🌿سـد خـون🌿
#پارت_41
--مردم ده پایین یه گوشمالی حسابی بهشون دادن.
با تعجب گفتم
--جدی میگی؟
تأییدوار سر تکون داد و اومد سمتم و لباسمو کنار زد و عمیق شکممو بوسید و سرشو بلند کرد به چشمام زُل زد
--قربون اون چشمات برم زندگیم.
خندیدم
--چیشد یهو؟
دستشو تو موهام حرکت داد و لبخند زد
--خیلی دوست دارم کژال.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو بستم.
--منم عاشقتم دیارم.
تو یه حرکت دست انداخت زیر زانوم و از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند.
نصف شب بود و صدای خنده هامون کل عمارتو برداشته بود.
یدفعه حالم بد شد و شروع کردم عق زدن.
دیار از ترسش منو گذاشت رو تخت و نگران بهم خیره شد
--چیشد کژال؟
همین که خواستم حرف بزنم هرچی خورده بودم بالا آوردم رو صورت دیار.
دیارم حالش بد شد و دوید سمت پنجره شروع کرد بالا بیاره.
دراز کشیدم رو تخت و آرنجمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم.
تو همون حالت گفتم
--خیر نبینی دیار همش تقصیر توعه!
همینجور که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت
--بیا و خوبی کن خانومو بخندون.
با صدای خش خش زیر تخت با ترس از جام بلند شدم و همین که تشک تختو پس زدم یه موش از زیر تخت پرید بیرون و من بهت زده بهش خیره بودم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم.
یدفعه زیر دلم درد شدیدی گرفت و پیش خودم فکر کردم درد معمولیه و زود خوب میشم ولی دردم بیشتر شد و شروع کردم جیغ زدن.
از طرفی درد داشتم و از طرفی از ترس اینکه دوباره بچم سقط نشه گریه میکردم.
دیار هراسون اومد تو اتاق و نگران اومد سمتم.
--کژال چیشدی؟
از درد نمیتونستم حرف بزنم و فقط جیغ میزدم.
ایلدا از صدای جیغام خواب زده شده بود و بدون اینکه در بزنه اومد تو اتاق و همین که حال منو دید رو کرد سمت دیار و گفت
--بدو قابله(ماما) رو خبر کن.
دیار رفت قابله رو بیاره و منم فقط جیغ میزدم.
چند ثانیه بعد لباسم خیس شد و حس کردم بچم داره دنیا میاد.
ایلدا تا حالمو دید دوید رو تختیو برداشت و دوید سمتم.
با صدای لرزونی که سعی در آروم کردن خودش داشت گفت
--اصلاً نگران نباش کژال فقط نفس عمیق بکش بقیشو بسپر به من.
یدفعه با صدای گریه ی بچه دردم کم تر شد و آروم آروم داشت چشمام بسته میشد که ایلدا با ترس به صورتم ضربه زد
--کژال تو نباید بخوابی! یدونه دیگه ام هست.
جونی برام نمونده بود و هر چقدر زور میزدم فایده ای نداشت و تا بچه ی دومم دنیا بیاد چند دقیقه طول کشید.
صدای گریش همراه شد با باز شدن در و چشمام بسته شد دیگه چیزی نفهمیدم....
با سرو صداهای اطراف آروم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای گریون دیار بود.
همین که منو دید محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد.
بی بی بزان با خنده اخم کرد و به ایلدا اشاره کرد
--خیلی خب حالا جلو بچه بسه.
به ایلدا خیره شدم و لبخند زدم
--ممنون ایلدا خیلی کمکم کردی.
بی بی بزان رو کرد سمت دیار
--این بچه یه پا ماماس خان فقط خداتو شکر کن که اون لحظه پیش زنت بود وگرنه زبونم لال هر سه شون در خطر بودن.
کنجکاو به ایلدا خیره شدم
--از کجا این چیزارو بلدی ایلدا؟
تلخند زد
--دا(به زبان لری یعنی مادر)از
دالکه(به زبان لری یعنی مادربزرگ) مامایی رو یاد گرفته بود و هر موقع خانما میخواستن زایمان کنن میومدن پی دا، اونم هرجا میرفت منو با خودش میبرد.
اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد
--هرکاری میکرد با اشاره واسم توضیح میداد.
بغضم شکست و سرشو بغل کرد شروع کردیم گریه کردن.
بی بی بزان معترض گفت
--به جای گریه خداروشکر کنید که خدا دوتا فرشته بهتون هدیه داده.
تازه نگاهم رفت سمت دوتا نوزاد کوچولویی که کنار هم خوابیده بودن.
بی بی بزان یکیشونو بغل کرد و گرفت سمتم
--این از آران.
دومیو بغل کرد و گرفت سمتم
--اینم از آرتین.
با ذوق هردوشونو تو بغلم فشار دادم و عمیق بوشون کردم.
ذهنم رفت سمت دلینا و گریم گرفت.
بی بی بزان نگران گفت
--دختر جون چرا گریه میکنی؟
تلخند زدم
--یاد دلینام افتادم!
لبخند زد و دستامو گرفت
--نگران نباش دختر همیشه حق به
حقدار میرسه نگران نباش اونم خداش بزرگه.
از جاش بلند شد و دست ایلدارو گرفت و خندید
--بلند شو دختر بزار پدرمادری با بچه هاشون خلوت کنن.
همین که رفتن بیرون به دیار خیره شدم و با لبخند گونمو بوسید و یه جعبه گرفت سمتم
--مامان شدنت مبارک کژالم.
خندیدم و جعبه رو از دستش گرفتم.
با دیدن گردنبند فیروزه ای با ذوق گونشو بوسیدم.
--ممنون دیار خیلی قشنگه.
خندید و به آران و آرتین اشاره کرد
--چقدر شبیه همن.
خندیدم و با ذوق گفتم
--کاش زودتر فهمیده بودم دو قلوان.
خندید و به بچه ها اشاره کرد
--نمیخوای بهشون شیر بدی؟
هول شدم و لباسمو کنار زدم
--خوب شد گفتی از بس ذوق داشتم یادم رفته بود.
خندید و به بچه ها خیره شد...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_41
غروب برگشتم خونه ولی بچها هنوز بر نگشته بودن.
لباسامو عوض کردم دراز کشیدم رو مبل. تلویزیونو روشن کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای سرو صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و آرتین همینجور که لباساشو عوض میکرد خندید
--ساعت خواب آقا آران.
خندیدم
--ساعت چنده؟
--۹ونیم،پاشو نمازتو بخون شام بخوریم.
کنجکاو گفتم
--کی شام درست کرد؟
به نایلون روی اپن اشاره کرد
--ساندویچ گرفتیم.
از جام بلند شدم و همینجور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم
--چیشد کار پیدا کردید؟
آرتین تأییدوار سر تکون داد
--من آره ولی این دوتا نه هنوز.
اخم کردم
--چرا؟
خندید
--به زور که نمیشه واسه مردم کار کرد داداش من، رفتیم تو یه شرکت یه نیرو میخواستن.
خندیدم
--چرت نگو آرتین مگه میشه؟
مصنوعی لبخند زد
--حالا که شده عزیزم...
بعد از اینکه نمازمو خوندم نشستیم دور هم شام بخوریم.
همین که لقمه ی اولو بردم سمت دهنم یادم افتاد به آسا.
بدون حرف طلبکار به بچه ها خیره شدم.
آرتین ادامو درآورد و مشمئز گفت
--چته؟
حق به جانب گفتم
--پس آسا؟
خندید
--آقارو باش،اون الان داره جوج میزنه بر بدن داداش من!
--تو از کجا میدونی؟
--وقتی تو خواب بودی پرستارش زنگ زد گفت آسا میگه شام بیاید خونه ی من.
خندیدم
--خونه ی من؟
خندید
--آره دیگه با این دم و دستگاهی که ما راه انداختیم منم بودم باورم میشد خونه مال منه اون که دیگه بچس.
کنجکاو بهش خیره شدم
--خب بعدش؟
همینجور که لقمه تو دهنش بود گفت
--هیچی منم گفتم شام داریم....
بعد شام نشستیم پای فوتبال استقلال و پرسپولیس و اَردلان رفت حموم.
به قدری هممون محو فوتبال بودیم که نفهمیدیم دارن زنگو میزنن.
با ضربه ی محکمی که به در خورد همه با تعجب برگشتیم سمت در و من با بهت گفتم
--بچها شمام شنیدید؟
آرتین خندید
--آره،هرکی هست خیلی عصبیه.
بلند شدم رفتم سمت در و همین که در رو باز کردم آسا عصبانی اومد تو و داد زد
--همتون کر شدید؟
تا چند ثانیه هممون با بهت بهش خیره شده بودیم و یدفعه آسا جیغ زد و رو چشماشو پوشوند
--چرا شما پیرهن تنتون نیست؟
آرتین همینجور که سعی داشت پیرهنشو بپوشه خندید
--شرمنده آبجی ما کف دستمونو بو نکردیم شما قراره بیای وگرنه جمعمونو مثبت هجده نمیکردیم.
اخم کردم
--مثبت هجده چیه آرتین چرا چرت میگی؟
کنجکاو به آسا خیره شدم
--چرا اومدی اینجا؟ مگه پرستارت پیشت نیست؟
پوفی کشید و منفی وار سرشو تکون داد.
اخم کردم
--یعنی چی مگه قرار نبود شب بمونه پیشت؟
کلافه گفت
--چمیدونم بابا گفت امشب باید بره نمیتونه بمونه.
اخم کردم موبایلمو برداشتم و همینجور که شمارشو میگرفتم گفتم
--یعنی چی مگه من بهش نگفته بودم...
آرتین موبایلو از دستم کشید و حق به جانب گفت
--ساعت ۱۱ شبه آران. ملت خوابن الان!
رو کرد سمت آسا
--اشکالی نداره برو تو اتاق راحت بگیر بخواب.
آسا با لب و لوچه ی آویزون گفت
--آخه مشکل اینجاس که من نمیخوام بخوابم.
آرتین خندید
--شرمنده آبجی خانم ساعت ۱۱شب جز خوابیدن کار دیگه ای نمیشه انجام داد.
یدفعه آسا زد زیر گریه و به حالت بچگونه ای گفت
--من دلم واسه درسام تنگ شده!
آرتین خندید
--الان انتظار داری ما بریم واست کتاب بخریم این وقت شب؟
آسا به حالت قهر از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و در رو محکم بست.
پوفی کشیدم و نشستم رو مبل.
آرتین متأسف سر تکون داد
--این بچه نزاشت بفهمیم فوتبال چی شد اصلاً.
همه محو فوتبال شدیم و اصلاً حواسمون نبود اَردلان حمومه و آسا تو اتاق...
«اَردلان»
بعد از یه شست و شوی حسابی حولمو پیچوندم دور کمرم و از حموم اومدم بیرون. اولین چیزی که به چشمم خورد آسا بود که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود.
ناخودآگاه لبخند زدم و بغض بیخ گلومو گرفت.
مردد رفتم سمتش و خم شدم پتورو بکشم روش که نگاهم رفت سمت صورتش.
ضربان قلبم بالا رفته بود و نه میتونستم نگاه ازش بردارم نه تو اون حالت بمونم چون اگه بچها میدیدن فاجعه میشد.
سرمو خم کردم و دم گوشش با صدایی که از استرس میلرزید آروم گفتم
--شب بخیر قلب من!
همین که خواستم سرمو بلند کنم یه قطره آب چکید رو گونش و باعث شد یکم تکون بخوره.
خیلی سریع از تخت فاصله گرفتم و رفتم لباسامو از کمد برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون.
آرتین خندید
--داداش میگفتی واست ساز و دهل میآوردیم....
حرفش قطع شد و کنجکاو گفت
--چرا انقدر سرخ شدی؟
دست کشیدم به صورتم و خندیدم
--من؟ نمیدونم، شاید به خاطر حمومه.
یدفعه انگار یه چیزی یادش اومده باشه اخم کرد
--نکنه...
سریع حرفشو قطع کردم.
--نه به خدا آسا خوابیده...
فهمیدم چه گافی دادم و یه دفعه سه تا
چهره ی برزخی برگشتن سمتم و آران عصبانی گفت
--تو چه غلطی کردی؟
خندیدم و منفی وار دستامو تکون دادم
--به جون مامان اون چیزی که شما فکر میکنید نیست....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖