eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
695 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 --واسه چی اومدی رزاب؟ --قصش درازه. حرفمو تأیید کرد و دراز کشید رو زمین و تفنگشو گذاشت زیر سرش. تو همون حالت گفت --دوسش داری؟ اخم کردم --منظورت چیه؟ --اون پسره دیارو میگم. توجهی نکردم و به زمین خیره شدم. ادامه داد --اذیتت میکنه؟ عصبانی برگشتم سمتش --به تو چه فضولی؟ خندید --آخه مگه دلش میاد دختر به این شیرین زبونیو اذیت کنه؟! خندش قطع شد و آه کشید --کاش دیرتر میومدم خواستگاریت کژال. --منظورت چیه؟ خندید --آخه اون وقتی که بابام تورو واسم نشون کرد خیلی بچه بودم. حق به جانب گفتم --یعنی تو دوسال تو انقدر بزرگ شدی؟ عمیق به چشمام خیره شد --نه ولی تو این دوسال معنی عشقو بهتر میفهمم. حرفی نزدم و به انتهای خیابون رو به روم خیره شدم. سینه هام رگ کرده بود و نشون میداد بچه هام گرسنن. ناخودآگاه گریم گرفت و دلم میخواست همون لحظه برگردم عمارت و برم پیش بچه هام. ممد نگران بهم خیره شد --کژال خوبی؟ --به تو ربطی نداره. با صدای آشنایی برگشتم و با دیدن آسو دنیا رو سرم خراب شد. پوزخند زد --خرج و مخارجتو پسر من میده و ول گشتنات با یکی دیگس! اخم کردم --حرف دهنتو بفهم،اونجوری که فکر میکنی نیست. پوزخند زد و به ممد اشاره کرد --دلیل از این واضح تر؟ چندتا تراولارو از تو لباسم درآوردم --اومدم واسه فروختن النگوهام. به پولا اشاره کردم --بفرما اینم پولش! به پولا اشاره کرد و نیشخند زد --قیمتت انقدر کمه دختر؟ با این حرف ممد عصبانی شد و فریاد زد --حرف دهنتو بفهم،اصلاً تو کی هستی که به کژال میگی چیکار کنه چیکار نکنه؟ آسو به سرتاپاش نگاه کرد و نگاه خریدارانه ای به ممد انداخت --نه میبینم تیکه ی خوبی هستی! تو یه حرکت یقه ی ممدو چنگ زد و غرید --ولی پسر من صد برابر تو زیبا تره! ممد پوزخند زد --آهــان پس تو ننه ی اون پسره دیاری؟ با یه حرکت پسش زد و ادامه داد --پس تو هم جزو همون طایفه ای هستی که عشق منو ازم گرفتن؟ با دیدن سه چهارتا مرد هیکلی و قد بلند با دو دست زدم تو سرم و تو دلم گفتم فاتحه ی ممد خوندس. هر سه ریختن سرش و تا می‌تونستن کتکش زدن. منم جز گریه کردن کاری از دستم برنمیومد. بعد از اینکه حسابی کتک زدن ولش کردن و آسو رو کرد سمت من --منتظر خبرای خوب باش کژال خانم. اینو گفت و رفت. نگاهم رفت سمت ممد و نگران دویدم سمتش. تموم صورتش پر از خون شده بود. نگران صداش زدم --خوبی؟ لبخند زد --نگران نباش من هفت تا جون دارم. با گوشه ی لباسم خون روی لبشو پاک کردم و با بغض گفتم --ببخشید همش تقصیر منه. تفنگشو عصای دستش کرد و نشست رو زمین. --نگران نباش من خوبم،امیدوارم اتفاق بدی نیفته واست کژال. از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم.... نزدیک ظهر بود و با ممد رفتیم نزدیک ایستگاه مینی‌بوس ازم جدا شد. تو راه برگشت همش استرس داشتم و نگران حرفای آسو بودم. همین که رسیدم گوشخانی تا عمارت دویدم و وقتی رفتم تو عمارت تموم خدمتکارا تو حیاط بودن و با دیدن من نگران اومدن سمتم. اول از همه خاله روژا عصبانی فریاد زد --معلوم هست از صبح تا حالا تو کجایی؟ شرمنده سرمو انداختم پایین --شرمنده اگه نگرانتون کردم. اخم کرد --تو مثل اینکه جایگاهتو فراموش کردی دختر! نمیگی اگه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد ما چه جوابی به دیار بدیم؟ پولارو از لباسم درآوردم --رفتم رزاب تا النگوهامو بفروشم. پچ پچ بین خدمتکارا راه افتاد و خاله با بهت گفت --تو چیکار کردی دختر؟ تلخند زدم --چاره ای نداشتم خاله. متأسف سر تکون داد و خدمتکارارو متفرق کرد دستمو گرفت برد تو اتاق نگران گفت --کژال مادر این چه کاری بود کردی... نگاهش رفت سمت لباسم و کنجکاو گفت --چرا لباست خونیه؟ از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدم تا لباسمو عوض کنم. --قصش مفصله خاله. --بگم ببینم دق مرگ کردی منو. لباسامو عوض کردم و نشستم کنارش تموم اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم. همین که حرفم تموم شد با دست زد تو صورتش --بدبخت شدیم کژال! با بغض گفتم --حالا چیکار کنم خاله؟ متأسف سر تکون داد --نمیدونم دعا کن به خیر بگذره. با صدای گریه ی بچه ها رفتم سمتشون و بغلشون کردم تا بهشون شیر بدم. بعد از اینکه شیر خوردن یکی یکی به سینم چسبوندمشون و عمیق بوشون میکردم. خاله لبخند زد --مهر مادری که میگن همینه ها! خندیدم و بچه هارو خوابوندم. خاله واسم غذا آورد و بعد از اینکه غذا خوردم حسابای دفترو بررسی کردم و تک تک بدهکاریارو از پولا جدا کردم و تو پاکت گذاشتم. اسم کسایی که پولشون رو کنار گذاشته بودمو لیست کردم و بقیه ی پول رو تو کمد گذاشتم. شب شده بود و از بس درگیر کار بودم متوجه نشدم. از اتاق رفتم مطبخ و با بوی برنج دلم ضعف رفت‌. با ذوق رفتم سمت خاله و گونشو بوسیدم --واااای مرسی خاله که برنج درست کردی. خندید و یه بشقاب پر برنج کرد و روش کباب شامی گذاشت گرفت سمتم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم 💞 خندیدم --چی بگم داداش... همون موقع رضا اومد و لبخند زد --خب دیگه من برم. آرام با بغض گفت --قول دادیاااا! رضا لبخند زد و دستشو گذاشت رو چشمش --چشم. تا دم در رفتم رضارو همراهی کنم و قبل از اینکه سوار ماشین بشه گفت --آران داداش جون تو و جون این بچه فقط... حرفش قطع شد و مضطرب به یه نقطه ی نامعلومی خیره شد. کنجکاو بهش خیره شدم --فقط چی رضا؟ چیزی شده؟ تلخند زد --نه فقط... خندید و ادامه داد --هیچی ولش کن اصلاً. خندیدم --بوق میزنی سوار کن داداش،چرا رُک و پوست کنده حرفتو نمیرنی؟ متأسف سر تکون داد --نمیدونم آران یه حسی بهم میگه این قرار آخره. خندیدم --چرت نگو رضا از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی؟ بی توجه به حرفم از تو داشبورد یه بسته برداشت گرفت سمتم --هرموقع فرصت کردی این بسته رو باز کن. کنجکاو به دستش خیره شدم --این چیه؟ لبخند زد --اگه میخواستم بفهمی که نمیزاشتم داخل این پاکت! صداش خشدار شد و با بغض ادامه داد --جون تو و جون آرام! نزار در نبود من حس کنه تنهاس. ناباورانه لب زدم --یه جوری حرف میزنی انگار قراره بری خدایی نکرده بمیری! تأیید وار سر تکون داد و تلخند زد --خداحافظ آقا آران. بدون اینکه منتظر جواب من بمونه با سرعت ازم دور شد. کلافه تو موهام دست کشیدم و همین که خواستم برم تو خونه صدای انفجار بلند شد و وقتی برگشتم در کمال تعجب دیدم ماشین رضاس. تا به خودم اومدم داشتم میدویدم سمت ماشین ولی هنوز بهش نزدیک نشده بودم که یه صدای بلند تر از صدای قبلی اومد و ماشین کلاً رفت رو هوا. بی حرکت یه گوشه وایساده بودم و انگار بدنم هیچ حسی نداشت. فقط می‌دیدم که مردم با فاصله ی زیاد اطراف ماشین جمع شدن. اون لحظه تنها کاری که تونستم انجام بدم موبایلمو برداشتم و زنگ زدم به آرین. همین که جواب داد گفتم -- آرامو بردار ببر گوشخانی. متعجب گفت --چی میگی آران این وقت شب؟ تأکید وار گفتم --همین که گفتم! سریع گفت --با ماشین کی.. حرفشو قطع کردم --سوییچ رو اپنه. --خیلی خب باشه... تا خواست قطع کنه سریع گفتم --از خیابون سعدی برو! معترض گفت --آران آخه اونجا که میخوره به بیابون! عصبانی داد زدم --همیییین که گفتم! تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام دست کشیدم. شعله های آتیش خیلی زیاد بود و هیچکس جرأت نزدیک شدن به آتیشو نداشت و جلو چشمم یه نفر می‌سوخت ولی نمیتونستم کاری کنم..... «آرین» تو دلم هرچی از دهنم دراومد به آران گفتم چون این وقت شب تو این سرما باید میرفتم گوشخانی. با صدای آرام از فکر دراومدم --عمو! لبخند زدم --جون دلم؟ نگران گفت --چرا عمو آران برنگشت؟ خندیدم --ببین آرام بزار از همین اول یه چیزی بهت بگم،کلاً رو حرف عمو آران حساب نکن،الانم برو لباساتو عوض کن باید بریم. کنجکاو بهم خیره شد --کجا؟ چشمک زدم --یادته اون روز رفتی اسطبل؟ ذوق زده گفت --آرهههه! لبخند زدم --خب پس اگه دوسداری بازم بری اونجا بدو لباساتو عوض کن! با ذوق جیغ زد و دوید سمت اتاق. به ثانیه نکشیده برگشت و ساک به دست اومد سمتم --من آمادم. خندیدم -- چون شما زیادی عجله کردی باید صبر کنی منم لباسامو عوض کنم. رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و برگشتم. سوییچو از رو اپن برداشتم و دست آرامو گرفتم با هم رفتیم پایین. داشتم میرفتم سمت ماشین که نگاهم افتاد به یه بسته. کنجکاو برش داشتم و تا خواستم درشو باز کنم آرام معترض گفت --عمو بیاااا دیگه! بیخیال بسته رفتم سمت ماشین و حواسم نبود بسته رو با خودم بردم تو ماشین. ماشینو دور زدم و همونجور که آران گفته بود پیچیدم تو خیابون سعدی. موبایلم رو سایلنت بود و از جیبم درآورم بزارم دم دست که دیدم آرتین داره زنگ میزنه. جواب دادم --الو داداش؟ --الو سلام آرین کجایی؟ --سلام من دارم میرم گوشخانی چطور؟ متعجب گفت --گوشخانی واسه چی؟ کلافه گفتم --چمیدونم بابا دستور آرانه! عصبانی گفت --ای بر روح پدر آران صلوات که معلوم نیست کدوم قبرستونیه! خندیدم --عه آرتین چرا داری به بابا فحش میدی؟ حرصی گفت --آرین تو یکی لطفاً ببند که یه جوری میزنمت نتونی تکون بخوری. معترض گفتم --خیلییی خب حالااا! چیشده؟ --هیچی آران الان یکساعته من و این فلجو کاشته دم در بیمارستان. گیج گفتم --فلج دیگه کیه؟ تو اوج عصبانیت خندید --بابا اَردلان دیگه. خندیدم --خب؟ --هیچی دیگه الان ما موندیم دم در بیمارستان. مشمئز گفتم --خب دانشمند تاکسی بگیرید. حق به جانب گفت --این وقت شب تاکسی بابامو بگیرم؟ خندیدم --آرتین دیگه داری زیاده روی میکنی بابا خط قرمز منه! خندید و ادامو درآورد --بیشین بینیم بابا، یجوری میگه انگار ما به خون پدرمون تشنه ایم! اَردلان معترض یه چیزی گفت که من نفهمیدم و آرتین خندید --بفرما فلج صداش دراومد. بی توجه به حرفش گفتم --شرمنده داداش باید یجوری برید خونه. فکر کنم تاکسی گرفتن چون صدای حرف زدنش با یه نفر دیگه اومد و تماس قطع شد.‌...... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖