eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱 🌱🌱 —————ˋˏ ∵✉︎∴ ˎˊ————— 📚☕️📖 ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ..... ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ..... نام نویسنده: نام کتاب :📚 تو را دوست دارم چون نان و نمک @berke_roman_15 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان با قلبش عاشق میشه یا با مغزش؟🤔 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 گوش کنیم صحبت های زیبای پروفسور سمیعی درباره عشق رو 😍 راستی شما شمارشو حفظین؟😃🤔🤔 @berke_roman_15 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
Hoorosh Band - To Mese Daryayi (128).mp3
2.81M
👍 تو مثل دریایی "هوروش بند" @berke_roman_15 👆🎵👆🎵👆🎵👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا این دل واسه تو..... هرجا میخوای بردا برو..... 😍🙈 عاشقانه @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
پنجشنبه ها.... به مزار شهدا رفتن... چقدر لذت دارد... انگار که آنجا... مسکنی قوی.. برای تمامی درد هاست... آنجا آرام میشوی... آرامش، به معنای واقعی... یادمان نرود... این آرامش را... مدیون آنهایی هستیم.... که بعضی هاشان.. نامشان راهم... جا گذاشتند.... "حلما" @berke_roman_15 💔♡💔♡💔♡💔♡💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"فرشته ای برای نجات" شصت و یکم کمی تو نت چرخیدم و مامانم صدام زد واسه ناهار. بعد از ناهار، میزو کمک مامانم جمع کردم و ظرفارو شستم. تلفن خونه زنگ خورد و مامان جواب داد..... --حامد مامان؟ --جانم اومدم. نشستم کنارش رو مبل. --خالت زنگ زده، میخواد آش درست کنه گفت برم کمکش. پاشو لباستو عوض کن منو ببر خونه خالت. --چشم. رفتم تو اتاق و دوباره موبایلم رو چک کردم اما تماس و پیامکی از یاسر نبود. --داداشی؟ --جانم آرمان؟ --خاله میخواد منو ببره خونه خالت. --خب. --اشکالی نداره من برم؟ --نه چه اشکالی؟ --آخه اونجا همشون زنن! خندیدم و لپشو کشیدم --قربون داداش باحیام برم منننن! --میشه منو ببری پیش عمو علی؟ --تو کارخونه؟ --آره. --آرمان اونجا حوصلت سر نمیره؟ با تعجب نگاهم کرد --حوصلم سر برههه! نه باباااا اونجا انقدر باحاله که نگو. --باشه برو لباساتو عوض کن میبرمت. خوشحال شد و دوید بیرون..... مامان رو بردم خونه خاله و آرمانم بردم کارخونه.... من موندم تنها و داشتم تو خیابونا میچرخیدم که موبایلم زنگ خورد. --الو سلام حامد کجایی؟ --سلام. تو خیابونم. --میتونی الان بیای دیگه؟ --اره آدرسو بفرس. --باشه..... آدرس یه قهوه خونه رو فرستاده بود. نزدیک نیم ساعت توی راه بودم تا رسیدم. قهوه خونه پایین شهر بود و توی یه محله خلوت. رفتم تو قهوه خونه و با حجم زیادی از دود، که حاصل از قلیون بود مواجه شدم. صدای قُلقُل و حرف و خنده و بحث و... قاطی شده بود و آدمو کلافه میکرد. با دیدن یاسر سر میز رفتم و نشستم رو صندلی. --سلام. --سلام، چرا بهتت زده؟ --اینجا واسه چی؟ --قضیش مفصله. دستشو بُرد بالا --مشتی؟ --امر بفرما سالار. --دوتا چایی. --چشممم! --خب حامد خوبی؟ --قربانت. --فکراتو کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و به جای اکسیژن دود قلیون وارد بدنم شد. --آره. اما بین دوراهی موندم. --چه دوراهی؟ ادامه این حرفش دوتا پک به قلیون زد متعجب نگاهش کردم سرشو اورد پایین و اروم حرف زد --انقدر تابلو نشو پسر. اگه یه نگاه به پشت سرت بکنی میفهمی، بعدشم فیلم بود، میبینی که دود نداشت. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم با بهت گفتم --اینکه همون مردک سرلکه! --بهتره بگی جمشید عقرب. --اینجا چیکار میکنه؟ --همونجور که تا الان فهمیدیم،جمشید و غلام بدجوری جیک تو جیکن. بیشتر مهمونی هایی هم که کامران میرفته، مال سرلک بوده و و اونجا با غلام نقشه هاشون رو پیش میبردن. درست غلام وقتی با جمشید آشنا میشه که شوهر سابق مادر شهرزاد میمیره. --خب! --خب که به جمالت! تحقیقاتمون نتیجه داد. شوهر سابق مادر شهرزاد،معروف به اِبرام لُنگی، تو دَم و دستگاه غلام بوده تا وفتی میمیره. که البته نمیمیره و به دست غلام کشته میشه. دو سال بعد، پدر ساسان با مادر شهرزاد ازدواج میکنه و بقیش رو هم خودت میدونی. --ماموریت من چیه؟ --اینجارو خوب اومدی. ببین حامد، شهرزاد یه مدت طولانی با کامران بوده. غیرتم گُل کرد و با اخم گفتم --خب که چی؟ یاسر به یکی از پیشخدمت ها اشاره کرد و با عوض کردن چایی ها، یه کاغذ از زیر سینی داد به یاسر. --خودیه بابا نگران نباش. کاغذو گرفت طرف من --جمعه ساعت ۶ صبح، میری به این آدرس. --خب بعد چیکار کنم؟ -- به چیزی که میخوام بگم اول فکر کن بعد جواب بده. تو باید از طریقی که درست و حلاله به شهرزاد نزدیک بشی. --یعنی چی یاسر؟ --باهاش ازدواج‌کن! ذهنم قفل کرد و به چشماش خیره شدم. --میدونم درخواست درستی نیست! اما حامد تو با این کارت میتونی چندین خونواده رو نجات بدی، از هر خطر! خلاف تا آدم ربایی! --آخه یاسر،اولاً من اصلاً قصد ازدواج ندارم. ثانیاً مامانم گیر داده به من که با دختر خالم ازدواج کنم. ثالثاً، من با چه بهونه ای این کار رو بکنم؟ دستشو کشید تو موهاشو نفسشو صدادار بیرون داد. بعد از چند ثانیه سکوت --فقط یه راه میمونه. سوالی نگاهش کردم --اینکه ما غیر مستقیم، شهرزاد رو مطلع کنیم. سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم --یاسر مگه شهرزاد هنوزم با کامران رابطه داره؟ --نمیشه گفت رابطه داره. اما بی ربط هم نیست. --یاسر تو از کجا میدونی؟ من خودم ازش پرسیدم. قیافشو بامزه کرد و خندید --باریکلااااا! پسر شجاع. --یاسر جدی میگم. --خب چی گفت؟ --اون گفت تا چند روز قبل از اینکه اتفاق اونشب بیفته با کامران رابطه داشته. --شاید باورت نشه اما، کامران تا زمانیم که شهرزاد توی کما بود.میرفت بیمارستان و بهش سر میزد. --جدیییی؟ --اره. --پس اتفاق پریشب؟ --بیشتر ظاهر سازی بوده تا اتفاق. --یاسر چرا واضح حرف نمیزنی؟ --چون اطلاعات کامل و دقیقی ندارم. به خاطر همین میگم باید به شهرزاد نزدیک بشی........ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"فرشته ای برای نجات" شصت و دوم --پس یعنی ماموریت من ازدواج با شهرزاده؟ --متاسفانه، و شاید بعدش خوشبختانه خندید و ادامه داد -- بله. --یاسر خدا بگم چیکارت نکنه! --من که میدونم تو دلت چه خبره! --چه خبره؟ --اگه از لرزش و ذوق و تپش و... بگذریم،‌خبری نیست. خندیدم --تو تو دل منی؟ --نه ولی تو چشمات هستم. --تو هیچ جوره قانع نمیشی. بریم؟ --بریم. از قهوه خونه اومدیم بیرون. یاسر ماشین نیاورده بود و با ماشین من اومد. توی راه سکوت کرده بودم و با اخم غلیظی رانندگی میکردم. برگشتم طرف یاسر --یاسر؟ --هوم؟ --نمیشه به جای من یکی دیگه این ماموریت رو داشته باشه؟ --چی بگم رفیق. دستور سرهنگه. --آخه من به پدر مادرم چی بگم؟ --آقای رادمنش که حله. --یعنی چی حله؟ --امروز سرهنگ خودش باهاش صحبت میکنه. --خب مامانم؟ --اونم حله! --تو از کجا انقدر مطمئنی؟ --چون که وقتی پدرت بدونه، مادرت رو هم قانع میکنه. -- من چی؟ --توام که هیچی دیگه. چند روز دیگه عروسیته. --یاسر اصلاً حوصله شوخی ندارم. -- خب مگه خودت راضی نیستی؟ --باید راضی باشم؟ --چی بگم. --هیییی خدای من! --بخدا خودمم راضی نیستم واسه این کار! اما چه کنیم که دستوره؟ سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. --یاسر؟ سوالی نگاهم کرد --آدرسی که دادی واسه جمعه چیه؟ --بهت گفتم که! کلافه گفتم. --یعنی الان نمیتونی بگی؟ قاطع گفت --نه! دوباره به خیابون خیره شدم. یاسر دم پیرایشگاهش پیاده کردم و خودم رفتم خونه. ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو. --سلام. --سلام مامان خوبی؟ لبخند مصنوعی زدم --بله ممنون. شما کی اومدین؟ --نیم ساعت پیش رستا منو آورد. --به این زودی آش پختین؟ با آب و تا گفت --آش که بهانه بود. بیا بشین میگم واست. نشستم رو صندلی --حامد مامان! یه سوال ازت میپرسم درست و حسابی جوابمو بده. --جانم؟ --چرا دو ساله که دختر خالتو به پات نشوندی؟ دستمو به طرف سینم نشونه گرفتم و متعجب گفتم --مننننن؟ --خب حالا صداتو بیار پایین بچه خوابه! کلافه دستمو بردم تو موهام. آرومتر پرسیدم --آخه مامان جان، من کی در مورد رستا به شما حرف زدم؟ دستشو جلو دهنش مشت کرد و ابروهاش رو بالا داد --اییی واااا! حامد جان دیگه به من دروغ نگو! خودم دیدم چند باری که رستا حالش بد میشد یا بچه بودید میخورد زمین مثل مرغ پر و بال کنده بودی! --مامان اون موقع بچه بودم! همبازیم بود! من تا به حال راجع به رستا فکری نکردم! --فکر کردی یا نکردی من نمیدونم. من چند بار با خالت حرف زدم و هی مشکل پیش اومده. نشده که رسمیش کنم. بعدشم مگه دختر خالت چه عیبی‌ داره؟ --مامان جااان من کی گفتم رستا عیب و ایراد داره؟ من فقط گفتم.... حرفمو قطع کرد --همین که گفتم! --مامان جان بخدا الان ذهنم خیلی درگیره! بزارید بعد در موردش صحبت میکنیم.! --یه هفته فرصت داری. بدون هیچ حرفی از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم. آرمان خواب بود. بدون هیچ سر و صدایی لباسامو عوض کردم و رو زمین دراز کشیدم. حس میکردم هر آن ممکنه مغزم متلاشی بشه. باید یه تصمیم عاقلانه و قاطع میگرفتم. به شهرزاد فکر کردم، که هنوز کامل نمیشناختمش. نمیدونستم چیزایی که تا الان ازش میدونم اصلاً حقیقت داره یانه! از طرفی نمیدونستم چجوری میتونم راجب موضوعی که یاسر گفت باهاش حرف بزنم! این وسط کلمه علاقه و دوست داشتن، گنگ و نامفهوم بود. فکر کردن به رستا از همون اول محو شد و اصلاً به چشم نمیومد. چون من علاقه ای به رستا نداشتم و نخواهم داشت....... همین که چشمام گرم شد، اذان شد و دیگه اجازه خوابیدن به خودم ندادم. وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا کردم و ملتمس از خدا خواستم‌ که کمکم کنه!... صدای بابا از هال میومد که داشت سراغ من رو از مامان میگرفت. --حااامد جان؟........... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
ابر ها گریان بودند و اشک هایشان... خیابان را میشست... باد دیگر آن غرور سابق را نداشت... ملایم می وزید... پا روی برگی گذاشتم... خش خش نکرنش قلبم را لرزاند... کمی آن طرف تر... پاییز چمدان میبست.. صدایش زدم و با لبخند جواب داد +بله جناب زمستان با من امری دارید؟ با بغض به او خیره شدم.. ایستاد و اناری از چمدان درآورد... +این هم آخرین انار.. _آخرین انار؟ با همان لبخند گفت +آری یلدا به من هدیه داد... +اما من به تو هدیه میدهم تمام سعیم را کردم تا نگاهم سرد نباشد.... گرم نگاهش کنم... خندید و گفت +من عاشق همین سرمایت شدم! خواستم بگویم دوستت دارم... اما... پاییز دیگر رفته بود... "حلما" @berke_roman_15 ❄️💔❄️💔❄️💔❄️
Afshin Moghadam - Zemestoon (128).mp3
2.56M
👍 زمستون "افشین مقدم" @berke_roman_15 ❄️🎵❄️🎵❄️🎵❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. من امروز تو هستم... همان فردایی... که دیروز برایش نقشه کشیدی... من آینده ای هستم... که سال قبل.... راجبش فکر کردی... من از بیهوده به گذشته رفتن... متنفر هستم... اما نمیدانم چرا تو نمیدانی... میخواهم از تو بخواهم... همین ابتدا لبخند را با لبانت دوست... و امید را با زندگیت ترکیب کنی... من را بساز... تا با خیال راحت به گذشته بروم.... سلام دوستان.... صبحتون زیبا... با یاری خدا...... "حلما" @berke_roman_15 🌅❄️🌅❄️🌅❄️🌅
02 Aslan Delam Khaast.mp3
3.13M
زیبا👍 اصلاً دلم خواست "پازل بند" @berke_roman_15 👆🎵👆🎵👆🎵👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زده بارون به اون صورت ماهت..... یکمی خیس شدن موهای صافت... 😍🙈 عاشقانه @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه کجایی...... بسمه این همه درد جداااااییی.... "الهم عجل لولیک الفرج" 📱 @berke_roman_15 💚📿💚📿💚📿💚
•٠.بسمﷲ الرحمن الرحیم.٠• میخواهم شما را به عقب ببرم.... سالهایی که اصلاً بعضی هامان نبودیم... اگر هم بودیم توان درک ماجرا را نداشتیم.... روز هایی که ایران بود و جنگ.... خیال میکردند سلاح از آنها بگیرند.... ایران را دودستی تقدیم میکنند... اما آنها سلاح خدایی داشتند... جنگیدند و جنگیدند.... فکرش را بکن... هشت سال دلهره.... نگرانی... ترس... در طی این هشت سال گل های زیادی پر پر شدند.... از بس زیبا بودند این گل ها.. بعضی را دریا شیفتشان میشد و... بعضی را هم خاک... خاکی که عده ای را پس داد... اما دل نکنده از عده ای هنوز.... بعضی هاهم آمدند... بودند کسانی که گلوله و خمپاره و ترکش... شیفته ی عضوی از جانشان میشد و... حانباز برمیگشتند.... قصه به این زودی تمام نشد... اما چه کنم که دفتر تمام و... مداد هم شکسته شد.... "حلما" @berke_roman_15 💔♡💔♡💔♡💔♡💔
از خورشید دلگیرم.... مخاطب به خورشید: مگر تو امروز قرار نبود.. از مغرب طلوع کنی..؟؟ تو به من قول داده بودی.... تو که میدانستی چقدر دلتنگم... دنیایم آشوب است... میدانستی که چقدر انتظار کشیدم... تو با طلوع با نظمت... چه کردی با دل من ای خورشید.... انتظار کشیده ای؟ میدانی چیست؟ سال هاست که هفته ها.... هفت روز...هفت روز... به پایان میرسند... اما خبری از مولایمان نیست.... دیگر طاقتم طاق شده... چقدر بنشینم و به طلوع و غروبت زل بزنم... آه که چقدر دلتنگی سخت است... دلم تنگ است خورشید... خیلی تنگ....... های دلتنگی💔 ♡•٠الهم عجل لولیک الفرج•٠♡ "حلما" @berke_roman_15 💔♡💔♡💔♡💔♡💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"فرشته ای برای نجات" شصت و سوم رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺