eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
738 دنبال‌کننده
333 عکس
240 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزار هرجا کم آوردی خدارو به یاد بیاری کافیه همیشه یادت باشه خدا هست اونوقت دیگه هیچوقت کم نمیاری :) •شب بخیر مهربان• @berke_roman_15
•|بسم الله الرحمن الرحیم|• 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» صبح با صدای جنگ و دعوای مهران و طاها از خواب بیدار شدم،ولی خاله هنوز خواب بود. حدس زدم اثر داروهاش باشه واسه همین بیدارش نکردم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم، از اتاق رفتم بیرون دیدم مهراد بیخیال داره تو آسپزخونه صبححونه میخوره و اون دوتام تو سر و مغز هم میزنن. با صدای مهراد برگشتم سمتش --ها؟ خندید --سلام کردم نشنیدی؟ بی توجه به حرفش اخم کردم --مثلاً تو بزرگتر اینایی؟ شونه بالا انداخت --میگی چیکار کنم؟میخوای منم برم باهاشون دعوا کنم؟ گفت و همینجور که کوله اشو برمیداشت --چای دم کردم با مامان اینا صبححونه بخورید،بعدشم به مامانم بگو من با مهدی میرم بیرون تا شبم برنمی‌گردم خونه. تا اسم مهدی رو آورد نگران پرسیدم --اتفاقی افتاده؟ منفی وار سرتکون داد --نه. گفت و رفت بیرون. دلشوره مثل خوره افتاده بود‌ به جونم. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی واسه کیان افتاده و اینا میخوان من نفهمم؟ هول زده رفتم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی خاموش بود. چندبار دیگه شمارشو گرفتم ولی فایده ای نداشت. کلافه از اتاق رفتم بیرون، دیدم بچه ها هنوز دارن دعوا میکنن. درسته دستم به کیان نمی‌رسید ولی خداروشکر اون دوتا بهونه ی خوبی بودن تا من حرصمو خالی کنم. رفتم سمتشون،گوشاشونو با دستام گرفتم پیچوندم و کشون کشون آوردم نشوندمشون سر سفره. روبه طاها اخم کردم --مگه من نگفتم دعوا نکنید؟ مهران به جای طاها جواب داد --همش تقصیر من بود :( مشمئز بهش خیره شدم --خبه خبه،طاها به اندازه کافی زبون داره،نمیخواد تو ازش دفاع کنی... با صدای خاله حرفمو خوردم و برگشتم سمتش --جانم خاله؟ از اتاق اومد بیرون و خواب آلو بهم خیره شد --سلام،چرا بیدارم نکردید واستون صبححونه آماده کنم؟ خندیدم --من خودمم بیدار نشدم،مهراد‌ آماده کرد. کنجکاو اخم کرد --الان کجاس؟ متفکر بهش خیره شدم --نمیدونم، گفت با مهدی می‌ره بیرون تا شبم برنمی‌گرده. خاله تا شنید چندتا نشکون از پاش گرفت --ای خدا بگم چیکارت کنه مهراد! متعجب بهش خیره شدم --چرا خاله؟ کلافه سر تکون داد --واسه اینکه من آخر از دست این مهراد سکته میکنم! یکی نیس بگه بچه نونت کمه آبت کمه؟ پلیس مخفی شدنت چیه این وسط؟ خندیدم --شوخی میکنی؟ مثل مامانم جیغ زد --ترانه من اول صبحی با تو شوخی دارم؟؟ خندم جمع شد --نه خب،ولی آخه مهراد که از این چیزا خوشش نمیومد. حرصی سر تکون داد --شماره ی مهدیو نداری؟ متفکر بهش خیره شدم --چرا، فکنم تو گوشیم باشه.... خاله زنگ زد به مهدی،وقتی دید جواب نمیده زنگ زد به مهراد ولی اونم جواب نداد. دیگه کم کم داشتم به یقین می‌رسیدم که یه اتفاقی افتاده. خاله نگران بهم خیره شد --ترانه خوبی خاله؟ اشکام شروع کرد باریدن و از نگرانیم واسش گفتم ولی اون در مقابل لبخند زد --حالا دیگه اول این تلفن جواب ندادناس خاله! نباید که سر هر موضوعی گریه زاری راه بندازی! حرصی ادامه داد --همش تقصیر این مهراد گور به گور شده... یدفعه حرفشو خورد --خدامرگم بده،وای خدا نکنه بچم بمیره. خندیدم --چرا به خودت فحش میدی؟ خودشم خندید --دست خودم نیست،هرچیم باشه بچمه حواسم نبود‌ فحش دادم. صدای مهران از آشپزخونه اومد --مامان پس کی منو میبری حموم؟ خاله اخم کرد --خجالت بکش مهران،مگه‌ نگفتم از این به بعد باید با مهراد بری حموم؟ مهران معترض جیغ زد --من با اون درااااز نمی‌رم حموم. خاله کلافه دمپایی رو فرشیو‌ برداشت و از رو اپن پرت کرد سمت مهران، ولی فکنم‌ به هدف نخورد چون صدای شکستن بلند شد. خاله لب گزید و از جاش بلند شد --خدا مرگم بده شکست. دوید سمت آشپزخونه --ترانه تو پاشو خونه رو جارو بزن من اینارو ببرم حموم.... بعد از اینکه صبححونه خوردیم خاله بچهارو برد حموم، منم کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و واسه ناهار ماکارونی درست کردم. دیگه تقریباً کارم تموم شده بود که دیدم بچها اومدن. بیچاره ها لپاشون گل انداخته بود.... بعد ازظهر بچها از خستگی خوابیدن و خاله داشت لباسای مهرادو اتو میزد. گوشیمو باز کردم رفتم تو اینستاگرام دیدم بــه بــه. آقا کیان با رفقاشون رفتن گردش :/ چندبار خواستم‌ برم دایرکتش،ولی دلم نیومد خوشیش خراب شه :( از تو اتاق خاله رو صدا زدم --خاله نگران نباش پسرت رفته گرررردش! کلمه گردشو جوری تلفظ کردم که خاله خندید --کیانم هست؟ حرصی از جام بلند شدم --بله خاله جون فقط من و تو نیستیم. لبخند زد --نگران نباش حالا زنگ میزنم محبوبه با دخترش بیاد اینجا. معترض از اتاقم رفتم بیرون --نه خاله خدا خیرت بده،من حوصله خل و چل بازیای فاطمه رو ندارم. همون موقع صدای آیفون اومد و پشت بندش صدای الهه خانم گفتنای مامان ترانه. خاله خندید --ماشاالله چه حلال زاده ام هستن.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان جدید خوش آمدید😍 قسمت اول رمان جدید کانال سنجاق شده پیشنهاد میکنم حتماً مطالعه کنید😉 ارادتمند شما حلما💫
{بسم الله الرحمن الرحیم} 🌸برای لبخند تو🌸 من و فاطمه رفتیم تو اتاق و خاله و محبوبه تو هال بودن. یادم نمیومد آخرین باری که با فاطمه تنها حرف زدم کی بود. دوتایی نشستیم رو تخت. کنجکاو بهم خیره شد --خب؟ خندیدم --خب چی؟ چشم چپ کرد --نمیخوای بگی نگو خب :/ گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ حرصی یه نشکون از بازوم گرفت --ترانه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ یعنی نمیخوای بگی این مدت که پیش کیان بودی چه اتفاقی افتاد؟ شونه بالا انداختم --پیش هم بودیم دیگه. خندید --باشه منم خر! لب گزیدم --بلانسبت خر... با پس کله ای که بهم زد حرفم قطع شد --حالا توام نگی،من که خودم می‌دونم ماجرا چیه! کلافه پسش زدم --چرت نگو،اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست •_• فاطمه که دید حوصله ندارم دیگه ادامه نداد و منم بیصدا نشستم یه گوشه. با صدای موبایلم مثل جن زده ها از جام پریدم دیدم کیانه. خواستم جواب بدم ولی تا نگاهم افتاد به فاطمه منصرف شدم. چشمک زد و خندید --من برم ببینم خاله الی نخود سیاه نداره. خدابیامرز مامانم راست می‌گفت فاطمه عاقل تر از منه. دکمه وصلو زدم و‌ مثلا خواستم با قهر جواب بدم. --الو؟ کیان با ذوق خفه ای گفت --سلام جوجه حنایی. ملت نامزد دارن موقع صدا زدن کلی قربون صدقه ی همدیگه میرن، اونوقت مال ما یه جوجه یاد گرفته هربار فقط شاخ و برگش میده :/ رک جواب دادم --من ترانه ام،نه جوجه حنایی! خندید --خیلی خب حالا! تراااانه خانم،چیشده انقدر توپت پره؟ پوزخند زدم --اونجا هوا خوبه؟ متوجه کنایه ام نشد،گیج پرسید --هوا کجا؟اینجا؟ پوزخند زدم --ظاهراً که خوب بوده تورو انقدر شنگول کرده! کلافه حرفمو قطع کرد --ترانه میگی چیشده یا... عصبانی پریدم وسط حرفش --یا چی کیان؟ میخوای چیکار کنی؟ هان؟ اصلاً می‌دونی میخوای چیکار کنی؟‌ هدفت از ازدواج با من چیه اصلاً؟ با این وضعیتت کاریم از پیش می‌بری؟ اصلاً میتونی... گریه امونم نداد و حرفم نصفه‌ موند. اون لحظه حتی خودمم نمیدونستم چه مرگمه‌-_- مردد صدام زد --ترانه... سریع جواب دادم --ترانه بی ترانه! بهت زده خندید --د آخه لامصب یه جوری حرف بزن منم بفهمم چه خبره! خواستم جوابشو بدم که همون موقع در باز شد و طاها‌ صدام زد --آجی... عصبانی حرفشو قطع کردم --برو بیرون طاها دارم‌ با تلفن حرف میزنم. خندید --چیکار به اون بچه داری؟ اصلاً به چه اجازه ای داداشمو بردی پیش خودت؟ باران جونش از دیروز تا حالا‌‌ خواب و خوراک نداره! پوزخند زدم --هه داداشت! از اولشم‌ اگه بودم نمیزاشتم این بچه رو با خودشون ببرن،البته الانم دیر نشده تصمیم گرفتم دیگه نه خودم بیام اونجا نه اجازه میدم طاها بیاد. یه نمه جدی شد --تو بیخود می‌کنی! مگه دست خودته؟ ای لعنت بهت ترانه که تو اوج دعوا با حرفای این کیان خر میشی-_- دید ساکتم کنجکاو گفت --الو؟ترانه هستی؟ با آرومترین صدای ممکن --آره. پوزخند زد --چیشد خاموش شدی؟ با این حرفش ناخودآگاه خندم گرفت،ولی کیان جدی ادامه داد --همین الان بلند میشی میری خونه بابام اینا تا من بیام‌ تکلیف خودمو با تو یکی روشن کنم. دروغ چرا یه نمه ترسیدم ولی نمی‌خواستم بفهمه.واسه همین رک گفتم --تهدید می‌کنی؟ با همون لحن جواب داد --تو هرجور دوس داری فکر کن! ناخودآگاه بغض کردم و حرفی نزدم. صدای کیانو می‌شنیدم که با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت صدام میزد ولی من جرأت جواب دادن نداشتم. دفعه آخری که یه نمه صداشو برد بالا در مقابل به صدای بلند جواب دادم --بلههه! عصبانی ادامه داد --نمیشونی دارم صدات میزنم؟ اخم کردم --چته چرا مثل دیوونه ها داد میزنی؟ پوزخند زد --من دیوونه ام یا تویی که زنگ زدی هرچی از دهنت دراومد بار من کردی؟ قبول داشتم حرفام اشتباه بود ولی اون رفتار کیانم واسم قابل هضم نبود •_• حق به جانب --من فقط نگرانت بودم همین! پوزخند زد --تو شهر شما نگرانیو اینجوری ابراز میکنن؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --اگه نیش و کنایه هات تموم شد،من برم ناهاری که کوفت کردی‌ توش بخورم. گفت و پشت بندش صدای ممتد بوق پیچید تو گوشم. وقتی گفت ناهارمو کوفت کردی انگار یکی با تیر زد تو قلبم. وجدان: --دندت نرم،میخواستی دهنتو باز نکنی هرچی میخوای بگی! پوزخند زدم --چه عجب تو دوباره سر و کلت پیدا شد؟ با اخم --گفته بودم که بچه دارم زیاد وقت نمیکنم بهت سر بزنم،بعدشم مثل اینکه یادت رفته وظیفه اصلی منو! اتفاقاً تو همین شرایطا من باید سر و کلم پیدا شه. جوابشو ندادم و اون ادامه داد --از همین الان بگم بهت ترانه،جنس مرد با زن خیلی فرق میکنه،تو شاید اون لحظه داری خودتو خالی می‌کنی ولی اون بعد شاید واسه تک تک حرفایی که بهش زدی ساعت ها فکر کنه.... فاطمه اینا بعد شام رفتن و بچها داشتن بازی میکردن، خاله هم داشت ظرفارو میشست. بیصدا نشسته بودم یه گوشه و نمیدونستم باید چه غلطی کنم :( با صدای زنگ مهران رفت در و باز کرد و با مهراد برگشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌دونم سخته ولی خدا بزرگتر از این حرفاس جا نزنی رفیق ؛) 💫🤍
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» طبیعت قشنگی بود،ولی حیف که ترانه رسماً گند زد به اعصابم -_- سعی کردم جلو بچها زیاد به رو خودم نیارم. بعد از ناهار یکم دیگه موندیم اونجا و برگشتیم. اول منو رسوندن، بعدم خودشون رفتن. همین که پام رسید به اتاق،اولش خواستم برم دوش بگیرم ولی مثل اینکه یادم رفته بود الیلم و واسه یه دوش گرفتن باید کلی صبر کنم بابام بیاد -_- منصرف شدم و دراز کشیدم رو تختم. حرفای ترانه بدجور به همم ریخته بودن. میگن آدما تو عصبانیت هرچی به زبونشون بیاد میگن، ولی من معتقدم آدما اون حرفایی که مدت ها میمونه تو دلشون،موقع عصبانیت میگن تا خالی بشن. دلم میخواست به ترانه ثابت کنم که میتونم خوشبختش کنم،ولی از خودم می‌پرسیدم چجوری؟با کدوم پول؟با چه شغلی؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و سعی کردم بخوابم. با صدای در کنجکاو برگشتم --کیه؟ در باز شد و بابا با لبخند تو چارچوب در ظاهر شد. همینجور که تو جام نیم خیز میشدم لبخند زدم --سلام،ببخشید... با دستش مانعم شد --سلام،راحت باش بابا. با همون لبخند --اومدم پدر پسری یکم باهم خلوت کنیم. چقدرم من به اون خلوت نیاز داشتم،چون واسه یه پسر هیشکی اندازه باباش نمیتونه تکیه گاهش باشه :) با صداش از فکر دراومدم --جانم بابا؟ عمیق به صورتم خیره شد --نمیدونم از آخرین باری که اینجوری باهم‌ تنها حرف زدیم چقدر میگذره،ولی هرچی هست می‌دونم حسابش از روز و ماه و سال به رده. در این مورد نمیتونستم دروغ بگم،اینکه بابا تو سخت ترین شرایط زندگیم تنهام گذاشت حقیقت تلخ زندگیم بود،ولی از طرفیم دیگه نمیتونستم قضاوتش کنم. تلخند زدم --بیخیال بابا،گذشته ها گذشته. وقتی سرشو بلند کرد متوجه حلقه اشک تو چشماش شدم منفی وار سر تکون داد --نه کیان،من خودم می‌دونم کم کاری از من بوده،اگه وقتی آزاد شدی بیشتر زیر پل و بالتو میگرفتم... با سر به پاهام اشاره کرد --شاید این بلا سرت نمیومد. دست گذاشتم سر شونه اش --اگه بر فرض مثال حرفایی که شما میزنی درست باشه،این یکی دیگه واقعاً دست شما نبوده بابا! دیر یا زود من باید انتقام قبادو میگرفتم که متأسفانه هنوزم موفق نشدم -_- چند ثانیه بینمون سکوت بود و من ادامه دادم --واسه گذشته ام ناراحت نباشین،گاهی وقتا لازمه پدر مادرا از دور تماشاگر بچه هاشون باشن، تا ببینن با خودشون چند چندن،منم تو اون ده سال فهمیدم کجای زندگیم قرار دارم. تلخند زد --مثل مادرت خدابیامرزت،اونم هیچوقت از هیچکس انتظار نداشت! حرفی نزدم و بابا ادامه داد --میگی گذشته ها گذشته قبول،ولی از اینجا به بعدش دیگه نمی‌خوام از دور تماشاگرت باشم کیان! تو پسر منی،نمیدونی من و مهری چقدر سختی کشیدیم تا خدا تورو بهمون داد! با این حرفا سخت تر می‌تونستم جلو خودمو بگیرم نزنم زیر گریه. از بچگی‌ همه بهم میگفتن مغرورم، هیچوقت نزاشتم کسی ضعفامو ببینه حتی بابام. ولی اون روزا بدجوری غرورم خورد شده بود. واسه یه مرد هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که جلو زنش شرمنده باشه و من مدت ها بود شرمنده ترانه شده بودم. اون یه دختر جوون بود من یه مردی که تو زندگیش همیشه از صفر شروع کرده بود. گاهی به سرم میزد از خودم‌ رهاش کنم بره‌ پی زندگیش، ولی با دل بیصاحابم‌ چیکار میکردم؟! انگار بابا تموم حرفامو از چشمام خوند چون بی معطلی سرمو گذاشت رو شونه اش و شکست بغضی که‌ راه نفسامو بسته بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که سرمو بلند کردم،حس میکردم سبک شدم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. خجالت می‌کشیدم‌ سرمو بلند کردم،ولی بابا دست گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. یه نمه اخم کرد --سرتو بگیر بالا مرد! آدم که از باباش نباس خجالت بکشه! خندیدم --ببخشید، دست خودم نیست. منتظر بهم خیره شد --خب،می‌شنوم. خندیدم --چیو؟ ضربه ای به بازم زد و معنادار لبخند زد --از اولشم اومده بودم باهات حرف بزنم، ولی چون ما یه پدر و پسر احساساتی ای هستیم، یکم فیلم هندی شد. از طعنه اش خندم گرفت. مردد بهش خیره شدم --چی بگم والا،راستش موضوع ترانه اس. جدی بهم خیره شد --خب. شونه بالا انداختم --اونم حق داره بنده خدا،حرفی نمیزنه ولی خب باید تکلیفش روشن بشه به هرحال... حرفمو قطع کرد --مگه تکلیفش ازدواج با تو نیست؟ حرفی نزدم و ادامه داد --آدم عاشق بیدی نیست که به این بادا بلرزه پسر! بعدشم من با دکترت حرف زدم گفت احتمال اینکه درمان بشی زیاده. تلخند زدم --کِی پدر من؟کیِ؟این حرفارو به کسی بگو ندونه چه بلایی سرش اومده. متأسف سر تکون داد --عجولی کیان،خیلی عجولی! منفی وار سرتکون دادم --من عجول نیستم بابا،ولی ترانه یه دختر جوونه، نمیشه که همینجوری بلاتکلیف بمونه؟ وجدان:داداش مگه تو پیری :/ مخلص وجدان جون،فعلا بابام اینجاس بعد بیا صحبت میکنیم‌(⁠◔⁠‿⁠◔⁠) «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال شب و روز عرفه 🌷 چند حدیث از پیامبر اکرم (ص) در مورد روز عرفه: ۱-خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمی رهاند. ۲- برخی از گناهان جز در عرفات بخشوده نمی شوند. ۳- گناه کارترین فرد در عرفات کسی است که از آن جا باز گردد در حالی که گمان می برد آمرزیده نخواهد شد. التماس دعا
سلام دوستان شبتون بخیر. این مدت پیوی خیلی درخواست رمان رو دادین و من واقعاً شرمندتون شدم🥺 همونجور که در جریانید بنده محصلم و دلیل فعالیت کم تو این مدت بخاطر امتحاناتم بود😁 انشاالله به یاری خدا دوتا امتحان دیگه مونده. دعا کنید که دانش آموزا تو امتحاناشون موفق شن منم همینجور🥰 انشاالله بعد از امتحانا فعالیتمون منظم میشه دوباره😍 «حلما»
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 بعد کلی بحث و گفتگو با بابا، به این نتیجه رسیدیم که من و ترانه باید هرچه زودتر بریم سر خونه زندگیمون. راجع به کارم بابا می‌گفت حاضره تموم خرج و مخارج زندگیمونو بده ولی من قبول نکردم. مونده بودم چجوری تصمیممو به ترانه بگم :( تازه چهل روز از فوت مامانش می‌گذشت و تو این شرایط دادن چنین پیشنهادی شاید درست نبود. کلافه تو موهام دست کشیدم و نگاهم افتاد به موبایلم. دلم میخواست ترانه بعد اون همه حرفی که زده لااقل ازم عذرخواهی کنه ولی مثل اینکه خیال خام داشتم تو سرم... بعد شام یکم نشستیم دور هم. بابا اینا هنوز نشسته بودن ولی من برگشتم تو اتاقم. به ثانیه نکشیده دیدم باران در زد و اومد تو. وایساد دم در و مظلوم بهم خیره شد. خندیدم --باز چیشده باران کوچولو؟ آروم آروم اومد سمتم و نشست لبه ی تخت. مردد بهم خیره شد --چرا طاها نمیاد؟ خندیدم --مگه سرشام به بابا نگفتی دیگه طاهارو نیار خونمون؟ خندید و حرفی نزد. لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم اونم مثل تندی پرید بغلم. خندیدم --باران جدیداً خیلی لوس شدیا! بی توجه به حرفم گفت --کی میاد؟ گیج بهش خیره شدم --کی؟ کلافه چشم چرخوند --طاها دیگه. مصنوعی اخم کردم --خجالت بکش بچه،من سن تو بودم به دخترا محل سگ نمی‌دادم... حرفمو قطع کرد --خب واسه همین آبجی ترانه باهات قهر کرده دیگه! خندیدم --نخیرم، اولاً اون زنمه بحثش جداس،دوماً اونی که قهر کرده منم نه اون. بعدشم اگه میخوای بدونی منم از زمان دقیق بازگشت اون پسره و خواهرش به این خونه خبر ندارم. چشم ریز کرد و سر تکون داد --مگه نمیگی زنته؟پس چجوری خبر نداری کی برمیگرده؟ سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --مگه تو نمیگی باهام قهر کرده؟پس منم خبر ندارم دیگه:/ کلافه زد رو بازوم --کیان انقدر صغرا کبرا به هم نچین،یه کلام بگو طاها کی برمیگرده؟ خندیدم --باریکلا،حالا این صغرا کبرایی که میگی چی هست؟ خودشم خندش گرفت --نمیدونم،خانممون همیشه میگه. همون موقع گلناز اومد تو اتاق --باران بدو مسواک بزن وقت خوابه. باران معترض اخم کرد --من میخوام پیش داداش بمونم. گلناز تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب برو مسواک بزن بعد... ناخودآگاه فکرم درگیر حرفای علی شده بود. می‌گفت دعای شهدا گیراس‌،راستم می‌گفت.یادمه وقتی مامان ترانه سر ازدواجمون مخالفت کرد ازش خواستم تو مرام رفاقت در حقم دعا کنه و نتیجه اش رو هم دیدم. تو دلم گفتم یعنی میشه واسم دعا کنن پاهام خوب بشه؟ تو همون حالت نگاهم افتاد به چهره ی معصوم باران که عمیق خوابیده بود. آروم موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتوشو مرتب کردم. موبایلمو برداشتم ولی هیچ پیامی نیومده بود. کلافه موبایلو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم روتخت.نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای خنده ی یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن پسر جوونی که لباس نظامی نتش بود و بالاسرم نشسته بود، هین بلندی کشیدم و یکم خودمو کشیدم عقب. بیشتر خندید --نترس آقا کیان،منم. قیافش آشنا بود ولی نمیدونستم کیه. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟ از جاش بلند شد و همینجور که طول و عرض اتاقو طی میکرد --نترس غریبه نیستم،اینم یادت نره که ما هیچوقت رفیقامونو تنها نمیزاریم! گیج بهش خیره شدم --رفیقاتون؟یعنی من رفیق شمام؟ خندید --حتی اگه مارو فراموش کنید،بازم حواسمون هست بهتون. نمی‌دونم چی تو اون جمله بود که باعث شد گریم بگیره. با گریه بهش خیره شدم --چی از جونم میخوای؟ بازم خندید. (جوری از ته دل میخندید که انگار تو بهترین موقعیت زندگیش قرار داشت) --رفیق ما جونمونو فدای شماها کردیم ،بعد تو میگی چی از جونم میخوای؟ برگشت نشست رو تخت و دستمو گرفت. خنده اش تبدیل به لبخند شده بود. عمیق به صورتم خیره شد --میدونم چی تو دلت میگذره کیان. نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه،مطمئن باش دعای ائمه در حق آدما،پیش خدا ردخور نداره! اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، از جاش بلند شد و رفت سمت در. تا خواست بره بیرون صداش زدم --آقا! با همون لبخند برگشت مردد گفتم --آخر نگفتی کی هستی؟ خندید --ابراهیم،اسمم ابراهیم هادیِ... با ضرب از خواب پریدم جوری که جای زخم کمرم درد گرفت. همینجور که نفس نفس میزدم، مات و مبهوت به اطراف خیره شدم، ولی کسی نبود. نگاهم افتاد به بالشم که از شدت گریه خیس شده بود. جمله ی آخرش تو ذهنم مرور شد --اسمم ابراهیم،ابراهیم هادی. یعنی من خواب رفیق شهیدمو دیده بودم؟ سیل اشکام روونه صورتم شده بود و هیچ جوره نمیتونستم جلوی هق هقمو بگیرم. از ترس اینکه باران بیدار نشه،سرمو فرو کردم تو بالش و خفه گریه میکردم. هنوز باورم نمیشد! --نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه. همین یه جمله کافی بود تا مطمئن بشم پاهام خوب میشن... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان صحرای ویرانگر اینجا خبری از داستان عاشقانه نیست؛ اینجا دخترمون میجنگه تو دنیاش صحرا دختری که می‌ره به فرانسه بعد چندماه برمیگرده و دست میزارع روی حرفه ای که می‌دونه جونش میشه مثل یه عروسک تو دست آدمای مقابلش تو این راه کسی کمکش نمیکنه خودشه و خداش ... https://eitaa.com/joinchat/1445987145C978d59ee15 ............................................................
از اعضای کانالمون هستن دوستان،از کانالشون حمایت کنید🥰🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنلاین شاپ آرایشی 💄 زیبایی ،آرایشی ومراقبت فردی😌✨️ تو این کانال قراره به زیبایی هاتون بیشتر اهمیت بدین💖 قبل از خرید قیمت ها را مقایسه کنید و با ما یک خرید خوب را مقایسه کنید 😊😘 ارسال ب سراسر ایران🛒 https://eitaa.com/onlinshapbiotiland
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آآآخ اینجارااببینننننن😻✨ باکیفیت 💞 دلت میخواد کلی لباس گوگولی برای خودت داشته باشی؟🦋🙈 -کیف 😍 ... هرچی که دلت بخوادددد♥️ 🔥 کارهاشو ببینی دلت میخواد همشو بخری😍 بزن رو لینک 😊👇 کانال مارا ب دوستانتونم معرفی کنید😃 https://eitaa.com/clothesferman مامان های خاص پسند کجان؟💃💃
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 «ترانه» با صدای موبایلم سریع از خواب پریدم،چون تا قبل اینکه خوابم ببره به گوشیم خیره شده بودم و منتظر بودم کیان زنگ بزنه. جواب دادم +الو؟ با صدای خشداری جواب داد _سلام خوبی؟ با حالت نگرانی +چرا صدات گرفته؟ بی حس جواب دادم _خوبم. دید ساکتم ادامه داد +من میخوام برم کربلا. خندیدم _همین الان نصف شبی؟ نفسشو صدادار بیرون داد +اگه چاره داشتم همین الان میرفتم. مکث کرد و ادامه داد +خب دیگه کاری نداری؟! حرصی صداش زدم _کیااان! +هوم؟ بی فکر گفتم _منم میام. خندید +چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم اونم مردی که ناتوانه با هم برن مسافرت خارج از کشور؟ فهمیدم داره کنایه میزنه ولی توجهی نکردم _یامنو می‌بری یا خودتم حقی نداری بری. بازم خندید +اونوقت شما کی باشی که بخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟ سریع جواب دادم _زنتم. حرفی نزد و من ادامه دادم +اگه فکر می‌کنی با این حرفا میتونی اذیتم کنی و حرصمو دربیاری کورخوندی. خندید +کاملاً مشخصه. حرفی نزدم و کیان سریع خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد. تا گوشیو قطع کرد پقی زدم زیر گریه. لعنتی خوب بلد بود دست بزاره رو نقطه ضعف من. حیف که خونه باباش بود وگرنه همون لحظه پامیشدم میرفتم حالیش میکردم با کی طرفه. وجدان با پوزخند: --الکی بلوف نزن،هیچ غلطی نمی‌کردی! کلافه بهش خیره شدم --توام که فقط بلدی بزنی تو ذوق من. بی توجه به حرفم --ترانه کیان تو این وضعیت بیشتر از هرکسی به تو نیاز داره،نکنه تنهاش بزاری؟! صبح تا ظهر تو خونه بودم و همش با خودم کلنجار میرفتم که برم پیش کیان یا نه. عقلم می‌گفت نرو پررو میشه، ولی دلم می‌گفت باید برم از دلش دربیارم. غروب خاله با مهران و مهراد و طاها رفتن خرید و هرچی اصرار کردن من نرفتم باهاشون. همینجور که نشسته بودم رو تختم یدفعه تصمیم گرفتم برم پیش کیان. بلند شدم لباسامو با یه عبای سرمه ای که که تازه امروز از آنلاین شاپ خریده بودم با شلوار راسته مشکی و روسری خردلی پوشیدم و یه نمه آرایش کردم و کلی عطر زدم. تا اسنپ اومد چادر و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.... نزدیکای خونه ی کیان اینا دیدم حاجی با گلناز و باران تو ماشین بودن داشتن میرفتن ولی کیان همراهشون نبود. خیلی دلم میخواست بدونم کیان داره چیکار میکنه و الان کجاس. رسیدم دم خونه ولی هنوز دستم به آیفون نرسیده یه نفر داد زد --در بازه بیا تو. سه متر پریدم هوا و برگشتم دیدم کیان نشسته تو بالکن. اخم کردم --تو اون بالا چیکار می‌کنی؟ خندید --اومدم هواخوری،باید از تو اجازه بگیرم؟ حرفی نزدم و کیان با سر بهم اشاره کرد --چرا نمیای تو؟دم در بده! سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم با هم تو خونه تنها باشن؟ شیطون خندید --اون که با یه صیغه حله،خود طرف باید بخواد.... رفتم تو اتاق ولی کیان همچنان تو بالکن بود. آروم رفتم سمتش و از پشت سر سلام کردم. برگشت سمتم و با لبخند و جوابمو داد. هیچ اثری از قهر تو رفتارش نبود، ولی خب نمیشد اعتماد کر،د چون این کیانی که من می‌شناختم فوق العاده غیر قابل پیش بینی بود. همینجور که با ویلچر میومد سمتم کنجکاو بهم خیره شد --چخبر؟از این ورا؟ شونه بالا انداختم --اومدم به شوهرجان سر بزنم! مشمئز بهم خیره شد --عههه،شوهرجااان؟ فکر کردی من با این حرفا خر میشم؟ دستم رفت سمت گره روسریم که کیان دستشو به حالت ایست گرفت --کجا خانم؟ کلافه اخم کردم --کیان اگه یبار دیگه راجع به این موضوع حرف زدیا! بعدشم اگه خیلی مشکل داری بیا خودمون یه صیغه بخونیم تموم شه بره دیگه. متعجب خندید --نباباااا! باریکلاااا! نمی‌دونستم از این چیزام بلدی! با اخم پشت کردم بهش --حالا که میبینی بلدم. بدون مکث --قبوله. برگشتم سمتش --چی قبوله؟ شیطون خندید --اینکه گفتی دیگه،اتفاقا خیلی دلم تنگ شده واسه اذیت کردنت می‌دونی ؛) حرصی بالشو‌ برداشتم پرت کردم سمتش ولی جاخالی داد و بالش خورد تو دیوار. خندید --میبینم که هدف گیریتم مثل قبل خوب نیست! حرفی نزدم و نشستم رو تخت،عمیق به صورتش خیره شدم --منو می‌بخشی؟ کنجکاو سر تکون داد --براچی؟ نگاهمو ازش گرفتم --واسه حرفای دیروز دیگه. لبخند زد --مگه من تو دنیا چندتا جوجه مثل تو دارم؟ با این حرفش بغضم شکست و چشم ازش گرفتم. خندید --خیلی خب حالا،بیا بشین اینجا بریم سر اصل مطلب. خندیدم --کیان خیلی بیشعوری! من یه چی گفتم زدی گرفتی؟ یه ابروشو داد بالا --یعنی تو از این وضعیت راضی؟ از اونجایی که من خیلی صادقم منفی وار سرتکون دادم. کیانم از خدا خواسته خودش بینمون صیغه خوند و یه پولی رو تعیین کرد به عنوان مهریه ام. بگم از این وضعیت راضی بودم دروغ گفتم،ولی از طرفیم نمی تونستیم تو‌اون مدت زمانی که معلوم نبود چقدر طول بکشه اونجوری بلاتکلیف بمونیم. با صدای کیان از فکر دراومدم خندید --کجایی جوجه؟ دارم میگم این لباس خوشگلو کِی خریدی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️