eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 همه شروع کردن پچ پچ کردن و ئاکو با خشم گفت --خفه شو ابله! این اراجیف چیه داری به هم میبافی؟نکنه از جونت سیر شدی؟ دیار با خشم فریاد زد --آره از جونم سیر شدم! به من اشاره کرد و ادامه داد --اگه قراره این دخترو بکشی اول باید منو بکشی. باورم نمیشد کسی که پدرشو طایفه ی پایین ده کشتن اینجوری داره از من دفاع می‌کنه. ئاکو خان سیلی محکمی به صورت دیار زد و پرتش کرد تو آب. اومد سمت من و یقمو گرفت با خشم غرید --نکنه واسه نجات جونت میخوای نوه ی منو قربانی کنی؟ دیار بلند شد دست ئاکو رو پس زد --چطور جرأت میکنی با زن حامله اینطور رفتار کنی؟ پچ پچ ها بین مردم بیشتر شد ولی هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. اینبار ئاکان خان با عصبانیت غرید --اگه حرف دیار درست باشه این دختر از این پس عضوی از طایفه ی ما نیست. دیار اومد سمت من دست و پاهامو باز کرد و دستمو محکم گرفت‌. --چون کار من خلاف قانون و شرعه پس من همین امروز این دخترو بدون اجرای رسومات محلی عروس خودم اعلام میکنم. رو کرد سمت ئاکو خان --خودتونم میدونید که تنها وارث بعد از مرگ پدرم منم، به یاد ندارم که تا امروز به عنوان تنها نوه ی عزیز دردونه ی شما درخواستی ازتون داشته باشم؟ ولی امروز میخوام اولین و آخرین خواستمو ازتون بکنم. به من اشاره کرد --همین الان این دختر رو با خودمون به عمارت خان ببریم. ئاکو خان پوزخند زد --باید از رو جنازه ی من رد بشی. شده هر جفتتونو باهم همینجا آتیش بزنم همچین چیزیو قبول نمیکنم. ئاکان خان خندید --پس خیال اینکه این دختر رو با خودمون ببریم رو هم از سرت بیرون کن. با نفرت به من زُل زد --تاوان هرزگی بردگیه! دیار پوزخند زد --کسی از شما درخواست همچین کاریو نکرد. با بغض به اطرافم نگاه کردم. نگاه های مردم آزارم میداد و حتی ننه آقام با نفرت بهم نگاه میکردن. واسه یه لحظه چشمام سیاهی رفت و فقط فهمیدم پرت شدم تو آب..... چشمامو باز کردم و خودمو رو تخت چوبی دونفره دیدم. با دیدن لحاف مخملی گرون قیمت از تعجب چشمام گرم شد. با دیدن دیار بالا سرم خجالت زده بلند شدم نشستم. زخم دستشو با پارچه ی سفید بست و بلند شد رفت سمت کمد. یه دست لباس محلی از تو کمد برداشت و پرت کرد تو صورت من. با صدای خشک و جدی ای گفت --لباساتو عوض کن. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. از رو تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. دویدم سمت دیار --من کجام؟ دستاشو به نرده ها ی چوبی بالکن تکیه زد --عمارت دیار نوه ی ئاکو خان. همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن. --ننه آقام کجان؟ خندید --ننه آقایی در کار نیست دختر جون. تو از امروز عروس این عمارت میشی! بلند شدم عصبانی هولش دادم عقب --برو کنار ببینم من یه لحظه ام اینجا نمی‌مو... حرفم با سیلی محکمی از طرف دیار تموم شد و کتفمو گرفت پرتم کرد تو اتاق و در روم قفل کرد. بلند شدم رفتم سمت در و شروع کردم گریه و زاری کردن. نمیدونم چقدر گذشت که دست از گریه و زاری برداشتم و نشستم یه گوشه. باورم نمیشد به همین زودی همه چی تموم شده باشه و من تو اون عمارت نفرین شده پا گذاشته باشم. نگاهم افتاد به وسایل اتاق. یه اتاق بزرگ به شکل مربع که دور تا دورش پنجره داشت. یه تخت دو نفره ی چوبی سمت راست بود. روبه روی تخت کنار دیوار یه کمد چوبی بزرگ بود که روش با آینه های رنگی تزئین شده بود. کف اتاق یه گلیم فرش ابریشمی بود. گوشه ی اتاق یه میز بزرگ با یه آینه ی مربعی که دورش با سنگ فیروزه تزئین شده بود‌ وجود داشت. بلند شدم رفتم سمت آینه و به صورتم خیره شدم. گونه هام از جای ضرب سیلی کبود شده بود و گوشه ی لبم زخم شده بود. قسمتی از موهام از روسریم بیرون اومده بود. همون لحظه در باز شد و یه زن همسن و سال ننه دیلان اومد تو اتاق. پوستش سبزه بود و چشمای مشکی و ابروهای کمونیش زیباییشو کامل میکرد. اومد سمتم دستمو گرفت --باید بری گرمابه. --گرمابه؟ --همون حموم خزینه ای خودتون. اخم کردم --نمیام. زن پوزخند زد --میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر. --احترام خودتو نگه دار خانم. یه نیشکون از بازوم گرفت --حرف اضافه ممنوع. کتفمو کشید و به زور منو برد به قول خودش گرمابه. اونجا یه حوض خیلی بزرگ بود که آب گرمی داشت و فضای اونجا با خرده شیشه های رنگی تزئین شده بود. جوری که صورت آدم به تیکه های ریز تبدیل میشد. درست مثل غرور من که به یکباره خرد شد. زنی که فهمیده بودم اسمش سَروه اس با لیف و کیسه افتاد به جونم و تا میتونست منو سابید. بعد از اینکه از گرمابه برگشتیم سَروه همراه با یه زن دیگه برگشت. اون زن هم بدون هیچ اجازه ای از طرف من با نخ افتاد به جون صورتم. از درد گریه میکردم ولی جرأت حرف زدن نداشتم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞 آسا مثل خواهر شایدم بیشتر واسم عزیز بود و حاضر نبودم یه تار مو از سرش کم شه، اینکه الان ناراحت بود دلمو به آتیش میکشوند ولی هیچ کاری از دستم برنمیومد. با صدای آسا از فکر دراومدم --هستی آران؟ نفس عمیقی کشیدم --آره جونم بگو. دوباره گریش گرفت و تماسو قطع کرد. عصبانی از جام بلند شدم و یه مشت کوبیدم تو درخت.... برگشتم پیش اَردلان و دکتر گفت می‌تونه مرخص شه‌. رفتم کارای ترخیو انجام بدم که از شانس من کارت بانکیم جواب نمیداد و مجبور شدم برم از عابر پول بگیرم. عابر چند متر با بیمارستان فاصله داشت و همین که خواستم از خیابون عبور کنم با صدای جیغ یه دختر برگشتم و دیدم بیرون محوطه ی بیمارستان یه مرد سعی داشت یه دختر رو به زور با خودش ببره. اولش پیش خودم فکر کردم شاید نامزدش باشه ولی وقتی دیدم با یه چیزی تهدیدش کرد برگشتم و به سرعت خودمو رسوندم بهش. از پشت کشیدمش سمت خودم و پرتش کردم رو زمین و با یه دستم سعی داشتم چاقوی توی دستشو مهار کنم و با دست دیگم کتکش میزدم. واسه یه لحظه حواسم رفت سمت دختر و مرد با چاقو بازومو زخمی کرد و همون موقع یه موتور سوار اومد و مرد سریع سوار شد وبا سرعت دور شدن. از جام بلند شدم و تا نگاهم خورد به دختر فهمیدم همونیه که بی هوا بهش برخوردم. به بازوم اشاره کرد و باصدای تحلیل رفته ای گفت --شم..شما زخمی شدین؟! با دست سالمم بازومو محکم گرفتم و لبخند زدم --چیزی نیست یه خراش کوچیکه،شما خوبید؟ خجالت زده گفت --ببخشید اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. لبخندی از سر اطمینان زدم --خداروشکر که حالتون خوبه. خواست بره سمت خیابون که صداش زدم --کجا میرید؟ متعجب برگشت سمتم خجالت زده خندیدم --نه یعنی منظورم اینه که... حرفمو خوردم و گفتم --ماشین دارید؟ مضطرب بهم خیره شد و مصنوعی لبخند زد --خیرتاکسی هست. حق به جانب گفتم --ولی ساعت از دوازده گذشته. ناامید بهم خیره شد. با اطمینان چشمامو باز و بسته کردم --آدرس خونتونو بدین من میرسونمتون. بی اعتماد بهم خیره شد و واسه اینکه بتونم اعتمادشو جلب کنم گفتم --من داداشم تو بیمارستان بستریه، میخواستم برم از عابر پول بگیرم کار ترخیصشو انجام بدم که اتفاقی شمارو دیدم‌. به بازوم اشاره کرد --داره خون ریزی می‌کنه. خندیدم --مهم نیست فقط اگه امکانش هست کمکم کنید از حسابم پول برداشت کنم. مشتاق سر تکون داد --بله بله حتماً.... با کمکش از عابر پول گرفتم و کارای ترخیص اَردلانو انجام دادم. رفتم اورژانس و دکتر دستمو بخیه زد و پانسمانش کرد. از اتاق رفتم بیرون و دیدم دختره یه گوشه منتظر نشسته رو صندلی. صداش زدم و رفتیم اَردلانو بردم تو ماشین و تا اَردلان دختره رو دید کنجکاو بهم خیره شد. با اشاره بهش فهموندم حرفی نزنه و اَردلان بیخیال شد. دختر رو رسوندم دم خونشون و تو راه برگشت اَردلان پوزخند زد --مبارک باشه آقا اَردلان! اخم کردم --منظورت چیه؟ خندید --ماجرای این دختره... حرفشو قطع کردم --اونجوری که تو فکر میکنی نیست، من کاملاً اتفاقی بهش برخوردم... طلبکار برگشتم سمتش --اصلاً به تو چه ربطی داره؟ بی توجه به حرفم گفت --کاش معنی عشقو می‌فهمیدی آران. پوزخند زدم --تو عاشق بودی که آینده شو تباه کردی؟ متأسف سر تکون داد --نفهمی کردم آران دست خودم نبود. مکث کرد و ادامه داد --گاهی وقتا یه سری اتفاقا تو زندگیت باعث میشه نقطه ی پایان بخوره تو دفتر زندگیت و دیگه نتونی ادامه بدی. حق به جانب گفتم --ولی بعضی وقتا این نقطه ی پایان نه تنها واسه خودت بلکه واسه بقیه هم هست، تو با این کاری که کردی آینده ی آسارو نابود کردی اَردلان،میفهمی یعنی چی؟ ماشینو روشن کردم و راه افتادم. رسیدیم خونه و اَردلان یه راست رفت تو اتاق و منم دراز کشیدم رو کاناپه و نفهمیدم کی خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و از اینکه با اون همه خستگی باید میرفتم سرکار به خودم بد و بیراه میگفتم. رفتم تو اتاق و همینجور که داشتم لباسامو میپوشیدم اَردلانو از خواب بیدار کردم. جوری خوابیده بود که انگار صد ساله نخوابیده. بی خیالش شدم و از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم، با سرعت رفتم سمت شرکت. وقتی رسیدم داشتم ماشینو پارک میکردم که نگاهم افتاد به کیف چرمی که رو صندلی عقب بود. پیش خودم گفتم شاید مال دختری که دیشب رسوندمش باشه. کیفو برداشتم گذاشتم تو داشبورد و ماشینو بردم پارکینگ و با آسانسور رفتم تو شرکت. منشی شرکت تا منو دید از جاش بلند شد و نیشش تا بنا گوش باز شد. --سلام آقای بهرامی رسیدن بخیر. جدی اخم کردم --سلام خانم کمالی خسته نباشید. لبخند زد --خیلی ممنون راستی آقای کامیار با شما کار دارن گفتن هر موقع اومدین اول برید اتاق ایشون. راهمو کج کردم سمت اتاق مدیر و در زدم رفتم تو..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🍁برای لبخند تو🍁 سرمو از رو شونش برداشت، با دستاش صورتمو قاب گرفت --چقدر مــرد شدی بابا! خوشحالم برگشتی! مصنوعی لبخند زدم و سرمو انداختم پایین. خانمه، خجالت زده اومد جلو و لبخند زد --سلام آقا کیان. سربه زیر سلام کردم و نگاهم افتاد به دختر بچه ای که گوشه ی چادر مامانشو گرفته بود. مامانش یه چیزی در گوشش گفت، که آروم اومد سمتم و خجالت زده گفت --سلام داداش کیان. چیشد؟ من کی داداش شدم خودم نفهمیدم؟ نگاهم رو چشمای آبی رنگش خیره موند و متوجه شباهت عجیبش به چشمای خودم شدم. لبخند زدم و دستشو گرفتم --سلام عزیزم،اسمت چیه؟ شیرین لبخند زد --اسمم بارانه. لبخند زدم --ای جان!چه اسم قشنگی! علی به مبلا اشاره کرد --چرا سراپا وایسادین؟ بفرمایید بشینید.... همه دور هم نشسته بودیم و بابا، بیشتر با علی حرف میزد تا با من. زن بابام، که حالا فهمیده بودم اسمش گلنازِِ، رو کرد سمت من و لبخند زد --خداروشکر که برگشتید،تعریفتون رو از آقا مرتضی خیلی شنیدم. معلوم بود داره دروغ میگه، تو دلم پوزخند زدم --بابای من اگه تعریف کردن بلد بود، که حال و روز من این نبود. بجاش لبخند زدم --ممنون،لطف دارید! کنجکاو به اطراف خیره شد --پس آیه خانم وسایلشو نبرده؟ تا اسم آیه رو آورد،ناخودآگاه عصبانی شدم و یه نمه اخم کردم --چطور؟ دستپاچه گفت --هیچی...آخه مرتضی گفت از همسرتون جدا شدین، البته ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. نفسمو صدادار بیرون دادم --خیر، ناراحت نشدم! در ضمن، وسایل خونه رو هم دوتایی با هم خریدیم. تأییدوار سر تکون داد و دیگه تا آخر حرفی نزد. بهش میخورد، ۲۰ سال از بابا کوچیکتر باشه. واسم سوال بود، که چرا باید بیاد با بابای من ازدواج کنه؟ تو همین فکر و خیالا بودم، که دستی رو دستم قرار گرفت. سرمو بلند کردم دیدم بارانه. کلاً از وقتی دیدمش، حس خوبه نسبت بهش پیدا کردم. دستشو گرفتم و لبخند زدم --جانم؟ به بازوم اشاره کرد --چه تتوی قشنگی. چشمام از تعجب گرد شد و متعجب خندیدم --تو از کجا میدونی تتوعه؟ مامانش خندید --بچه های امروزین دیگه! تو دلم مشمئز گفتم --هر هر هر!یه جوری میگه بچه های امروزی، انگار ما ۱۰۰سال پیش دنیا اومدیم... واسه شام،از بیرون غذا گرفتم و به زور بابا اینارو نگه داشتیم. بعد از شام، بابا اینا خیلی زود رفتن و علی ظرفای شامو شست. نشسته بودم رو مبل. داشتم به ازدواج بابام فکر میکردم. علی نشست کنارم و دست گذاشت رو شونم --چیشده داداش؟ پوزخند زدم --چطوری یه آدم میتونه انقدر بی معرفت باشه علی؟ اخم کرد --منظورت چیه؟ ناباورانه گفتم --مردک با۶۰سال سن... حرفمو قطع کرد --درست حرف بزن کیان! چشمامو رو هم فشار دادم --خیلی خب، جناب آقای مرتضی منـصور! با ۶۰سال سن،ازدواج کرده؟ تازه بچه هم دارهـ؟! خندید --چرا چرت میگی کیان؟ ازدواج حق هر مردیه. مثلاً خود تو... با نگاه برزخی بهش خیره شد، که رسماً لال شد. از جام بلند شدم و پوزخند زدم --من هنوز اونقدر بی معرفت نشدم علی. آیه تموم زندگی منه! چه باشه، چه نباشه... صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم علی رفته سر کار. صبححونه خوردم و یهویی تصمیم گرفتم برم دنبال کار. سریع دوش گرفتم. لباسامو با یه هودی اسپرت و شلوار اسلش عوض کردم و زدم بیرون.... چندتا مکانیکی رفتم، ولی هر کدوم یه بهونه ای میاورد. یکی میگفت شاگرد نمیخواد، یکی دیگه میگفت نمیتونه به هر کسی اعتماد کنه. بیشترشونم، تا میفهمیدن سابقه ی حبس دارم، کلاً قبول نمیکردن. از مغازه اومدم بیرون و سرمو تکیه دادم به دیوار. چشامو بستم و از خدا خواستم کمکم کنه، چون تو اون شرایط، فقط اون میتونست دستمو بگیره. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم... بی هدف تو خیابونا میچرخیدم، پاکت سیگارم تموم شده بود. از روبه روی یه تعویض روغنی رد شدم، ولی چند متر جلوتر وایسادم. یه حسی بهم میگفت اونجا میتونم کار کنم. مردد راه رفته رو برگشتم و رفتم تو. بوی تند روغن سوخته، خاطرات شیرین گذشتمو زنده کرد. یاد روزی افتادم، که واسه اولین بار رفتم تو یه مکانیکی کار کردم و با اولین حقوقم، یه دستبند بدل واسه آیه خریدم. با دستی که رو شونم قرار گرفت، برگشتم و با دیدن یه پیرمرد قد کوتاه، با ریش و موهای جو گندمی که یه روپوش رنگ و رو رفته،که پر از لکه های روغن بود، پوشیده بود، روبه رو شدم. واسه یه لحظه جا خوردم. پیرمرد خندید --عاشقی جوون؟ منفی وار سر تکون دادم و لبخند زدم --خیر، فقط... مکثم طولانی شد و طرف کنجکاو گفت --میخواستی روغن ماشین عوض کنی؟ بی توجه به حرفش گفتم --شما شاگرد نمیخواید؟ لبخند زد و همینجور که دستشو با پارچه پاک میکرد گفت --پس دنبال کار میگردی. تأییدوار سر تکون دادم.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖