🌿سـد خـون🌿
#پارت_38
توروخدا بزارم زمین دیار.
خوابوندم رو تخت و خم شد سمتم
--کژال مطمئنی؟
خندیدم
--نمیدونم.
اخم کرد
--یعنی چی؟
حق به جانب گفتم
--چون هنوز هیچی معلوم نیست.
لبخند زد
--ولی من مطمئنم....
صبح زود با صدای در حیاط از خواب پریدم و رفتم از پنجره دیدم دیاکو با چندتا آدم کله گنده تر از خودش پشت دره.
با ترس رفتم سمت دیار و از خواب بیدارش کردم.
--دیار بلند شو که بدبخت شدیم.
بهت زده از خواب بلند شد از اتاق بره بیرون که فهمیدم پیرهن تنش نیست، دویدم پیرهنشو دادم دستش و خودمم دنبالش رفتم.
همین که دیار در رو باز کرد دیاکو به سمتش حمله ور شد و خواست کتکش بزنه که با صدای جیغ من دست نگه داشت.
--دیار بی گناهه.
دیاکو پوزخند زد
--تو همون هرزه ای هستی که آوازت...
دیار نزاشت حرفش تموم بشه و با مشت کوبوند تو دهنش.
با غیض فریاد زد
--خفه شو مرتیکه!
دیاکو پوزخند زد
--مثل اینکه خیلی جون سفتی،هرکسی دیگه جای تو بود از درد کتکای دیروز نمیتونست از جاش بلند شه.
دیار اخم کرد
--همین الان از جلو چشمام گمشو وگرنه بد میبینی!
دیاکو با تمسخره خندید
--مثلاً اگه گم نشم چی میشه؟
صدایی از پشت سر گفت
--اونوقت ما خودمون گمت میکنیم.
با تعجب به عموهام که همراه با چند تا مرد دیگه بودن نگاه کردم.
عمو هیوا با اخم روکرد سمت دیاکو
--تو غلط کردی با برادرزادم اینجوری حرف بزنی.
دیاکو هولش داد عقب
--تو خر کی باشی؟
عموم که خیلی هیکلی تر و قدرتمند تر از دیاکو بود با یه حرکت هولش داد رو زمین و فریاد زد
--من هیوام،عموی کژال، اومدم ببینم کی میخواد به برادرزادم چپ نگاه کنه بزنم از هستی نیستش کنم.
بغضم گرفت و تو دلم گفتم کجا بودن عموهام تو روزای اولی که کلی بلا سرم اومد و این قوم یعجوج و معجوج دوتا از بچهامو ازم گرفتن.
از فکر دراومدم و به عموهام خیره شدم که داشتن دیاکو رو میزدن.....
روز دومم همه واسه پیدا کردن دلوان رونه ی بیابونا و صحراهای اطراف ده شدن ولی بازم خبری از دلوان نبود.
از شدت استرس همش حالت تهوع داشتم و هیچی نمیتونستم بخورم.
غروب دیار از عمارت خان برگشت و نشست لب پله ها.
رفتم نشستم کنارش ولی متوجه حضورم نشد.
صداش زدم
--دیار.
برگشت سمتم و سوالی بهم خیره شد.
--میخوای چیکار کنی؟
--نمیدونم.
به آسمون خیره شدم و نفسمو صدادار بیرون دادم
--یعنی دلوان الان کجاس؟
--نمیدونم.
تلخند زدم
--میدونی دیار از یه دید دیگه که به ماجرا نگاه کنیم کار بریار اونقدرا هم بد نبوده.
اخم کرد
--منظورت چیه؟
--اگه از خودتم بپرسن بریارو به زال ترجیح میدی.
تأییدوار سر تکون داد
--آره خب ولی ارزش این همه دردسر رو نداشت.
خندیدم
--ارزش آینده ی آدما خیلی بیشتر از این حرفاس.
به خودم و دیار اشاره کردم و ادامه دادم
--مثلاً من و تو اصلاً از روی همدیگه شناختی نداشتیم ولی الان...
با نگاه خیره ی دیار حرفمو خوردم.
شیطون خندید
--ادامه بده الان چی؟
سرمو انداختم پایین و نمکی خندیدم
--ذهنت زیادی انحراف داره ها دیار.
بلند بلند خندید و دستمو گرفت تو دستش
--الان یه لحظه ام بدون تو نمیتونم کژال.
سرمو گذاشتم رو شونش
--عشق چیز خوبیه ولی خیلی دردسر داره.
--دردسراشم شیرینه کژال،مثلاً من و تو از وقتی ازدواج کردیم یه روز از زندگیمون بدون دردسر نبوده ولی انگار همین دردسراشه که شیرینش میکنه.
تلخند زدم
--از دست دادن بچه هامون شیرین نبود دیار.
حرفی نزد و بلند شد رفت تو اتاق...
رو تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد.
با صدای در برگشتم و با دیدن آسو بهت زده از جام بلند شدم و همین که نزدیکش شدم یه خنجر از لباسش درآورد و فرو کرد تو شکمم و تو همون حالت گفت
--من اگه مرده باشم اجازه بدم از نسل تو
بچه ای تو این طایفه به دنیا بیاد.
با صدای دیار چشمامو باز کردم و فهمیدم خواب دیدم.
خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم گریه کردن.
دیار همینجور که موهامو نوازش میکرد دم گوشم گفت
--قربونت برم خواب دیدی!
سرمو برداشتم و صورتمو با دستاش قاب گرفت.
--اگه من مرده باشم اینبار اجازه بدم احدی بهت نزدیک بشه.
گرم و عمیق لبامو بوسید و لبخند زد
--تقصیر خودته که شبا از بغلم درمیای.
خندیدم
--ببخشید که خوابم حواسم نیست.
دستمو گرفت
--زن باس شبا بغل شوهرش بخوابه تا از کابوس در امان باشه.
خندیدم
--خیلی خب حالا لات نشو که اصلاً بهت نمیاد.
دراز کشیدم رو تخت و دیار خودشو بهم نزدیک کرد و محکم بغلم کرد
دم گوشم گفت
--حالا دیگه جات امنه راحت بخواب..
چند روزی از رفتن دلوان میگذشت و دیاکو هر روز یه دردسر جدید درست میکرد.
دوماهم بود و زیادی شکمم بزرگ بود.
بعداز ظهر خاله روژا اومد عمارت تا به قول خودش به روش خودش خونه رو تمیز کنه.
همینطور که راه پله هارو میشست خندید
--ماشاالله هزار ماشاالله.
خندیدم
--چرا خاله؟
دست از کار کشید و به من خیره شد....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_39
--فکر کنم اینبار بیشتر از یکی تو راهی داری.
به شکمم خیره شدم و خندیدم.
در مقابل خاله روژا با لبخند بهم خیره شد
--نذر کردم اینبار اگه به سلامت فارغ شدی برم امامزاده عباس نذری بدم.
با لبخند بهش خیره شدم و یاد ننه افتادم.
دلتنگش شدم و اشکام شروع کرد باریدن.
خاله نگران اومد سمتم
--وا خدا مرگم بده چیشد مادر؟
--نگران نباشید چیزی نیست.
--پس چرا گریه میکنی؟
--دلتنگ ننه آقام شدم.
لبخند زد و سرمو بغل گرفت
--آدم تا پدر مادر داره فکر میکنه همیشگین و هیچوقت قرار نیست از دستشون بده.
با این حرفش گریم بیشتر شد....
بعد از ظهر هوس گیلاس کردم و تصمیم گرفتم برم باغ.
سوار اسب شدم و رفتم سمت باغ.
یادم رفته بود به دیار بگم و با ذوق از درخت بالا رفتم و تا دلم میخواست گیلاس خوردم.
حواسم رفت سمت یه خوشه گیلاس و پام سُر خورد و از درخت افتادم پایین و منتظر بودم با مغز بیام رو زمین ولی در کمال تعجب خودمو تو بغل دیار دیدم.
عصبانی خندید
--سلام کژال خانم.
از ترس آب دهنمو صدادار قورت دادم.
--به جون تو..
دستشو گذاشت رو لبم
--هیییش!
از بغلش دراومدم و پا گذاشتم به فرار.
دیار همینجور که دنبالم می دوید گفت
--فقط دعا کن دستم بهت نرسه کژال.
از ترس گریم گرفته بود
--بخدا یادم رفت بهت بگم.
--خیلی خب وایسا کاریت ندارم.
وسط راه پام گیر کرد و وقتی نگاه کردم دیدم پام تو چنبره ی تله گرگی گیر کرده.
دیار رسید بهم و عصبانیتش تبدیل به خنده شد و نشست کنارم حالا نخند کی بخند.
عصبانی جیغ زدم
--الان کجاش خنده داره؟
خندید
--حقته وقتی بدون اجازه ی من میری بیرون.
جیغ زدم
--دیار جون هرکی دوسداری منو از اینجا دربیار.
خندید
--متأسفانه این کار از دست من بر نمیاد.
با بهت بهش خیره شدم
--الان من چیکار کنم؟
متفکر گفت
--دعا کن صاحبش زود بیاد اینجا.
--اگه نیاد؟
دراز کشید رو سبزه ها و گفت
--شبو اینجا مونده گاریم.
معصوم به صورتش زُل زدم.
کلافه گفت
--قیافتم اونجوری کنی فایده نداره.
جیغ زدم
--دیار مثلاً من زنتما!
خندید
--تا تو باشی بدون اجازه ی من هوس باغ رفتن به سرت نزنه.
به حالت قهر سرمو برگردوندم و از دور دیدم یه آدم داره میاد.
به خیال اینکه صاحب تله باشه شروع کردم دست تکون دادن و صداش زدم.
دیار اخم کرد
--خیلی خب حالا انقدرام نیاز نیست جیغ بزنی.
بی توجه به حرفش به جیغ زدن ادامه دادم.
با صدای دیار برگشتم سمتش
--گاومون زایید کژال.
با ترس گفتم
--چته؟
به یه نقطه اشاره کرد
--اونجارو نگا!
به جایی که گفته بود نگاه کردم و با دیدن چندتا سگ غول پیکر از ترس گریم گرفت و لباس دیارو چنگ زدم.
--حالا چیکار کنیم؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--نمیدونم فقط دعا کن مسیرشون به ما نخوره.
خیره نگاهم کرد و نمیدونم چی تو صورتم دید که تو یه حرکت بغلم کرد.
--من پیشتم نترس کژالم.
لباسشو چنگ زدم و با اینکه ترسم خیلی زیاد نبود خودمو لوس کردم و بیشتر گریه کردم.
دوس نداشتم دیار باهام لج کنه و میخواستم همیشه باهام مهربون باشه.
خندید و سرمو از رو شونش برداشت
--خطر رفع شد.
خندیدم و اشکامو پاک کردم....
غروب بود که صاحب تله اومد و من آزاد شدم.
برگشتیم عمارت و اول رفتم تو اتاق ایلدا ولی تو اتاقش نبود.
پیش خودم گفتم شاید رفته اتاق من و دیار ولی اونجام نبود.
تموم اتاقای عمارتو زیر و رو کردم ولی اثری از ایلدا نبود.
همین که دیار از اسطبل اسبا برگشت دویدم سمتش و گریه امون حرف زدن بهم نمیداد.
بهت زده گفت
--چته کژال؟
بریده بریده گفتم
--دیار ایلدا نیست!
عصبانی فریاد زد
--منظورت چیه؟
--هرچی دنبالش گشتم نب...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای باز شدن در حیاط اومد.
با دیدن ایلدا دویدم سمتش
--معلوم هست کجایی تو بچه؟
تا منو دید خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد هق هق گریه کردن.
یکم که آروم شد کنجکاو گفتم
--چرا گریه میکنی ایلدا؟
با دیدن خون روی دستش با ترس زدم تو صورتم.
--وا خدا مرگم بده چی شدی تو؟
--داشتم با بچه ها بازی میکردم یدفعه خوردم رو زمین.
دیار با اخم گفت
--از این به بعد حق نداری تنهایی بری بیرون فهمیدی؟
با بغض به دیار خیره شد
--حوصلم سر رفته بود
دیار عصبانی فریاد زد
--همین که گفتم.
اینو گفت و رفت سمت اتاق.
ایلدا با گریه بهم خیره شد
--کژال چرا دیار اینجوری میکنه؟
خندیدم
--ولش کن دیوونس.
با فریاد دیار سر متر پریدم هوا
--دیوونه خودتی و هفت جد آبادت.
باورم نمیشد انقدر گوشاش تیز باشه.
ولی از فریاد ناگهانیش ناراحت شدم و تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم....
شب واسه شام هرچی خاله صدام زد برم سالن غذاخوری گفتم گشنم نیست ولی بعدش گفتم غذامو بیاره واسم تو اتاق.
همین که خاله واسم غذا آورد با ولع شروع کردم غذاخوردن و همون موقع دیار اومد تو اتاق.
کنایه دار گفت
--اگه سیر نشدی بیا منم بخور.
حرفی نزدم و به غذاخوردنم ادامه دادم
نشست رو تخت و کلافه گفت....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_40
چرا ایلدا باهام حرف نمیزنه؟
بدون در نظر گرفتن اینکه باهاش قهرم رُک گفتم
--چون که تو همه رو با من اشتباه میگیری.
--منظورت چیه؟
جوابشو ندادم و به غذا خوردنم ادامه دادم.
خندید
--خیلی خب حالا آروم تر نپره تو گلوت.
خواستم جوابشو بدم که غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن.
اولش زیاد جدیم نگرفت ولی بعد دوید سمتم و تا توان داشت تو کمرم ضربه زد.
یکم که حالم بهتر شد اخم کردم
--کمره ها!
خندید و گونمو بوسید
--میدونم.
نشست کنارم و موهامو از تو صورتم کنار زد
--الان قهری؟
جوابشو ندادم.
دم گوشم جوری پچ زد که قلقلکم شد و زدم زیر خنده.
شروع کرد خندیدن و دست انداخت زیر پام از رو صندلی بلندم کرد و خوابوندم رو تخت.
کلافه گفتم
--دیار بیخیال گشنمه بزار غذامو بخورم.
حق به جانب گفت
--منم گشنمه.
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ
--غذا هست که برو بخور...
با بوسه ای که به لبام زد حرفم قطع شد و خیلی آروم و عمیق لبامو بوسید.....
روزا پشت سر هم میگذشت و خبری از دلوان نبود.
شکمم بزرگتر از حد معمول بود و زیاد نمیتونستم راه برم یا کاری انجام بدم.
با کمک ایلدا از جام بلند شدم تا برم گرمابه.
ایلدا خندید
--فکر کنم بیشتر از دوتاس.
گنگ گفتم
--چی؟
به شکمم اشاره کرد
--نی نیاتو میگم.
همون موقع دیار اومد تو اتاق و خندید
--هر چند تا که میخواد باشه خودم دربست مخلص همشونم.
اومد دست انداخت زیر پام و از رو زمین بلندم کرد رفت سمت گرمابه.
همین که نشستم لب حوض رو کردم سمت دیار.
--برو به خاله بگو بیاد.
متعجب گفت
--خاله واسه چی؟
--بیاد کمکم منو بشوره دیگه.
همینجور که پیرهنشو درمیآورد گفت
--مگه من برگ چغندرم؟
خندیدم
--دیار زشته جلو بقیه.
حق به جانب گفت
--خب برن ازدواج کنن.
--اونوقت ایلدا چی؟
پوزخند زد
--کجای کاری کژال خانم، خودم دیدم چند روز پیش داشت با این پسره ایاس میگفت و میخندید.
با تعجب گفتم
--ایاس؟
--اصالتش بختیاریه.
--چرا اینجاس؟
--مادرش اهل گوشخانیه.
تأییدوار سرتکون دادم و متفکر گفتم
--حالا چیا میگفتن؟
شیطون خندید
--حرفاشون چرت و پرت بود زیاد وارد حاشیه نشدن.
بازوشو نشکون گرفتم
--خجالت بکش دیار!
خندید
--از دیوارا؟
اخم کرد
--نخیر از من.
خندید و لپمو کشید
--اگه قرار بود ازت خجالت بکشم که الان شیکمت این هوا نبود.
خندیدم و افتادم دنبالش و صدای خنده هامون فضای گرمابه رو برداشته بود.
یدفعه در باز شد و خاله روژا به هوای اینکه من تنهام اومد تو و خواست چیزی بگه ولی همین که سرشو بلند کرد جیغ زد و روشو برگردوند
--دیار تو اینجا چی میگی؟
دیار خجالت زده لنگشو پیچید دور کمرش و حرفی نزد.
خاله اخم کرد
--خجالتم خوب چیزیه پسر.
اینو گفت و رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم.
برگشتم سمت دیار و با مشت به سینش کوبیدم
--همینو میخواستی؟ آبروم جلو خاله رفت.
خندید و پرید تو آب...
بعد از ظهر با کمک ایلدا رفتم تو باغ یکم قدم بزنم.
حس میکردم ایلدا میخواد باهام حرف بزنه ولی چیزی نمیگه.
نشستم رو زمین و دستشو گرفتم نشوندم کنار خودم.
--خب ایلدا خانم چه خبر؟
خندید
--هیچی فقط...
حرفشو خورد و به زمین خیره شد.
دستشو گرفتم
--ایلدا جان منو مثل خواهرت بدون و راحت حرفتو بزن.
گونه هاش گل انداخت و نمکی خندید
--آخه میترسم به دیار بگی.
--چیو؟
--اینکه من ایاسو دوس دارم.
از تعجب چشمام گرد شد
--کیو؟
--ایاسو.
بهش اشاره کردم
--تو الان چند سالته؟
--هشت سال.
--اونوقت یه دختر هشت ساله چی از دوس داشتن میفهمه؟ پاشو خودتو جمع کن ایلدا هیجان واسم خوب نیست.
ناراحت گفت
--چرا به هرکی میگم باور نمیکنه؟
حرصی با دست زدم تو صورتم
--مگه غیر از من به کی گفتی؟
--به همه ی کلفت نوکرا.
بازوشو نشکون گرفتم و جیغ زدم
--تو خجالت نمیکشی بچه؟
اخم کرد
--خودت بچه ای!
دندونامو رو هم فشار دادم
--همین الان از جلو چشمام دور شو تا پَر و بالتو نسوزوندم.
به حالت قهر سرشو برگردوند و بلند شد رفت سمت عمارت....
داشتم قدم میزدم که نگاهم رفت سمت ایلدا که داشت با یه پسر بچه ی کوتاه تر و ریزه میزه تر از خودش حرف میزد.
باورم نمیشد ایلدا اون پسر بچه رو دوست داشته باشه.
نتونستم خودمو کنترل کنم و هیرتی زدم زیر خنده.
از صدای خندم هر دوشون خجالت زده از هم جدا شدن و ایلدا اومد سمتم.
عصبانی جیغ زد
--چرا پریدی وسط؟
میون خنده اخم کردم
--کجا من پریدم وسط؟
خندم گرفت و ادامه دادم
--آخه آدم عاشق این فسقلی میشه؟
اخم کرد
--حالا دیار خوبه که شبیه قلارونه(چوب بلند)
اخم کردم و گوششو گرفتم
--درباره ی شوهر من درست صحبت کنا! بعدشم اون هرچی باشه شوهرمه، مثل تو نیست که هنوز نه به داره نه به باره...
شب تموم اتفاقایی که افتاده بود رو واسه دیار تعریف کردم و کلی خندیدم.
یدفعه یادم افتاد چند روزیه خبری از دیاکو و زال نیست.
کنجکاو گفتم
--راستی دیاکو چیشد؟
--چی چیشد؟
--چند روزیه خبری از دردسراشون نیست.
خندید.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر.
شرمنده این دو سه شب نذری داشتیم نتونستم پارت تایپ کنم انشاالله از فرداشب پارت داریم❤️
سپاس از صبوریتون❤️
حلما
🌿سـد خـون🌿
#پارت_41
--مردم ده پایین یه گوشمالی حسابی بهشون دادن.
با تعجب گفتم
--جدی میگی؟
تأییدوار سر تکون داد و اومد سمتم و لباسمو کنار زد و عمیق شکممو بوسید و سرشو بلند کرد به چشمام زُل زد
--قربون اون چشمات برم زندگیم.
خندیدم
--چیشد یهو؟
دستشو تو موهام حرکت داد و لبخند زد
--خیلی دوست دارم کژال.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو بستم.
--منم عاشقتم دیارم.
تو یه حرکت دست انداخت زیر زانوم و از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند.
نصف شب بود و صدای خنده هامون کل عمارتو برداشته بود.
یدفعه حالم بد شد و شروع کردم عق زدن.
دیار از ترسش منو گذاشت رو تخت و نگران بهم خیره شد
--چیشد کژال؟
همین که خواستم حرف بزنم هرچی خورده بودم بالا آوردم رو صورت دیار.
دیارم حالش بد شد و دوید سمت پنجره شروع کرد بالا بیاره.
دراز کشیدم رو تخت و آرنجمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم.
تو همون حالت گفتم
--خیر نبینی دیار همش تقصیر توعه!
همینجور که داشت از اتاق میرفت بیرون گفت
--بیا و خوبی کن خانومو بخندون.
با صدای خش خش زیر تخت با ترس از جام بلند شدم و همین که تشک تختو پس زدم یه موش از زیر تخت پرید بیرون و من بهت زده بهش خیره بودم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم.
یدفعه زیر دلم درد شدیدی گرفت و پیش خودم فکر کردم درد معمولیه و زود خوب میشم ولی دردم بیشتر شد و شروع کردم جیغ زدن.
از طرفی درد داشتم و از طرفی از ترس اینکه دوباره بچم سقط نشه گریه میکردم.
دیار هراسون اومد تو اتاق و نگران اومد سمتم.
--کژال چیشدی؟
از درد نمیتونستم حرف بزنم و فقط جیغ میزدم.
ایلدا از صدای جیغام خواب زده شده بود و بدون اینکه در بزنه اومد تو اتاق و همین که حال منو دید رو کرد سمت دیار و گفت
--بدو قابله(ماما) رو خبر کن.
دیار رفت قابله رو بیاره و منم فقط جیغ میزدم.
چند ثانیه بعد لباسم خیس شد و حس کردم بچم داره دنیا میاد.
ایلدا تا حالمو دید دوید رو تختیو برداشت و دوید سمتم.
با صدای لرزونی که سعی در آروم کردن خودش داشت گفت
--اصلاً نگران نباش کژال فقط نفس عمیق بکش بقیشو بسپر به من.
یدفعه با صدای گریه ی بچه دردم کم تر شد و آروم آروم داشت چشمام بسته میشد که ایلدا با ترس به صورتم ضربه زد
--کژال تو نباید بخوابی! یدونه دیگه ام هست.
جونی برام نمونده بود و هر چقدر زور میزدم فایده ای نداشت و تا بچه ی دومم دنیا بیاد چند دقیقه طول کشید.
صدای گریش همراه شد با باز شدن در و چشمام بسته شد دیگه چیزی نفهمیدم....
با سرو صداهای اطراف آروم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای گریون دیار بود.
همین که منو دید محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد.
بی بی بزان با خنده اخم کرد و به ایلدا اشاره کرد
--خیلی خب حالا جلو بچه بسه.
به ایلدا خیره شدم و لبخند زدم
--ممنون ایلدا خیلی کمکم کردی.
بی بی بزان رو کرد سمت دیار
--این بچه یه پا ماماس خان فقط خداتو شکر کن که اون لحظه پیش زنت بود وگرنه زبونم لال هر سه شون در خطر بودن.
کنجکاو به ایلدا خیره شدم
--از کجا این چیزارو بلدی ایلدا؟
تلخند زد
--دا(به زبان لری یعنی مادر)از
دالکه(به زبان لری یعنی مادربزرگ) مامایی رو یاد گرفته بود و هر موقع خانما میخواستن زایمان کنن میومدن پی دا، اونم هرجا میرفت منو با خودش میبرد.
اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد
--هرکاری میکرد با اشاره واسم توضیح میداد.
بغضم شکست و سرشو بغل کرد شروع کردیم گریه کردن.
بی بی بزان معترض گفت
--به جای گریه خداروشکر کنید که خدا دوتا فرشته بهتون هدیه داده.
تازه نگاهم رفت سمت دوتا نوزاد کوچولویی که کنار هم خوابیده بودن.
بی بی بزان یکیشونو بغل کرد و گرفت سمتم
--این از آران.
دومیو بغل کرد و گرفت سمتم
--اینم از آرتین.
با ذوق هردوشونو تو بغلم فشار دادم و عمیق بوشون کردم.
ذهنم رفت سمت دلینا و گریم گرفت.
بی بی بزان نگران گفت
--دختر جون چرا گریه میکنی؟
تلخند زدم
--یاد دلینام افتادم!
لبخند زد و دستامو گرفت
--نگران نباش دختر همیشه حق به
حقدار میرسه نگران نباش اونم خداش بزرگه.
از جاش بلند شد و دست ایلدارو گرفت و خندید
--بلند شو دختر بزار پدرمادری با بچه هاشون خلوت کنن.
همین که رفتن بیرون به دیار خیره شدم و با لبخند گونمو بوسید و یه جعبه گرفت سمتم
--مامان شدنت مبارک کژالم.
خندیدم و جعبه رو از دستش گرفتم.
با دیدن گردنبند فیروزه ای با ذوق گونشو بوسیدم.
--ممنون دیار خیلی قشنگه.
خندید و به آران و آرتین اشاره کرد
--چقدر شبیه همن.
خندیدم و با ذوق گفتم
--کاش زودتر فهمیده بودم دو قلوان.
خندید و به بچه ها اشاره کرد
--نمیخوای بهشون شیر بدی؟
هول شدم و لباسمو کنار زدم
--خوب شد گفتی از بس ذوق داشتم یادم رفته بود.
خندید و به بچه ها خیره شد...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
از عشق بیزارم
چرا که من را
در تو زندانی کرد....
حلما
روزتون زیبا🍃❤️
@berke_roman_15
💔❤️💔❤️💔❤️💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا جانی
که جانانش تو باشی..❤️
#استوری_عاشقانه
@berke_roman_15
❤️📱❤️📱❤️📱❤️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_42
صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن بچه ها بینمون ذوق زده خندیدم.
دیار برگشت سمتم و خواب آلو گفت
--سروصدا نکن کژال بزار بخوابم.
معترض گفتم
--عــه دیار خیلی بدی!
خواب آلو به چشمام زُل زد
--چـرا اونوقت؟
--واسه اینکه میزنی تو ذوق من، خوبه بچه های خودتم هستن.
لحافو کشید رو سرش و تو همون حال گفت
--دیشب که شما با خیال راحت خواب بودی تا صبح این بچه ها دم گوش من وَر(گریه) زدن.
متعجب گفتم
--چرا بیدارم نکردی؟
--چون بیدار نشدی منم مجبور شدم شیر خشک علیه السلامو به خورت بچها بدم.
با ترس زدم تو صورتم
--بچه هام طوری شون نشه!
پتورو از رو سرش کنار زد
--واسه چی؟
با بغض گفتم
--آخه شیر خشک یه وقت تو گلوشون گیر میکنه.
متأسف به پیشونیش ضربه زد
--اسمش شیر خشکه،با آب جوش قاطیش میکنن میدن به بچه.
کنجکاو گفتم
--یعنی شیر کیو خشک کردن؟
مصنوعی لبخند زد
--شیر عمه ی منو! آخه کژال چرا انقدر
ساده ای!
اخم کردم
--خودت داری میگی شیر خشک بعد میگی شیر کسیو خشک نکردن؟
از رو تخت بلند شد و رفت از رو میز یه قوطی برداشت داد دستم.
--این چیه؟
--شیر خشک.
--چیکارش کنم؟
--روشو بخون تا بفهمی چی توشه.
بی توجه قوطی رو پرت کردم سمت دیوار و عصبانی گفتم
--به اجازه ی کی اینو دادی به بچه ها؟
خندید و گونمو بوسید
--نترس مامان کوچولو شیر خشک که چیز بدی نیست، یه بار دیدم یه شهری به بچش میداد ازشون پرسیدم گفتن اگه مادر شیرش کم باشه به عنوان شیر کمکی به نوزاد میدن منم به یکی از دوستام که تو شهر رفت و آمد داره گفتم واسم بگیره همین.
با خیال راحت نفسمو بیرون دادم و از اینکه انقدر خنگ بودم از خودم بدم اومد.
همون موقع بچه ها از خواب بیدار شدن و شروع کردن گریه کردن.
دیار بهم کمک کرد تا بهشون شیر دادم و کهنه هاشونو عوض کردم.
بدنم ضعف داشت و مثه دفعات قبلی که زایمان کرده بودم نمیتونستم زیاد از جام بلند شم.
دیار رفت عمارت خان و خاله ملیحه اومد عمارت تا ازم مراقبت کنه.
از اینکه دو طایفه با هم صلح کرده بودن خیلی خوشحال بودم و وقتی خاله ملیحه اومد انگار جای خالی ننه کمتر حس میشد.
تا چند ثانیه بیصدا به بچه هام خیره شده بود و چشماش پُر اشک شد
خندیدم
--خاله جان!
--جانم؟
--نکنه بچه هام زشتن؟
اخم کرد
--زبونتو گاز بگیر دختر.
--پس چرا ناراحتی؟
اشک چشمشو گرفت و تلخند زد
--میگن حلال زاده به داییش میره راسته خاله جان.
متعجب گفتم
--منظورت چیه خاله؟
--یه لحظه فکر کردم دارم خواهر زادم کاردوخو میبینم.
تلخند زدم
--یعنی انقدر شبیهن؟
تأییدوار سر تکون داد و آرانو بغل کرد و به سینش چسبوند.
اشکاش بیصدا از چشماش پایین میریخت و حرفی نمیزد.
یدفعه در باز شد و خاله روژا اومد تو اتاق و با دیدن خاله ملیحه کنجکاو با اشاره ازم پرسید کیه.
لبخند زدم
--خاله ملیحمه اومده تا کمک دستم باشه.
خاله از جاش بلند شد و سریع اشکاشو پاک کرد و لبخند زد
--سلام ببخشید بدون اجازه اومدم.
خاله روژا خندید
--اشکالی نداره عزیزم من چیکارم که بخوام اجازه بدم.
خاله متعجب گفت
--مگه شما آسو خانم نیستی؟
خاله روژا مشمئز به خاله خیره شد
--خدانکنه من اون چشم سفید باشم.
با این حرفش پقی زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند.
خاله با تعجب به من نگاه کرد
--چته خاله؟
خاله روژا خندید
--نه عزیزم من اسمم روژاس دایه ی دیارم و از وقتی عمارت دیارخان بنا شده اینجا بودم.
خاله تأییدوار سر تکون داد و برگشت نشست پیش من....
خاله ملیحه واسه ناهار غذا درست کرد و نزدیک ظهر بود و خاله داشت ظرفارو میشست که دیار اومد.
خاله خجالت زده از جاش بلند شد
--سلام دیار خان ببخشید من بدون اجازه...
دیار حرفشو قطع کرد و لبخند زد
--سلام خاله جان حالتون چطوره خیلی خوش اومدین.
خاله همراه با تعجب لبخند زد
--ممنون دیار خان.
دیار ناراحت گفت
--لطفاً راحت باشید من زیاد از پسوند خان پشت سر اسمم راضی نیستم.
خاله روژا از مطبخ اومد بیرون و خندید
--حالا زیادم جلو خانواده زنت شیرین زبونی نکن.
دیار خندید و دستشو دور بازوی خاله روژا حلقه کرد
--چطوری دا روژا؟ چند روزه نیستی.
خاله اخم کرد و دست دیارو پس زد
--به جای این کارا برو پیش زنت.
دیار خندید و اومد سمت اتاق.
همین که در رو باز کرد پنجره رو بستم و دراز کشیدم رو تخت.
خندید و در رو بست
--فهمیدم پشت پنجره نبودی نمیخواد فیلم بازی کنی.
خندیدم و آرتینو بغل کردم
--خیلی خب حالا به روم نیار.
خندید و دراز کشید کنارم
--چقدر خوشگل تر شدی کژال.
متعجب گفتم
--چرا؟
--آخه میگن اینایی که پسر حامله میشن خیلی خوشگل میشن.
خندیدم
--الان من حاملم؟
چشمک زد
--میتونی باشی!
با دستم بازوشو نشکون گرفتم و اخم کردم
--بی مزه نشو دیار!
آران شروع کرد گریه کردن و دیار بغلش کرد شروع کرد باهاش حرف زدن
خاله روژا واسمون غذا آورد و از اتاق رفت بیرون.......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_43
شانس من موقع ناهار بچه ها به گریه افتاده بودن و هر کاری میکردم آروم نمیشدن.
آخر سر ایلدا اومد بغلشون کرد تا من تونستم غذا بخورم.....
یکماه از زایمانم گذشته بود و روزا کارای خونه رو انجام میدادم ولی حوصلم سر میرفت.
همین جور که داشتم به آران شیر میدادم فکرم رفت سمت درس خوندن.
از اونجایی که خبر داشتم نصف بیشتر
بچه های ده پایین و ده بالا سواد نداشتن و خیلی دوس داشتم از چیزی که بلدم بهشون یاد بدم.
نزدیک غروب بود که دیار برگشت خونه و مثل همیشه اول رفت سراغ بچه ها و کلی قربون صدقشون رفت.
خندیدم
--من اینجا برگ چغندرم؟
خندید و اومد سمتم گونمو بوسید
--نخیر شما تاج سری قربونت برم.
خندیدم و رفتم واسش چایی درست کنم.
دنبالم اومد تو مطبخ و همین که خواستم برگردم صورتم خورد تو سینه ی دیار.
خندیدم
--اومدی اینجا واسه چی؟
عمیق به چشمام زُل زد و صورتشو آورد نزدیک صورتم.
--چقدر چشمات برق میزنه کژال.
خندیدم
--دروووغ!
با گرمی لباش رو لبام حرفم قطع شد و عمیق و طولانی لبامو بوسید.
سرشو بلند کرد و خندید
--انرژیم کم شده بودا!
خندیدم
--حالا جا قحط بود تو مطبخ؟
اخم کرد
--جلو بچه ها زشته!
خندیدم و برگشتم که با صدای گریه ی بچها دویدم سمت اتاق و بغلشون کردم.
یکم که آروم شدم دادمشون دست دیارو رفتم واسه شام غذا درست کردم.
وقتی برگشتم دیار بچه هارو بغل کرده بود و هرسه تاشون خوابیده بودن.
لبخند زدم و نشستم رو تخت و دستمو فرو بردم تو موهای دیار.
خندید
--شیطونی نکن بچه.
خندیدم
--پس موش مردگیم بلدی؟
از رو تخت بلند شد و نشست کنارم.
--آخه من که بدون تو خوابم نمیبره.
خندیدم
--دیار امشب خطرناک شدی من میرم اتاق ایلدا میخوابم.
اخم کرد و به بازوش اشاره کرد
--تو جات همین بغله بگو خب!
خندیدم و سرمو گذاشتم رو سینش و دستشو نوازش وار تو موهام میکشید.
آروم صداش زدم
--دیار.
--جانم؟
--یه چیزی بهت بگم قبول میکنی؟
--چی؟
--من تصمیم گرفتم به بچه ها درس یاد بدم.
خندید
--جدی میگی کژال؟
اخم کردم
--الان من شوخی دارم؟
متعجب گفت
--نه ولی...
حرفشو قطع کردم
--ولی نداره دیار من تصمیم گرفتم یه مدرسه بسازیم.
خندید
--بعدشم تصمیم گرفتی خودت معلمش بشی.
تأییدوار سر تکون دادم و دیار لبخند زد
--بهش فکر میکنم نظرمو بهت میگم.
با ذوق گونشو بوسیدم و از اتاق رفتیم بیرون تا شام بخوریم.
ایلدا طبق معمول رفته بود خونه ی خاله روژا و من و دیار تنها بودیم.
بعد از اینکه شاممون رو با کلی شوخی و خنده خوردیم دیار رفت گرمابه و تا وقتی برگرده من بیدار بودم.
اومد تو اتاق و لباساشو پوشید نشست سر میز حساب و کتاب.
پوفی کشیدم و از رو تخت بلند شدم
--دیار تو خسته نشدی؟
دست از چرتکه برداشت و به من خیره شد
--از چی؟
معترض گفتم
--از اینکه همش داری کار میکنی!
خندید و از رو صندلی بلند شد
--پس چیکار کنم؟
رفتم سمت پنجره و همینجور که به بیرون خیره شده بودم گفتم
--نمیدونم.
دلشوره ی عجیبی داشتم و نمیدونستم چم شده.
دیار از پشت بغلم کرد و دم گوشم گفت
--تا قبل شام که خوب بودی چیشد یهویی؟
برگشتم سمتش
--نمیدونم دیار دلشوره دارم کلافم.
خندید
--برو بگیر بخواب دختر دلشوره...
با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و بچه ها از خواب پریدن شروع کردن گریه کردن.
هراسون دویدم سمتشون و هردوشونو تو بغلم گرفتم.
دیار تفنگشو برداشت و از اتاق رفت بیرون.
چند دقیقه بعد صدای پی در پی شلیک تفنگ بلند شد و با ترس دویدم از اتاق رفتم بیرون.
با فریاد دیار برگشتم تو اتاق و در رو بستم.
صدای پی در پی شلیک تفنگ بچه هارو ترسونده بود و یه لحظه ام گریشون قطع نمیشد.
نمیدونم چقدر گذشت که دیار برگشت تو اتاق و رفت سمت کمد خشاب برداره و تو همون حالت گفت
--به کریم میگم اسبتو ببره پشت در شتی عمارت.
با ترس گفتم
--واسه چی؟
اخم کرد
--همین الان بچه هارو بردار و از اینجا برو.
از جام بلند شدم و با گریه گفتم
--کجا برم دیار؟ منظورت چیه؟
همین جور که از اتاق میرفت بیرون گفت
--برو خونه خاله ملیحه فعلاً.
با بهت به در خیره شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و از جام بلند شدم و بچه هارو بغل کردم و طبق گفته ی دیار از در پشتی باغ رفتم بیرون و سوار اسب شدم.
با وجود بچه ها اسب سواری واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم.
همین که رسیدم دم خونه ی خاله ملیحه دوید بچه هامو ازم گرفت و کمک کرد از اسب پیاده شم.
از شدت گریه سکسکم گرفته بود و خاله دوید یه لیوان آب آورد و انگشتر طلاشو انداخت تو آب و لیوانو گرفت سمتم
(بعضی ها معتقدند هنگام ترس اگر طلا در آب بیندازند و آن آب را بخورند ترسشان میریزد)
--بخور خاله ترسیدی.
با گریه گفتم
--خاله چیشده؟
آگا که داشت خشاب تفنگشو عوض میکرد با غیض گفت
--همش زیر سر اون بعثیای حرومزادس...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️