eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
696 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 --مردم ده پایین یه گوشمالی حسابی بهشون دادن. با تعجب گفتم --جدی میگی؟ تأییدوار سر تکون داد و اومد سمتم و لباسمو کنار زد و عمیق شکممو بوسید و سرشو بلند کرد به چشمام زُل زد --قربون اون چشمات برم زندگیم. خندیدم --چیشد یهو؟ دستشو تو موهام حرکت داد و لبخند زد --خیلی دوست دارم کژال. دستامو دور گردنش حلقه کردم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو بستم. --منم عاشقتم دیارم. تو یه حرکت دست انداخت زیر زانوم و از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند. نصف شب بود و صدای خنده هامون کل عمارتو برداشته بود. یدفعه حالم بد شد و شروع کردم عق زدن. دیار از ترسش منو گذاشت رو تخت و نگران بهم خیره شد --چیشد کژال؟ همین که خواستم حرف بزنم هرچی خورده بودم بالا آوردم رو صورت دیار. دیارم حالش بد شد و دوید سمت پنجره شروع کرد بالا بیاره. دراز کشیدم رو تخت و آرنجمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم. تو همون حالت گفتم --خیر نبینی دیار همش تقصیر توعه! همینجور که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفت --بیا و خوبی کن خانومو بخندون. با صدای خش خش زیر تخت با ترس از جام بلند شدم و همین که تشک تختو پس زدم یه موش از زیر تخت پرید بیرون و من بهت زده بهش خیره بودم ولی نمی‌دونستم باید چیکار کنم. یدفعه زیر دلم درد شدیدی گرفت و پیش خودم فکر کردم درد معمولیه و زود خوب میشم ولی دردم بیشتر شد و شروع کردم جیغ زدن. از طرفی درد داشتم و از طرفی از ترس اینکه دوباره بچم سقط نشه گریه میکردم. دیار هراسون اومد تو اتاق و نگران اومد سمتم. --کژال چیشدی؟ از درد نمیتونستم حرف بزنم و فقط جیغ میزدم. ایلدا از صدای جیغام خواب زده شده بود و بدون اینکه در بزنه اومد تو اتاق و همین که حال منو دید رو کرد سمت دیار و گفت --بدو قابله(ماما) رو خبر کن. دیار رفت قابله رو بیاره و منم فقط جیغ میزدم. چند ثانیه بعد لباسم خیس شد و حس کردم بچم داره دنیا میاد. ایلدا تا حالمو دید دوید رو تختیو برداشت و دوید سمتم. با صدای لرزونی که سعی در آروم کردن خودش داشت گفت --اصلاً نگران نباش کژال فقط نفس عمیق بکش بقیشو بسپر به من. یدفعه با صدای گریه ی بچه دردم کم تر شد و آروم آروم داشت چشمام بسته میشد که ایلدا با ترس به صورتم ضربه زد --کژال تو نباید بخوابی! یدونه دیگه ام هست. جونی برام نمونده بود و هر چقدر زور میزدم فایده ای نداشت و تا بچه ی دومم دنیا بیاد چند دقیقه طول کشید. صدای گریش همراه شد با باز شدن در و چشمام بسته شد دیگه چیزی نفهمیدم.... با سرو صداهای اطراف آروم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای گریون دیار بود. همین که منو دید محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد. بی بی بزان با خنده اخم کرد و به ایلدا اشاره کرد --خیلی خب حالا جلو بچه بسه. به ایلدا خیره شدم و لبخند زدم --ممنون ایلدا خیلی کمکم کردی. بی بی بزان رو کرد سمت دیار --این بچه یه پا ماماس خان فقط خداتو شکر کن که اون لحظه پیش زنت بود وگرنه زبونم لال هر سه شون در خطر بودن. کنجکاو به ایلدا خیره شدم --از کجا این چیزارو بلدی ایلدا؟ تلخند زد --دا(به زبان لری یعنی مادر)از دالکه(به زبان لری یعنی مادربزرگ) مامایی رو یاد گرفته بود و هر موقع خانما میخواستن زایمان کنن میومدن پی دا، اونم هرجا می‌رفت منو با خودش میبرد. اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد --هرکاری میکرد با اشاره واسم توضیح میداد. بغضم شکست و سرشو بغل کرد شروع کردیم گریه کردن. بی بی بزان معترض گفت --به جای گریه خداروشکر کنید که خدا دوتا فرشته بهتون هدیه داده. تازه نگاهم رفت سمت دوتا نوزاد کوچولویی که کنار هم خوابیده بودن. بی بی بزان یکیشونو بغل کرد و گرفت سمتم --این از آران. دومیو بغل کرد و گرفت سمتم --اینم از آرتین. با ذوق هردوشونو تو بغلم فشار دادم و عمیق بوشون کردم. ذهنم رفت سمت دلینا و گریم گرفت. بی بی بزان نگران گفت --دختر جون چرا گریه میکنی؟ تلخند زدم --یاد دلینام افتادم! لبخند زد و دستامو گرفت --نگران نباش دختر همیشه حق به حقدار میرسه نگران نباش اونم خداش بزرگه. از جاش بلند شد و دست ایلدارو گرفت و خندید --بلند شو دختر بزار پدرمادری با بچه هاشون خلوت کنن. همین که رفتن بیرون به دیار خیره شدم و با لبخند گونمو بوسید و یه جعبه گرفت سمتم --مامان شدنت مبارک کژالم. خندیدم و جعبه رو از دستش گرفتم. با دیدن گردنبند فیروزه ای با ذوق گونشو بوسیدم. --ممنون دیار خیلی قشنگه. خندید و به آران و آرتین اشاره کرد --چقدر شبیه همن. خندیدم و با ذوق گفتم --کاش زودتر فهمیده بودم دو قلوان. خندید و به بچه ها اشاره کرد --نمیخوای بهشون شیر بدی؟ هول شدم و لباسمو کنار زدم --خوب شد گفتی از بس ذوق داشتم یادم رفته بود. خندید و به بچه ها خیره شد... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞 غروب برگشتم خونه ولی بچها هنوز بر نگشته بودن. لباسامو عوض کردم دراز کشیدم رو مبل. تلویزیونو روشن کردم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای سرو صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و آرتین همینجور که لباساشو عوض میکرد خندید --ساعت خواب آقا آران. خندیدم --ساعت چنده؟ --۹ونیم،پاشو نمازتو بخون شام بخوریم. کنجکاو گفتم --کی شام درست کرد؟ به نایلون روی اپن اشاره کرد --ساندویچ گرفتیم. از جام بلند شدم و همینجور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم --چیشد کار پیدا کردید؟ آرتین تأییدوار سر تکون داد --من آره ولی این دوتا نه هنوز. اخم کردم --چرا؟ خندید --به زور که نمیشه واسه مردم کار کرد داداش من، رفتیم تو یه شرکت یه نیرو میخواستن. خندیدم --چرت نگو آرتین مگه میشه؟ مصنوعی لبخند زد --حالا که شده عزیزم... بعد از اینکه نمازمو خوندم نشستیم دور هم شام بخوریم. همین که لقمه ی اولو بردم سمت دهنم یادم افتاد به آسا. بدون حرف طلبکار به بچه ها خیره شدم. آرتین ادامو درآورد و مشمئز گفت --چته؟ حق به جانب گفتم --پس آسا؟ خندید --آقارو باش،اون الان داره جوج میزنه بر بدن داداش من! --تو از کجا میدونی؟ --وقتی تو‌ خواب بودی پرستارش زنگ زد گفت آسا میگه شام بیاید خونه ی من. خندیدم --خونه ی من؟ خندید --آره دیگه با این دم و دستگاهی که ما راه انداختیم منم بودم باورم میشد خونه مال منه اون که دیگه بچس. کنجکاو بهش خیره شدم --خب بعدش؟ همینجور که لقمه تو دهنش بود گفت --هیچی منم گفتم شام داریم.... بعد شام نشستیم پای فوتبال استقلال و پرسپولیس و اَردلان رفت حموم. به قدری هممون محو فوتبال بودیم که نفهمیدیم دارن زنگو میزنن‌. با ضربه ی محکمی که به در خورد همه با تعجب برگشتیم سمت در و من با بهت گفتم --بچها شمام شنیدید؟ آرتین خندید --آره،هرکی هست خیلی عصبیه. بلند شدم رفتم سمت در و همین که در رو باز کردم آسا عصبانی اومد تو و داد زد --همتون کر شدید؟ تا چند ثانیه هممون با بهت بهش خیره شده بودیم و یدفعه آسا جیغ زد و رو چشماشو پوشوند --چرا شما پیرهن تنتون نیست؟ آرتین همینجور که سعی داشت پیرهنشو بپوشه خندید --شرمنده آبجی ما کف دستمونو بو نکردیم شما قراره بیای وگرنه جمعمونو‌ مثبت هجده نمیکردیم. اخم کردم --مثبت هجده چیه آرتین چرا چرت میگی؟ کنجکاو به آسا خیره شدم --چرا اومدی اینجا؟ مگه پرستارت پیشت نیست؟ پوفی کشید و منفی وار سرشو تکون داد. اخم کردم --یعنی چی مگه قرار نبود شب بمونه پیشت؟ کلافه گفت --چمیدونم بابا گفت امشب باید بره نمیتونه بمونه. اخم کردم موبایلمو برداشتم و همینجور که شمارشو می‌گرفتم گفتم --یعنی چی مگه من بهش نگفته بودم... آرتین موبایلو از دستم کشید و حق به جانب گفت --ساعت ۱۱ شبه آران. ملت خوابن الان! رو کرد سمت آسا --اشکالی نداره برو تو اتاق راحت بگیر بخواب. آسا با لب و لوچه ی آویزون گفت --آخه مشکل اینجاس که من نمی‌خوام بخوابم. آرتین خندید --شرمنده آبجی خانم ساعت ۱۱شب جز خوابیدن کار دیگه ای نمیشه انجام داد. یدفعه آسا زد زیر گریه و به حالت بچگونه ای گفت --من دلم واسه درسام تنگ شده! آرتین خندید --الان انتظار داری ما بریم واست کتاب بخریم این وقت شب؟ آسا به حالت قهر از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و در رو محکم بست. پوفی کشیدم و نشستم رو مبل. آرتین متأسف سر تکون داد --این بچه نزاشت بفهمیم فوتبال چی شد اصلاً. همه محو فوتبال شدیم و اصلاً حواسمون نبود اَردلان حمومه و آسا تو اتاق... «اَردلان» بعد از یه شست و شوی حسابی حولمو پیچوندم دور کمرم و از حموم اومدم بیرون. اولین چیزی که به چشمم خورد آسا بود که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود. ناخودآگاه لبخند زدم و بغض بیخ گلومو گرفت. مردد رفتم سمتش و خم شدم پتورو بکشم روش که نگاهم رفت سمت صورتش. ضربان قلبم بالا رفته بود و نه می‌تونستم نگاه ازش بردارم نه تو اون حالت بمونم چون اگه بچها می‌دیدن فاجعه میشد‌. سرمو خم کردم و دم گوشش با صدایی که از استرس میلرزید آروم گفتم --شب بخیر قلب من! همین که خواستم سرمو بلند کنم یه قطره آب چکید رو گونش و باعث شد یکم تکون بخوره. خیلی سریع از تخت فاصله گرفتم و رفتم لباسامو از کمد برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون. آرتین خندید --داداش میگفتی واست ساز و دهل می‌آوردیم.... حرفش قطع شد و کنجکاو گفت --چرا انقدر سرخ شدی؟ دست کشیدم به صورتم و خندیدم --من؟ نمیدونم، شاید به خاطر حمومه. یدفعه انگار یه چیزی یادش اومده باشه اخم کرد --نکنه... سریع حرفشو قطع کردم. --نه به خدا آسا خوابیده... فهمیدم چه گافی دادم و یه دفعه سه تا چهره ی برزخی برگشتن سمتم و آران عصبانی گفت --تو چه غلطی کردی؟ خندیدم و منفی وار دستامو تکون دادم --به جون مامان اون چیزی که شما فکر میکنید نیست.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖