eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
695 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️برای لبخند تو❄️ منتظر تو ماشین نشسته بودیم که مهراد از تو آینه بهم خیره شد --آدم قحط بود؟ ناخودآگاه از لحنش خندم گرفت چشم ازم گرفت --والا آخه،یه مشت خشک مذهبی... یهو حرفشو خورد --ترانه مطمئنی این بشره؟ نگاهم افتاد به مهدی که داشت میومد سمت ماشین. مهراد همینجور که با حرص ماشینو روشن میکرد --شیطونه میگه گازشو بگیر این پسره ضایع شه! از حالت حرف زدنش خندم گرفت، ولی خیلی زود محو شد. تو این مدت کوتاهی که دکتر اون حرفارو راجع به کیان زده بود،همش این سوالارو از خودم می‌پرسیدم:اگه یه روزی کیان فلج بشه،بازم حاضری مثل الان عاشقش باشی؟ بازم میتونی کنارش بمونی؟ میتونی ازش مراقبت کنی؟ جواب همه این سوالا تو یه کلمه خلاصه میشد،عشق! من کیانو با تموم وجودم دوست داشتم! عشقی که منو تغییر داد،چون میدونستم کیان اونجوری دوست داره. به عشقش چادر خریدم،سربه راه شدم،چیزایی که حتی بهشون فکر نمی‌کردم. به خودم اومدم دیدم هق هق دارم گریه میکنم. واسم مهم نبود تنها نیستم،حتی نگاه ترحم آمیز اون دوتاهم واسم مهم نبود. به این فکر میکردم، دیشب اون ساعت پیش کیان بودم، ولی اون الان معلوم نیس چه سرنوشتی دچارشه، و منی که مرگ دایی و حال کیان داره از پا درم میاره. با دستمال کاغذی که جلوم ظاهر شد،سربلند کردم دیدم جلو خونه ایم. گیج به مهراد خیره شدم --مهدی کو؟ --نیم ساعت پیش رفت. یعنی من نیم ساعت تمام گریه میکردم؟؟ مهراد به جای من جواب داد --موندم حالت بهتر بشه،بعد بریم تو. تأییدوار سرتکون دادم و همین که دستم رفت سمت دستگیره سریع گفت --فقط....هیچی بریم... «مهراد» من و ترانه از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. مثل خواهر نداشتم شایدم بیشتر دوسش داشتم و تحمل ناراحتیشو نداشتم. از طرفیم نمیتونستم کاری کنم. نه ترانه اون ترانه قبلی بود،نه من مثل قدیم احساسی بودم که بخوام مثلاً بغلش کنم یا اینکه انقدر باهاش حرف بزنم تا حالش بهتر شه. با صداش از فکر دراومدم -مهراد چرا نمیای؟ --اومدم،بریم... «ترانه» تا چشمم افتاد به پارچه سیاه رو دیوار،واسه دفعه دوم شکستم. بعد بابا،دایی جای خالیشو تا حدودی واسم پر میکرد،ولی حتی دایی هم واسم نموند. خیال میکردم دیگه اشکی واسم نمونده،ولی چشمام مثل ابر بهار شروع به باریدن کردن و ناخودآگاه زانوهام سست شد. مهراد نگران بهم نزدیک شد --ترانه خوبی؟ تا خواستم حرفی بزنم،تو سرم سوزش شدیدی احساس کردم و چشمام تار شد. لحظه آخر فقط صدای فریاد مهرادو شنیدم که داشت خاله رو صدا میزد... با حس سنگینی یه جسمی رو دستم،از خواب بیدار شدم. کنجکاو به دور و برم نگاه کردم،تو اتاقم بودم و طاها کنارم خوابیده بود. طاها کلا از بچگی زیاد عادت نداشت پیش کسی بخوابه،به جز وقتایی که از چیزی می‌ترسید میومد پیش من یا مامان. بمیرم بچمون ترسیده بود. با دیدن لباس مشکی تو تنش،یاد دایی افتادم. هیچوقت نمیزاشت من یا طاها لباس مشکی بخریم،میگفت هر وقت من مردم باید سیاه بپوشید. تو دلم تلخند زدم --چه تلخ حرفات حقیقت داشت دایی! آروم از جام بلند شدم و لباسامو با مانتو و شلوار و روسری مشکی عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون،ولی هیچکس نبود. با تعجب دویدم سمت حیاط ولی اونجام کسی نبود. با صدای مهراد، از ترس دو متر پریدم هوا :/ خجالت زده بهم خیره شد --ببخشید ترسوندمت. بی توجه به حرفش اخم کردم --پس بقیه‌ کجان؟ نفسشو صدادار بیرون داد --اگه قول بدی آروم باشی و مثل دیشب حالت بد نشه بهت میگم! دیشب؟ مگه دیشب چیشد؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ به مهراد خیره شدم --مگه دیشب چیشد؟ همون موقع صدای زنگ اومد و مهراد رفت تو حیاط،منم بی اختیار رفتم دنبالش. با دیدن مهران،داداش کوچیکه ی مهراد بی خیال برگشتم برم تو خونه،ولی با‌ حرفی که زد سرجام میخکوب شدم --خاکسپاری تموم شد. شنیدم مهراد با صدای آروم سعی داشت ساکتش کنه. برگشتم سمتشون و با بهت به مهران خیره شدم --چی گفتی مهران؟ مهران جوری که با تردید به مهراد خیره شده بود --گفتم خاکسپاری دایی تموم شد... یعنی داییمو بدون خداحافظی با من خاک کرده بودن؟ یعنی من دیگه نمیتونستم ببینمش؟ با گریه رو‌کردم سمت مهراد و جیغ زدم --چرا بهم‌ نگفتیییی؟ مهراد حرفی نزد و من بیشتر جیغ زدم --چراااااااااااااا؟ عصبانی لباسشو چنگ زدم و با گریه نالیدم --چرا نگفتی بههههم؟ نشستم رو زمین و همینجور که گریه میکردم --چرا من همش باید‌ آخرین نفر باشم؟ چرا من انقدر بدبختممم؟ با دستام به صورتم چنگ میزدم و گریه میکردم. مهراد هرچقدر سعی میکرد آرومم کنه من در عوض بیشتر جیغ میزدم و گریه میکردم. ولی با صدای‌ فریادش ناخودآگاه لال شدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و روزی چشم می‌بندم بر تمام این رویداد های کوتاه خنده های بیگاه قلب همیشه از غم آگاه و چه شیرین است، آن روز‌... «حلما» ☕️🙃 @berke_roman_15
سلام و عرض ادب😍 خواهر عزیزم کانال فروش عبا داره😌 بسیار شیک و متنوع 🛍 و البته با قیمت مناسب💸 حتماً عضو کانال بشید✅ و از خرید لذت ببرید🥰 https://eitaa.com/khodaeishop https://eitaa.com/khodaeishop https://eitaa.com/khodaeishop
❄️برای لبخند تو❄️ با صدایی که از شدت بغض خشدار شده بود --ترانه ازت خواهش میکنم آروم باش! اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر اون بچه باش،اون از خاله،اینم از تو. بیچاره،طاها دیشب با گریه خوابید. اون از خاله؟منظورش چیه؟نکنه واسه مامانم اتفاقی افتاده باشه؟ گریم تو لحظه بند اومد و بهت زده بهش خیره شدم --مامانم چیشده؟ مصنوعی خندید --چیزی نشده من فقط میگم... لجباز جمله قبلیمو تکرار کردم --گفتم مامانم چیشده؟ کلافه تو‌ موهاش دست کشید --فکنم یه دفعه خبر مرگ داییو شنید شوکه شد،بعدشم... با حالت نگرانی --مهراد‌ چرا جون به لبم می‌کنی؟ مهران که مثلاً میخواست درستش کنه --آجی،مامانت سکته کرده،الانم تو بیمارستان... با سیلی که مهراد زد تو گوشش ساکت شد. رو‌کرد سمتش و عصبانی غرید --تو نمیتونی دو دقیقه لال بمونی؟ به من اشاره کرد --نمیبینی شرایطشو؟ ولی من دیگه چیزی نمشنیدم. واسم مهم نبود اونا دارن دعوا میکنن،مهم سرنوشت من بود که‌ با تلخی بدجوری اخت شده بود. نمی‌دونم مهراد چی تو صورتم دید، که شروع کرد صدام بزنه ولی من نمیتونستم جواب بدم. تنها چیزی که تو ذهنم بود،این بود که اگه مامانم بمیره چیکار کنم؟ بغض داشت خفم میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم و بی هدف به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم. مهراد همینجور صدام میزد، سعی داشت توجه ام رو به‌ سمتش جلب کنه. ازم میخواست اگه صداشو می‌شنوم جواب بدم. آخرسر کلافه از لباسم گرفت و تکونم داد --ترانه خوبی؟جان من یه چیزی بگو. مهرانو فرستاد واسم آب آورد و به زور چند قلوپ به خوردم دادن. آرزو کردم کاش اون لحظه قلبم از حرکت می ایستاد تا دیگه نخوام شاهد این همه درد باشم :( نگران بهم خیره شد --خوبی؟ در جوابش‌‌ با صدایی که انگار از ته چاه میومد --مامانم الان کجاس؟ لبخند زد --نگران نباش مشکل خاصی نیست. فقط باید یه مدت تحت مراقبت باشه. تموم توانمو جمع کردم و از جام بلند شدم --منو ببر، می‌خوام ببینمش. مردد از جاش بلند شد --ولی چیزه آخه... همون موقع موبایلش زنگ خورد. به شماره خیره شد و لبخند زد --عه این،این وسط چی میگه؟ اینو گفت و تماسو وصل کرد. صدای گوشیش بلند بود واسه همین می‌شنیدم مهدی پشت خطه. منو بگو،اصلاً یادم نبود کیان در چه حاله-_- دل تو دلم نبود تماس قطع شه ببینم چیشده. تا تماس قطع شد مهراد لبخند زد --خب، اینم از شوهرت. حرفی نزدم تا اون ادامه داد --مهدیه،دیشب محض اطلاع شمارشو گرفتم،الان زنگ زد گفت کیانو منتقل کردن بخش،اگه میخوای بریم ببینش. با این جمله انگار دنیارو بهم دادن. پیش خودم فکر کردم الان میریم بیمارستان کیانو میبینم،بعدشم میرم به مامانم سر میزنم،ولی نمی‌دونستم این اتفاق دیگه هیچوقت نمی افته.... «کیان» تا شنیدم مهدی از کسی که پشت خط بود خواست ترانه رو بیاره پیش من ،عصبانی شدم و تا تماسش قطع شد توپیدم بهش --کی گفته من می‌خوام اونو ببینم؟ خندید --شوخی می‌کنی؟ اخم کردم --همین الان‌ زنگ بزن بگو نیان،نمیخوام ببینمش! مهدی جدی‌ اومد سمتم و همینجور که سعی داشت‌ بشینه رو تخت --کیان این چه حرفیه میزنی؟نه به اون موقع ات که دم مرگ بودی،بیشتر از خودت نگران زینت بودی،نه به الان؟ حرفی نزدم و اون ادامه داد --کاش همه ی دخترا اندازه ی ترانه خانم عاشق‌ بودن. دیشب نبودی ببینی چه حالی داشت،از بس واسه تو غصه خورد از هوش رفت. بی توجه به حرفش --داریوش اینجا چه غلطی میکرد؟ نفسشو صدادار بیرون داد --از وقتی داریوشو دیدم،فهمیدم گاهی وقتا آدما اونقدرام که نشون میدن بد نیستن! اخم کردم --منظورت چیه؟ لبخند زد --حس تورو نسبت به داریوش درک میکنم،ولی باید بگم تا دیروز اون به تو مدیون بود،ولی حالا تو بهش مدیونی! از یه طرف واسه خاطر زنت،از طرف دیگه ام واسه‌ زنده موندنت. حرفای مهدی‌ خیلی مبهم بود. داریوش دشمن خونی من بود،جوری که راضی نبودم یه دقیقه ام نفس بکشه،ولی الان انگار ماجرا جور دیگه ای بود. یادم افتاد به لحظه ای که داریوش دست ترانه رو گرفته بود. از شدت عصبانیت،ناخودآگاه دستام مشت شد. کنجکاو و در عین حال با اخم --مگه اون عوضی چیکار کرده که من بهش مدیونم؟؟ متفکر بهم خیره شد --با توجه به اظهارات ترانه خانم و داریوش،ظاهرا وقتی تو چاقو میخوری نیما سعی داشته به ترانه خانم...چیزه یعنی... با جمله ی آخرش مغزم سوت کشید و با صدایی که خودمم انتظار نداشتم داد زدم --چیییی؟نیما چه غلطی کردههههه؟ مهدی‌ جوری که سعی داشت آرومم کنه اخم کرد --صداتو بیار پایین،خیر سرت مریضیا! مکث کرد و ادامه داد --بله،نیما می‌خواسته غلط اضافی بکنه که همون موقع داریوش میرسه و جلوشو میگیره. عصبی خندیدم --شوخی قشنگی بود. با حالت جدی --کیان این یه حقیقته،ولی اگه تو میخوای میتونی شوخی برداشت کنی؟! پوزخند زدم --خب،مورد بعدی؟ واسه من چیکار کرده؟ خندید --متأسفانه خونی که در حال حاضر تو رگاته از‌ داریوشه... «حلما» @berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «کیان» با حرفی که زد،چشمام از تعجب چارتا شد. پوزخند زدم --من چاقو خوردم،تو‌ مغزت تاب برداشته؟ جم کن بابا! این مزخرفا چیه میگی؟ اخم کرد --کیان می‌دونی‌ مشکل تو چیه؟ اینکه فقط خودتو میبینی،فکر می‌کنی فقط تویی که مهربونی،دل رحمی،چمیدونم بامرامی... منفی وار سر تکون دادم --اشتباه فکر می‌کنی،من فقط حقیقتارو بازگو میکنم، که البته اینکه داریوش یه عوضیه به تمام معناست، حقیقت محضه!خواست حرفی بزنه،که همون موقع صدای زنگ موبایلش اومد. وقتی جواب داد،گفت ترانه اومده دم در باید بره. اخم کردم --وایسا ببینم،کی گفته من می‌خوام ترانه رو ببینم؟ با تعجب بهم خیره شد --کیان مثل اینکه واقعاً حالت خوب نیستا! زنت‌ اومده دم در میخواد بیاد دیدنت بعد داری این حرفارو میزنی؟ نمی‌دونستم چجوری چیزی که دیدمو به مهدی بگم،نمیخواستم راجع به ترانه فکر بد کنه. کلافه صداش زدم --مهدی‌ تو هیچوقت دروغ نمیگی! مکث کردم و ادامه دادم --چرا وقتی داشتن منو‌ منتقل میکردن اتاق عمل،داریوش دست ترانه رو گرفته بود؟ برگشت سمتم و‌نگاه معناداری سرتا پام انداخت --واقعا متأسفم واست،فکرت خیلی خرابه... عصبانی داد زدم --فکر من خراب نیست آدمای اطرافم... همون موقع درد بدی پیچید‌ تو‌ کمرم و دادم‌ رفت هوا. دستپاچه دوید سمتم --کیان خوبی؟ کلافه تو موهاش دست کشید --هی بهت میگم عربده‌ نزن‌ خیر سرت مریضی،بفرما اینم نتیجه اش! رفت به پرستار گفت اومد بهم آرامبخش زد و نفهمیدم کی خوابم برد... نمی‌دونم چقدر گذشت،که ترانه در زد اومد تو اتاق. دست خودم نبود،نمیتونستم نگاهش کنم. آروم اومد سمتم و نشست‌ رو صندلی. جوری که سعی داشت جلوی گریه اشو بگیره --کیان خوبی قربونت برم؟ در حد یه کلمه --خوبم. خندید --حالا چرا عصبانی میشی؟ با همون لحن --درد دارم می‌خوام بخوابم. تأییدوار سر تکون داد و سریع از جاش بلند شد --باشه عزیزم‌ من میرم راحت استراحت کن. دست دراز کرد پتومو مرتب کنه که‌ محکم دستشو پس زدم --نیازی نیس،خودم میتونم. تلخند زد --کیان چرا اینجوری می‌کنی؟ حرفی نزدم و اون ادامه داد --میدونی تا به هوش بیای هزاربار مردم و زنده شدم؟ بعد الان... حرفشو قطع کردم --لطفاً برو بیرون حوصلتو ندارم. بهت زده خندید --الان داری باهام شوخی میکنی؟! کلافه داد زدم --میری بیرون یا بگم بیان ببرنت... با جیغ حرفمو قطع کرد --میرم بیرون، ولی قبلش باید بفهمم تو چته،بعدشم دفعه آخرت باشه سر من داد میزنی! پوزخند زدم --نگران نباش، این آخرین باره، دفعه ی بعدی وجود نداره! فکنم منظور حرفمو نفهمید چون‌ آرومتر از قبل گفت --خیلی خب،میزارم پای اینکه عمل کردی و حالت خوب نیست،ولی هرموقع بهتر شدی بگو بیام پیشت. اخم کردم --لازم نکرده! دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا! نتونست تحمل کنه و پقی زد زیر گریه --کیان خیلی نامردی! می‌دونی من الان تو چه شرایطی ام و داری اینجوری باهام رفتار می‌کنی؟ تلخند زدم --مگه تو شرایط منو درک کردی؟ آخرش شدی یکی لنگه ی همون آیه! همون که زندگیمو نابود کرد، با احساسم بازی کرد و تهش خیلی‌ راحت چشماشو‌ رو همه چی بست! توام یکی لنگه ی همون... گیج بهم خیره شد --کیان چی داری میگی؟ یه جوری حرف بزن منم بفهمم خب! منفی وار سر تکون دادم --متأسفم واسه اینکه واضح تر از نمیتونم بگم دیگه نمی‌خوام ببینمت! چندبار دهن باز کرد یه چی بگه ولی حرفشو خورد. با گریه از اتاق رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. از خواب پریدم و گیج به اطراف خیره شدم،دیدم تو بیمارستانم. خواستم دستمو بلند کنم ولی حس کردم دستم سنگینه. نگاهم‌ افتاد به ترانه،همینجور که دستمو محکم گرفته بود،سرشو‌ گذاشته رو دستم و‌ عمیق خوابیده بود. تا دیدمش انگار دردم آروم تر شد. از اینکه حالش خوب بود‌‌ هزار بار خداروشکر کردم ولی یه چی این وسط آزارم میداد. لحظه ای که داریوش دست ترانه رو گرفته بود،یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمی‌رفت،خون جلو چشمامو گرفته بود و ناخودآگاه دستم مشت شد. کاش می‌تونستم دلیل اون اتفاقو از زبون خودش بشنوم،یه دلیل منطقی که‌ باعث بشه‌ تموم حسای‌ بدم از بین برن... «مهدی» حساسیت کیانو درک میکردم، چون خودم یه مرد بودم. واسه همین قبل اینکه ترانه بره پیشش واسش توضیح دادم کیان دچار سوء تفاهم شده و باید یه جوری واسش توضیح بده که بفهمه اصل‌ قضیه چیه. تو همین فکرا بودم که نگاهم خیره موند رو‌ مهراد،پسر خاله ی ترانه. از وقتی اومده بود‌ همش با خودش قدم میزد و کلافه تو موهاش دست میکشید. مشخص بود یه چیزی داره اذیتش می‌کنه. رفتم سمتش و از پشت سر،دست گذاشتم رو شونش. برگشت و یه لبخند کج و کوله تحویلم داد. لبخند زدم و به نیمکت روبه رومون اشاره کردم --بریم اونجا بشینیم؟ تأییدوار سر تکون داد و بی هیچ حرفی دنبالم اومد.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ با فاصله از هم نشسته بودیم رو صندلی و مهراد به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود. بدون اینکه من چیزی بگم،خودش شروع کرد حرف بزنه --گاهی وقتا آدما انقدر حواسشون پرت زندگیه، که فراموش میکنن عزیزاشونو. سرشو انداخت پایین و ادامه داد --البته تو زندگی من آدم زیاد نیست،ولی مامان ترانه، جزو معدود کسایی بود که شاید حتی بیشتر از مامانم دوسش داشتم. بیصدا گریه میکرد ولی به‌ روی خودم نیاوردم تا ادامه بده. برگشت سمتم و با چشمای اشکی بهم خیره شد --دیروز وقتی بهش خبر دادن باید بره واسه شناسایی جسد دایی،درجا سکته کرد... لب گزید تا صدای گریه اش بلند نشه و من با تعجب بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ تلخند زد --بردیمش بیمارستان ولی فایده ای نداشت! متأسف سر تکون دادم و فشار ریزی به شونه اش وارد کردم --تسلیت میگم واقعا! تأییدوار سر تکون داد و حرفی نزد. مکث کردم و نگران بهش خیره شدم --ترانه خانم نمیدونه؟ منفی وار سرتکون داد --نمی‌دونم چجوری باید بهش بگم،اصلا نمی‌دونم بعد از شنیدنش چه حالی میشه... مکث کرد و تلخند زد --الهی بمیرم،خالم از وقتی بابای ترانه مرد واسش هم پدر بود هم مادر،نهایت سعیشو میکرد که ترانه کمبود پدرشو حس نکنه،ولی الان چی؟ «کیان» مهدی در زد بیاد تو اتاق،ازش خواستم صبر کنه. با دست آزادم چادر ترانه رو مرتب کردم و بعد بهش گفتم بیاد. تا اومد نگاهش رفت سمت ترانه و با پایین ترین صدای ممکن --ترانه خانم خوابه؟ تأییدوار سرتکون دادم. نزدیک تختم و آروم تر از قبل ادامه داد --کیان یه مشکلی پیش اومده باید باهات حرف بزنم. کنجکاو اخم کردم --چیشده؟ نگاهش بین من و ترانه چرخید --راجع به زنته. نگران به ترانه خیره شدم --راجع به ترانه؟ چیشده؟ مکث کرد و بی مقدمه گفت --مادر ترانه سکته کرده. با حالت تعجب --جدیییی؟ چرااااا؟ کلافه تو موهاش دست کشید --ظاهراً وقتی خبر مرگ برادرشو شنیده شوکه شده، همون لحظه درجا سکته کرده. نوچی کردم و به مهدی خیره شدم --الان کجاس؟ نفسشو صدادار بیرون داد --متأسفم اینو میگم،ولی اون مرده. جوری چشمام گرد شد که هر لحظه امکان داشت از حدقه بزنه بیرون -_- عصبانی یکی زدم تو سینه اش --حرف دهنتو بفهم! اونم نامردی نکرد و یه چک آروم زد تو گوشم --احمق، مگه من با تو شوخی دارم؟ با حالت تعجب --یعنی واقعی مررررد؟ مصنوعی خندید --نه، الکی مرد ببینه واکنش دومادش چیه. بی توجه به شوخی بی مزه اش نگران به ترانه خیره شدم. --هنوز نمیدونه. کلافه دست کشیدم تو موهام --وااای،حالا باید چیکار کنیم؟ شونه بالا انداخت --تو که تکلیفت معلومه، باید بمونی همینجا،ولی واسه ترانه‌ خانم دوتا راه بیشتر نمی مونه،یا اینکه کلا بهش نگیم و به بهونه مراقبت از تو بزاریم اینجا بمونه حرفشو قطع کردم --نمیشه،نمیزارن همراه مرد زن باشه. با سر حرفمو تأیید کرد --پس میمونه راه دوم،بهش بگیم تا همراه مهراد بره. اخم کردم --مهراد کیه دیگه؟ --پسر خاله ی ترانه خانم دیگه. پوزخند زدم --آهااان،بعد این چند وقته کجا بود؟ شونه بالا انداخت --نمی‌دونم. منفی وار سر تکون دادم --نمیخواد،نمیزارم با اون بره. یدفعه یاد گلناز افتادم --زنگ میزنم بابام اینا بیان ترانه رو ببرن. تأییدوار سر تکون داد و خندید --دقت کردی از وقتی به هوش اومدی مثل جغد بیداری؟تو درد نداری اصلا؟:/ تا خواستم بخندم کمرم درد گرفت و مصنوعی اخم کردم --بفرما، اینم درد!خنک شدی حالا؟ خندید و از اتاق رفت بیرون... تا مهدی رفت ترانه از خواب بیدار شد و گیج بهم خیره شد. خندیدم --ساعت خواب خانوم! بی توجه به حرفم کنجکاو به اطراف خیره شد --مامانم کو؟ --مامانت؟ تأییدوار سرتکون داد --آره،همین الان اینجا بود. دستشو گرفتم و لبخند زدم --خواب دیدی عزیزم. چند ثانیه متفکر بهم خیره شد و خندید --ببخشید پاک دیوونه شدم. عمیق به صورتش خیره شدم، تو این چند روز خیلی لاغر شده بود. زیر چشماش گود افتاده بود و در همون حال چشماش از شدت گریه ورم داشت عمیق به صورتم زل زد و با بغض --خوبی؟ لبخند زدم و با پشت دست صورتشو نوازش کردم --آره قربونت برم! انگار منتظر این جمله بود. چون سرشو گذاشت رو سینم،لباسم و چنگ زد و شروع کرد گریه کردن. تو همون حال شروع کرد حرف زدن --کیان قول بده زود خوب بشی! بخدا صورت دایی یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمیره! هنوز باورم نمیشه که مرده! آخه مگه من چقدر توان دارم؟! گریش به هق هق تبدیل شده بود. دست گذاشتم رو کمرش و رو سرشو بوسیدم. اون لحظه کلا منصرف شدم از اینکه بهش بگم مادرش مرده. نمی‌خواستم من کسی باشم که بدترین خبر زندگیشو میده. نمی‌دونم چقدر گذشت،که دیگه صدایی ازش نیومد،دیدم خوابش برده... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
طاعات و عباداتتون قبول🌙 قسمت جدید تقدیم نگاهتون😌❤️
یه خبر جالب دارم واستون🙈 امشب کتابایی که سفارش داده بودم به دستم رسید😍 خبر جالب این بود که در کنار کتابا یه عکس به عنوان هدیه بود،که من خیلی وقت بود دنبال این عکس بودم🤩 و یه سرکلیدی خیلی قشنگ با عکس حاج قاسم عزیز❤️ . اگه توام دوسداری یه سفارش امن داشته باشی و در کنار خرید کتاب صاحب عکسای قشنگ و سرکلیدی با عکس شهدا بشی،حتما واسه خرید کتاب به انتشارات شهید کاظمی مراجعه کن👇 https://nashreshahidkazemi.ir/ ادمین ثبت سفارش👇 @manvaketab_admin
❄️برای لبخند تو❄️ پرستار تا مارو تو‌ اون وضعیت دید اخم کرد --آقا مثل اینکه اینجارو اشتباه گرفتین؟ اخم کردم --سوء تفاهم نشه،ایشون زن من... اومد نزدیک و تا ترانه رو دید حرفمو قطع کرد --خانم شماس؟ تأییدوار سر تکون دادم --بله،چطور؟ متأسف سر تکون داد --دیشب حالش بد شد،دکتر واسش آرامبخش قوی تزریق کرد تا بتونه یه تایم طولانی استراحت کنه،با این وضع چجوری اومده اینجا؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم،راستش دیشب من خودمم بیهوش بودم. آرامبخش واسه چی؟ همینجور که آمپولو آماده میکرد --چون مدت زمان طولانی سرپا بود و مهم تر از اون دچار شوک عصبی شده بود که خداروشکر به خیر گذشت. نگران به ترانه خیره شدم --من الان باید چیکار کنم؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی،الان میگم بیان منتقلش کنن بخش. تا حرفش تموم شد سریع گفتم --نمیشه بمونه اینجا؟ خندید --گفتم اینجارو اشتباه گرفتینا! متفکر بهم خیره شد --اینجا نه،ولی فکنم بشه یه کاری کرد‌ راحت بتونین‌ بهش سر بزنین. طولانی مکث کرد و یدفعه گفت --آهان! حالا یادم اومد! اون آقایی که دیروز هزینه ی بیمارستان شمارو پرداخت کرد یه مبلغ اضافه تر داد واسه مخارج بیمارستان،اگه بخواین میتونیم از اون مبلغ برداریم و این‌‌ امکانو در اختیارتون قرار بدیم. سوالی اخم کردم --آقایی که هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کرد؟؟ تأییدوار سرتکون داد --بله یه آقایی بود،ولی اسمشو نگفت... حرف پرستار بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود. پیش خودم فکر کردم اون آدم کی بوده؟ حدس زدم بابام باشه،ولی اگه اون بود که میومد بهم سر میزد :/ همینجوری که فکر میکردم به ترانه خیره شدم. بمیرم تو این مدت چقدر اذیت شده بود واسه خاطر من :( با پشت دست صورتشو نوازش کردم و عمیق به صورتش خیره شدم. همون موقع، در با شدت باز شد و مهدی اومد تو اتاق. ولی تا مارو تو اون حالت دید، هین بلندی کشید و سریع دست گذاشت رو چشماش. اخم کردم و عصبانی غریدم --تو دست نداری؟ حق به جانب جواب داد --فکر نمی‌کردم تا این حد دلتنگش باشی! نه به یه ساعت پیشت که چشم دیدنشو نداشتی نه به الان که... جعبه دستمال کاغذیو پرت کردم سمتش --خفه شو مهدی! بی توجه به حرفم --زنگ زدی بابات اینا؟ با مکث طولانی جواب دادم --میترسم مهدی،با چیزی که الان پرستار راجع به ترانه گفت، فکر نمیکنم تحمل شنیدنشو داشته باشی! --پس یعنی میگی به مهراد بگم بره؟ آخه نمیشه که جنازه رو زمین بمونه؟! کلافه‌ تو موهام دست کشیدم --نمیدونم مهدی،نمیدونم. فعلا بزار ترانه رو بستری کنن،بعد از دکتر می‌پرسیم باید چیکار کنیم... ترانه رو بستری کردن و دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت ضربان قلبش خیلی بالاست و هر لحظه ممکنه سکته کنه، و بخاطر عوامل ارثی این احتمال بیشتره. فعلا باید چند روز تحت مراقبت باشه و مهم تر از اون، هیچ استرسی بهش وارد نشه... «مهراد» هرچی به بزرگای فامیل اصرار کردم چند روز صبر کنن تا ترانه حالش بهتر شه و بتونه بیاد پیش خاله،قبول نکردن. میگفتن خوب نیست جنازه بمونه رو زمین. ولی به نظر من هیچی بدتر از این نبود که یه دختر تو سن ۱۹ سالگی پدر مادرشو از دست بده و حتی واسه آخرین بار نبینتش! فردای اون روز، مراسم تشییع جنازه یکی از عزیزترین آدمای زندگیم برگزار شد. اون از دایی سعید،که بیشتر مثل یه رفیق بود واسم! اینم از خاله الهام، که از مادر‌ بهم نزدیک تر بود. به قدری حالم بد بود، که موقع خاکسپاری می‌خواستم از ته دلم فریاد بزنم ولی حتی نتونستم گریه کنم،چون طاها تو بغلم بود و باید به پسر بچه ی ۱۰ ساله ای که تو اوج کودکیش یتیم شده بود، دلداری میدادم. بیچاره انقدر تو بغلم گریه کرد که از حال رفت. نگاهم رفت سمت مامانم،که بالاسر قبر از هوش رفته بود و زنا دورش جمع شده بودن. طاها رو سپردم دست مهران و دویدم سمت مامانم. سرشو بغل گرفتم و آروم‌ تو صورتش سیلی میزدم تا به هوش بیاد. حال خودمم بهتر از اون نبود. تا دستاشو گرفتم، دیگه‌ نتونستم تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. محکم بغلش کردم و هق هقم بلند شد. نمی‌دونم چقدر گذشت که رفیقام اومدن از مامان جدام کردن و بردنم یه گوشه نشوندن.... «کیان» از مهدی شنیدم علی اومده تهران و رفته بود مراسم تشییع جنازه. با صدای در گوشیمو گذاشتم کنار. نگاهم افتاد به مهدی،که همراه دکتر و چندتا پرستار‌ اومدن تو اتاق. دکتر با لبخند اومد سمتم و دست گذاشت رو شونم --خوشحالم چه زود سرحال شدی! یکی از پرستارا خندید --دکتر اینم در نظر بگیرید که حضور خانمشون اینجا بی تاثیر نبوده! همه خندیدن و دکتر جدی رو کرد سمتم --از این به بعدم همینجوری بمون،باشه؟! اون لحظه متوجه منظورش نشدم و مبهم تأییدوار سر تکون دادم. به مهدی اشاره کرد، اومد پتورو‌ از رو پاهام کنار زد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Reza Bahram - Hame Raftand (320).mp3
9.36M
شب است بخیر باشد :) 💫🌱
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان🌙
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙
هدایت شده از 🖋️پاتوق سدرا:🇵🇸
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙
❄️برای لبخند تو❄️ دکتر با یه جسم فلزی کف پاهامو لمس کرد ولی من چیزی متوجه نشدم. من خیلی قلقلکی بودم،ولی اینکه اون موقع چیزی حس نمی‌کردم واسم عجیب بود؟! دکتر شی فلزیو رو تموم قسمتای پام حرکت میداد و هربار ازم میپرسید چیزی احساس میکنم یانه؟ در مقابل جواب من منفی بود. کم کم داشتم‌ به این پی می‌بردم که چه بلایی سرم اومده -_- تا اینکه وقتی دکتر گفت‌ بخاطر ضربات چاقو نزدیک نخاع فلج شدم،کامل باورم شد. گفت به احتمال زیاد کوتاه مدت اینجوریم و بعد‌ با فیزیوتراپی خوب میشه. ولی من این حرفا تو کتم نمی‌رفت. درست زمانی که ترانه بیشتر از همیشه بهم نیاز داشت باید این اتفاق می افتاد؟ به قدری ذهنم درگیر بود، که نفهمیدم کی دکتر و پرستارا رفتن. با صدای مهدی بیصدا بهش خیره شدم. --کیان با تواما! نفسمو صدادار بیرون دادم --ببخشید حواسم نبود. دست گذاشت رو شونه ام و لبخند زد --میدونم حواست پرت چیه،نگران نباش رفیق، درست میشه! کلافه سر تکون دادم --چیچیو درست میشه مهدی؟ من فلج شدم،میفهمییی؟ اونم درست زمانی که‌ ترانه بیشتر از همیشه‌ بهم نیاز داره! حق به جانب بهم خیره شد --فلج شدی،نمردی که :/ بعدشم مگه نشنیدی دکتر گفت موقته؟ تلخند زدم --دکتر یه چی گفت دل من خوش بشه. ناخودآگاه یاد اون روز، حرفای پرستاره افتادم و کنجکاو به مهدی خیره شدم --تو هزینه ی عمل منو دادی؟ خندید --خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم ولی خب، اون موقع واقعا دستم خالی بود! اخم کردم --پس کی داد؟ مردد بهم خیره شد --قول میدی داد و بیداد راه نندازی؟ چشم چپ کردم --برو بابا توام! یه جوری حرف میزنه انگار من دیوونه ام :/ جدی بهم خیره شد --قول دادیا! کلافه خندیدم --خیلی خب! بی مقدمه گفت --داریوش. گیج بهش خیره شدم --داریوش؟ تأییدوار سرتکون داد --آره دیگه، تو گفتی کی هزینه بیمارستانتو داد منم... عصبانی حرفشو قطع کردم --تو چرا اجازه دادی؟ مصنوعی لبخند زد --ببخشید که از زخمت اندازه آبشار نیاگارا خون میومد، و روبه قبله بودی :) بی توجه به حرفش داد زدم --به درک! میمردم بهتر از این بود که پول اون عوضی بیاد تو زندگی من. شونه بالا انداخت --این که کاری نداره،همین فردا پولشو پس بده. پوزخند زدم --از سر قبرم بیارم؟ مکث کردم و ادامه دادم --اصلا‌ این مرتیکه چکاره اس که این چند روزه انقدر نقشش پررنگ شده؟ شونه بالا انداخت --قبلاً یبار گفتم! بازم بگم؟ حرفشو قطع کردم --نمیخواد! چشم ازش گرفتم --یعنی من انقدر بدبخت شدم که اون بی وجود باید خرج منو بده؟ متفکر جواب داد --برعکس،به نظرم این یه لطفیه که خدا در حقش کرده،که هم به بقیه کمک کنه،هم دید تو نسبت بهش عوض بشه؟! هوم؟ تیز برگشتم سمتش --دید من هیچوقت به این آدم عوضی عوض نمیشه مهدی،اینو خوب تو اون گوشای کرت فرو کن! نوچی کرد --این چند روزه خیلی بی عصاب شدیا! همون موقع موبایلم زنگ خورد،دیدم علیه‌ جواب دادم _الو؟ +سلام کیان،خوبی؟ _خداروشکر،تو خوبی؟ +خوبم. خواست یه چی بگه‌،که حرفشو خورد و به جاش گفت _گوشیو بده مهدی! «مهدی» گوشیو گرفتم، ولی علی ازم خواست برم بیرون،چون می‌ترسید کیان حرفاشو بشنوه. گوشیو قطع کردم و شمارشو برداشتم تا خودم بهش زنگ بزنم. خداروشکر همون موقع پرستار اومد داروهای کیانو بده. زنگ زدم، همین که وصل شد،علی بی مقدمه شروع کرد _مهدی امروز وقتی مجلس تموم شد حاج مرتضی اومد مدعی شد طاها بچه اونه و میخواست همراه خودش ببرتش. متعجب با صدای بلندی داد زدم --چییییییییی؟ با صدای نسبتاً بلندی گفت --دارم میگم حاج مرتضی میگه طاها بچه ی اونه! خندیدم --شوخی می‌کنی؟ کلافه جواب داد --تو این شرایط مگه دیوانه ام شوخی کنم؟ بهت زده به نقطه نامعلومی خیره شدم --ولی آخه چطور ممکنه؟ کلافه جواب داد --نمیدونم،فعلا که اینجا اوضاع‌ به هم ریخته اس،زنگ زدم بیای شاید بتونیم یه کاری بکنیم. شونه بالا انداختم --ولی آخه من چیکار میتونم بکنم؟ خندید --خودمم نمی‌دونم،ولی اگه حاجی راست گفته باشه، در هر صورت حقشه بچشو ببره و تو این شرایط بهتره یکی از ما بجای کیان پشتش باشه! پوزخند زدم --به نظرت کیان اگه بفهمه، پشت باباش درمیاد؟ مکث کردم و ادامه دادم --لان حاجی اونجاس؟ --آره،خاله ی طاها اجازه نمیده بچه‌ رو ببره،حاجیم میگه الا و بلا می‌خوام ببرمش،فکنم می‌خوان زنگ بزنن پلیس. کلافه تو موهام دست کشیدم --وااای،آخه چطور ممکنه همچین چیزی؟ بی توجه به حرفم با صدای آروم --ببین،فقط فک و فامیل ترانه خانم نمی‌دونن حاجی بابای کیانه و من رفیقش،مراقب باش سوتی موتی ندی وگرنه همشون میریزن سر وقت ما و کیان! «مهدی» زنگ زدم یه پرستار خصوصی واسه کیان رزرو کردم و راه افتادم. از طرفی فکرم درگیر کیان بود و از طرف دیگه درگیر بابای کیان :/ این پدر و پسر تا منو پیر نکنن ول کن نیستن -_- با صدای بوق ممتد یه ماشین به خودم اومدم دیدم چراغ خیلی وقته سبز شده... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
قسمت جدید تقدیمتون😌 پیشاپیش عیدتون مبارک🌸😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاااااام دلبرا😍 عیدتون مبارک🥳🤩 انشاالله همیشه سلامت باشید💪 لبخند مهمون لباتون باشه😁 و به هرچی که میخواید برسید😍 ارادتمند شما حلما😌 @patoghsadra
❄️برای لبخند تو ❄️ با صدای موبایلم دیدم‌ محمدِ، جواب دادم --سلام بر سرباز فداکار وطن. خندید --سلام و زهرمار،تو دیگه نمیخوای بیای سرکار؟ --تو هستی دیگه،من واسه چی؟ کلافه جواب داد --بابا مهدی منم آدمم،درسته هنوز نرفتم سر خونه زندگیم ولی نامزدم صداش دراومده :( خندیدم --چشم،چند روز دیگه دندون رو جیگر بزاری میام،جان تو منم بیکار نیستم،درگیر کارای کیانم. به شوخی غرید --ای بابا این بشر‌ چه زندان باشه چه آزاد واسه ما دردسره. دیگه کم کم داشتم نزدیک میشدم واسه همین گوشیو قطع کردم و به محمد گفتم بعداً بهش زنگ میزنم.... نزدیک کوچه ماشینو پارک کردم. رفتم دیدم یه ماشین پلیس دم در خونشونه و همسایه ها همه دم در جمع شدن،دارن پچ پچ میکنن. به ماشین پلیس کنجکاو شدم، دیدم خداروشکر ماشین از مرکز خودمونه. اینجوری می‌تونستم خودمو بچسبونم به پلیسا و به قول علی تابلو نشم تا کسی نفهمه من با بابای کیان نسبتی دارم‌... رفتم تو حیاط دیدم سروان محمدی با دوتا سرباز وایسادن کنار بابای کیان و دارن باهم آروم حرف میزنن. نگاهم افتاد به پسر بچه ای که کنار یه خانم وایساده بود و‌خانمه محکم دستشو گرفته بود. حدس زدم پسره همون طاها داداش ترانه باشه. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم دیدم علیه. خواستم حرفی بزنم، که دستشو به نشونه سکوت گذاشت رو دماغش و کتفمو گرفت کشید کنار. همون لحظه مهراد جمعیتو کنار زد و اومد تو حیاط. نمی‌دونم خانمی که کنار طاها بود چی بهش گفت، که جری شد و هجوم برد سمت بابای کیان. هرچی پلیسا سعی کردن جلوشو بگیرن فایده ای نداشت و رفت یقشو گرفت و کوبیدش به دیوار --چی زر زر می‌کنی هااا؟‌ تو غلط کردی بخوای‌ به ناموس من نزدیک بشی. بابای کیان در مقابل با اخم جواب داد --بروکنار پسر جون بزار قانون همه چیو مشخص می‌کنه... مهراد نزاشت حرفشو ادامه بده و یه مشت کوبید تو دهنش. با صدای ترکیبی از بغض و عصبانیت داد زد --د آخه نشد د! مگه من مرده باشم بزارم کسی پشت سر خالم زر مفت بزنه! برگشت سمت مردی که از رو ظاهر فکنم داداش اون پسره سعید بود، در حالی که اشک می‌ریخت و یقه بابای کیان هنوز تو دستاش بود --دایی تو نمیخوای چیزی بگی؟ خیر سرت خواهرته ها؟! ولی مرده به جاش اخم کرد و اومد دم گوشش یه چی گفت و از بابای کیان جداش کرد. پسره معلوم بود حالش خیلی بده چون تا داییش اومد سمتش, سرشو گذاشت رو شونه اش و شروع کرد هق هق گریه کردن. بابای کیان در حالی که سعی داشت یقشو مرتب کنه رو کرد سمت مردمی که از رو کنجکاوی تو و بیرون حیاط جمع شده بودن و با صدای بلند جوری که همه بشنون --آهای مردم،این خانمی که امروز مراسم خاکسپاریش بود زن من بود! زن شرعی و قانونیم! تلخند زد و با بغض ادامه داد --منتها از ترس حرف شما‌ راضی شد با یه بچه ازم جدا شه. دست طاهارو گرفت و جوری کشید که اون خانمه نتونست مقاومت کنه. بهش اشاره کرد --این همون بچه اس! یکی از بین جمعیت داد زد --پس سیا این وسط برگه چغندر بود؟ بابای کیان منفی وار سر تکون داد --ولی این بچه یکسال بعد از مرگ سیا دنیا اومد! دایی مهراد اومد نزدیک و رو‌کرد سمت مردم --خانم و آقایون بفرمایید! تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین،دستتون درد نکنه،انشاالله تو شادیاتون جبران کنیم. همه شروع کردن یکی یکی رفتن و فقط موندیم من و علی،خانواده ترانه و سروان محمدی با سربازاش. سروان رو کرد سمت خانواده ترانه --طبق اظهارات ایشون و مخالف شما باید همه برین دادگاه و اونجا شکایتتونو ارائه بدین تا رسیدگی بشه و مجوز قانونی آزمایش دی آن ای بگیرین،ولی تا وقتی جوابش نیاد‌ این بچه باید پیش این خونواده بمونه. دایی مهراد‌ منفی وار سر تکون داد --نیازی به شکایت نیست سرکار،من در جریان همه چی بودم. به بابای کیان اشاره کرد --ایشون می‌تونه بچشو ببره. طاها ناامید به داییش خیره شد و اخم کرد --من نمیرم! مهراد تأییدوار سر تکون داد --راست میگه،منم نمیزارم بره... داییش عصبانی داد زد --تو خفه شو دخالت نکن! خانمه که حالا فهمیدم مامان مهراده اخم کرد --چته داداش؟چرا سر بچه من هوار میکشی؟ بعدم دست مهرادو و یه پسر دیگه رو گرفت کشوند سمت اتاق ولی مهراد برگشت. منفی وار سر تکون داد --من نمیزارم‌ طاها بره،به ترانه قول دادم مراقبش باشم. داییه کلافه تو موهاش دست کشید و با لحن آروم تری --مهراد جان!عزیز من! حاج مرتضی بابای این بچه اس! من و تو چه کاره ایم اجازه ندیم؟ مهراد پوزخند زد --حااااج مرتضی؟ طرف حاجی باشه و انقدر هول... ناخودآگاه از دهنم پرید --حرف دهنتو بفهم بچه! تا مهراد منو دید پوزخند زد --تو‌ چی میگی این وسط؟مثل اینکه بدبختیای ما یه سرش وصل میشه به تو؟ سروان محمدی به جای من جواب داد --ایشون سروان مهدی ستوده همراه ما هستن! تا اینو گفت مهراد دیگه حرفی نزد و سروان با چشماش واسم خط و نشون کشید که یعنی بعد حسابی از خجالتم در میاد... «حلما» @berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دلم دلداری می‌خواهد از جنس ابر که به وقت دیدنم ببارد و به وقت ندیدنم نیز ببارد.... | °قهوه تلخ° @berke_roman_15
❄️برای لبخند تو❄️ «مهراد» اون مرد به ظاهر حاجی،طاهارو با خودش برد و اونم زیاد مخالفتی نکرد. بعد از فوت خاله خیلی ساکت شده بود. نه بازی میکرد،نه حرف میزد،نه غذا میخورد. با صدای مامان از فکر دراومدم همینجور که نشسته بود لب حوض زد رو پاش و با گریه نالید --اللهی بمیرم!حالا بچم چی میخوره؟ این چند روزه ام به زور من دوتا لقمه غذا میخورد. کلافه برگشتم سمت دایی --دایی شما که بزرگتری دیگه چرا؟ چرا اجازه دادی بچه‌ رو ببرن؟ مامان در ادامه حرف من --راست میگه!خیر سرت بزرگتری! از اولم همین بودی! خدابیامرز سعید با اینکه از تو خیلی کوچیک تر بود،بیشتر حالیش میشد... دایی حق به جانب نشست کنار مامانم --الناز چرا چرت و پرت میگی؟ طرف بابای بچه اس! میتونم بگم نبر؟ مامان پوزخند زد --هه! وقتیم من میخواستم از امیر طلاق بگیرم همینو میگفتی! به من و مهران اشاره کرد --میبینی که هر دوتاشونو مثل دسته گل بزرگ کردم. دایی کلافه تو موهاش دست کشید --ماجرای تو فرق داشت! مامان با گریه نالید --من این حرفا حالیم نیست،برو بچمونو بیار! طاها اونجا دق می‌کنه، من می‌دونم! مهران بیخیال سر تکون داد --نخیرم!‌خودم شنیدم باباش بهش میگفت واسش تبلت میخره... مامان حرصی یه نشکون از بازوی مهران گرفت --تو اگه حرف نزنی‌ نمیگن لالیا! مهرانو کشیدم سمت خودم --چیکار به بچه داری مامان؟ زندایی بی توجه به حرفای بقیه‌ رو‌کرد سمتم --مهراد جان حال ترانه چطوره؟‌ نرفتی بهش سربزنی؟ مهران پرید وسط و به جای من جواب داد --چرا نمیرین بیمارستان ملاقاتش؟ مگه مریض نیس.... مامان حرصی دمپاییشو درآورد و جیغ زد --مهراد اینو از جلو چشم من دور کن تا نزدم تو سرش! خندیدم --حرف بدی نمیزنه که آخه؟ رو کردم سمت مهران --ببین اگه ما همه این ریختی بریم دیدن ترانه که می‌فهمه مامانش مرده! متفکر بهم خیره شد --خب میگیم واسه خاطر داییه. مامان بی توجه به مهران رو کرد سمت دایی --چرا راجع به ازدواج الهام به من چیزی نگفتی؟ دایی نگاهشو از مامان گرفت و تلخند زد --چون میترسید آبرو ریزی بشه. طرف قصد بدی نداشت،فقط میخواست بهش کمک کنه همین! مامان پوزخند زد --خیلی کمک کرد!دستش درد نکنه یه بچه گذاشت تو دومن خواهر بدبخت من! هرچقدر نشستم، دیدم بحثای دایی و مامان تمومی نداره،پیش خودم گفتم برم به ترانه سر بزنم. لباسامو با یه تیشرت اسپرت دودی و شلوار کتون مشکی عوض کردم و اسنپ زدم سمت بیمارستان.... «مهدی» ماشینو جلو در اصلی بیمارستان پارک کردم، ولی همین که خواستم پیاده شم،دیدم مهراد با یه پسره جلو در وایسادن دارن باهم حرف میزنن. یکم دقیق شدم فهمیدم فرشاد. همون پسری که ما یکماه بود دنبالش بودیم و هیچ ردی ازش نبود. زنگ زدم سروان محمدی و همینجور که حواسم به مهران و فرشاد بود حرف میزدم. _الو مهدی؟ +الو حامد کجایی؟ _کجا باشم؟ تو اداره ام.همه که مثل تو نیستن هر روز هر روز مرخصی بگیرن که. خندیدم +خیلی خب حالا،کشتین مارو از بس گفتین! خندید _جونم چیکار داشتی؟ +اختاپوس ردیابی شد. متعجب و با صدای بلند _جدییی؟کجاااا؟ +الان واست موقعیت میفرستم،فقط فعلا نمی‌خواد برین سر وقتش. _چی میگی مهدی؟ این فرصت واسه ما طلاس! +می‌دونم، ولی از طریق این پسره مهراد میتونیم بهتر از کارش سر در بیاریم. یه ماشین بفرس جایی که من هستم،تا بهت بگم چیکار کنی. _مهراد؟ +بابا همین پسره که امروز تو ماجرای اون پدر پسره هی جوش میزد. _آهاااان! تو اونو از کجا میشناسی؟ +قضیه اش مفصله،فعلا کاری که گفتمو بکن... همین که فرشاد رفت،از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مهراد. تا منو دید پوزخند زد --مار از پونه بدش میاد،دم لونه اش سبز میشه. خندیدم --شوخی خوبی بود. بی توجه بهم به راهش ادامه داد ولی با حرفی که زدم وایساده --این پسره کی بود باهاش حرف میزدی؟ کلافه برگشت سمتم --به تو مأموریت دادن فضول من باشی؟ بی توجه به حرفش --آخه دیدم داشت تعقیبت میکرد،گفتم شاید نشناسیش. خندید --رفیقمه بابا! مگه مثل تو اوسکوله بیفته دنبال من؟ یقشو چنگ زدم --ببین وقتی میخوای حرف بزنی مراقب باش چی میگی! همین الانشم به اندازه کافی جرمت سنگین هست! با ضرب خودشو ازم جدا کرد و با اخم --اگه مراقب نباشم مثلا میخوای چیکار کنی؟ بعدشم مگه من چیکار کردم که بخواد جرمم سنگین باشه؟ بی سیم درآوردم حامدو خبر کردم ولی مهراد همچنان مثل ماست وایساده بود همونجا. حدس زدم از کارای فرشاد بیخبره،چون اگه باخبر بود باید موقع بی سیم زدن یه عکس العملی نشون میداد،نه اینکه همینجوری بایسته اونجا‌... حامد با یه سرباز اومد و رو‌کرد سمت مهراد --آقای مهراد مهرجو؟ مهراد تأییدوار سر تکون داد --خودمم. حامد کتفشو گرفت --شما باید همراه ما بیاید. مهراد کتفشو از دست حامد خارج کرد و خندید --بابا این مهدی یه چی بلغور کرد شما چرا جدیش میگیری؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖