💞درد تسلیم💞
#پارت_25
اخم کرد
--مثل اینکه فقط من غریبم.
همون موقع اَردلان رفت سمت حولش.
کنجکاو گفتم
--کجا میری؟
چشم چپ کرد
--بزار برم تا یه دور دیگه از این یکی کتک نخوردم.
آرین کنجکاو به من خیره شد
--آران چیشده؟
اَردلان حرصی برگشت سمت آرین
--من احمق به آسا دست درازی کردم.
آرین اخم کرد
--چی داری میگی تو؟
اَردلان حق به جانب ادامه داد
--یعنی حرفم واضح نبود؟
آرین عصبانی رفت سمت اَردلان و اَردلان پوفی کشید،روبه من گفت
--بفرما نگفتم.
آرین غرید
--تو خجالت نمیکشی راست راست جلو چشم من داری این حرفارو میزنی؟
اَردلان تلخند زد و خواست بره بیرون که آرین دستشو چنگ زد.
آرتین اخم کرد
-- دستت به اَردلان بخوره خودم از وسط نصفت میکنم،میخوای مامانو سکته بدی؟
آرین با نفرت دست اَردلانو ول کرد و با صدایی که از فرط عصبانیت میلرزید غرید
--شما الان باید به من بگید چیشده؟
آرتین مصنوعی لبخند زد
--شرمنده داداش خبر مرگ آران نبود که سریع بهت بگیم.
خندیدم
--خااک تو سرت آرتین مثال دیگه نبود؟
آرین متأسف سر تکون داد و با بغض به اَردلان خیره شد
--چجوری تونستی همچین کاری...
اَردلان عصبانی حرفشو قطع کرد
--آرین لطفاً تو دیگه واسه من کاسه ی داغ تر از آش نشو،من خودم به اندازه ی کافی داغونم....
واسه ناهار حواسم به اَردلان بود که چجوری با بغض به آسا نگاه میکرد و یه جورایی دلم واسش میسوخت.
با صدای موبایلم از سر میز بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت اتاق و جواب دادم
--الو سلام بفرمایید.
--سلام آران جون رضام.
خندیدم
--رضا جون تویی شرمنده شمارتو سیو نداشتم.
خندید
--دشمنت شرمنده کجایی داداش؟
--من اومدم شهرستان چطور؟
خندید
--خیلیم عالی پس مزاحمت نمیشم.
خندیدم
--این چه حرفیه داداش مراحمی، چطور؟
کاری داشتی؟
خجالت زده گفت
--راستش میخواستم یه چند روزی آرامو ببرم بیرون گفتم تنها نباشم توام بیای.
یه فکری کردم و گفتم
--خب بیاید اینجا.
خندید
--نه داداش مزاحم نمیشم.
--این چه حرفیه رضا جون بیا آدرسو واست میفرستم، اینجا از نظر گردشگری تأمینه.
خندید
--انشاالله یه فرصت دیگ...
حرفشو قطع کردم
--من منتظرم.
خندید
--باشه پس مزاحم میشیم...
برگشتم سر میز و مامان کنجکاو گفت
--کی بود آران؟
لبخند زدم
--یکی از دوستام داره میاد اینجا.
آرتین مشمئز گفت
--خودش کم بود تازه دوستشم اضافه شد.
مامان اخم کرد
--آرتین مزه نریز.
رو کرد سمت من و کنجکاو گفت
--کی هست دوستت؟
آرتین خندید
--هیچی یه الاف مثل خودش.
مامان عصبانی یه نشکون از بازوی آرتین گرفت و دندوناشو روی هم فشار داد
--آرتین مادر دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچه که نیستی!
خندیدم
--دو نفرن مامان با دخترش میاد.
کنجکاو گفت
--زن نداره؟
شونه بالا انداختم
--فکر کنم میخواد جدا شه.
مامان یه سیلی زد تو صورتش
--جدی؟
آرتین خندید
--مامان جان الان دیگه ازدواج با بسم الله شروع میشه دو روز نشده صدق الله علی العظیم میرن محضر واسه طلاق.
مامان خندید و روبه من گفت
--واسه شام میاد؟
تأییدوار سر تکون دادم و مامان از جاش بلند شد و رو به خاله گفت
--ایلدا بیزحمت میزو جمع کن.
آرتین دست مامانو گرفت خواست بنشونتش رو صندلی که پاش گیر کرد به پایه ی میز و با صندلی خورد رو زمین.
خود آرتین که از خنده زمینو گاز میگرفت و بقیه هم خندشون گرفته بود هم نگران بودن.
رفتم سمت مامان و نگران گفتم
--مامان جان خوبی؟
دندوناشو به هم فشار داد و از جاش بلند شد دمپاییشو درآورد
--آرتین فقط بپا نگیرمت.
آرتین بلند شد دوید سمت حیاط و مامان رفت سمتش.
همه شروع کردن خندیدن و بابا متأسف سر تکون داد
--مامانت هنوز همون کژال شر و شیطونه که از دیوار راست بالا میرفت.
اَردلان خندید
--بابا فکر نمیکنی این تعریف واسه مامان یکم بچگونس؟
بابام خندید و منفی وار سر تکون داد
--یادمه یه بار وقتی دلینارو باردار بود رفته بود باغ بازی کنه...
آرین کنجکاو حرفشو قطع کرد
--دلینا دیگه کیه بابا؟
بابا حالت چهرش گرفته شد و از سر میز بلند شد رفت سمت اتاق.
نگاه کنجکاو هر سه تامون برگشت سمت خاله و خاله همینجور که داشت قاشقو میبرد سمت دهنش طلبکار دست تکون داد
--چتونه چرا به من زُل زدید؟
آرین خندید
--چون شما تنها کسی هستی که از تاریخچه ی خانوادگی ما خبر داری خاله.
شونه بالا انداخت
--اگه بابات صلاح میدونست بهتون میگفت.
نگاهم رفت سمت آسا که داشت غذا میخورد ولی یدفعه حالش بد شد و از سر میز بلند شد.
اَردلان نگران از جاش بلند شد که بره دنبالش ولی من دستشو گرفتم نشوندمش.
خاله بچشو گرفت سمت منو دوید سمت آسا.
از نگاه مضطرب اَردلان فکرشو خوندم و متأسف سر تکون دادم.
تازه فهمیدم بچه تو دستم داره گریه میکنه. بغلش کردم رفتم سمت خاله که بالاسر آسا بود دورتر وایسادم و صداش زدم
--خاله جان.
برگشت و کنجکاو بهم خیره شد...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_26
به بچه اشاره کردم.
اومد بچه رو ازم گرفت و رفت سمت اتاق.
مردد رفتم بالا سر آسا و نگران صداش زدم
--آسا خوبی آبجی؟
با گریه به چشمام خیره شد و راهشو کج کرد خواست بره که گفتم
--آسا چرا باهام حرف نمیزنی،نمیگی چیشده؟
شونه هاش شروع کرد لرزیدن و بدون اینکه برگرده سمتم گفت
--تو بدونی یا ندونی چه فرقی به حال من داره؟
نگران رفتم سمتش و به چشماش خیره شدم
--آسا جون به لبم کردی بخدا!
متأسف سر تکون داد
--تو بجای اینکه نگران من باشی برو به اون اَردلان پست فطرت بگو بیاد این واسه این
لکه ی ننگی که تو زندگیم انداخته یه کاری بکنه.
متأسف سرمو انداختم پایین
--به جون خودم درک میکنم حالتو حق داری اینجوری ناراحت با....
حرفمو قطع کرد و خجالت زده با بغض گفت
--حالم به درک من الان حاملم میفهمی؟
تا اینو گفت چشمام تا حد امکان باز شد و با بهت گفتم
--داری شوخی میکنی آسا؟
دستشو نگه داشت رو دهنش تا صدای گریش بلند نشه و دوید سمت عمارت.
زانوهام سست شد و همونجا نشستم رو زمین.
همزمان چندتا حس مختلف بهم دست داده بود و مغزم قدرت تحلیلشو از دست داده بود.
از دور آرتین و دیدم که داشت میومد سمتم و تا رسید به من خندید
--چته چرا غمبرک زدی؟
با بهت بهش خیره شدم و گیج گفتم
--چی؟
یکی زد پس کلم و خندید
--هی داداش خوبی؟
از فرط عصبانیت دستمو مشت کردم و از جام بلند شدم که آرتین متعجب گفت
--چته چرا جنی شدی؟
بی توجه بهش دویدم سمت عمارت و فریاد زدم
--اَردلااااااان فقط بیا بیرون!
همین که اَردلان از اتاق اومد بیرون خیز برداشتم سمتش و با مشت و لگد افتادم به سر و صورتش.
تلاشای آرین و آرتین واسه جدا کردنم از اَردلان بی فایده بود و تا میتونستم کتکش میزدم.
با صدای جیغ مامان دست از کتک زدنش برداشتم و مامان با گریه نشست بالا سر اَردلان و سرشو گرفت تو دستش.
گله مند بهم خیره شد
--ببین چه بلایی سر صورتش آوردی.
پیش خودم گفتم اگه مامان ماجرای آسارو میدونست بازم این حرفارو میزد؟
با صدای بابا از فکر دراومدم.
عصبانی فریاد زد
--چه مرگتونه چرا عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟
بی توجه رفتم سوار ماشین شدم و رفتم سمت باغ چون اگه بیشتر از اون اونجا میمودم یه بلایی سر اَردلان میاوردم.....
رفتم تو باغ و زنگ زدم به آرتین.
با ثانیه نکشیده جواب داد
--معلوم هست چه مرگته.
مکث کرد و گفت
--سرتو بگیر بالا.
--چی میگی آرتین؟
کلافه گفت
--با اَردلانم به لطف جنابعالی خون دماغ شده میگم سرتو بگیر بالا تا بند بیاد.
سریع گفتم
--اینجوری که خون برمیگرده تازه سکته میکنه.
اونم سریع گفت
--بگیر پایین بگیر پایین تازه سکته نکنی.
صداش زدم
--آرتین.
بی توجه به من میگفت
--آره داداش سرتو بگیر پایین.
عصبانی داد زدم
--آرتین کری مگه؟
معترض گفت
--چته بابا چرا پاچه میگیری؟
پوفی کشیدم
--ببین آرتین من تو باغم بدون اینکه به کسی چیزی بگی بیا اینجا.
کلافه گفت
--خب بتمرگ تو خونه تا حرف بزنیم...
سریع حرفشو قطع کردم
--کاری که گفتمو بکن.
تماسو قطع کردم و فکرم رفت سمت آسا.
پیش خودم گفتم اگه واقعاً حقیقت داشته باشه باید بچه رو یجوری سقط کنه.
از طرفی فکر کردم اگه مامان و خاله بفهمن اَردلانو مجبور میکنن با آسا ازدواج کنه و...
کلافه دست کشیدم تو موهام و موبایلمو برداشتم شماره ی ترلانو گرفتم.
پیش خودم گفتم حتماً اون بیشتر از من این چیزا رو میدونه.
تا آخر بوق خورد ولی جواب نداد و منم بیخیال موبایلمو گذاشتم تو جیبم....
با صدای آرتین برگشتم سمتش.
عصبانی گفت
--چته تو؟
به بغل دستم اشاره کردم
--بشین.
--این همه راه منو مشوندی اینجا که بشینم؟
دندونامو رو هم فشار دادم
--میگم بشین آرتین!
نشست و سوألی بهم خیره شد
--بفرما نشستم.
متأسف سر تکون دادم و آرتین صورتمو برگردوند سمت خودش
--میگی چیشده یا من پاشم برم؟
عصبانی دستشو از صورتم جدا کردم
--تو چرا انقدر عجولی؟
حق به جانب گفت
--چون باید برم خونه اَردلانو ببرم بیمارستان.
اخم کردم
--واسه چی؟
--خون دماغش بند نمیاد.
با نفرت گفتم
--بزار بمیره.
آرتین اخم کرد
--هووووی زبونتو گاز بگیر هر چی هست داداشته ها.
پوزخند زدم
--کاش داداشم نبود که یه کلام میکشتمش.
متأسف سر تکون داد
--چته آران چرا حرف نمیزنی؟
عمیق به چشماش خیره شدم و آروم گفتم
--آسا...
زبونم نمیچرخید بخوام بگم حاملس.
آرتین نگران گفت
--آسا چیشده؟
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
--حاملس.
متعجب داد زد
--چـی؟
اخم کردم
--صداتو بیار پایین.
عصبانی خندید
--شوخی میکنی؟
جدی گفتم
--به نظرت شوخیه خنده داریه؟
یدفعه مثل جت از جاش بلند شد و حدس زدم میخواد بره سر بخت اَردلان واسه همین دستشو محکم گرفتم
--کجا؟
از زیر دندوناش غرید
--میخوام برم اَردلانو خفه کنم.
متأسف سر تکون دادم
--بشین داداش من بشین الان هرچیم اونو کتک بزنیم بی فایدس.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
سلاااام دوستان ☺️
امیدوارم که حالتون خوب باشه و تا این قسمت از رمان لذت کافی رو برده باشید❤️
ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان واسم بنویسید😉
https://harfeto.timefriend.net/16538408908022
نکند گوش دهی حرف کس و ناکس را
دشمنی با حرمت،چه خجالت دارد
حرف دینمون که وسط باشه
دنیاتون رو نابود میکنیم😒😏
#امام_رضا
#عنکبوت_مقدس 🚫
@berke_roman_15
🚫‼️🚫‼️🚫‼️🚫
باسلام رمان خوبه ولی طرز عاشق شدن دوتا داداش یه جورایی شبیه به هم دیگس این تو ذوق میزنه
سلام ممنون
ولی که گفته آرتین عاشق شده😂
رمان خیلی عالی هست من دوست دارم نویسنده رمان کی ممنون یشم بگید 🥰😘🙏
ممنونم نظر لطفتونه❤️
نویسنده حلما جان هستن
سلام رمان قشنگیه خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه،
سلام خیلیم عالی😍
انشاالله که پایان خوبی از نظر شما داشته باشه😉