eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز ادامه ی پارت ۳۹ تقدیمتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 چرا ایلدا باهام حرف نمیزنه؟ بدون در نظر گرفتن اینکه باهاش قهرم رُک گفتم --چون که تو همه رو با من اشتباه میگیری. --منظورت چیه؟ جوابشو ندادم و به غذا خوردنم ادامه دادم. خندید --خیلی خب حالا آروم تر نپره تو گلوت. خواستم جوابشو بدم که غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن. اولش زیاد جدیم نگرفت ولی بعد دوید سمتم و تا توان داشت تو کمرم ضربه زد. یکم که حالم بهتر شد اخم کردم --کمره ها! خندید و گونمو بوسید --میدونم. نشست کنارم و موهامو از تو صورتم کنار زد --الان قهری؟ جوابشو ندادم. دم گوشم جوری پچ زد که قلقلکم شد و زدم زیر خنده. شروع کرد خندیدن و دست انداخت زیر پام از رو صندلی بلندم کرد و خوابوندم رو تخت. کلافه گفتم --دیار بیخیال گشنمه بزار غذامو بخورم. حق به جانب گفت --منم گشنمه. خودمو زدم به کوچه ی علی چپ --غذا هست که برو بخور... با بوسه ای که به لبام زد حرفم قطع شد و خیلی آروم و عمیق لبامو بوسید..... روزا پشت سر هم می‌گذشت و خبری از دلوان نبود. شکمم بزرگتر از حد معمول بود و زیاد نمیتونستم راه برم یا کاری انجام بدم. با کمک ایلدا از جام بلند شدم تا برم گرمابه. ایلدا خندید --فکر کنم بیشتر از دوتاس. گنگ گفتم --چی؟ به شکمم اشاره کرد --نی نیاتو میگم. همون موقع دیار اومد تو اتاق و خندید --هر چند تا که میخواد باشه خودم دربست مخلص همشونم. اومد دست انداخت زیر پام و از رو زمین بلندم کرد رفت سمت گرمابه. همین که نشستم لب حوض رو کردم سمت دیار. --برو به خاله بگو بیاد. متعجب گفت --خاله واسه چی؟ --بیاد کمکم منو بشوره دیگه. همینجور که پیرهنشو درمی‌آورد گفت --مگه من برگ چغندرم؟ خندیدم --دیار زشته جلو بقیه. حق به جانب گفت --خب برن ازدواج کنن. --اونوقت ایلدا چی؟ پوزخند زد --کجای کاری کژال خانم، خودم دیدم چند روز پیش داشت با این پسره ایاس می‌گفت و می‌خندید. با تعجب گفتم --ایاس؟ --اصالتش بختیاریه. --چرا اینجاس؟ --مادرش اهل گوشخانیه. تأییدوار سرتکون دادم و متفکر گفتم --حالا چیا میگفتن؟ شیطون خندید --حرفاشون چرت و پرت بود زیاد وارد حاشیه نشدن. بازوشو نشکون گرفتم --خجالت بکش دیار! خندید --از دیوارا؟ اخم کرد --نخیر از من. خندید و لپمو کشید --اگه قرار بود ازت خجالت بکشم که الان شیکمت این هوا نبود. خندیدم و افتادم دنبالش و صدای خنده هامون فضای گرمابه رو برداشته بود. یدفعه در باز شد و خاله روژا به هوای اینکه من تنهام اومد تو و خواست چیزی بگه ولی همین که سرشو بلند کرد جیغ زد و روشو برگردوند --دیار تو اینجا چی میگی؟ دیار خجالت زده لنگشو پیچید دور کمرش و حرفی نزد. خاله اخم کرد --خجالتم خوب چیزیه پسر. اینو گفت و رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم. برگشتم سمت دیار و با مشت به سینش کوبیدم --همینو میخواستی؟ آبروم جلو خاله رفت‌. خندید و پرید تو آب... بعد از ظهر با کمک ایلدا رفتم تو باغ یکم قدم بزنم. حس میکردم ایلدا میخواد باهام حرف بزنه ولی چیزی نمیگه. نشستم رو زمین و دستشو گرفتم نشوندم کنار خودم. --خب ایلدا خانم چه خبر؟ خندید --هیچی‌ فقط... حرفشو خورد و به زمین خیره شد. دستشو گرفتم --ایلدا جان منو مثل خواهرت بدون و راحت حرفتو بزن. گونه هاش گل انداخت و نمکی خندید --آخه میترسم به دیار بگی. --چیو؟ --اینکه من ایاسو دوس دارم. از تعجب چشمام گرد شد --کیو؟ --ایاسو. بهش اشاره کردم --تو الان چند سالته؟ --هشت سال. --اونوقت یه دختر هشت ساله چی از دوس داشتن میفهمه؟ پاشو خودتو جمع کن ایلدا هیجان واسم خوب نیست. ناراحت گفت --چرا به هرکی میگم باور نمیکنه؟ حرصی با دست زدم تو صورتم --مگه غیر از من به کی گفتی؟ --به همه ی کلفت نوکرا. بازوشو نشکون گرفتم و جیغ زدم --تو خجالت نمی‌کشی بچه؟ اخم کرد --خودت بچه ای! دندونامو رو هم فشار دادم --همین الان از جلو چشمام دور شو تا پَر و بالتو نسوزوندم. به حالت قهر سرشو برگردوند و بلند شد رفت سمت عمارت.... داشتم قدم میزدم که نگاهم رفت سمت ایلدا که داشت با یه پسر بچه ی کوتاه تر و ریزه میزه تر از خودش حرف میزد. باورم نمیشد ایلدا اون پسر بچه رو دوست داشته باشه. نتونستم خودمو کنترل کنم و هیرتی زدم زیر خنده. از صدای خندم هر دوشون خجالت زده از هم جدا شدن و ایلدا اومد سمتم. عصبانی جیغ زد --چرا پریدی وسط؟ میون خنده اخم کردم --کجا من پریدم وسط؟ خندم گرفت و ادامه دادم --آخه آدم عاشق این فسقلی میشه؟ اخم کرد --حالا دیار خوبه که شبیه قلارونه(چوب بلند) اخم کردم و گوششو گرفتم --درباره ی شوهر من درست صحبت کنا! بعدشم اون هرچی باشه شوهرمه، مثل تو نیست که هنوز نه به داره نه به باره... شب تموم اتفاقایی که افتاده بود رو واسه دیار تعریف کردم و کلی خندیدم. یدفعه یادم افتاد چند روزیه خبری از دیاکو و زال نیست. کنجکاو گفتم --راستی دیاکو چیشد؟ --چی چیشد؟ --چند روزیه خبری از دردسراشون نیست. خندید..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر. شرمنده این دو سه شب نذری داشتیم نتونستم پارت تایپ کنم انشاالله از فرداشب پارت داریم❤️ سپاس از صبوریتون❤️ حلما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --مردم ده پایین یه گوشمالی حسابی بهشون دادن. با تعجب گفتم --جدی میگی؟ تأییدوار سر تکون داد و اومد سمتم و لباسمو کنار زد و عمیق شکممو بوسید و سرشو بلند کرد به چشمام زُل زد --قربون اون چشمات برم زندگیم. خندیدم --چیشد یهو؟ دستشو تو موهام حرکت داد و لبخند زد --خیلی دوست دارم کژال. دستامو دور گردنش حلقه کردم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و چشمامو بستم. --منم عاشقتم دیارم. تو یه حرکت دست انداخت زیر زانوم و از رو زمین بلندم کرد و دور اتاق چرخوند. نصف شب بود و صدای خنده هامون کل عمارتو برداشته بود. یدفعه حالم بد شد و شروع کردم عق زدن. دیار از ترسش منو گذاشت رو تخت و نگران بهم خیره شد --چیشد کژال؟ همین که خواستم حرف بزنم هرچی خورده بودم بالا آوردم رو صورت دیار. دیارم حالش بد شد و دوید سمت پنجره شروع کرد بالا بیاره. دراز کشیدم رو تخت و آرنجمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم. تو همون حالت گفتم --خیر نبینی دیار همش تقصیر توعه! همینجور که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفت --بیا و خوبی کن خانومو بخندون. با صدای خش خش زیر تخت با ترس از جام بلند شدم و همین که تشک تختو پس زدم یه موش از زیر تخت پرید بیرون و من بهت زده بهش خیره بودم ولی نمی‌دونستم باید چیکار کنم. یدفعه زیر دلم درد شدیدی گرفت و پیش خودم فکر کردم درد معمولیه و زود خوب میشم ولی دردم بیشتر شد و شروع کردم جیغ زدن. از طرفی درد داشتم و از طرفی از ترس اینکه دوباره بچم سقط نشه گریه میکردم. دیار هراسون اومد تو اتاق و نگران اومد سمتم. --کژال چیشدی؟ از درد نمیتونستم حرف بزنم و فقط جیغ میزدم. ایلدا از صدای جیغام خواب زده شده بود و بدون اینکه در بزنه اومد تو اتاق و همین که حال منو دید رو کرد سمت دیار و گفت --بدو قابله(ماما) رو خبر کن. دیار رفت قابله رو بیاره و منم فقط جیغ میزدم. چند ثانیه بعد لباسم خیس شد و حس کردم بچم داره دنیا میاد. ایلدا تا حالمو دید دوید رو تختیو برداشت و دوید سمتم. با صدای لرزونی که سعی در آروم کردن خودش داشت گفت --اصلاً نگران نباش کژال فقط نفس عمیق بکش بقیشو بسپر به من. یدفعه با صدای گریه ی بچه دردم کم تر شد و آروم آروم داشت چشمام بسته میشد که ایلدا با ترس به صورتم ضربه زد --کژال تو نباید بخوابی! یدونه دیگه ام هست. جونی برام نمونده بود و هر چقدر زور میزدم فایده ای نداشت و تا بچه ی دومم دنیا بیاد چند دقیقه طول کشید. صدای گریش همراه شد با باز شدن در و چشمام بسته شد دیگه چیزی نفهمیدم.... با سرو صداهای اطراف آروم چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای گریون دیار بود. همین که منو دید محکم بغلم کرد و صورتمو غرق بوسه کرد. بی بی بزان با خنده اخم کرد و به ایلدا اشاره کرد --خیلی خب حالا جلو بچه بسه. به ایلدا خیره شدم و لبخند زدم --ممنون ایلدا خیلی کمکم کردی. بی بی بزان رو کرد سمت دیار --این بچه یه پا ماماس خان فقط خداتو شکر کن که اون لحظه پیش زنت بود وگرنه زبونم لال هر سه شون در خطر بودن. کنجکاو به ایلدا خیره شدم --از کجا این چیزارو بلدی ایلدا؟ تلخند زد --دا(به زبان لری یعنی مادر)از دالکه(به زبان لری یعنی مادربزرگ) مامایی رو یاد گرفته بود و هر موقع خانما میخواستن زایمان کنن میومدن پی دا، اونم هرجا می‌رفت منو با خودش میبرد. اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد --هرکاری میکرد با اشاره واسم توضیح میداد. بغضم شکست و سرشو بغل کرد شروع کردیم گریه کردن. بی بی بزان معترض گفت --به جای گریه خداروشکر کنید که خدا دوتا فرشته بهتون هدیه داده. تازه نگاهم رفت سمت دوتا نوزاد کوچولویی که کنار هم خوابیده بودن. بی بی بزان یکیشونو بغل کرد و گرفت سمتم --این از آران. دومیو بغل کرد و گرفت سمتم --اینم از آرتین. با ذوق هردوشونو تو بغلم فشار دادم و عمیق بوشون کردم. ذهنم رفت سمت دلینا و گریم گرفت. بی بی بزان نگران گفت --دختر جون چرا گریه میکنی؟ تلخند زدم --یاد دلینام افتادم! لبخند زد و دستامو گرفت --نگران نباش دختر همیشه حق به حقدار میرسه نگران نباش اونم خداش بزرگه. از جاش بلند شد و دست ایلدارو گرفت و خندید --بلند شو دختر بزار پدرمادری با بچه هاشون خلوت کنن. همین که رفتن بیرون به دیار خیره شدم و با لبخند گونمو بوسید و یه جعبه گرفت سمتم --مامان شدنت مبارک کژالم. خندیدم و جعبه رو از دستش گرفتم. با دیدن گردنبند فیروزه ای با ذوق گونشو بوسیدم. --ممنون دیار خیلی قشنگه. خندید و به آران و آرتین اشاره کرد --چقدر شبیه همن. خندیدم و با ذوق گفتم --کاش زودتر فهمیده بودم دو قلوان. خندید و به بچه ها اشاره کرد --نمیخوای بهشون شیر بدی؟ هول شدم و لباسمو کنار زدم --خوب شد گفتی از بس ذوق داشتم یادم رفته بود. خندید و به بچه ها خیره شد... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عشق بیزارم چرا که من را در تو زندانی کرد.... حلما روزتون زیبا🍃❤️ @berke_roman_15 💔❤️💔❤️💔❤️💔
Farzad Farokh - Asheghat Mimanam (128).mp3
8.94M
عاشقت میمانم فرزاد فرخ @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
سلام وقت بخیر پارت امشب ساعت ده ارسال میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن بچه ها بینمون ذوق زده خندیدم. دیار برگشت سمتم و خواب آلو گفت --سروصدا نکن کژال بزار بخوابم. معترض گفتم --عــه دیار خیلی بدی! خواب آلو به چشمام زُل زد --چـرا اونوقت؟ --واسه اینکه میزنی تو ذوق من، خوبه بچه های خودتم هستن. لحافو کشید رو سرش و تو همون حال گفت --دیشب که شما با خیال راحت خواب بودی تا صبح این بچه ها دم گوش من وَر(گریه) زدن. متعجب گفتم --چرا بیدارم نکردی؟ --چون بیدار نشدی منم مجبور شدم شیر خشک علیه السلامو به خورت بچها بدم. با ترس زدم تو صورتم --بچه هام طوری شون نشه! پتورو از رو سرش کنار زد --واسه چی؟ با بغض گفتم --آخه شیر خشک یه وقت تو گلوشون گیر می‌کنه. متأسف به پیشونیش ضربه زد --اسمش شیر خشکه،با آب جوش قاطیش میکنن میدن به بچه. کنجکاو گفتم --یعنی شیر کیو خشک کردن؟ مصنوعی لبخند زد --شیر عمه ی منو! آخه کژال چرا انقدر ساده ای! اخم کردم --خودت داری میگی شیر خشک بعد میگی شیر کسیو خشک نکردن؟ از رو تخت بلند شد و رفت از رو میز یه قوطی برداشت داد دستم. --این چیه؟ --شیر خشک. --چیکارش کنم؟ --روشو بخون تا بفهمی چی توشه. بی توجه قوطی رو پرت کردم سمت دیوار و عصبانی گفتم --به اجازه ی کی اینو دادی به بچه ها؟ خندید و گونمو بوسید --نترس مامان کوچولو شیر خشک که چیز بدی نیست، یه بار دیدم یه شهری به بچش میداد ازشون پرسیدم گفتن اگه مادر شیرش کم باشه به عنوان شیر کمکی به نوزاد میدن منم به یکی از دوستام که تو شهر رفت و آمد داره گفتم واسم بگیره همین. با خیال راحت نفسمو بیرون دادم و از اینکه انقدر خنگ بودم از خودم بدم اومد. همون موقع بچه ها از خواب بیدار شدن و شروع کردن گریه کردن. دیار بهم کمک کرد تا بهشون شیر دادم و کهنه هاشونو عوض کردم. بدنم ضعف داشت و مثه دفعات قبلی که زایمان کرده بودم نمیتونستم زیاد از جام بلند شم. دیار رفت عمارت خان و خاله ملیحه اومد عمارت تا ازم مراقبت کنه. از اینکه دو طایفه با هم صلح کرده بودن خیلی خوشحال بودم و وقتی خاله ملیحه اومد انگار جای خالی ننه کمتر حس میشد. تا چند ثانیه بیصدا به بچه هام خیره شده بود و چشماش پُر اشک شد خندیدم --خاله جان! --جانم؟ --نکنه بچه هام زشتن؟ اخم کرد --زبونتو گاز بگیر دختر. --پس چرا ناراحتی؟ اشک چشمشو گرفت و تلخند زد --میگن حلال زاده به داییش میره راسته خاله جان. متعجب گفتم --منظورت چیه خاله؟ --یه لحظه فکر کردم دارم خواهر زادم کاردوخو میبینم. تلخند زدم --یعنی انقدر شبیهن؟ تأییدوار سر تکون داد و آرانو بغل کرد و به سینش چسبوند. اشکاش بیصدا از چشماش پایین می‌ریخت و حرفی نمیزد. یدفعه در باز شد و خاله روژا اومد تو اتاق و با دیدن خاله ملیحه کنجکاو با اشاره ازم پرسید کیه. لبخند زدم --خاله ملیحمه اومده تا کمک دستم باشه. خاله از جاش بلند شد و سریع اشکاشو پاک کرد و لبخند زد --سلام ببخشید بدون اجازه اومدم. خاله روژا خندید --اشکالی نداره عزیزم من چیکارم که بخوام اجازه بدم. خاله متعجب گفت --مگه شما آسو خانم نیستی؟ خاله روژا مشمئز به خاله خیره شد --خدانکنه من اون چشم سفید باشم. با این حرفش پقی زدم زیر خنده و حالا نخند کی بخند. خاله با تعجب به من نگاه کرد --چته خاله؟ خاله روژا خندید --نه عزیزم من اسمم روژاس دایه ی دیارم و از وقتی عمارت دیارخان بنا شده اینجا بودم. خاله تأییدوار سر تکون داد و برگشت نشست پیش من.... خاله ملیحه واسه ناهار غذا درست کرد و نزدیک ظهر بود و خاله داشت ظرفارو میشست که دیار اومد. خاله خجالت زده از جاش بلند شد --سلام دیار خان ببخشید من بدون اجازه... دیار حرفشو قطع کرد و لبخند زد --سلام خاله جان حالتون چطوره خیلی خوش اومدین. خاله همراه با تعجب لبخند زد --ممنون دیار خان. دیار ناراحت گفت --لطفاً راحت باشید من زیاد از پسوند خان پشت سر اسمم راضی نیستم. خاله روژا از مطبخ اومد بیرون و خندید --حالا زیادم جلو خانواده زنت شیرین زبونی نکن. دیار خندید و دستشو دور بازوی خاله روژا حلقه کرد --چطوری دا روژا؟ چند روزه نیستی. خاله اخم کرد و دست دیارو پس زد --به جای این کارا برو پیش زنت. دیار خندید و اومد سمت اتاق. همین که در رو باز کرد پنجره رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. خندید و در رو بست --فهمیدم پشت پنجره نبودی نمیخواد فیلم بازی کنی. خندیدم و آرتینو بغل کردم --خیلی خب حالا به روم نیار. خندید و دراز کشید کنارم --چقدر خوشگل تر شدی کژال. متعجب گفتم --چرا؟ --آخه میگن اینایی که پسر حامله میشن خیلی خوشگل میشن. خندیدم --الان من حاملم؟ چشمک زد --میتونی باشی! با دستم بازوشو نشکون گرفتم و اخم کردم --بی مزه نشو دیار! آران شروع کرد گریه کردن و دیار بغلش کرد شروع کرد باهاش حرف زدن خاله روژا واسمون غذا آورد و از اتاق رفت بیرون....... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 شانس من موقع ناهار بچه ها به گریه افتاده بودن و هر کاری میکردم آروم نمی‌شدن. آخر سر ایلدا اومد بغلشون کرد تا من تونستم غذا بخورم..... یکماه از زایمانم گذشته بود و روزا کارای خونه رو انجام میدادم ولی حوصلم سر می‌رفت. همین جور که داشتم به آران شیر میدادم فکرم رفت سمت درس خوندن. از اونجایی که خبر داشتم نصف بیشتر بچه های ده پایین و ده بالا سواد نداشتن و خیلی دوس داشتم از چیزی که بلدم بهشون یاد بدم. نزدیک غروب بود که دیار برگشت خونه و مثل همیشه اول رفت سراغ بچه ها و کلی قربون صدقشون رفت. خندیدم --من اینجا برگ چغندرم؟ خندید و اومد سمتم گونمو بوسید --نخیر شما تاج سری قربونت برم. خندیدم و رفتم واسش چایی درست کنم. دنبالم اومد تو مطبخ و همین که خواستم برگردم صورتم خورد تو سینه ی دیار. خندیدم --اومدی اینجا واسه چی؟ عمیق به چشمام زُل زد و صورتشو آورد نزدیک صورتم. --چقدر چشمات برق میزنه کژال. خندیدم --دروووغ! با گرمی لباش رو لبام حرفم قطع شد و عمیق و طولانی لبامو بوسید. سرشو بلند کرد و خندید --انرژیم کم شده بودا! خندیدم --حالا جا قحط بود تو مطبخ؟ اخم کرد --جلو بچه ها زشته! خندیدم و برگشتم که با صدای گریه ی بچها دویدم سمت اتاق و بغلشون کردم. یکم که آروم شدم دادمشون دست دیارو رفتم واسه شام غذا درست کردم. وقتی برگشتم دیار بچه هارو بغل کرده بود و هرسه تاشون خوابیده بودن. لبخند زدم و نشستم رو تخت و دستمو فرو بردم تو موهای دیار. خندید --شیطونی نکن بچه. خندیدم --پس موش مردگیم بلدی؟ از رو تخت بلند شد و نشست کنارم. --آخه من که بدون تو خوابم نمی‌بره. خندیدم --دیار امشب خطرناک شدی من میرم اتاق ایلدا میخوابم. اخم کرد و به بازوش اشاره کرد --تو جات همین بغله بگو خب! خندیدم و سرمو گذاشتم رو سینش و دستشو نوازش وار تو موهام میکشید. آروم صداش زدم --دیار. --جانم؟ --یه چیزی بهت بگم قبول میکنی؟ --چی؟ --من تصمیم گرفتم به بچه ها درس یاد بدم. خندید --جدی میگی کژال؟ اخم کردم --الان من شوخی دارم؟ متعجب گفت --نه ولی... حرفشو قطع کردم --ولی نداره دیار من تصمیم گرفتم یه مدرسه بسازیم. خندید --بعدشم تصمیم گرفتی خودت معلمش بشی. تأییدوار سر تکون دادم و دیار لبخند زد --بهش فکر میکنم نظرمو بهت میگم. با ذوق گونشو بوسیدم و از اتاق رفتیم بیرون تا شام بخوریم. ایلدا طبق معمول رفته بود خونه ی خاله روژا و من و دیار تنها بودیم. بعد از اینکه شاممون رو با کلی شوخی و خنده خوردیم دیار رفت گرمابه و تا وقتی برگرده من بیدار بودم. اومد تو اتاق و لباساشو پوشید نشست سر میز حساب و کتاب. پوفی کشیدم و از رو تخت بلند شدم --دیار تو خسته نشدی؟ دست از چرتکه برداشت و به من خیره شد --از چی؟ معترض گفتم --از اینکه همش داری کار می‌کنی! خندید و از رو صندلی بلند شد --پس چیکار کنم؟ رفتم سمت پنجره و همینجور که به بیرون خیره شده بودم گفتم --نمیدونم. دلشوره ی عجیبی داشتم و نمی‌دونستم چم شده. دیار از پشت بغلم کرد و دم گوشم گفت --تا قبل شام که خوب بودی چیشد یهویی؟ برگشتم سمتش --نمیدونم دیار دلشوره دارم کلافم. خندید --برو بگیر بخواب دختر دلشوره... با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و بچه ها از خواب پریدن شروع کردن گریه کردن. هراسون دویدم سمتشون و هردوشونو تو بغلم گرفتم. دیار تفنگشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد صدای پی در پی شلیک تفنگ بلند شد و با ترس دویدم از اتاق رفتم بیرون. با فریاد دیار برگشتم تو اتاق و در رو بستم. صدای پی در پی شلیک تفنگ بچه هارو ترسونده بود و یه لحظه ام گریشون قطع نمیشد. نمیدونم چقدر گذشت که دیار برگشت تو اتاق و رفت سمت کمد خشاب برداره و تو همون حالت گفت --به کریم میگم اسبتو ببره پشت در شتی عمارت. با ترس گفتم --واسه چی؟ اخم کرد --همین الان بچه هارو بردار و از اینجا برو. از جام بلند شدم و با گریه گفتم --کجا برم دیار؟ منظورت چیه؟ همین جور که از اتاق میرفت بیرون گفت --برو خونه خاله ملیحه فعلاً. با بهت به در خیره شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با صدای انفجار از ترس جیغ زدم و از جام بلند شدم و بچه هارو بغل کردم و طبق گفته ی دیار از در پشتی باغ رفتم بیرون و سوار اسب شدم. با وجود بچه ها اسب سواری واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم. همین که رسیدم دم خونه ی خاله ملیحه دوید بچه هامو ازم گرفت و کمک کرد از اسب پیاده شم. از شدت گریه سکسکم گرفته بود و خاله دوید یه لیوان آب آورد و انگشتر طلاشو انداخت تو آب و لیوانو گرفت سمتم (بعضی ها معتقدند هنگام ترس اگر طلا در آب بیندازند و آن آب را بخورند ترسشان میریزد) --بخور خاله ترسیدی. با گریه گفتم --خاله چیشده؟ آگا که داشت خشاب تفنگشو عوض میکرد با غیض گفت --همش زیر سر اون بعثیای حرومزادس‌... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 متعجب گفتم --منظورت چیه؟ از جاش بلند شد و تفنگشو بست به کمرش --هنوز هیچی کامل مشخص نشده. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون رو کردم سمت گلاره --آگا چی میگفت؟ بغضش شکست و با گریه گفت --خدا کنه هرچی هست زود تموم بشه.... تا صبح بیدار بودم و یه لحظه ام گریم بند نمیومد،پیش خودم هزار جور فکر و خیال میکردم. آخر سر نتونستم طاقت بیارم و صبح زود قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار بشن رفتم اسبمو برداشتم و رفتم سمت ده بالا..... افسار اسبمو به تنه ی درخت بستم و دویدم سمت اتاق. با دیدن دیار که با لباسای خاکی رو تخت خوابش برده بود دویدم سمتش و بی توجه به اینکه خوابه سرشو بغل کردم و شروع کردم قربون صدقش رفتن. از خواب بیدار شد و چند ثانیه با بهت به من زُل زده بود،ازم جدا شد و نشست کنارم --تو اینجا چیکار میکنی کژال؟ دستاشو گرفتم --تو خوبی دیار چیزیت نشده؟ خندید و دستامو بوسید --نه عزیزم من حالم خوبه. یدفعه متعجب گفت --پس بچه ها؟ --نگران نباش خاله پیششونه. گونمو با دستش لمس کرد و لبخند زد --این همه راه بخاطر من اومدی؟ سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --تو هرجا باشی منم میام همونجا. خندید و بغلم کرد،آروم دم گوشم گفت --نمیدونی دیشب چه حالی داشتم. دلشوره یه لحظه ام رهام نمی‌کرد و همش نگران تو و بچه ها بودم. خندیدم و از جام بلند شدم رفتم سمت کمد. داشتم لباسای دیارو برمیداشتم که کنجکاو از جاش بلند شد --چیکار میکنی کژال؟ --اینحا دیگه امن نیست دیار. خندید --اگه بخوای به فکر امنیت باشی هیچ جای این کشور امن نیست. ساک از دستم ول شد و با بهت گفتم --چی میگی دیار؟ شونه هامو گرفت و تکونم داد --نترس کژال! فقط ما نیستیم که این شرایطو داریم، وضعیت همه ی مردم همینه. یاد دلینا افتادم و گریم گرفت --یعنی الان بچم کجاست دیار؟ مطمین چشماشو باز و بسته کرد --نگران نباش کژال خدا هیچکدوم از بنده هاشو رها نمیکنه. اشکامو پاک کرد و ادامه داد --الانم به جای گریه و زاری بیا بریم بچه هارو بیاریم. تأییدوار سر تکون دادم و رفتیم تو حیاط... همین که رسیدیم دم خونه ی خاله همزمان با ما آگا از راه رسید و با دیدن دیار خیلی محترمانه باهاش سلام و تعارف کرد. رفتم تو اتاق پیش خاله و همین که منو دید اخم کرد --معلوم هست تو کجایی دختر؟ آرانو که از گریه خونه رو گذاشته بود رو سرش گرفت سمتم --بگیر بچتو. خندیدم و گونشو بوسیدم --ببخشید خاله من صبح زود رفتم.... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای انفجار بلند شد و من و خاله از ترس همدیگه رو بغل کرده بودیم. گریم گرفته بود و از ترس دست و پام شروع کرد لرزیدن. خاله که حال منو دید آرانو ازم گرفت و واسه هر دوشون شیر خشک درست کرد. تو همون حال با گریه گفت --خدا بگم چیکارشون کنه که انقدر مارو اذیت میکنن. دیار و آگا اومدن تو خونه و دیار تا منو دید دوید سمتم، دستامو گرفت --کژال خوبی؟ بدون توجه به خاله و شوهر خالم و آگا سرمو چسبوندم به سینش و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن. دیار سعی داشت با حرفاش دلداریم بده. خاله اومد از دیار جدام کرد و یه لیوان گرفت سمتم --گل گاو زبونه خاله بخور آرومت می‌کنه. آگا رو کرد سمت دیار --باید بریم رزاب. دیار متعجب گفت --واسه چی؟ آگا متأسف سر تکون داد --وضعیت خوزستان خیلی خرابه. به گلاره نگاه کرد و ادامه داد --نیروهای مدافع دوروزه دیگه اعزام میشن. گلاره گریش گرفت و از اتاق رفت بیرون. منظور آگارو متوجه نشده بودم و کنجکاو گفتم --منظورت چیه؟ تفنگشو کنار گذاشت --من می‌خوام برم جنگ. تقریباً فریاد زدم --چـی؟ دیار برزخی برگشت سمتم و دیگه حرفی نزدم. رو به آگا گفت --پس گلاره چی میشه؟ آگا لبخند زد --قبلاً باهاش حرف زدم. دیار متفکر به من خیره شد --پس منم... با جیغ حرفشو قطع کردم --تو حق نداری دیار! اخم کرد --خیلی خب آروم باش! خاله میونه داری کرد و روبه دیار گفت --دیار خان چرا این حرفارو به کژال میزنی مگه نمیدونی بچه شیر میده واسش خوب نیس؟ دیار حرفی نزد و سرشو گرفت بین دستاش. آگا رفت تو اتاق دنبال گلاره و منم بی صدا گریه میکردم. برگشتم سمت دیار و به بچه ها اشاره کردم --دلت میاد این دوتا بچه رو بزاری بری؟ خندید --قرار نیست برم اونجا بمیرم که! حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون. با صدای گلاره نگاهم رفت سمت اتاق و حس کنجکاویم فعال شد. دویدم سمت در و گوشمو چسبوندم به در. رفتار آگا با موقعی که با بقیه حرف میزد خیلی فرق داشت و با مهربونی داشت گلاره رو دلداری میداد. گلاره با بغض گفت --آگا! --جانم جیران؟ گلاره با گریه خندید --اسم من گلارس آگا! آگا خندید --ولی زیبایی چشمات باعث میشه بهت بگم جیران. گلاره خندید و دیگه صدایی ازشون نیومد. فکرم انحراف پیدا کرد و تصمیم گرفتم از در فاصله بگیرم،ولی هنوز دو قدم عقب نرفته بودم که خوردم به یه نفر. برگشتم دیدم دیار با نگاه پر شیطنت بهم خیره شده...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز ارسال نظراتتون راجع به رمان رو فراموش نکنید🙏❤️ https://harfeto.timefriend.net/16473843121863 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا