eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
336 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدل لباس ترانه خانم😁😍 اگه میخوای بدونی از کجا خریده حتما به آنلاین شاپ زیر سر بزن😌👇 https://eitaa.com/khodaeishop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها همین الان بزنید شبکه یک سیما😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید --کجایی جوجه؟کِی این لباسو خریدی؟ لبخند زدم --امروز،اولین بار پوشیدم تو ببینی! لپمو کشید --خوب بلدی دلبری کنیا! با صدای آیفون کنجکاو بهش خیره شدم --کیه؟ چشمک زد --زنگ زدم واسمون ماشین بیارن. خندیدم --شوخی می‌کنی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،به مهدی گفتم ماشینشو بیاره بریم دور دور. مشمئز بهش خیره شدم --حتماً اونم میخواد بیاد؟ منفی وار سرتکون داد --نه بابا،خودمون میریم. با حالت تعجب --اونوقت کی رانندگی کنه؟ لبخند زد --ترانه خانم. مضطرب برگشتم سمتش --مــن؟کیان من خیلی وقته رانندگی نکردم، نمیکنم اینکارو. به حالت کلافه --ترانه خواهشاً نه نیار،میخوام بهمون خوش بگذره دیگه :( خندیدم --حالا که انقدر اصرار میکنی چشم. با دستم منو کشید سمت خودش و‌ لپمو گرفت --کی بهت گفته بامزه ای؟ ها؟ لبخند زدم و گونشو لمس کردم و صداش زدم +کیان! خندید --اینجوری صدام میزنی دلم می لرزه ها! پیش خودم فکر می‌کنه باز چی شده ترانه اینجوری حرف میزنه! تلخند زدم --قول بده همیشه پیشم باشی! چشماش شفاف شد و صورتمو با دستاش قاب گرفت --پیشتم قربونت برم،اصلا اومدم که بمونم! سرمو گذاشتم رو شونش و دستامو دور کمرش حلقه کردم --خیلی خوبه که هستی،خیلی دوستت دارم. فشار دستاشو به نشونه ی علاقه بیشتر کرد و آروم دم گوشم پچ زد --هیچیو تو زندگیم اندازه ی تو نخواستم ترانه... مهدی ماشینو آورد و خودش با اسنپ رفت. نشسته بودم پشت رول و به در و دیوارای ماشین نگاه میکردم. کیان خندید --چیشده چرا نمیری؟ مضطرب بهش خیره شدم --کیان من تاحالا پژو پارس نروندم،نکنه تصادف کنیم؟ چشم چپ کرد --خب میگفتی بلد نیستم با اسنپ می‌رفتیم. حرصی جیغ زدم --کی گفته من بلد نیستم؟ شیطون خندید --خب حالا با همین انرژی روشن کن بریم. خندیدم --خیلی بیشعوری! یکم که از خونه دور شدیم کیان کلافه در داشبوردو باز کرد. معترض صداش زدم --عههه کیااان،زشته یه موقع‌ نخواد ما بریم سر وسایلش. دستشو رو هوا تکون داد --نه بابا،چی مگه داره این بشر؟ می‌خوام ببینم فلش نداره. خندیدم --عههه پس توام آهنگ گوش میدی! خندید و همینجور که فلشو میزد تو ضبط --چی فکر کردی،ماهم گوش میدیم منتها مجاز،نه مثل شما غیرمجاز... نزاشتم حرفش تموم بشه و با مشت زدم توبازوش. معترض برگشت سمتم --ترانه چرا میزنی؟مگه حرف حق جواب داره؟خداوکیلی یه چیزایی گوش میدین تازه آدم باید یکیو بیاره واسش ترجمه کنه. خندیدم و حرفی نزدم... به پیشنهاد من اول رفتیم پاساژ و واسه خودمون لباس راحتی خریدیم. از اینکه کیانو با ویلچر می‌بردم اصلاً احساس بدی نداشتم ولی بعضیا جور خاصی نگاه میکردن. با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ --واسه شام چی دوست داری بخوریم جوجه؟ خندیدم --جوجه. با خنده برگشت سمتم --مگه جوجه ها جوجه میخورن؟ بی توجه به حرفش یدفعه یادم به کربلا افتاد و جدی گفتم _کیان کی میخوای بری کربلا؟ +چطور؟ _آخه انقدر یهویی،تازه منم نمی‌بری :( اخم کرد +کی گفته تورو نمی‌برم؟ ذوق زده وایسادم _جدیییی؟ خندید +آره،فقط باید اونجا‌م همینقدر سختی بکشی منو ببری بیاری. لبخند زدم _شما جون بخواه،من دربست در خدمتم. خندید --پس حالا که‌ رو دور مثبتی بیا امشب بریم خونه خودمون. حق به جانب بهش خیره شدم --کیان چرت نگو،اونجا دوماهه نرفتیم.... حرفمو قطع کرد --یه کلام بگو میای یا نه. مردد گفتم --ولی آخه ما که کامل به هم محرم نشدیم. حالت پوکر بهم خیره شد --ترانه الان جدی حرف میزنی؟ تأییدوار سرتکون دادم. خندید --آخه قربونت برم،صیغه صیغه اس حالا چه من بخونم چه هرکی. متفکر بهش خیره شدم --راست میگیا! خندید --بیا بریم،بیا بریم خودتو سیا کن... واسه شام رفتیم رستوران و جوجه کباب خوردیم. سر شام گلناز زنگ زد به کیان،کیانم گفت میریم‌ خونه خودمون. همون موقع زنگ زدم به خاله بگم شب نمیام دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم _الو خاله سلام. +سلام عزیزم کجایی؟ _رستورانم با کیان. +باشه عزیزم،کلید داری؟ مردد گفتم _چیزه خاله، من امشب میمونم پیش کیان. خندید +خیلی خب خوش بگذره. نه به خاله که انقدر راحت میگیره نه به مامان خدابیامرزم که انقدر گیر میداد :/ با صدای کیان برگشتم سمتش +کی بود؟ _خالمه،گفتم نمیام. یه نمه اخم کرد +بهتر،نمیخوام چشم تو چشم اون پسره مهراد باشی. خندیدم --جااان،تو فقط غیرتی شو.... رفتیم خونه ولی از اونی که فکرشو میکردم کثیف تر بود -_- دوساعت فقط داشتم همه جارو تمیز میکردم آخرسرم یکمش موند واسه فردا. رفتم حمام،وقتی برگشتم خداروشکر کیان همینجور که پشتش بهم بود خوابیده بود. حولمو باز کردم و داشتم موهامو خشک میکردم که با صدای کیان سر متر پریدم هوا --میخوای موهاتو ببافم واست؟ اخم کردم --مگه تو خواب نبودی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادتون نره حضور تک تکتون فردا تو انتخابات تاثیر داره😉 قدر خودتون رو خیلی بدونید! شبتون بخیر 💖
سلام دوستان روزتون بخیر😍 دوستانی که به تازگی از روبیکا وارد کانال شدن جهت ادامه رمان برای لبخند تو باید از قسمت ۸۸ به بعد رمان رو بخونن😌
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان با تعجب برگشتم سمتش --مگه تو خواب نبودی؟ لبخند زد --بیدار موندم نترسی خب. پوزخند زدم --هه، منو ترس؟ تو همون حالت که پشتم بهش بود سریع لباسامو پوشیدم و حولمو گذاشتم رو میز. داشتم موهامو شونه میزدم که یدفعه صدای برخورد یه چی با شیشه اومد و پشت بندش صدای جیغ گربه. تو کسری از ثانیه پریدم رو تخت و محکم چسبیدم به کیان. خندید --تو و ترس؟چیشد پس؟ یکم ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم --این که ترس نبود من فقط یکم هیجان زده شدم. تا اینو گفتم کیان دستمو کشید سمت خودش و مصنوعی اخم کرد --کمتر دروغ بگو جوجه،وگرنه واست بد میشه ها! مشمئز اداشو درآوردم --واست بد میشه ها،مثلا چی میخواد بشه... هیچی دیگه مثل تو رمانا حرفم با بوسه ی کیان قطع شد منتها با این تفاوت که واسه یه لحظه بود و بعدشم هردومون خوابیدیم. وجدان: --خیلی خب حالا چرا توجیه میکنی؟مگه ما حرفی زدیم؟ ای کاش این وجدان من لال میشد من راحت میشدم -_- سه هفته بود خونه خودمون بودیم تا کارای گذرنامه هامون حل بشه. بابای کیانم می‌گفت قبل اینکه بریم کربلا باید حتماً بریم محضر عقد کنیم و قرارشد بریم محضر بعد از اینکه رفتیم کربلا جشن بگیریم.... نزدیکای ظهر مهدی و مهراد اومدن کیانو ببرن آرایشگاه واسه پاکسازی پوست و... منم بردن آرایشگاه. از خرید عقد و اینا چیزی نگفتم چون همرو گذاشتیم واسه جشنمون. فقط یه روز با کیان رفتیم اون کت و شلوار خرید منم یه لباس حریر بلند آستین دار سفید که هم حجابش کامل بود هم خیلی شیک بود خریدم. کار آرایشگاهم حدود ۴ ساعت طول کشید و وقتی کیان و باباش اومدن دنبالم تازه کار آرایشگرم تموم شده بود. دیدم کیان نشسته صندلی عقب خیلی خوشحال شدم،از اینکه اگه با ماشین خودمون نیستیم لااقل کنار همیم. تو راهدستمو محکم گرفته بود و لبخند شیرینی رو لباش بود. از اونا که دلت میخواد همونجا بگیری دوتا ماچ گنده به کله اش بکنی. بین راه بابای کیان یه کاری واسش پیش اومد ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفت. همین که رفت، کیان دستمو کشید سمت خودش،محکم بغلم کرد و گونمو بوسید. تو آروم ترین حالت ممکن به صورتم خیره شد و با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود --امروز فهمیدم خوشگلا میتونن خوشگل ترم باشن. خندیدم --مثل خودت،عاشق مدل موهات شدم فقط. حالت پوکر بهم خیره شد --چشه؟ لبخند زدم و گونشو بوسیدم --خیلی بهت میاد،جذاب تر شدی. شیطون خندید --باشه منم بلدم. همون موقع بابا برگشت و صبحتای عاشقانه ی ما به پایان رسید :/ وجدان: --دیدم چقدر قربون صدقه هم رفتید،کلا مثل اینکه تو ذات شما دوتا نیس مثل آدم باهم حرف بزنیدا؟! ترجیح دادم جوابشو ندم چون روز عقدم چ دعوامون میشد... رفتیم محضر و تو جمع خودمونی و کوچیک خونوادگیمون عقد کردیم. اون روز شد بهترین روز زندگی من و کیان،روزی که واسه همیشه مال همدیگه شدیم... واسه شام رفتیم خونه ی کیان اینا و بابای کیان چندتا از فامیلای خودشونو دعوت کرده بود و دایی و خاله ی منو. فاطمه و خاله محبوبه و مهدی و علیم با خونواده هاشون بودن. بابای کیان مردارو برده بود پذیرایی بالا تا ما زنا پایین راحت باشیم. همینجور که نشسته بودم رو صندلی حواسم رفت سمت فاطمه که ضحی پیشش بود. کنجکاو شدم بدونم ماجرا چیه. وقتی ضحی رفت پیش بچه ها صداش زدم تا ازش بپرسم. بدو اومد سمتم و همینجور که موهای تو صورتشو کنار میزد کنجکاو بهم خیره شد --بله خاله؟ دستشو گرفتم و با لبخند چشمک زدم --اون دختره که پیشش بودی‌ رو میشناسی؟ نمکی خندید --فاطمه رو میگی؟ مگه دوست خودت نیست! چه بد ضایع شدم:/ مصنوعی خندیدم --چرا دوستمه،تو از کجا میشناسیش؟ متفکر بهم خیره شد --اون روز که مامانت مرده بود،بهم گفت باهام دوست میشی،منم قبول کردم. همین که اینو گفت فهمیدم فاطمه داره یه کرمی می‌ریزه رو نمیکنه. لبخند زدم --خیلی خب خاله برو به بازیت برس. ماشاالله این زنا به جوری ریخته بودن وسط انگار سالیان متمادی نرقصیدن:/ وجدان: --بمیرم واسه تو که اصلا نرقصیدی! چشم چپ کردم --تو فضول منی؟ سریع جواب داد --آره مثل تو که فضول مردمی! تا خواستم جوابشو بدم فاطمه مثل عجب معلق جلوم سبز شد کلافه بهش خیره شدم --چیه؟تو دیگه چی میگی؟ مشمئز ازم رو گرفت و نشست کنارم. یه نشکون از بازوم گرفت و دم گوشم غرید --خاک بر سرت، حداقل ظاهرو حفظ کن نفهمن چه اخلاق گندی داری! بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد --بعدشم مگه تو فضول منی آمارمو از ضحیٰ میگیری؟ پوزخند زدم --باز چه کلکی تو کارته فاطمه؟ خندید --عزیزم کلک زدن که فقط تو حیطه ی استعدادی خودته،من توطئه میکنم. کلافه برگشتم سمتش --خیلی خب همون،بگو ببینم چیکار داری می‌کنی؟ خندید --هیچی بابا چرا عصبی میشی؟ همون موقع زنداییم اومد منو ببره برقصم و متأسفانه بحث مهم و حیاطی من و فاطمه نصفه موند... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
سلام دوستان روزتون بخیر😍 دوستانی که به تازگی از روبیکا وارد کانال شدن جهت ادامه رمان برای لبخند تو باید از قسمت ۸۸ به بعد رمان رو بخونن😌
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 نزدیک غروب، همه رفتن و گلناز گفت شام درست می‌کنه شب بمونیم اونجا، ولی کیان قبول نکرد گفت خسته اس گناه داره. رفتیم خونه خودمون و کمک کردم کیان رفت حموم بعدم خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت۹ شب بود دیدم کیان خوابیده منم کنارش دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... صبح زنگ زدن گفتن گذرنامه ها آمادس. تا رفتم تحویل بگیرم و برگردم، دیدم کیان صبححونه رو آماده کرده و منتظر نشسته سر میز. سلام کردم.جوابمو داد وکنجکاو بهم خیره شد --کجا بودی؟ گذرنامه هارو گرفتم سمتش --رفتم اینارو گرفتم دیگه. تأییدوار سرتکون داد و گذرنامه هارو از دستم گرفت. در اولیو که باز کرد پقی زد زیر خنده و به عکسم اشاره کرد --ترانه خداوکیلی این تویی؟ همینجور که لقمه تو دستم بود دفترچه رو از دستش کشیدم. خودمم خندم گرفته بود ولی به رو خودم نیاوردم و جدی برگشتم سمتش --آره،مگه چمه؟ خندید --خیلی زاخاره. مشمئز بهش خیره شدم --حالا نه قیافه خودت مثل محمدرضا گلزاره! اخم کرد --محمدرضا گلزار کی باشن؟ یه قلوپ از چایمو خوردم و دستمو رو هوا تکون دادم --بابا همین بازیگره... لیوانو از دستم گرفت،ازش یه قلوپ چای خورد و با همون اخم ادامه داد --میدونم بازیگره،چرا من باید مثل اون باشم؟نکنه روش کراش داری... کلافه یه مشت زدم تو کتفش و اخم کردم --کیان بیخودی شلوغش نکنا،من همینجوری یه چی گفتم... چشم چپ کرد --نه دیگه ما اینجا همینجوری نداریم‌.‌.. کلافه از جام بلند شدم --ولم کن بابا توام،هرچی میشه الکی گیر میدی! گفتم و پا تند کردم رفتم سمت اتاق ولی حواسم نبود در بسته اس. با سر رفتم تو در -_- همونجا کنار در نشستم رو زمین و به قدری دماغم درد گرفته بود، که نزدیک بود اشکم در بیاد. همون موقع درد شدیدی زیر دلم احساس کردم و فهمیدم گل بود به سبزه نیز آراسته شد :/ کیان نگران اومد سمتم و‌تا صدام زد اشکام شروع کرد باریدن. با تعجب دستمو گرفت --ترانه چت شد؟ با بغض به دماغم اشاره کردم --فکنم شکست. نگران دست دراز کرد سمت دماغم --کو؟بزار ببینم؟ تا دستش خورد به دماغم جیغم رفت هوا و کیان ترسیده خودشو کشید عقب --خیلی خب آروم باش! حالا اد همون موقع دل دردم هر لحظه شدیدتر میشد و خجالت می‌کشیدم به کیان بگم چه مرگمه -_- با صدای کیان نگاهم افتاد به دستم که ناخودآگاه گذاشته بودم رو دلم و اشکام بیصدا می‌ریخت. آروم شونه هامو گرفت --ترانه مطمئنی فقط دماغت درد گرفته؟ منفی وار سر تکون دادم. دوباره پرسید --دلت درد می‌کنه؟ مردد تأییدوار سر تکون دادم. منتظر بودم گیج بزنه بگه‌ چمیدونم بریم دکتر و فلان و بهمان،ولی به جاش با اون وضعیت خودش کمکم کرد رفتم‌ تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت. رفت واسم یه کیسه آب گرم با یه قرص مسکن آورد. هنوزم باورم نمیشد متوجه شده باشه. وجدان: --ترانه چرا خودتو میزنی به خریت؟بابا یارو زن داشته طبیعیه که این چیزارو بفهمه! راست میگه ها،چرا خودم بهش فکر نکرده بودم؟ با صدای کیان از فکر دراومدم --چیزی لازم نداری بگیرم واست؟ بگم همه چی لازم داشتم دروغ نگفتم-_- ولی الکی گفتم نه. همین که کیان از اتاق رفت بیرون زنگ زدم خالم، گفتم وسایلمو بیاره. با گرمی رو دلم، کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... نمی دونم چقدر گذشت که چشم باز کردم دیدم هنوز رو تختمم. وجدان: --نکنه انتظار داشتی تو قعر چاه باشی :/ هه هه وجدان بی مزه! از اتاق رفتم بیرون دیدم کیان سرش تو گوشیشه. آروم رفتم بالاسرش که مثلا بترسونمش،ولی کیان بی حس بهم خیره شد و به اپن آشپزخونه اشاره کرد --برو وسایلتو بردار‌. همینجور که می رفتم سمت آشپزخونه کنجکاو گفتم --وسایلم؟ همین که در نایلونو باز کردم هین کوتاهی کشیدم و فهمیدم چه سوتی دادم-_- بی سر و صدا نایلونو برداشتم و بدو داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش سر جام میخکوب شدم --صبر کن! وایسادم ولی برنگشتم. با حالت عصبانی جوری که سعی در کنترل کردن صداش داشت --مگه من ازت نپرسیدم چیزی نیاز نداری بگیرم، گفتی نه؟ تأیید وار سر تکون دادم --چرا... حرفمو قطع کرد --پس چرا اون پسره باید این خرت و پرتارو بیاره واست؟محرمته؟داداشته؟چیته که انقدر باهاش احساس راحتی می‌کنی؟ نمی‌دونستم چی باید بگم،واسه همین سکوت کردم و کیان ادامه داد --من خبر مرگم نمیتونستم برم،میگفتم گلناز بره هرچی نیاز داری واست بگیره ،اون که می‌تونست! اون لحظه یادم افتاد به مامانم که همیشه می‌گفت با غیرت مردا نمیشه بازی کرد،حالا خوبه من ناخواسته همچین کاری کردم. خدا بگم چیکارت کنه خاله که این آتیشا از گور تو بلند میشه. وقتی دید ساکتم پوزخند زد --چیشد؟چرا ساکت شدی؟صبح که خوب زبون داشتی! من نمی‌دونم اون لحظه این بغض چی بود که مثل کنه چسبیده بود بیخ گلوم و نمیزاشت حرف بزنم :/ واسه همین حرفی نزدم و رفتم تو اتاق... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 همین که پام رسید به تخت، پقی زدم زیر گریه و دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدام نره بیرون. نمی‌دونم از چی،ولی خیلی ناراحت بودم،پیش خودم گفتم حالا مگه چی شده؟مهرادم خر که نیس می‌فهمه:/ وجدان: --مهراد خر نیس،ولی اونی که خره مطمئنم تویی،چون بی فکر دست به کارایی میزنی که اصلا به فکر عاقبتش نیستی! اخم کردم --مگه من چیکار کردم انقدر بزرگش می‌کنه الکی؟ لبخند زد --اون مَرده،با من و تو خیلی فرق داره،اینکارت باعث شده فکر کنه نمیتونه نیازاتو برطرف کنه،میدونی که مردا از اینکه زنشون ازشون درخواستی بکنه خیلی خوشحال میشن. از طرفیم اون پسره مهراد اومد همه چی قاطی شد.کیان پیش خودش فکر می‌کنه چرا باید‌ تو با مهراد انقدر راحت باشی تا اون وسایل شخصیتو بیاره... حرفشو قطع کردم --من با مهراد راحت نیستم،من به خاله گفتم از کجا میدونستم میخواد اون اوسکولو بفرسته :/ با صدای در اتاق صاف نشستم رو تخت دیدم در باز شد و کیان با اخم --غذا گرفتم بیا ناهار بخوریم. اخمش به درک،خوبه کیان به فکره،وگرنه من اصلا یادم نبود از دیروز تا حالا غذای درست و حسابی نخوردم. خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم افتاد به رژ لبم. کرم درونم فعال شد و رفتم جلو آینه یکم رژ لب زدم و موهامو باز ریختم روشنه هام و یکم عطر رو‌خودم خالی کردم. تا از اتاق رفتم بیرون کیان منو دید ولی عکس العمل خاصی نشون نداد. اونجا بود که فهمیدم از اون دسته مرداییه که با هیچی خر نمیشن :/ گفتم خر به مردا برنخوره ها،میدونید که یه اصطلاحه ؛) با صداش از فکر دراومدم --غذارو گذاشتم رو اپن،بکش بیار... غذارو آوردم رو میز و نشستم رو مبل کناری کیان. هر دوتامون مشغول غذاخوردن بودیم که کنجکاو برگشت سمتم --از عطر من زدی؟ تازه یادم افتاد قوطی مشکیه مال کیانه -_- از اونجاییم که من اصلا از رو نمی‌رم منفی وار سرتکون دادم --نه مال خودمه. پوزخند زد --میدونم مال منه،چرا حاشا می‌کنی؟ کلافه برگشتم سمتش --کیان مگه من و تو داریم؟خیر سرمون زن و شوهریما! نفسشو صدادار بیرون داد --خوبه می‌دونی و زنگ میزنی اون پسره... حرصی حرفشو قطع کردم --من زنگ نزدم،به خاله گفتم چمیدونستم اون خبر مرگش خونه اس... متعجب بهم خیره شد --چرا جوون مردمو نفرین می‌کنی؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم --ماجرا اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیس،اگه بهم اعتماد نداری میتونی زنگ بزنی از خالم بپرسی! صدام یکم رفته بود بالا و این باعث میشد کیان با تعجب بهم خیره شه. حرفم که تموم شد خندید --خیلی خب، حالا چرا داد میزنی؟ قطره اشک مزاحمی که رو گونم ریخت رو پاک کردم و تلخند زدم --چون ناراحتم،اون از صبح که الکی گیر دادی به چمیدونم گلزار،اینم از الان،هرچیم میگم من روحمم خبر نداشته اون میخواد بیاد باورت نمیشه! لبخند زد --چرا باورم میشه :) دستمو گرفت و دم گوشم ادامه داد --خدانکنه یه نفرو تو زندگیت بیشتر از خودت دوست داشته باشی،اون موقع اس که دلت میخواد فقط و فقط مال خودت باشه و حتی نگاه کسی بهش نیفته. من ذوق‌ ‌ಥ⁠_⁠ಥ دید حرفی نمی‌زنم فشاری به دستم وارد کرد --غذاتو نخوری جوجه میمونیا! لبخند زدم و بیصدا‌ به غذا خوردنم ادامه دادم... بعد ناهار ظرفارو شستم و برگشتم دیدم کیان نیست. کنجکاو رفتم تو اتاق دیدم لباساشو عوض کرده و دراز کشیده رو تخت. با اون رکابی سفید تازه فهمیدم آقا چه اندام ورزشی داره و رو نمیکنه! خندید --چیه؟نکنه از استایلم خوشت اومده؟ خندیدم --اون که بله،ولی کنجکاوم بدونم چرا تا الان دریغ کردی؟! چشمک زد --دیگه همه چیو که نباید لو داد. یدفعه لباسشو بالا زد و به خطای رو شکمش اشاره کرد --تازه کجاشو دیدی... هین بلندی کشیدم و پشت کردم بهش --خجالت بکش کیان،این چه کاریه؟ حق به جانب خندید --مثل اینکه یادت رفته دیشب کمکم کردی برم حموم؟بابا همون بدنه عوض که نشده :/ راست میگه ها،چرا خودم یادم نبود؟ یه هفته ای که بعد عقدمون تو خونه بودیم با تموم تلخ و شیرینیاش گذشت و بلیط هواپیما گرفتیم، قرار بود جمعه یعنی فردا بریم کربلا. تموم هزینه هامون به عهده ی حاجی بود و کیان می گفت بعد که برگرده همرو جبران می‌کنه..‌. داشتم لباسامونو تا میزدم بزارم تو چمدون که نگاهم خورد به یکی از پیراهن های کیان. یادم به اونشب افتاد که تعقیبش کردم. پیرهن همون بود. ناخودآگاه چسبوندمش به سینم و عمیق بوش کرده. همون موقع کیان اومد تو اتاق و تا اون صحنه رو دید خندید --ترانه داری چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --یادته اونشب که رفتیم تو اون باغه این پیراهن تنت بود؟ کنجکاو اخم کرد --اون که پاره شد :/ متعجب به پیرهن خیره شدم --جدی؟ تأییدوار سرتکون داد --آره اونشب پاره شد انداختمش... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 کمک کردم کیان بره حموم و بعدش خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت ۱۲ شب بود. همه چیو یه دور بررسی کردم و همین که سرم رسید به بالش خوابم برد. واسه اذان صبح کیان بیدار شد منم بیدار کرد. بعد اینکه نماز خوندیم لباسامونو عوض کردیم و بابای کیان اومد دنبالمون. انگار نه انگار صبح زود بود چون وقتی رسیدیم فرودگاه دیدم گلناز و باران و خاله و دایی و فاطمه اینا منتظر اونجان. مهراد و مهدیم اومدن و حدود نیم ساعت تو سالن انتظار همه دور هم بودیم. زمان پروازمون که رسید،با همه خداحافظی کردیم. وقتی نوبت رسید به طاها ناخودآگاه گریم گرفت. بغلش کردم و دم گوشش گفتم مراقب خودش باشه و خاله رو اذیت نکنه،البته اگه پیش خاله بمونه. بچمون از وقتی بارانو دیده هوایی شده دیگه سمت ما نمیاد :/ مهدی به یه رفیقاش که مهماندار هواپیما بود سفارشمونو کرده بود و اون خودش اومد چمدونارو برد و کمک کرد کیان بشینه رو صندلی. شاید براتون سوال باشه که مسافرت کردن تو اون شرایط با اون وضعیت کیان سخت نبود؟ بله سخت بود ولی کیان روحیه ی خیلی قوی ای داره. تو‌ اون مدتم بیشتر از اینکه گله و شکایت کنه امیدوار بود. به اینکه یه روز دوباره سرپا میشه! با صداش از فکر دراومدم --چته جوجه تو لکی؟ خندیدم --هیچی. مکث کردم و ادامه دادم --تو از هواپیما نمی ترسی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،مگه تو می‌ترسی؟ خجالت می‌کشیدم بگم آره،واسه همین سکوت کردم -_- خندید و دستمو گرفت --نترس من اینجام.... موقعی که هواپیما میخواست بلند شه قلبم هری ریخت دست کیانو محکم گرفته بودم اونم فقط می‌خندید... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شده بود --ترانه تو مطمئنی با این شرایط میخوای کنارم بمونی؟ خندیدم --داری شوخی میکنی؟ جدی برگشت سمتم --نه. خندم جمع شد --خب معلومه. تلخند زد --ولی ممکنه من هیچوقت خوب نشم! خوبه دو ثانیه از اینکه گفتم امیدواره نگذشته :/ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --ترانه تو حق داری واسه آینده ات تصمیم بگیری... عصبانی حرفشو قطع کردم --این مزخرفا چیه میگی؟ لبخند زد --مزخرف نیس،مهمه... حرفشو قطع کردم --واسه تو مهمه،واسه من نیست! در حالی که چشمام پر اشک شده بود --قبلاً هم بهت گفته بودم، من بعد بابام مامانمو داشتم،ولی الان اونم ندارم! تنها اعضای خانواده ام که میتونم بهشون تکیه کنم تو و طاهایید،بعد تو حرف از رفتن میزنی... دستمو گرفت و آروم دم گوشم گفت --بگم غلط کردم اشکاتو پاک میکنی؟ نگاهمو ازش گرفتم --نمیدونم چرا هربار این بحث لعنتیو می‌کشی وسط،جواب منم هربار یه کلمه اس،میخوام کنار کسی که دوسش دارم بمونم،جرمه؟ خندید --خیلی خب،حالا چرا وسط گریه ابراز علاقه می‌کنی؟ حرفی نزدم و کیان یکم خودشو بهم نزدیک کرد --حیف وسط هواپیماییم وگرنه... حرفشو قطع کردم --کیان لطفاً منو خر نکن! خندید --از کی تا حالا انقدر باهوش شدی؟ مثل خودش حرف زدم --از وقتی که با شما همنشین شدم! شیطون خندید --همنشین؟هنوز مونده تا باهام همنشین بشی،یه زندگی برات بسازم که هر لحظه اش بهت خوش بگذره! لعنتی خوب بلده با حرفاش قند تو دل آدم آب کنه،ولی من نباید خر بشم -_- «کیان» اول رفتیم نجف حرم امام علی(ع) و بعد رفتیم کاظمین حرم امام کاظم(ع) و امام جواد(ع)،بعدم رفتیم سامرا حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع). همه ی اینا حدود ۴ روز طول کشید و من دل تو دلم نبود بریم کربلا. نه اینکه بقیه ی امامارو دوست نداشته باشم،اتفاقا هرجایی رفتیم حس و حال خاص خودش رو داشت. مخصوصاً وقتی رفتیم نجف،اونجا آدم احساس راحتی بیشتری میکرد. اونجا بود که آدم به شیعه بودنش افتخار می‌کرد و پیش خودش میگفت خداروشکر که من شیعه علیم :) با صدای ترانه از فکر دراومدم --جانم؟ --کجایی کیان دو ساعته دارم صدات میکنم. لبخند زدم --ببخشید،داشتم خاطرات این چند روز رو مرور میکردم. تأییدوار سر تکون داد و به صورتم اشاره کرد --قیافت مثل داعشیا شده. خندیدم --جدی؟ خودشم خندید --آره،از بس ریشات بلنده. خندیدم و ترانه ادامه داد --کیان کاش زودتر بریم کربلا. دستشو گرفتم و لبخند زدم --میریم قربونت برم. سرشو گذاشت رو شونم ولی من شونمو کشیدم و آروم دم گوشش گفتم --عه ترانه زشته اینج... هنوز حرفم تموم نشده بود که نشکون ریزی به بازم گرفت و عصبانی ادامه داد --کیان شروع نکن دوباره ها! ۳ ساعت تو راهیم منم خوابم میاد،نکنه انتظار داری واست برقصم؟ :/ خندیدم --خیلی خب بخواب. بمیرم هنوز سرش نرسیده به بالشش(بازومو میگم) خوابش برد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
677_40160167119410.mp3
7M
موافقین قبل از خوندن این قسمت اول این پادکستو گوش بدیم؟🥲❤️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 وقتی رسیدیم کربلا اصلا باورم نمیشد اونجام. از وقتی که رفتیم هتل تا وقتی که بریم حرم دل تو دلم نبود. بین الحرمین یه گیرایی عجیبی داشت. جوری که وقتی واردش میشی انگار وجودت زیر و رو میشه. به خودت که میای، میبینی مثل ابر بهار داری‌‌ گریه می‌کنی. من فکر کردم فقط خودم اینجوری شدم،ولی وقتی برگشتم دیدم ترانه هم مثل من داره گریه می‌کنه. اونجاس که تازه معنی این بیت شعر رو میفهمی این حسین کیست، که عالم همه دیوانه ی اوست؟ :) چون قسمت زنونه و مردونه جدا بود ترانه منو سپرد دست یکی از خادما تا منو ببره زیارت کنم. اول رفتیم حرم حضرت ابوالفضل (ع). بعد رفتیم حرم امام حسین(ع). دلشوره عجیبی داشتم. مثل وقتایی که میخوای یه آدم مهمی رو تو زندگیت واسه اولین بار ملاقات کنی. ولی تا چشمم خورد به ضریح شیش گوشه نگرانیم از بین رفت. شدت اشکام بیشتر شده بود و تقریباً هق هق میکردم. انگار هنوزم باورم نشده بود امام حسین (ع) دعوتم کرده :) اونجا بود که فهمیدم چقدر اماما بهمون نزدیکن،چقدر بهمون محبت دارن ولی ما فقط درگیر خودمونیم. اونجا دیگه نیازی نیست حرفاتو به زبون بیاری،زبون آدم قفل میشه و برعکس دلت زبون باز می‌کنه و مثل کودکی که به آغوش مادرش پناه می‌بره،تموم درداشو به آقای مهربونش میگه. در همین حد بگم که کربلا بهترین نقطه ی زمینه،جایی که شبیهش اصلا وجود نداره! نمی‌دونم چقدر گذشت که به خودم اومدم دیدم دو دستی چسبیدم به ضریح و دارم ضجه میزدم. تموم اینا یه دقیقه بیشتر طول نکشید چون حجوم جمعیت زیاد بود و مجبور بودیم سریع برگردیم عقب... خادمه منو رسوند دم در ورودی و منتظر موندم تا ترانه برگرده. فکرم درگیر خواب اون شبم بود. اون شهید جوری با اطمینان بهم گفت دوای دردم کربلاس که با خودم فکر میکردم بیام اینجا خوب میشم،ولی نمی‌دونستم چجوری.... با صدای ترانه از فکر دراومدم. برگشتم دیدم چادرش افتاده رو شونه هاش و همینجور که نفس نفس میزنه سعی داره گیره ی روسریشو سفت کنه. خندیدم --این چه وضعیه؟ کلافه سر تکون داد --از بس این زنا تو زیارت کردن با نظمن اینجوری میشه -_- با بغض به دستش خیره شد --یکی نیست بگه امام حسین (ع) که فقط برا شما نیست! راضین بقیه رو زیر دست و پا له کنن ولی دستشونو بچسبونن به ضریح. اشک گوشه چشمشو گرفت و ادامه داد --امام حسین(ع) به این مهربونی بعد ما... دست دراز کردم اشک چشمشو گرفتم و چادرشو رو سرش مرتب کردم --گریه نکن عزیزدلم،مهم اینه که اومدیم اینجا... با دیدن خون مردگی رو مچ دستش، دستشو گرفتم که چهرش درهم شد. با حالت نگرانی پرسیدم --چیشدی تو جوجه؟ میون گریه خندید --اون موقع تا حالا دارم روضه میخونم واست؟ بی توجه به حرفش --درد داری؟ خندید --اشکالی نداره بیا بریم. منفی وار سرتکون دادم --نه عزیزم،صبر کن بریم یه درمونگایی جایی... حرفمو قطع کرد --نمیخواد بابا خودش خوب میشه بیا بریم می‌خوام ببرمت گردش. خندیدم --مگه تو اینجارو بلدی؟ منفی وار سرتکون داد --نه ولی اون خادمه بلده. اخم کردم --کدوم؟ به خادمی که منو آورد اشاره کرد. بیشتر اخم کردم --مگه تو بهش چی گفتی؟ منفی وار شونه بالا انداخت --هیچی، فقط وقتی داشتم میومدم بهم گفت به تو بگم هرجا خواستی بری در خدمته. دستشو کشیدم و با همون اخم --نمیخواد،بیا بریم. بعدشم مگه ما خونمون از بقیه رنگین تره؟ اگه اینجوری باشه که خادما فقط وقت میکنن زائرارو تاب بدن اینور اونور. حرصی ادامه دادم --مرتیکه ی هیز... ترانه هین بلندی کشید --عههه کیااان! خیر سرمون اومدیم کربلا! اخم کردم --خیلی خب بیا بریم.... «ترانه» شاید من اندازه کیان مذهبی نباشم،البته اونم جدیداً اعتقاداتش بیشتر شده. ولی امام حسین(ع) به اعتقادات آدما کاری نداره :) وقتی رفتم کربلا اینو فهمیدم. شاید اگه قبلاً بهم میگفتن دوست داری بری کربلا میگفتم امام حسین(ع) که ما بدارو قبول نمیکنه،ولی همینجا حرفمو پس میگیرم. تو این ۲۰ سال زندگیم هیچوقت اندازه اون لحظه که پا گذاشتم تو بین الحرمین آرامش نداشتم. یه جوری حالمو خوب کرده بود، که دلم می خواست تا آخر عمرم اونجا بمونم. از همون موقع به برگشتن فکر میکردم،به اینکه چجوری از اینجا دل بکنم :( با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید و برگشت سمتم --چیه تو فکری؟ لبخند زدم --نمیدونم،خیلی حالم خوبه. به چشمام اشاره کرد --آخه داری گریه می‌کنی؟ دست کشیدم رو گونه ام و با مکث کوتاهی جواب دادم --اشک شوقه. حق به جانب سر تکون داد --میشه دقیقاً بگی شما زنا چند نوع گریه دارین؟ خندیدم و کیان ادامه داد --والا.خوشحالین گریه میکنین،ناراحتین گریه میکنین،عاشق میشین گریه میکنین،حرص می‌خورین گریه میکنین،درد دارین گریه میکنین... خودش حرف خودشو قطع کرد و در حالی که خندش گرفته بود --میشه دقیقاً بگی کی گریه نمیکنین؟ خندیدم و حرفی نزدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
enc_16811585746185813555408.mp3
6.28M
سلام بچها. راستش من خودم کربلا نرفتم ولی خیلی سعی کردم تصوراتی که دارم رو با واقعیت وفق بدم تا یه تصور عالی از کربلا واستون ساخته بشه :) بیاید امروز دعا کنیم واسه تموم کسایی که کربلا نرفتن🥺 اوناییم که رفتن بازم برن😌 التماس دعا❤️ حلما✍
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 بعد از شام دوباره رفتیم حرم،خداروشکر اون خادمه نبود،وگرنه کیان باز میخواست گیر بده -_- وجدان: --برو خداتو شکر کن شوهرت روت غیرت داره گاهی بهت گیر میده،به نظر من مردی که نسبت به زنش بی خیاله یه ریگی تو کفشش هست. خندیدم --منظورت اون دسته از مردای روشنفکره؟ پوزخند زد --هه،از نظر تو بی غیرتی روشنفکریه؟ تو برو جلو خروس صدای خروس دربیار ببین چجوری تیکه پارت می‌کنه،چرا؟چون غیرت داره! مردا که دیگه جای خود دارن... یعنی تا حالا در این حد قانع نشده بودم! با صدای کیان از فکر دراومدم --ترانه! گیج بهش خیره شدم --ها.. خندید --چته چرا همینحوری به من زل زدی؟ بی توجه به حرفش --کیان به نظر تو اینکه مردا به زنشون گیر میدن چه معنی می‌تونه داشته باشه؟ خندید --یهویی این چه سوالیه آخه؟ همینجور که دسته های ویلچرو می گرفتم تو دستم --بگو دیگه می‌خوام بدونم! متفکر به جلوش خیره شد --خب دلیلای زیادی می‌تونه داشته باشه.... مهم ترین دلیلش عشقه! برگشت سمتم و چشمک زد --یه مرد وقتی عاشق زنش باشه نمیزاره کسی نگاه چپ بهش بکنه! خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. برگشت سرجاش و با مکث طولانی ادامه داد --یه دلیل دیگه اش می‌تونه شکست باشه،وقتی از یه نفر شکست بخوری جاش تا ابد تو ذهنت میمونه، قطعاً مراقبتت از نفرات بعدی بیشتر میشه. برگشت سمتم و حق به جانب بهم خیره شد --خب،حالا نگفتی واسه چی این سوالو پرسیدی؟ شونه بالا انداختم --هیچی همینجوری. تأییدوار سرتکون داد و حرفی نزد... «کیان» به ساعت نگاه کردم،۱۲ شب بود. دوشب از وقتی اومده بودیم کربلا می‌گذشت و هیچ اتفاقی واسه من نیفتاده بود. اینکه میگم اتفاق،منظورم همون گره ای بود که به قول اون شهید فقط به دستای امام حسین(ع) باز میشد. از طریق مهدی با یکی از مغازه دارای عراق که ایرانی بود آشنا شده بودم اونم وقتی وضعیتمو دید،گفت تا وقتی اینجام هرکاری داشتم بهش بگم. دوست داشتم یه زمانی باشه که بتونم تنها برم حرم،چون نمی‌خواستم هیچکس حتی ترانه از ماجرای اون خواب بفهمه. خلاصه با همون دوست مهدی که اسمش رضا بود قرار گذاشتیم ساعت ۱۲ بیاد هتل دنبالم. نگاهم افتاد به ترانه که عمیق خوابیده بود. آروم‌ موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسیدم. بی سر و صدا خودمو کشیدم لبه ی تخت و آروم نشستم رو ویلچر. تیشرتمو پوشیدم،موهامو مرتب شونه زدم و یکم عطر زدم. گوشیمو برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون.... وقتی از آسانسور رفتم بیرون، دیدم رضا منتظر وایساده بود تو لابی و داشت سیگار می کشید. تا منو دید سیگارشو خاموش کرد و دوید سمتم. باهم دست دادیم و رفتیم بیرون... تو راه هیچکدوم حرف نمی‌زدیم، تا اینکه بالاخره رضا سکوت بینمون رو شکست --از مهدی شنیدم خیلی پسر کاری و داش مشتی ای هستی. مکث کرد و ادامه داد --واقعا متاسفام این اتفاق واست افتاده،خیلی سخته آدم یدفعه دچار این مشکل بشه. در جوابش فقط سر تکون دادم و اون ادامه داد --داداش بدت نیادا ولی این امام حسینی که اینجا میبینی خیلی کارش درسته،به نظرم یه نوبت برو پیشش یه دعایی،دارویی،دوایی،کی می‌دونه شاید اسم تو هم بره تو لیست شفا یافتگان. تموم این حرفارو با خنده میزد ولی منظورش جدی بود. برگشتم سمتش و مثل خودش خندیدم --تو می‌دونی کجا باید برم؟ چشمک زد --اختیار دارین،من اینجارو مثل کف دستم میشناسم،ما دربست در خدمتیم... همین که وارد حرم شدیم حس خاصی بهم دست داده بود،حسی که حتی وقتی واسه اولین بار رفتم حرم نداشتم. اول رفتیم زیارت، بعد از اونجا رفتیم تو یه شبستان. کنجکاو برگشتم سمت رضا --اینجا دیگه کجاس؟ لبخند زد --نگران نباش،اینجا مال زائراییه که معمولاً جا و مکان ندارن میان اینجا میمونن. خندیدم --خب اینجا چه ربطی به شفا گرفتن داره؟ حق به جانب بهم خیره شد --تو سعی کن بخوابی،کاریت نباشه. کمک کرد منو خوابوند رو زمین و‌خودشم دراز کشید کنارم. به ثانیه نکشیده خوابش برد و من موندم با دنیایی از سوال. یه صدایی همش بهم نهیب میزد اون خواب فقط رویایی بیش نبوده و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. ولی وجدان پشت بندش در حالی که از شدت خواب خمیازه میکشید --زر مفت میزنه داداش توجه نکن،این مرتیکه از طرف ابلیس اومده. خندیدم --تو از کجا می‌دونی؟ حق به جانب بهم خیره شد --دست شما درد نکنه،ناسلامتی همکاریما،یادت که نرفته من لوامه ام اون اماره؟! نمی‌دونم چقدر گذشت که چشمام سنگین شد و با‌ تکونای دست خادمی که به لهجه ی عربی یه چیزایی می‌گفت چشمامو باز کردم..... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا