سلام عالیه فقط اگه نویسنده سعی کنه هر شب رمان بزاره بهتر هم میشه💞
سلام چشم سعیشونو میکنن😉😁
یادم رفت بگم عالی مینویسین موفق باشی گلم
سپاس از لطفتون❤️
واقعا با این نظراتی مثبتتون خستگی از تنم درمیره😉😁😘
عالیه و حرف نداره من یه درخاستی ازتون دارم، البته اگر هم قبول نکنین بنده همچنان پاپیچ رمان هاتون هستم ولی اگه میشه رمان بعدی مثل جدال عشقو نفس باشه ینی سبکش اونجوری باشه اخه خیلی قشنگه بازم میگم رماناتون حرف ندارن من از رمان اولتون توی کانال زیبا تون بودم و به آشنا ها هم معرفی کردم🌹
سلام ممنون از شما🙏❤️
چشم حتماً👍
💞درد تسلیم💞
#پارت_16
کنجکاو بهش خیره شدم
--لباسا چیشد؟
به نایلون توی دستش اشاره کرد
--ایناهاش.
نایلونو گرفتم و لباسارو درآوردم.
یه شلوار جین مشکی با پیرهن طوسی.
خندیدم
--ایول زدید به هدف.
بدون توجه بهشون لباسامو عوض کردم و رفتم سمت آینه مدل موهامو مرتب کردم.
خواستم ادکلن بزنم که اَردلان مانعم شد
--یه لحظه صبر کن.
یه عطر از تو جیبش درآورد
--اینو بزن.
عطرو گرفتم و کنجکاو بهش خیره شدم
--این دیگه چیه؟
آرتین خندید
--تو بزن کاریت نباشه.
خندیدم
--آخه واسه چی؟
آرین خندید
--هیچی بابا اینا رفتن واست عطر جذب کننده خریدن.
متعجب خندیدم
--جدیییی؟
آرتین حق به جانب گفت
--حالا تو بزن نمیمیری که!
کنجکاو در عطرو باز کردم و تا بوش کردم لبخند زدم
--چقدر بوش خوبه!
اَردلان شیطون خندید
--بهترم میشه داداش.
ساعت هفت بود که همه سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت رستوران....
ماشینو پارک کردم و داشتیم میرفتیم تو که با صدای ترلان برگشتم سمتش و با لبخند به همه سلام کرد و تعارف زد بریم تو.
نشستیم سر میز و من خجالت زده گفتم
--راضی به زحمت نبودیم..
آرتین پرید وسط حرفم
--شما خوب هستین خانم هرسینی؟
ترلان لبخند زد
--ممنون.
همون موقع موبایل آرتین زنگ خورد و وقتی جواب داد فهمیدم مامانه.
تماسش که تموم شد نگران گفتم
--بهش گفتی اومدین اینجا؟
خندید
--آره صبح بهش زنگ زدم.
تأییدوار سر تکون دادم و ترلان گفت منو رو آوردن و هر کسی یه چیزی سفارش داد.
شاممون رو با شوخی و خنده خوردیم و بعد از شام ترلان پیشنهاد داد بریم شهربازی و بچها مثل ندید بدیدا با سر قبول کردن.
وقتی ترلان رفت صندوق حساب کنه به
بهونه ی سرویس بهداشتی رفتم پیش ترلان.
صداش زدم
--خانم هرسینی.
سوألی برگشت سمتم
--مشکلی پیش اومده؟
خجالت زده گفتم
--ببخشید اینو میگم ولی درست نیست یه دختر تنها با چندتا پسر دیده بشه.
یه نمه اخم کرد
--منظورتونو متوجه نمیشم.
خندیدم
--درست نیست شما تنها با من و برادرام بریم شهربازی راستش نمیدونم چجوری توضیح بدم، شاید ما قصد بدی نداشته باشیم ولی خب مردم...
خندید
--آهااان از اون لحاظ باشه مشکلی نداره.
برگشتم پیش بقیه و سوییچ ماشینو موبایلمو از رو میز برداشتم
--بلند شید بچها!
آرتین کنجکاو گفت
--شهربازی؟
اخم کردم
--دوسالته آرتین؟ نخیر میریم خونه.
همون موقع ترلان اومد و من مصنوعی لبخند زدم
--بابت شام ممنون زحمت دادیم بهتون.
لبخند زد
--این چه حرفیه وظیفم بود.
رو کرد سمت بقیه
--شرمنده من مریض اورژانسی دارم باید برم بیمارستان.
اینو گفت و کیفشو برداشت و سریع رفت.
آرتین چشم ریز کرد
--نکنه تو بهش گفتی نریم؟
متعجب گفتم
--یعنی تو خجالت نمیکشی این وقت شب چهارتا پسر با یه دختر بریم تازه اونم کجا؟ شهربازی؟
حرفی نزد و رفتیم سمت ماشین.
تو راه برگشت اَردلان و آرین خوابشون برد و فقط آرتین بیدار بود.
با اخم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.
کنجکاو گفتم
--چته آرتین تو فکری؟
نفس عمیقی کشید و به صورتم خیره شد
--واسه آسا نگرانم.
--چیزی شده؟
متأسف سر تکون داد
--اون روز که پدر مادرش برگشتن یه گوشی بهش دادم و گفتم هر موقع کارم داشت بهم زنگ بزنه ولی از اون روز هیچ تماسی ازش دریافت نکردم.
متفکر گفتم
--خب شاید بلد نبوده زنگ بزنه.
مشمئز بهم خیره شد
--چرت نگو آران بهتر از من و تو بلده.
تلخند زدم
--شاید جلو مادرش نتونسته.
منفی وار سر تکون داد
--نمیدونم ولی اینو میدونم که از درون داغونه.
حرفی نزدم و بیصدا به رانندگیم ادامه دادم......
رسیدیم خونه و من و آرتین خوابیدم رو کاناپه و اَردلان و آرین رفتن تو اتاق.
از وقتی آرتین دوباره ی آسا باهام حرف زده بود فکرم درگیر شده بود.
با صدای پیامک موبایلمو برداشتم و داشتم پیامو باز میکردم که آرتین دستمو گرفت
--یه چیزی میگم شاید بخندی ولی این دختره ترلان کرم داره.
خندیدم
--یعنی چی؟
دستشو گذاشت زیر سرش و برگشت سمت من
--امشب یه جوری بهت نگاه میکرد که انگار پاک دلباختته.
خندیدم
--چرت نگو آرتین بگیر بخواب.
نفس عمیقی کشید
--ولی اگه من جای تو بودم بیخیالش نمیشدم،
دکتر نیست که هست ماشین نداره که داره...
حرفشو قطع کردم
--یعنی تو فکر کردی من به این چیزا اهمیت میدم؟
چشم ریز کرد
--آخه کدوم آدم احمقی پول دوست نداره؟
لبخند زدم
--در رابطه با این موضوع عشقه که حرف اولو میزنه، بقیه همه میتونن از دست برن ولی عشق هیچوقت تموم شدنی نیست!
آروم دستاشو به هم زد
--باریکلاااا میبینم از این حرفام بلدی.
خندیدم و چشمامو بستم.
با صدای آرتین چشم باز کردم
--دیگه چیه؟
خندید
--هیچی فقط خواستم بگم اون عطری که اَردلان داد بهت ۲۰۰۰۰ هزارتومن از کارت خودت خرید.
متعجب گفتم
--بییییست هزارتومن؟
تأیید وار سر تکون داد و خندید.
پوفی کشیدم و دراز کشیدم تو جام.
تو همون حالت گفتم
--دعا کن تا فردا یادم بره وگرنه من میدونم و شماها....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر
راستش دیشب عروسی خواهرم بود نتونستم پارت بزارم امشبم خیلی خیلی خستم نمیتونم تایپ کنم😔
انشاالله از فرداشب طبق روال قبل پارت میذارم🙏
ممنون از همراهیتون❤️
حلما
💞درد تسلیم💞
#پارت_17
صبح زود بلند شدم رفتم دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم.
سریع وسایلمو جمع کردم رفتم شرکت.
داشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای یه آقایی برگشتم.
با دیدن یه سرباز کنجکاو گفتم
--بفرمایید امرتون؟
--شما خانم کمالی رو میشناسید
سوألی بهش خیره شدم
--چطور؟
به کاغذ توی دستش اشاره کرد
--این برگه ی ابلاغیه دادگاهه.
همون موقع خانم کمالی از اتاق مهندس امیری اومد بیرون.
به سرباز اشاره کردم
--خانم کمالی ایشون با شما کار دارن.
گفتم و رفتم سمت اتاقم.
نشستم سر میز و کارمو شروع کردم.
هنوز یک ربع از کارم نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
بدون اینکه به مخاطبش نگاه کنم جواب داد
--سلام بفرمایید.
ترلان بود.
--سلام آقای بهرامی خوب هستین؟
پوفی کشیدم
--ممنون شما خوبید؟
--ممنون خداروشکر.
خجالت زده ادامه داد
--راستش زنگ زدم بابت دیشب ازتون تشکر کنم آخه اون لحظه نشد واقعا.
خندیدم
--خواهش میکنم من ازتون ممنونم.
بعد از اینکه تماسو قطع کردم تا ساعت ۲ بعداز ظهر پای سیستم بودم تا کارم تموم شد.
از شرکت رفتم بیرون و سوار ماشین شدم، داشتم ماشینو جابه جا میکردم که یه ماشین دنده عقب گرفت و از پشت زد به پشت ماشین من.
عصبانی از ماشین پیاده شدم و رفتم پشت ماشین دیدم سپر عقب ماشین کامل له شده.
صاحب ماشین از ماشین پیاده شد و اومد سمت من، تا عینکشو برداشت دیدم شوهر خانم کمالی،منشی شرکته.
متأسف سر تکون دادم
--آقا رضا حواست کجاست؟
شرمنده گفت
--شرمنده اصلاً حواسم نبود.
به ماشین اشاره کرد
--سوار شو بریم تعمیرگاه آشنا دارم درستش میکنه.
لبخند زدم
--نه ممنون ماشین بیمس.
کلافه گفت
--من اصلاً حوصله ی پلیس و پلیس بازیو ندارم سوار شو بریم یه دقیقه کارتو انجام میده.
ناچار سوار ماشین شدم و رضا جلو رفت من دنبالش....
ماشینو گذاشتم اونجا و قرار شد تا فردا صبح کارمو انجام بده.
با رضا برگشتم خونه و تو راه بیشتر از شیش تا سیگار کشید.
سیگار آخرو که خواست روشن کنه معترض گفتم
--رضا جون بسه داداش خفه شدیم.
تلخند زد و سیگارو برگردوند تو پاکت
--شرمنده حواسم نبود.
کنجکاو گفتم
--جسارتاً فضولی نباشه ولی صبح دیدم ابلاغیه دادگاه رو فرستادین واسه خانم کمالی؟
تلخند زد
--باور کن اگه همین الان ریحانه برگرده میرم دادگاه همه چیو تموم میکنم.
تأییدوار سر تکون دادم و رضا ادامه داد
--من ریحانه رو به این راحتی به دست نیاوردم که بخوام راحت از دست بدم ولی خب خودش نخواست میدونی؟
متأسف سر تکون دادم
--چی بگم رضا جون؟
آهی کشید و به جلو خیره شد
--نمیدونی وقتی بچم سراغ از مادرش میگیره چه حالی میشم، دلم میخواد بگم مادرش چه گندی زده به زندگی منو خودش ولی خب بچس این چیزا حالیش نیست.
--مگه چندسالشه؟
--دیروز شد یازده سالش.
حرفی نزدم و همون موقع رسیدیم دم خونه.
اَردلان و آرین از تاکسی پیاده شدن و تا منو تو ماشین رضا دیدن کنجکاو بهم خیره شدن.
تعارف زدم رضا بیاد خونه ولی گفت کار داره و باید بره.
از ماشین پیاده شدم و تا رضا رفت آرین کنکجاو گفت
--پس ماشین خودت؟
همینجور که در رو باز میکردم گفتم
--بریم تو میگم واست.
رفتم تو خونه و با دیدن آرتین تو آشپزخونه خندیدم
--به به آقا آرتین آشپزیم بلد بودی رو نمیکردی؟
خندید
--وقتی گشنت بشه هنر آشپزی خود به خود تو بدنت ریشه میکنه.
خندیدم و رفتم سمت اتاق و یه راست رفتم حموم.
وقتی برگشتم بچه ها سفره رو پهن کرده بودن.
نشستم سر سفره و آرین روبه من گفت
--با اَردلان و آرتین تو یه شرکت کار پیدا کردیم.
خندیدم
--جدی؟
آرتین حق به جانب گفت
--چیه به ما نمیاد بریم سرکار؟
خندیدم
--چرا داداش ولی به این زودی آخه؟
ژکوند خندید
--ما اینیم دیگه!
خندیدم
--حالا کجا هست؟ چیکار میکنید؟
اَردلان جواب داد
--نزدیک محل کار خودت.
تأییدوار سر تکون دادم
--خیلیم عالی.
آرتین خندید
--فقط داداش اگه اجازه بدی ما اینجا موندگار بشیم.
خندیدم
--موندگار تر از این؟
آرین بدون توجه به حرف من گفت
--این پسره کی بود باهاش اومدی؟
خندیدم
--ماشاالله نه شانس ما از کوه بالا میره تازه امروزم یکی ازعقب زد به ماشینم.
آرتین خندید
--چرا چیشده؟
خلاصه واسشون تعریف کردم و اَردلان گفت
--ببینم این پسره همون نیست که اون روز واسم تعریف کردی؟
تأییدوار سرتکون دادم و اَردلان ماجرای رضارو واسه بقیه تعریف کرد.
با صدای زنگ موبایلم آرتین از رو اپن برش داشت و تا به موبایل خیره شد خندید
--بفرما یار پیگیر زنگ زد.
اخم کردم
--بده ببینم کیو میگی؟
گوشیو گرفتم و با دیدن اسم خانم هرسینی خودمم خندم گرفت و رفتم تو اتاق جواب دادم
--سلام خانم هرسینی بفرمایید.
خندید
--سلام عه آقای بهرامی شرمنده اشتباه شده.
تماسو قطع کردم و برگشتم پیش بقیه.
آرتین خندید
--چیشد خلاصه کردید؟
خندیدم....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_18
--چی میگی آرتین؟
حق به جانب گفت
--دل و قلوه دادنتونو میگم عزیزم،خلاصش کردین؟
مسخره خندیدم
--نمکدون جان! اشتباه گرفته بود.
نفسشو صدادار بیرون داد و با انگشت اشارش رو زمین دوتا خط کشید
--این خط این نشون، گلوی این دختره پیش آران گیره.
بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه یه سینی چای ریختم و گذاشتم رو میز.
به آرتین اشاره کردم
--بیا،بیا یه چای نبات بخور سردیت کم شه...
عصر با بچها رفتیم بیرون و پیشنهاد دادن بریم شهربازی.
با اینکه اصلاً دلم نمیخواست برم ولی قبول کردم.
وقتی رفتیم آرتین رفت واسه همه بلیط کشتی صبا خرید و رفتیم ردیف آخر نشستیم.
خیلی زود تموم صندلیا پر شد و آخرین نفر یه دختر تنهایی سوار شد و فقط یه صندلی کنار آرتین خالی بود و خیلی ریلکس اومد نشست.
آرتین خجالت زده هی خودشو میکشید کنار و معلوم بود چقدر معذبه.
خندیدم و آروم دم گوشش گفتم
--چته آرتین؟
اخم کرد
--جا قحط بود این بشینه؟
خندیدم
--چیکارش داری بنده خدارو خب جا دیگه نیست.
ناچار حرفی نزد و هنوز کشتی کامل بالا نرفته بود که دختره شروع کرد جیغ زدن.
نگاهم رفت سمت آرتین که معلوم بود چقدر از اینکه سوار شده پشیمونه.
یکم که گذشت و سرعت کشتی بیشتر شد دختره از اعماق وجودش جیغ میزد و بدون اینکه خودش بخواد دست آرتینو گرفته بود و فشار میداد.
آرین و اَردلان که صندلیشون با ما فاصله داشت و وضعیت آرتینو نمیدیدن از مسئول دستگاه میخواستن دور کشتیو تند و تند تر کنه و آخر سر آرتین عصبانی داد زد
--زهرمار و تند تر این دختره داره میمیره.
از فرط خنده نمیتونستم حرف بزنم و همین که تایممون تموم شد از رو صندلی بلند شدم و نگاهم رفت سمت آرتین که با بغض به لباسش خیره شده بود.
تازه فهمیدم دختره حالش بد شده و لباس آرتینو خراب کرده.
خندم بیشتر شد و به آرین و اَردلان اشاره کردم اونام شروع کردن خندیدن.
آرتین تا مارو دید عصبانی غرید
--به جای خندیدن بگید من چه غلطی بکنم.
اَردلان میون خنده سوییشرتشو درآورد
--لباستو در بیار اینو بپوش.
دختره که یکم حالش بهتر شده بود خجالت زده گفت
--وای آقا ببخشید من اصلاً حواسم نبود.
آرتین که از فرط عصبانیت نمیتونست حرف بزنه با نگاه برزخی به دختره خیره شد.
من به جاش گفتم
--اشکالی نداره خانم شما بفرمایید.
دختره سریع رفت و آرتینو بردیم یه گوشه که خلوت تر بود تا لباسشو عوض کنه.
همینجور که دکمه های لباسشو باز میکرد گفت
--آخه بگو تو که جنبه نداری چرا...
یدفعه حرفش قطع شد و برگشتم دیدم دختره با قیافه ی مظلوم به آرتین خیره شده.
آرتین سریع سوییشرت اَردلانو پوشید و اخم کرد
--خانم شما خجالت نمیکشی تو روز روشن چشم چرونی میکنی؟
دختره خجالت زده گفت
--شرمنده من قصد همچین کاری نداشتم فقط
یه بطری آب از کیفش درآورد و گرفت سمت آرتین
--شاید لازمتون بشه.
آرتین پوزخند زد
--آب نیاز نیست فقط شما لطف کنید دفعه بعدی خواستی بیای شهربازی قبلش کمتر بخور که
به لباسش اشاره کرد
--گند نزنی به لباس یه بدبخت دیگه مثل من.
از قیافه ی دختره معلوم بود ناراحت شده و بدون هیچ حرفی رفت.
آرین معترض گفت
--عه آرتین این چه طرز حرف زدنه؟
آرتین اخم کرد
--چیه نکنه انتظار داشتی بگم این من و این لباسم بفرما هرچی دلت میخواد بالا بیار.
اَردلان خندید
--خیلی خب حالا بیاید بریم ماشین سواری مهمون من.
آرتین اخم کرد
--من نمیام میخوام برگردم خونه.
بقیه ام رو حرف آرتین حرف نزدن و رفتیم سوار تاکسی شدیم و هنوز از شهربازی دور نشده بودیم که آرتین اخم کرد و به یه گوشه اشاره کرد
--بچها زورگیری نیست؟
اَردلان متفکر گفت
--انگار دارن دختره رو به زور میدزدن.
آرتین سریع از راننده خواست ماشینو نگه داره و از ماشین پیاده شد.
اَردلان و آرینم دنبالش رفتن و من از راننده عذرخواهی کردم و رفتم سمتشون.
بچها افتاده بودن به جون سه تا آدم قلدر و داشتن همدیگه رو کتک میزدن.
نگاهم رفت سمت دختری که از ترس گریه میکرد و تازه فهمیدم همون دختر توی پارکه.
یاد اونشب افتادم که دم بیمارستان با مردایی که سعی داشتن به ترلان آسیب بزنن رو کتک زدم.
نگاهم رفت سمت آرتین که سعی داشت دختره رو آروم کنه و فهمیدم زورگیرا فرار کردن.
آرتین لبخند زد
--نگران نباشید خانم چیزی نیست.
دختره با گریه خندید
--خیلی ممنون شرمنده بابت...
آرتین عمیق لبخند زد
--مهم نیس اصلاً بهش فکر نکنید.
رفت سر خیابون واسش تاکسی گرفت و فرستادش رفت.
وقتی برگشت خندیدم
--مثل اینکه شمام گیر کردی!
متفکر گفت
--چی میگی آران؟
خندیدم
--هیچی بابا سوار شو بریم....
تو راه با آرین و اَردلان میگفتیم و میخندیدیم ولی آرتین عمیق اخم کرده بود.
خندیدم و به بازوش ضربه زدم
--چته آرتین؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--کاش خودمون دختره رو میرسوندیم، نکنه یه موقع اتفاقی واسش بیفته...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_19
خندیدم
--انتظار داشتی رو سر من سوار بشه بعدشم کی بود تو شهربازی عین سگ پاچه ی دختره رو میگرفت حالا چیشد که نگرانشه؟
آرتین معنادار نگاهم کرد و حرفی نزد تا رسیدیم رستوران....
نشستیم سر میز و همه پیتزا سفارش دادن.
سر شام حواسم به آرتین بود که بیشتر با غذاش بازی میکرد.
اَردلان کنجکاو به آرتین اشاره کرد و منم شونه بالا انداختم یعنی چیزی نمیدونم.
اَردلان خندید
--راسته که میگن عشق در نگاه اول.
خندیدم
--منظورت چیه؟
به آرتین اشاره کرد
--نمیبینی حالشو؟
آرتین مسخره خندید
--واااای چقدر شما فیلسوفید!
کی گفته من عاشق شدم، مگه عشق کشکه؟
خندیدم
--شایدم باشه.....
بعد شام رفتیم خونه و بچها زود خوابیدن تا فردا صبح زود برن سر کار ولی من هرکاری میکردم خوابم نمیبرد و بیخواب شده بودم.
با صدای پیامک گوشیمو برداشتم و پیامی که از طرف ترلان بود رو باز کردم و شروع کردم بلند بلند خندیدن.
یدفعه با بالشی که رو صورتم فرود اومد خندم قطع شد و معترض گفتم
--چرا میزنی آرتین؟
خواب آلو گفت
--تا خفه شی بتونم بکپم!
خندیدم
--خیلی خب حالا بیا اینو بخون.
متأسف سر تکون داد
--امیدوارم بتونم خیلی زود یه جارو واسه خودم دست و پا کنم از شر این دل و قلوه دادنات نصف شب راحت شم.
مشمئز بهش خیره شدم
--بیشین بینیم باو، دل و قلوه چیه جک بود.
متفکر گفت
--اولش با جک شروع میشه جانم!
یه لگد زدم زیر پاش
--خفه آرتین چرت نگو نصف شبی....
صبح زود با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم دیدم آرتین عمیق غرق خوابه و خبری از صبححونه نیست.
متأسف سر تکون دادم و رفتم در اتاقو محکم باز کردم و غرولند کنان رفتم سمت حموم
--بد بخت اون مدیری که شما قراره واسش کار کنید!
بعد از یه دوش سریع برگشتم دیدم هنوز خوابن.
یکی یکی از خواب بیدار شون کردم و صبححونه آماده کردم خوردیم و خودم زودتر تاکسی گرفتم رفتم شرکت....
در رو باز کردم و رفتم تو.
اولین چیزی که به چشمم خورد دختر۱۹_۱۸ ساله ای بود که سرجای خانم کمالی نشسته بود.
تا منو دید لبخند زد و از جاش بلند شد
--سلام من ملکی هستم منشی جدید شرکت.
لبخند زدم
--سلام خوش اومدین.
کنجکاو گفتم
--پس خانم کمالی؟
شونه بالا انداخت
--من اطلاع زیادی ندارم ولی مثل اینکه دیروز استعفا دادن.
تأییدوار سرتکون دادم و لبخند زدم
--موفق باشید منم بهرامی هستم حسابدار شرکت.
خواستم برم تو اتاقم که یادم اومد باید چندتا پوشه به مهندس امیری تحویل بدم.
راهمو کج کردم سمت اتاق مدیر و در زدم رفتم تو ولی داشت با تلفن حرف میزد و با اشاره گفت منتظر بمونم.
نشستم رو صندلی وتا تماسش قطع شد لبخند زد
--شرمنده یه کار مهم بود.
لبخند زدم
--دشمنتون شرمنده راستش میخواستم پوشه هایی که دیروز ازم خواستینو تحویل بدم.
تأییدوار سر تکون داد
--باشه ممنون فقط رفتین بیرون به خانم ملکی اطلاع بدین دنبال یه جایگزین واسه مهندس امیری باشن.
کنجکاو گفتم
--مهندس امیری؟
--بله.
کنجکاو گفتم
--نکنه ایشونم استعفا دادن؟
با سر تأیید کرد
--بله متاسفانه دیروز استعفا دادن.
--ولی آخه دلیلشون واسه اینکار چی بوده؟
خندید
--منم مثل شما ولی آخه استعفا نامه ی مهندس امیری و خانم کمالی تو یه روز یکم واسم عجیبه.
با اینکه واسه خودمم عجیب بود ولی حرفی نزدم...
از اتاق رفتم بیرون و پیغام مدیرو به خانم ملکی رسوندم و رفتم تو اتاقم.
نشستم پای سیستم و نزدیکای ظهر وقتی کارم تموم شد رضا بهم زنگ زد گفت باید برم ماشینمو تحویل بگیرم....
از شرکت رفتم بیرون و دیدم رضا منتظر جلو شرکت وایساده.
رفتم سمتش و بعد از اینکه سلام و تعارف کردم به ماشین اشاره کرد
--سوارشو بریم میرسونمت.
خندیدم
--خجالت زده نکن رضا جون.
خندید
--سوارشو بابا این چه حرفیه....
تو راه همش راجع به کارش حرف میزد و پیش خودم گفتم شاید نمیدونه خانمش از شرکت استعفا داده ولی حرفی نزدم تا خودش کنجکاو گفت
--از شرکت چه خبر؟
فهمیدم منظورش خانم کمالیه.
متفکر گفتم
--راستشو بخوای امروز رفتم شرکت دیدم مهندس منشی جایگزین کرده، انگار دیروز خانم کمالی از شرکت استعفا دادن.
تأییدوار سرتکون داد و بعد از یه مکث کوتاه گفت
--از اون مرتیکه امیری چه خبر؟
مردد گفتم
--دیروز استعفا داد.
یدفعه زد رو ترمز و عصبانی برگشت سمتم
--منظورت چیه؟
شونه بالا انداختم
--جون تو من فقط چیزایی که شنیدمو گفتم.
عصبانی غرید
--غلط کرده مردک..
یدفعه حرفشو خورد و پوزخند زد
--چرا من باید الان عصبانی باشم؟
یه سیگار روشن کرد و چندتا پک عمیق پشت سر هم زد و از ماشین پیاده شد.
از تو آینه بهش خیره شدم فهمیدم داره گریه میکنه.
به عنوان یه مرد حالشو درک میکردم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش دست گذاشتم رو شونش....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_20
--با این کار بیشتر خودتو اذیت میکنی!
تلخند زد
--شاید باورت نشه ولی این اولین دفعه ایه که اینجوری واسه یه نفر گریه میکنم، چون از بچگی یاد گرفتم مرد نباید گریه کنه، یاد گرفتم هر موقع بغض کرد تو نطفه خفش کنه تا مبادا مردونگیت خدشه دار بشه ولی الان...
مکث کرد و ادامه داد
--بغض مثه یه تیغ داره قلبمو خدشه دار میکنه.
تلخند زد و ادامه داد
--این روزا تنها امیدم دخترم آرامه،اگه اون نبود یه جوری خودمو از این زندگی خلاص میکردم....
بعد از اینکه ماشینو از تعمیرگاه برداشتم رضا پیشنهاد داد باهم بریم رستوران و رفت دخترشو با خودش آورد.
آرام تا منو دید گونه هاش گل انداخت و از این حرکتش من و رضا زدیم زیر خنده.
دست دراز کردم سمتش
--سلام آرام خانم.
دستمو آروم گرفت
--سلام.
کنجکاو به باباش خیره شد و رضا لبخند زد
--این دوست منه اسمش آرانه.
آرام نمکی خندید و رو کرد سمت من
--چه اسم قشنگی.
خندیدم و لپشو کشیدم
--چشمات خوشگله عزیزم!
همین که نشستیم سر میز رضا موبایلش زنگ خورد و با یه ببخشید از جاش بلند شد.
آرام کنجکاو به دستم خیره شد
--ازدواج کردی عمو؟
خندیدم
--نه چطور؟
به حلقه توی دستم اشاره کرد
--پس این واسه چیه؟
خندیدم
--این تو دست راستمه حلقه ی ازدواجو تو دست چپ میکنن.
با سر تأیید کرد و نگاهشو چرخوند سمت اطراف.
همون موقع رضا اومد
--شرمنده تماس ضروری بود.
لبخند زدم
--دشمنت شرمنده.
به آرام خیره شد
--خب دخترم چی میخوری؟
کنجکاو گفت
--بابا مامان نمیاد؟
رضا واسه یه لحظه عصبانی شد و لبخند زد
--عه آرام جان من هستم دیگه.
ناراحت گفت
--آخه خودت گفتی وقتی مامان برگرده میریم رستوران.
رضا کلافه گفت
--آرام با عصاب من باز نکن.
آرام یه نگاه به من کرد و پقی زد زیر گریه
--اصلاً من هیچی نمیخوام.
رضا کلافه تو موهاش دست کشید و عصبانی از سر میز بلند شد رفت بیرون.
نگاهم رفت سمت آرام که مثل ابر بهار گریه میکرد.
صندلیمو بردم کنارش و دستاشو گرفتم
آروم صداش زدم
--آرام جان!
بی توجه به من گریه میکرد.
صورتشو با دستام قاب گرفتم و لبخند زدم
--میدونی وقتی گریه میکنی چقدر زشت میشی؟
میون گریه اخم کرد
--خودت زشتی.
خندیدم
--ولی توام اگه گریه کنی زشت میشیا!
اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم و خندیدم
--فکر نکنم دوست داشته باشی مثل من زشت بشی؟
با این حرفم خندید و لپش چال شد.
--دیدی خندیدی؟
تأییدوار سرتکون داد و من ادامه دادم
--پس دیگه گریه نکن باشه؟
سرشو به حالت تأیید کج کرد.
همون موقع رضا اومد و خندید
--به به آرام خانم چه خوب با دوست من گرم گرفتی.....
بعد از ناهار رفتم فروشگاه و یه سری خرید واسه خونه انجام دادم.
تو راه برگشت مامان زنگ زد.
با ذوق جواب دادم
--سلاااام کژال بانو!
خندید
--سلام مامان جان خوبی؟
--خداروشکر شما خوبی؟ بابا خوبه؟
نفس عمیقی کشید
--خداروشکر ما خوبیم ولی مثل کر و لالا هر کدوم نشستیم یه گوشه.
خندیدم
--عه مامان دور از جون.
معترض گفت
--والا، اون از تو که از وقتی دست چپ و راستتو شناختی رفتی شهر اونم از اون سه تا که یه روزشون شده دو هفته.
خندیدم
--پس مثل اینکه خبر نداری مامان جان؟
کنجکاو گفت
--چیو؟
با آب و تاب ماجرای کار پیدا کردن بچهارو واسش تعریف کردم و اونم عوض اینکه خوشحال بشه کلی سرم غر زد و بدون خداحافظی قطع کرد.
خندیدم و همین که خواستم بهش زنگ بزنم موبایلم زنگ خورد و تا اسم ترلانو دیدم سریع جواب دادم
--سلام خانم هرسینی خوب هستین؟
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشت گفت
--سلام ممنون شما خوبید؟
--خداروشکر.
با بهت گفت
--مطمئنید حالتون خوبه؟
خندیدم
--یعنی من دارم به شما دروغ میگم؟
سریع گفت
--نه! نه! فکر کنم اشتباه شده.
کنجکاو گفتم
--چی اشتباه شده؟ مشکلی پیش اومده؟
مردد گفت
--آخه امروز یه شماره ی ناشناس واسم پیامک فرستاد شما تصادف کردین و آخرین نفری که باهاتون تماس گرفته من بودم واسه همین به من پیامک ارسال کردن.
حدس زدم کار آرتین باشه ولی حرفی نزدم و خندیدم
--نمیدونم والا شاید اشتباه شده ولی من خوبم نگران نباشید.
نفس عمیقی از سر اطمینان کشید
--باشه خیلی ممنون،شرمنده مزاحمتون شدم.
خندیدم
--دشمنتون شرمنده، من از طرف اون کسی که نگرانتون کرده معذرت میخوام.
با صدایی که چیزی تا گریه نمونده بود گفت
--خواهش میکنم.
گفت و سریع تماسو قطع کرد
پیش خودم گفتم چرا ترلان باید انقدر نگران من شده باشه و از طرفی بغضی که بعد از اون تماسو قطع کرد علامت سوال توی ذهنمو بزرگ تر میکرد....
ساعت چهار بعد از ظهر رسیدم خونه.
همین که در رو باز کردم عصبانی رفتم سمت آرتین و یقشو گرفتم
--این چه کار احمقانه ای بود کردی؟
متأسف سر تکون داد
--بفرما اینم خُل شد.
اخم کردم.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
سلاااام دوستان😍
عصر بهاریتون بخیر😘
امیدوارم از رمان لذت ببرید😉
ممنون میشم نظراتتون راجع به رمان رو با نویسنده به اشتراک بذارید😁
https://harfeto.timefriend.net/16533310424319
نظر سنجی ناشناس