eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
697 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @F_khodaei2006 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 همین که پام رسید به تخت، پقی زدم زیر گریه و دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدام نره بیرون. نمی‌دونم از چی،ولی خیلی ناراحت بودم،پیش خودم گفتم حالا مگه چی شده؟مهرادم خر که نیس می‌فهمه:/ وجدان: --مهراد خر نیس،ولی اونی که خره مطمئنم تویی،چون بی فکر دست به کارایی میزنی که اصلا به فکر عاقبتش نیستی! اخم کردم --مگه من چیکار کردم انقدر بزرگش می‌کنه الکی؟ لبخند زد --اون مَرده،با من و تو خیلی فرق داره،اینکارت باعث شده فکر کنه نمیتونه نیازاتو برطرف کنه،میدونی که مردا از اینکه زنشون ازشون درخواستی بکنه خیلی خوشحال میشن. از طرفیم اون پسره مهراد اومد همه چی قاطی شد.کیان پیش خودش فکر می‌کنه چرا باید‌ تو با مهراد انقدر راحت باشی تا اون وسایل شخصیتو بیاره... حرفشو قطع کردم --من با مهراد راحت نیستم،من به خاله گفتم از کجا میدونستم میخواد اون اوسکولو بفرسته :/ با صدای در اتاق صاف نشستم رو تخت دیدم در باز شد و کیان با اخم --غذا گرفتم بیا ناهار بخوریم. اخمش به درک،خوبه کیان به فکره،وگرنه من اصلا یادم نبود از دیروز تا حالا غذای درست و حسابی نخوردم. خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم افتاد به رژ لبم. کرم درونم فعال شد و رفتم جلو آینه یکم رژ لب زدم و موهامو باز ریختم روشنه هام و یکم عطر رو‌خودم خالی کردم. تا از اتاق رفتم بیرون کیان منو دید ولی عکس العمل خاصی نشون نداد. اونجا بود که فهمیدم از اون دسته مرداییه که با هیچی خر نمیشن :/ گفتم خر به مردا برنخوره ها،میدونید که یه اصطلاحه ؛) با صداش از فکر دراومدم --غذارو گذاشتم رو اپن،بکش بیار... غذارو آوردم رو میز و نشستم رو مبل کناری کیان. هر دوتامون مشغول غذاخوردن بودیم که کنجکاو برگشت سمتم --از عطر من زدی؟ تازه یادم افتاد قوطی مشکیه مال کیانه -_- از اونجاییم که من اصلا از رو نمی‌رم منفی وار سرتکون دادم --نه مال خودمه. پوزخند زد --میدونم مال منه،چرا حاشا می‌کنی؟ کلافه برگشتم سمتش --کیان مگه من و تو داریم؟خیر سرمون زن و شوهریما! نفسشو صدادار بیرون داد --خوبه می‌دونی و زنگ میزنی اون پسره... حرصی حرفشو قطع کردم --من زنگ نزدم،به خاله گفتم چمیدونستم اون خبر مرگش خونه اس... متعجب بهم خیره شد --چرا جوون مردمو نفرین می‌کنی؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم --ماجرا اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیس،اگه بهم اعتماد نداری میتونی زنگ بزنی از خالم بپرسی! صدام یکم رفته بود بالا و این باعث میشد کیان با تعجب بهم خیره شه. حرفم که تموم شد خندید --خیلی خب، حالا چرا داد میزنی؟ قطره اشک مزاحمی که رو گونم ریخت رو پاک کردم و تلخند زدم --چون ناراحتم،اون از صبح که الکی گیر دادی به چمیدونم گلزار،اینم از الان،هرچیم میگم من روحمم خبر نداشته اون میخواد بیاد باورت نمیشه! لبخند زد --چرا باورم میشه :) دستمو گرفت و دم گوشم ادامه داد --خدانکنه یه نفرو تو زندگیت بیشتر از خودت دوست داشته باشی،اون موقع اس که دلت میخواد فقط و فقط مال خودت باشه و حتی نگاه کسی بهش نیفته. من ذوق‌ ‌ಥ⁠_⁠ಥ دید حرفی نمی‌زنم فشاری به دستم وارد کرد --غذاتو نخوری جوجه میمونیا! لبخند زدم و بیصدا‌ به غذا خوردنم ادامه دادم... بعد ناهار ظرفارو شستم و برگشتم دیدم کیان نیست. کنجکاو رفتم تو اتاق دیدم لباساشو عوض کرده و دراز کشیده رو تخت. با اون رکابی سفید تازه فهمیدم آقا چه اندام ورزشی داره و رو نمیکنه! خندید --چیه؟نکنه از استایلم خوشت اومده؟ خندیدم --اون که بله،ولی کنجکاوم بدونم چرا تا الان دریغ کردی؟! چشمک زد --دیگه همه چیو که نباید لو داد. یدفعه لباسشو بالا زد و به خطای رو شکمش اشاره کرد --تازه کجاشو دیدی... هین بلندی کشیدم و پشت کردم بهش --خجالت بکش کیان،این چه کاریه؟ حق به جانب خندید --مثل اینکه یادت رفته دیشب کمکم کردی برم حموم؟بابا همون بدنه عوض که نشده :/ راست میگه ها،چرا خودم یادم نبود؟ یه هفته ای که بعد عقدمون تو خونه بودیم با تموم تلخ و شیرینیاش گذشت و بلیط هواپیما گرفتیم، قرار بود جمعه یعنی فردا بریم کربلا. تموم هزینه هامون به عهده ی حاجی بود و کیان می گفت بعد که برگرده همرو جبران می‌کنه..‌. داشتم لباسامونو تا میزدم بزارم تو چمدون که نگاهم خورد به یکی از پیراهن های کیان. یادم به اونشب افتاد که تعقیبش کردم. پیرهن همون بود. ناخودآگاه چسبوندمش به سینم و عمیق بوش کرده. همون موقع کیان اومد تو اتاق و تا اون صحنه رو دید خندید --ترانه داری چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --یادته اونشب که رفتیم تو اون باغه این پیراهن تنت بود؟ کنجکاو اخم کرد --اون که پاره شد :/ متعجب به پیرهن خیره شدم --جدی؟ تأییدوار سرتکون داد --آره اونشب پاره شد انداختمش... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 کمک کردم کیان بره حموم و بعدش خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت ۱۲ شب بود. همه چیو یه دور بررسی کردم و همین که سرم رسید به بالش خوابم برد. واسه اذان صبح کیان بیدار شد منم بیدار کرد. بعد اینکه نماز خوندیم لباسامونو عوض کردیم و بابای کیان اومد دنبالمون. انگار نه انگار صبح زود بود چون وقتی رسیدیم فرودگاه دیدم گلناز و باران و خاله و دایی و فاطمه اینا منتظر اونجان. مهراد و مهدیم اومدن و حدود نیم ساعت تو سالن انتظار همه دور هم بودیم. زمان پروازمون که رسید،با همه خداحافظی کردیم. وقتی نوبت رسید به طاها ناخودآگاه گریم گرفت. بغلش کردم و دم گوشش گفتم مراقب خودش باشه و خاله رو اذیت نکنه،البته اگه پیش خاله بمونه. بچمون از وقتی بارانو دیده هوایی شده دیگه سمت ما نمیاد :/ مهدی به یه رفیقاش که مهماندار هواپیما بود سفارشمونو کرده بود و اون خودش اومد چمدونارو برد و کمک کرد کیان بشینه رو صندلی. شاید براتون سوال باشه که مسافرت کردن تو اون شرایط با اون وضعیت کیان سخت نبود؟ بله سخت بود ولی کیان روحیه ی خیلی قوی ای داره. تو‌ اون مدتم بیشتر از اینکه گله و شکایت کنه امیدوار بود. به اینکه یه روز دوباره سرپا میشه! با صداش از فکر دراومدم --چته جوجه تو لکی؟ خندیدم --هیچی. مکث کردم و ادامه دادم --تو از هواپیما نمی ترسی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،مگه تو می‌ترسی؟ خجالت می‌کشیدم بگم آره،واسه همین سکوت کردم -_- خندید و دستمو گرفت --نترس من اینجام.... موقعی که هواپیما میخواست بلند شه قلبم هری ریخت دست کیانو محکم گرفته بودم اونم فقط می‌خندید... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شده بود --ترانه تو مطمئنی با این شرایط میخوای کنارم بمونی؟ خندیدم --داری شوخی میکنی؟ جدی برگشت سمتم --نه. خندم جمع شد --خب معلومه. تلخند زد --ولی ممکنه من هیچوقت خوب نشم! خوبه دو ثانیه از اینکه گفتم امیدواره نگذشته :/ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --ترانه تو حق داری واسه آینده ات تصمیم بگیری... عصبانی حرفشو قطع کردم --این مزخرفا چیه میگی؟ لبخند زد --مزخرف نیس،مهمه... حرفشو قطع کردم --واسه تو مهمه،واسه من نیست! در حالی که چشمام پر اشک شده بود --قبلاً هم بهت گفته بودم، من بعد بابام مامانمو داشتم،ولی الان اونم ندارم! تنها اعضای خانواده ام که میتونم بهشون تکیه کنم تو و طاهایید،بعد تو حرف از رفتن میزنی... دستمو گرفت و آروم دم گوشم گفت --بگم غلط کردم اشکاتو پاک میکنی؟ نگاهمو ازش گرفتم --نمیدونم چرا هربار این بحث لعنتیو می‌کشی وسط،جواب منم هربار یه کلمه اس،میخوام کنار کسی که دوسش دارم بمونم،جرمه؟ خندید --خیلی خب،حالا چرا وسط گریه ابراز علاقه می‌کنی؟ حرفی نزدم و کیان یکم خودشو بهم نزدیک کرد --حیف وسط هواپیماییم وگرنه... حرفشو قطع کردم --کیان لطفاً منو خر نکن! خندید --از کی تا حالا انقدر باهوش شدی؟ مثل خودش حرف زدم --از وقتی که با شما همنشین شدم! شیطون خندید --همنشین؟هنوز مونده تا باهام همنشین بشی،یه زندگی برات بسازم که هر لحظه اش بهت خوش بگذره! لعنتی خوب بلده با حرفاش قند تو دل آدم آب کنه،ولی من نباید خر بشم -_- «کیان» اول رفتیم نجف حرم امام علی(ع) و بعد رفتیم کاظمین حرم امام کاظم(ع) و امام جواد(ع)،بعدم رفتیم سامرا حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع). همه ی اینا حدود ۴ روز طول کشید و من دل تو دلم نبود بریم کربلا. نه اینکه بقیه ی امامارو دوست نداشته باشم،اتفاقا هرجایی رفتیم حس و حال خاص خودش رو داشت. مخصوصاً وقتی رفتیم نجف،اونجا آدم احساس راحتی بیشتری میکرد. اونجا بود که آدم به شیعه بودنش افتخار می‌کرد و پیش خودش میگفت خداروشکر که من شیعه علیم :) با صدای ترانه از فکر دراومدم --جانم؟ --کجایی کیان دو ساعته دارم صدات میکنم. لبخند زدم --ببخشید،داشتم خاطرات این چند روز رو مرور میکردم. تأییدوار سر تکون داد و به صورتم اشاره کرد --قیافت مثل داعشیا شده. خندیدم --جدی؟ خودشم خندید --آره،از بس ریشات بلنده. خندیدم و ترانه ادامه داد --کیان کاش زودتر بریم کربلا. دستشو گرفتم و لبخند زدم --میریم قربونت برم. سرشو گذاشت رو شونم ولی من شونمو کشیدم و آروم دم گوشش گفتم --عه ترانه زشته اینج... هنوز حرفم تموم نشده بود که نشکون ریزی به بازم گرفت و عصبانی ادامه داد --کیان شروع نکن دوباره ها! ۳ ساعت تو راهیم منم خوابم میاد،نکنه انتظار داری واست برقصم؟ :/ خندیدم --خیلی خب بخواب. بمیرم هنوز سرش نرسیده به بالشش(بازومو میگم) خوابش برد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
677_40160167119410.mp3
7M
موافقین قبل از خوندن این قسمت اول این پادکستو گوش بدیم؟🥲❤️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 وقتی رسیدیم کربلا اصلا باورم نمیشد اونجام. از وقتی که رفتیم هتل تا وقتی که بریم حرم دل تو دلم نبود. بین الحرمین یه گیرایی عجیبی داشت. جوری که وقتی واردش میشی انگار وجودت زیر و رو میشه. به خودت که میای، میبینی مثل ابر بهار داری‌‌ گریه می‌کنی. من فکر کردم فقط خودم اینجوری شدم،ولی وقتی برگشتم دیدم ترانه هم مثل من داره گریه می‌کنه. اونجاس که تازه معنی این بیت شعر رو میفهمی این حسین کیست، که عالم همه دیوانه ی اوست؟ :) چون قسمت زنونه و مردونه جدا بود ترانه منو سپرد دست یکی از خادما تا منو ببره زیارت کنم. اول رفتیم حرم حضرت ابوالفضل (ع). بعد رفتیم حرم امام حسین(ع). دلشوره عجیبی داشتم. مثل وقتایی که میخوای یه آدم مهمی رو تو زندگیت واسه اولین بار ملاقات کنی. ولی تا چشمم خورد به ضریح شیش گوشه نگرانیم از بین رفت. شدت اشکام بیشتر شده بود و تقریباً هق هق میکردم. انگار هنوزم باورم نشده بود امام حسین (ع) دعوتم کرده :) اونجا بود که فهمیدم چقدر اماما بهمون نزدیکن،چقدر بهمون محبت دارن ولی ما فقط درگیر خودمونیم. اونجا دیگه نیازی نیست حرفاتو به زبون بیاری،زبون آدم قفل میشه و برعکس دلت زبون باز می‌کنه و مثل کودکی که به آغوش مادرش پناه می‌بره،تموم درداشو به آقای مهربونش میگه. در همین حد بگم که کربلا بهترین نقطه ی زمینه،جایی که شبیهش اصلا وجود نداره! نمی‌دونم چقدر گذشت که به خودم اومدم دیدم دو دستی چسبیدم به ضریح و دارم ضجه میزدم. تموم اینا یه دقیقه بیشتر طول نکشید چون حجوم جمعیت زیاد بود و مجبور بودیم سریع برگردیم عقب... خادمه منو رسوند دم در ورودی و منتظر موندم تا ترانه برگرده. فکرم درگیر خواب اون شبم بود. اون شهید جوری با اطمینان بهم گفت دوای دردم کربلاس که با خودم فکر میکردم بیام اینجا خوب میشم،ولی نمی‌دونستم چجوری.... با صدای ترانه از فکر دراومدم. برگشتم دیدم چادرش افتاده رو شونه هاش و همینجور که نفس نفس میزنه سعی داره گیره ی روسریشو سفت کنه. خندیدم --این چه وضعیه؟ کلافه سر تکون داد --از بس این زنا تو زیارت کردن با نظمن اینجوری میشه -_- با بغض به دستش خیره شد --یکی نیست بگه امام حسین (ع) که فقط برا شما نیست! راضین بقیه رو زیر دست و پا له کنن ولی دستشونو بچسبونن به ضریح. اشک گوشه چشمشو گرفت و ادامه داد --امام حسین(ع) به این مهربونی بعد ما... دست دراز کردم اشک چشمشو گرفتم و چادرشو رو سرش مرتب کردم --گریه نکن عزیزدلم،مهم اینه که اومدیم اینجا... با دیدن خون مردگی رو مچ دستش، دستشو گرفتم که چهرش درهم شد. با حالت نگرانی پرسیدم --چیشدی تو جوجه؟ میون گریه خندید --اون موقع تا حالا دارم روضه میخونم واست؟ بی توجه به حرفش --درد داری؟ خندید --اشکالی نداره بیا بریم. منفی وار سرتکون دادم --نه عزیزم،صبر کن بریم یه درمونگایی جایی... حرفمو قطع کرد --نمیخواد بابا خودش خوب میشه بیا بریم می‌خوام ببرمت گردش. خندیدم --مگه تو اینجارو بلدی؟ منفی وار سرتکون داد --نه ولی اون خادمه بلده. اخم کردم --کدوم؟ به خادمی که منو آورد اشاره کرد. بیشتر اخم کردم --مگه تو بهش چی گفتی؟ منفی وار شونه بالا انداخت --هیچی، فقط وقتی داشتم میومدم بهم گفت به تو بگم هرجا خواستی بری در خدمته. دستشو کشیدم و با همون اخم --نمیخواد،بیا بریم. بعدشم مگه ما خونمون از بقیه رنگین تره؟ اگه اینجوری باشه که خادما فقط وقت میکنن زائرارو تاب بدن اینور اونور. حرصی ادامه دادم --مرتیکه ی هیز... ترانه هین بلندی کشید --عههه کیااان! خیر سرمون اومدیم کربلا! اخم کردم --خیلی خب بیا بریم.... «ترانه» شاید من اندازه کیان مذهبی نباشم،البته اونم جدیداً اعتقاداتش بیشتر شده. ولی امام حسین(ع) به اعتقادات آدما کاری نداره :) وقتی رفتم کربلا اینو فهمیدم. شاید اگه قبلاً بهم میگفتن دوست داری بری کربلا میگفتم امام حسین(ع) که ما بدارو قبول نمیکنه،ولی همینجا حرفمو پس میگیرم. تو این ۲۰ سال زندگیم هیچوقت اندازه اون لحظه که پا گذاشتم تو بین الحرمین آرامش نداشتم. یه جوری حالمو خوب کرده بود، که دلم می خواست تا آخر عمرم اونجا بمونم. از همون موقع به برگشتن فکر میکردم،به اینکه چجوری از اینجا دل بکنم :( با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید و برگشت سمتم --چیه تو فکری؟ لبخند زدم --نمیدونم،خیلی حالم خوبه. به چشمام اشاره کرد --آخه داری گریه می‌کنی؟ دست کشیدم رو گونه ام و با مکث کوتاهی جواب دادم --اشک شوقه. حق به جانب سر تکون داد --میشه دقیقاً بگی شما زنا چند نوع گریه دارین؟ خندیدم و کیان ادامه داد --والا.خوشحالین گریه میکنین،ناراحتین گریه میکنین،عاشق میشین گریه میکنین،حرص می‌خورین گریه میکنین،درد دارین گریه میکنین... خودش حرف خودشو قطع کرد و در حالی که خندش گرفته بود --میشه دقیقاً بگی کی گریه نمیکنین؟ خندیدم و حرفی نزدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
enc_16811585746185813555408.mp3
6.28M
سلام بچها. راستش من خودم کربلا نرفتم ولی خیلی سعی کردم تصوراتی که دارم رو با واقعیت وفق بدم تا یه تصور عالی از کربلا واستون ساخته بشه :) بیاید امروز دعا کنیم واسه تموم کسایی که کربلا نرفتن🥺 اوناییم که رفتن بازم برن😌 التماس دعا❤️ حلما✍
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 بعد از شام دوباره رفتیم حرم،خداروشکر اون خادمه نبود،وگرنه کیان باز میخواست گیر بده -_- وجدان: --برو خداتو شکر کن شوهرت روت غیرت داره گاهی بهت گیر میده،به نظر من مردی که نسبت به زنش بی خیاله یه ریگی تو کفشش هست. خندیدم --منظورت اون دسته از مردای روشنفکره؟ پوزخند زد --هه،از نظر تو بی غیرتی روشنفکریه؟ تو برو جلو خروس صدای خروس دربیار ببین چجوری تیکه پارت می‌کنه،چرا؟چون غیرت داره! مردا که دیگه جای خود دارن... یعنی تا حالا در این حد قانع نشده بودم! با صدای کیان از فکر دراومدم --ترانه! گیج بهش خیره شدم --ها.. خندید --چته چرا همینحوری به من زل زدی؟ بی توجه به حرفش --کیان به نظر تو اینکه مردا به زنشون گیر میدن چه معنی می‌تونه داشته باشه؟ خندید --یهویی این چه سوالیه آخه؟ همینجور که دسته های ویلچرو می گرفتم تو دستم --بگو دیگه می‌خوام بدونم! متفکر به جلوش خیره شد --خب دلیلای زیادی می‌تونه داشته باشه.... مهم ترین دلیلش عشقه! برگشت سمتم و چشمک زد --یه مرد وقتی عاشق زنش باشه نمیزاره کسی نگاه چپ بهش بکنه! خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. برگشت سرجاش و با مکث طولانی ادامه داد --یه دلیل دیگه اش می‌تونه شکست باشه،وقتی از یه نفر شکست بخوری جاش تا ابد تو ذهنت میمونه، قطعاً مراقبتت از نفرات بعدی بیشتر میشه. برگشت سمتم و حق به جانب بهم خیره شد --خب،حالا نگفتی واسه چی این سوالو پرسیدی؟ شونه بالا انداختم --هیچی همینجوری. تأییدوار سرتکون داد و حرفی نزد... «کیان» به ساعت نگاه کردم،۱۲ شب بود. دوشب از وقتی اومده بودیم کربلا می‌گذشت و هیچ اتفاقی واسه من نیفتاده بود. اینکه میگم اتفاق،منظورم همون گره ای بود که به قول اون شهید فقط به دستای امام حسین(ع) باز میشد. از طریق مهدی با یکی از مغازه دارای عراق که ایرانی بود آشنا شده بودم اونم وقتی وضعیتمو دید،گفت تا وقتی اینجام هرکاری داشتم بهش بگم. دوست داشتم یه زمانی باشه که بتونم تنها برم حرم،چون نمی‌خواستم هیچکس حتی ترانه از ماجرای اون خواب بفهمه. خلاصه با همون دوست مهدی که اسمش رضا بود قرار گذاشتیم ساعت ۱۲ بیاد هتل دنبالم. نگاهم افتاد به ترانه که عمیق خوابیده بود. آروم‌ موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسیدم. بی سر و صدا خودمو کشیدم لبه ی تخت و آروم نشستم رو ویلچر. تیشرتمو پوشیدم،موهامو مرتب شونه زدم و یکم عطر زدم. گوشیمو برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون.... وقتی از آسانسور رفتم بیرون، دیدم رضا منتظر وایساده بود تو لابی و داشت سیگار می کشید. تا منو دید سیگارشو خاموش کرد و دوید سمتم. باهم دست دادیم و رفتیم بیرون... تو راه هیچکدوم حرف نمی‌زدیم، تا اینکه بالاخره رضا سکوت بینمون رو شکست --از مهدی شنیدم خیلی پسر کاری و داش مشتی ای هستی. مکث کرد و ادامه داد --واقعا متاسفام این اتفاق واست افتاده،خیلی سخته آدم یدفعه دچار این مشکل بشه. در جوابش فقط سر تکون دادم و اون ادامه داد --داداش بدت نیادا ولی این امام حسینی که اینجا میبینی خیلی کارش درسته،به نظرم یه نوبت برو پیشش یه دعایی،دارویی،دوایی،کی می‌دونه شاید اسم تو هم بره تو لیست شفا یافتگان. تموم این حرفارو با خنده میزد ولی منظورش جدی بود. برگشتم سمتش و مثل خودش خندیدم --تو می‌دونی کجا باید برم؟ چشمک زد --اختیار دارین،من اینجارو مثل کف دستم میشناسم،ما دربست در خدمتیم... همین که وارد حرم شدیم حس خاصی بهم دست داده بود،حسی که حتی وقتی واسه اولین بار رفتم حرم نداشتم. اول رفتیم زیارت، بعد از اونجا رفتیم تو یه شبستان. کنجکاو برگشتم سمت رضا --اینجا دیگه کجاس؟ لبخند زد --نگران نباش،اینجا مال زائراییه که معمولاً جا و مکان ندارن میان اینجا میمونن. خندیدم --خب اینجا چه ربطی به شفا گرفتن داره؟ حق به جانب بهم خیره شد --تو سعی کن بخوابی،کاریت نباشه. کمک کرد منو خوابوند رو زمین و‌خودشم دراز کشید کنارم. به ثانیه نکشیده خوابش برد و من موندم با دنیایی از سوال. یه صدایی همش بهم نهیب میزد اون خواب فقط رویایی بیش نبوده و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. ولی وجدان پشت بندش در حالی که از شدت خواب خمیازه میکشید --زر مفت میزنه داداش توجه نکن،این مرتیکه از طرف ابلیس اومده. خندیدم --تو از کجا می‌دونی؟ حق به جانب بهم خیره شد --دست شما درد نکنه،ناسلامتی همکاریما،یادت که نرفته من لوامه ام اون اماره؟! نمی‌دونم چقدر گذشت که چشمام سنگین شد و با‌ تکونای دست خادمی که به لهجه ی عربی یه چیزایی می‌گفت چشمامو باز کردم..... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام بچه ها😍 تو راه مشهد هستم،دعا میکنم انشاالله همتون حاجت روا بشین😌❤️ «حلما»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بچها تو صحن انقلاب نائب الزیارتون هستم😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای صحن انقلاب بین دو نماز مغرب و عشاء😍 انشاالله حاجت روایی همه🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشهد مقدس صحن پیامبر اکرم نائب الزیاره همه دوستان عزیز هستم😍❤️
نائب الزیاره همه دوستان عزیز هستیم🤲🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون مشهد مقدس صحن انقلاب اسلامی نائب الزیاره همه ی دوستان🤲🌺
بسم الله رحمن رحیم (تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرّ ) مائده۲ واجب است که در کارهاى خیر به یکدیگر کمک کنید.» انفاق یک عبادت ظاهری و پنهان است. به یاری خدا و امام حسین قرار است در حدود هزار نسخه ویژه نامه ای با محوریت موضوع فلسطین در اربعین اباعبدالله و مسیر مشایه توزیع بشه.. اینبار نیاز ما به شما همراهان عزیز در راه آگاهی و روشنگری است. اگر دوست داشتید در مسیر کمک به مظلومین فلسطین خدمتی بکنید و تا الان توفیق پیدا نکردید این فرصت در اختیار شماست.. انشالله با این کمک سهمی در فریاد رسی به صدای مظلومین داشته باشید. 🇵🇸🖤 6219861936991313 بانک سامان | رضا طالبی نیت کنید برا فرج امام زمان و گشایش امور مسلمانان و ستمدیدگان فلسطین 🌱
دوستان سلام،این نشریه زیر نظر بنده قراره چاپ بشه،لطفاً حتی اگه 1000 تومن هم میتونید بهمون کمک کنید ممنون میشم❤️ حلما
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 برگشتم دیدم انگاری رضا منو با دیگه یکی دیگه اشتباه گرفته بود :/ به بدبختی دستاشو که‌ دور کمرم حلقه کرده بود پس زدم. صداش زدم ولی بیدار نشد. دیدم خادمه هنوز اونجا وایساده،به رضا اشاره کردم که یعنی من نمی تونم بیدارش کنم. اونم نامردی نکرد و چنان با صدای بلند رضارو صدا زد، که از خواب پرید و تا نگاهش افتاد به خادمه عصبانی شد. شروع کرد به عربی باهاش دعوا کردن. خادمه متأسف سر تکون داد و ازمون دور شد. خندیدم --تو‌ مگه عربی بلدی؟ خواب آلو خندید --داداش مثل اینکه از وقتی چشم باز کردم یه پام اینجا بوده یه پام ایران،میخوای بلد نباشم؟ از جاش‌ بلند شد و همینجور که دکمه های پیرهنشو می‌بست به پاهام اشاره کرد --شفا نیافتی؟ لحنش یه جوری بود که باعث شد خندم بگیره. منفی وار سرتکون دادم --هرموقع تو شفا یافتی منم شفا می یابم :/ همینجور که کمکم میکرد بشینم رو ویلچر خندید --نه خوشم اومد اهل دلی! رضا منو برد تو هتل و خودش رفت دم مغازه. سعی داشتم همه چیو عادی جلوه بدم،ولی قلبم شکسته تر از این حرفا بود. حس میکردم رو دست‌ خوردم،با یادآوری خواب اونشبم پوزخند زدم و دکمه آسانسور رو فشار دادم.... خداروشکر وقتی رفتم ترانه هنوز خوابیده بود. خوشم میاد‌ چه ایران باشیم چه عراق تخت هر شرایطی خوابه :/ رفتم حموم، آب سردو باز کردم‌ رو خودم تا شاید‌ خاموش بشه آتیشی که‌ تو دلمه. اشکام بیصدا از گونه هام پایین می‌ریخت،حس تهی بودن بهم دست داده بود. نمی‌دونم چقدر گذشت، که صدای ترانه از پشت در اومد --کیان حولتو بیارم؟ صدامو صاف کردم --آره عشقم. همون موقع در باز شد و ترانه خواب آلو تو چارچوب در ظاهر شد. همین که تو اون حالت دیدمش، ناخودآگاه خندم گرفت و دستامو باز کردم --بدو بیا بغلم ببینمت. خندید و حولمو انداخت‌ رو شونه هام --دیوونه بازی درنیار کیان. گفت و رفت بیرون.... آماده شدیم رفتیم رستوران واسه صبححونه، ولی من سر میز همش فکرم درگیر بود. با لقمه ای که چپونده شد تو دهنم از فکر دراومدم ترانه با چشم به دور و برش اشاره کرد --همه رفتنااا، فقط ما موندیم! خندیدم --واسم لقمه کن بعد میخورم. چشم چپ کرد --خب اینو از اول بگو. خندیدم --حالا چرا انقدر بداخلاقی جوجم؟ با بغض بهم خیره شد --نمیدونم چه مرگمه کیان،شاید واسه اینکه قراره بریم. دستاشو گرفتم و لبخند زدم --ولی ماکه هنوز نرفتیم. در مقابل دستمو گرفت --راستش از صبح که بیدار شدم دلشوره دارم،حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته. با این حرف ترانه ناخودآگاه یاد دیشب افتادم ولی خودم‌ جواب خودمو دادم --خیال خام نکن،اون‌ خواب فقط یه خواب بود‌، همین.... عصر رفتیم بازار واسه خرید سوغاتی و واسه شام بیرون غذا خوردیم. وقتیم برگشتیم هتل هردومون بهتره بگم از شدت خستگی غش کردیم... با صدای خنده های یه نفر از خواب پریدم. دیدم همون پسری که اونشب تو خواب دیدم وایساده بود بالاسرم. بهت زده نشستم تو جام و خیره بهش --تو اینجا چیکار می‌کنی؟ میون خنده لبخند زد --بهت گفته بودم درمون دردت کربلاس،پاشو باید بریم... پوزخند زدم --مسخرم کردید؟من جایی نمیام. رفت سمت ویلچرم و بهش اشاره کرد --بیا من کمکت میکنم‌. گفت و اومد سمتم کمکم کرد نشستم رو ویلچر. انقدر همه چی عادی بود که باورم نمیشد خواب باشه. تو مسیر خیلی باهام حرف زد، ولی متاسفانه من هیچکدومو یادم نیست... دم ورودی حرم حضرت عباس علیه السلام، دیدم یه مرد قد بلند و چهارشونه وایساده بود که هرچی دقت کردم نتونستم چهرشو ببینم. فکنم منتظر ما بود،چون وقتی منو دید چند قدم اومد سمتمون و رو کرد سمت همون پسر --آفرین ابراهیم،چه خوب امانت داری کردی مرد! بعدش جلوم زانو زد و دستاشو گذاشت رو زانوهام. --صبرت خیلی کمه جوون! مردد لب زدم --شما کی هستین؟ --من واسطه ی حسینم،ما خیلی وقت بود منتظرت بودیم،مولام حسین سفارش کرد بیام پیشت،منم اومدم. گفت و از جاش بلند شد،پشت کرد بهمون و رفت‌‌. تازه وقتی از پشت سر دیدمش، بیشتر متوجه ابهتش شدم. با اون قد بلند و شونه های پهنش، جوری آروم و با صلابت راه می‌رفت که آدمو محو خودش میکرد.... هنوزم اون لحظه رو یادم نمیره! وقتی چشم باز کردم،دیدم دقیقا روبه روی حرم آقا حضرت ابوالفضل علیه السلام نشستم رو ویلچر،صورتم خیس اشک بود. بهت زده به اطراف خیره شدم،شب بود و زیاد کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد. پیش خودم گفتم شاید دوباره دارم خواب میبینم،یه سیلی زدم تو صورتم،دوتا سیلی،سه تا... بعد ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو پام، ولی در کمال تعجب ضرب دستمو حس میکردم. مردد با دستم رو ساق پاهام فشار وارد کردم،فشار دستامو حس میکردم. اون لحظه انگار یه نفر دلمو زد زمین! اشکام شروع کرد باریدن و مثل ابر بهار گریه میکردم،به قدری که صدام خش‌دار شده بود. تو همون حال،دستامو گذاشتم رو دسته های ویلچر و سعی کردم از جام بلند شم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها،خوبین؟ خواستم بگم اگه وقتی این قسمتو‌‌ خوندین یه موقع دلتون شکست،اشک چشمتون جاری شد،به حق این روز های عزیز نزدیک اربعین،واسه شفای همه ی بیمارا دعا کنید🤲🥺 «حلما»