✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
💞درد تسلیم💞
#پارت_1
گاهی اوقات عشق و عاشقی بدجور به دلت میچسبد و حال دلت را خوب میکند
جوری که هرچه شود تو باز هم عاشقی و حال دلت آرام...
اما امان از روزی که عاشق باشی، دلت هم آرام باشد ولی سرنوشت مانع شود.....
غروب خسته و کوفته رسیدم گوشخانی، روستایی که اصلاً ازش خوشم نمیومد ولی بخاطر مامان بابا آخر هفته ها میرفتم ده.
برعکس من آرتین عاشق ده بود و زیر بار کار کردن تو شهر نمیرفت.
همینجور که پشت در بودم داشتم واسه خودم آهنگ میخوندم که خاله ایلدا در رو باز کرد.
با لبخند بهم سلام و تعارف کرد و یه راست رفتم تو اتاقم.
لباسامو عوض کردم رفتم بیرون.
خاله ایلدا داشت تو حیاط لباس میشست و جز اون هیچکس نبود.
کنجکاو گفتم
--خاله بقیه کجان؟
سرشو برگردوند سمتم و با پشت دست عرق از پیشونیش گرفت و لبخند زد
--رفتن رزاب.
--رزاب واسه چی؟
دست به کمر از جاش بلند شد و خواست پیرهن توی دستشو آویز کنه رو بند.
با دیدنش تو اون وضع عصبانی شدم و رفتم لباسو از دستش گرفتم
--خاله جان تو با این وضعیت چرا لباس میشوری آخه؟
لبخند زد و به شکمش اشاره کرد
--این بچه کار کشتس نترس چیزیش نمیشه.
متأسف سر تکون دادم و همینجور که لباسو آویز میکردم گفتم
--نگفتی رزاب چه خبره؟
مشمئز گفت
--هیچی آسو به درک واصل شد.
خندیدم
--خاله چیکار اون پیرزن بدبخت داری؟
تلخند زد
--الانشو نبین، تا میتونست اسباشو تازوند.
بدون توجه به حرفش گفتم
--حالا واسه چی مرده؟
با چهره ی درهم شده گفت
--من چه بدونم خاله جان.
نگران رفتم سمتش
--خاله خوبی؟
همینجور که با دستاش به کمرش فشار میآورد گفت
--آره خال.....
یدفعه دردش شدید شد و شروع کرد جیغ زدن.
نگران گفتم
--خاله خوبی؟
--آران کمک کن برم تو اتاق.
دست انداختم زیر بازوش کمکش کردم بره تو اتاق ولی وسط راه یدفعه لباسش خیس شد و همونجا نشست رو زمین.
با صدای تحلیل رفته ای گفت
--برو پی ماما.
اخم کردم
--ماما چیه خاله باید بریم بیمارستان!
تو همون حال بد گفت
--نه خاله اونجا بچمو میکشن!
متأسف از کوته فکریش سر تکون دادم و بی توجه به حرفش ناچار دست انداختم زیر زانوش بلندش کردم گذاشتمش تو ماشین....
با سرعت بالا از کوچه پس کوچه های خاکی گوشخانی رد شدم و رفتم سمت رزاب.
دم بیمارستان از ماشین پیاده شدم و دویدم چندتا پرستارو صدا زدم اومدن کمک کردن و خاله رو بردن تو...
ساعت ۹ شب بود و منتظر نشسته بودم پشت در اتاق و وقتی پرستار با بچه تو دستش اومد از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
لبخند زد
--تبریک میگم بچتون پسره.
خواستم بگم پدرش نیستم ولی بیخیال شدم و بچه رو از پرستار گرفتم.
با لبخند به صورت کوچولوش نگاه کردم و دستشو بوسیدم.
رو کردم سمت پرستار
--حال مادرش چطوره؟
لبخند زد
--نگران همسرتون نباشید حالشون خوبه.
بفرمایید از این طرف.
مصنوعی لبخند زدم و دنبالش رفتم.
با دیدن خاله لبخند زدم و رفتم سمتش
پرستار به من اشاره کردم
--اینم همسرتون.
خاله بی حال خندید
--بچه ی خواهرمه.
پرستار با تعجب به من زُل زد و گفت
--واااای اصلاً بهتون نمیاد.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
بچه رو گرفتم سمت خاله و با گریه گفت
--خداروشکر بچم پسره.
--این چه حرفیه خاله؟مهم اینه که سالمه.
خندید
--اون که بله ولی خب پسر یه چیز دیگس.
حق به جانب گفتم
--مامان من که چهارتاشو داره چه خبری بهش میرسونن؟
خاله حرفی نزد و به بچش خیره شد.
تو همون حال گفت
--خدا خیرت بده آران اصلاً نفهمیدم چجوری بچم دنیا اومد.
خندیدم
--کی بود میگفت اونجا بچمو میکشن؟
در باز شد و عمو ایاس نگران اومد تو اتاق و بی توجه به من یه راست رفت سمت خاله.
از اتاق رفتم بیرون تو محیط بیمارستان و یه گوشه رو صندلی نشستم.
با دستی که رو شونم قرار گرفت از جام بلند شدم و با دیدن عمو ایاس با لبخند سلام و تعارف کردم
نگران لبخند زد
--خدا خیرت بده آران اگه امروز نبودی معلوم نبود چه بلایی سر ایلدا میومد.
لبخند زدم
--خداروشکر که حالش خوبه.
همون موقع مامان و بابا رسیدن و اومدن سمت ما.
مامان به رسم عادت بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.
نگران به ایاس خیره شد
--ایلدا چطوره؟
عمو ایاس به من اشاره کرد
--به لطف آران حالش خوبه.
مامان با ذوق رفت تو بیمارستان و من و بابا و عمو ایاس موندیم تو حیاط.
عمو به بهانه ی پرداخت هزینه ی بیمارستان رفت تو بخش و بابا با لبخند گفت
--چطوری پسر؟
خندیدم
--مثل همیشه خوبم، راستی آسو چیشد؟
--بعد از ظهر بهمون خبر دادن مرده اومدیم رزاب.
خندیدم
--مامان چقدر عاشق آسو بود.
تلخند زد
--حرف زدن پشت سر میت خوب نیست ولی آسو خیلی در حق مادرت بدی کرد آران.
حرفی نزدم و بیصدا به زمین خیره شدم....
آخر شب برگشتیم گوشخانی و بعد از شام یه راست رفتم تو اتاق دراز کشیدم.
آرتین اومد تو اتاق و رفت رو تختش دراز کشید.
--چه خبر آران؟
به پهلو برگشتم سمتش
--سلامتی تو چه خبر؟
خندید....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
#برای_لبخند_تو
#پارت_1
روزگار، پر از درد است، دلبرکم!
اما من آمده ام، تا لبخند را بر لبان تو بیاورم.
آنچنان که غم...
سر تعظیم در برابرمان فرود آورد!
۹۸،۹۹،۱۰۰...بالاخره تموم شد!
با صدای باز شدن در،ناخوداگاه تپش قلبم بالا رفت.
باورم نمیشد انتظار ۱۰سالم به پایان رسیده.
با صدای مهدی،چشمامو باز کردم، ولی با برخورد نور به چشمام،سریع چشمامو بستم و دستمو محکم گذاشتم رو صورتم.
با کمک دستی که مقابلم گرفته شد، از جام بلند شدم.
خندید و چندتا ضربه زد تو کمرم
--پاشو مرد،پاشو آزادی!
فهمید نور چشمامو اذیت کرده، خندش بیشتر شد
--اگه یکم از قلدر بازیات کم میکردی، یه ماه آخر نمینداختنت انفرادی!
کلافه گفتم
--تا لحظه ی آخر باید غر بزنی؟
خندید
--نه خیلی تو به حرفام توجه میکنی...
رسیدیم دم در و دیگه کم کم، چشمام به نور عادت کرده بود.
روبه روی مهدی وایسادم و محکم همدیگه رو بغل کردیم.
دوستی بین یه مأمور پلیس و یه زندانی، واسه خودمم عجیب بود ولی خب اتفاق افتاد.
از روز اول، خیلی اتفاقی به هم برخوردیم. قصش مفصله،سر فرصت میگم براتون.
با صدای مهدی، از فکر دراومدم.
خندید
--چیشد داداش؟ نکنه اینجا بهت خوش گذشته میخوای تا ابد بمونی؟
تلخ خندیدم و آروم به بازوش ضربه زدم
--مراقب خودت باش!
تأییدوار سر تکون داد
--توام همینطور....
واسه لحظه ی آخر، نگاهم افتاد به آدمایی که هرکدوم، با نگاه متفاوتی بهم خیره شده بودن.
یکی خوشحال بود، یکی حسرت میخورد...
ولی من با هیچکدوم جز چندنفر که تو طول این ۱۰سال همشون اعدام شدن،اخت نبودم.
دستی از روی ادب تکون دادم و رفتم.
با هر قدم، نفس تو سینم حبس میشد.
این حجم از استرس،واسم قابل باور نبود.
آروم ولی محکم،رفتم سمت در خروجی و وسایلمو تحویل گرفتم.
نگاهم رو حلقه خیره موند،آروم برش داشتم.
مردد بهش خیره شدم، یکم تو دستم اینور اونورش کردم ولی آخر سر انداختم به دستم. اون رفیق نیمه راه شده بود،ولی من به انتخاب قلبم، ایمان داشتم....
رفتم بیرون و یه نگاه سرتاسری به اطراف انداختم.
یدفعه، یه پیکان با سرعت جلو پام زد رو ترمز.
بی توجه داشتم رد میشدم، که یه بوق بلند بالا زد و شیشه رو داد پایین.
صدای یه خانم اومد
--مگه دربست نمیخوای داداش؟از اونجایی که من میدونم،تو این ساعت گنجشکم اینجا پر نمیزنه، چه برسه ماشین!
انگار نگه انگار حرفی زده، به راهم ادامه دادم.
یدفعه، در ماشین با شدت بدی باز شد و پشت بندش صدای جیغ اومد
--نمیخوای سوار بشی، سوار نشو!
چرا دیگه بی محلی میکنی؟ اصلاً فکر کردی کی هستی؟
برگشتم سمتش و بی توجه به حرفش گفتم
--تا قبرستون...چقدر میگیری؟
حرفشو خورد و با دهن باز بهم خیره شد.
چندثانیه بعد پکر گفت
--نزدیک ۱ساعت راهه که...
تا اینو گفت، راهمو کج کردم برم، که سریع گفت
--خیلی خب! صبر کن! ۱۰۰تومن تا اونجا، ۲۰تومن هم بزار روش، چون ترافیکه.
تأییدوار سر تکون دادم و در عقبو باز کردم نشستم.
برخلاف ظاهرش، توش خیلی مرتب و تمیز بود، انگار تازه از کارخونه آوردی.
سوار شد و ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
خواب نبودم، ولی چشمام بسته بود.
داشتم به این فکر میکردم، که چقدر دل تنگ مامانمم!
وقتی حکمم اجرا شد، به یکسال نکشیده، مامانم سکته کرد و عمرشو داد به شما.
با کلی عجز و التماسای بابام،من فقط واسه خاکسپاری با چندتا مأمور رفتم اونجا.
الان۹سال از اون روز میگذشت و من اندازه یه عمر، دلتنگ بودم....
چشمامو باز کردم و کرایه رو حساب کردم.
از ماشین پیاده شدم ولی قبل اینکه در ماشینو ببندم،دختره یه کارت درآورد گرفت سمتم و خجالت زده گفت
--هرموقع خواستید جایی برید، زنگ بزنید من حتما میام.
کارتو گرفتم، یه نگاه سرسری بهش انداختم و تأییدوار سر تکون دادم.
--ممنون...
از سوپری که نزدیک اونجا بود،یه شیشه گلاب و یه بطری آب خریدم.
با یادآوری ذهنی که داشتم،رفتم.
درست بود، نشستم بالا سر قبر.
دست کشیدم، گرد و خاک رو اسمشو پاک کردم.
ناخوداگاه، یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت
--من اگه بمیرم، بابات ماه تا سال، نمیاد سر قبر من.
و جواب بابا، که با طعنه میگفت
--حالا تو بمیر! من یه کاری میکنم.
تلخند زدم
--چه بد حرفات حقیقت بود مامان.
بی اختیار، اشکام شروع کرد باریدن.
تو طول زندگیم، اون اولین و آخرین کسی بود که اشکامو میدید.
سنگ قبر رو اول با آب، بعد با گلاب شستم و سرمو گذاشتم رو قبر.
خودمو تو آغوشش تصور کردم،گرم بود!
آرامشی داشت، که هیچ جا پیداش نمی کردم. هق هقم بلند شد و درد و دلامو از سر گرفتم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖