eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
714 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💞درد تسلیم💞 روبه امیر،مصنوعی لبخند زدم --ببخشید داداش من همینطوری یه چیزی میگه! «ترلان» نگاه مردد عمو یوسف، بین من و کژال خانم چرخید و گفت --یادمه دیار، همیشه حسرت از دست دادن بچشو میخورد. تلخند زد و ادامه داد --میگفت بچمو به ناحق ازم گرفتن. کژال خانم با بغض گفت --خدا باعث و بانیشو لعنت کنه! یه حسی بهم میگفت،ماجرا به من ربط پیدا میکنه و از تصور اینکه آران برادرم باشه خون تو رگام یخ بست. با صدای عمو یوسف،گیج بهش خیره شدم. خندید --تو چت شده ترلان؟ مصنوعی خندیدم --هیچی فقط... مکث کردم و سمج گفتم --عمو، قرار ملاقات الان تموم میشه ها! تأییدوار سر تکون داد و به صندلی کنار تخت اشاره کرد --بشین. ناچار نشستم رو صندلی و همون موقع، پرستار اومد گفت وقت ملاقات تموم شده و باید بریم. از کژال خانم خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون، ولی ذهنمن،هنوز درگیر حرفای عمو یوسف و کژال خانم بود. با صدای امیر از فکر دراومدم --چیشد عزیزم؟ چی؟ این الان جلوی آران به من گفت عزیزم؟ ای خدا منو بکشه از دست این امیر راحت شم. حرفی نزدم و عمو یوسف، رو کرد سمت آران و لبخند زد --ما دیگه باید بریم آقا آران. انشاالله که کژال خانم هم زودتر خوب میشن. آران لبخند زد --خیلی ممنون زحمت کشیدید... با امیر و عمو یوسف رفتیم تو حیاط و داشتیم از بیمارستان میرفتیم بیرون، که سریع گفتم --عمو، پس قرار ملاقات؟ برگشت سمتم و کلافه گفت --قرار ملاقات همین بود که دیدی. گیج بهش خیره شدم --منظورتون چیه؟ جوری که سعی در آروم کردن من داشت گفت -- این خانمی که الان رفتیم ملاقاتش،کژال خانم مادرت بود. با چشمایی که از تعجب گرد شده بود داد زدم --چیییی؟ تلخند زد --ببخشید ولی هرکاری کردم، نتونستم اینارو جلو روی کژال خانم بگم. چهره ی آران، جلو چشمام نقش بست و از تصور اینکه این همه مدت،عاشق برادرم بوده باشم، احساس بدی بهم دست داد. انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم. هیچ حرفی نمیزدم و به یه نقطه ی نامعلومی خیره بودم. بی توجه بهشون،راهمو کج کردم سمت بیمارستان. عمو یوسف سریع گفت --ترلان جان الان وقت ملاقات نیست. جوابشو ندادم و همینجور میرفتم. امیر دوید سمتم و صدام زد --ترلان صبر کن، ترلان! دید جواب نمیدم،دستمو گرفت و اخم کرد --مگه با تو نیستم؟ عصبانی دستمو کشیدم و با صدای ترکیبی از بغض و نفرت گفتم --دفعه ی آخرت باشه به من دست میزنی. راهمو کج کردم سمت بیمارستان که سریع گفت --خیلی خب، ببخشید. حرفی نزدم و امیر ادامه داد --میشه بگی الان دقیقاً کجا میخوای بری؟ کلافه برگشتم سمتش --امیر لطفاً تنهام بزار! امیر: ولی آخه... چشمامو رو هم فشار دادم --ازت خواهش میکنم. کلافه تو موهاش دست کشید و گفت --من الان چیکار کنم پس؟ بی توجه به حرفش، به راهم ادامه دادم. دیدم امیر، دوباره خواست بیاد دنبالم که عمو یوسف جلوشو گرفت.... از شناختی که از اونجا داشتم،تو اون ساعت حیاط پشتی بیمارستان خلوت بود. واسه همین، راهمو کج کردم سمت حیات پشتی. دلم نمیخواست با هیچکس حرف بزنم. عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم. بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و لرزش خفیفی تو بدنم حس میکردم. ناخودآگاه، اشکام شروع کرد باریدن. حس میکردم پاهام تحمل وزنمو ندارن... «آران» حالم مثل وقتایی بود که قبلاً میدیدمش. انگار یادم رفته بود، که چه زخمی به دلم زده. دست گذاشتم رو قلبم که مثل یه گنجیشک توی قفس، خودشو به سینم میکوبید. تلخند زدم و آروم گفتم --آروم باش لعنتی، مگه یادت رفته دردامونو؟ یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. جدیداً تنها راه حل آرامشم بعد از آرام، سیگار بود که مسکنی میشد، واسه دردای روحیم و مرحمی واسه زخمای قلبم. با صدای برخورد یه جسمی با زمین، برگشتم و نگاهم افتاد به خانمی که افتاده بود رو زمین. نگران رفتم بالاسرش و آروم صداش زدم --خانم حالتون خوبه؟ «ترلان» یدفعه پاهام سست شد و افتادم رو زمین. نمیدونم چقدر گذشت، که سایه ی یه نفر رو بالاسرم حس کردم و صدای آشنایی که نگران باهام حرف میزد رو شنیدم. آروم سرمو بلند کردم و به چشمای دریاییش خیره شدم. تا منو دید متعجب لب زد --ترلان؟ تأییدوار سر تکون دادم ولی اون،خواست از کنارم رد بشه، که سریع گفتم --میشه نری؟ بدون اینکه برگرده گفت --چرا باید بمونم؟ اون لحظه حواسم به اتفاقایی که بینمون افتاده نبود و آرامشی میخواستم که بدون شک، فقط آران میتونست بهم بده. با بغض گفتم --آران، جون هرکی دوست داری نرو! مردد برگشت و یه زانوش رو تکیه گاه بدنش کرد و نشست روبه روم... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖