دوستان عزیز سلـــام😍
میخوام یه پیج بهتون معرفی کنم پر از ظرفای مینا کاری شده😍
تازهــــه🧐
به تمام نقاط کشورم ارسال میکنه🤩😍
انگاری خیلیم قیمتاش مناسبـــه🤩
چی بهتر از این☹️
واسه فالو کردنش کافیه لینک زیر رو باز کنی همین😌
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=6uujr5q82s07&utm_content=kv1q8h8
اینستاگرام
☝️☝️☝️☝️☝️☝️
"در حـالی پایین شهر"
#پارت_بیست_دوم
حالت چهرش غمگین شد اما سعی داشت نشون نده.
--شما سیمین خانم همسر تیمور هستید؟
سیمین با بهت گفت
--بله. ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟
لبخند زد
--نمیدونم. شاید.
سیمین خودشو زد به کوچه ی علی چپ.
همینطور که داشت کمک میکرد سوار ماشین بشم زیر لب واسه خودش حرف میزد
--انگاری پیری داره اثر میکنه آدمارو باهم اشتباه میگیرم.
بازومو گرفت و کمک کرد نشستم تو ماشین.
--برید خدا به همراهتون.....
ساسان با سرعت از کوچه دور شد.
--پاتون چطوره؟
یاد امروز افتادم و ناخودآگاه بغض کردم.
--خوبه ممنون.
کنجکاو گفت
--چیزی شده؟
--نه.
با هر تکون ماشین جای ضرب زنجیر رو کمر و دستام از درد میسوخت.
یدفعه یه ماشین با سرعت پیچید جلو ماشین.
همین که ساسان فرمونو پیچوند تا به ماشینه نخوره بازوم محکم خورد تو میله ی عصام.
هین بلندی کشیدم و با دستم بازومو گرفتم.
حس میکردم بند بند وجودم از درد داره متلاشی میشه.
ساسان ماشینو یه گوشه نگه داشت و برگشت سمتم. با ترس گفت
--چیزیتون شد؟
محل برخورد بازوم درست جای ضرب زنجیر بود.
نمیخواستم دردمو بفهمه. حس حقارت بهم دست میداد که درد دلمو واسه یه غریبه بگم.
با صدای ضعیفی گفتم
--هیچی فقط یکم بازوم درد گرفت.
--شرمنده بخدا ماشینه اشتباه..
با خیره شدن به دستم حرفشو خورد و مضطرب گفت
--انگار از دستتون داره خون میاد.
ضربه خیلی محکم بوده!
بزارید الان میبرمتون اورژانس پانسمانش کنه.
--نمیخواد..
ناراحت گفت
--خواهش میکنم نه نگید.
سکوت کردم و به خیابون خیره شدم.....
دم در اورژانس چندتا پرستار زن اومده بودن تا کمکم کنن.
همین که خواستم پام که تو گچ بود تکون بدم از درد جیغ زدم.
یکی از پرستارا با بهت گفت
--عزیزم چیشده؟ چرا جیغ میزنی؟
--پام.
به پام که توی گچ بود خیره شد.
--یعنی انقدر درد داره؟
ساسان گفت
--آخه دیروز تازه گچ گرفته.
پرستار به بقیه گفت یه تخت آوردن و با هر زحمتی بود خوابیدم رو تخت......
تو اتاق پانسمان منتظر بودم که یه خانم دکتر جوون اومد و بعد از اینکه با لبخد بهم سلام کرد گفت
--عزیزم لباستو در بیار.
از ترس اینکه جای ضرب زنجیرو ببینه گفتم
--میشه استین لباسمو بالا بزنم؟
--نه عزیزم.
ناچار کمکم کرد لباسامو در آوردم.
نگاه مبهمش رو زخمای بدنم خیره موند.
--اینا جای ضرب و شتم نیست؟
هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط بهش خیره شدم.
زخمامو یکی یکی شست و شو داد و پانسمان کرد و از اتاق رفت بیرون.
چند لحظه بعد با یه لباس صورتی رنگ برگشت.
کمکم کرد اون لباسو پوشیدم.
--دراز بکش رو تخت.
یه پامو گذاشتم رو تخت و همین که خواستم پایی که تو گچ بود رو بیارم بالا دوباره درد گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم جیغ زدم.
--چیشد عزیزم؟
از درد گریم گرفته بود و به پام اشاره کردم.
تأسف وار سرشو تکون داد
--واسه پات باید صبر کنی دکتر ارتوپد بیاد.
رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای در و پشت سرش صدای ساسان اومد
--میتونم بیام تو؟
--بله بفرمایید.
اومد تو اتاق و بدون نگاه کردن بهم گفت
--زخمتون بهتره؟
--بله ممنون. شرمنده شماهم به زحمت افتادین.
--نه این چه حرفیه.
مکث کرد و گفت
--رها خانم احیاناً به پاتون ضربه وارد نشده؟
--نه.
ناراحت گفت
--مطمئن باشم دارید راستشو میگید؟
--بله.
حس کردم میخواد حرفی بزنه اما منصرف شد و از اتاق رفت بیرون.
فکر کردن به حال و روزی که داشتم بیشتر از درد پام بود.
یه دختر تنهای زخمی که جسم و روحش زخمی بود.
زخماش درد میکرد اما دلش به آدمی خوش بود که چندماه پیش ازش جدا شد.
با گریه چشمام سنگین شد و خوابم برد....
با صدای اطرافم چسمامو باز کردم و دیدم یه مرد مسن و یه پرستار بالاسرم ایستادن.
مرد مسن با لبخند گفت
--ساعت خواب دخترجان.
--ممنون.
پرستار وضعیت پامو واسش گفت.
--شما باید منتقل بشین بیمارستان.
--بیمارستان واسه چی آقای دکتر؟
--چون باید رادیولوژی انجام بشه.
روبه پرستار گفت
--همین الان تماس بگیرید کارای انتقالشون انجام بشه.
پرستار رفت بیرون و دکتر کنجکاو گفت
--پات ضربه خورده دخترم؟
یه حسی اجازه نمیداد بهش دروغ بگم.
حس میکردم خیلی شبیه کلمه ی پدره.
با سر تأیید کردم
تأسف وار سرشو تکون داد
--چرا زودتر نگفتی؟
--میترسم.
--از چی؟
سرمو برگردوندم تا اشکامو نبینه.
--از....از همون کسی که...
منصرف شدم
--آقای دکتر میشه نگم؟
--باشه توام نگی فردا تو بیمارستان مشخص میشه.
همین که رفت بیرون شروع کردم هق هق گریه کردن.
تو دلم به تیمور بد و بیراه میگفتم چون اون بود که باعث دردام شده بود.
ساسان دوباره در زد واومد تو اتاق.
همون موقع موبایلم زنگ خورد.
بدون توجه به شماره جواب دادم
--الو؟
--معلــــوم هســـت کـــــدوم گــــوری هستی؟
ساسان باشنیدن صدای تیمور از رفتن پا کشید و ایستاد......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
در حومه ی شهر زندگی
همانجا که آسمانش صاف..
و هوایش را نسیم دگرگون میکند
در لابه لای سخره ها و سنگ های بیرحم
آبشاری را سراغ دارم
به نام آبشار معرفت!
کافیست فقط یکبار از آبش بنوشی..
آن چنان معجزه میکند که انگار
متولد شدی دوباره..
اما یک مشکل کوچک وجود دارد
راهش طولانی و پر از سنگلاخ است...!
با این حال...
ارزش رفتن را دارد
راستی..
برای رفتن چشم بیننده نیاز نیست!
آنجا چشم احساس گر تو ملاک است
اگر میخواهی اطلاعاتت از آنجا بالا برود
به کتاب آسمانی مسلمانان مراجعه کن..👍
سلام بر معروفان اهل معرفت
روزتون پر معرفت...
تنور دلاتون....
داغ از آتش شعله ور معرفت🌱
"حلما"
@berke_roman_15
🌪🌱🌪🌱🌪🌱🌪
Aron Afshar - Raftam Ke Raftam (128).mp3
4.01M
#موزیک_زیبا👍
رفتم که رفتم
"آرون افشار"
@berke_roman_15
🎵👆🎵👆🎵👆🎵
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_سوم
--مگـــه کـــری؟ دختـــره ی بی همه چیز؟
دعا کن دستم بهت برسه!
چنان بلایی به سرت بیارم که کتک خوردن با زنجیرو از یاد ببری.
از ترس دستمو گرفته بودم جلو دهنم تا صدای گریمو نشنوه.
با صدای بوق ممتد گوشیو آوردم پایین
ساسان با تعجب به سمتم برگشت
--تیمور شمارو کتک زده؟
با چشمای اشکی به صورتش زل زدم و هیچی نگفتم.
نگاهش رنگ بغض گرفت
--چرا بهم نگفتید؟
با صدای آروم تری گفت
--چــرا؟
هیچ جوابی در مقابل حرفاش نداشتم.
کلافه تو موهاش دست کشید
--میدونی اگه بلایی سرت بیاد من....
حرفشو خورد و کنایه دار نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون.....
بعد از اینکه از کارم تو اتاق رادیولوژی تموم شد تو یه اتاق مخصوص بستری شدم.
دکتر ارتوپد اومد بالا سرم
--به دکتر عمادی گفتین به پاتون ضربه وارد شده درسته؟
--بله.
--تازه پاتونو گچ گرفتین؟
--بله دو روز پیش.
تأسف وار سرشو تکون داد
--که اینطور.
رو کرد سمت ساسان
--آقای ایزدی چند لحظه همراهم بیاید.....
چند دقیقه بعد ساسان برگشت تو اتاق و نشست رو صندلی.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
--چندبار تا حالا روتون دست بلند کرده؟
--فکر نمیکنم به شما مربوط باشه.
--چرا اتفاقاً خیلیم به من ربط داره.
تلخند زدم
--الان شما بدونی یا ندونی چه فرقی به حالت داره؟
نه پدرمی نه برادرمی نه.....
حرفمو قطع کرد
--عاشقت چی اونم نمیتونم باشم؟
با دهن باز بهش خیره شدم.
به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و معلوم بود تو حال خودشه.
با بهت گفتم
--چ.. چ...چیــــی؟
--شما فکر کردی من کیم؟
اصلاً تا الان بهش فکر کردی من کیم؟
چرا میون این شهر شلوغ گشتم تا شمارو پیدا کنم؟
میدونی جدا شدن اجباری از کسی که تو 15سالگی میشه تموم فکر و ذهنت یعنی چی؟
حرفاش تلخ بود و درداش واقعی.
اینارو از میون حرفاش فهمیده بودم.
اینکه ساسان 15سال پیش کنارم باشه واسم قابل باور نبود.
نمیخواستم به حرفاش فکر کنم اما تک تک جملاتش تو ذهنم تکرار میشد.
به خودم اومدم دیدم چشمام خیسه اشکه.
نمیخـاستم باور کنم برگشتشو.
بودنش عذابم میداد.
-- من مجبور شدم برم باور کن!
با این جمله احساسم تبدیل به حقیقت شد.
سرشو گرفت میون دستاش و شونه هاش شروع کرد لرزیدن.
نه تحمل گریشو داشتم نه میخواستم باورش کنم چون واسم تموم شده بود.
با نهایت بیرحمی گفتم
--برو بیرون. دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم.
سرشو بلند کرد
--رهــــ...
جیغ زدم
--خفــــه شو! دیگه نمیخوام ببیـــنمت!
پرستار اومد تو اتاق
--چه خبرته خانم؟
به ساسان اشاره کردم
--ایشونو ببرید بیرون!
ساسان با بهت گفت
--تو از هیچی خبر نداری!
با گریه نالیدم
--آرهـــه! خبر ندارم! من حتی از بودن خودمم خبـــر نـــدارم!
نمیدونم ساسان چی به پرستار گفت که رفت بیرون.
--خواهش میکنم به حرفام گوش کن!
با تشر گفتم
--خب گوش کنم که چی بشه؟ هـــان؟
اینکه تهش بگی دلم واست سوخت برگشتم؟
فکر کردی من نفهمم؟
هوووومـ؟؟
فکر کردی نمیدونم واسه اینکه تیمور این چند وقت اذیتم نکنه بهش پول میدادی؟
چــــــراااا؟
مثلاً میخوای جبران کنی؟
چیو جبران کنی هـــــان؟
گریم شدت گرفت
--درد عشقی که تو پنج سالگی وجودمو به آتیش کشید؟ یا تنهایی هایی که با رفتنت کوله بارسنگ شد رو شونه هامو کمرمو خم کـــرد؟
چیـــو ساسان؟
این چند سال نبودی به نبودنت عادت کردم.
الان اومدی که چــــی؟
یدفعه عصبانی شد و فریاد زد
--بســـه دیگه........
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
گاهی سری به صندوقچه ی کهنه بزن.
اسراری در آن نهفته که متعلق به توست!
اسراری که یادآوردی میکنند گذشته ات را
تا یادت نرود که بودی و که هستی؟
اصلاً مگر که هستی؟
جدا از شغل و مقام ثروت...
مگر ما همه انسان نیستیم؟
مگر همه از خاک ساخته نشده ایم؟
پس چرا بعضی هامان
تا به قول معروف چنگمان کمی پر میشود
از یاد میبریم رفیق روز های سخت را!
قفیر گوشه ی خیابان که یک شب تا صبح پتوی پاره اش را تقسیم کرد بینمان!
یا کودکی که از درد لاعلاج مادرش
در سوز زمستان و گرمای تابناک تابستان
تق تق به شیشه میزد تا چیزی از او بخریم تا بتواند هزینه ی هنگفت عمل مادر جور کند؟
یا........
خدا به خدابودنش ننازید
آنوقت ما که در مقابل عظمت او
نقطه ای محو و غیر قابل دید هستیم.؟؟؟
متأسفم برایمان
متأسف.....
سلام دوستان عصرتون به شادی☕️
"حلما"
@berke_roman_15
☕️🍁❄️☕️🍁❄️☕️
Mahyar Fallahi - Khafan (128).mp3
2.98M
#موزیک_زیبا👍
خـــفـــن
"مهیار فلاحی"
@berke_roman_15
🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر اسمت همیشه روی لبهاست❤️
پدر مهرت همیشه توی دلهاست❤️
پیشاپیش روزت مبــارک قهرمان❤️
#روز_پدر
#درخواستی_اعضا
@berke_roman_15
👨👧👦❤️👨👧👦❤️👨👧👦❤️👨👧👦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا توانی دلی را...
زیر پا له کنـــــ
دلشکستنـــ
هـــنر استــــ😇
♕شعــار نــــــامـــــرد♕
🥀💔
#استوری_غمگین
@berke_roman_15
💔📱💔📱💔📱💔
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_چهارم
از خواب بیدار شدم و با بهت به اطرافم نگاه کردم تازه فهمیدم از موقعی که ساسان رفت با دکتر حرف بزنه خوابم برده بوده.
ساسان روی صندلی با فاصله از تخت من خوابیده بود.
از ترس اینکه خوابم حقیقت داشته باشه تپش قلب گرفته بودم و اشکام بیصدا میریخت.
دستمو بردم سمت لیوان آبی که رو میز کنار تخت بود.
همین که خواستم لیوانو بردارم از رو میز سر خورد و صدای شکستنش تو اتاق پیچید.
ساسان یدفعه از خواب پرید
خجالت زده لبمو به دندون گرفتم.
--چیزی لازم دارین؟
--ببخشید شمارو بیدار کردم.
خجالت زده گفت
--شما ببخشید من خوابم برده بود.
لیوان آب رو گرفت سمتم.
میخواستم لیوانو بگیرم اما دستم میلرزید.
--اجازه بدین.
لیوانو آورد جلو دهنم.
دیگه تقریباً داشتم از خجالت آب میشدم.
آب خوردم و با صدای آرومی گفتم
--ممنون.
--نوش جان.
نشست رو صندلی.
حس میکردم میخواد حرفی بزنه اما هی جلو خودشو میگرفت.
--چیزی میخواید بگید؟
--نه.. راستش یعنی بله.
--خب بفرمایید.
--ببینید رها خانم دکتر با استفاده از رادیولوژی فهمیده که پاتون مجدد شکسته.
شما باید فردا ساعت 8صبح برید اتاق عمل.
ولی اینبار با دفعه ی قبلی فرق داره و اصلا نباید پاتون تکون بخوره.
--پس من چجوری برم خونه....
حرفمو قطع کرد
--فکر رفتن به اون خونه رو از سرتون بیرون کنید.
--آخه من جایی رو به غیر اونجا ندارم
--راستش اگه موافق باشید واستون یه خونه اجاره می کنم یه پرستارم میگیرم بیاد ازتون مراقبت کنه.
--ببخشید میتونم دلیل اینهمه خوبی در حق خودم رو بدونم؟
تلخند زد
--شما بزارید به پای وظیفه ی انسانی.
--آخه هیچ انسانی در مقابل یه انسان دیگه انقدر موظف نیس.
--البته با در نظر گرفتن موارد استثنا.
حرفو سریع پیچوند
--راستی حسام پیدا شد.
--چیـــــی؟
با ذوق گفتم
--واقعــــاً؟
با ذوقم یه نمه اخم کرد
--بله اما هنوز نتونستن دستگیرش کنن.
--واسه چی دستگیر؟
--چون یه مهره ی مهم در باند قاچاق اعضای بدنه.
--که اینطور.
به ساعت مچیش نگاه کرد
--شرمنده من باید برم.
یه خانمی میاد پیشتون اسمشم شهرزاده.
--خواهرتونن؟
--نه همسر دوستمه.
--ببخشید واقعاً نمیدونم چجوری زحمتاتون رو جبران کنم.
--خواهش میکنم.
با صدای زنگ موبایلش جواب داد
--الو حامد سلام باشه باشه الان میام.
تماسو قطع کرد و برگشت سمتم
--مثل اینکه اومدن من دیگه باید برم.
--خیلی ممنون.
--خدانگهدار.
از وقتی ساسان رفت کنجکاو بودم بدونم شهرزاد کیه.
با صدای در گفتم
--بفرمایید.
یه خانم چادری و قد بلند با لبخند اومد تو.
نایلون میوه هارو گذاشت رو میز و با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد
--سلام رها خانم. شهرزاد هستم.
دستشو فشردم
--سلام منم رهام.
نشست رو صندلی و با لبخند بهم خیره شد
--خوبی؟
--بله ممنون شما خوبین؟
--خداروشکر اما با دیدن شما بهترم.
چشمک زد
--ماشاالله آقا ساسان با سلیقه ام هستا.
گیج گفتم
--چی؟ منظورتون چیه؟
خندید
--هیچی عزیزم. میگم ماشاالله خیلی خانمی.
لبخند زدم
--ممنون.
یه پرتقال پوست کند و چید توی بشقاب.
یه تیکشو زد سر چنگال و گرفت سمتم.
خواستم چنگالو بگیرم اما گفت
--نه دیگه مثلاً اومدم پرستاریا!
بعد از اینکه پرتقالو با چنگال بهم داد گفت
--خب رها جون میخوای بخوابی؟
از اینکه انقدر باهام صمیمی بود احساس خوبی داشتم.
--تعارف نکنا! منم مثه خواهر بزرگترت.
--نه خوابم نمیاد.
--پس الان که خوابت نمیاد از خودت برام بگو.
کی این بلارو سر پات آورده؟
--افتادم تو جوب.
چشمک زد و خندید
--سربه هواییا!
--بله متأسفانه.
-- حالا که تو انفدر غریبی میکنی من از خودم میگم تا تو ام به حرف بیای.
اسممو که میدونی شهرزاد.
۲۸سالمه و ازدواج کردم و دوتا بچه داریم.
با ذوق گفتم
--پسر یا دختر؟
--اولی دختره اسمشم آرامشه دومیم یه پسر شیطون به اسم امیرعلی که ۳سالشه.
--خدا حفظشون کنه.
--ممنون عزیزم انشاالله نینی های خودت.
خجالت زده گفتم
--ممنون.
--میتونم یه سوال بپرسم؟
--بله بفرمایید.
--از کی با آقا ساسان آشنا شدین؟
--تقریباً چندماهی میشه چطور؟
با شیطنت گفت
--آهــــان! آخه حامد میگفت ساسان خیلی شنگول شده هـــا!
چشمک زد و ادامه داد
--گفتم شاید به خاطر آشنایی با شماس.
--خب رابطه ی من با ایشون اون چیزی که شما فکر میکنید نیست.
--میدونم عزیزم منم رو منظور نگفتم.
با ذوق گفت
--خب تو از زندگیت بگو.
حس میکردم واسه درد و دل آدم قابل اعتمادیه.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--از کجاش بگم؟
--از هرجایی که خودت دوس داری.
--خب نه اهل ناشکریم نه مظلوم نمایی.
زندگی من تو کوچه های تنگ پایین شهر و نشستن تو سرما و گرما سر چهاراه خلاصه میشه.
روزی هزار جور نگاه از سر ترحم و تمسخر
زندگی من اینجوری خلاصه میشه.
من رهام ۲۰سالمه و هنوز مجردم.
با بغض گفت.......
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیست_پنجم
--ببخشید رها جون نمیخواستم ناراحتت کنم.
با بغض خندیدم
--نه عزیزم ناراحت نشدم.
لبخند زد
--بیشتر از این بیدار نمون فردا صبح زود باید بیدار بشی.
کمک کرد دراز کشیدم رو تخت و نشست رو صندلی و یه کتاب دعا برداشت و شروع کرد خوندن.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با رها رها گفتنای شهرزاد چشمامو باز کردم.
لبخند زد
--بیدار شدی عزیزم.
--سلام.
--سلام پاشو لباستو عوض کن.
جای ضربه ها رو بدنم بهتر شده بود اما هنو مشخص بود.
شهرزاد با بهت گفت
--این زخما چیه رو کمرت؟
--قضیش مفصله.
--واای رها خیلی درد داره؟
--نه خب الان بهتر شده.
میخواست حرفی بزنه اما منصرف شد و دکمه های لباسمو مرتب کرد.
روسریمو جوری که گردنم پیدا نباشه مدلی واسم بست.
--چه با سلیقه.
چشمک زد
--ما اینیم دیگه رها خانم.
چند دقیقه بعد دکتر اومد و با چندتا پرستار
با تخت بردنم سمت اتاق عمل.
فاصله ی کوتاهی بود که وارد بخش جراحی بشم که ساسان داشت میدوید اما نتونست منو ببینه و بردنم تو اتاق عمل.
لحظه ی آخر دیدم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم........
سر و صدا های اطراف واسم گنگ بود و چشمام به نور عادت نکرده بود.
پام گچ گرفته و به وزنه آویزون بود.
پرستار اومد بالاسرم
--خب شما هم که بهوش اومدی.
احساس تشنگی داشتم.
--میشه بهم آب بدین؟
--نه عزیزم الان نمیشه. فعلا بزار ببریمت بخش.
تختمو از بخش خارج کردن.
شهرزاد و ساسان با دیدن من از رو صندلی بلند شدن و اومدن سمت تخت.....
از اینکه به اتاق دیشب برگشته بودم احساس خوبی داشتم.
شهرزاد با بغض گفت
--رها جون خوبی عزیزم؟
--آره.
با صدای زنگ موبایلش یه ببخشید گفت و از اتاق رفت بیرون.
ساسان اومد کنار تخت
--خوبید؟
--بله فقط...
با نگاه به چشمای اشکیش حرفمو خوردم.
--چیزی شده؟
به خودش اومد و با اخم قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش بودو گرفت.
--نه من یکم حساسیت دارم به هوا.
پیش خودم گفتم
--آره جون اون عمت.
--آهان.
--چیزی لازم ندارین؟
همون موقع شهرزاد اومد تو اتاق و نگران گفت
--رها جون ببخشید عزیزم من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم.
ساسان با تعجب گفت
--چیشده؟
نگران گفت
--امیر علی تب کرده الان حامد زنگ زد گفت.
ساسان گوشه ی لبشو برد بالا
--یعنی نمیتونه یه تبو بیاره پایین!
شهرزاد منظور ساسان رو نفهمید و سریع گفت
--خداحافظ.
دوید از اتاق رفت بیرون.
ساسان کلافه تو موهاش دست کشید.
نمیدونستم از چی کلافس.
موبایلشو درآورد و به جایی زنگ زد و از اتاق رفت بیرون.
کنجکاو بودم ببینم ببینم پشت خط کیه.
اومد تو اتاق
--رها خانم همون پرستاری که قرار بود از فردا بیاد گفتم همین امروز بیاد پیشتون.
--خیلی ممنون ببخشید انقدر مزاحم شمام.
--نه این حرفو نزنید.
رفت واسم غذا و کلی کمپوت و آبمیوه و کیک و... گرفت و گذاشت تو یخچال.
همون موقع یه خانم در زد
ساسان برگشت و با دیدن خانمه گفت
--سلام بفرمایید خانم شکوری.
یه خانم تقریباً مسن اومد تو.
--سلام آقا ساسان.
--سلام خانم.
اومد سمت من و لبخند زد
--سلام خانم.
--سلام.
خندید
--ماشاالله هــزار ماشاالله! دختر نیس که
پنجه ی آفتابه.
لبخند زدم
--ممنون.
ساسان خداحافظی کرد و رفت....
-- من اسمم زیباس تو هر چی دوس داری صدام کن.
در اتاق و بست و چادرشو از رو سرش برداشت.
ظرف غذارو باز کرد و باقاشق آورد سمت دهنم.
--خودم میخورم خودم شما زحمت نکشید.
لبخند زد
--نه عزیزم تو الان تازه از اتاق عمل اومدی بیرون.
--شما غذا خوردین؟
--آره بخور نوش جونت.
غذامو کامل خوردم و از زیبا تشکر کردم.
--مرسی زیبا جون.
--نوش جونت عزیزم.
--میخوای تختتو بیارم بالا بشینی؟
--بله خیلی ممنون.
کمک کرد نشستم و شالمو مرتب رو سرم انداخت و رو سرم مرتبش کرد.
--مرسی زیباجون.
--خواهش میکنم دختر گلم.
خب بگو ببینم چند سالته؟ اسمت چیه؟
--اسمم رهاست ۲۰سالمه.
--زنده باشی دخترم.
--ممنون.
چهرش گرفته شد و
شروع کرد پاهاشو ماساژ دادن.....
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺