eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💞درد تسلیم💞 دور تا دور دستبند و انگشتر،مربع های ریز کار شده بود و خیلی شیک و خاص بود. از مغازه اومدیم بیرون و معترض رو کردم سمت آرتین --این چه کاری بود کردی؟ خندید --من کاری نکردم. حرفی نزدم و به دستبند خیره شدم لبخند زد --مبارکت باشه عزیزم.... رفتیم تو چندتا بوتیکمردونه،چون آرتین میخواست به انتخاب من، لباس بخره. بعد از ده تا پیرهنی که آرتین پوشید، یه پیرهن راه راه سفید طوسی، خیلی به تنش نشست و با یه شلوار فیلی ستش کرد. ساعت ۵ عصر بود که آرتین منو رسوند هتل و گفت منتظرم میمونه تا کارامو انجام بدم،بعد با هم بریم بیمارستان... حس میکردم پاهام داره از وسط نصف میشه. به زور، از پله ها رفتم بالا و داشتم در رو باز میکردم، که با صدای امیر دو متر پریدم بالا. اخم کردم --عـــه امیر ترسیدم. با اخم یه قدم اومد جلو و من ناخودآگاه رفتم عقب. دستشو گذاشت رو دیوار و صورتشو به صورتم نزدیک کرد. جوری که هرم نفساش میخورد تو صورتم و مورمورم میشد. با صدای کنترل شده ای گفت --کجا بودی؟ پوزخند زدم --منظورت چیه؟ چشماشو رو هم فشار داد و غرید --ترلان جواب منو بده! اخم کردم --به توچه؟مگه تو چیکارمی؟ سرشو بلند کرد و پوزخند زد. از فرصت استفاده کردم. با دست، در رو هول دادم و رفتم تو ولی تا امیر خواست عکس العملی نشون بده، سریع در رو بستم. چندتا ضربه محکم زد تو در و غرید --بالاخره که میای بیرون! بی توجه بهش،رفتم سمت اتاق و خریدامو گذاشتم رو تخت. دست و صورتمو شستم و یه نمه آرایش کردم. لباسامو عوض کردم و کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون. گوشمو چسبوندم به در و تیز شدم ببینم امیر هنوز هست یا نه، ولی هیچ صدایی نمی اومد. با بسم الله،آروم در رو باز کردم و رفتم بیرون. خیلی آروم رفتم سمت راه پله، که با صدای امیر سرجام میخکوب شدم. --وایسا منم میام. بدون اینکه برگردم گفتم --مگه تو میدونی من کجا میرم؟ دست به سینه شد روبه روم وایساد و گفت --محض اطلاع،آقا یوسف زنگ زد گفت ببرمت بیمارستان. تأییدوار سر تکون دادم و مصنوعی لبخند زدم --با آرتین میرم نمیخواد تو زحمت بکشی. تا اینو گفتم،برزخی بهم خیره شد و اخم کرد --آرتین کدوم خریه؟ پوزخند زدم --امیر چرا خودتو میزنی به گیجی؟آرتین الان داداشمه! پوزخند زد --بزار ثابت بشه داداشته، بعد تموم عقده هاتو خالی کن. اخم کردم --منظورت چیه؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی ولش کن. تلخند زدم --مشکل تو اینه که فکر میکنی همه مثل خودتن که هنوز پات به آمریکا نرسیده، زندایی عکس دوستای دخترت، که از ظاهرشون میشد فهمید چه کاره ان رو به من نشون میداد. با چشمای از حدقه دراومده بهم خیره شده بود بود و وقتی حرفم تموم شد خندید --این چرت و پرتا چیه میگی؟ خواستم حرفی بزنم، که بغضم شکست و بدون اینکه بهش نگاه کنم، سریع از پله ها رفتم پایین... اصلاً معنی حرفاشو نمیفهمیدم، حس میکردم همش دنبال اینه که به هر روشی منو بچزونه. دم در،اشکامو پاک کردم وصدامم صاف کردم و سوار ماشین شدم. آرتین خندید --ماشاالله، چقدر سریع آماده شدی. خندیدم --طعنه میزنی؟ منفی وار سر تکون داد و همینجور که ماشینو روشن میکرد گفت --من موندم این دخترا چیکار میکنن انقدر حاضر شدنشون طول میکشه؟ خندیدم --انشاالله وقتی ازدواج کنی میفهمی. دستاشو به نشونه ی آمین بالا برد --خدا از دهنت بشنوه خواهر. خندیدم و سکوت بینمون برقرار شد. بین راه، با آرتین رفتیم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل خریدم و رفتیم بیمارستان... رسیدیم جلو در و آرتین رفت ماشینو پارک کنه. تپش قلبم بالا رفته بود. دست و پام ناخودآگاه شروع کرد لرزیدن. آرتین اومد دسته گل رو ازم گرفت و نگران گفت --ترلان خوبی؟ لبخند زدم --آره، فقط یکم استرس دارم. لبخند زد و دستمو محکم گرفت تو دستش --نگران نباش،من اینجام.... «آران» از صبح که عمو یوسف زنگ زد و اون حرفارو زد،انگار مغزم قدرت تحلیلش رو از دست داده بود و مثل شوک زده ها شده بودم. باورم نمیشد ترلان خواهرم باشه و این موضوع برام مثل خواب بود. نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، حتی نمیدونستم وقتی میبینمش باید چی صداش بزنم. مغزم از این حجم فکر و خیالی که مثل زنجیر به هم گره خورده بود، در حال متلاشی شدن بود. با صدای آرام از فکر دراومدم و گیج بهش خیره شدم --چی میگی آرام؟ خندید و انگشتای دستشو گرفت جلو صورتم --این چند تاس؟ اخم کردم --چطور؟ حق به جانب گفت --چون علاوه بر اینکه موبایلت زنگ خورد و نفهمیدی، منم که جواب دادم هیچ عکس العملی نشون ندادی. شونه بالا انداختم --خب؟ پوفی کشید و آروم گفت --هیچی بابا،عمو آرتین گفت با ترلان دارن میان بالا. بی توجه به حرفش، نگاهم افتاد به مامان که عمیق خوابیده بود. نگران گفتم --ولی من که هنوز به مامان نگفتم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖