🌿سـد خـون🌿
#پارت_14
--چشم دیار خان روشن!
اخم کردم
--ببر صداتو سَروه.
خندید
--تو ببر صداتو دختره ی بی همه چیز.
فکر کردی بقیه مثل خودت خر و نفهمن؟
دلم میخواست همونجا بزنم از وسط نصفش کنم.
--رفت و آمد من به تو ربطی داره؟
پوزخند زد
--رفت و آمد تو نه ولی غیبتت تو یه هفته بله به من ربط داره.
با بهت گفتم
--چی؟یه هفتهههه؟
خندید
--خانومو باش معلوم نیس کدوم گورستونی بوده که زمان و مکان و به کلی از یاد برده.
از سر و صدای سَروه همه جمع شدن و با دیدن من شروع کردن پچ پچ کردن.
با نفرت به سَروه زُل زدم
--همش تقصیر توعه!
با سیلی که به صورتم زد تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین.
همون موقع دلوان از اتاقش اومد بیرون و دوید سمت من کمکم کرد بلند شم.
داد زد
--به چه جرأتی رو کژال دست بلند میکنی؟
سَروه لب گزید
--ببخشید خانم...
دلوان سیلی محکمی زد به صورتش
--اگه اتفاقی واسه برادرزادم بیفته تو جواب میدی؟
با بغض برگشت سمت من و بغلم کرد
--خوشحالم که زنده ای کژال!
ببخشید که نتونستم کمکت کنم.
منظور دلوانو متوجه نمیشدم و در جوابش فقط لبخند زدم.
با صدای دیار همه برگشتن سمتش.
موهاش ژولیده شده بود و لباساش مثل همیشه مرتب نبود.
آروم آروم از پله ها اومد پایین.
همین که نگاهش افتاد به من دستشو بلند کرد بزنه تو صورتم و من از ترس صورتمو با دستام پوشوندم ولی خبری از سیلی نشد.
دلوان دست دیارو تو هوا گرفته بود.
دیار فریاد زد
--تو چی میگی این وسط؟
دلوان با خشم گفت
--بی گدار به آب نزن دیار!
دست منو گرفت و روبه همه گفت
--کژال هیچ تقصیری نداره!
همه ی این آتیشا از گور مادر من بلند میشه.
باورم نمیشد دلوان این حرفارو بزنه.
به سَروه اشاره کرد
--همین خانم با مادر من نقشه ی مرگ کژالو کشیدن.
سَروه لب گزید
--خانم چی دارید میگید بخدا من روحمم از این ماجرا خبر نداشت.
دلوان فریاد زد
--پس کی بود کژالو داد دست نوکر بابابزرگ؟
سَروه شرمنده سرشو انداخت پایین.
دلوان ادامه داد
--این مادر من بود که دستور داد کژالو بدزدن و ببرن یه جایی از دستش خلاص بشن و گم و گورش کنن، تا بتونه به دیار بفهمونه که کژال هرزه بوده.
همه با تعجب به من خیره شده بودن.
دلوان که دیگه گریش گرفته بود گفت
--درسته که آسو مادر منه،ولی نمیتونم اجازه بدم که بچه ی برادرم و همینطور کژال قربانی نفرت مادرم بشن.
دیار منو برگردوند سمت خودش و با بغض صدام زد
حس میکردم دیگه توانی واسم نمونده و همین که دیار دستمو گرفت نزدیک بود بخورم رو زمین که نگهم داشت
--کژال خوبی؟
همین که خودمو تو آغوش دیار دیدم کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.....
وقتی چشمامو باز کردم روی تختمون بودم و دیار بالاسرم بود.
تا منو دید لبخند زد
--بیدار شدی؟
بلند شدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
محکم بغلم کرد و دم گوشم گفت
--کژال دیگه اینجوری نرو! من بدون تو نمیتونم!
سرمو از روشونش برداشتم.
عمیق به چشمام زُل زد و صورتمو غرق بوسه کرد.
به لبام که رسید چشمک زد
--بدجور دلتنگ طعمشون بودم.
لبخند زدم و چشمامو بستم.....
صبح که بیدار شدم دیارو کنار خودم دیدم هزار دفعه خداروشکر کردم.
فکر میکردم دیگه قرار نیست ببینمش.
بلند شدم رفتم گرمابه.
از بین لباسام راحت ترینشو انتخاب کردم و پوشیدم.
رفتم تو حیاط ولی با دیدن صحنه ی روبه روم بهت زده به سَروه خیره شدم.
سر و ته آویزونش کرده بودن به طناب.
تا منو دید گریش گرفت
--جون بچت کمکم کن.
با خودم فکر کردم اون یکی از کسایی بوده که واسه از بین بردن من تلاش کرده و از طرفی نمیخواستم تو اون حالت زجر بکشه.
با دیدن خاله روژا که از مطبخ اومد بیرون دویدم سمتش
--سلام خاله.
--سلام به روی ماهت عزیزم.
با بغض به سَروه اشاره کردم.
خندید
--سزای بازی با دم شیر همینه دختر!
نزدیک بیست ساله که واسه خان و خانزاده ها کار میکنم ،محترم بودم و احترام دیدم.
به سَروه اشاره کرد
--ولی مثل بعضیا آب زیر کاه نبودم چون میدونستم بحث بحثه بازی با دم شیره.
سَروه پوزخند زد
--خفه شو پیری! بجای این رجز خوندنا باید فکر قبر و کفنت باشی!
همون موقع دیار رسید و با لگد زد تو صورت سَروه.
بیخ گلوشو گرفت
--کاری نکن بدم سگای باغ تیکه تیکت کنن!
همینم که تا الان سرتو نزدم از صدقه
سریه عمه ی عفریتته....
ظهر بود و رفته بودم تو حیاط داشتم گل میچیدم.
با دیدن دلوان که مادرشو گذاشته بود رو کولش دویدم سمتش و نگران گفتم
--دلوان خوبی؟
جوابمو نداد و همین که مادرشو رسوند به
پله ها غش کرد.
دویدم خاله روژارو صدا زدم.
رفتم یه ظرف آب برداشتم و به صورت دلوان پاشیدم تا بهوش اومد.
دیار از باغ برگشت و اسبشو برد اسطبل و اومد سمت آسو.
پوزخند زد
--رسیدن بخیر مادرجان!
آسو نالید
--نمیدونی که چقدر خسته شدم دیار
دیار مقابلش زانو زد
--بله دیگه خون و خون ریزی خستگی داره..........
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_14
ماشینشو بردیم تعمیرگاه و ترلانو رسوندم خونشون و آرتین و آرینو بردم خونه ی خودم.
تو راه چند بار زنگ زدم به اَردلان تا دفعه ی پنجم خواب آلو جواب داد
--آران تو خواب نداری داداش؟
خندیدم
--از قدیم گفتن سحر خیز باش تا کامروا باشی.
بلند شو صبححونه بزار مهمون دارم.
حرصی گفت
--آخه کدوم خری این ساعت میره مهمونی؟
صدا رو بلند گو بود و آرتین خندید
--حالا دیگه ما شدیم خر؟
چند ثانیه گذشت ولی خبری از اَردلان نشد و تماسو قطع کردم خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که آرتین اجازه نداد و تا برسیم خونه هیچکدوم راجع به اتفاقی که دیشب افتاده بود حرفی نزدیم...
رسیدیم خونه و کلید انداختم در رو باز کردم و نگاهم رفت سمت اَردلان،همینجور که موبایل تو دستش بود خوابیده بود.
آرین شیطون به من و آرتین خیره شد و یه لگد زد به پهلوی اَردلان.
گیج از خواب بیدار شد و تا آرینو آرتینو دید متعجب گفت
--شما اینجا چیکار میکنید؟
آرتین خندید
--چیه فکر کردی فقط تو میتونی اینجا لنگر بندازی؟
اینو گفت و لباساشو درآورد رفت سمت اتاق
--آران حولت کجاس؟
--تو کمد.
نگاهم رفت سمت اَردلان که دستاشو زیر چونش گذاشته بود و گیج به یه نقطه خیره بود.
صداش زدم
--اَردلان؟
جواب نداد و بلند تر گفتم
--اَردلااااان!
کلافه سرشو بلند کرد
--چتــه! چرا داد میزنی؟
--پاشو صبححونه آماده کن.
حق به جانب گفت
--به من چه خونه ی توعه!
آرین متأسف سر تکون داد
--تا آرتینه آرتین وقتیم اون نیست با اَردلان مثل سگ و گربه به هم میپرید،من میرم آماده میکنم بابا نخواستیم.
اَردلان خندید
--عه آرین توام هستی؟
آرین حرصی کوسن مبل رو پرت کرد سمت اَردلان و اونم تو هوا گرفت و پرت کرد سمت آرین.
با صدای آرتین رفتم تو اتاق و کنجکاو گفتم
--تو مگه نرفتی حموم؟
با دیدن تاپ دخترونه تو دستش بهت زده گفتم
--این مال کیه؟
حق به جانب گفت
--این سوألو من باید از تو بپرسم.
عصبی خندیدم
--به جان تو من اصلاً...
عصبی حرفمو قطع کرد
--برو به اَردلان بگو بیاد.
متأسف سر تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون و جوری که سعی در کنترل صدام داشتم اَردلانو صدا زدم ولی موفق نبودم چون فریاد زدم
--اَردلان مگه کری؟
با اخم بهم خیره شد
--چته آران چرا امروز انقدر داد میزنی؟
به اتاق اشاره کردم
--بیا ببین آرتین باهات چیکار داره.
آرین پوزخند زد
--اینجا فقط من اضافیم؟
همون موقع آرتین از اتاق اومد بیرون و تاپو گرفت سمت اَردلان
--این چیه؟
اَردلان خندید
--مگه نمیبینی داداش من تاپه....
با سیلی که زد تو دهنش حرفش قطع شد و پشت بندش فریاد زد
--تو آدم بشو نیستـی نه؟
اَردلان ملتمس به من خیره شد و آرتین چونشو گرفت سمت خودش
--به من نگاه کن! بهت میگم این چیه؟
اَردلان معترض گفت
--من چه بدونم از آران بپرس!
از تعجب چشمام گرد شد و عصبانی هجوم بردم سمتش یقشو گرفتم
--مرتیکه تو خجالت نمیکشی؟ میخوای تو در و همسایه منو سکه ی یه پول کنی؟
پوزخند زد
--درسته که من عوضی یه غلطی کردم ولی عوضی نیستم که بخوام کارمو تکرار کنم.
آرتین عصبانی غرید
--به خدای احد و واحد اَردلان اگه همین الان به غلطی که کردی اعتراف نکنی جوری میزنمت که نفهمی از کجا خوردی؟
اَرلان خون گوشه ی لبشو پاک کرد و پوزخند زد
--نه الان نزدی!
آرتین خواست هجوم ببره سمت اَردلان که آرین جلوشو گرفت
--بابا بزارین این بدبختم حرف بزنه!
آرتین اخم کرد
--تو فضولی نکن بچه!
آرین پوزخند زد
--آهان بعد تو بزرگی که بدون اینکه حقیقتو بدونی داداشتو کتک میزنی؟
آرتین که از فرط عصبانیت قرمز شده بود حمله کرد سمت آرین و اینبار من جلوشو گرفتم
--بسه آرتین!
نگاه برزخیشو از آرین گرفت و به اَردلان دوخت.
اَردلانم سوییشرتشو از رو کاناپه برداشت و داشت میرفت سمت در که صداش زدم
--کجا؟
بدون اینکه برگرده گفت
--برمیگردم.
رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید به هم.
آرتین کلافه نشست رو مبل و آرین رفت تو اتاق.
نشستم کنارش و آروم گفتم
--چرا هرچی میشه دعوا راه میندازی داداش من؟
اخم کرد
--من به فکر آبروی جنابعالیم ولی تازه انگار یه چیزم بدهکار شدم؟
لبخند زدم
--میدونم ولی درست نیست که سر هر موضوعی زود از کوره دربری!
متأسف سر تکون داد و با بغض گفت
--چشمای گریون آسا یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشه آران، نمیخوام چندتای دیگه رو مثل آسا بدبخت کنه.
خواستم حرفی بزنم که با صدای پیامک موبایل اَردلان کنجکاو برش داشتم و پیامی که مخاطبش شاهین سیو شده بود رو باز کردم
نوشته بود
--دمت گرم اَردلان، همه چی عالی بود، بچها کلی حال کردن، از این به بعد هر موقع داداشت نبود بگو بچهارو خبر کنم راستی کرایه رو زدم به کارتت.
با تعجب به متن پیام خیره شدم و موبایلو گرفتم سمت آرتین که اونم از تعجب چشماش گرد شده بود.
همون موقع در باز شد و اَردلان با یه مرد همسن و سال بابا اومد تو....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_14
همین که دست دراز کردم سمتش،از خواب پریدم.
همینجور که نفس نفس میزدم، به اطراف نگاه میکردم.
دست کشیدم به صورتم، خیس عرق بود.
آروم از رو تخت بلند شدم، رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو از پنجره بردم بیرون.
سردی هوا، مثل سوزن به صورتم میخور وتا چند ثانیه بیشتر نتونستم تو اون حالت بمونم. نشستم رو زمین و از ته دلم خداروشکر کردم، که اون خواب بود.
ولی ناخودآگاه نگران شدم، دلم گواه بد میداد.
موبایلمو برداشتم و مردد شماره ی نیمارو گرفتم.
خدا خدا میکردم جواب بده که دیدم،
بعد از چند تا بوق، خواب آلو جواب داد
نیما: الو؟
کیان:الو نیما!
نیما:مرتیکه به ساعت نگاه کردی؟
بی توجه به حرفش گفتم
--یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
عصبی غرید
--این وقت شب زنگ زدی سوال بپرسی؟
کلافه گفتم
--حرفایی که راجع به آیه گفتی حقیقت داره؟
پوزخند زد
--کیان زده به سرت؟
عصبانی داد زدم
--جواب منو بده بهت میگم!
خمیازه ی طولانی کشید و گفت
--چه فرقی به حال تو داره؟
کیان:حرف بزن نیما!
مکث کرد و گفت
--آره درسته،آیه الان تو مشت داریوشه، بدون اجازه ی اون آب نمیخوره.
مردد گفتم
--یعنی داریوش میدونه تو این حرفارو به من زدی؟
خندید
--آی کیو داریوش که اون روز اونجا بود،خودت که دیدی. بعدشم فکر کردی اون این چیزا براش مهمه؟
درمونده گفتم
--من الان باید چیکار کنم؟
خندید
--اینو دیگه باید از داریوش بپرسی،ولی با این دعوایی که کردی،دیگه تفم تو روت نمیندازه!
اخم کردم
--حرف من آیه اس، به اون مرتیکه چیکار دارم؟
حق به جانب گفت
--ولی اون مرتیکه الان شوهرشه!
بهت زده گفتم
--چـی؟
پوفی کشید
--ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم!
دستم ناخودآگاه مشت شد و کف زمین فرود اومد.
تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام چنگ زدم.
فرضیه ی چند سالم، تبدیل به واقعیت شده بود.
دلم میخواست اون لحظه، آخرین لحظه ی زندگیم باشه، ولی نبود.
ناخودآگاه تموم احساسی که به آیه داشتم،به یکباره سرد شد.
مدام تو ذهنم کنار داریوش تصورش میکردم و این، مثه خوره مغزمو میخورد!
درد عجیبی تو قفسه ی سینم حس میکردم، نمیتونستم درست نفس بکشم.
دست به دیوار از جام بلند شدم و آروم از اتاق رفتم بیرون...
یه لیوان آب برداشتم، ولی همین که خواستم بخورم، لیوان از دستم ول شد و با صدای بدی خورد شد.
علی هراسون از خواب پرید و دوید سمت آشپزخونه.
سریع چراغو روشن کرد و با چشمای نیمه باز اومد سمتم
--چیشده کیان؟
همینجور که سرم پایین بود،شونه هام شروع کرد لرزیدن و صدای هق هقم بلند شد.
نگران شونه هامو گرفت، تکونم داد
--چته کیان؟طوری شده؟
منفی وار سر تکون دادم.
علی نگران تر از قبل گفت
--کیان حرف بزن ببینم چیشده خب!
بی توجه به حرفاش، سرمو گذاشتم رو شونش و گریه کردم...
چند ثانیه بعد، سرمو بلند کردم و سر به زیر اشکامو پاک کردم.
شونه هامو گرفت تو دستش و لبخند زد
--خب، حالا بگو ببینم چیشده؟
سرد به چشماش خیره شدم و تلخند زدم
--هیچی، فقط عذابی که یه عمر تو ذهنم تصور میکردم به سرم اومد. آیه با داریوش ازدواج کرده.
متعجب گفت
--تو از کجا میدونی؟
پسش زدم و همینجور که از آشپزخونه میرفتم بیرون گفتم
--مهم نیست.
رفتم تو اتاق، نگاهم افتاد به آینه و غرق در روٌیا شدم...
با صدای آیه در گوشم،قلقلکم شد و با لبخند چشم باز کردم، دیدم نشسته بالا سرم و با دست موهاشو پشت گوشش نگه داشته بود، که نخوره تو صورتم.
تو همون حالت، سرمو بردم بالا و بوسه ریزی به لباش زدم، بعدش بلند شدم.
شیطون به لپش اشاره کرد.
خندیدم
--لوس شدیا، آیه!
به حالت قهر، سرشو برگردوند و خواست بلند شه، که بی هوا دستشو کشیدم و افتاد تو بغلم.
دستامو دور کمرش حلقه کردم و دم گوشش پچ زدم
--اتفاقاً لوس باشی خوردنی تری.
معترض برگشت سمتم و منم شروع کردم بلند بلند خندیدن.
سرمو فرو کردم تو موهاش و نفس عمیقی کشیدم.
یدفعه مثل جت از بغلم دراومد و ذوق زده گفت
--کیان!
کیان: جون دلم؟
آیه: میشه موهامو مثل دفعه ی قبل ببافی؟
لبخند زدم
--شما جون بخواه!
نشست جلو آینه، منم پشت سرش موهاشو میبافتم و هر دومون بی دلیل میخندیدیم...
ولی الان همون آینه، آینه ی دقم شده بود. عصبانی، گلدون رو میزو برداشتم و پرت کردم سمت آینه ولی فقط ترک برداشته بود و صورتم،به صورت چند تیکه توش پیدا بود. حرصی آینه رو بلند کردم و محکم کوبیدم رو زمین.
همون موقع، در باز شد و علی اومد تو اتاق.
عصبانی داد زد
--احمق این چه کاریه؟ به ساعت نگاه کردی؟ فکر نمیکنی مردم خوابن؟
پوزخند زدم
--گور بابای مردم! همین مردمی که سنگشون رو به سینه میزنی،هیچکدوم راضی نشدن یه روز بیشتر من تو این آپارتمان خراب شده بمونم، چرااا؟ چون پول آب و برق فقط یکماه عقب افتاده بود، فقط یـــــک ماه!
دراز کشیدم رو تخت و ساعد دستمو گذاشتم رو پیشونیم.
از بالا و پایین شدن تخت،فهمیدم علی نشست رو تخت....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖