eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
Farzad Farokh - Asheghat Mimanam (128).mp3
8.94M
عاشقت میمانم فرزاد فرخ سلـــــــــام بچه ها😍 من اومدم🙈 بریم واسه تایپ پارت😉 @berke_roman_15 ❤️🎵❤️🎵❤️🎵❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 «آران» قرار شد ترلان بمونه پیش مامان و همه برگشتن خونه. هکین که رسیدیم، آرام ولو شد رو مبل. منم رفتم بالا سریع دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم. برگشتم پایین، دیدم آرام خوابش برده. سریع نیمرو درست کردم و رفتم صداش بزنم شام بخوره. نشستم بالا سرش و تا خواستم صداش بزنم، نگاهم افتاد به تیکه ای از موهاش که ریخته بود رو چشماش. آروم، موهاشو کنار زدم و خم شدم گونشو ببوسم که یه نفر بهم نهیب زد --آران خجالت بکش آرام به تو نامحرمه! کلافه از جام بلند شدم و صداش زدم --آرام پاشو، آرام! تکونی به خودش داد و ملتمس گفت --توروخدا بزار بخوابم آران. خندیدم --یه جوری حرف میزنی، انگار صد سال نخوابید! چندبار دیگه صداش زدم و وقتی بیدار شد، رفتم تو آشپزخونه. نشستم پشت میز و داشتم لقمه میگرفتم که دیدم آرام خواب آلو رفت سمت راه پله. پیش خودم گفتم شاید میخواد لباسشو عوض کنه و ازش نپرسیدم کجا میره... «ترلان» دکتر اومد مامانو معاینه کرد و گفت چند روز دیگه میتونه مرخص بشه. ساعت۹ آرتین اومد تو بیمارستان و گفت باید بریم آزمایشگاه واسه تست دی ان ای... بعد از اینکه تست دادم،آرتین منو برگردوند هتل و رفت بیمارستان. از شدت خواب، ولو شدم رو تخت و موبایلمو برداشتم، فهمیدم چندتا تماس از امیر دارم. یه فکری پیش خودم کردم، دیدم حوصله ی امیرو ندارم، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم... «امیر» پنجره رو باز کردم و سردی هوا بدجوری خورد تو صورتم. کلافه تو موهام دست کشیدم و به موبایلم خیره شدم. یه حسی بهم میگفت ترلان برگشته هتل. پیش خودم گفتم، شاید تماساشو چک نکرده تا بهم زنگ بزنه ولی آخر سر،دلم طاقت نیاورد و شماره ی ترلانو گرفتم، دیدم خاموشه. پوفی کشیدم و موبایلمو پرت کردم رو تخت. از اینکه انقدر راحت میتونست نسبت بهم بی تفاوت باشه،عصبانیم میکرد. ولی بازم نمیتونستم بی توجه باشم. از جام بلند شدم و رفتم بیرون. پشت در وایسادم و مردد در زدم. چندثانیه صبر کردم و دوباره در زدم... «ترلان» با صدای در،از خواب بیدار شدم و تودلم هرچی بد و بیراه بلد بودم،نثار کسی که پشت در بود کردم. بدون اینکه بپرسم کیه، در رو باز کردم و با چشمای برزخی امیر روبه رو شدم. کنجکاو سر تکون دادم --فرمایش؟ پوزخند زد --چی؟ حرصی گفتم --امیر یعنی تو نمیدونی من دیشب یه لحظه ام پلک روی هم نزاشتم؟ بی توجه به حرفم گفت --برو کنار میخوام بیام تو. متعجب گفتم --چــی؟ یادت رفته ما به هم نامحرمیم! پوزخند زد و سر تاپام اشاره کرد --بله مشخصه. تا اینو گفت، یادم افتاد روسری سرم نیست. همین که دویدم برم روسریمو بردارم، دستمو گرفت و ملتمس گفت --ترلان ازت خواهش میکنم. کلافه گفتم --خیلی خب. گفتم و بدون اینکه منتظر بمونم، دویدم تو اتاق و شالمو پوشیدم، رفتم بیرون. امیر نشسته بود رو کاناپه و سرشو گرفته بود بین دستاش. صدامو صاف کردم، تا متوجه حضورم بشه و نشستم رو مبل. عمیق به صورتم خیره شد و لبخند زد --چقدر لاغر شدی. حق به جانب گفتم --همین؟ اومدی بگی لاغر شدم؟ خندید و منفی وار سر تکون داد. مکث کرد و گفت --ترلان قبلاً هم بهت گفتم،من خیلی وقته دوست دارم. تو دلم گفتم ای خدا باز این شروع کرد. سرشو بلند کرد، به چشمام خیره شد و ادامه داد --ولی تو بهم گفتی به یه نفر دیگه علاقه داری! چشم ازم گرفت و مردد گفت --اینکه اون آدم کی بوده و الان چه اتفاقی افتاده، واسم مهم نیست! تنها چیزی که واسم مهمه تویی ترلان،اما اینکه بی دلیل بهم بی توجهی میکنی، عذابم میده! نمیدونم مشکل از منه یا... منفی وار سر تکون دادم و حرفشو قطع کردم --نه، اینطور نیست! با این حرفم، برق شادی تو چشماش موج زد و من ادامه دادم --تو پسر خیلی خوبی هستی! درس خونده ای، خانواده داری،از لحاظ مالیم مشکلی نداری اما من... مکث کردم و ادامه دادم --نمیخوام تظاهر به دوست داشتنت بکنم امیر! زندگی کردن با کسی که قلبم بهش حسی نداره، عذابم میده. تلخند زد --یعنی داری میگی راحت ولت کنم و برم؟ از جاش بلند شد و منفی وار سر تکون داد --هیچوقت، هیچوقت این اتفاق نمیفته ترلان! انقدر میرم و میام، تا بالاخره دلت راضی شه. گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه،بلند شد رفت بیرون. همین که در رو بست،پقی زدم زیر گریه. عذاب وجدان، مثه خوره افتاده بود به مغزم. با صدای موبایلم، رفتم برش داشتم و جواب دادم --الو؟ --سلام خواهر خودم. مصنوعی خندیدم --سلام آرتین. کنجکاو گفت --حالت خوبه؟ خندیدم --آره، چطور؟ آرتین: هیچی همینجوری. ترلان: جونم کاری داشتی؟ آرتین مردد گفت --نه فقط میخواستم باهم بریم گوشخانی.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت عصر تقدیمتون. انشاالله اکه فرصت بود امشب یه پارت دیگه هم میزارم❤️
Pooriya Ariyan - Dark Planet (320).mp3
7.88M
درک پلنت منتظر پارت باشید دوستان😍 @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 گیج گفتم --گوشخانی؟ خندید --بابا روستای اجدادیمون دیگه. کنجکاو گفتم --چرا اونجا؟ حق به جانب گفت --چون مامان فردا مرخص میشه و باید ببریمش خونه. به قول معروف،تازه دوزاریم افتاد و گفتم --آهـــان،کی میخوای بری؟ متفکر گفت --یکم اینجا کار دارم، تا بیام انجام بدم نزدیک غروب میشه. مردد بودم که برم یا نه چون با اینکه آرتین داداشم بود، ولی تازه باهم آشنا شده بودیم. با صدای آرتین، یکی زدم پس کلم تا افکار پلیدم گم بشن و گیج گفتم --چی گفتی آرتین؟ خندید --کجایی آبجی؟ دوساعته دارم توضیح میدم، میگم چیزی نمیخوای بگیرم واست؟ لبخند زدم --نه ممنون. سریع گفت --راستی، قبل اینکه بریم گوشخانی میریم بازار،دیدم لباس گرم نیاوردی، اونجاهم خیلی سرده. همین که خواست تماسو قطع کنه سریع گفتم --آرتین؟ --جون دلم؟ مردد گفتم --جواب آزمایشو گرفتی؟ خندید --هنوز ۳ساعت نشده خواهرمن، به آرین گفتم فردا جوابشو بگیره. گیج گفتم --آرین؟ خندید --بله، آرین. حالا اولشه که اسمای مارو قاطی کنی عزیزم. خندیدم --ولی خدایی خیلی شبیه به همه! حق به جانب گفت --چی بگم والا، این مامان ماهم به حرف الف علاقه داشته دیگه. خندیدم و بعد از یه سری صحبتای کلی تماسو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت.... «آران» نزدیک ظهر کارم تموم شد و به لطف آقای امینی،حسابدار موقتی که آقا یوسف تو غیبت من استخدام کرده بود،کارم سبک تر شد. تو اذان ظهر، رسیدم خونه ولی دیدم آرام تو سالن نیست. همینجور که از پله ها میرفتم بالا، اسمشو صدا میزدم و وقتی رسیدم دم در اتاقش چندتا ضربه به در زدم و رفتم تو، ولی نبود. با صدای موبایلم به شماره ی ناشناس خیره شدم و مردد جواب دادم --الو؟ صدای بغض آلود آرام تو گوشم پیچید و ملتمس گفت --آران! نگران گفتم --آرام تویی؟ کجایی؟از موبایل کی زنگ زدی؟ کلافه گفت --پیش مامانم. متعجب گفتم --مـــامـــانت؟ چند ثانیه بعد صدای آشنایی اومد --سلام، نگران نباشید آقای بهرامی آرام پیش منه، فقط یکم بیتابی میکنه. هنوز حرفش تموم نشده بود که آرام با گریه جیغ زد --آران اینجا خیلی بده، من میترسم. کلافه تو موهام دست کشیدم و عصبانی داد زدم --تو غلط میکنی بدون اجازه ی من از خونه میری بیرون! مامانش سریع گفت --نه بخدا تقصیر من بود من.... حرفشو قطع کردم --آدرس بفرستید لطفاً! گفتم و کاپشنمو برداشتم و پله هارو دوتا یکی رفتم پایین... سرعتم به قدری بالا بود، که چندبار نزدیک نبود تصادف کنم و هرچی به آدرس نزدیکتر میشدم،دلشورم بیشتر میشد، چون به پایین شهر نزدیک میشدیم. ماشینو پارک کردم و رفتم تو کوچه. پلاک خونه رو چک کردم و در زدم. مرد و زنایی که از اونجا رد میشدن، با نگاه بدی بهم خیره شده بودن و بعضی شون، زیر لب یه چیزی میگفتن و رد میشدن. در باز شد و با دیدن مامان آرام، از تعجب چشمام گرد شد ولی به روی خودم نیاوردم. اخم کردم و سربه زیر سلام کردم و نگران گفتم --آرام کجاس؟ پوزخند زد و با سر به اتاق اشاره کرد --برو تا خودشو نکشته. دویدم و نگاهم افتاد به آرام، که نشسته بود پشت پنجره. واسه یه لحظه برگشت و با دیدن من، بهتره بگم به سمتم پرواز کرد. پله هارو دوتا یکی اومد پایین و خودشو انداخت تو بغلم. محکم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرشو چسبوندم به سینم. تموم عصبانیتم فروکش کرده بود و انگار مسکن بهم تزریق کرده بودن. بعد از چند ثانیه،سرشو از رو سینم برداشتم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --خوبی؟ تأییدوار سر تکون داد و اشکاشو پاک کرد. مامانش که تو این مدت ساکت بود، گفت --نمیدونم چیکار کردم که دخترم به یه آدم غریبه، بیشتر اعتماد داره تا مادرش. آرام تلخند زد --چون اون روزی که تو منو ول کردی، همین غریبه ها بودن که.... با فشار دستم رو دستش،بهش فهموندم ساکت باشه و جدی گفتم --خانم کمالی شما با چه اجازه ای آرامو آوردید اینجا؟ پوزخند زد --واسه دیدن بچمم باید از تو اجازه بگیرم؟ سر پیازی یا ته پیاز؟ بدون اینکه فکر کنم، از دهنم پرید --من شوهرشم، آرام زن منه! میدونستم الان چشماش اندازه گردو درشت شده ولی فایده ای نداشت. کمالی پوزخند زد --چی میگی تو؟ رو کرد سمت آرام و اخم کرد --این پسره چی میگه آرام؟ حس کردم آرام ترسید. چون گوشه ی کاپشنمو محکم گرفت و رفت پشت سرم قایم شد. با این حرکتش، مامانش عصبانی اومد سمتش و خواست دستشو بگیره، که روبه روش وایسادم و اخم کردم --این چه کاریه خانم؟ عصبانی دستشو کوبید تو سینم و داد زد --تو میفهمی چیکار کردی؟ فکر کردی بچم بی کس و کاره، هرکاری دلت خواسته کردی؟ آرام منفی وار سر تکون داد --نه مامان، آران منو خیلی دوست... با سیلی که زد تو صورتش و غرید --تو یکی دهنتو ببند! حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 رو کرد سمت من و عصبانی گفت --تو پیش خودت چی فکر کردی؟ آرام فقط ۱۱سالشه! خواستم جوابشو بدم، ولی جوابی براش نداشتم، چون حرفش عین حقیقت بود. پوزخند زد --چیه چرا لال شدی؟ آرام عصبانی جیغ زد --مامان لطفاً تمومش کن. رو کرد سمت من --بریم خونه آران... تو راه،هیچکدوم حرفی نمیزدیم. از طرفی فکرم درگیر حرفی که زده بودم بود و از طرف دیگه،دیدن مامان آرام تو اون شرایط،علامت بزرگی بود که تو ذهنم ایجاد شد. از اونجایی که من خبر داشتم،بعد از اینکه از رضا جدا شد، با مهندس امیری ازدواج کرد. ولی امروز،تنها بود. کنجکاو برگشتم سمت آرام و صداش زدم --آرام! دیدم جواب نمیده،ملایم تر گفتم --آرام جان! بازم جواب نداد. مردد دستمو بردم سمتش دستش،که سریع دستشو کشید عقب و جیغ زد --به من دست نزن! خندیدم --اوه اوه چه خشن. یه نمه اخم کردم و عصبانی گفتم --اصلاً کی به تو اجازه داد از خونه بری بیرون؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت --من نرفتم،مامانم منو به زور برد. با همون اخم گفتم --چرا بهم زنگ نزدی؟ پوزخند زد --چون به لطف جنابعالی گوشی ندارم. تأییدوار سر تکون دادم --بله، نبایدم داشته باشی، چون هنوز خیلی بچه ای! تلخند زد و با بغض گفت --اگه من بچم، چرا به مامانم گفتی شوهرمی؟ پوزخند زدم --من یه چیزی رو هوا گفتم، واسه اینکه دست از سرت برداره وگرنه... حرفمو قطع کرد و همینجور که گریه میکرد گفت --درسته که من تازه ۱۱سالمه، ولی انقدرام که تو فکر میکنی احمق نیستم آران! تو به مامانم گفتی شوهرمی، تا هرکاری دلت خواست انجام بدی و اون تو زندگیم هیچ حقی نداشته باشه؟ از تعجب چشمام گرد شده بود و پوزخند زدم --این چـــرت و پرتا چیه میگی آرام؟ --واسه تو چرت و پرته! عمیق اخم کردم --یکم تو روت خندیدم فکر کردی خبریه؟ نه خانم کوچولو! سعی کن زیاد فکر و خیال نکنی واست خوب نیست. پوزخند زدم و ادامه دادم --ولی توام انگار همچین بدت نیومده بود، چون به جای اینکه انکارش کنی پشت من دراومدی. پوزخند زد --به قول خودت، فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست، منم اون حرفو زدم چون... مکث کرد و دوباره گفت --چون... خندیدم --چون چی خانم خانما؟ چندثانیه بیصدا به چشمام خیره شد و نگاهشو ازم گرفت. همون موقع، موبایلم زنگ خورد، دیدم آرتینه سریع جواب دادم --جونم داداش؟ --سلام آران کجایی؟ --بیرونم چطور؟ --هیچی، من میخوام ترلانو ببرم خرید، گفتم توام آرامو بیاری تو خونه حوصلش سر نره. نیم نگاهی به آرام انداختم و خندیدم --نه داداش،برو خوش بگذره. معترض گفت --چیچیو خوش بگذره؟ بابا پاشو آرامو بیار یکم حال و هواش عوض شه. اخم کرد --آرام نمیخواد بیاد، شما برید به سلامت. خندید --خیلی خب،توام گاهی وقتا یه چیزیت میشه ها! خندیدم و تماسو قطع کردم. آرام اخم کرد --تو منی آران؟ خندیدم --منظورت چیه؟ روشو برگردوند سمت پنجره و ادامو درآورد --آرام نمیاد! یه جوری میگه انگار آرامه. تا اینو گفت،پقی زدم زیر خنده و شروع کردم بلند بلند خندیدن. آرام، تا چندثانیه بیصدا بهم خیره شد و اونم خندش گرفت. با صدایی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفتم --تو حوصلت سر رفته به خودم بگو،چرا باید با آرتین بری بیرون؟ حس کردم با این حرفم برق شادی تو چشماش موج زد و منم آروم دستشو گرفتم تو دستم و بوسه ی عمیقی رو دستش نشوندم... «آرام» این تغییر رفتار آران یکمی واسم عجیب بود. نمیدونستم باید چه عکس العملی نسبت بهش انجام بدم. با احساس گرمی لباش رو دستم، بدنم گر گرفت و تپش قلبم بالا رفت، این چیزا واسم عادی بود چون هرموقع آران بهم نزدیک میشد یا باهام حرف میزد،همین حالت بهم دست میداد. آروم دستمو از دستش بیرون کشیدم و نگاهمو به پنجره دوختم. تو دلم کلی به خودم بد و بیراه گفتم چون اگه مثل ندید بدیدا نمیگفتم میخوام برم بیرون، الان باهاش قهر بودم و تو اتاقم داشتم گریه میکردم. با صدای آران، از فکر دراومدم لبخند زد --پیاده شو رسیدیم.... اول رفتیم رستوران و بعد از ناهار رفتیم بازار. بازار خیلی شلوغ بود و واسه همین، آران محکم دستمو گرفته بود. همینجور که داشتیم از روبه روی مغازه ها رد میشدیم، نگاهم خیره موند رو یه لباس عروسکی قرمز، که دامنش شاین بود و پف داشت. رو سینش، از قسمت یقه تا نزدیک کمر، گلای ریز سفید به صورت اریب با ظرافت خاصی کار شده بود. تا خواستم به آران بگم از اون لباس خوشم میاد، خودش جلو تر از من رفت تو مغازه. سایزمو گفتم و رفتم تو پرو، منتظر بودم تا آران لباسمو بده. لباسو از لای در داد بهم و منم با ذوق لباسو پوشیدم. یه جوری نشست به تنم، که انگار سایز من دوخته بودن.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 داشتم واسه خودم چرخ میزدم و لباسو از زوایای مختلف بررسی میکردم، که صدای آران اومد --آرام پوشیدی؟ سریع گفتم --آره. خندید --میتونم ببینم؟ یه نمه اخم کردم،درست بود که با آران تا حدودی راحت بودم ولی حد و مرز خودمو میدونستم، واسه همین جدی گفتم --نخـــیر! خندید --خیلی خب حالا، اگه خوبه بگو برم حساب کنم. با ذوق گفتم --عالیه! دست در دست هم تو بازار میگشتیم و نایلون لباس و عروسک باربیمو داده بودم دست آران تا خودم خیلی راحت واسه خودم بچرخم. آران خندید --من نمیدونم باربی به چه درد تو میخوره آخه! ذوق زده گفتم --واای عاشق اینم لباساشو عوض کنم. متأسف سر تکون داد و حرفی نزد... آران، واسه خودش یه پیرهن قرمز با شلوار کتون مشکی خرید و من اصلاً به اینکه چرا پیرهنش باید همرنگ پیرهن من باشه، توجهی نکردم. بعد از خرید،رفتیم کافی شاپ و هات چاکلت خوردیم. ساعت ۶عصر برگشتیم خونه و وسایلمو گذاشتم یه گوشه. دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.... «آران» رفتم دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم. موبایلمو برداشتم زنگ زدم آرتین ببینم رفتن گوشخانی یا نه ولی جواب نداد. نشستم رو تخت و فکرم رفت سمت اتفاقای امروز. وقتی از یه دیدگاه دیگه به اینکه گفته بودم آرام زنمه نگاه میکردم،انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. نمیتونستم حسم نسبت به آرام رو انکار کنم. از طرفیم نمیخواستم احساسم رو بفهمه، اما رفتارم همه چیو لو میداد. کلافه از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم و سردی هوا رو با تموم وجود بلعیدم. با صدای موبایلم،برگشتم دیدم آرتینه. نشستم رو تخت و جواب دادم --الو آرتین؟ --سلام آران خوبی؟ --سلام قربونت، کجایی؟ رفتید گوشخانی؟ --خداروشکر، آره داداش نیم ساعتی میشه رسیدیم. مردد گفتم --ترلان کجاس؟ خندید --هیچی بابا رفته اتاقشو مرتب کنه. مکث کرد و گفت --چطور؟ کارش داشتی؟ دستپاچه گفتم --نه بابا چه کاری... مزاحمت نمیشم فعلا. سریع تماسو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم آرام عمیق خوابیده. آروم رفتم تو اتاق و رو دو زانو نشستم بالاسرش. آروم گره ی شالشو باز کردم و پتوشو انداختم روش. با دیدن صورت مظلومش توی خواب، ناخودآگاه لبخند زدم و با پشت دست صورتشو نوازش کردم. تو دلم کلی قربون صدقش رفتم و از اتاق رفتم بیرون... «ترلان» صبح زود از خواب بیدار شدم و با کمک آرتین و خاله ایلدا کارای خونه رو انجام دادیم. قرار بود ظهر، بچه ها مامانو بیارن. داشتم تو آشپزخونه قرمه سبزی درست میکردم، که آرتین همینجور که با ذوق اسممو صدا میزد اومد تو آشپزخونه و تو یه حرکت محکم بغلم کرد. یکم معذب شدم و همینجور که ازش جدا میشدم گفتم --چیشده آرتین؟ با لبخند، محکم گونمو بوسید و ذوق زده گفت --تست دی ان ای مثبته، یعنی الان بدون شک با هم خواهر برادریم. بگم از این اتفاق خوشحال نشده بودم، دروغ گفتم. چون تو این مدت که آرتینو شناختم، احساس خوبی داشتم. تو دلم خداروشکر کردم ولی با یادآوری مامان و بابای قبلیم،ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد. آرتین نگران گفت --چیشد ترلان؟ چرا گریه میکنی؟ منفی وار سر تکون دادم و همینجور که اشکمو پاک میکردم خندیدم --هیچی اشک شوقه. لبخند زد و گونمو بوسید --آخ من قربون اشک شوقت برم! همون موقع خاله ایلدا اومد تو آشپزخونه و همینجور که سعی در آروم کردن بچش داشت گفت --به جای این کارا، یکی بیاد کمک من این بچه رو نگه داره. خندیدم و بچه رو از بغلش گرفتم. با اینکه ایلدا فقط ۷سال ازم بزرگتر بود ولی چهرش خیلی بزرگتر میزد، واینکه بخوام کسی رو که ۷سال ازم بزرگتر بود رو خاله صدا بزنم واسم سخت نبود. با صدای آرتین از فکر دراومدم. همینجور که بچه رو از بغلم میگرفت گفت --برو کاراتو بکن، آران زنگ زد، گفت نیم ساعت دیگه میرسن. خندیدم --چه کاری؟ چشمک زد --آرایش و این چیزا دیگه. خندیدم و از آشپزخونه رفتم بیرون... «آران» مامان و آرام و آسا، با ماشین اَردلان اومدن و آرین با ماشین من اومد. داشتم به اتفاقای دیروز فکر میکردم که با صدای آرین، رشته ی افکارم پاره شد و کنجکاو برگشتم سمتش --جونم آرین؟ خندید --اصلاً باورت میشه عاشق خواهرت بوده باشی؟ خندیدم و منفی وار سر تکون دادم. نفسشو صدادار بیرون داد و لبخند زد --خیلی خوشحالم که ترلان اومده،خواهر داشتن خیلی حس خوبیه. لبخند زدم و تأییدوار سر تکون دادم. بچها خیلی زود ترلانو به عنوان خواهر قبول کرده بودن، اما واسه من یکم سخت بود... نزدیک ظهر، رسیدیم گوشخانی آسا و ترلان کمک کردن مامانو بردن تو اتاق. داشتم از جلو در اتاق مامان رد میشدم، که ترلان از اتاق اومد بیرون و تا منو دید، هین کوتاهی کشید... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه‌شباے‌تارم🌛☝️🏼:) Nazanin Bayati طرفدار‌نازنین‌بیاتی‌هستی ..؟ https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 دوسش‌داری ..؟🐳❤️ https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 دوسش‌داری‌و‌میخوای‌ببینیش ..؟ https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 میکس‌میخوای ازش ..؟ https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 عکس‌میخوای‌ازش ..؟ https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 جات اینجاست👧🏻💗👇🏻 https://eitaa.com/bayati_kiyoot1 منتظرتــم؛🍐💕 ..!
جمله ای زیبا از شهید محمدرضا دهقان: شهادت بال نمی‌خواد، حال می‌خواد، حالا اگه حالشو داشتیم که میریم.. اگه نداشتیمم که برمی‌گردیم خدمتتون دوباره؛ این جمله آخرِ منه :) ۲۱ ام آبان ماه، سالروز شهادت شهیدمحمدرضا دهقان هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 سعی کردم خیلی عادی جلوه بدم و لبخند زدم --سلام ترلان خان، شرمنده ترسیدید. خجالت زده خندید --سلام،خواهش میکنم این چه حرفیه. همون موقع آرام از اتاق اومد بیرون. نگاهشو بین من و ترلان چرخوند و خندید --خواهر برادری خلوت کردید؟ ترلان خندید --نه بابا چه خلوتی آرام! تو دلم اداشو درآوردم،فکر کرده من خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم. همون موقع وجدانم بهم نهیب زد --مثل اینکه یادت رفته یه روزی عاشقش بودی و الانم که خواهرته! وجدان جان لطفاً شما تو این موضوع دخالت نکن! با صدای آرام، گفت و گوم با وجدانم نصفه موند و کنجکاو بهش خیره شدم --جونم آرام؟ به ماشین اشاره کرد --سوییچ ماشینو بده میخوام کیفمو بردارم. خندیدم و دستشو گرفتم --بیا با هم بریم. چشم چپ کرد --انگار من بچم. خندیدم و همینجور که در ماشینو باز میکردم گفتم --شما بزرگی سالار، ما بچه ایم. بی توجه به حرفم،رفت تو ماشین ساکشو برداره، ولی همین که خواست سرشو بلند کنه،سریع دستمو گرفتم به در که سرش نخوره تو در. البته این کارم، از چشم آرام دور نموند و خجالت زده کیفشو برداشت و دوید سمت اتاقش... «ترلان» هرچی سعی کردم شاخکای فضولیمو بشکونم، نشد. دم در آشپزخونه وایساده بودم و از لای در بیرون رو دید میزدم. رفتار آران، یکم مشکوک میزد. خنده هاش عمیق بود، مثل روزایی که با هم بودیم. ناخودآگاه بغض بیخ گلومو گرفت و اینکه نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم عذابم میداد. نگاه آران، واسه لحظه ای خیره موند رو صورتم و منم خواستم سریع برگردم، که منو نبینه، ولی دستم خورد به لیوانی که روی میز بود و زیر پام خالی شد، سر خوردم رو زمین و لیوانم جلو پام خورد شو. آران نگران دوید سمت آشپزخونه و آروم در رو باز کرد. دستمو گذاشتم رو زمین تا از جام بلند شم، که یدفعه دستم سوخت و چهرم درهم شد. آران نگران نشست روبه روم و دستمو گرفت --ببینم دستتو! چیکار میکنی ترلان؟ مصنوعی خندیدم و خواستم دستمو بکشم، که محکم نگهش داشت و یه نمه اخم کرد --دستت خون ریزی کرده باید پانسمان بشه! کلافه دستمو کشیدم و تلخند زدم --ولش کن، یه موقع آرام میبینه زشته. بگم اون لحظه اصلاً رو حرفم فکر نکردم، دروغ نگفتم! آران تا چند دقیقه متعجب به چشمام خیره شد و بعد یه نمه اخم کرد --منظورت چیه؟ مصنوعی خندیدم --هیچی،منظوری نداشتم. چنددقیقه بیصدا بهم خیره شد و متأسف سر تکون داد، از جاش بلند شد. از تو کابینت بتادین و باند آورد و نشست جلوم. بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت --میدونم قبول کردن کسی که یه روزی عاشقش بودی و الان شده برادرت، واست سخته ولی... به چشمام خیره شد و ادامه داد --نزار احساست آیندمون رو تباه کنه! از جاش بلند شد بره که سریع گفتم --یعنی میخوای بگی تو بهم حسی نداشتی؟ به نیم رخ برگشت سمتم و تلخند زد --کاش میشد برگردم عقب،تا هیچوقت عاشقت نشم! صدای شکستن قلبمو میشنیدم ولی واسم اهمیت نداشت. آران راست میگفت، نباید اجازه بدم احساسم آیندم رو تباه کنه، همونجور که اون دنبال آرامه منم باید برم دنبال یکی دیگه! ولی با وجود این حرفا،سیل اشکام رو گونه هام جاری شد... «آران» اینکه احساس ترلان نسبت بهم عوض نشده بود، منو میترسوند. واسه یه لحظه با خودم فکر کردم، اتفاقی که نباید بینمون بیفته ولی بعد به خودم نهیب زدم --آران، ترلان الان ناموس توعه! چطور میتونی راجع بهش اینطوری فکر کنی؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم ته باغ، یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. تلخند زدم و زیر لب گفتم --قربونت برم خدا که هرچی معادله ی پیج در پیچه رو سر راه من قرار میدی... واسه ناهار،همه دور هم جمع بودن به جز ترلان. اولین نفر آرتین گفت --پس ترلان کجاس؟ تو دلم خداروشکر کردم که لااقل آرتین هست،تا به عنوان یه برادر واقعی مراقب ترلان باشه. همون موقع، ترلان با چشمای پف کرده اومد تو. آرتین کنار خودش براش جا باز کرد و نگران بهش خیره شد --کجا بودی تو؟ چرا چشمات قرمزه؟ ترلان همینجور که زیر علامت سوالای بقیه، در حال آب شدن بود گفت --هیچی،حساسیت فصلیه. آرتین بی توجه به حرفش گفت --دستت چیشده؟ درموندگی تو چشمای ترلان موج میزد و به من خیره شده بود. واسه اینکه کنجکاوی آرتین بخوابه گفتم --داشت ظرف میشد دستش از لیوان برید. حالا اینکه چرا نگفتم داشت منو دید میزد هول شد افتاد زمین و بعدش اون اتفاق افتاد، خدا میدونه! ترلان تأییدوار سر تکون داد و با لبخند مصنوعی به من اشاره کرد --آران لطف کرد دستمو واسم پانسمان کرد. آرام خندید --وای ترلان، آران اصلاً بلد نیست پانسمان کنه! چند بار که دستم زخم شده بود و آران واسم پانسمان میکرد، به عذاب بودم. همه خندیدن و من با چشمای گرد شده به آرام خیره شدم --چی میگی بچه؟ من کی بد پانسمان کردم؟ حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 آرتین خندید --آرام با من بود داداش، تو به خودت نگیر. تو دلم پوزخند زدم --من یه آرامی بسازم که خودش حظ کنه.... «آرام» تهدید، تو نگاه آران موج میزد و دروغ چرا، مثل سگ ترسیده بودم. ولی نمیخواستم ترسمو نشون بدم. از طرفی خودمو لعنت میکردم، واسه حرفی که زده بودم. ولی بعد که دیدم آران با این حرفم چقدر حرصی شد،کلی ذوق کردم چون وقتی حرص میخورد خیلی بامزه میشد. با صدای آران به خودم اومدم با لحن دلخوری کنایه زد --اگه تعریفات از من تموم شد، غذاتو بخور یخ کرد! آخییی بمیرم بچم ناراحت شد. از اونجاییم که من طاقت دلخوری هیچکس مخصوصاً آران رو نداشتم،بغض بیخ گلومو گرفت و پیش خودم گفتم باید در اولین فرصت ازش معذرت خواهی کنم.... بعد از ظهر، روجا اومد دنبالم بریم لی لی بازی ولی من اصلاً حوصله نداشتم. وقتی حالمو دید، نگران شد و سمج شد تا دلیل ناراحتیمو بفهمه. روجا، دو سال ازم بزرگتر بود و از روز اولی که اومدم گوشخانی باهاش آشنا شدم. یه دختر شیطون و در عین حال باهوش بود، از اونایی که هیچیو نمیشه ازشون پنهون کرد. با صداش از فکر دراومدم خندید --کجایی آرام؟ دوساعته دارم صدات میزنم. دپرس گفتم --ببخشید حواسم نبود. اخم کرد --کی دوست خوشگل منو ناراحت کرده؟ دو دل بودم بهش بگم، ولی از طرفی هیچکسو نداشتم باهاش حرف بزنم و اگه نمیگفتم میترکیدم. دستشو گرفتم، بردمش تو اتاق و در رو از تو قفل کردم. خندید --چیکار میکنی آرام؟ بی توجه به حرفش با صدای آروم گفتم --ببین روجا،میخوام یه راز بهت بگم، توام باید قول بدی به هیچکس حتی مامانت نگی. تند تند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد --خیلی خب نمیگم، زود بگو! منفی وار سر تکون دادم --قبلش باید بهم قول بدی. چشم چپ کرد و همینجور که انگشت کوچیکشو تو انگشتم قفل میکرد گفت --خیلــی خب، بفرما اینم از قول! یه نگاه به پنجره انداختن و وقتی مطمئن شدم کسی پشت در نیست، از روز اولی که با آران آشنا شدم تا وقتی که فهمیدم بهش علاقه دارم و ماجرای امروز رو، واسش تعریف کردم. حرفم که تموم شد روجا ذوق زده جیغ زد --تو عاشق شدیـــی! اخم کردم --زهرمـار،چرا جیغ میزنی؟ مضطرب دستشو گذاشت رو دهنش و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت --تو عاشق شدی! مشمئز بهش خیره شدم --خب اینو که خودمم میدونستم! بی توجه به حرفم چشمک زد --اون چی؟ اونم تورو میخواد؟ غمگین خندیدم --چی میگی روجا؟ آران ۱۸سال از من بزرگتره! چشم چپ کرد --عشق که سن و سال نمیشناسه آرام! بابا بزرگ من ۲۰سال از مامان بزرگم بزرگتره،ولی باهم ازدواج کردن. با تعجب داد زدم --جدییی؟ خندید --آره بابا! شیطون ادامه داد --اتفاقا ده تا بچه هم دارن، با مامان من میشه یازده تا. حرصی چشمامو رو هم فشار دادم. من به چی فکر میکردم،روجا داشت به چی فکر میکرد! دستمو گرفت و خندید --شوخی کردم بابا چرا ناراحت میشی؟ چشمک زد --نگفتی اونم بهت علاقه داره یا نه؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم، رفتارش ثابت نیست، یه وقت باهام مثل بچها رفتار میکنه،یکم بعد بهم میگه خانم... خواستم بگم گاهی وقتاهم بغلم میکنه، ولی حرفمو خوردم. چون اون موقع دیگه ذهن روجا به طور کامل منحرف میشد. متفکر گفت --چی بگم والا. کلافه سر تکون دادم --اینارو ول کن،چجوری باید از دلش دربیارم؟ شیطون خندید --برو بوسش کن بگو ببخشید عشقم. حرصی یه مشت کوبوندم رو پاش. خندید و دستاشو به حالت تسلیم بالا برد --خیلی خب، حالا چرا وحشی میشی؟ دید کنجکاو بهش خیره شدم تا چندثانیه متفکر به یه نقطه خیره شد و یدفعه، یه بشکن رو هوا زد --فهمیدم. مشتاق گفتم --چـــــی؟ با لبخند پیروزمندانه ای گفت --میریم از بقالی کلی خوراکی می‌خریم و کادو میکنیم. بعد تو بهش بده و ازش معذرت خواهی کن. یکم فکر کردم، دیدم روجا همچین بدم نمیگه، چون این بهترین راه بود.... یکم از پولایی که آران بهم داده بود برداشتم و با روجا رفتیم بقالی. یه بسته لواشک جومونگی، چندتا آبنبات چوبی،یه بسته آدامس موزی، دوتا بسته چیپس و یه پفک نمکی خریدیم و همونجا به آقا رحمان(صاحب بقالی) گفتم برام کادو کنه.... موقع برگشت، روجا تا دم خونه همراهم اومد و گفت نمیتونه بیاد خونه چون فردا امتحان داره. تا اینو گفت، تازه یادم افتاد مدرسه ها شروع شده و آه از نهادم بلند شد. برگشتم برم تو که محکم خوردم به یه نفر و سر بلند کردم دیدم آرانه. سریع کادورو گرفتم پشت سرم و سلام کردم. کنجکاو گفت --سلام، اون چی بود؟ شونه بالا انداختم --هیچی. اخم کرد --کی بهت اجازه داد بری بیرون؟ مصنوعی لبخند زدم --از خاله جانم اجازه گرفتم! چشم ریز کرد --خاله جانت آره؟ تأییدوار سر تکون دادم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم به اتاقم. ولی همین که خواستم در رو ببندم،آران مانعم شد و خندید --کجا خانم موشه؟هرچیم سریع باشی تو مشت خودمی.... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Arshadi - Toke Didi.mp3
3M
تو که دیدی منتظر پارت باشید دوستان😍 @berke_roman_15 ❤️🎵❤️🎵❤️🎵❤️