🌿سـد خـون🌿
#پارت_49
بعد از صبححونه رفتم از تو گنجه دفتر حساب دیارو برداشتم و یه نگاهی به حسابا انداختم.
تنها چیزی که فهمیدم خراب بودن وضعیت مالی بود.
داشتم با خودم فکر میکردم که چجوری میتونم حسابارارو راست و ریست کنم که خاله روژا اومد تو اتاق.
کنجکاو به دفتر نگاه کرد
--این دیگه چیه؟
کلافه دفتر رو بستم و نگران گفتم
--حسابا خیلی به هم ریختس خاله.
--منظورت چیه؟
رفتم سمت پنجره و نفسمو صدادار بیرون دادم
--به کارگرای زمینا بدهکاریم.
اخم کرد
--صد دفعه گفتم این چیزا به تو ربطی نداره دختر!
عصبانی شدم و اخم گفتم
--خاله یه جوری حرف میزنی انگار من جزو این خونواده نیستم؟هرچی نباشه من زن دیارم و هرچی به اون ربط داشته باشه به منم مربوطه!
از اتاق رفتم بیرون و نشستم لب پله ها و سرمو گرفتم بین دستام.
چند ثانیه بعد با صدای خاله سرمو بلند کردم
لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد
--بلند شو دختر اینجا نشین.
دستشو گرفتم و از جام بلند شدم.
سرمو انداخته بودم پایین و خجالت میکشیدم تو صورتش نگاه کنم.
شرمنده گفتم
--ببخشید خاله جان من...
حرفمو قطع کرد
--نیازی به عذر خواهی نیست، منم حالتو درک میکنم ولی خب نگرانتم، نمیخوام خدایی نکرده کسی بالات حرف بزنه.
خندیدم
--نترس خاله با این زبون من کسی جرأت ندارد بهم حرفی بزنه.
خندید و از کنارم رد شد....
بعد از ظهر بچه هارو سپردم دست ایلدا و رفتم تو اتاق زیرشیروونی.
نشستم سر میز و بعد از کلی حساب کتاب فهمیدم با پولی که از گنجه برداشتم فقط میتونم حقوق ده نفر ازکارگرارو بدم.
همینجور که غرق در فکر بودم نگاهم رفت سمت النگوهام.
اگه میفروختمشون میتونستم حقوق همه ی کارگرارو بدم و حتی پول واسه پس اندازم داشتم.
همون موقع خاله اومد تو اتاق و واسم نخودچی کشمش آورد.
--بخور ضعف نکنی.
خندیدم و سوالی به خاله خیره شدم
--خاله مینیبوس بهرام صبحا ساعت چند میره شهر؟
کنجکاو به چشمام خیره شد
--بعد از اذان صبح چطور؟
خندیدم
--هیچی همینطوری.
با خودم گفتم میتونم فردا صبح زود برم رزاب و طلاهامو بفروشم.
با فکر اینکه تنها بخوام جایی برم استرس تموم وجودمو گرفت ولی نباید میترسیدم....
شب از استرس خوابم نمیبرد و تا اذان صبح بیدار بودم.
بچه هارو از خواب بیدار کردم و بهشون شیر دادم.
یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم کجا میرم.
بی سر و صدا لباسامو عوض کردم و صورتمو با پوشیه پوشوندم تا کسی منو نشناسه....
سوار مینی بوس شدم و همین که مینی بوس راه افتاد نفس راحتی کشیدم و تا برسیم رزاب همش دلشوره داشتم و پیش خودم فکر میکردم وقتی خاله روژا بفهمه رفتم شهر چه فکری راجع بهم میکنه؟
تو همین فکر و خیالات بودم که رسیدیم رزاب.
با دیدن خیابونا و ماشینا چشمام از ذوق برق زد و تو دلم کلی خودمو لعن و نفرین کردم که چرا تو روستا زندگی میکنم ولی بعدش با دیدن نگاهای خیره ی مردای شهر نظرم عوض شد، چون تو گوشخانی ندیده بودم نگاه مردی نسبت به یه خانم خیره باشه.....
رفتم تو یه مغازه ی طلافروشی و همه ی النگوهانو فروختم و پولشو تو لباسم مخفی کردم.
از طلا فروشی برگشتم و با احتیاط به دور و برم نگاه میکردم و راهی که رفته بودمو برگشتم ولی از یه جایی به بعد مسیر برام
نا آشنا شد و با ترس به خیابون خلوت خیره شدم.
از ترس نزدیک بود گریم بگیره و دست و پام شروع کرد لرزیدن.
با صدای خشن یه مرد برگشتم و با دیدن تفنگی که به سمتم هدف گرفته شده بود با ترس گفتم
--تو...تو..کی..هستی؟
خنده ی کریحی کرد
--اون پولایی که تو لباست قایم کردی...
عمیق به چشمام خیره شد و چشماش برق زد
--چه چشمای قشنگی!
همین که دستشو دراز کرد تا پوشیه مو کنار بزنه یه نفر از پشت بهش لگد زد و با صورت پخش زمین شد.
با دیدن ممد کچل خیالم راحت شد و اشکام شروع کرد باریدن،با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه فرشته ی نجات من بود و از این بابت خیلی خداروشکر میکردم.
مرد به زور خودشو از لابه لای مشت و لگدای
ممد کچل بیرون کشید و وحشت زده ازمون دور شد.
تفنگشو از رو زمین برداشت و روبه روم ایستاد
--لطفاً بیشتر مراقب خودتون باشید خانم....
با بهت حرفش قطع شد و لبخند زد
--کــژال؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین
--ممنون که کمکم کردین من دیگه باید برم.
هنوز دو قدم برنداشته بودم که مقابلم ایستاد
--الان مینی بوس نیست کژال.
نگاهشو از چشمام گرفت و با مکث طولانی ادامه داد
--خانم.
ناامید گفتم
--پس من الان باید چیکار کنم؟
--باید صبر کنی ظهر بشه.
با دیدن حلقه تو دست چپش کنجکاو گفتم
--ازدواج کردی؟
به حلقه خیره شد و خندید
--وقتی میام رزاب میندازم دستم.
--چرا؟
--دخترای اینجا مثل گوشخانی با حیا نیست کژال خانم.
حرفی نزدم و تو یه نگاه صورتشو آنالیز کردم.
نسبت به قبل مرد تر شده بود و هیکلش ورزیده تر بود.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم 💞
#پارت_49
عصبانی از پشت سر یقشو گرفتم
--چی میگی واسه خودت بچم خیلیم کامله نصفه نیمه خودتی بیشعور!
آران حرصی غرید
--آرتین چراااا چرتتت میگی داداش من؟
دست منو پس زد و کلافه گفت
--بس کنید بابا یه جوری رفتار میکنید انگار دوسالتونه!
گفت و ماشینو روشن کرد رفت سمت بیمارستان......
دم در اورژانس ماشینو پارک کرد و آرتین منو برد تو اتاق پیش پزشک و از اتاق رفت بیرون.
پزشک عمومی منو ارجاع داد برم پیش متخصص و وقتی متخصص معاینم کرد گفت مشکلم زیاد جدی نیست و چندتا آمپول با یدونه سرم واسم تجویز کرد.
آرتین و آران هر دو پیشم بودن.
موبایل آران زنگ خورد از اتاق رفت بیرون و چند ثانیه بعد برگشت و روبه آرتین گفت
--تو بمون پیش اَردلان من باید برم خونه و برگردم.
نگران گفتم
--آسا طوری شده؟
منفی وار سر تکون داد و رفت.
آرتین خندید و به سرتا پای من شاره کرد
--دیگه باید بزنه از وسط نصفت کنه تا دست از سرش برداری؟
مسخره خندیدم و رومو ازش برگردوندم.
نفس عمیقی کشید و جدی گفت
--ولی به نظر من هر جوری هست دلشو به دست بیار.
کنجکاو بهش خیره شدم
--منظورت چیه؟
متفکر گفت
--اینجوری راحت تر میتونیم ماجرارو ماست مالی کنیم، لااقل تو واسه دفاع کردن از خودت تنها نیستی.
پوزخند زدم
--آرتین یه چی میگیا، فکر کردی آسا طرف منو میگیره؟
تلخند زد
--آدم عاشق هرکاری میکنه.
شیطون خندیدم
--چیه حرفای فاز سنگین میزنی نکنه خبریه؟
مصنوعی لبخند زد
--الان سالمی؟
گیج بهش خیره شدم
--آره چطور؟منظورت چیه؟
مشمئز گفت
--گفتم اگه هنوز سالمی یه جوری بزنمت که از سرم و آمپول به رد باشه!
اداشو درآوردم
--خفهه شو بابا مال این حرفا نیستی!
یدفعه هجوم آورد سمتم و همون موقع پرستار اومد تو اتاق و روبه آرتین اخم کرد
--آقا چه خبرته؟
آرتین خجالت زده وایساد یه گوشه و دقیق به پرستار خیره شد و لبخند زد
--سلام ترلان خانم حال شما؟
پرستار متفکر به آرتین خیره شد و لبخند زد
--شما برادر آقا آران هستید؟
آرتین تأییدوار سر تکون داد و به من اشاره کرد
--من آرتینم اینم اَردلانه.
سربه زیر بهش سلام کردم و ترلان همینجور که سرممو از تو دستم درمیآورد گفت
--آقا آران خوبن؟
آرتین شیطون خندید و به من چشمک زد
--بله خداروشکر پیش پای شما اینجا بودن قسمتتون نبود زیارتشون کنید!
ترلان که انگار بهش برخورده بود مصنوعی خندید
--خب خداروشکر.
همون موقع کارش تموم شد و سریع از اتاق رفت بیرون.
اخم کردم
--آرتین تو مثل اینکه کرم داریا!
خندید
--کرمِ چی داداش من؟دختره پاک دلباختشه!
متأسف سر تکون دادم و خواستم از رو تخت بلند شم که از درد تو خودم مچاله شدم و آرتین متاسف اومد سمتم و کمکم کرد دوباره خوابیدم رو تخت و رفت دنبال دکتر....
«آران»
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه.
تو راه زنگ زدم به آرین و گفتم اگه رضا اومد دم در تعارف بزنه بره بالا تا من برسم.
رسیدم دم خونه دیدم ماشین رضا جلو دره.
از تو آینه ی ماشین یه دستی به موهام کشیدم و در رو باز کردم رفتم تو...
کلید انداختم در واحدو باز کنم که با صدای سوت برگشتم.
در کمال تعجب دیدم آسا لب پله وایساده تا منو دید لبخند زد.
متأسف سر تکون دادم و رفتم سمتش
--این چه کاریه آخه؟
خندید
--چیزه راستش رفتی بیمارستان؟
لبخند زدم
--آره رفتم نگران نباش.
مشمئز بهم خیره شد
--نگران چی باشم مثلاً؟
کلافه گفتم
--خیلی خب اصلاً من نگرانم خوب شد؟
به خونه اشاره کردم
--من مهمون دارم آسا فعلاً برو بالا.
باشه ای گفت و از پله ها رفت بالا.
در رو باز کردم رفتم تو و رضا با دیدن من از جاش بلند شد و با لبخند دستشو دراز کرد سمتم
--سلام آقا آران!
لبخند زدم و باهاش دست دادم
--سلام آقا رضا چطوری؟
آرام با صدای آرومی گفت
--سلام عمو.
لبخند زدم و لپشو کشیدم
--سلام آرام خانم چطوری عمو؟
همون موقع رضا از جاش بلند شد
--خب من دیگه برم آران.
اخم کردم
--کجا داداش بمون حالا!
لبخند زد
--نه دیگه ساعت ۱۲ پرواز دارم باید برم.
تا اینو گفت آرام پقی زد زیر گریه و دست انداخت گردن باباش
--بابااا نرووو!
رضا با صدای خشداری لبخند زد
--عه آرام بابایی مگه خونه با هم حرف نزدیم؟
آرام منفی وار سر تکون داد
--من نمیخوام تنهابمونم!
رضا سعی داشت آرامو آروم کنه ولی حس کردم معذبه واسه همین گفتم
--رضا جون میخوای برید تو اتاق راحت باهم حرف بزنید؟
وقتی رفتن آرین با بغض گفت
--آخه چرا باید رضا این بچه رو تو این سن ول کنه بره؟
متأسف سر تکون دادم
--والا منم نمیدونم.
کنجکاو بهم خیره شد
--اَردلان چیشد؟
--هیچی دکتر گفت یه کوفتگی سادس!
خندید
--کاش آسا زودتر از اینا از این تکنیکش استفاده میکرد تا اینجوری مارو درگیر نکنه.........
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️