🌿سـد خـون🌿
#پارت_54
نتونستم تحمل کنم و گریم گرفت
--خیلی بی رحمی دیار! تو که میدونی من سر اون دوتا چه قدر بدبختی کشیدم.
--حکم خیانت اینه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و جیغ زدم
--هی خیانت خیانت! بس کن دیار داری حالمو به هم میزنی.
پوزخند زد و رفت سمت در،همین که خواست بره بیرون گفتم
--هیچوقت یادم نمیره که شبونه منو از خونت بیرون کردی!
مکث کردم و با بغض ادامه دادم
--میخوام خدا ازت نگذره دیار!
برگشت و متأسف سر تکون داد
--کاش اون روز نمیرفتی شهر کژال کاش اون النگوهای کوفتیو نمیفروختی!
گریم گرفت و رفتم سمتش
--تو خودتو جای من بزار دیار ببین میتونی...
عصبانی حرفمو قطع کرد
--خفه شو کژال فقط خفه شو!
گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس میکردم اون اتاق واسم حکم زندان رو داره و داشتم خفه میشدم.
زیپ چمدونمو کشیدم و همین که رسیدم دم در اتاق برگشتم و به بچه ها که مظلوم خوابیده بودن نگاه کردم.
دست و پاهام شروع کرد لرزیدن و پاهام یاریم نمیکرد تا از اتاق برم بیرون.
آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم بالا سر بچه هام و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
با دستی که روی شونم قرار گرفت سرمو بلند کردم و با دیدن دیار اخم کردم
--به من دست نزن.
از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
با مکث گفت
--الان شبه بزار بعد برو.
بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین و رفتم اسطبل تا اسبمو بیارم که خاله روژا اومد پیشم
--کژال مادر.
برگشتم و با دیدنش بغضم شکست
بغلم کرد و با بغض دم گوشم
--اللهی مادر فدات شه اینجوری گریه نکن!
لبخند زدم و سرمو از رو شونش برداشتم
--فقط تو شاهد باش که بیگناه آوارم کردن خاله.
تلخند زد و با نفرت گفت
--امیدوارم این آسو به گلیم بچسبه گلیم به زمین(کنایه ازآرزو برای بدبخت شدن کسی)
حرفی نزدم و سوار اسب شدم.
خاله چمدونو گرفت سمتم و لبخند زد
--نگران نباش همه چیز درست میشه خاله.
تا برسم خونه خاله ملیحه اشکام یه لحظه ام بند نمیومد و همین که خاله در رو باز کرد خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم گریه کردن.
خاله با تعجب سرشو بلند کرد
--خاله به فدات این وقت شب اینجا؟ چرا گریه میکنی؟
سرمو گرفتم بین دستام و شروع کردم هق هق گریه کردن.
تو همون حال گفتم
--خاله بدبخت شدم،بیچاره شدم!
دستمو گرفت برد تو خونه و شوهر خالم با تعجب گفت
--کژال دختر این وقت شب اینجا؟
خاله بردم تو اتاق و چمدونمو گذاشت یه کنار.
--بشین تا واست یکم آب بیارم، صدات باز شه.
حرفی نزدم و رفتم سمت پنجره.
با دیدن بارون گریم گرفت، انگار دل آسمونم گرفته بود چون بی وقفه میبارید.
خاله اومد تو اتاق و لیوان آبو گرفت سمتم
--بخور آروم شی دختر.
آب خوردم و وقتی یکم آروم شدم خاله نگران به چشمام خیره شد
--حالا بگو ببینم چی تو رو کشونده اینجا!
با بغض همه چیو واسش تعریف کردم و همین که حرفم تموم شد خاله با نفرت گفت
--سگ زرد برادر شغاله! اینم نوه ی همون ئاکوی نامرده.حرفی نزدم و به گلای خوش ترکیب فرش خیره شدم.
خاله سرمو بلند کرد و لبخند زد
--نگران نباش خاله جان،توام مثه گلارمی جات رو تخم چشمامه.
با گریه گفتم
--خاله بچه هام!
اخم کرد
--گور آقاش با توله هاش دندش نرم خودش جمع کنه!
با خاله رفتیم تو اتاق پیش شوهر خالم.
شوهر خالم لبخند زد
--خوش اومدی دختر!
واسه یه لحظه یاد آقام افتادم و گریم گرفت
--عــامو(عمو) بدبخت شدم.
نگران بهم خیره شد
--خدانکنه دختر.
حرفی نزدم و خاله رفت واسم غذا آورد.
--بخور خاله،بخور گور بابای بقیه.
شوهر خالم خندید
--چته زن چرا ترش کردی!
خاله متأسف سر تکون داد
--کجایی پشکو که نوه ی ئاکو آخرش زهرشو ریخت.
پشکو اخم کرد
--چی میگی زن درست بگو منم بفهمم.
خاله از اتاق رفت بیرون و پشکو رو کرد سمتم
--دختر جان خالت چی میگه؟
نمیدونستم چی باید بگم و قهر با دیارو بهونه کردم.
خندید
--چشمات دروغ میگه دختر راستشو بگو منم مثل آقات.
خواستم حرف بزنم که خاله اومد تو اتاق و منم حرفمو قطع کردم.....
نصف شب بود و هرکاری میکردم خوابم نمیبرد.
همین که سینم رگ کرد پقی زدم زیر گریه و خاله اومد سمتم
--گریه نکن خاله جیگرم آب شد.
با بغض گفتم
--خاله بچه هام گشنن.
بچه هامو تصور میکردم که گریه میکنن و دیار نمیدونه چیکار کنه.
با صدای خاله از فکر دراومدم
--کژال!
--جانم خاله؟
--شنیدی حرفامو؟
بی توجه بهش گفتم
--خاله حالا چیکار کنم؟
تلخند زد
--اگه شوهرت به فکر بچه هاش بود که اینجوری تورو ول نمیکرد به امون خدا.....
نمیدونم کی خوابم برد و با صدای گلاره و خاله از خواب بیدار شدم.
گلاره تا دید بیدار شدم اومد سمتم و با بغض گفت
--کژال جونم!
بغضم شکست و سرمو انداختم پایین.
تلخند زد
--نگران نباش همه چی درست میشه.
خاله گفت
--گلاره از آگا چه خبر؟
همین که این آگا اومد گلاره پقی زد زیر گریه.
خاله نگران گفت
--چته دختر چرا گریه میکنی؟
گلاره متأسف سر تکون داد.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم 💞
#پارت_54
آرتین متأسف سر تکون داد
--از بچگی کله شق بود.
--چطور؟
با سر به موتوری که حالا دیگه ازمون دور شده بود اشاره کرد
--واسه اینکه رفت پیش آسا!
اخم کردم
--چرا زودتر نگفتی؟
حق به جانب گفت
--والا داداش منم همین الان از اس ام اسی که رو گوشیش اومد فهمیدم.
کلافه تو موهام دست کشیدم و برگشتیم
اداره ی پلیس...
«اَردلان»
امیر از دوستای بچگیم بود و بعد از دبیرستان ازش خبر نداشتم ت اینکه رفتم سروآباد یه روز اتفاقی دیدمش و دوباره مثل قبل ارتباطمون زیاد شد.
امشبم وقتی دیدم پلیسا اون حرفارو زدن سریع پیام دادم به امیر و ماجرارو خلاصه تعریف کردم اونم گفت چند دقیقه دیگه میرسه.
تا برسیم اونجا صد بار مردم و زنده شدم.
آدرس دقیقاً روبه روی یه ساختمون متروکه بود و وقتی رسیدیم نگران گفتم
--اینجا که خرابس!
همینجور که کلاه کاسکتشو برمیداشت گفت
--تو بمون من برمیگردم.
کنجکاو بهش خیره شدم
--کجا میخوای بری؟
--نگران نباش میخوام برم یه سر و گوشی آب بدم.
تأییدوار سر تکون دادم و امیر رفت.
نگران به اطراف نگاه میکردم که با صدای پیامک سریع موبایلمو از جیبم درآوردم.
امیر نوشته بود:
از همون جایی که هستی برو سمت راست پشت ساختمون یه در نیمه بازه حدس میزنم اونجا باشه.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و آروم رفتم پشت ساختمون.
دنبال در میگشتم که نگاهم خورد به رد خونی که رو زمین بود.
واسه اطمینان نور موبایلمو انداختم فهمیدم حدسم درسته.
رد خونو گرفتم و رفتم رسیدم به یه انبار.
خداروشکر در نیمه باز بود و آروم در رو باز کردم رفتم تو.
از شدت تاریکی یه حس بدی بهم دست داد و سریع نور موبایلمو روشن کردم و همین که نورو چرخوندم اطراف اتاق نگاهم افتاد به آسا که بی جون رو یه تخت درب داغون افتاده بود.
دویدم سمتش و آروم صداش زدم
--آسا! آسا بیدار شو!
ناخودآگاه گریم گرفت
--آسا جون من چشماتو باز کن.
نگاهم خیره شد به پایین مانتوش که پر خون شده بود و اصلاً اون لحظه فکر نکردم چه بلایی سرش اومده.
طناب دور دست و پاشو باز کردم و نشستم بالاسرش دوباره چندبار صداش زدم ولی جواب نمیداد....
«آسا»
با احساس ضعف شدید آروم لای چشمامو باز کردم و با دیدن صورت تیره و تار مقابلم چندبار پلک زدم و بهت زده گفتم
--اَردلان!
با صدای پر بعضی که رگه هایی از شوق توش بود گفت
--جان اَردلان!
همین کلمه باعث شد تا قلبم به لرزه دریباد و وقتی دستمو گرفت گرمای بدنم بالا رفت.
بغضم شکست و با گریه گفتم
--چجوری اومدی؟
لبخند زد
--اومدم تا زندگیمو نجات بدم!
یه نفر گفت
--واااای خدای من چقدر رمانتیک!
هردومون با ترس به هم خیره شدیم و خون صدا داد زد
--تو به چه اجازه ای اومدی اینجا؟
اَردلان پوزخند صداداری زد و از جاش بلند شد
--اومدم ببینم کی میخواد جلومو بگیره!
مرده تا خواست جواب اَردلانو بده صدای آژیر پلیس بلند شد و سریع ضامن تفنگشو کشید.
اَردلان اومد سمت من و مرده داد زد
--همونجا بمون وگرنه شلیک میکنم!
اَردلان بی توجه دستمو گرفت ولی به ثانیه نکشیده صدای شلیک گلوله بلند شد و اَردلان تا چند ثانیه به صورتم خیره شد و یدفعه تعادلشو از دست داد و افتاد رو زمین.
چند ثانیه با بهت بهش خیره شدم و وقتی به خودم اومدم دیدم دارم بالا سرش گریه میکنم و با جیغ اسمشو صدا میزنم.
مرده اولش با اسلحه تهدیدم کرد ولی وقتی دید فایده ای نداره اومد سمتم،دست انداخت زیر زانوم از جا بلندم کنه که همون موقع یه نفر گفت
--دستا بالا بی حرکت!
وقتی دیدم هیچ کاری انجام نمیده بی هوا دستشو گاز گرفتم و افتادم رو زمین.
خواستم کشون کشون برم سمت پلیس که تو یه حرکت از پشت سر یقمو گرفت و تفنگشو گذاشت رو شقیقم.
پوزخند زد
--فکر کردی خیلی زرنگی آقا پلیسه؟
پلیس ضامن تفنگشو کشید و محکم گفت
--جرم خودتو سنگین نکن!
مرد عصبی خندید
--کار ما از این حرفا گذشته،شلیک کنی شلیک میکنم!
پیش خودم گفتم کاش پلیس تسلیم بشه چون نمیخواستم بمیرم.
نمیدونم چیشد که صدای داد و پشت بندش صدای آه و نالش بلند شد و تفنگو ول کرد با دست مچ پاشو چسبید.
برگشتم دیدم چاقو از دست اَردلان ول شد و چشماشو بست.
پلیس از این فرصت استفاده کرد و به مرد دستبند زد.
همون موقع چندتا مأمور دیگه اومدن و دوتا شون اَردلانو بردن.
با صدای آشنایی که به گوشم خورد با بغض گفتم
--آران!
اول آرتین اومد تو و با بغض صورتمو تو دستاش قاب گرفت
--سلام پرنسس!
بی جون خندیدم
--من پرنسسم؟
آران به جای آرتین گفت
--تو فرشته ای!
آرتین خیره به لباسم نگاه کرد و سریع خودمو جمع و جور کردم.
آران نگران گفت
--آسا خوبی؟
با بغض لبخند زدم
--آره.....
ولی گریه امونم نداد و پقی زدم زیر گریه.....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖