناز حرفش نصفه موند.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام میشه این تبلیغ رو در گروهها و دوستان و فامیل و آشناهاتون ارسال کنید ممنون میشم چون الان مدارس تعطیل میشه و کنکور هم تموم بشه کلی کتاب میره تو سطل آشغال فقط تاکید کنید که لازم نیست به جایی تحویل بدن فقط جمع آوری کنن و به شماره های داخل پوستر پیام بدن باهاشون هماهنگ میشه و میان از درب منزل تحویل میگیرن از کلیه شهرستانهای ایران پذیرش کتاب داریم حتی اگر یک جلد کتاب باشه در ضمن کیف و مداد خودکار مداد رنگی و کلیه ملزومات مدرسه حتی دسته دوم هم پذیرفته میشود لطفا یادتون نره با تشكر🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ❤️ افتتاح گالری شمع مهروماه با قیمت های باورنکردنی و طرح های متنوع متناسب با هر سلیقه 😍 انواع سفارش های قشنگتون پذیرفته میشه . شمع فانتزی . گیفت: عقد . عروسی . تولد دخترونه،پسرونه . شمع های قلمی. باکس گل شمعی . و شمع های اعیاد و مناسبت ها و .... امیدوارم خوشتون بیاد و شاهد سفارش های قشنگتون باشم😍❤️ لینک کانال رو به دوستاتون معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3748463409Ca3034023ae