"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_یکم
نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم
--آقا ساسان شمایید؟
چیزه... من راستش خواب بودم.
--شرمنده من بد موقع مزاحم شدم.
راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین.
--چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید.
--زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره.
--پس آدرس رو بفرستید من امروز میام.
--اگه اجازه بدین میام میبرمتون.
--نه مزاحم نمیشم..
حرفمو قطع کرد
--مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین.
--شرمنده میکنید.
--دشمنتون شرمنده.....
تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین.
با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم
--چرا صورتت این ریختی شده؟
با گریه گفت
--دست ضرب آقامونه.
رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم.
--نبینم اشکاتو سیمین جونم.
ملتمس گفت
--رها!
--جونم؟
--چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟
چرا سربه سرش میزاری؟
بابا دیگه خستم کرده بخدا!
--م..م..من؟
--الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه!
اگه یه کاری دستمون داد چی؟
--به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی.
--کفر نگو رها!
داغ دلم تازه شده بود
--میدونم بخاطر چی تو رو زده.
بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم.
نمیخواستم مثل من نخورده باشن!
--میدونم رها میدونم!
اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم
--اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم!
جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار.
--یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟
برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم.
رُک گفتم
--همین که شنیدی اخبارو یه میگن.
سیمین کنار پامو نیشگون گرفت.
با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد.
جیغ زدم
--چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن!
آب که از سر من گذشته!
همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش.
منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین.
سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت
--تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد.
فریاد زد
--گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم!
به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد.
همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار.
بیخ گلومو گرفت و غرید
--فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی!
اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری!
حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم.
با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم.
هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم.
نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون.
سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش.
--یا فاطمه الزهرا(س)!
همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد.....
با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم.
سیمین با دستاش تکونم میداد
--رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو!
یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن.
سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد
--الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا!
من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد!
اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد.
--پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق.
همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم.
--چیشد رها چته؟
با گریه گفتم
--سیمین پـــام!
--نکنه دوباره طوریش شده؟
--نمیدونم.
سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق.
رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود.
--رها بشین تا لباستو در بیارم.
همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید.
--رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟
حالا چیکار کنم....
بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست.
بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت...
توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت.
جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود.
یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر.
سیمین با یه ظرف اومد تو.
--رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم.
فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش.
سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون.
موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--سلام رها خانم من سر کوچم.
اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم.
--سلام چند دقیقه صبر کنید میام.
--سیمیـــن!
--جانم؟
اومد تو اتاق
--چیشده؟
--من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟
--آره ولی کجا میخوای بری؟
--زود برمیگردم.
کمک کرد لباسمو پوشیدم.
عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون.
خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه.
ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک.
--سلام.
سیمین جوابشو داد
--سلام خوبی پسرجا..
تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت
--چی ســـاســـان.....؟
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺