677_40160167119410.mp3
7M
موافقین قبل از خوندن این قسمت اول این پادکستو گوش بدیم؟🥲❤️
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۳۹
وقتی رسیدیم کربلا اصلا باورم نمیشد اونجام.
از وقتی که رفتیم هتل تا وقتی که بریم حرم دل تو دلم نبود.
بین الحرمین یه گیرایی عجیبی داشت.
جوری که وقتی واردش میشی انگار وجودت زیر و رو میشه.
به خودت که میای، میبینی مثل ابر بهار داری گریه میکنی.
من فکر کردم فقط خودم اینجوری شدم،ولی وقتی برگشتم دیدم ترانه هم مثل من داره گریه میکنه.
اونجاس که تازه معنی این بیت شعر رو میفهمی
این حسین کیست، که عالم
همه دیوانه ی اوست؟ :)
چون قسمت زنونه و مردونه جدا بود ترانه منو سپرد دست یکی از خادما تا منو ببره زیارت کنم.
اول رفتیم حرم حضرت ابوالفضل (ع).
بعد رفتیم حرم امام حسین(ع).
دلشوره عجیبی داشتم.
مثل وقتایی که میخوای یه آدم مهمی رو تو زندگیت واسه اولین بار ملاقات کنی.
ولی تا چشمم خورد به ضریح شیش گوشه نگرانیم از بین رفت.
شدت اشکام بیشتر شده بود و تقریباً هق هق میکردم.
انگار هنوزم باورم نشده بود
امام حسین (ع) دعوتم کرده :)
اونجا بود که فهمیدم چقدر اماما بهمون نزدیکن،چقدر بهمون محبت دارن ولی ما فقط درگیر خودمونیم.
اونجا دیگه نیازی نیست حرفاتو به زبون بیاری،زبون آدم قفل میشه و برعکس دلت زبون باز میکنه و مثل کودکی که به آغوش مادرش پناه میبره،تموم درداشو به آقای مهربونش میگه.
در همین حد بگم که کربلا بهترین نقطه ی زمینه،جایی که شبیهش اصلا وجود نداره!
نمیدونم چقدر گذشت که به خودم اومدم دیدم دو دستی چسبیدم به ضریح و دارم ضجه میزدم.
تموم اینا یه دقیقه بیشتر طول نکشید چون
حجوم جمعیت زیاد بود و مجبور بودیم سریع برگردیم عقب...
خادمه منو رسوند دم در ورودی و منتظر موندم تا ترانه برگرده.
فکرم درگیر خواب اون شبم بود.
اون شهید جوری با اطمینان بهم گفت دوای دردم کربلاس که با خودم فکر میکردم بیام اینجا خوب میشم،ولی نمیدونستم چجوری....
با صدای ترانه از فکر دراومدم.
برگشتم دیدم چادرش افتاده رو شونه هاش و همینجور که نفس نفس میزنه سعی داره گیره ی روسریشو سفت کنه.
خندیدم
--این چه وضعیه؟
کلافه سر تکون داد
--از بس این زنا تو زیارت کردن با نظمن اینجوری میشه -_-
با بغض به دستش خیره شد
--یکی نیست بگه امام حسین (ع) که فقط برا شما نیست!
راضین بقیه رو زیر دست و پا له کنن ولی دستشونو بچسبونن به ضریح.
اشک گوشه چشمشو گرفت و ادامه داد
--امام حسین(ع) به این مهربونی بعد ما...
دست دراز کردم اشک چشمشو گرفتم و چادرشو رو سرش مرتب کردم
--گریه نکن عزیزدلم،مهم اینه که اومدیم اینجا...
با دیدن خون مردگی رو مچ دستش، دستشو گرفتم که چهرش درهم شد.
با حالت نگرانی پرسیدم
--چیشدی تو جوجه؟
میون گریه خندید
--اون موقع تا حالا دارم روضه میخونم واست؟
بی توجه به حرفش
--درد داری؟
خندید
--اشکالی نداره بیا بریم.
منفی وار سرتکون دادم
--نه عزیزم،صبر کن بریم یه درمونگایی جایی...
حرفمو قطع کرد
--نمیخواد بابا خودش خوب میشه بیا بریم میخوام ببرمت گردش.
خندیدم
--مگه تو اینجارو بلدی؟
منفی وار سرتکون داد
--نه ولی اون خادمه بلده.
اخم کردم
--کدوم؟
به خادمی که منو آورد اشاره کرد.
بیشتر اخم کردم
--مگه تو بهش چی گفتی؟
منفی وار شونه بالا انداخت
--هیچی، فقط وقتی داشتم میومدم بهم گفت به تو بگم هرجا خواستی بری در خدمته.
دستشو کشیدم و با همون اخم
--نمیخواد،بیا بریم.
بعدشم مگه ما خونمون از بقیه رنگین تره؟ اگه اینجوری باشه که خادما فقط وقت میکنن زائرارو تاب بدن اینور اونور.
حرصی ادامه دادم
--مرتیکه ی هیز...
ترانه هین بلندی کشید
--عههه کیااان! خیر سرمون اومدیم کربلا!
اخم کردم
--خیلی خب بیا بریم....
«ترانه»
شاید من اندازه کیان مذهبی نباشم،البته اونم جدیداً اعتقاداتش بیشتر شده.
ولی امام حسین(ع) به اعتقادات آدما کاری نداره :)
وقتی رفتم کربلا اینو فهمیدم.
شاید اگه قبلاً بهم میگفتن دوست داری بری کربلا میگفتم امام حسین(ع) که ما بدارو قبول نمیکنه،ولی همینجا حرفمو پس میگیرم.
تو این ۲۰ سال زندگیم هیچوقت اندازه اون لحظه که پا گذاشتم تو بین الحرمین آرامش نداشتم.
یه جوری حالمو خوب کرده بود، که
دلم می خواست تا آخر عمرم اونجا بمونم.
از همون موقع به برگشتن فکر میکردم،به اینکه چجوری از اینجا دل بکنم :(
با صدای کیان از فکر دراومدم
--جانم؟
خندید و برگشت سمتم
--چیه تو فکری؟
لبخند زدم
--نمیدونم،خیلی حالم خوبه.
به چشمام اشاره کرد
--آخه داری گریه میکنی؟
دست کشیدم رو گونه ام و با مکث کوتاهی جواب دادم
--اشک شوقه.
حق به جانب سر تکون داد
--میشه دقیقاً بگی شما زنا چند نوع گریه دارین؟
خندیدم و کیان ادامه داد
--والا.خوشحالین گریه میکنین،ناراحتین گریه میکنین،عاشق میشین گریه میکنین،حرص میخورین گریه میکنین،درد دارین گریه میکنین...
خودش حرف خودشو قطع کرد و در حالی که خندش گرفته بود
--میشه دقیقاً بگی کی گریه نمیکنین؟
خندیدم و حرفی نزدم...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
enc_16811585746185813555408.mp3
6.28M
سلام بچها.
راستش من خودم کربلا نرفتم ولی خیلی سعی کردم تصوراتی که دارم رو با واقعیت وفق بدم تا یه تصور عالی از کربلا واستون ساخته بشه :)
بیاید امروز دعا کنیم واسه تموم کسایی که کربلا نرفتن🥺
اوناییم که رفتن بازم برن😌
التماس دعا❤️
حلما✍
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۴۰
بعد از شام دوباره رفتیم حرم،خداروشکر اون خادمه نبود،وگرنه کیان باز میخواست گیر بده -_-
وجدان:
--برو خداتو شکر کن شوهرت روت غیرت داره گاهی بهت گیر میده،به نظر من مردی که نسبت به زنش بی خیاله یه ریگی تو کفشش هست.
خندیدم
--منظورت اون دسته از مردای روشنفکره؟
پوزخند زد
--هه،از نظر تو بی غیرتی روشنفکریه؟
تو برو جلو خروس صدای خروس دربیار ببین چجوری تیکه پارت میکنه،چرا؟چون غیرت داره! مردا که دیگه جای خود دارن...
یعنی تا حالا در این حد قانع نشده بودم!
با صدای کیان از فکر دراومدم
--ترانه!
گیج بهش خیره شدم
--ها..
خندید
--چته چرا همینحوری به من زل زدی؟
بی توجه به حرفش
--کیان به نظر تو اینکه مردا به زنشون گیر میدن چه معنی میتونه داشته باشه؟
خندید
--یهویی این چه سوالیه آخه؟
همینجور که دسته های ویلچرو می گرفتم تو دستم
--بگو دیگه میخوام بدونم!
متفکر به جلوش خیره شد
--خب دلیلای زیادی میتونه داشته باشه....
مهم ترین دلیلش عشقه!
برگشت سمتم و چشمک زد
--یه مرد وقتی عاشق زنش باشه نمیزاره کسی نگاه چپ بهش بکنه!
خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
برگشت سرجاش و با مکث طولانی ادامه داد
--یه دلیل دیگه اش میتونه شکست باشه،وقتی از یه نفر شکست بخوری جاش تا ابد تو ذهنت میمونه، قطعاً مراقبتت از نفرات بعدی بیشتر میشه.
برگشت سمتم و حق به جانب بهم خیره شد
--خب،حالا نگفتی واسه چی این سوالو پرسیدی؟
شونه بالا انداختم
--هیچی همینجوری.
تأییدوار سرتکون داد و حرفی نزد...
«کیان»
به ساعت نگاه کردم،۱۲ شب بود.
دوشب از وقتی اومده بودیم کربلا میگذشت و هیچ اتفاقی واسه من نیفتاده بود.
اینکه میگم اتفاق،منظورم همون گره ای بود که به قول اون شهید فقط به دستای امام حسین(ع) باز میشد.
از طریق مهدی با یکی از مغازه دارای عراق که ایرانی بود آشنا شده بودم اونم وقتی وضعیتمو دید،گفت تا وقتی اینجام هرکاری داشتم بهش بگم.
دوست داشتم یه زمانی باشه که بتونم تنها برم حرم،چون نمیخواستم هیچکس حتی ترانه از ماجرای اون خواب بفهمه.
خلاصه با همون دوست مهدی که اسمش رضا بود قرار گذاشتیم ساعت ۱۲ بیاد هتل دنبالم.
نگاهم افتاد به ترانه که عمیق خوابیده بود.
آروم موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسیدم.
بی سر و صدا خودمو کشیدم لبه ی تخت و آروم نشستم رو ویلچر.
تیشرتمو پوشیدم،موهامو مرتب شونه زدم و یکم عطر زدم.
گوشیمو برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون....
وقتی از آسانسور رفتم بیرون، دیدم رضا منتظر وایساده بود تو لابی و داشت سیگار می کشید.
تا منو دید سیگارشو خاموش کرد و دوید سمتم.
باهم دست دادیم و رفتیم بیرون...
تو راه هیچکدوم حرف نمیزدیم، تا اینکه بالاخره رضا سکوت بینمون رو شکست
--از مهدی شنیدم خیلی پسر کاری و داش مشتی ای هستی.
مکث کرد و ادامه داد
--واقعا متاسفام این اتفاق واست افتاده،خیلی سخته آدم یدفعه دچار این مشکل بشه.
در جوابش فقط سر تکون دادم و اون ادامه داد
--داداش بدت نیادا ولی این امام حسینی که اینجا میبینی خیلی کارش درسته،به نظرم یه نوبت برو پیشش یه دعایی،دارویی،دوایی،کی میدونه شاید اسم تو هم بره تو لیست شفا یافتگان.
تموم این حرفارو با خنده میزد ولی منظورش جدی بود.
برگشتم سمتش و مثل خودش خندیدم
--تو میدونی کجا باید برم؟
چشمک زد
--اختیار دارین،من اینجارو مثل کف دستم میشناسم،ما دربست در خدمتیم...
همین که وارد حرم شدیم حس خاصی بهم دست داده بود،حسی که حتی وقتی واسه اولین بار رفتم حرم نداشتم.
اول رفتیم زیارت، بعد از اونجا رفتیم تو یه شبستان.
کنجکاو برگشتم سمت رضا
--اینجا دیگه کجاس؟
لبخند زد
--نگران نباش،اینجا مال زائراییه که معمولاً جا و مکان ندارن میان اینجا میمونن.
خندیدم
--خب اینجا چه ربطی به شفا گرفتن داره؟
حق به جانب بهم خیره شد
--تو سعی کن بخوابی،کاریت نباشه.
کمک کرد منو خوابوند رو زمین وخودشم دراز کشید کنارم.
به ثانیه نکشیده خوابش برد و من موندم با دنیایی از سوال.
یه صدایی همش بهم نهیب میزد اون خواب فقط رویایی بیش نبوده و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.
ولی وجدان پشت بندش در حالی که از شدت خواب خمیازه میکشید
--زر مفت میزنه داداش توجه نکن،این مرتیکه از طرف ابلیس اومده.
خندیدم
--تو از کجا میدونی؟
حق به جانب بهم خیره شد
--دست شما درد نکنه،ناسلامتی همکاریما،یادت که نرفته من لوامه ام اون اماره؟!
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام سنگین شد و با تکونای دست خادمی که به لهجه ی عربی یه چیزایی میگفت چشمامو باز کردم.....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
.
سلام بچه ها😍
تو راه مشهد هستم،دعا میکنم انشاالله همتون حاجت روا بشین😌❤️
«حلما»
بسم الله رحمن رحیم
(تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرّ ) مائده۲
واجب است که در کارهاى خیر به یکدیگر کمک کنید.»
انفاق یک عبادت ظاهری و پنهان است.
به یاری خدا و امام حسین قرار است در حدود هزار نسخه ویژه نامه ای با محوریت موضوع فلسطین در اربعین اباعبدالله و مسیر مشایه توزیع بشه..
اینبار نیاز ما به شما همراهان عزیز در راه آگاهی و روشنگری است.
اگر دوست داشتید در مسیر کمک به مظلومین فلسطین خدمتی بکنید و تا الان توفیق پیدا نکردید این فرصت در اختیار شماست..
انشالله با این کمک سهمی در فریاد رسی به صدای مظلومین داشته باشید. 🇵🇸🖤
6219861936991313
بانک سامان | رضا طالبی
نیت کنید برا فرج امام زمان و گشایش امور مسلمانان و ستمدیدگان فلسطین 🌱
دوستان سلام،این نشریه زیر نظر بنده قراره چاپ بشه،لطفاً حتی اگه 1000 تومن هم میتونید بهمون کمک کنید ممنون میشم❤️
حلما
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۴۱
برگشتم دیدم انگاری رضا منو با دیگه یکی دیگه اشتباه گرفته بود :/
به بدبختی دستاشو که دور کمرم حلقه کرده بود پس زدم.
صداش زدم ولی بیدار نشد.
دیدم خادمه هنوز اونجا وایساده،به رضا اشاره کردم که یعنی من نمی تونم بیدارش کنم.
اونم نامردی نکرد و چنان با صدای بلند رضارو صدا زد، که از خواب پرید و تا نگاهش افتاد به خادمه عصبانی شد.
شروع کرد به عربی باهاش دعوا کردن.
خادمه متأسف سر تکون داد و ازمون دور شد.
خندیدم
--تو مگه عربی بلدی؟
خواب آلو خندید
--داداش مثل اینکه از وقتی چشم باز کردم یه پام اینجا بوده یه پام ایران،میخوای بلد نباشم؟
از جاش بلند شد و همینجور که دکمه های پیرهنشو میبست به پاهام اشاره کرد
--شفا نیافتی؟
لحنش یه جوری بود که باعث شد خندم بگیره.
منفی وار سرتکون دادم
--هرموقع تو شفا یافتی منم شفا می یابم :/
همینجور که کمکم میکرد بشینم رو ویلچر خندید
--نه خوشم اومد اهل دلی!
رضا منو برد تو هتل و خودش رفت دم مغازه.
سعی داشتم همه چیو عادی جلوه بدم،ولی قلبم شکسته تر از این حرفا بود.
حس میکردم رو دست خوردم،با یادآوری خواب اونشبم پوزخند زدم و دکمه آسانسور رو فشار دادم....
خداروشکر وقتی رفتم ترانه هنوز خوابیده بود.
خوشم میاد چه ایران باشیم چه عراق تخت هر شرایطی خوابه :/
رفتم حموم، آب سردو باز کردم رو خودم تا شاید خاموش بشه آتیشی که تو دلمه.
اشکام بیصدا از گونه هام پایین میریخت،حس تهی بودن بهم دست داده بود.
نمیدونم چقدر گذشت، که صدای ترانه از پشت در اومد
--کیان حولتو بیارم؟
صدامو صاف کردم
--آره عشقم.
همون موقع در باز شد و ترانه خواب آلو تو چارچوب در ظاهر شد.
همین که تو اون حالت دیدمش، ناخودآگاه خندم گرفت و دستامو باز کردم
--بدو بیا بغلم ببینمت.
خندید و حولمو انداخت رو شونه هام
--دیوونه بازی درنیار کیان.
گفت و رفت بیرون....
آماده شدیم رفتیم رستوران واسه صبححونه، ولی من سر میز همش فکرم درگیر بود.
با لقمه ای که چپونده شد تو دهنم از فکر دراومدم
ترانه با چشم به دور و برش اشاره کرد
--همه رفتنااا، فقط ما موندیم!
خندیدم
--واسم لقمه کن بعد میخورم.
چشم چپ کرد
--خب اینو از اول بگو.
خندیدم
--حالا چرا انقدر بداخلاقی جوجم؟
با بغض بهم خیره شد
--نمیدونم چه مرگمه کیان،شاید واسه اینکه قراره بریم.
دستاشو گرفتم و لبخند زدم
--ولی ماکه هنوز نرفتیم.
در مقابل دستمو گرفت
--راستش از صبح که بیدار شدم دلشوره دارم،حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته.
با این حرف ترانه ناخودآگاه یاد دیشب افتادم ولی خودم جواب خودمو دادم
--خیال خام نکن،اون خواب فقط یه خواب بود، همین....
عصر رفتیم بازار واسه خرید سوغاتی و واسه شام بیرون غذا خوردیم.
وقتیم برگشتیم هتل هردومون بهتره بگم از شدت خستگی غش کردیم...
با صدای خنده های یه نفر از خواب پریدم. دیدم همون پسری که اونشب تو خواب دیدم وایساده بود بالاسرم.
بهت زده نشستم تو جام و خیره بهش
--تو اینجا چیکار میکنی؟
میون خنده لبخند زد
--بهت گفته بودم درمون دردت کربلاس،پاشو باید بریم...
پوزخند زدم
--مسخرم کردید؟من جایی نمیام.
رفت سمت ویلچرم و بهش اشاره کرد
--بیا من کمکت میکنم.
گفت و اومد سمتم کمکم کرد نشستم رو ویلچر.
انقدر همه چی عادی بود که باورم نمیشد خواب باشه.
تو مسیر خیلی باهام حرف زد، ولی متاسفانه من هیچکدومو یادم نیست...
دم ورودی حرم حضرت عباس علیه السلام، دیدم یه مرد قد بلند و چهارشونه وایساده بود که هرچی دقت کردم نتونستم چهرشو ببینم.
فکنم منتظر ما بود،چون وقتی منو دید چند قدم اومد سمتمون و رو کرد سمت همون پسر
--آفرین ابراهیم،چه خوب امانت داری کردی مرد!
بعدش جلوم زانو زد و دستاشو گذاشت رو زانوهام.
--صبرت خیلی کمه جوون!
مردد لب زدم
--شما کی هستین؟
--من واسطه ی حسینم،ما خیلی وقت بود منتظرت بودیم،مولام حسین سفارش کرد بیام پیشت،منم اومدم.
گفت و از جاش بلند شد،پشت کرد بهمون و رفت.
تازه وقتی از پشت سر دیدمش، بیشتر متوجه ابهتش شدم.
با اون قد بلند و شونه های پهنش، جوری آروم و با صلابت راه میرفت که آدمو محو خودش میکرد....
هنوزم اون لحظه رو یادم نمیره!
وقتی چشم باز کردم،دیدم دقیقا روبه روی حرم آقا حضرت ابوالفضل علیه السلام
نشستم رو ویلچر،صورتم خیس اشک بود.
بهت زده به اطراف خیره شدم،شب بود و زیاد کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد.
پیش خودم گفتم شاید دوباره دارم خواب میبینم،یه سیلی زدم تو صورتم،دوتا سیلی،سه تا...
بعد ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو پام، ولی در کمال تعجب ضرب دستمو حس میکردم.
مردد با دستم رو ساق پاهام فشار وارد کردم،فشار دستامو حس میکردم.
اون لحظه انگار یه نفر دلمو زد زمین!
اشکام شروع کرد باریدن و مثل ابر بهار گریه میکردم،به قدری که صدام خشدار شده بود.
تو همون حال،دستامو گذاشتم رو دسته های ویلچر و سعی کردم از جام بلند شم....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
سلام بچها،خوبین؟
خواستم بگم اگه وقتی این قسمتو خوندین
یه موقع دلتون شکست،اشک چشمتون جاری شد،به حق این روز های عزیز نزدیک اربعین،واسه شفای همه ی بیمارا دعا کنید🤲🥺
«حلما»
سلام بچها خوبین؟
فکنم دعاهاتون جواب داد چون بالاخره ارباب قسمت منم کرد برم کربلا🥺
از دور صورت ماه تک تکتون رو میبوسم و ازتون میخوام حلالم کنید انشاالله دفعه بعد جمع ۷۱۶نفرمون باهم بریم😌❤️
ارادتمند شما حلما
سلام دوستان😍
با توجه به اینکه مدارس نزدیکه😩
و قیمت کفش مدارسم خیلی بالاس😱
من یه کانال پیدا کردم
که هم جنس کفشاش عالیه🤩
هم قیمتاش مناسبه💸
لینکشو میزارم حتما حتما عضو بشید😌
@khodaeishop_shoes