eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️برای لبخند تو❄️ مراد خبر داد ساعت ۹ بچهارو تو عمارت جمع می‌کنه و بعدش باهم میرن سر قرار اصلی. مونده بودم به آیه چی بگم،اگه واقعیت ماجرارو میگفتم اینبار به معنای واقعی کلمه سکته میکرد -_- کلافه تو موهام دست کشیدم و با صداش از اتاق رفتم بیرون. با ذوق به میز اشاره کرد --لباساییه که سفارش داده بودم،نگا چقدر خوبن! ذوق زده به لباسای کوچولویی که سایز بعضیاشون اندازه یه کف دست بود خیره شدم. اون لحظه با خودم فکر میکردم نکنه امشب یه اتفاقی بیفته که من نتونم اونارو تو تن دخترم ببینم؟ آیه به حالت پکر --مثل اینکه زیاد خوشحال نشدی؟ گونشو عمیق بوسیدم --دارم واسه دیدنش لحظه شماری میکنم،میگی خوشحال نیستم؟ همون موقع آیه با صدای موبایلش رفت و من موندم با یه ذهن آشفته‌. باید یه بهونه ای جور میکردم که آیه راحت راضی بشه. از طرفی نگران بودم اگه حالش بد شه، تنها چیکار کنه؟ همین که رفتم سمت اتاق تماسش تموم شد. با حالت کنجکاو --کی بود؟ --یکی از دوستام. مردد گفتم --آیه من امشب ساعت ۱۰ یه قراری دارم. کنجکاو از جاش بلند شد --چقدر طول می‌کشه؟ --حدود یکی دو ساعت. نگران به چشمام خیره شد --داریوش اتفاقی افتاده؟ خندیدم --نه عزیزم چه اتفاقی؟ تو که از وضعیت کار من خبر داری. حق به جانب بهم خیره شد --قرار کاری ساعت ۱۰شب؟ قشنگ معلومه میخوای یه چیزیو ازم پنهون کنی! رفتم سمتش و دستشو گرفت --تو به من اعتماد نداری؟ اخم کرد --بحث اعتماد نیست،من نگرانم. لبخند زدم --قول میدم زود برگردم،توام قول بده مراقب خودت و نی نی باشی. تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب... بعد از شام رفتم لباسامو کردم و لحظه ی آخر یادم به کلتم افتاد، ولی بیخیالش شدم. یه شلوار جین مشکی با تیشرت و کت اسپورت مشکی. آیه تا اومد تو اتاق عصبانی بهم توپید --چرا از اول درس نمیگی کجا میخوای بری؟ با تعجب خندیدم --گفتم که میرم سر قرار... حرفمو قطع کرد --دروغ نگو داریوش،هرچی نباشه ۸ سال عمرمو تو دم و دستگاه کوفتی تو بین خلافکارا گذروندم،میخوای نفهمم چه تیپی مناسب چه جاییه؟ سکوت کردم و آیه با بغض به شکمش اشاره کرد --لااقل به خاطر این دست بردار! اخم کردم --آیه چرا وقتی از چیزی خبر نداری الکی بزرگش می‌کنی؟ با گریه جیغ زد --چون به اندازه ی کافی بزرگه! چون بعد از یه عمر بدبختی زندگی تازه داره روی خوش بهمون نشون میده... یدفغه چهرش درهم شد و دستش رفت سمت شکمش. نگران دویدم سمتش و آروم بغلش کردم ولی آیه از درد به خودش می‌پیچید. دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. آیه با درد نالید --چرا معطلییی؟برو لباسامو بیار باید بریم بیمارستان. تو فاصله اینکه لباساشو عوض کردم شدت دردش بیشتر شد و همش جیغ میزد.... با هر سختی بود بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین. به قدری ترسیده بودم،که اون لحظه به هیچی جز آیه فکر نمی‌کردم. با یه دستم رانندگی میکردم و دست دیگم تو دست آیه بود. با دیدنش تو اون حالت شروع کردم گریه کردن. واسه دفعه دوم به امام حسین علیه السلام متوسل شدم. گفتم این بچه رو شما نگه داشتین از اینجا به بعدشم میسپرم دست خودتون‌.... همین که رسیدیم بیمارستان،به راه آیه رو بردن اتاق زایمان. موبایلم زنگ خورد،دیدم مراده جواب دادم _الو؟ +آقا‌ کجایی شما؟ _من یه مشکلی واسم پیش اومده امشب نمیتونم بیام،خودت بچهارو بردار با سعید هماهنگ کن برو. +چشم آقا... سریع گفتم _مراد جون تو و جون این بچها،خیلی مراقب باش. +چشم آقا خیالت راحت... «سعید» دلشوره ی عجیبی داشتم. انگار این قرار فرق داشت. وقتی مراد زنگ زد گفت داریوش نمیتونه بیاد شک کردم. پیش خودم گفتم نکنه همه ی اینا نقشه اس تا منو دور بزنه؟یا شاید داریوش با ناصر همدسته،الانم خودشو کشیده کنار،آدماشم گذاشته واسه رد گم کنی؟ به قدری این فکرا تو ذهنم مرور شد که زنگ زدم به مراد و تک تک بچها، گفتم قرار کنسله... «داریوش» همینجور که نشسته بودم رو صندلی نگاهم افتاد به تلویزیون. شبکه خبر،خبر انفجار یه ساختمون متروکه تو حومه ی شهر رو گزارش میکرد. آدرس اون محل واسم آشنا بود. درست بود!آدرس همون ساختمونی که قرار بود بچها امشب برن. به ساعت نگاه کردم ۱۰:۴۵ دقیقه. واسه یه لحظه مغزم هنگ کرد. واسه یه لحظه، مرگ تک تک بچها تو ذهنم مرور شد. از شدت نگرانی دست و پاهام می‌لرزید. بلایی که ازش می‌ترسیدم سرم اومده بود. مرگ چند نفر اونم تو یه شب؟ نه مراد نه سعید،هیچکدوم جواب موبایلشونو نمیدادن و این منو بیشتر میترسوند. همون موقع پرستار با عجله از اتاق اومد بیرون و با صدای بلند --همراه خانم حاتمی؟ سریع از جام بلند شدم --همراهش منم... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ پرستار لبخند زد --بفرمایید خانومتون منتظر شمان... لباس مخصوص پوشیدم، رفتم تو اتاقی که شبیه اتاق عمل بود. تا رسیدم بالاسر آیه، بغلش کردم و ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن. پرستار خندید --ما گفتیم شوهرت بیاد گریه ات بند میاد،نمیدونستیم تازه باید یکی شوهرتو دلداری بده:/ بی توجه به پرستار آروم دم گوشش گفتم --خوبی قربونت برم؟ آیه با لبخند تأییدوار سر تکون داد و پرستار به جای آیه جواب داد --فعلا شرایط زایمانشن محیا نیست، از طرفی باید صبر کنیم پزشک مخصوصش بیاد. تأییدوار سر تکون دادم و به آیه خیره شدم چشمای اشکیش نشون میداد چقدر درد کشیده. خداروشکر پرستار از اتاق رفت بیرون و اینبار، محکم تر آیه رو بغل کردم. خندید --لهم کردی! خندیدم --ببخشید دست خودم نیست. خجالت زده سرمو انداختم پایین --اون موقع که حالت بد شد همش خودمو مقصر میدونستم. دستمو محکم گرفت --داریوش اینو هردوتامون خوب می‌دونیم که گذشته ی خوبی نداشتیم! با صدای آرومتری ادامه داد --ما هیچوقت کنار همدیگه نبودیم،شاید جسممون کناربود... ولی بین روح و جسممون،خیلی فاصله بود. یه قطره اشک از چشمش چکید پایین و ادامه داد --جدیداً تموم سلولای وجودم تورو فریاد میزنه!چون می‌دونم این عشقی که داریم واقعیه،میدونم پاکه،میدونم مثل قبل نیس... و خب...نمی‌خوام هیچی منو به گذشته برگردونه!! لبخند زدم --انقدر کامل حرف زدی که اصلا حرفی نمی‌مونه. بوسه ی ریزی رو دستش زدم و آروم جوری که فقط اون بشنوه گفتم --این روزا خیلی دوستت دارم،هر روز بیشتر از روز قبل،میترسم با این حجم از علاقه، آخر یه کاری دست خودم و خودت بدم. خندید --فعلا یکم صبر کن،حاصل علاقه قبلی هنوز به دنیا نیومده. خندیدم و پشت بندش لبخند زدم. وقتی لبخند آیه رو دیدم تو دلم هزار بار خداروشکر کردم، تو تو طول این چندسال خیلی اذیتش کرده بودم ولی الان،طاقت دیدن حتی یه قطره اشکشو نداشتم... «ترانه» دراز کشیده بودم رو تختم. داشتم به اون شب فکر میکردم که پیش کیان بودم. --هعییی،چه شب خوبی بود و قدرشو ندونستم :( تازه فهمیدم چقدر دلم واسش تنگ شده! وجدان: به راحتی میتونی اون ثانیه هارو دوباره رقم بزنی. گیج گفتم --منظورت چیه؟ خندید --اگه یه ذره عقل تو اون کله ات بود می‌فهمیدی! بابا خب زنگ بزن کیان بیاد ببرتت خونه اش. به حالت مشمئز --عزیزم فکر نمیکنی اونی که عقل تو کله اش نیس تویی نه من؟ با وجود مامانم، اونم تو این ساعت از شب،من با چه بهونه ای برم اونجا؟! --نیازی نیست بگی،فقط برو. خندیدم --چرت نگو بابا. یدفعه نشستم رو تخت --بی راهم نمیگیا،فوقش صبح زود زنگ میزنم به مامانم میگم با کیان رفتم بیرون. به حالت تأیید --آره،فقط بعدش مامانت تیکه پارت می‌کنه. خندیدم --اشکال نداره،بعدش مهم نیس... در نهایت سکوت یه نمه آرایش کردم و لباسامو با یه شومیز پسته ای و شلوار راسته و شال مشکی عوض کردم. همون موقع فاطمه زنگ زد جواب دادم --الو؟ --سلام کجایی؟چرا تو ایتا آنلاین نشدی؟ بی توجه به حرفش گفتم --میای منو ببری یه جا؟ --بشین مینیم بابا!مگه من تاکسی شخصیتم؟ خودمو مظلوم کردم --جون ترانه!موضوع حیاتیه. خندید --حالا کجا میخوای بری؟ --پیش کیان. حق به جانب گفت --چشمش کور بیاد دنبالت،به من چه :/ اخم کردم --هووووی! درست صحبت کنا! بعدشم من می‌خوام سوپرایزشم کنم. خندید --آخه کدوم اسکولی ساعت ۱۱ شب می‌ره خونه ی یه نفر دیگه تا سوپرایزش کنه؟ کلافه گفتم --اونش دیگه به خودم مربوطه،بگو میای یا نه؟ --اگه به خودم باشه که نه،ولی خب خدا گفته که در کارهای خیر از همدیگه سبقت بگیرید و البته همون خدا خودش می‌دونه که آیا نیت تو خیره یا نه،ولی میام. خندیدم --خیره بابا، ایول بیا. --پنج دقیقه دیگه دم خونتونم. چادرمو پوشیدم و واسه دفعه ی هزارم از تو آینه به خودم خیره شدم،خداروشکر همه چی خوب بود. از اتاق رفتم بیرون،خداروشکر مامان خواب بود. مثه دزادا آروم آروم رفتم سمت در و به هر بدبختی بود رفتم بیرون. کفشامو برداشتم و پابرهنه تا دم در حیاط دویدم‌.... چون خیابونا خلوت بود،سر نیم ساعت رسیدیم دم خونه ی کیان ولی همین که خواستم از ماشین پیاده شم، دیدم کیان با موتور رسید جلو در خونه و یه دختر پشت سرش بود‌. فکرای بد داشت راهشو باز میکرد،که فهمیدم باران خواهرشه. تا بارانو دیدم کلا منصرف رفتن شدم،ولی تا خواستم برگردیم دیر شده بود،چون کیان مارو دید و همینجور که دست باران تو دستش بود اومد سمت ماشین. فاطمه شیشه ی سمت من رو داد پایین و هردومون با کیان سلام و احوالپرسی کردیم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ کیان به ساختمون اشاره کرد --چرا نمیاید بالا؟ خندیدم --عزیزم تو خودتم که تازه اومدی. خندید --آره خب،به هر حال بیاید بریم بالا،زشته اینجوری‌ دم در. فاطمه یه از اون خمیازه هایی که دهنش اندازه غار باز میشه کشید --نه دیگه آقا کیان دیروقته،ترانه دلتنگ شده بود منم دلم نیومد... با ضربه ی آرنجی که به پهلوش زدم رسما لال شد ولی کیان معنادار خندید --خوب کاری کردین، دست شما درد نکنه. بعدم به من اشاره کرد --بیا پایین بزار دوستت بره استراحت کنه. ناچار از ماشین پیاده شدم و مثل جوجه اردک زشت راه افتادم دنبال کیان. باران دست کیانو ول کرد و اومد پیش من. لبخند زدم --خوبی باران خانم؟ با لبخند --ممنون. وقتی به صورتش دقیق شدم، تازه متوجه شباهت عجیش به کیان شدم. با وجود اینکه از دوتا مادر بودن، ولی خیلی به هم شباهت داشتن. کیان در واحدو باز کرد و با لبخند به من اشاره کرد --بفرمایید تو، خونه خودتونه... من و کیان نشسته بودیم رو مبل کنار هم و باران داشت از مدرسه و دوستاش واسمون تعریف میکرد. از حرفایی که میزد مشخص بود خیلی دختر شیطونیه. برعکس من که تو دوران ابتدایی خیلی آروم بودم، ولی از راهنمایی به بعد خیلی شیطون شدم. الانم که دیگه خودتون در جریانید،از چشمام آتیش می‌باره. موبایل کیان زنگ خورد و همینجور که جواب میداد گفت --باران مامانته. --الو سلام،بله اومدیم خونه،باشه اشکالی نداره‌. همین که تماسو قطع شد کنجکاو بهش خیره شدم --کی بود؟ با سر به باران اشاره کرد --مادر باران،عصر باران زنگ زد گفت مامانش اینا رفتن دکتر خونه تنها حوصله اش سر رفته،منم رفتم برش داشتم باهم رفتیم بیرون تا الان که برگشتیم خونه. الانم مامانش زنگ زد گفت دارن میان دنبالش‌. در جوابش با لبخند سر تکون دادم و تو دلم جشنی به پا شده بود، چون تا لحظه ی قبل با خودم فکر میکردم با وجود باران چجوری کنار کیان باشم ولی الان‌ خبر رسید که باران رفتنیه. وجدان: هول بدبخت! تحمل یه بچه، یه شب انقدر سخته؟ تا خواستم جوابشو بدم زنگ زدن و کیان بارانو برداشت بره. باران اومد گونمو بوسید و خداحافظی کرد و رفت‌. خیلی بچه ی با ادبیه خوشم اومد. کلا من معتقدم شخصیت بچها، از همون بچگی به وجود میاد و البته این بستگی به پدر و مادرشون داره که جلو بچهاشون چجوری رفتار کنن چون بچها همه چیو از اونا یاد میگیرن. تو همین فکرا بودم که با دستی که‌ دور شونم حلقه شد یه لحظه از جا پرید. کیان خندید --نترس جوجه منم. لبخند زدم و کیان حلقه دستشو تنگ تر کرد --که دلت واسم تنگ شده بوده آره؟ مظلوم تأییدار سر تکون دادم. لبخند زد و گونمو بوسید --آخ من قربون دلت بشم! راستشو بخوای قصد داشتم عصری بیام پیشت ولی خب... خندیدم --که خواهر گرامتون اجازه ندادن. مصنوعی اخم کرد و انگشت اشارشو گذاشت رو دماغم و منفی وار تکون داد --نه دیگه حسودی ممنوع! خندیدم --شوخی کردم بابا،تو نیومدی بجاش من اومدم. لبخند زد --قدمت رو چشم عزیزم. رفت کلی خوراکی آورد --من زود شام خوردم گشنه ام شده. یه بسته کیک باز کرد گرفت سمت من و یکیم واسه خودش باز کرد. یه تیکه از کیک گاز زدم دیدم کیان داره بهم می‌خنده. --وا؟کجاش خنده داره؟ به لبم اشاره کرد --کاکائوییه. --کو؟کجاش؟ خندید --عزیزم نکنه انتظار داری مثل فیلما با بوسه برطرفش کنم؟ بعدشم انگشتمو گرفت،باهاش کاکائو رو پاک کرد. مشمئز بهش خیره شدم --خیلی بی مزه ای کیان. خندید و با مکث طولانی پرسید --مامانت می‌دونه اومدی اینجا؟ ابرو بالا انداختم. با حالت تعجب --چرا نگفتی؟ حق به جانب گفتم --چون خواب بود. متأسف سر تکون داد --واقعا که،اگه بیدار شه ببینه نیستی؟ کلافه برگشتم سمتش --خب که چی؟ همینجور که از جام بلند میشدم --منو بگو واسه دیدن آقا اینهمه بدبختی کشیدم تازه باید سین جیم هم بشم. همین که قدم از قدم برداشتم دستمو کشید و افتادم تو بغلش. خندید --بشین ببینم جوجه! حرفی نزدم. کیان صورتمو برگردوند سمت خودش --عزیزم من فقط نمی‌خوام مامانت نگران بشه! تلخند زد و ادامه داد --باور کن اگه میدونستم یه روزی قراره از دستش بدم هیچوقت بی خبر نمیزاشتم برم بیرون. حرفی نزدم و کیان لبخند زد --خیلی قدرشو بدون! یه لحظه به سرم زد به کیان بگم منو برگرده‌ خونمون ولی اینجوری مامانم بیشتر زابرا میشد‌. وای خدایا عجب غلطی کردم،حالا چیکار کنم؟ فکنم کیان فکرمو خوند --میخوای ببرمت خونه؟ منفی وار سر تکون دادم. خندید --پس لطفاً اینجوری نگران به من نگاه نکن. بی توجه بهش گفتم --بهش پیام میدم اومدم اینجا. گوشیمو برداشتم به مامانم پیام دادم تا یکم آروم تر شدم.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ کیان کنجکاو بهم خیره شد --میخوای فیلم ببینیم؟ با سر حرفشو تأییدکردم --ایده ی خوبیه. یه فیلم خارجی بود که اولش چیز خاصی نداشت. دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت، که فهمیدم دختره به پسره علاقمنده ولی پسره نسبت بهش بی توجه بود. یاد اون روزایی افتادم که عاشق کیان بودم. خندیدم --چقدر این فیلمه شبیه ماجرای ماس! --از چه لحاظ؟ به سر به تلویزیون اشاره کردم --مگه نمی‌بینی دختره چقدر پسره رو دوست داره؟ ولی متأسفانه پسره کوره. خندید --میدونم منظورت من نیستم‌. بدون اینکه بهش نگاه کنم --اتفاقاً منظورم خود تویی! مکث کرد و گفت --ظاهراً تو هنوز احساسی که نسبت بهت دارمو باور نداری؟! تا خواستم حرفی بزنم ادامه داد --الان یه کاری میکنم باورت شه. گفت و عمیق و طولانی لبامو بوسید. خجالت زده چشم ازش گرفتم --نه من منظورم این نبود... حرفمو قطع کرد --مِن بعد علاقمو جور دیگه ابراز میکنم شاید باورت شد! اصلا باورم نمیشد این کیان باشه -_- نمیدونم چرا یه نمه ترسیده بودم. فضای اونجا واسم نفس گیر بود،حس میکردم دارم خفه میشم. به سرعت از جام بلند شدم، دویدم سمت آشپزخونه آب خوردم. همین که برگشتم، با دیدن کیان پشت سرم هین بلندی کشیدم. ناخودآگاه لیوان از دستم ول شدو با صدای بدی خورد شد. مضطرب خندیدم --ترسیدم بابا چرا اینجوری می‌کنی! قیافه اون لحظه اش خیلی وحشتناک بود. پوزخند زد و بی توجه بهم نزدیک شد. با هر قدمی که میومد جلو من دو قدم میرفتم عقب. به جایی رسیدم که چسبیدم به دیوار و کیان یه قدری بهم نزدیک شده بود،که هرم نفساش میخورد تو صورتم. شونه هامو چنگ زد و تا خواست بهم نزدیک شه جیغ زدم و همون لحظه از خواب پریدم. تا کیانو کنارم دیدم،دوباره جیغ زدم و خودمو کشیدم عقب. کیان خم شد چراغو روشن کنه،ولی من از ترس تو خودم جمع شدم. چراغو روشن کرد و نگران بهم خیره شد --عزیزم نترس خواب بود! ولی من اون لحظه حرفاشو باور نمی‌کردم و همین که حالت چهره اش تو خواب میومد تو ذهنم، از ترس تا لب مرز سکته میرفتم. ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن که دستمو گرفت --ترانه نترس،من کنارتم! از شدت ترس دست و پام می‌لرزید و کیان که متوجه این موضوع شده بود رفت واسم آب آورد. ولی تا لیوان آبو گرفت سمتم، ناخودآگاه پسش زدم و ریخت رو لباسش. اخم کرد --چرا اینجوری می‌کنی؟ حرفی نزدم و بی صدا بهش خیره شدم ولی تا خواست نزدیکم بشه سریع گفتم --به به بهم دس دس دست ن ن نزن! دستاشو به حالت تأیید تکون داد --خیلی خب آروم باش! مکث کرد و ادامه داد --خواب دیدی مگه نه؟ اون لحظه نمیدونستم کدوم خوابه، کدوم واقعیت،فقط به این فکر میکردم که کیان میخواد بهم آسیب بزنه. با ترس گفتم --چ چ چرا منو آوردی ای ای اینجا؟ خندید --شوخیت گرفته نصف شبی؟ به حالت عصبانی و در عین حال مضطرب --گ گفتم چ چ چراااا منو آ آوردی اینجا؟؟؟ کیان که دید موضوع جدیه خندش جمع شد --تو خودت اومدی! یادت نیست؟ با این جمله این انگاردنیا رو سرم خراب شد. نگران دستمو گرفت --آروم باش خانمم بخدا‌ خواب دیدی! دستمو کشیدم و جیغ زدم --تو میفهمی چه غلطییی کردیییی؟ الان من چجوری برم خونه... گریه ام نزاشت حرفمو ادامه بدم و کیان خندید --ترانه میفهمی چی میگی؟ عصبانی تر از قبل جیغ زدم --آره من میفهمم تو نمی‌فهمی.... حرفمو قطع کرد و در کمال آرامش گفت --من نمی‌فهمم که چی؟ من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ جواب ندادم و کیان کلافه بلند شد از اتاق رفت بیرون. تو یه لحظه به رنگ لباسش خیره شدم،تیشرت سفید. ولی تو خواب لباسش سیاه بود. کم کم داشت همه چیز یادم میومد. کم کم داشت همه چیز یادم میومد. اینکه آخرشب اومدم پیش کیان و باهم فیلم دیدیم بعدش خوابیدیم. به ساعت خیره شدم ۲ نصف شب بود. احساس ترس و اضطراب حالا جاش رو به خجالت و پشیمونی داده بود. مونده بودم چجوری باید واسه کیان توضیح بدم‌. همون موقع در کیان اومد تو بی توجه به من بالششو با روتختی برداشت. مردد صداش زدم --کیان! بی توجه بهم داشت از اتاق می‌رفت بیرون که جیغ زدم --مگه کریییی؟ عصبانی برگشت سمتم --جیغ نزن دیوونه! مردم خوابن! خواست از اتاق بره بیرون، که سریع گفتم --کجا؟ بدون اینکه برگرده با حالت گله مند --میرم بیرون هر موقع آروم شدی برمیگردم. لعنت بهت کیان!قهر نکن لعنتی! من تحمل حتی یه صدم ثانیه قهر تورو ندارم -_- ناخودآگاه بغض کردم --نرو! همین که برگشت از رو تخت پریدم پایین و دویدم بغلش کردم... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••❀❀••┈┈• ✨عبا حورناز ژاکلین✨ 🟣قد: 140 🟣پارچه: ژاکلین اصل 🟣فری سایز 🟣رنگ مشکی موجود 🟣فرم:جلوبسته 🟣قیمت با احترام ۹۹۰ هزارتومان ✅عبا دارای زیپ شیردهی میباشد 🟣جهت سفارش به آیدی زیر پیام بدید @Khodaei151 •┈┈••❀❀••┈┈•
❄️برای لبخند تو❄️ تا چند ثانیه بی حرکت بود،ولی کم کم دستاش محکم دور کمرم حلقه شد و سرشو فرو کرد تو موهام. آرامش خاصی تموم‌ وجودمو فرا گرفته بود تازه فهمیدم چقدر اون لحظه به کیان نیاز داشتم. سرشو بلند کرد و با دستاش صورتمو قاب گرفت --ببخش که ترسوندمت. خندیدم --ولی تو که منو نترسوندی. تأییدوار سر تکون داد --تو خواب ترسیده بودی. سرمو انداختم پایین --توام منو ببخش اون موقع سرت داد زدم. خندید و لپمو کشید --مگه جوجه ها داد میزنن؟ لبخند زدم و سرمو انداختم پایین... صبح کیان رفت سر کار و من با اسنپ برگشتم خونه. رفتم تو خونه سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. برگشتم، دیدم مامان نشسته رو مبل و به قدری عمیق رفته بود تو فکر، که اصلا متوجه حضور من نشده بود. رفتم کنارش،صداش زدم --مامان خوبی؟ یدفعه سرشو بلند کرد --چی؟ تا منو دید اخم کرد --چه عجب ما شمارو دیدیم. خندیدم و بی توجه به حرفش گفتم --سلام،چیزی شده؟ لب گزید و از جاش بلند شد. --سلام. نمیدونم ترانه،هنوز هیچی معلوم نیست. کنجکاو رفتم دنبالش --چی معلوم نیس؟ --اینکه ناصر مرده. با تعجب --همین مرتیکه ناصرخودمون؟ تأییدوار سر تکون داد. با تعجب بیشتر --همین که ادعا میکرد از بابا طلبکاره؟ با سر حرفمو تأییدکرد و من ادامه دادم --همین که.... کلافه برگشت سمتم --وااااای!دختر آلزایمر که نداری!یبار پرسیدی گفتم آره دیگه! ذوق زده خندیدم --خب خداروشکر. اخم کرد --خداروشکر یعنی چی؟ هیچوقت از مرگ کسی خوشحال نباش! شونه بالا انداختم --خوشحال نیستم،شاکرم. دویدم گوشیمو برداشتم زنگ زدم به کیان بگم، ولی جواب نداد. بیخیال زدمش به شارژ و از اتاق رفتم بیرون.... «آیه» با احساس درد شدید چشمامو باز کردم. داریوش همینجور که نشسته بود بالاسرم، سرشو گذاشته‌ رو بالش من و خوابش برده. چشمم افتاد به نوزادی که کنار تختم تو یه تخت کوچیک خوابیده بود. باورم نمیشد اون بچه ی من باشه. با دیدنش بغض عجیبی بیخ گلومو گرفته بود. با وجود درد شدیدی که داشتم، آروم بغلش کردم و چسبوندمش به سینم. انگار تموم حسای‌ خوب دنیا یکجا جمع شده بود و به بند بند‌ وجودم تزریق میشد. تک تک اجزای بدنشو بررسی کردم و وقتی دیدم سالمه با تموم وجود خداروشکر کردم. کم کم شروع کرد تکون خوردن. همین که میخواست گریش بگیره،حدس زدم شاید گشنشه. سعی کردم بهش شیر بدم و تا حدودی موفق بودم. انقدر به شیرخوردنش خیره شدم،که خوابش برد و نوبت به رسیدگی به کودک دوم (داریوش) رسید. ولی اون انقدری عمیقخوابیده بود، که حتی متوجه سر و صدای بچه هم نشد. همون لحظه چندتا ضربه به در خورد و پشت بندش مامانم اومد تو اتاق. به قدری از دیدنش ذوق زده شده بودم، که تا چند ثانیه نمیتونستم حرف بزنم. وقتی به خودم اومدم، خودمو تو آغوش مامانم دیدم. آغوشی که چند سال ازش محروم بودم. مامان با گریه گونمو بوسید --الهی فدات شم مامان!میدونی چند وقته ندیدمت؟ تأییدوار سر تکون دادم و لب زدم --مامان! --جون دلم!قربونت برم الهی! گفت و دوباره بغلم کرد. اون لحظه فهمیدم چقدر خدا مهربونه. همزمان با هم مامان شده بودم و در عین حال بعد چندسال مامانمو دیده بودم. چروکای صورتش قلبمو به درد آورد‌. آخه من و مامانم خیلی به همدیگه وابسته بودیم. یچکدوم طاقت اون حجم از دوری رو نداشتیم. مامان با گریه لبخند زد و واسه دفعه هزارم گونمو بوسید --الهی فدات شم،مامان آیه جانم! خندیدم --خدانکنه مامان. بچمو از بغلم گرفت و با ذوق بغلش کرد. ذوق زده لبخند زد --آیه چقدر شبیه خودته! --جدی؟ دستاشو بوسید --آره دورش بگردم! برگشتم، دیدم داریوش هنوز همونجوری خوابیده. خواستم بیدارش کنم،ولی مامانم اجازه نداد. --بزار بخوابه مادر،بیچاره کل دیشبو بیدار بوده. متفکر گفتم --کل دیشب؟ تأییدوار سر تکون داد --آره،قبل اینکه دم صبح که تورو ببرن اتاق عمل زنگ زد گفت بیام پیشت باشم. ذوق زده گفتم --جـــــدی؟ خندید --آره، منم اولش تعجب کردم. داریوش با خانوادم مشکلی نداشت ولی اونا بخاطر کارایی که از داریوش دیده بودن، بعد از ازدواجم با داریوش یه جورایی قید منو زدن. تلخند زدم --چه خوب که اومدی مامان! گونمو بوسید --قربونت برم،از الان دیگه همیشه میام. با بغض ادامه داد --دیگه نمیزارم تنها بمونی! با لبخند به بچم خیره شد --ماشاالله مثل پنجه آفتاب میمونه. لبخند زدم --داریوش میگه این بچه ضمانت شده‌ ی امام حسین(علیه السلام). با بغض بهش خیره شد --قربون امام حسین برم،آره دیشب همه چیو واسم تعریف کرد‌. یه دستشو به حالت بلند کرد --خدایا شکرت که بالاخره به حاجتم رسیدم. یعنی حاجت مامانم من بودم؟ الهی بمیرم چقدر سختی کشیده. لبخند زد --آیه مامان اسمشو چی میخوای بزاری؟ متفکر گفتم --نمیدونم، قرار شد اگه بچمون دختر شد داریوش واسش اسم انتخاب کنه که فعلا خوابه. مامان خندید و از تو کیفش یه دست لباس نوزادی در آورد و با لباسای بیمارستانی بچه عوض کرد... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «داریوش» تموم حرفای آیه با مادرشو می شنیدم، ولی خجالت می‌کشیدم چشمامو باز کنم. شبایی که می‌دیدم آیه عکس مامانشو بغل می‌کنه و از شدت دلتنگی تا صبح گریه می‌کنه‌. یا هر سال روز مادر یه هدیه میخره و بدون هیچ دلیلی، تو کمد مخفیش می‌کنه. آیه بخاطر من این سختیارو تحمل کرد، ولی من هیچوقت نفهمیدم. تو این چندسال همه ی اینارو می‌دیدم،و در عین حال چشم و گوشم کر شده بود. وقتی آیه باردار بود، چندبار می خواستم پدر و مادرشو دعوت کنم،ولی ترسیدم قبول نکنن‌. هیچوقت از خودم نپرسیدم‌ چرا پدر آیه،انقدر ازم متنفره؟ جواب این سوالو الان تازه می‌فهمم. اونم فقط بخاطر یه دلیل، آدم نبودن من. ولی الان، شرایط خیلی عوض شده. حداقل موفقیتم،اینه که به قول شهید ضرغام به خودم دروغ نمیگم. شهید شاهرخ ضرغام میگه هرکی به خودش دروغ نگه آدم میشه. با وجود همه ی اینا،امشب فکر کردم آیه چقدر خوشحال میشه اگه بعد از زایمان مادرشو ببینه! واسه همین بهشون زنگ زدم بیان، ولی فقط مادرش اومد تو‌. تا مامان آیه رفت بیرون،آیه آروم صدام زد --داریوش، بلند شو عزیزم. همین که چشمامو باز کردم پرستار اومد واسش مسکن تزریق کرد‌ و رفت. لبخند زدم و دستشو بوسیدم --مامان شدنت مبارک عشق من! لبخند زد --همینطور تو بابایی! نگران بهش خیره شدم --درد داری؟ تأییدوار سرتکون داد --آره خیلی. --بمیرم الهی! با صدای گریه ی بچه بلند شدم بغلش کردم. آیه عمیق بهم خیره شد و لبخند زد --چقدر بهت میاد. خندیدم --خب پس به زودی دومیشو میاریم. با حالت تعجب --الان منظورت از دومی، بچس؟ تأییدوار سر تکون دادم --آره دیگه،یه دونه پسر میاریم جفتمون جورشه. پوزخند زد --برو بابا دلت خوشه. متعجب خندیدم --یعنی تو بدت میاد؟ همون موقع مادر آیه اومد و بحث مهم و حیاتی ما نیمه تموم موند‌ :/ سربه زیر سلام کردم،اونم خیلی مهربون جوابمو داد. پشت بندش گفت --داریوش مادر، بچه رو ببر بیرون صادق میخواد ببینتش، ولی اجازه نمیدن بیاد تو. با حالت تردید به آیه خیره شدم که زیر لب گفت برو... همینجور که بچه تو بغلم بود رفتم بیرون. با دیدن آقا صادق از دور رفتم سمتش. دست دراز کردم و با احترام سلام کرد. تا منو دید با لبخند از جاش بلند شد --سلام پسرم، مشتاق دیدار. خجالت زده سرمو انداختم پایین --کم سعادتی ما بوده حاجی،شما به بزرگی خودتون ببخشید. دست گذاشت رو شونم و لبخند زد --گذشته ها گذشته! مهم الانه. به بچم خیره شد و لبخند عمیق تری زد --قدم نو رسیده ات مبارک! بچه رو گرفت و ادامه داد --میگن دختر رحمته،وقتی میاد با خودش خیر و برکت میاره. معنادار بهم خیره شد --خیلی مراقبش باش. لبخند زدم --چشم. بچه رو بردم پیش آیه و خودم برگشتم پیش حاجی... «ترانه» غروب دایی اومد خونمون، ولی خیلی تو فکر بود. چای دم کردم واسش بردم، ولی مثل همیشه با شوخی از چای تعریف نکرد. کنجکاو به مامانم خیره شدم،ولی اونم به نشونه بی اطلاعی شونه بالا انداخت. یدفعه دایی بی مقدمه گفت --ناصر مرد‌. مامان با حالت تعجب --ولی تو که گفتی هنوز چیزی معلوم نیست؟ دایی با حالت عصبانی --چیه؟ ناراحتی بگم برن از گور درش بیارن؟! مامان اخم کرد --چرا چرت و پرت میگی؟ من اصلاً منظورم این نبود. دایی بی توجه به حرف مامان --ولی من راضی به مرگش نبودم،فقط میخواستم دهنش بسته شه. مامان کنجکاو به دایی خیره شد --منظورت چیه؟مگه زبونم لال... تو کشتیش؟ دایی همینجور که منفی وار سر تکون میداد --نه من نکشتم! ولی من باعث شدم بره اونجا. باهاش یه قرار ساختگی تنظیم کردیم ولی خودمون نرفتیم سرقرار. بعدم مثل اینکه تو ساختمون انفجار شده و ناصر و دار و دسته اش به درک واصل شدن. مامان با حالت تعجب --تو چیکااار کردی؟ دایی عصبانی داد زد --الهام لطفاً یه جوری رفتار نکن که انگار ناراحتی اون عوضی مرده! مامان در مقابل داد زد --آره ناراحتم،چون من به مرگ آدما تحت هیچ شرایطی راضی نیستم! دایی پوزخند زد --پس چرا سر ماجرای سیاوش،حاضر شدی اون پسره بمیره؟ مامان حق به جانب لبخند زد --میخوای بگی باید از خون سیا می‌گذشتم؟ دایی به حالت منفی --نه!ولی اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی قباد قاتل سیا نیست! میدونستم الان مامان حالش بد میشه،کلاً هر وقت حرف از ماجرای قتل بابا میشه نمیتونه تحمل کنه :( با بغضی که مرزی تا گریه نداشت --تو‌ خودت خوب میدونی، من خیلی صبر کردم، تا قباد شاهدی بیاره که نشون بده قاتل نیست ولی هیچکس نیومد! دایی در حالی که چشماش پر اشک شده بود تلخند زد --تنها شاهد اون ماجرا من بودم الهام! من دیدم قباد قاتل نبود،ولی دم نزدم. دم نزدم چون تو خواهرم بودی! دم نزدم چون از قباد کینه داشتم... اولین دفعه بود میدیدم دایی سعید گریه می‌کنه :( همینجور که گریه میکرد ادامه داد --من یه عوضیم الهام!یه عوضی... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «کیان» از سرکار برگشتم، دوش گرفتم و دراز کشیدم رو تخت. گوشیمو باز کردم،ولی هیچ پیام یا تماسی از ترانه نبود. جز یه تماس بی پاسخ که واسه ساعت ۹ صبح بود. همین که شمارشو گرفتم، دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم +جان دلم؟ _سلام. +سلام عزیزم خوبی؟ چند ثانیه مکث کرد و آروم جواب داد _خوبم. کنجکاو صداش زدم +ترانه؟ یدفعه شروع کرد گریه کردن. نگران گفتم +وااا! چت شد جوجه؟ انگار اصلاً صدای منو‌ نمی شنید،چون همینجور گریه میکرد. یکم صبر کردم تا آروم شد و با صدای گرفته ای گفت _الو؟ +جانم؟ با بغض گفت _کیان من عذاب وجدان دارم. نفسمو صدادار بیرون دادم +تو که منو نصف عمر کردی! چرا؟ _میشه بیای اینجا؟ مردد گفتم +راستش...من روم نمیشه،بیام بیارمت اینجا؟ _باشه‌.‌.. «ترانه» وقتی بابامو کشتن حدود ۹_۸ سالم بود. از چیزایی که امروز مامان و دایی میگفتن، تا حدودی سر در میاوردم،ولی وقتی فهمیدم قاتل بابام اون کسی که اعدام شده نبوده، ناخودآگاه حس بدی بهم دست داده بود. یه جورایی خودمو تو ماجرای قصاص بی گناه اون آدم شریک میدونستم، این مثل خوره افتاده بود به جونم. دلم میخواست با یه نفر حرف بزنم. یه نفر که بهم بگه من بی گناهم،بگه تموم اون حرفا دروغ بوده و اون آدم بی گناه اعدام نشده. ناخودآگاه از دایی سعید بدم اومده بود. از دست دادن بابام‌ تو اون سن خیلی واسم سخت بود، ولی از اینکه دایی بخاطر ما سکوت کرده بود، بیشتر اذیتم میکرد... نمازمو خوندم و بین نماز کلی گریه کردم. حس میکردم حتی خدا هم از دستم ناراحته و من هیچ کاری نمیتونم بکنم..‌ داشتم لباسامو عوض میکردم که کیان زنگ زد. رفتم بیرون،دیدم مامان داره نماز میخونه. صبر کردم نمازش تموم شد تا اجازه بگیرم برم. همین که نمازش تموم شد برگشت سمتم --مگه تو دیروز اونجا نبودی؟ سرمو انداختم پایین --چرا ولی... یه نمه اخم کرد --ترانه تو پیش خودت چی فکر کردی؟ اینکه سعید گفت صیغه بخونید واسه این بود که تو رفت و آمدتون مشکلی پیش نیاد،نه اینکه هرشب هرشب بری اونجا؟! یه درصد به این فکر کردی ممکنه این ازدواج سر نگیره؟ تلخند زدم --مامان اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست! کیان اصلاً... دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا --خیلی خب،نمیخواد توجیه کنی! سکوت کردم و بعد از یه مکث طولانی --برم؟ شونه بالا انداخت --هرکار دلت میخواد بکن،من که جلودار تو نمیشم‌.... در رو باز کردم دیدم کیان منتظر وایساده. تا منو دید لبخند زد --سلام خانم خودم. سعی کردم لبخند بزنم --سلام. فکنم فهمید حالمو،چون دیگه حرفی نزد و سوار موتور شدیم... تو راه کیان پیشنهاد داد رفتیم رستوران. ولی من دوتا لقمه بیشتر نتونستم غذا بخورم و الکی گفتم سیرم. تو طول این دوساعت کیان اصلاً حرفی از حال بدم پشت تلفن نزد. شاید پیش خودش فکر میکرد به روم نیاره حالم بهتر میشه،ولی من دلم میخواستم ازم بپرسه تا یه دل سیر حرف بزنم و گریه کنم‌. یدفعه یاد اون شب افتادم‌ که باهم رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). بی مقدمه گفتم --کیان میشه بریم مزار شهدا بهشت زهرا؟ با حالت تعجب --الان؟ تأییدوار سر تکون دادم --لطفاً! لبخند زد --باشه ولی اول باید غذاتو بخوری! لبخند زدم --چشم. یه ذره سرشو آورد جلو --آخ من قربون چشم گفتنت برم که وقتی یه درخواستی داری انقدر مظلوم میشی. خندیدم --کیااان! برگشت سرجاش و خندید --آخیش! دیدی بالاخره خندیدی؟ اون لحظه واسه داشتن کیان تو دلم خداروشکر کردم،واسه وقتایی مثل الان، که حتی اگه خودش حالش بد بود، سعی می‌کرد منو‌ بخندونه.... رفتیم بهشت زهرا و به کیان گفتم اول بریم سر قبر شهید ابراهیم هادی. خداروشکر هیچکس سر قبر نبود. تا رسیدم بالاسر قبر، دیگه نتونستم‌ تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. سرمو گذاشتم رو قبر و بیصدا از ته دلم زار میزدم... «کیان» میدونستم ترانه حالش بده ولی ازش‌ نپرسیدم. پیش خودم فکر کردم شاید اگه بریم بیرون حالش بهتر میشه، ولی فایده ای نداشت. یه بغضی تو صداش بود که حتی موقعی که میخندید واضح مشخص بود. وقتی بهم گفت بریم گلستان شهدا،فهمیدم حالش بدتر از اونیه که بخواد با حرفای من آروم شه. رفتیم گلستان و گفت میخواد اول بره سر قبر شهید ابراهیم هادی. تا رسیدیم بالاسر قبر مثل مرغ پر و بال کنده دوید سمت مزار و سرشو گذاشت رو سنگ قبر،شروع کرد گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه اش قطع شد. گفتم شاید آروم شده، رفتم بالاسرش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد. سرشو آوردم بالا، دیدم صورتش خیس عرق شده و از شدت گریه از هوش رفته. نگران چندبار صداش زدم ولی جواب نداد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ «کیان» چند بار صداش زدم ولی فایده ای نداشت. پیش خودم گفتم شاید آب بزنم به صورتش به هوش بیاد. تا خواستم از جام بلند شم،فشار کوچیکی به دستم وارد شد. برگشتم، دیدم ترانه بی رمق چشماشو باز کرده. دستشو محکم گرفتم --بیداری؟ چشماشو به حالت تأیید بست. پشت بندش شروع کرد اشک ریختن. دیگه نمیتونستم ترانه رو تو اون وضعیت ببینم،صبرم لبریز شده بود. حرصی گفتم --بس کن ترانه! بس کن! اصلاً پیش خودت فکر کردی از سرشب که زنگ زدی پشت تلفن گریه کردی تا الان،من چه حالیم؟ چرا بهم نمیگی چیشده؟ اشکات زیرنویس ندارن که من بفهمم دردت چیه! نویسنده:سوس ماس :/ بی توجه به حرفام لب زد --آب. آروم برش گردوندم به حالت اولش. رفتم جلوتر یه آب سرد کن بود... لیوان آبو بردم سمت دهنش تا بتونه آب بخوره. یکم که حالش بهتر شد کمکش کردم بلند شد، رفتیم نشستیم رو یه نیمکت. هنوزم ضعف داشت،واسه همین دست انداختم دور شونش، سرشو گذاشتم رو شونم و یه دستشو محکم گرفتم تو دستم تا راحت باشه. با صدای آرومی گفت --کیان اگه یه روز بفهمی من شریک جرم یه قتل غیر عمدی ام،چیکار میکنی؟ خندیدم --یکی میزنم پس کلت مخت برگرده سرجاش انقدر چرت و پرت نگی. سرشو بلند کرد و با بغض گفت --پس بزن! لبخند زدم --شوخی میکنم،آخه جوجه که زدن نداره. بی توجه به حرفام با صدای ترکیبی از بغض و گریه گفت --کیان،من بدون اینکه بخوام تو قتل یه آدم بی گناه شریک شدم، میفهمی اینو؟ خندم جمع شد و جدی بهش خیره شدم --ترانه چرت و پرت.... عصبانی جیغ زد --چرت و پرت نیس کیااان! دست گذاشتم رو لبم --خیلی خب آروم باش!از اولش واسم توضیح بده چیشده. سرشو انداخت پایین و متأسف سر تکون داد --وقتی بابام کشته شد خیلی کوچیک بودم. کم و بیش می‌فهمیدم دور و برم چه خبره‌. ولی امروز... امروز از بین حرفای دایی و مامانم فهمیدم...فهمیدم اون کسی که به عنوان قاتل بابام اعدام شده،قاتل اصلی نبوده. با یادآوری ماجرای قباد،داغ دلم تازه شد و بغض کهنه‌ ی قلبم،راه گلومو بست. با اینحال، نمی‌خواستم ترانه چیزی بفهمه. واسه همین تلخند زدم --خب؟ اینکه تقصیر تو نبوده،پس تو مقصر نیستی. منفی وار سر تکون داد --ولی ماجرا به اینجا ختم نمیشه. دایی سعید شاهد اون ماجرا بوده! میدونسته اون آدم قاتل نیست،ولی حرفی نزد... «ترانه» سرمو بلند کردم ولی با دیدن کیان حرفم قطع شد. هین بلندی کشیدم و ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم. چشماش کاسه ی خون بود،صورتش از شدت سرخی به کبودی میزد. دستاش مشت شده بود و من اون لحظه منتظر این بودم که اون مشتا فرود بیاد تو صورتم. از ترس زبونم بند اومده بود. از لای دندونای منقبض شده اش غرید --گفتی سعید چی؟ آب دهنمو با صدا قورت دادم --ه..ه...هیچی! کلافه چشماشو رو هم فشار داد --جواب منو بده ترانه،گفتی سعید چییی؟؟ --گ..گفتم..ش..شاهد بوده که اون آدم قاتل... حرفمو خوردم و نگران ادامه دادم --کیان بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! نمی‌دونم چرا،ولی الان خیلی عصبانی،میرم واست آب بیارم. تا از جام بلند شدم،کیان دستمو گرفت و با ضرب نشوندم رو نیمکت،جوری که استخون کمرم درد گرفت،ولی از ترس چیزی نگفتم. با همون حالت ولی یه نمه ملایم تر --نگفتی؟سعید شاهد چی بوده؟ مصنوعی خندیدم --ولش کن اصلاً! اونقدرام مهم نیس...حالا تو‌ چرا یهو انقدر عصبانی شدی؟ تلخند زد --میخوای بدونی چرا؟ با وجود اینکه چشماش باز بود،اشکاش شروع کرد باریدن. دستشو چند بار با ضرب کوبید رو سینش و تو همون حالت ادامه داد --چون داغ مرگ رفیق، ۱۰ ساله که داره جیگرمو میسوزونه! من ادعای رفاقت داشتم، ولی حتی نتونستم جونشو نجات بدم. مکث کرد و ادامه داد --چون علاوه بر اینا،الان فهمیدم بهترین رفیقم بهم نارو زده! کسی که ازش معرفت یاد گرفتم، سر دسته ی بی معرفتای عالم بوده و من خبر نداشتم. تلخند زد --حالا فهمیدی حالمو؟ حرفاش دلمو آتیش زد. کاش اون لحظه گریه نمی‌کرد. با هر قطره اشکش هزاربار مردم و زنده شدم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم‌ هق هق گریه میکنم. ولی اون بی توجه بهم، از جاش بلند شد و دستمو گرفت منم همراه با خودش بلند کرد. --دیر وقته،بیا بریم خونه. دستشو گرفتم،واسه یه لحظه نگهش داشتم --ولی تو حالت‌ خوب نیس. پوزخند زد --حال من‌ خیلی وقته‌ خوب نیست. فایده ای نداشت، هیچ جوره نمیتونستم بهش کمک کنم. تازه فهمیدم چرا مردا زیاد درددل نمیکنن. شاید چون درداشون انقدری بزرگه، که تو‌ هیچ دلی جا نمیشه... تا برسیم‌ خونه هیچکدوم حرفی نزدیم. با اون حال کیان،همش نگران‌ بودم تصادف کنیم ولی خداروشکر سالم رسیدیم... کیان گفت می‌ره تو اتاق لباس عوض کنه ولی هرچی منتظر موندم نیومد. کنجکاو رفتم سمت اتاق، از لای در که باز بود،تو اتاقو دید زدم. سرشو چسونده بود به دیوار و شونه هاش از شدت‌ گریه میلرزید... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» یا من زیادی گیج بودم،یا کیان مبهم حرف زده بود،چون هنوز دلیل ناراحتی کیانو نمی‌دونستم :( با اینحال،دلیلش هرچی که بود،من تحمل ناراحتیشو نداشتم. در اتاقو باز کردم رفتم تو، ولی اون اصلاً متوجه حضورم نشد. آروم رفتم سمتش،دستامو از پشت سر دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش. با صدایی که مرزی تا گریه نداشت --کیانم! گریه نکن من میمیرم. واسه چند ثانیه صدای گریش قطع شد، یدفعه برگشت تو یه حرکت بغلم کرد. فشار دستاش زیاد بود. جوری که انگار قرار بود بعد از اون دیگه همدیگه رو نبینیم. سرشو گذاشت رو شونم و دم گوشم پچ زد --از مردن حرف نزن ترانه! من دیگه تحمل از دست دادن عزیزامو ندارم... «کیان» هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. نگاهم افتاد به ترانه، که عمیق خوابیده بود. دستمو زدم زیر گردنم و با دست دیگم موهایی که ریخته بود تو صورتشو کنار زدم. اون لحظه واسه هزارمین بار فهمیدم چقدر دوسش دارم. دختری که برام حکم زندگی داشت! و من حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم... امشب وقتی فهمیدم سعید شاهد بی گناهی قباد بوده،اولش باورم نمیشد،چون سعید الگوی زندگیم بود،کسی که خوب و بدو بهم یاد داد و برعکس خیلیا،همیشه می‌گفت جواب بدی رو با خوبی بده،نزار بدی تو قلبت ریشه کنه. ولی الان آدم بده ی زندگیم شده بود. کسی که اگه همراه من شهادت میداد،قباد‌ نمیمرد.... «ترانه» با احساس دلشوره ی شدید از خواب پریدم، دیدم کیان بالاسرم بیداره‌. چند ثانیه بیصدا بهش خیره بودم،ولی اون اصلاً حواسش نبود. یدفعه برگشت سمتم و لبخند زد --چرا بیدار شدی جوجه؟ کلافه نیم خیز شدم --نمیدونم،تو خواب بی دلیل دلشوره افتاد به جونم. گونمو بوسید و پتو رو روم مرتب کرد --بخواب من اینجام. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ چرا بیداری؟ نفسشو صدادار بیرون داد --نمیدونم،شاید نگرانم. دستشو گرفتم --منم مثل خودت میگم بخواب،من کنارتم. لبخند زد --من قربون بودنت. به دنبالش جدی گفتم --میشه بهم یه قول بدی؟ --چی؟ --تا وقتی من هستم هیچوقت ناراحت نشی! امشب وقتی تو اون حال دیدمت،هزاربار مردم،انگار یه نفر قلبمو مچاله کرد. تلخند زد و دستمو گرفت --ببخش نگرانت کردم. منفی وار سر تکون دادم --این چه حرفیه آخه؟من فقط نمی‌خوام ناراحت باشی، همین! حرفی نزد و من ادامه دادم --بخواب دیگه،مگه فردا میری سرکار؟ --نه،فردا یه کار مهم تر دارم. گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ نفسشو صدادار بیرون داد --میخوام برم پیش سعید ازش بپرسم چرا؟ چرا وقتی میدونست قباد بیگناهه هیچ کاری نکرد؟ وقتش بود سوالایی که ذهنمود درگیر کرده بود بپرسم. --کیان من منظورتو از این حرفا نمی‌فهمم،اصلاً مگه تو قاتل بابامو می‌شناسی؟ چرا امشب وقتی اون حرفارو راجع بهش زدم،ناراحت شدی؟ عمیق به چشمام خیره شد و با مکث طولانی گفت --اون آدم به ظاهر قاتل بابای تو،رفیق چندین و چند ساله ی من بود. من و قباد از بچگی باهم رفیق بودیم. حتی از برادر به هم دیگه نزدیک تر بودیم. اونشب تو دعوا،یه نفر سعی داشت بابای تورو بکشه که قباد مانعش شد،ولی از بخت سیاهش همون لحظه پلیسا رسیدن. تموم شواهد نشون میداد قباد به بابای تو چاقو زده. اون لحظه رو خیلیا دیدن، ولی هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. پشت‌ اون عوضی قاتل،یه آدمی بود به اسم داریوش شمس،که به قول خودمون،تو محل خرش خیلی می‌رفت. قباد محکوم به اعدام شد، خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم بی گناهه،ولی اونا غیر از من یه شاهد دیگه ام میخواستن که هیچکس نبود. درست یکماه بعد، من افتادم زندان و بقیشم که خودت میدونی... با جمله ی آخر،سیگار و فندکشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. اولش میخواستم برم دنبالش،ولی بعد منصرف شدم،پیش خودم گفتم شاید میخواد تنها باشه. با یادآوری بابام بغضم شکست. بیشتر از اونی که فکرشو بکنم دلم واسش تنگ شده بود. وقتی بود هیچوقت نمیزاشت گریه کنم. همیشه می‌گفت تا من هستم اجازه نمیدم چشمات اشکی بشن. چقدر راست می‌گفت، از وقتی رفت اشک مهمون همیشگی چشمام شد... «داریوش» سر زایمان آیه و بعدم ترخیصش به کل ماجرای اون شب و آتیشسوزی رو فراموش کردم. تا اینکه وقتی خبر مرگ ناصر رو از بچها شنیدم،کنجکاو بودم بدونم اونشب چه اتفاقی افتاده؟ صبح رفتم واسه خونه خرید کردم و لباسامو عوض کردم،تصمیم گرفتم برم پیش سعید... «کیان» تا صبح یه لحظه ام نتونستم بخوابم. همش تو فکرم با خودم کلنجار میرفتم،فردا رفتم پیش سعید کار خبطی نکنم. داشتم لباسامو عوض میکردم، که با سر و صدای من ترانه از خواب بیدار شد. خوابالو بهم خیره شد --میخوای بری سرکار؟ نمی‌خواستم بهش دروغ بگم ولی از طرفی مجبور بودم. بدون اینکه برگردم سمتش --آره. خندید --با این سر و وضع؟ یه نگا به شلوار شیش جیب پلنگی و پیرهن مشکیم که یقه اش باز بود انداختم و سوالی بهش خیره شدم --چشه؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» تو زندگیم خنگ تر از کیان ندیدم :/ خودش دیشب بهم گفت میخواد بره دیدن دایی سعید،بعد الان میگه میخواد بره سرکار،اونم با این سر و وضع؟ مصنوعی لبخند زدم --مگه تو دیشب خودت نگفتی میخوای بری پیش دایی؟ پوزخند زد --دایی؟ بی توجه به کنایه اش گفتم --منم میام. اخم کرد --بیخود. در مقابل اخم کردم --کیان اولاً لطفاً بداخلاق نباش، دوماً تو الان از دستش عصبانی ای،اگه خدایی نکرده بری اونجا یه کاری دست‌ خودت و اون بدی،من چه خاکی بریزم تو سرم؟ منفی وار سرتکون داد --نگران نباش،مرگ اون دردیو از من دوا نمیکنه. اخم کردم --زبونتو گاز بگیر!هرچی نباشه داییمه ها! عصبی خندید --حیف نمیشه فحش داد. متعجب بهش خیره شدم --نه بگوووو! بگو تا منم جواب بدم. بی توجه بهم داشت از اتاق می‌رفت بیرون که دویدم سمتش. --صبر کن...منم میام. جدی برگشت سمتم --ترانه یبار گفتم نه! شونه بالا انداختم --من کاری به تو ندارم،میخوام بیام به داییم سر بزنم... عصبانی داد زد --انقدر داییم داییم نکن! از رفتارش خیلی ناراحت شدم، ولی سعی کردم به دل نگیرم. با بغض خندیدم --خیلی خب،چرا عصبانی میشی؟ بی توجه بهم باز خواست بره که دویدم سمت در ورودی و به حالت ضربدری وایسادم جلو‌ در. خندید --این بچه بازیا چیه؟ --اگه منو نبری نمیزارم بری! کلافه‌ تو‌ موهاش دست کشید --ترانه بچه بازی در نیار. بیای که چیکار کنی؟ شونه بالا انداختم --میخوام بیام داییمو ببینم. چشم چپ کرد --خیلی خب،سریع لباس بپوش بریم. ذوق زده گونشو بوسیدم و دویدم تو اتاق... «سعید» یه عمر عذاب وجدان بابت مرگ قباد کافی بود تا نیمارو با دستای خودم خفه کنم. آب از سر من گذشته،همین الانشم هر لحظه امکان داره پلیسا بریزن سر وقتم. بالاخره میفهمن انفجار اونشب کار من بوده‌ و‌منی که آخرسر اعدام میشم،این دم آخری می‌خوام انتقام خون یه آدم بیگناه رو بگیرم. زنگ زدم به نیما و خیلی عادی باهاش حرف زدم. خداروشکر نیما تو کار مواد بود و من می‌تونستم همینو بهونه کنم،بکشونمش تو خونه ام. بهش گفتم واسم ح.ش.ی.ش بیاره، اونم از همه جا بی‌خبر، گفت صبح میاره دم خونه. بعد از گذشت چندسال‌،واسه اولین بار رفتم سراغ‌چاقوم. از جعبه اش آوردم بیرون، عمیق بهش خیره شدم. اون یه چاقوی معمولی نبود،یه میراث خانوادگی بود، که از پدر پدر بزرگم بهم ارث رسیده بود. یادمه وقتی بابام اینو بهم داد،گفت هیچوقت نباید ازش استفاده کنم،گفت این چاقو سر ستیز با صاحبش داره،چون پدربزرگم و پدر پدربزرگم با همین به قتل‌ رسیدن. دست کشیدم به لبه اش و ناخودآگاه مو به تنم سیخ شد. لقب چاقویی که حتی به دسته ی خود نیز رحم نمی‌کند واسش مناسب بود. ناخودآگاه از تشبیهم خندم گرفت و چاقورو گذاشتم سر جاش... صبح با صدای زنگ آیفونو زدم، پیرهنمو پوشیدم و چاقورو برداشتم تو جیب شلوارم جاساز کردم،رفتم بیرون. تموم این کارارو با ترس انجام میدادم ولی به‌ مرگ نیما می‌ارزید. رفتم تو حیاط دیدم نیما نشسته لب ایوون. لبخند زدم --به،نیما خان. ایستاد و در مقابل با لبخند بهم دست داد --چاکر سعیدجون. رفتم در حیاطو بستم. خندید --نمیمونم داداش،کار دارم باید برم. خندیدم --بعد این مدت اومدی،میخوای انقدر زود بری؟ خندید و یه نایلون گرفت سمتم --خیلی خی،اینم از فرمایشتون،همینجور که خواسته بودی. نایلونو گرفتم و با سر بهش اشاره کردم --واقعاً فکر کردی من واسه این کچفت و زهرمارا تورو کشوندم اینجا؟ شونه بالا انداخت --خودت زنگ زدی گفتی... حرفشو قطع کردم --ببند بابا! یقشو چنگ زدم و تو صورتش غریدم --فکر کردی دنیا بی صاحبه،که بزنی یکیو بکشی و فلنگو ببندی؟ متعجب خندید --دیوونه شدی سعید؟چی داری میگی؟ لباسشو محکم تر گرفتم --ماجرای مرگ سیا و پشت بندش اعدام قباد. آب دهنشو صدادار قورت داد --خب؟ متعجب داد زدم --خــب؟ نیما میفهمی چی داری میگی؟ با ضرب یقشو از دستم کشید بیرون --آره من میفهمم. ظاهراً اونی که نمی‌فهمه تویی که داری گندای گذشته رو هم میزنی،که چی؟ دوباره یقشو چنگ زدم و غریدم --نیما تو آدم کشتی،میفهمیییی؟ در مقابل داد زد --آررررره! میفهمم ولی وقتی کاری از دستم بر نمیاد ترجیح میدم نفهمم. پوزخند زدم --بازی تموم شد رفیق! یا همین امروز میری خودتو معرفی میکنی یا... هولش دادم رو زمین و باعث شد از ایوون پرت شه پایین و‌ پشت سرش محکم خورد رو زمین. دوتا پامو گذاشتم رو بازوی دستاش و نشستم رو قفسه سینه اش. چاقورو از جیبم درآوردم ضامنشو کشیدم و تهدید وار دست تکون داد --یا همین الان میفرستم بری به درک! پوزخند زد --وجودشو نداری! عصبانی چاقورو گذاشتم بیخ گلوش و غریدم --حالا میفهمی. فشار چاقو رو گلوش خراش انداخته بود و سعی میکرد خودشو از دستم خلاص کنه. تلخند زدم --چیه؟درد داره؟ فشار چاقورو بیشتر کردم و شمرده شمرده گفتم --ولی نه اندازه دردی که تو این چند سالی به دلم زدی! «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ خون جلو چشمامو گرفته بود،نه چشمام درد کشیدنشو میدید،نه گوشام التماساشو می‌شنید. چاقورو از رو گلوش برداشتم،خواستم فرو کنم تو قلبش که لحظه ای که سیارو چاقو میزد اومد تو ذهنم و بغض مثه کنه چسبید بیخ گلوم. یه قطره اشک کافی بود تا همه چی تموم بشه و به جای نیما من بمیرم. سعی کردم خودمو محکم نگه دارم، ولی فایده ای نداشت،چون دستام شروع کرد لرزیدن و جای چاقو تو دستم شل شد. نیما از فرصت استفاده کرد،منو هول داد عقب،چاقورو برداشت و تو یه حرکت خوابوندم رو زمین --حالا دیگه واسه من کری میخونی آره؟ به ثانیه نکشیده،تیزی چاقورو رو سینم احساس کردم و پشت بندش ضربه های بعدی. اون لحظه جمله ی بابام مثل پتک خورد تو سرم --این چاقو سر ستیز با صاحبش داره. نمی‌دونم چرا لحظه ی آخر خوشحال بودم که من به جای اون میمیرم، اون موقع به جای دو نفر، قتل سه نفر به گردنم بود. با ضربه ی محکمی به قلبم نشست،نفس تو سینم حبس شد واسه آخرین بار چشمام بسته شد... «کیان» رسیدیم دم خونه ی سعید. من زودتر رفتم سمت در،ولی همین که دستم رفت سمت زنگ،در باز شد و با چهره ی رنگ پریده ی نیما مواجه شدم. تا منو دید،چاقو از دستش ول شد. نگاهم رو دستا و پیراهن خونیش خیره موند و بهت زده گفتم --تو چه غلطی کردی؟ ترانه همین که نیمارو با اون سر و شکل دید،هین بلندی کشید و از ترس بازومو چنگ زد. دیدم نیما حرفی نمیزنه،عصبانی یقشو گرفتم و غریدم --میگم چه غلطی... یدفعه ترانه جیغ زد --کیان دااااییم! اینو گفت و نیمارو پس زد دوید تو‌خونه. تا ترانه رفت،نیما خواست بیاد بیرون،که هولش دادم تو حیاط و در رو بستم. نگاهم افتاد به ترانه که داشت بالاسر بدن غرق خون سعید جیغ میزد و گریه میکرد. برگشتم سمت نیما،با غیض هولش دادم و محکم کوبوندمش به دیوار زیر گوشش غریدم --بگو تو نکشتیـش! وگرنه به مولا می‌کشمت! دیدم حرفی نزد عصبانی داد زدم --د حرررف بزن عوضیییی! چاقورو از رو زمین برداشتم،گذاشتم بیخ گلوش و با صدایی که حالا از شدت عصبانیت خشدار شده بود داد زدم --میگی یا پا بزارم رو قانون خدا؟ تأییدوار سرتکون داد --میخوای بدونی آره؟ سرشو آورد نزدیک گوشم،آروم و شمرده شمرده گفت --من کشتمشون،هم قباد،هم سعید، زیادی واسم موی دماغ شده بودن! دست گذاشت رو سینم و هولم داد --توام بخوای اینجا واسه من زر زر کنی،راحت از شرت خلاص میشم، چون آب از سر من گذشته... حرفاش دیوونم کرده بود،جوری که متوجه نبودم کشتن یه آدم چه گناه بزرگیه. اما همین که چاقورو بلند کردم خواستم هجوم ببرم سمتش، دست آشنایی دستمو نگه داشت. ترانه با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید --جان من نکشش! گریش گرفت --نمیخوام تورو از دست بدم! دستمو کشید --بیا بریم پیش داییم،فکنم داره باهام شوخی می‌کنه،شاید تو صداش بزنی جواب بده... کاش میشد اون لحظه خواب باشه. ولی تیزی جسمی تو کمرم،بهم فهموند اون لحظه واقعیه. صدایی دم گوشم غرید --بهت گفتم موی دماغ نشو. گفت و ضربه ی بعدیو زد جای قبلی. درد بدی پیچید تو کمرم، ولی نمی‌خواستم ترانه بفهمه. واسه همین دستشو محکم گرفته بودم و سعی میکردم دنبالش برم ولی وقتی ضربه ی سومو زد دیگه نتونستم تحمل کنم. دستم شل شد، از درد افتادم رو زمین. نیما نامردی نکرد و یه ضربه ی دیگه زد تو پهلوم. فکنم همون آخری کارمو ساخت،چون چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... «داریوش» همین که رسیدم دم خونه ی سعید، از صدای جیغای پی در پی ای که از تو خونه میومد،ناخودآگاه در رو هول دادم رفتم تو. همزمان با بدن غرق به خون و بی جون دونفر از آشناترین آدمای زندگیم‌ مواجه شدم. از پشت یه مردیو دیدم که سعی داشت به سمت یه دختر هجوم ببره و دختره با گریه مقاومت میکرد. خون جلو چشمامو گرفته بود. رفتم سمتش و با یه ضربه پشت گردنش بیهوشش کردم. دختره خجالت زده از من داشت لباسشو مرتب میکرد و چادر خاکیشو سریع انداخت رو سرش. به قدری ترسیده بود که تموم بدنش می‌لرزید و زبونش بند اومده بود. تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم می‌دونم الان حالتون خوب نیست،ولی میشه لطفاً بهم بگید کی این بلا رو سر کیان و سعید آورده؟ بی توجه به حرفم با گریه --تو..تو..توروخدا بهشون ک..ک..کمک کنید. رفتم بالاسر سعید،ولی بدنش کاملاً یخ کرده بود،این نشون میداد تموم کرده. با دیدن جای ضرب چاقو رو قلبش حدسم به یقین تبدیل شده بود،که دختره با گریه نالید --دایی سعید مرده. دایی سعید؟! نکنه اون دخترِ همون خواهری باشه که سعید نگرانش بود؟ اگه همون باشه یعنی دختر سیاس؟ با صدای جیغش از فکر دراومدم دوید سمت کیان و سرشو بغل کرد رفتم سمت کیان،دیدم لای چشماشو باز کرده بود ولی حرفی نمیزد و دوباره بیهوش شد. زنگ زدم اورژانس ولی تا اونا برسن دختره از شدت گریه از هوش رفت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖