eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم --آقا ساسان شمایید؟ چیزه... من راستش خواب بودم. --شرمنده من بد موقع مزاحم شدم. راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین. --چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید. --زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره. --پس آدرس رو بفرستید من امروز میام. --اگه اجازه بدین میام میبرمتون. --نه مزاحم نمیشم.. حرفمو قطع کرد --مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین. --شرمنده میکنید. --دشمنتون شرمنده..... تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین. با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم --چرا صورتت این ریختی شده؟ با گریه گفت --دست ضرب آقامونه. رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم. --نبینم اشکاتو سیمین جونم. ملتمس گفت --رها! --جونم؟ --چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟ چرا سربه سرش میزاری؟ بابا دیگه خستم کرده بخدا! --م..م..من؟ --الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه! اگه یه کاری دستمون داد چی؟ --به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی. --کفر نگو رها! داغ دلم تازه شده بود --میدونم بخاطر چی تو رو زده. بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم. نمیخواستم مثل من نخورده باشن! --میدونم رها میدونم! اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم --اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم! جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار. --یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟ برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم. رُک گفتم --همین که شنیدی اخبارو یه میگن. سیمین کنار پامو نیشگون گرفت. با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد. جیغ زدم --چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن! آب که از سر من گذشته! همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش. منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین. سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت --تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد. فریاد زد --گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم! به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار. بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی! اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری! حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم. با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم. هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم. نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون. سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش. --یا فاطمه الزهرا(س)! همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد..... با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم. سیمین با دستاش تکونم میداد --رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو! یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن. سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد --الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا! من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد! اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد. --پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق. همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم. --چیشد رها چته؟ با گریه گفتم --سیمین پـــام! --نکنه دوباره طوریش شده؟ --نمیدونم. سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق. رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود. --رها بشین تا لباستو در بیارم. همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید. --رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟ حالا چیکار کنم.... بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست. بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت... توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت. جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود. یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر. سیمین با یه ظرف اومد تو. --رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم. فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش. سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم من سر کوچم. اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم. --سلام چند دقیقه صبر کنید میام. --سیمیـــن! --جانم؟ اومد تو اتاق --چیشده؟ --من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟ --آره ولی کجا میخوای بری؟ --زود برمیگردم. کمک کرد لباسمو پوشیدم. عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون. خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه. ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک. --سلام. سیمین جوابشو داد --سلام خوبی پسرجا.. تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت --چی ســـاســـان.....؟ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺