eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
696 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️برای لبخند تو❄️ «کیان» از سرکار برگشتم، دوش گرفتم و دراز کشیدم رو تخت. گوشیمو باز کردم،ولی هیچ پیام یا تماسی از ترانه نبود. جز یه تماس بی پاسخ که واسه ساعت ۹ صبح بود. همین که شمارشو گرفتم، دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم +جان دلم؟ _سلام. +سلام عزیزم خوبی؟ چند ثانیه مکث کرد و آروم جواب داد _خوبم. کنجکاو صداش زدم +ترانه؟ یدفعه شروع کرد گریه کردن. نگران گفتم +وااا! چت شد جوجه؟ انگار اصلاً صدای منو‌ نمی شنید،چون همینجور گریه میکرد. یکم صبر کردم تا آروم شد و با صدای گرفته ای گفت _الو؟ +جانم؟ با بغض گفت _کیان من عذاب وجدان دارم. نفسمو صدادار بیرون دادم +تو که منو نصف عمر کردی! چرا؟ _میشه بیای اینجا؟ مردد گفتم +راستش...من روم نمیشه،بیام بیارمت اینجا؟ _باشه‌.‌.. «ترانه» وقتی بابامو کشتن حدود ۹_۸ سالم بود. از چیزایی که امروز مامان و دایی میگفتن، تا حدودی سر در میاوردم،ولی وقتی فهمیدم قاتل بابام اون کسی که اعدام شده نبوده، ناخودآگاه حس بدی بهم دست داده بود. یه جورایی خودمو تو ماجرای قصاص بی گناه اون آدم شریک میدونستم، این مثل خوره افتاده بود به جونم. دلم میخواست با یه نفر حرف بزنم. یه نفر که بهم بگه من بی گناهم،بگه تموم اون حرفا دروغ بوده و اون آدم بی گناه اعدام نشده. ناخودآگاه از دایی سعید بدم اومده بود. از دست دادن بابام‌ تو اون سن خیلی واسم سخت بود، ولی از اینکه دایی بخاطر ما سکوت کرده بود، بیشتر اذیتم میکرد... نمازمو خوندم و بین نماز کلی گریه کردم. حس میکردم حتی خدا هم از دستم ناراحته و من هیچ کاری نمیتونم بکنم..‌ داشتم لباسامو عوض میکردم که کیان زنگ زد. رفتم بیرون،دیدم مامان داره نماز میخونه. صبر کردم نمازش تموم شد تا اجازه بگیرم برم. همین که نمازش تموم شد برگشت سمتم --مگه تو دیروز اونجا نبودی؟ سرمو انداختم پایین --چرا ولی... یه نمه اخم کرد --ترانه تو پیش خودت چی فکر کردی؟ اینکه سعید گفت صیغه بخونید واسه این بود که تو رفت و آمدتون مشکلی پیش نیاد،نه اینکه هرشب هرشب بری اونجا؟! یه درصد به این فکر کردی ممکنه این ازدواج سر نگیره؟ تلخند زدم --مامان اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست! کیان اصلاً... دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا --خیلی خب،نمیخواد توجیه کنی! سکوت کردم و بعد از یه مکث طولانی --برم؟ شونه بالا انداخت --هرکار دلت میخواد بکن،من که جلودار تو نمیشم‌.... در رو باز کردم دیدم کیان منتظر وایساده. تا منو دید لبخند زد --سلام خانم خودم. سعی کردم لبخند بزنم --سلام. فکنم فهمید حالمو،چون دیگه حرفی نزد و سوار موتور شدیم... تو راه کیان پیشنهاد داد رفتیم رستوران. ولی من دوتا لقمه بیشتر نتونستم غذا بخورم و الکی گفتم سیرم. تو طول این دوساعت کیان اصلاً حرفی از حال بدم پشت تلفن نزد. شاید پیش خودش فکر میکرد به روم نیاره حالم بهتر میشه،ولی من دلم میخواستم ازم بپرسه تا یه دل سیر حرف بزنم و گریه کنم‌. یدفعه یاد اون شب افتادم‌ که باهم رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). بی مقدمه گفتم --کیان میشه بریم مزار شهدا بهشت زهرا؟ با حالت تعجب --الان؟ تأییدوار سر تکون دادم --لطفاً! لبخند زد --باشه ولی اول باید غذاتو بخوری! لبخند زدم --چشم. یه ذره سرشو آورد جلو --آخ من قربون چشم گفتنت برم که وقتی یه درخواستی داری انقدر مظلوم میشی. خندیدم --کیااان! برگشت سرجاش و خندید --آخیش! دیدی بالاخره خندیدی؟ اون لحظه واسه داشتن کیان تو دلم خداروشکر کردم،واسه وقتایی مثل الان، که حتی اگه خودش حالش بد بود، سعی می‌کرد منو‌ بخندونه.... رفتیم بهشت زهرا و به کیان گفتم اول بریم سر قبر شهید ابراهیم هادی. خداروشکر هیچکس سر قبر نبود. تا رسیدم بالاسر قبر، دیگه نتونستم‌ تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. سرمو گذاشتم رو قبر و بیصدا از ته دلم زار میزدم... «کیان» میدونستم ترانه حالش بده ولی ازش‌ نپرسیدم. پیش خودم فکر کردم شاید اگه بریم بیرون حالش بهتر میشه، ولی فایده ای نداشت. یه بغضی تو صداش بود که حتی موقعی که میخندید واضح مشخص بود. وقتی بهم گفت بریم گلستان شهدا،فهمیدم حالش بدتر از اونیه که بخواد با حرفای من آروم شه. رفتیم گلستان و گفت میخواد اول بره سر قبر شهید ابراهیم هادی. تا رسیدیم بالاسر قبر مثل مرغ پر و بال کنده دوید سمت مزار و سرشو گذاشت رو سنگ قبر،شروع کرد گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه اش قطع شد. گفتم شاید آروم شده، رفتم بالاسرش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد. سرشو آوردم بالا، دیدم صورتش خیس عرق شده و از شدت گریه از هوش رفته. نگران چندبار صداش زدم ولی جواب نداد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو ❄️ «کیان» چند بار صداش زدم ولی فایده ای نداشت. پیش خودم گفتم شاید آب بزنم به صورتش به هوش بیاد. تا خواستم از جام بلند شم،فشار کوچیکی به دستم وارد شد. برگشتم، دیدم ترانه بی رمق چشماشو باز کرده. دستشو محکم گرفتم --بیداری؟ چشماشو به حالت تأیید بست. پشت بندش شروع کرد اشک ریختن. دیگه نمیتونستم ترانه رو تو اون وضعیت ببینم،صبرم لبریز شده بود. حرصی گفتم --بس کن ترانه! بس کن! اصلاً پیش خودت فکر کردی از سرشب که زنگ زدی پشت تلفن گریه کردی تا الان،من چه حالیم؟ چرا بهم نمیگی چیشده؟ اشکات زیرنویس ندارن که من بفهمم دردت چیه! نویسنده:سوس ماس :/ بی توجه به حرفام لب زد --آب. آروم برش گردوندم به حالت اولش. رفتم جلوتر یه آب سرد کن بود... لیوان آبو بردم سمت دهنش تا بتونه آب بخوره. یکم که حالش بهتر شد کمکش کردم بلند شد، رفتیم نشستیم رو یه نیمکت. هنوزم ضعف داشت،واسه همین دست انداختم دور شونش، سرشو گذاشتم رو شونم و یه دستشو محکم گرفتم تو دستم تا راحت باشه. با صدای آرومی گفت --کیان اگه یه روز بفهمی من شریک جرم یه قتل غیر عمدی ام،چیکار میکنی؟ خندیدم --یکی میزنم پس کلت مخت برگرده سرجاش انقدر چرت و پرت نگی. سرشو بلند کرد و با بغض گفت --پس بزن! لبخند زدم --شوخی میکنم،آخه جوجه که زدن نداره. بی توجه به حرفام با صدای ترکیبی از بغض و گریه گفت --کیان،من بدون اینکه بخوام تو قتل یه آدم بی گناه شریک شدم، میفهمی اینو؟ خندم جمع شد و جدی بهش خیره شدم --ترانه چرت و پرت.... عصبانی جیغ زد --چرت و پرت نیس کیااان! دست گذاشتم رو لبم --خیلی خب آروم باش!از اولش واسم توضیح بده چیشده. سرشو انداخت پایین و متأسف سر تکون داد --وقتی بابام کشته شد خیلی کوچیک بودم. کم و بیش می‌فهمیدم دور و برم چه خبره‌. ولی امروز... امروز از بین حرفای دایی و مامانم فهمیدم...فهمیدم اون کسی که به عنوان قاتل بابام اعدام شده،قاتل اصلی نبوده. با یادآوری ماجرای قباد،داغ دلم تازه شد و بغض کهنه‌ ی قلبم،راه گلومو بست. با اینحال، نمی‌خواستم ترانه چیزی بفهمه. واسه همین تلخند زدم --خب؟ اینکه تقصیر تو نبوده،پس تو مقصر نیستی. منفی وار سر تکون داد --ولی ماجرا به اینجا ختم نمیشه. دایی سعید شاهد اون ماجرا بوده! میدونسته اون آدم قاتل نیست،ولی حرفی نزد... «ترانه» سرمو بلند کردم ولی با دیدن کیان حرفم قطع شد. هین بلندی کشیدم و ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم. چشماش کاسه ی خون بود،صورتش از شدت سرخی به کبودی میزد. دستاش مشت شده بود و من اون لحظه منتظر این بودم که اون مشتا فرود بیاد تو صورتم. از ترس زبونم بند اومده بود. از لای دندونای منقبض شده اش غرید --گفتی سعید چی؟ آب دهنمو با صدا قورت دادم --ه..ه...هیچی! کلافه چشماشو رو هم فشار داد --جواب منو بده ترانه،گفتی سعید چییی؟؟ --گ..گفتم..ش..شاهد بوده که اون آدم قاتل... حرفمو خوردم و نگران ادامه دادم --کیان بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! نمی‌دونم چرا،ولی الان خیلی عصبانی،میرم واست آب بیارم. تا از جام بلند شدم،کیان دستمو گرفت و با ضرب نشوندم رو نیمکت،جوری که استخون کمرم درد گرفت،ولی از ترس چیزی نگفتم. با همون حالت ولی یه نمه ملایم تر --نگفتی؟سعید شاهد چی بوده؟ مصنوعی خندیدم --ولش کن اصلاً! اونقدرام مهم نیس...حالا تو‌ چرا یهو انقدر عصبانی شدی؟ تلخند زد --میخوای بدونی چرا؟ با وجود اینکه چشماش باز بود،اشکاش شروع کرد باریدن. دستشو چند بار با ضرب کوبید رو سینش و تو همون حالت ادامه داد --چون داغ مرگ رفیق، ۱۰ ساله که داره جیگرمو میسوزونه! من ادعای رفاقت داشتم، ولی حتی نتونستم جونشو نجات بدم. مکث کرد و ادامه داد --چون علاوه بر اینا،الان فهمیدم بهترین رفیقم بهم نارو زده! کسی که ازش معرفت یاد گرفتم، سر دسته ی بی معرفتای عالم بوده و من خبر نداشتم. تلخند زد --حالا فهمیدی حالمو؟ حرفاش دلمو آتیش زد. کاش اون لحظه گریه نمی‌کرد. با هر قطره اشکش هزاربار مردم و زنده شدم. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم‌ هق هق گریه میکنم. ولی اون بی توجه بهم، از جاش بلند شد و دستمو گرفت منم همراه با خودش بلند کرد. --دیر وقته،بیا بریم خونه. دستشو گرفتم،واسه یه لحظه نگهش داشتم --ولی تو حالت‌ خوب نیس. پوزخند زد --حال من‌ خیلی وقته‌ خوب نیست. فایده ای نداشت، هیچ جوره نمیتونستم بهش کمک کنم. تازه فهمیدم چرا مردا زیاد درددل نمیکنن. شاید چون درداشون انقدری بزرگه، که تو‌ هیچ دلی جا نمیشه... تا برسیم‌ خونه هیچکدوم حرفی نزدیم. با اون حال کیان،همش نگران‌ بودم تصادف کنیم ولی خداروشکر سالم رسیدیم... کیان گفت می‌ره تو اتاق لباس عوض کنه ولی هرچی منتظر موندم نیومد. کنجکاو رفتم سمت اتاق، از لای در که باز بود،تو اتاقو دید زدم. سرشو چسونده بود به دیوار و شونه هاش از شدت‌ گریه میلرزید... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» یا من زیادی گیج بودم،یا کیان مبهم حرف زده بود،چون هنوز دلیل ناراحتی کیانو نمی‌دونستم :( با اینحال،دلیلش هرچی که بود،من تحمل ناراحتیشو نداشتم. در اتاقو باز کردم رفتم تو، ولی اون اصلاً متوجه حضورم نشد. آروم رفتم سمتش،دستامو از پشت سر دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش. با صدایی که مرزی تا گریه نداشت --کیانم! گریه نکن من میمیرم. واسه چند ثانیه صدای گریش قطع شد، یدفعه برگشت تو یه حرکت بغلم کرد. فشار دستاش زیاد بود. جوری که انگار قرار بود بعد از اون دیگه همدیگه رو نبینیم. سرشو گذاشت رو شونم و دم گوشم پچ زد --از مردن حرف نزن ترانه! من دیگه تحمل از دست دادن عزیزامو ندارم... «کیان» هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. نگاهم افتاد به ترانه، که عمیق خوابیده بود. دستمو زدم زیر گردنم و با دست دیگم موهایی که ریخته بود تو صورتشو کنار زدم. اون لحظه واسه هزارمین بار فهمیدم چقدر دوسش دارم. دختری که برام حکم زندگی داشت! و من حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم... امشب وقتی فهمیدم سعید شاهد بی گناهی قباد بوده،اولش باورم نمیشد،چون سعید الگوی زندگیم بود،کسی که خوب و بدو بهم یاد داد و برعکس خیلیا،همیشه می‌گفت جواب بدی رو با خوبی بده،نزار بدی تو قلبت ریشه کنه. ولی الان آدم بده ی زندگیم شده بود. کسی که اگه همراه من شهادت میداد،قباد‌ نمیمرد.... «ترانه» با احساس دلشوره ی شدید از خواب پریدم، دیدم کیان بالاسرم بیداره‌. چند ثانیه بیصدا بهش خیره بودم،ولی اون اصلاً حواسش نبود. یدفعه برگشت سمتم و لبخند زد --چرا بیدار شدی جوجه؟ کلافه نیم خیز شدم --نمیدونم،تو خواب بی دلیل دلشوره افتاد به جونم. گونمو بوسید و پتو رو روم مرتب کرد --بخواب من اینجام. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ چرا بیداری؟ نفسشو صدادار بیرون داد --نمیدونم،شاید نگرانم. دستشو گرفتم --منم مثل خودت میگم بخواب،من کنارتم. لبخند زد --من قربون بودنت. به دنبالش جدی گفتم --میشه بهم یه قول بدی؟ --چی؟ --تا وقتی من هستم هیچوقت ناراحت نشی! امشب وقتی تو اون حال دیدمت،هزاربار مردم،انگار یه نفر قلبمو مچاله کرد. تلخند زد و دستمو گرفت --ببخش نگرانت کردم. منفی وار سر تکون دادم --این چه حرفیه آخه؟من فقط نمی‌خوام ناراحت باشی، همین! حرفی نزد و من ادامه دادم --بخواب دیگه،مگه فردا میری سرکار؟ --نه،فردا یه کار مهم تر دارم. گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ نفسشو صدادار بیرون داد --میخوام برم پیش سعید ازش بپرسم چرا؟ چرا وقتی میدونست قباد بیگناهه هیچ کاری نکرد؟ وقتش بود سوالایی که ذهنمود درگیر کرده بود بپرسم. --کیان من منظورتو از این حرفا نمی‌فهمم،اصلاً مگه تو قاتل بابامو می‌شناسی؟ چرا امشب وقتی اون حرفارو راجع بهش زدم،ناراحت شدی؟ عمیق به چشمام خیره شد و با مکث طولانی گفت --اون آدم به ظاهر قاتل بابای تو،رفیق چندین و چند ساله ی من بود. من و قباد از بچگی باهم رفیق بودیم. حتی از برادر به هم دیگه نزدیک تر بودیم. اونشب تو دعوا،یه نفر سعی داشت بابای تورو بکشه که قباد مانعش شد،ولی از بخت سیاهش همون لحظه پلیسا رسیدن. تموم شواهد نشون میداد قباد به بابای تو چاقو زده. اون لحظه رو خیلیا دیدن، ولی هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. پشت‌ اون عوضی قاتل،یه آدمی بود به اسم داریوش شمس،که به قول خودمون،تو محل خرش خیلی می‌رفت. قباد محکوم به اعدام شد، خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم بی گناهه،ولی اونا غیر از من یه شاهد دیگه ام میخواستن که هیچکس نبود. درست یکماه بعد، من افتادم زندان و بقیشم که خودت میدونی... با جمله ی آخر،سیگار و فندکشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. اولش میخواستم برم دنبالش،ولی بعد منصرف شدم،پیش خودم گفتم شاید میخواد تنها باشه. با یادآوری بابام بغضم شکست. بیشتر از اونی که فکرشو بکنم دلم واسش تنگ شده بود. وقتی بود هیچوقت نمیزاشت گریه کنم. همیشه می‌گفت تا من هستم اجازه نمیدم چشمات اشکی بشن. چقدر راست می‌گفت، از وقتی رفت اشک مهمون همیشگی چشمام شد... «داریوش» سر زایمان آیه و بعدم ترخیصش به کل ماجرای اون شب و آتیشسوزی رو فراموش کردم. تا اینکه وقتی خبر مرگ ناصر رو از بچها شنیدم،کنجکاو بودم بدونم اونشب چه اتفاقی افتاده؟ صبح رفتم واسه خونه خرید کردم و لباسامو عوض کردم،تصمیم گرفتم برم پیش سعید... «کیان» تا صبح یه لحظه ام نتونستم بخوابم. همش تو فکرم با خودم کلنجار میرفتم،فردا رفتم پیش سعید کار خبطی نکنم. داشتم لباسامو عوض میکردم، که با سر و صدای من ترانه از خواب بیدار شد. خوابالو بهم خیره شد --میخوای بری سرکار؟ نمی‌خواستم بهش دروغ بگم ولی از طرفی مجبور بودم. بدون اینکه برگردم سمتش --آره. خندید --با این سر و وضع؟ یه نگا به شلوار شیش جیب پلنگی و پیرهن مشکیم که یقه اش باز بود انداختم و سوالی بهش خیره شدم --چشه؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» تو زندگیم خنگ تر از کیان ندیدم :/ خودش دیشب بهم گفت میخواد بره دیدن دایی سعید،بعد الان میگه میخواد بره سرکار،اونم با این سر و وضع؟ مصنوعی لبخند زدم --مگه تو دیشب خودت نگفتی میخوای بری پیش دایی؟ پوزخند زد --دایی؟ بی توجه به کنایه اش گفتم --منم میام. اخم کرد --بیخود. در مقابل اخم کردم --کیان اولاً لطفاً بداخلاق نباش، دوماً تو الان از دستش عصبانی ای،اگه خدایی نکرده بری اونجا یه کاری دست‌ خودت و اون بدی،من چه خاکی بریزم تو سرم؟ منفی وار سرتکون داد --نگران نباش،مرگ اون دردیو از من دوا نمیکنه. اخم کردم --زبونتو گاز بگیر!هرچی نباشه داییمه ها! عصبی خندید --حیف نمیشه فحش داد. متعجب بهش خیره شدم --نه بگوووو! بگو تا منم جواب بدم. بی توجه بهم داشت از اتاق می‌رفت بیرون که دویدم سمتش. --صبر کن...منم میام. جدی برگشت سمتم --ترانه یبار گفتم نه! شونه بالا انداختم --من کاری به تو ندارم،میخوام بیام به داییم سر بزنم... عصبانی داد زد --انقدر داییم داییم نکن! از رفتارش خیلی ناراحت شدم، ولی سعی کردم به دل نگیرم. با بغض خندیدم --خیلی خب،چرا عصبانی میشی؟ بی توجه بهم باز خواست بره که دویدم سمت در ورودی و به حالت ضربدری وایسادم جلو‌ در. خندید --این بچه بازیا چیه؟ --اگه منو نبری نمیزارم بری! کلافه‌ تو‌ موهاش دست کشید --ترانه بچه بازی در نیار. بیای که چیکار کنی؟ شونه بالا انداختم --میخوام بیام داییمو ببینم. چشم چپ کرد --خیلی خب،سریع لباس بپوش بریم. ذوق زده گونشو بوسیدم و دویدم تو اتاق... «سعید» یه عمر عذاب وجدان بابت مرگ قباد کافی بود تا نیمارو با دستای خودم خفه کنم. آب از سر من گذشته،همین الانشم هر لحظه امکان داره پلیسا بریزن سر وقتم. بالاخره میفهمن انفجار اونشب کار من بوده‌ و‌منی که آخرسر اعدام میشم،این دم آخری می‌خوام انتقام خون یه آدم بیگناه رو بگیرم. زنگ زدم به نیما و خیلی عادی باهاش حرف زدم. خداروشکر نیما تو کار مواد بود و من می‌تونستم همینو بهونه کنم،بکشونمش تو خونه ام. بهش گفتم واسم ح.ش.ی.ش بیاره، اونم از همه جا بی‌خبر، گفت صبح میاره دم خونه. بعد از گذشت چندسال‌،واسه اولین بار رفتم سراغ‌چاقوم. از جعبه اش آوردم بیرون، عمیق بهش خیره شدم. اون یه چاقوی معمولی نبود،یه میراث خانوادگی بود، که از پدر پدر بزرگم بهم ارث رسیده بود. یادمه وقتی بابام اینو بهم داد،گفت هیچوقت نباید ازش استفاده کنم،گفت این چاقو سر ستیز با صاحبش داره،چون پدربزرگم و پدر پدربزرگم با همین به قتل‌ رسیدن. دست کشیدم به لبه اش و ناخودآگاه مو به تنم سیخ شد. لقب چاقویی که حتی به دسته ی خود نیز رحم نمی‌کند واسش مناسب بود. ناخودآگاه از تشبیهم خندم گرفت و چاقورو گذاشتم سر جاش... صبح با صدای زنگ آیفونو زدم، پیرهنمو پوشیدم و چاقورو برداشتم تو جیب شلوارم جاساز کردم،رفتم بیرون. تموم این کارارو با ترس انجام میدادم ولی به‌ مرگ نیما می‌ارزید. رفتم تو حیاط دیدم نیما نشسته لب ایوون. لبخند زدم --به،نیما خان. ایستاد و در مقابل با لبخند بهم دست داد --چاکر سعیدجون. رفتم در حیاطو بستم. خندید --نمیمونم داداش،کار دارم باید برم. خندیدم --بعد این مدت اومدی،میخوای انقدر زود بری؟ خندید و یه نایلون گرفت سمتم --خیلی خی،اینم از فرمایشتون،همینجور که خواسته بودی. نایلونو گرفتم و با سر بهش اشاره کردم --واقعاً فکر کردی من واسه این کچفت و زهرمارا تورو کشوندم اینجا؟ شونه بالا انداخت --خودت زنگ زدی گفتی... حرفشو قطع کردم --ببند بابا! یقشو چنگ زدم و تو صورتش غریدم --فکر کردی دنیا بی صاحبه،که بزنی یکیو بکشی و فلنگو ببندی؟ متعجب خندید --دیوونه شدی سعید؟چی داری میگی؟ لباسشو محکم تر گرفتم --ماجرای مرگ سیا و پشت بندش اعدام قباد. آب دهنشو صدادار قورت داد --خب؟ متعجب داد زدم --خــب؟ نیما میفهمی چی داری میگی؟ با ضرب یقشو از دستم کشید بیرون --آره من میفهمم. ظاهراً اونی که نمی‌فهمه تویی که داری گندای گذشته رو هم میزنی،که چی؟ دوباره یقشو چنگ زدم و غریدم --نیما تو آدم کشتی،میفهمیییی؟ در مقابل داد زد --آررررره! میفهمم ولی وقتی کاری از دستم بر نمیاد ترجیح میدم نفهمم. پوزخند زدم --بازی تموم شد رفیق! یا همین امروز میری خودتو معرفی میکنی یا... هولش دادم رو زمین و باعث شد از ایوون پرت شه پایین و‌ پشت سرش محکم خورد رو زمین. دوتا پامو گذاشتم رو بازوی دستاش و نشستم رو قفسه سینه اش. چاقورو از جیبم درآوردم ضامنشو کشیدم و تهدید وار دست تکون داد --یا همین الان میفرستم بری به درک! پوزخند زد --وجودشو نداری! عصبانی چاقورو گذاشتم بیخ گلوش و غریدم --حالا میفهمی. فشار چاقو رو گلوش خراش انداخته بود و سعی میکرد خودشو از دستم خلاص کنه. تلخند زدم --چیه؟درد داره؟ فشار چاقورو بیشتر کردم و شمرده شمرده گفتم --ولی نه اندازه دردی که تو این چند سالی به دلم زدی! «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
❄️برای لبخند تو❄️ خون جلو چشمامو گرفته بود،نه چشمام درد کشیدنشو میدید،نه گوشام التماساشو می‌شنید. چاقورو از رو گلوش برداشتم،خواستم فرو کنم تو قلبش که لحظه ای که سیارو چاقو میزد اومد تو ذهنم و بغض مثه کنه چسبید بیخ گلوم. یه قطره اشک کافی بود تا همه چی تموم بشه و به جای نیما من بمیرم. سعی کردم خودمو محکم نگه دارم، ولی فایده ای نداشت،چون دستام شروع کرد لرزیدن و جای چاقو تو دستم شل شد. نیما از فرصت استفاده کرد،منو هول داد عقب،چاقورو برداشت و تو یه حرکت خوابوندم رو زمین --حالا دیگه واسه من کری میخونی آره؟ به ثانیه نکشیده،تیزی چاقورو رو سینم احساس کردم و پشت بندش ضربه های بعدی. اون لحظه جمله ی بابام مثل پتک خورد تو سرم --این چاقو سر ستیز با صاحبش داره. نمی‌دونم چرا لحظه ی آخر خوشحال بودم که من به جای اون میمیرم، اون موقع به جای دو نفر، قتل سه نفر به گردنم بود. با ضربه ی محکمی به قلبم نشست،نفس تو سینم حبس شد واسه آخرین بار چشمام بسته شد... «کیان» رسیدیم دم خونه ی سعید. من زودتر رفتم سمت در،ولی همین که دستم رفت سمت زنگ،در باز شد و با چهره ی رنگ پریده ی نیما مواجه شدم. تا منو دید،چاقو از دستش ول شد. نگاهم رو دستا و پیراهن خونیش خیره موند و بهت زده گفتم --تو چه غلطی کردی؟ ترانه همین که نیمارو با اون سر و شکل دید،هین بلندی کشید و از ترس بازومو چنگ زد. دیدم نیما حرفی نمیزنه،عصبانی یقشو گرفتم و غریدم --میگم چه غلطی... یدفعه ترانه جیغ زد --کیان دااااییم! اینو گفت و نیمارو پس زد دوید تو‌خونه. تا ترانه رفت،نیما خواست بیاد بیرون،که هولش دادم تو حیاط و در رو بستم. نگاهم افتاد به ترانه که داشت بالاسر بدن غرق خون سعید جیغ میزد و گریه میکرد. برگشتم سمت نیما،با غیض هولش دادم و محکم کوبوندمش به دیوار زیر گوشش غریدم --بگو تو نکشتیـش! وگرنه به مولا می‌کشمت! دیدم حرفی نزد عصبانی داد زدم --د حرررف بزن عوضیییی! چاقورو از رو زمین برداشتم،گذاشتم بیخ گلوش و با صدایی که حالا از شدت عصبانیت خشدار شده بود داد زدم --میگی یا پا بزارم رو قانون خدا؟ تأییدوار سرتکون داد --میخوای بدونی آره؟ سرشو آورد نزدیک گوشم،آروم و شمرده شمرده گفت --من کشتمشون،هم قباد،هم سعید، زیادی واسم موی دماغ شده بودن! دست گذاشت رو سینم و هولم داد --توام بخوای اینجا واسه من زر زر کنی،راحت از شرت خلاص میشم، چون آب از سر من گذشته... حرفاش دیوونم کرده بود،جوری که متوجه نبودم کشتن یه آدم چه گناه بزرگیه. اما همین که چاقورو بلند کردم خواستم هجوم ببرم سمتش، دست آشنایی دستمو نگه داشت. ترانه با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید --جان من نکشش! گریش گرفت --نمیخوام تورو از دست بدم! دستمو کشید --بیا بریم پیش داییم،فکنم داره باهام شوخی می‌کنه،شاید تو صداش بزنی جواب بده... کاش میشد اون لحظه خواب باشه. ولی تیزی جسمی تو کمرم،بهم فهموند اون لحظه واقعیه. صدایی دم گوشم غرید --بهت گفتم موی دماغ نشو. گفت و ضربه ی بعدیو زد جای قبلی. درد بدی پیچید تو کمرم، ولی نمی‌خواستم ترانه بفهمه. واسه همین دستشو محکم گرفته بودم و سعی میکردم دنبالش برم ولی وقتی ضربه ی سومو زد دیگه نتونستم تحمل کنم. دستم شل شد، از درد افتادم رو زمین. نیما نامردی نکرد و یه ضربه ی دیگه زد تو پهلوم. فکنم همون آخری کارمو ساخت،چون چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم... «داریوش» همین که رسیدم دم خونه ی سعید، از صدای جیغای پی در پی ای که از تو خونه میومد،ناخودآگاه در رو هول دادم رفتم تو. همزمان با بدن غرق به خون و بی جون دونفر از آشناترین آدمای زندگیم‌ مواجه شدم. از پشت یه مردیو دیدم که سعی داشت به سمت یه دختر هجوم ببره و دختره با گریه مقاومت میکرد. خون جلو چشمامو گرفته بود. رفتم سمتش و با یه ضربه پشت گردنش بیهوشش کردم. دختره خجالت زده از من داشت لباسشو مرتب میکرد و چادر خاکیشو سریع انداخت رو سرش. به قدری ترسیده بود که تموم بدنش می‌لرزید و زبونش بند اومده بود. تو اون شرایط نمی‌دونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم می‌دونم الان حالتون خوب نیست،ولی میشه لطفاً بهم بگید کی این بلا رو سر کیان و سعید آورده؟ بی توجه به حرفم با گریه --تو..تو..توروخدا بهشون ک..ک..کمک کنید. رفتم بالاسر سعید،ولی بدنش کاملاً یخ کرده بود،این نشون میداد تموم کرده. با دیدن جای ضرب چاقو رو قلبش حدسم به یقین تبدیل شده بود،که دختره با گریه نالید --دایی سعید مرده. دایی سعید؟! نکنه اون دخترِ همون خواهری باشه که سعید نگرانش بود؟ اگه همون باشه یعنی دختر سیاس؟ با صدای جیغش از فکر دراومدم دوید سمت کیان و سرشو بغل کرد رفتم سمت کیان،دیدم لای چشماشو باز کرده بود ولی حرفی نمیزد و دوباره بیهوش شد. زنگ زدم اورژانس ولی تا اونا برسن دختره از شدت گریه از هوش رفت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ تا اورژانس رسید و ماجرارو فهمید، زنگ زد پلیس. خداروشکر خونه ی سعید تو یه بن بست بود که فقط اون خونه اونجا بود و همسایه ی نزدیک نداشت،وگرنه اونجا الکی شلوغ میشد و واسه اون دخترم خوب نبود. حدسم راجع به سعید درست بود،پرستاره گفت نیم ساعته مرده. آمبولانس کیان و نیمارو با خودش برد. بابت نیما خواستم مخالفت کنم،ولی پشیمون شدم،چون شک میکردن به اینکه شاید من بلایی سرشون آوردم. همون موقع دختره به هوش اومد. یه نگاه به اطرافش انداخت و با ترس بهم خیره شد --کیان؟کیان کو؟ دستامو به حالت تأیید تکون دادم --نگران نباش خانم!اورژانس اومد اونو با خودش برد. همون موقع پلیسا اومدن و جوری که انگار من و اون دختره قاتلیم باهامون حرف میزدن :/ ولی اون دختر فقط گریه میکرد و هرچی ازش میپرسیدن، فقط می‌گفت میخواد بره پیش کیان. از نسبت من و اون دختره پرسیدن، منم گفتم دوست داییشم. مأمور پلیس با حالت مشکوکی به جنازه سعید اشاره کرد --شما خبر داشتین این آقا عامل انفجاری که چند شب پیش تو ساختمان متروکه ای که تو حومه ی شهر بوجود اومده بوده؟ متعجب گفتم --متوجه منظورتون نمیشم؟! دستمو گرفت --بفرمایید تو کلانتری همه چی مشخص میشه. خندیدم --ولی آخه من که کاری نکردم؟! تأییدوار سر تکون داد --عرض کردم، همه چی اونجا مشخص میشه. به چند نفرم دستور داد جنازه سعیدو انتقال بدن واسه کالبد شکافی و انجام تحقیقات. دختره دور از چشم پلیسا بهم خیره شد. حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه. از پلیسا اجازه گرفتم و رفتم سمتش. با همون حالت ترس و اضطرابی که تو طول این چند دقیقه ذره ای کم نشده بود گفت --شما کی هستین؟ با مکث طولانی --یه زمانی رفیق سعید بودم. زیر چشمی به پلیسا خیره شد و آروم گفت --میتونم بهتون اعتماد کنم؟ تأییدوار سرتکون دادم --بله. لب گزید و یه قطره اشک از چشمش چکید --نیما اون بلارو سر داییم و کیان آورد، ولی بهم گفت اگه به کسی بگم اول یه بلایی سر خودم میاره و مامان و داداشمو می‌کشه! سرشو بلند کرد و با گریه بهم خیره شد --شما میگی چیکار کنم؟ متفکر گفتم --به نظرم تا دیر نشده به پلیسا بگید،اونا هم میتونن نیمارو به سزای عملش برسونن هم... حرفمو قطع کرد --توروخدا نه!من میترسم. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،ولی ما فعلا نمیتونیم هیچ کاری بکنیم،چون باید بریم کلانتری. منفی وار سر تکون داد --من نمیام!می‌خوام برم پیش کیان... همون موقع یه پلیس زن اومد --نمیشه خانم،شما باید همراه ما بیاید. گفت و دست دختره رو گرفت به زور با خودش برد. دختره همینجوری که می‌رفت برگشته بود و با التماس نگاهم میکرد. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم سمت مأمورا. حرفای دختره بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود. اون لحظه تنها کسی که می‌تونستم بهشون اعتماد کنم،همین پلیسا بودن. مردد گفتم --این خانمی که اینجا بود میگه قاتلو می‌شناسه! دست از نوشتن کشید و کنجکاو بهم خیره شد --منظورتون چیه؟ --میگه این قتل کار یه نفر به اسم نیماس،نیما خالدی. اخم کرد --پس الان کجاس؟ --پیش پای شما اورژانس انتقالش داد بیمارستان. تا اینو شنید بیسیم زد یه جایی و گزارش نیمارو داد تا در اسرع وقت منتقل بشه به بیمارستان نیرو انتظامی. روکرد سمت من --بفرمایید سوار ماشین بشید... رفتیم کلانتری و منو بردن تو‌ اتاقی که شبیه اتاق بازجویی بود. چند دقیقه گذشت، تا یه پسر حدوداً سی و خورده ساله که لباس شخصی تنش بود،اومد تو اتاق. از جام بلند شدم،اونم دست دراز کرد سمتم --سلام، سروان مهدی ستوده هستم،مسئول بازجویی شما. --سلام،خوشوقتم. جدی به صندلی اشاره کرد --بفرمایید. یه کاغذ و خودکار گذاشت رو میز،دست به سینه به صندلی تکیه داد --خب،لطفاً هراتفاقی امروز افتاد رو مو به مو تعریف کنید. پوفی کشیدم و از وقتی تصمیم گرفتم برم دیدن سعید،تا وقتی اون دختر رو در حالتی که نیما سعی داشت بهش ت.ع.ر.ض کنه تعریف کردم. اینم گفتم‌ که نیما جون خونواده اون دختر رو تهدید کرده. اخم کرد و متفکر سر تکون داد --که اینطور. تأییدوار سر تکون دادم --بله‌ کاغذ و خودکار رو گذاشت جلوم --حالا این چیزایی که گفتید رو بنویسید. تأییدوار سرتکون دادم --چشم،فقط میشه بدونم من کی میتونم برم خونه؟خانمم تازه زایمان کرده،تنهاس. موشکافانه بهم خیره شد --شما الان جزو مضنونین این پرونده محسوب میشین،میخواین کجا برین؟؟ شونه بالا انداختم --ولی من که کاری نکردم... با اخم حرفمو قطع کرد و عصبانی گفت --برو فقط دعا کن واسه کیان اتفاقی نیفته!وگرنه من پدرتونو درمیارم! گفت و از اتاق رفت بیرون... «مهدی» از صبح که این پرونده رسید دستم و فهمیدم کیانم عضوی از این پرونده اس، خدا خدا میکردم قاتل شناسایی نشه، وگرنه اون موقع کارش تموم بود. کلافه تو موهام دست کشیدم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که سر راه سرکار ماجدی رو دیدم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» داشتم میرفتم سمت اتاقم، که تو راه سرکار ماجدی رو دیدم. احترام نظامی گذاشت و مضطرب به اتاقش اشاره کرد --جناب سروان میشه شما از این خانم بازجویی کنید؟ اخم کردم --من واسه چی؟ --آخه میگه شمارو می‌شناسه،میگه شما دوست شوهرشین. با یادآوری ترانه خانم،تازه دوزاریم افتاد و تأییدوار سرتکون دادم --مشکلی نیست،شما بفرمایید... «ترانه» دلشوره مثل خوره افتاده بود به جونم. همش نگران بودم نکنه اتفاقی واسه کیان بیفته؟ از طرفیم مرگ دایی. داغی که بعد از مرگ بابام دوباره تازه شده بود. از نظر خودم موندن اونجا سودی نداشت، ولی هیچ جوره نمیتونستم از شرشون خلاص بشم. تا اینکه یادم اومد مهدی ستوده، دوست کیان، اونجا کار می‌کنه. پیش خودم گفتم شاید بتونه کاری کنه بتونم برم پیش کیان. با صدای در از جام بلند شدم که سریع گفت --خواهش میکنم،بفرمایید. نشستم و زیر لب آروم سلام کردم. سر به زیر جوابمو داد و نشست رو صندلی روبه روم. مکث کرد و ادامه داد --حالتون خوبه؟ با بغض خندیدم --بهتر از این نمیشه. به حالت متأسف --راستشو بخواید،خودمم از وقتی فهمیدم تو شُکم اصلا. اشکام شروع کرد باریدن --آقا مهدی، بخدا من کاری نکردم،چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟ لبخند زد --اینکه ما شمارو آوردیم اینجا به این معنی نیست که شما کاری کردین! فقط میخوایم تو بررسی این پرونده کمکمون کنید. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،فقط زودتر بهم بگید باید چیکار کنم. چون من بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. نمی‌دونم چه بلایی سر کیان اومده،دارم از نگرانی میمیرم!! کلافه از جاش بلند شد --نگرانیتونو درک میکنم،ولی اینکه کی از اینجا برید، بسته به همکاریتون داره! برگشت سمتم و جدی گفت --باید تموم اتفاقایی که امروز افتاد رو،مو به مو تعریف کنید! گل بود به سبزه نیز آراسته شد -_- حالا این یکیو کجای دلم بزارم :/ چاره ای نبود،باید یکم خودمو جم و جور میکردم. سعی کردم گریه نکنم و یه نمه صدامو صاف کردم. از دیروز سرشب، که به کیان زنگ زدم ماجرای داییو گفتم،تا وقتی رفتیم خونه ی دایی سعید تعریف کردم. به اینجای حرفم که رسیدم سکوت کردم. یاد حرفای نیما افتادم --اگه اسمی از من ببری، خودتو،خونوادتو یجا نابود میکنم! مهدی منتظر بهم خیره شد --خب؟ متفکر گفتم --راستش اون لحظه نفهمیدم چیشد،وقتی دیدم دایی سعید چاقو خورده دستپاچه شدم،بعد... اخم کرد --دلیلی بر پنهون کاری نیست! پس لطفاً واضح حرف بزنید،یعنی شما اون کسی که به داییتون چاقو زد رو ندیدین؟ پس با این حساب کسی جز شما نمی‌تونه اون بلارو سر کیان آورده باشه... عصبانی خندیدم --میفهمید دارید چی میگید؟ میخواید بگید من قاتلم؟ شونه بالا انداخت --احتمالش هست... با جیغ حرفشو قطع کردم --محاله ممکنه! همون کسی که زد داییمو کشت، همون بلارو هم سر کیان آورد! تأییدوار سر تکون داد و منتظر بهم خیره شد --خب،اون آدم کی بود؟ خواستم بگم ولی باز پشیمون شدم و حرفی نزدم. کلافه تو موهاش دست کشید --ترانه خانم این سکوت به ضررتون تموم میشه! مردد بودم از گفتنش،از طرفی میترسیدم حرفای نیما حقیقت داشته باشه، از طرف دیگه الان بهترین فرصت واسه انتقام از نیما بود. هنوز باورم نمیشد دایی سعید مرده،به قدری درگیر کیان شده بودم که کلا یادم رفته بود چه خاکی به سرمون شده. به خودم اومدم دیدم دارم هق هق گریه میکنم. مهدی یه لیوان آب ریخت داد دستم و غمگین گفت --یکم آب بخورید،آرومتون می‌کنه. یه قلوپ آب خوردم و بی مقدمه گفتم --اون آدم اسمش نیماس،نیما خالدی. هنوز حرفم تموم نشده بود که مهدی از اتاق رفت بیرون و اون خانمی که اول میخواست ازم بازجویی کنه، برگشت تو اتاق. با گریه ملتمس بهش خیره شدم --خانم توروخدا میشه بگید منو ببرن پیش نامزدم؟ شما خودتون زنید،باید بهتر حال منو درک کنید! لبخند زد --نگران نباش دختر جون،انشاالله تا چند دقیقه دیگه،به خواسته ی دلت می‌رسی... «داریوش» به سربازی که پشت در بود،گقتم می‌خوام به یه نفر زنگ بزنم،اونم رفت از یه نفر دیگه اجازه گرفت. زنگ زدم به مراد،فرستادم بره بیمارستان یه سر و گوشی آب بده... نزدیک یکساعت بعد زنگ زد گفت پلیسا نیمارو کت بسته بردن، ولی وقتی از حال کیان پرسیده،گفتن خون ریزیشو بند آوردن ولی نیاز به جراحی داره و چون هم رضایت پدرش نیست و هم هزینه ی جراحیش هنوز پرداخت نشده،کسی براش کاری نکرده. از حال و روزی که من از کیان دیدم،احتمال زنده موندنش پنجاه پنجاه بود،چه برسه به اینکه بخوان جراحیش نکنن. تماسو قطع کردم و از مسئول اونجا خواستم منو ببره پیش سروان ستوده. از طرز رفتارش و نگرانی بیش از حدش واسه کیان،میشد فهمید یه نسبتی باهاش داره. اینجوری شاید بهتر می‌تونست کمکم کنه... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️
❄️برای لبخند تو❄️ رفتم تو اتاقش، آروم سلام کردم اونم با سر جواب داد. اخم کرد --چیه؟چی میخوای؟ از تلفنی که زدم،حال کیان و اینکه بخاطر هزینه بیمارستان عملش نکردن واسش گفتم. حدسم درست بود،از نگرانی چشماش دو دو میزد،ولی تو همون حال، سعی داشت اخمش رو حفظ کنه. --خب؟ نفس عمیقی کشیدم --خواستم هرجور شده منو ببرید بیمارستان،من میتونم هزینه ی عملش رو پرداخت کنم. پوزخند زد --لازم نکرده شما فداکاری کنی... عصبانی حرفشو قطع کردم و غریدم --اون داره میمیره میفهمی؟ متفکر بهم خیره شد --مرگ اون چه ربطی به تو داره؟ پوزخند زدم --اونش دیگه به شما ربطی نداره! مکث کردم و ادامه دادم --البته فکر نکن من نفهمیدم یه سر و سری با کیان داری که انقدر واسش کنجکاوی... اخم کرد --اولاً خوب چشماتو باز کن ببین کجا و در چه جایگاهی هستی! دوماً اینکه من اون پسره کیانو میشناسم یا نه، به شما هیچ ربطی نداره! سوماً... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --چندسال پیش وقتی داشتی اون بدبختو مینداختی زندان باید فکر اینجاشم میکردی! پوزخند زدم --حدسم درست بود!پس کیانو میشناسی! اخم کردم --ولی این یه مسئله ی شخصی بین من و اونه و و اصلاً به شما ربطی نداره! خواست یه حرفی بزنه ولی حرفشو خورد و به جاش با اخم ادامه داد --خیلی خب،فعلا بیرون باش،این موضوعی که میگی رو زنگ میزنم پیگیری کنن،تا جایی که بشه نیازی بشه کمک نیس. حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون... نمی‌دونم چقدر گذشت که سرباز اومد صدام زد و باهم رفتیم پیش ستوده. حس خوبی نسبت بهش نداشتم،جوری رفتار میکرد انگار کامل منو می‌شناخت ولی نمیخواست نشون بده. تا رفتم تو اتاق، بدون اینکه سرشو بلند کنه منو مخاطب قرار داد --باید همراه ما بیای بیمارستان. سرشو بلند کرد و ادامه داد --مبلغی که میخوای پرداخت کنی همراهت داری؟ تأییدوار سرتکون دادم. نفس راحتی کشید --خیلی خب بریم... «ترانه» وقتی اون خانمه اومد گفت میتونم برم پیش کیان،انگار دنیارو بهم داده بودن. از خوشحالی گریم گرفته بود و خدا خدا میکردم وقتی میرم کیان به هوش باشه... من،اون آقاهه دوست داییم،مهدی و‌ سربازی که راننده ی ماشین بود رفتیم بیمارستان. تا رسیدیم،مهدی رفت هماهنگ کرد من بتونم کیانو ببینم. پشت در اتاق یکم لباسامو مرتب کردم و آروم در رو باز کردم رفتم تو. تا کیانو تو اون حال دیدم،نتونستم تحمل کنم و پقی زدم زیر گریه. رنگش مثل گچ سفید شده بود. از پشت لباسش معلوم بود چقدر خون ازش رفته. رفتم سمتش ولی چشماش بسته بود. نشستم رو صندلی کنار تختش و مردد دستشو گرفتم. آروم صداش زدم --کیان بیداری؟ آروم لای چشماشو باز کرد و تا منو دید چشماش پر اشک شد. دستمو‌ محکم گرفت و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد --ترانه تویی،حالت خوبه؟ اختیار اشکامو از دست داده بودم ولی با این حال لبخند زدم و تأییدوار سرتکون دادم. با قطره ی اشکی که از چشماش سرخورد انگار دنیا رو سرم‌ خراب شد. اون یکی دستشو بلند کرد و اشکامو پاک کرد. --گریه نکن قربونت برم! این در حالی بود که‌ خودش مثل ابر بهار گریه میکرد. تا پرستار اومد دستشو پس کشید. پرستار اخم کرد --خانم مراعات حال خودتو نمیکنی لااقل مراعات حال این آقارو بکن! نشستی اینجا گریه می‌کنی که چی؟ کیان حرفشو قطع کرد --مشکلی نیست. پرستار که یه خانم مسن بود،در حالی که میخندید --بله دیگه ملاقات یار نبایدم مشکلی داشته باشه. جدی رو‌کرد سمت من --بیمار باید منتقل بشه اتاق عمل،شما فعلاً بیرون باشید. از اتاق رفتم بیرون ولی دلم اونجا بود. تو دلم خداروشکر کردم از بابت اینکه کیان زنده اس و می‌تونه باهام حرف بزنه. از دور دوست داییمو دیدم که همراه آقا مهدی داشتن میومدن. تا رسیدن،مهدی کنجکاو بهم خیره شد --کیان چطوره؟ همینجور که نگران به در اتاق خیره بودم --حالش اصلا خوب نیست،خیلی خون ازش رفته. همون موقع موبایل اون آقاهه زنگ خورد وبا یه ببخشید ازمون دور شد. تا رفت مهدی کنجکاو بهم خیره شد --شما این آقارو می‌شناسی؟ شونه بالا انداختم --نه اولین بار بود میدیدمش. تأییدوار سر تکون داد‌ --خیلی خب. مکث کرد و ادامه داد --اگه نمیومد معلوم نبود‌ من چه بلایی سرم میومد. مهدی متعجب بهم خیره شد --پس یعنی تو ماجرای چاقو خوردن کیان نقشی نداشته؟ ناباورانه خندیدم --معلومه که نه! این آقا بعد زمانی رسید اونجا که کیان تقریباً بیهوش بود. متفکر بهم خیره شد --عجیبه! دشمنی کیان و داریوش برمی‌گرده به‌ ده سال پیش! کنجکاو اخم کردم --منظورتون چیه؟ فهمید من چیزی نمی‌دونم منفی وار سرتکون داد. پرستار از اتاق اومد بیرون و بهمون خیره شد --همراه بیمار کیه؟بیاد لباسشو عوض کنه آماده بشه واسه عمل! تا خواستم بگم همراهش منم،مهدی حرفمو قطع کرد. --شما بمون،من میرم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» همین که کیانو دیدم،اولین جمله ای که به زبون آورد این بود که ترانه حالش خوبه؟ لبخند زدم --آره بیرونه،تو خوبی؟ تأییدوار سرتکون داد و با نفرت ادامه داد --دعا کن زنده بمونم، خودم با دستای‌ خودم نیمارو میکشم مهدی! اخم کردم --منظورت نیما خالیدیه؟ متأسف سر تکون داد --اون عوضی به راحتی دوتا از رفیقامو کشت! ولی اینبار فرق داره! کیان نیستم اگه بزارم زنده بمونه. دستشو گرفتم --خیلی خب،فعلاً آروم باش! یکم که آروم شد،لباسشو عوض کردم و چندتا پرستار اومدن تو اتاق تا کیانو منتقل کنن اتاق عمل.... «داریوش» تا دکمه ی وصل تماسو زدم صدای گریه ی آیه پیچید تو گوشم. نگران گفتم --آیه عزیزم؟ خوبی؟ میون گریه عصبانی غرید --با من حرف نزن! معلوم هست تو کجایی؟! لبخند زدم --عزیزم آروم باش توضیح میدم واست! مامانش گوشیو گرفت --سلام داریوش خان. --سلام مادرجان،آیه چش شده؟ کلافه گفت --والا مادر منم جای آیه بودم نگران میشدم. از صبح خبری نیست ازت،بچم همش نگرانه نکنه اتفاق بدی افتاده واست. هرچیم زنگ میزنه میگه خاموشه. نفسمو صدادار بیرون دادم --من خوبم، به آیه بگید نگران نباشه! گوشیمم توی کلانتری مجبور شدم خاموش کنم. تا گفتم کلانتری‌ نگران جیغ زد --وای خدا مرگم بده،کلانتری واسه چی؟ ای خدا مادر و دختر یکی از یکی بدترن -_- آیه گوشیو گرفت و جوری که سعی داشت خودشو آروم کنه --داریوش جون من بگو چی شده! چرا رفتی کلانتری؟ کلافه گفتم --ای بابا!امون بده منم حرف بزنم! دارم میگم من خوبم،اتفاقیم نیفتاده،نگران نباش! لجباز گفت --اگه خوبی همین الان بیا خونه،میخوام ببینمت،اصلاً دلم واست تنگ شده! خندیدم --چشم،یکی دوساعت دیگه... حرفمو قطع کرد --گفتم همین الان! یه نمه جدی شدم --الان نمیشه آیه،میام خونه واست توضیح میدم،فعلا باید برم کاری نداری؟ با بغض گفت --خیلی خب،مراقب خودت باش. لبخند زدم --چشم،توام مراقب خودتو فندقی باش... برگشتم تو بخش، دیدم دختره نشسته رو صندلی. فکنم ضعف کرده بود. پشت سرشو چسبنده بود به صندلی و چشماش بسته بود. رفتم یه لیوان آب آوردم واسش و یه شکلات از جیبم درآوردم گرفتم سمتش. --اینو بخورید حالتون بهتر میشه. همون موقع در اتاق باز شد و پرستارا کیانو آوردن بیرون. دختره بلند شد بره سمتشون که سرش گیج رفت و داشت با سر میخورد رو زمین که من ناچار دستشو از آستین گرفتم. یدفعه سر بلند کردم و با نگاه خیره ی کیان رو دستم مواجه شدم. من کیانو خوب می‌شناختم. پشت این نگاهش هزار تا حرف بود. نگاهش شبیه روزی بود که فهمید با آیه ازدواج کردم. وای خدا! نکنه کار بدی کردم؟ اینبار کیان به معنای واقعی خورد میشه! دختره معذب زیر لب تشکر کرد و رفت نشست رو صندلی. رو کردم سمت سروانه --من دیگه میتونم برم؟ تأییدوار سرتکون داد --آره،ولی فعلاً یه مدت نباید از این محدوده خارج بشین،چون هر لحظه ممکنه واسه ماجرای قتل احضار بشین دادگاه. تأییدوار سرتکون دادم و خواستم برم که مردد گفت --ممنون بابت کمکت. لبخند زدم --خواهش میکنم کاری نکردم.... «کیان» هضم اون صحنه واسم خیلی سخت بود. انگار واسه دومین بار یه نفر قلبمو محکم کوبید رو زمین. خدایا چرا داریوش دست از سر زندگی من بر نمی داره؟ به قدری حالم بد شده بود،که لحظه ی آخر فقط صدای داد و فریاد پرستارارو می‌شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم... «ترانه» همینجور که نشسته بودم رو صندلی چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای پرستار، که داشت‌ یه چیزیو تعریف میکرد نگران از جام بلند شدم. شنیدم داشت می‌گفت حالتای حیاتی بیمار حین عمل غیر عادی بوده و همین باعث شده خون زیادی از دست بده از اونجاییم که گروه خونیش O_ باید یکی همخونش باشه تا بتونه بهش خون بده. در همون حین نگاهم افتاد به گوشی موبایل رو صندلی کناریم. بی توجه بهش نگران به مهدی خیره شدم --حالا باید چیکار کنیم؟ کلافه تو موهاش دست کشید --نمیدونم،باید بگردیم دنبال کسی که گروه خونیش O_ باشه. از تصور اینکه اتفاقی برا کیان بیفته دست و پاهام شروع کرد لرزیدن و اشکام بی اختیار می‌ریخت. همون موقع دوست دایی برگشت گوشیشو برداره ولی تا حال منو دید رو کرد سمت مهدی --اتفاقی افتاده؟ مهدی حرفی نزد و من با گریه گفتم --آقا مهدی چرا بهشون نمیگید؟ رو‌کردم سمت دوست‌ دایی --شما گروه خونیتون چیه؟ --اُ منفی،چطور؟ ذوق زده گفتم --جدییی؟ میشه به کیان خون بدین؟ رو کرد سمت مهدی --مشکلی واسه کیان پیش اومده؟ مهدی لبخند زد --بله ولی با کمک شما حل میشه،البته اگه حاضر باشین‌ بهش خون بدین. پسره حق به جانب لبخند زد --چرا که نه،حتماً. بنده خدا به قیافش نمی‌خورد آدم بدی باشه ولی نمی‌دونم مشکلش با کیان چی بود؟ حتی وقتی داشتن کیانو منتقل میکردن،دیدم چجوری داشت نگاهش میکرد. بیخیال از فکر دراومدم و به صحبتای مهدی و اون پسره گوش دادم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» اون پسره که فهمیده بودم اسمش داریوشه،کارش که تموم شد خیلی زود رفت و موندیم من و مهدی. انقدری چشم به انتظار به در اتاق عمل خیره شده بودم،که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. نمی‌دونم چقدر گذشت، که با صدای مهدی از خواب بیدار شدم. --ترانه خانم بیدارشین، باید ببرمتون خونه. شوک زده بهش خیره شدم --چیشده مگه؟ کیان طوریش شده؟ جوری که با حالت دستاش سعی داشت آرومم کنه --نه نگران نباشین چیزی نشده! از تو نایلونی که رو صندلی کناریم بود یه ساندویچ درآورد گرفت سمتم --بفرمایید،غذاتونو بخورید تا من شمارو برگردونم خونه، بعد دوباره برمی‌گردم... حرفشو قطع کردم --نه آقا مهدی! من خودم پیش کیان میمونم. یه نمه اخم کرد --ساعت ۱۰ شبه،خوب نیست یه خانم این ساعت تنها بیرون باشه. تلخند زدم --اون مال وقتیه که شوهر اون خانم، بی جون رو تخت بیمارستان نیفتاده باشه! از جام بلند شدم --نکنه اتفاقی افتاده شما دارین ازم پنهون میکنین؟ تا مهدی خواست حرفی بزنه،دکتر از اتاق عمل اومد بیرون. هردو دویدیم سمتش و من نگران گفتم --دکتر حالش خوبه؟ کنجکاو بهم شد خیره --شما خواهرشی؟ مهدی به جای من جواب داد --نه ایشون همسرشونن. متفکر بهم خیره شد --نمیدونم باید از این اتفاقی که واسه همسرتون افتاده خوشحال باشیم،یا ناراحت! ضربات چاقو در مرز بین ستون فقرات و طناب نخاعی خورده. واسه همین طناب نخاعی دچار آسیب ضعیفی شده. با اینحال جراحی خیلی خوب پیشرفت، ولی به احتمال پنجاه درصد بیمار بعد از بهبودی واسه یه مدت محدود فلج میشه،البته محدودیت این دوره هم قابل پیش بینی نیست،چون ممکنه ۱۰ روز باشه، ۱۰ سال و شایدم واسه همیشه... از یه جایی به بعد حرفاشو نمیشنیدم. فقط یه سری جملات تو مغزم اکو میشد و نمی‌دونم چیشد که پخش زمین شدم... «مهدی» کیان کم بود،ترانه هم اضافه شد :/ حرفای دکتر خیلی نگرانم کرده بود. همینجور که نشسته بودم رو صندلی، با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و متوجه اطرافم نبودم. با صدای زنگ یه موبایل، کنجکاو به کیف ترانه خیره شدم. بیخیال جواب ندادم ولی بعدش پیش خودم فکر کردم شاید از خونوادش باشن. بدون اینکه به وسایلش نگاه کنم،موبایلشو برداشتم و دکمه وصل رو زدم. صدای گریه ی یه خانم تو‌ گوشم پیچید. --الو ترانه،کجایی خاله؟ یه نمه صدامو صاف کردم --سلام خانم. با تعجب --سلام،شما؟ اون لحظه نمیدونستم چی بگم که خودش ادامه داد --آهان،آقا کیان شمایید؟شرمنده نشناختمتون. تا خواستم بگم من دوست کیانم،باز خودش ادامه داد --ترانه کجاس؟میشه گوشیو بهش بدین؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --خانم من دوست کیانم،ترانه خانم هم ضعف کردن فعلاً بهشون سرم وصله،منم نمیتونم برم پیششون. نگران و با صدای بلند --وای خدا مرگم بده،الان شما کجایید؟ سریع گفتم --نگران نباشید مشکل خاصی نی.. حرفمو قطع کرد --آقا لطفاً آدرس جایی که هستید رو واسم پیامک کنید،بخدا من دیگه توان ندارم! نمی‌خوام خدایی نکرده ترانه ام مثل مادرش... فکر کنم از اون طرف یه نفر صداش زد. بی توجه به حرفش ادامه داد --لطفاً همین الان آدرس رو‌ پیامک کنید. گفت و تماسو قطع کرد. مردد آدرس بیمارستانو واسش فرستادم و به حالت نشسته رو صندلی خوابم برد... با تکونای دست یه نفر از خواب بیدار شدم. کنجکاو به پسر بیست،بیست و خورده ساله ی روبه روم خیره شدم. در مقابل به حالت تردید، جلوم دست دراز کرد --سلام شما دوست کیان،نامزد ترانه اید؟ از جام بلند شدم و دستشو به نشونه ی احترام فشار دادم --سلام،شما؟ لبخند زد --من مهرادم،پسر خاله ی ترانه،یکساعت پیش مامانم زنگ زد. تأییدوار سر تکون دادم --آهان،منم مهدیم،دوست کیان،خوشوقتم. کنجکاو به اطراف خیره شد --ترانه کجاس؟حالش خوبه؟ با اینکه می‌گفت پسر خالشه، ولی از اینکه انقدر راحت راجع به ترانه حرف میزد حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بالاخره اون ناموس رفیقم بود. یه نمه اخم کردم --فعلاً بیهوشه. لبخند زد --باشه،من فقط میخوام ببینمش! اخمم شدید تر شد --آقای محترم، عرض کردم فعلاً بیهوشه! عصبانی با کف دست زد تو سینم --یبار گفتی شنیدم،منم گفتم می‌خوام ببینمش! همون لحظه پرستار از اتاق اومد بیرون --همراه خانم مولایی... حرف پرستار تموم نشده بود که مهراد گفت --من،همراهش منم. بعدم که داشت می‌رفت با نگاه پیروزمندانه ای بهم خیره شد. پوزخند زدم و نشستم رو صندلی... «مهراد» با زور مامان و البته فضولیم از بابت دیدن ترانه رفتم بیمارستان. بعد از گذشت ۶_۵ سال حتماً خیلی تغییر کرده بود،با این وجود که از مامان شنیده بودم ازداوجم کرده. بیخیال این فکر و خیالا رفتم تو اتاق، ولی با دیدن دختری که رو تخت خوابیده بود، رسماً کپ کردم. اون ذهنیتی که من از ترانه داشتم،یه دختر جلف با سبک لباس مسخره ای که جدیداً خیلیارو اسیر خودش کرده بود،بود. ولی زمین تا آسمون با اون چیزی که فکر میکردم فرق داشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «مهراد» داشتم به این فکر میکردم که وقتی ترانه بیدار شد،چجوری بهش بگم خاله سکته کرده، که همون لحظه با قیافه متعحبش چشم تو چشم شدم. لبخند زدم --ترانه بیدار شدی؟ گیج بهم خیره شد --مهراد؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --بخاطر تو اومدم،زنگ زدیم گفتن حالت بد شده. ولی اون انگار اصلاً حرفمو نشنید،چون همینجور که از رو تخت بلند میشد کنجکاو بهم خیره شد --تو‌ میدونی کیان کجاس؟ شونه بالا انداختم --نه. تازه یادم افتاد اسم نامزدش کیانه،ولی به رو خودم نیاوردم. نمی‌دونم چرا ندید،از اون پسره بدم میومد:/ همین که خواست از تخت بیاد پایین، سرش گیج رفت و داشت می افتاد که با دست نگهش داشتم. اخم کرد --تو خجالت نمی‌کشی؟ منفی وار سرتکون دادم --تو چشمات کوره،من چرا خجالت بکشم؟ حرفی نزد و با چشماش به دستام اشاره کرد --بکش کنار. خندیدم --اگه نکشم؟ جدی اخم کرد --مهراد من با تو شوخی دارم؟ با خنده چشمک زدم --نداری؟ بی توجه بهم رفت سمت در که دویدم سمتش --صبر کن! با این وضع کجا میخوای بری؟ جوابمو نداد و در رو باز کرد. کلافه بازوشو چنگ زدم که همون موقع اون پسره دوست کیان رسید. خیره به دستم نگاه کرد که باعث شد دستمو ول کنم. ترانه برگشت سمتم --دفعه آخرت باشه مثل بچها با من رفتار می‌کنی مهراد! من و تو دیگه همبازی بچگی نیستیم. وات؟ ترانه چی گفت الان :/ رو کرد سمت مهدی --آقا مهدی کیان چیشد؟ مهدی با اخم نگاهشو ازم گرفت و رو کرد سمت ترانه --هنوز به هوش نیومده. ترانه غمگین بهش خیره شد --نمیشه ببینمش؟ مهدی با همون اخم جواب داد --باید بریم باهاشون صحبت کنیم. ترانه با سر تأیید کرد و جلوتر از مهدی رفت. همین که خواستم برم دنبالش،مهدی جلومو گرفت --من هستم، شما لازم نیست زحمت بکشی. پوزخند زدم --اونوقت شما کی باشی که بخوای بگی من چیکار کنم؟ حرصی دندوناشو رو هم فشار داد و با صدای ترانه که صداش میزد،راهشو کج کرد رفت. دلیل این رفتارای ترانه رو نمی‌فهمیدم. پنج سال واسه این حجم از تغییر زیادی زیاد بود. موبایلمو درآوردم، زنگ زدم مامانم. چندتا بوق خورد تا جواب داد --الو مهراد؟رفتی بیمارستان؟ ترانه حالش خوبه؟ پوزخند زدم --آره،از من و توهم سالم تره. با حالت خوشحالی --خب خداروشکر،کی میاید خونه؟ خندیدم --امشبو بیخیال مامی،فعلاً ترانه خانم با حاج آقا(حالت تمسخر) رفتن دیدن یار. مامان متعجب گفت --چی میگی مهراد؟حاج آقا کیه؟ مسخره خندیدم --بابا همین دوست این پسره کیان،من موندم ترانه با اون حجم از دیوونه بازی‌ چجوری این پسره ی ریشو رو تحمل می‌کنه؟ حتماً کیانم یکیه لنگه ی همین. مامان بی توجه به حرفم گفت --خیلی خب،حواست به ترانه باشه،من فعلا برم کاری نداری؟ معترض گفتم --من نمی‌خوام حواسم به این دیوونه باشه،الانم میام خونه. با صدای بوق به صفحه موبایلم خیره شدم. یعنی از این حجم از توجه مامان،داشتم ذوق مرگ میشدم... «ترانه» همه ی مشکلاتم به کنار،حضور مهراد واقعا شوک زده ام کرده بود -_- پسره ی احمق، یه جوری رفتار می‌کنه اون که مهدیه پیش خودش فکر کنه حتما خبریه؟ با صدای مهدی از فکر دراومدم. یه لیوان معجون گرفت سمتم --لطفاً بخورید،دکتر گفت خیلی ضعف کردین. زیرلب تشکر کردم و یه قلپ ازش خوردم،دیدم طعمشو دوست دارم بقیشم خوردم. با حالت تردید اخم کرد --ببخشید اینو میگم،ولی به نظر من پسرخالتون اینجا نباشن خیلی بهتره. همون لحظه صدای مهراد اومد که به جای من جواب داد --آهاااا،اونوقت حتماً تو اینجا باشی خوبه؟ مهدی جوابشو نداد و روبه من جوری که مهراد بشنوه گفت --چون ایشون اصلاً قابل اعتماد نیستن! میدونستم رفتارای مهراد باعث شده بود مهدی نسبت بهش بی اعتماد بشه،ولی مهراد برعکس ظاهرش خیلی متین بود. مهراد پوزخند زد --راست میگه،امثال اینا فکر میکنن فقط خودشون غیرت دارن... مهدی اخم کرد --من منظورم این نبود. مهراد لجباز با سر حرفشو تأیید کرد --چرا حاجی،همینو میخواستی بگی. مهدی رو کرد سمت من --ترانه خانم من شمارو می‌رسونم خونه،خودم میام پیش کیان میمونم. مهراد متفکر به من و مهدی اشاره کرد --ببینم،این پسره ننه بابا نداره؟ یعنی فقط شمایید؟ هیچکدوم جوابشو ندادیم و من در جواب مهدی گفتم --نه،شما تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین... مهدی کلافه حرفمو قطع کردم --لطفاً به حرفم گوش بدین! مهراد اخم کرد --هوووی یارو! داری با یه خانم محترم صحبت میکنیا. محترمو با تأکید گفت و رو به من خندید... مهدی میخواست اسنپ بزنه، که مهراد رگ داش مشتیش گل کرد و با وجود اینکه دل خوشی از مهدی نداشت،گفت خودش منو می‌رسونه. مهدیم همراهمون اومد، گفت میخواد از خونه وسیله برداره،ولی قشنگ مشخص بود می‌ترسه منو با مهراد تنها بفرسته... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ منتظر تو ماشین نشسته بودیم که مهراد از تو آینه بهم خیره شد --آدم قحط بود؟ ناخودآگاه از لحنش خندم گرفت چشم ازم گرفت --والا آخه،یه مشت خشک مذهبی... یهو حرفشو خورد --ترانه مطمئنی این بشره؟ نگاهم افتاد به مهدی که داشت میومد سمت ماشین. مهراد همینجور که با حرص ماشینو روشن میکرد --شیطونه میگه گازشو بگیر این پسره ضایع شه! از حالت حرف زدنش خندم گرفت، ولی خیلی زود محو شد. تو این مدت کوتاهی که دکتر اون حرفارو راجع به کیان زده بود،همش این سوالارو از خودم می‌پرسیدم:اگه یه روزی کیان فلج بشه،بازم حاضری مثل الان عاشقش باشی؟ بازم میتونی کنارش بمونی؟ میتونی ازش مراقبت کنی؟ جواب همه این سوالا تو یه کلمه خلاصه میشد،عشق! من کیانو با تموم وجودم دوست داشتم! عشقی که منو تغییر داد،چون میدونستم کیان اونجوری دوست داره. به عشقش چادر خریدم،سربه راه شدم،چیزایی که حتی بهشون فکر نمی‌کردم. به خودم اومدم دیدم هق هق دارم گریه میکنم. واسم مهم نبود تنها نیستم،حتی نگاه ترحم آمیز اون دوتاهم واسم مهم نبود. به این فکر میکردم، دیشب اون ساعت پیش کیان بودم، ولی اون الان معلوم نیس چه سرنوشتی دچارشه، و منی که مرگ دایی و حال کیان داره از پا درم میاره. با دستمال کاغذی که جلوم ظاهر شد،سربلند کردم دیدم جلو خونه ایم. گیج به مهراد خیره شدم --مهدی کو؟ --نیم ساعت پیش رفت. یعنی من نیم ساعت تمام گریه میکردم؟؟ مهراد به جای من جواب داد --موندم حالت بهتر بشه،بعد بریم تو. تأییدوار سرتکون دادم و همین که دستم رفت سمت دستگیره سریع گفت --فقط....هیچی بریم... «مهراد» من و ترانه از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. مثل خواهر نداشتم شایدم بیشتر دوسش داشتم و تحمل ناراحتیشو نداشتم. از طرفیم نمیتونستم کاری کنم. نه ترانه اون ترانه قبلی بود،نه من مثل قدیم احساسی بودم که بخوام مثلاً بغلش کنم یا اینکه انقدر باهاش حرف بزنم تا حالش بهتر شه. با صداش از فکر دراومدم -مهراد چرا نمیای؟ --اومدم،بریم... «ترانه» تا چشمم افتاد به پارچه سیاه رو دیوار،واسه دفعه دوم شکستم. بعد بابا،دایی جای خالیشو تا حدودی واسم پر میکرد،ولی حتی دایی هم واسم نموند. خیال میکردم دیگه اشکی واسم نمونده،ولی چشمام مثل ابر بهار شروع به باریدن کردن و ناخودآگاه زانوهام سست شد. مهراد نگران بهم نزدیک شد --ترانه خوبی؟ تا خواستم حرفی بزنم،تو سرم سوزش شدیدی احساس کردم و چشمام تار شد. لحظه آخر فقط صدای فریاد مهرادو شنیدم که داشت خاله رو صدا میزد... با حس سنگینی یه جسمی رو دستم،از خواب بیدار شدم. کنجکاو به دور و برم نگاه کردم،تو اتاقم بودم و طاها کنارم خوابیده بود. طاها کلا از بچگی زیاد عادت نداشت پیش کسی بخوابه،به جز وقتایی که از چیزی می‌ترسید میومد پیش من یا مامان. بمیرم بچمون ترسیده بود. با دیدن لباس مشکی تو تنش،یاد دایی افتادم. هیچوقت نمیزاشت من یا طاها لباس مشکی بخریم،میگفت هر وقت من مردم باید سیاه بپوشید. تو دلم تلخند زدم --چه تلخ حرفات حقیقت داشت دایی! آروم از جام بلند شدم و لباسامو با مانتو و شلوار و روسری مشکی عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون،ولی هیچکس نبود. با تعجب دویدم سمت حیاط ولی اونجام کسی نبود. با صدای مهراد، از ترس دو متر پریدم هوا :/ خجالت زده بهم خیره شد --ببخشید ترسوندمت. بی توجه به حرفش اخم کردم --پس بقیه‌ کجان؟ نفسشو صدادار بیرون داد --اگه قول بدی آروم باشی و مثل دیشب حالت بد نشه بهت میگم! دیشب؟ مگه دیشب چیشد؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ به مهراد خیره شدم --مگه دیشب چیشد؟ همون موقع صدای زنگ اومد و مهراد رفت تو حیاط،منم بی اختیار رفتم دنبالش. با دیدن مهران،داداش کوچیکه ی مهراد بی خیال برگشتم برم تو خونه،ولی با‌ حرفی که زد سرجام میخکوب شدم --خاکسپاری تموم شد. شنیدم مهراد با صدای آروم سعی داشت ساکتش کنه. برگشتم سمتشون و با بهت به مهران خیره شدم --چی گفتی مهران؟ مهران جوری که با تردید به مهراد خیره شده بود --گفتم خاکسپاری دایی تموم شد... یعنی داییمو بدون خداحافظی با من خاک کرده بودن؟ یعنی من دیگه نمیتونستم ببینمش؟ با گریه رو‌کردم سمت مهراد و جیغ زدم --چرا بهم‌ نگفتیییی؟ مهراد حرفی نزد و من بیشتر جیغ زدم --چراااااااااااااا؟ عصبانی لباسشو چنگ زدم و با گریه نالیدم --چرا نگفتی بههههم؟ نشستم رو زمین و همینجور که گریه میکردم --چرا من همش باید‌ آخرین نفر باشم؟ چرا من انقدر بدبختممم؟ با دستام به صورتم چنگ میزدم و گریه میکردم. مهراد هرچقدر سعی میکرد آرومم کنه من در عوض بیشتر جیغ میزدم و گریه میکردم. ولی با صدای‌ فریادش ناخودآگاه لال شدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ با صدایی که از شدت بغض خشدار شده بود --ترانه ازت خواهش میکنم آروم باش! اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر اون بچه باش،اون از خاله،اینم از تو. بیچاره،طاها دیشب با گریه خوابید. اون از خاله؟منظورش چیه؟نکنه واسه مامانم اتفاقی افتاده باشه؟ گریم تو لحظه بند اومد و بهت زده بهش خیره شدم --مامانم چیشده؟ مصنوعی خندید --چیزی نشده من فقط میگم... لجباز جمله قبلیمو تکرار کردم --گفتم مامانم چیشده؟ کلافه تو‌ موهاش دست کشید --فکنم یه دفعه خبر مرگ داییو شنید شوکه شد،بعدشم... با حالت نگرانی --مهراد‌ چرا جون به لبم می‌کنی؟ مهران که مثلاً میخواست درستش کنه --آجی،مامانت سکته کرده،الانم تو بیمارستان... با سیلی که مهراد زد تو گوشش ساکت شد. رو‌کرد سمتش و عصبانی غرید --تو نمیتونی دو دقیقه لال بمونی؟ به من اشاره کرد --نمیبینی شرایطشو؟ ولی من دیگه چیزی نمشنیدم. واسم مهم نبود اونا دارن دعوا میکنن،مهم سرنوشت من بود که‌ با تلخی بدجوری اخت شده بود. نمی‌دونم مهراد چی تو صورتم دید، که شروع کرد صدام بزنه ولی من نمیتونستم جواب بدم. تنها چیزی که تو ذهنم بود،این بود که اگه مامانم بمیره چیکار کنم؟ بغض داشت خفم میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم و بی هدف به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم. مهراد همینجور صدام میزد، سعی داشت توجه ام رو به‌ سمتش جلب کنه. ازم میخواست اگه صداشو می‌شنوم جواب بدم. آخرسر کلافه از لباسم گرفت و تکونم داد --ترانه خوبی؟جان من یه چیزی بگو. مهرانو فرستاد واسم آب آورد و به زور چند قلوپ به خوردم دادن. آرزو کردم کاش اون لحظه قلبم از حرکت می ایستاد تا دیگه نخوام شاهد این همه درد باشم :( نگران بهم خیره شد --خوبی؟ در جوابش‌‌ با صدایی که انگار از ته چاه میومد --مامانم الان کجاس؟ لبخند زد --نگران نباش مشکل خاصی نیست. فقط باید یه مدت تحت مراقبت باشه. تموم توانمو جمع کردم و از جام بلند شدم --منو ببر، می‌خوام ببینمش. مردد از جاش بلند شد --ولی چیزه آخه... همون موقع موبایلش زنگ خورد. به شماره خیره شد و لبخند زد --عه این،این وسط چی میگه؟ اینو گفت و تماسو وصل کرد. صدای گوشیش بلند بود واسه همین می‌شنیدم مهدی پشت خطه. منو بگو،اصلاً یادم نبود کیان در چه حاله-_- دل تو دلم نبود تماس قطع شه ببینم چیشده. تا تماس قطع شد مهراد لبخند زد --خب، اینم از شوهرت. حرفی نزدم تا اون ادامه داد --مهدیه،دیشب محض اطلاع شمارشو گرفتم،الان زنگ زد گفت کیانو منتقل کردن بخش،اگه میخوای بریم ببینش. با این جمله انگار دنیارو بهم دادن. پیش خودم فکر کردم الان میریم بیمارستان کیانو میبینم،بعدشم میرم به مامانم سر میزنم،ولی نمی‌دونستم این اتفاق دیگه هیچوقت نمی افته.... «کیان» تا شنیدم مهدی از کسی که پشت خط بود خواست ترانه رو بیاره پیش من ،عصبانی شدم و تا تماسش قطع شد توپیدم بهش --کی گفته من می‌خوام اونو ببینم؟ خندید --شوخی می‌کنی؟ اخم کردم --همین الان‌ زنگ بزن بگو نیان،نمیخوام ببینمش! مهدی جدی‌ اومد سمتم و همینجور که سعی داشت‌ بشینه رو تخت --کیان این چه حرفیه میزنی؟نه به اون موقع ات که دم مرگ بودی،بیشتر از خودت نگران زینت بودی،نه به الان؟ حرفی نزدم و اون ادامه داد --کاش همه ی دخترا اندازه ی ترانه خانم عاشق‌ بودن. دیشب نبودی ببینی چه حالی داشت،از بس واسه تو غصه خورد از هوش رفت. بی توجه به حرفش --داریوش اینجا چه غلطی میکرد؟ نفسشو صدادار بیرون داد --از وقتی داریوشو دیدم،فهمیدم گاهی وقتا آدما اونقدرام که نشون میدن بد نیستن! اخم کردم --منظورت چیه؟ لبخند زد --حس تورو نسبت به داریوش درک میکنم،ولی باید بگم تا دیروز اون به تو مدیون بود،ولی حالا تو بهش مدیونی! از یه طرف واسه خاطر زنت،از طرف دیگه ام واسه‌ زنده موندنت. حرفای مهدی‌ خیلی مبهم بود. داریوش دشمن خونی من بود،جوری که راضی نبودم یه دقیقه ام نفس بکشه،ولی الان انگار ماجرا جور دیگه ای بود. یادم افتاد به لحظه ای که داریوش دست ترانه رو گرفته بود. از شدت عصبانیت،ناخودآگاه دستام مشت شد. کنجکاو و در عین حال با اخم --مگه اون عوضی چیکار کرده که من بهش مدیونم؟؟ متفکر بهم خیره شد --با توجه به اظهارات ترانه خانم و داریوش،ظاهرا وقتی تو چاقو میخوری نیما سعی داشته به ترانه خانم...چیزه یعنی... با جمله ی آخرش مغزم سوت کشید و با صدایی که خودمم انتظار نداشتم داد زدم --چیییی؟نیما چه غلطی کردههههه؟ مهدی‌ جوری که سعی داشت آرومم کنه اخم کرد --صداتو بیار پایین،خیر سرت مریضیا! مکث کرد و ادامه داد --بله،نیما می‌خواسته غلط اضافی بکنه که همون موقع داریوش میرسه و جلوشو میگیره. عصبی خندیدم --شوخی قشنگی بود. با حالت جدی --کیان این یه حقیقته،ولی اگه تو میخوای میتونی شوخی برداشت کنی؟! پوزخند زدم --خب،مورد بعدی؟ واسه من چیکار کرده؟ خندید --متأسفانه خونی که در حال حاضر تو رگاته از‌ داریوشه... «حلما» @berke_roman_15
❄️برای لبخند تو❄️ «کیان» با حرفی که زد،چشمام از تعجب چارتا شد. پوزخند زدم --من چاقو خوردم،تو‌ مغزت تاب برداشته؟ جم کن بابا! این مزخرفا چیه میگی؟ اخم کرد --کیان می‌دونی‌ مشکل تو چیه؟ اینکه فقط خودتو میبینی،فکر می‌کنی فقط تویی که مهربونی،دل رحمی،چمیدونم بامرامی... منفی وار سر تکون دادم --اشتباه فکر می‌کنی،من فقط حقیقتارو بازگو میکنم، که البته اینکه داریوش یه عوضیه به تمام معناست، حقیقت محضه!خواست حرفی بزنه،که همون موقع صدای زنگ موبایلش اومد. وقتی جواب داد،گفت ترانه اومده دم در باید بره. اخم کردم --وایسا ببینم،کی گفته من می‌خوام ترانه رو ببینم؟ با تعجب بهم خیره شد --کیان مثل اینکه واقعاً حالت خوب نیستا! زنت‌ اومده دم در میخواد بیاد دیدنت بعد داری این حرفارو میزنی؟ نمی‌دونستم چجوری چیزی که دیدمو به مهدی بگم،نمیخواستم راجع به ترانه فکر بد کنه. کلافه صداش زدم --مهدی‌ تو هیچوقت دروغ نمیگی! مکث کردم و ادامه دادم --چرا وقتی داشتن منو‌ منتقل میکردن اتاق عمل،داریوش دست ترانه رو گرفته بود؟ برگشت سمتم و‌نگاه معناداری سرتا پام انداخت --واقعا متأسفم واست،فکرت خیلی خرابه... عصبانی داد زدم --فکر من خراب نیست آدمای اطرافم... همون موقع درد بدی پیچید‌ تو‌ کمرم و دادم‌ رفت هوا. دستپاچه دوید سمتم --کیان خوبی؟ کلافه تو موهاش دست کشید --هی بهت میگم عربده‌ نزن‌ خیر سرت مریضی،بفرما اینم نتیجه اش! رفت به پرستار گفت اومد بهم آرامبخش زد و نفهمیدم کی خوابم برد... نمی‌دونم چقدر گذشت،که ترانه در زد اومد تو اتاق. دست خودم نبود،نمیتونستم نگاهش کنم. آروم اومد سمتم و نشست‌ رو صندلی. جوری که سعی داشت جلوی گریه اشو بگیره --کیان خوبی قربونت برم؟ در حد یه کلمه --خوبم. خندید --حالا چرا عصبانی میشی؟ با همون لحن --درد دارم می‌خوام بخوابم. تأییدوار سر تکون داد و سریع از جاش بلند شد --باشه عزیزم‌ من میرم راحت استراحت کن. دست دراز کرد پتومو مرتب کنه که‌ محکم دستشو پس زدم --نیازی نیس،خودم میتونم. تلخند زد --کیان چرا اینجوری می‌کنی؟ حرفی نزدم و اون ادامه داد --میدونی تا به هوش بیای هزاربار مردم و زنده شدم؟ بعد الان... حرفشو قطع کردم --لطفاً برو بیرون حوصلتو ندارم. بهت زده خندید --الان داری باهام شوخی میکنی؟! کلافه داد زدم --میری بیرون یا بگم بیان ببرنت... با جیغ حرفمو قطع کرد --میرم بیرون، ولی قبلش باید بفهمم تو چته،بعدشم دفعه آخرت باشه سر من داد میزنی! پوزخند زدم --نگران نباش، این آخرین باره، دفعه ی بعدی وجود نداره! فکنم منظور حرفمو نفهمید چون‌ آرومتر از قبل گفت --خیلی خب،میزارم پای اینکه عمل کردی و حالت خوب نیست،ولی هرموقع بهتر شدی بگو بیام پیشت. اخم کردم --لازم نکرده! دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا! نتونست تحمل کنه و پقی زد زیر گریه --کیان خیلی نامردی! می‌دونی من الان تو چه شرایطی ام و داری اینجوری باهام رفتار می‌کنی؟ تلخند زدم --مگه تو شرایط منو درک کردی؟ آخرش شدی یکی لنگه ی همون آیه! همون که زندگیمو نابود کرد، با احساسم بازی کرد و تهش خیلی‌ راحت چشماشو‌ رو همه چی بست! توام یکی لنگه ی همون... گیج بهم خیره شد --کیان چی داری میگی؟ یه جوری حرف بزن منم بفهمم خب! منفی وار سر تکون دادم --متأسفم واسه اینکه واضح تر از نمیتونم بگم دیگه نمی‌خوام ببینمت! چندبار دهن باز کرد یه چی بگه ولی حرفشو خورد. با گریه از اتاق رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. از خواب پریدم و گیج به اطراف خیره شدم،دیدم تو بیمارستانم. خواستم دستمو بلند کنم ولی حس کردم دستم سنگینه. نگاهم‌ افتاد به ترانه،همینجور که دستمو محکم گرفته بود،سرشو‌ گذاشته رو دستم و‌ عمیق خوابیده بود. تا دیدمش انگار دردم آروم تر شد. از اینکه حالش خوب بود‌‌ هزار بار خداروشکر کردم ولی یه چی این وسط آزارم میداد. لحظه ای که داریوش دست ترانه رو گرفته بود،یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمی‌رفت،خون جلو چشمامو گرفته بود و ناخودآگاه دستم مشت شد. کاش می‌تونستم دلیل اون اتفاقو از زبون خودش بشنوم،یه دلیل منطقی که‌ باعث بشه‌ تموم حسای‌ بدم از بین برن... «مهدی» حساسیت کیانو درک میکردم، چون خودم یه مرد بودم. واسه همین قبل اینکه ترانه بره پیشش واسش توضیح دادم کیان دچار سوء تفاهم شده و باید یه جوری واسش توضیح بده که بفهمه اصل‌ قضیه چیه. تو همین فکرا بودم که نگاهم خیره موند رو‌ مهراد،پسر خاله ی ترانه. از وقتی اومده بود‌ همش با خودش قدم میزد و کلافه تو موهاش دست میکشید. مشخص بود یه چیزی داره اذیتش می‌کنه. رفتم سمتش و از پشت سر،دست گذاشتم رو شونش. برگشت و یه لبخند کج و کوله تحویلم داد. لبخند زدم و به نیمکت روبه رومون اشاره کردم --بریم اونجا بشینیم؟ تأییدوار سر تکون داد و بی هیچ حرفی دنبالم اومد.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو ❄️ با فاصله از هم نشسته بودیم رو صندلی و مهراد به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود. بدون اینکه من چیزی بگم،خودش شروع کرد حرف بزنه --گاهی وقتا آدما انقدر حواسشون پرت زندگیه، که فراموش میکنن عزیزاشونو. سرشو انداخت پایین و ادامه داد --البته تو زندگی من آدم زیاد نیست،ولی مامان ترانه، جزو معدود کسایی بود که شاید حتی بیشتر از مامانم دوسش داشتم. بیصدا گریه میکرد ولی به‌ روی خودم نیاوردم تا ادامه بده. برگشت سمتم و با چشمای اشکی بهم خیره شد --دیروز وقتی بهش خبر دادن باید بره واسه شناسایی جسد دایی،درجا سکته کرد... لب گزید تا صدای گریه اش بلند نشه و من با تعجب بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ تلخند زد --بردیمش بیمارستان ولی فایده ای نداشت! متأسف سر تکون دادم و فشار ریزی به شونه اش وارد کردم --تسلیت میگم واقعا! تأییدوار سر تکون داد و حرفی نزد. مکث کردم و نگران بهش خیره شدم --ترانه خانم نمیدونه؟ منفی وار سرتکون داد --نمی‌دونم چجوری باید بهش بگم،اصلا نمی‌دونم بعد از شنیدنش چه حالی میشه... مکث کرد و تلخند زد --الهی بمیرم،خالم از وقتی بابای ترانه مرد واسش هم پدر بود هم مادر،نهایت سعیشو میکرد که ترانه کمبود پدرشو حس نکنه،ولی الان چی؟ «کیان» مهدی در زد بیاد تو اتاق،ازش خواستم صبر کنه. با دست آزادم چادر ترانه رو مرتب کردم و بعد بهش گفتم بیاد. تا اومد نگاهش رفت سمت ترانه و با پایین ترین صدای ممکن --ترانه خانم خوابه؟ تأییدوار سرتکون دادم. نزدیک تختم و آروم تر از قبل ادامه داد --کیان یه مشکلی پیش اومده باید باهات حرف بزنم. کنجکاو اخم کردم --چیشده؟ نگاهش بین من و ترانه چرخید --راجع به زنته. نگران به ترانه خیره شدم --راجع به ترانه؟ چیشده؟ مکث کرد و بی مقدمه گفت --مادر ترانه سکته کرده. با حالت تعجب --جدیییی؟ چرااااا؟ کلافه تو موهاش دست کشید --ظاهراً وقتی خبر مرگ برادرشو شنیده شوکه شده، همون لحظه درجا سکته کرده. نوچی کردم و به مهدی خیره شدم --الان کجاس؟ نفسشو صدادار بیرون داد --متأسفم اینو میگم،ولی اون مرده. جوری چشمام گرد شد که هر لحظه امکان داشت از حدقه بزنه بیرون -_- عصبانی یکی زدم تو سینه اش --حرف دهنتو بفهم! اونم نامردی نکرد و یه چک آروم زد تو گوشم --احمق، مگه من با تو شوخی دارم؟ با حالت تعجب --یعنی واقعی مررررد؟ مصنوعی خندید --نه، الکی مرد ببینه واکنش دومادش چیه. بی توجه به شوخی بی مزه اش نگران به ترانه خیره شدم. --هنوز نمیدونه. کلافه دست کشیدم تو موهام --وااای،حالا باید چیکار کنیم؟ شونه بالا انداخت --تو که تکلیفت معلومه، باید بمونی همینجا،ولی واسه ترانه‌ خانم دوتا راه بیشتر نمی مونه،یا اینکه کلا بهش نگیم و به بهونه مراقبت از تو بزاریم اینجا بمونه حرفشو قطع کردم --نمیشه،نمیزارن همراه مرد زن باشه. با سر حرفمو تأیید کرد --پس میمونه راه دوم،بهش بگیم تا همراه مهراد بره. اخم کردم --مهراد کیه دیگه؟ --پسر خاله ی ترانه خانم دیگه. پوزخند زدم --آهااان،بعد این چند وقته کجا بود؟ شونه بالا انداخت --نمی‌دونم. منفی وار سر تکون دادم --نمیخواد،نمیزارم با اون بره. یدفعه یاد گلناز افتادم --زنگ میزنم بابام اینا بیان ترانه رو ببرن. تأییدوار سر تکون داد و خندید --دقت کردی از وقتی به هوش اومدی مثل جغد بیداری؟تو درد نداری اصلا؟:/ تا خواستم بخندم کمرم درد گرفت و مصنوعی اخم کردم --بفرما، اینم درد!خنک شدی حالا؟ خندید و از اتاق رفت بیرون... تا مهدی رفت ترانه از خواب بیدار شد و گیج بهم خیره شد. خندیدم --ساعت خواب خانوم! بی توجه به حرفم کنجکاو به اطراف خیره شد --مامانم کو؟ --مامانت؟ تأییدوار سرتکون داد --آره،همین الان اینجا بود. دستشو گرفتم و لبخند زدم --خواب دیدی عزیزم. چند ثانیه متفکر بهم خیره شد و خندید --ببخشید پاک دیوونه شدم. عمیق به صورتش خیره شدم، تو این چند روز خیلی لاغر شده بود. زیر چشماش گود افتاده بود و در همون حال چشماش از شدت گریه ورم داشت عمیق به صورتم زل زد و با بغض --خوبی؟ لبخند زدم و با پشت دست صورتشو نوازش کردم --آره قربونت برم! انگار منتظر این جمله بود. چون سرشو گذاشت رو سینم،لباسم و چنگ زد و شروع کرد گریه کردن. تو همون حال شروع کرد حرف زدن --کیان قول بده زود خوب بشی! بخدا صورت دایی یه لحظه ام از جلو چشمام کنار نمیره! هنوز باورم نمیشه که مرده! آخه مگه من چقدر توان دارم؟! گریش به هق هق تبدیل شده بود. دست گذاشتم رو کمرش و رو سرشو بوسیدم. اون لحظه کلا منصرف شدم از اینکه بهش بگم مادرش مرده. نمی‌خواستم من کسی باشم که بدترین خبر زندگیشو میده. نمی‌دونم چقدر گذشت،که دیگه صدایی ازش نیومد،دیدم خوابش برده... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ پرستار تا مارو تو‌ اون وضعیت دید اخم کرد --آقا مثل اینکه اینجارو اشتباه گرفتین؟ اخم کردم --سوء تفاهم نشه،ایشون زن من... اومد نزدیک و تا ترانه رو دید حرفمو قطع کرد --خانم شماس؟ تأییدوار سر تکون دادم --بله،چطور؟ متأسف سر تکون داد --دیشب حالش بد شد،دکتر واسش آرامبخش قوی تزریق کرد تا بتونه یه تایم طولانی استراحت کنه،با این وضع چجوری اومده اینجا؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم،راستش دیشب من خودمم بیهوش بودم. آرامبخش واسه چی؟ همینجور که آمپولو آماده میکرد --چون مدت زمان طولانی سرپا بود و مهم تر از اون دچار شوک عصبی شده بود که خداروشکر به خیر گذشت. نگران به ترانه خیره شدم --من الان باید چیکار کنم؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی،الان میگم بیان منتقلش کنن بخش. تا حرفش تموم شد سریع گفتم --نمیشه بمونه اینجا؟ خندید --گفتم اینجارو اشتباه گرفتینا! متفکر بهم خیره شد --اینجا نه،ولی فکنم بشه یه کاری کرد‌ راحت بتونین‌ بهش سر بزنین. طولانی مکث کرد و یدفعه گفت --آهان! حالا یادم اومد! اون آقایی که دیروز هزینه ی بیمارستان شمارو پرداخت کرد یه مبلغ اضافه تر داد واسه مخارج بیمارستان،اگه بخواین میتونیم از اون مبلغ برداریم و این‌‌ امکانو در اختیارتون قرار بدیم. سوالی اخم کردم --آقایی که هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کرد؟؟ تأییدوار سرتکون داد --بله یه آقایی بود،ولی اسمشو نگفت... حرف پرستار بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود. پیش خودم فکر کردم اون آدم کی بوده؟ حدس زدم بابام باشه،ولی اگه اون بود که میومد بهم سر میزد :/ همینجوری که فکر میکردم به ترانه خیره شدم. بمیرم تو این مدت چقدر اذیت شده بود واسه خاطر من :( با پشت دست صورتشو نوازش کردم و عمیق به صورتش خیره شدم. همون موقع، در با شدت باز شد و مهدی اومد تو اتاق. ولی تا مارو تو اون حالت دید، هین بلندی کشید و سریع دست گذاشت رو چشماش. اخم کردم و عصبانی غریدم --تو دست نداری؟ حق به جانب جواب داد --فکر نمی‌کردم تا این حد دلتنگش باشی! نه به یه ساعت پیشت که چشم دیدنشو نداشتی نه به الان که... جعبه دستمال کاغذیو پرت کردم سمتش --خفه شو مهدی! بی توجه به حرفم --زنگ زدی بابات اینا؟ با مکث طولانی جواب دادم --میترسم مهدی،با چیزی که الان پرستار راجع به ترانه گفت، فکر نمیکنم تحمل شنیدنشو داشته باشی! --پس یعنی میگی به مهراد بگم بره؟ آخه نمیشه که جنازه رو زمین بمونه؟! کلافه‌ تو موهام دست کشیدم --نمیدونم مهدی،نمیدونم. فعلا بزار ترانه رو بستری کنن،بعد از دکتر می‌پرسیم باید چیکار کنیم... ترانه رو بستری کردن و دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت ضربان قلبش خیلی بالاست و هر لحظه ممکنه سکته کنه، و بخاطر عوامل ارثی این احتمال بیشتره. فعلا باید چند روز تحت مراقبت باشه و مهم تر از اون، هیچ استرسی بهش وارد نشه... «مهراد» هرچی به بزرگای فامیل اصرار کردم چند روز صبر کنن تا ترانه حالش بهتر شه و بتونه بیاد پیش خاله،قبول نکردن. میگفتن خوب نیست جنازه بمونه رو زمین. ولی به نظر من هیچی بدتر از این نبود که یه دختر تو سن ۱۹ سالگی پدر مادرشو از دست بده و حتی واسه آخرین بار نبینتش! فردای اون روز، مراسم تشییع جنازه یکی از عزیزترین آدمای زندگیم برگزار شد. اون از دایی سعید،که بیشتر مثل یه رفیق بود واسم! اینم از خاله الهام، که از مادر‌ بهم نزدیک تر بود. به قدری حالم بد بود، که موقع خاکسپاری می‌خواستم از ته دلم فریاد بزنم ولی حتی نتونستم گریه کنم،چون طاها تو بغلم بود و باید به پسر بچه ی ۱۰ ساله ای که تو اوج کودکیش یتیم شده بود، دلداری میدادم. بیچاره انقدر تو بغلم گریه کرد که از حال رفت. نگاهم رفت سمت مامانم،که بالاسر قبر از هوش رفته بود و زنا دورش جمع شده بودن. طاها رو سپردم دست مهران و دویدم سمت مامانم. سرشو بغل گرفتم و آروم‌ تو صورتش سیلی میزدم تا به هوش بیاد. حال خودمم بهتر از اون نبود. تا دستاشو گرفتم، دیگه‌ نتونستم تحمل کنم و اشکام شروع کرد باریدن. محکم بغلش کردم و هق هقم بلند شد. نمی‌دونم چقدر گذشت که رفیقام اومدن از مامان جدام کردن و بردنم یه گوشه نشوندن.... «کیان» از مهدی شنیدم علی اومده تهران و رفته بود مراسم تشییع جنازه. با صدای در گوشیمو گذاشتم کنار. نگاهم افتاد به مهدی،که همراه دکتر و چندتا پرستار‌ اومدن تو اتاق. دکتر با لبخند اومد سمتم و دست گذاشت رو شونم --خوشحالم چه زود سرحال شدی! یکی از پرستارا خندید --دکتر اینم در نظر بگیرید که حضور خانمشون اینجا بی تاثیر نبوده! همه خندیدن و دکتر جدی رو کرد سمتم --از این به بعدم همینجوری بمون،باشه؟! اون لحظه متوجه منظورش نشدم و مبهم تأییدوار سر تکون دادم. به مهدی اشاره کرد، اومد پتورو‌ از رو پاهام کنار زد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ دکتر با یه جسم فلزی کف پاهامو لمس کرد ولی من چیزی متوجه نشدم. من خیلی قلقلکی بودم،ولی اینکه اون موقع چیزی حس نمی‌کردم واسم عجیب بود؟! دکتر شی فلزیو رو تموم قسمتای پام حرکت میداد و هربار ازم میپرسید چیزی احساس میکنم یانه؟ در مقابل جواب من منفی بود. کم کم داشتم‌ به این پی می‌بردم که چه بلایی سرم اومده -_- تا اینکه وقتی دکتر گفت‌ بخاطر ضربات چاقو نزدیک نخاع فلج شدم،کامل باورم شد. گفت به احتمال زیاد کوتاه مدت اینجوریم و بعد‌ با فیزیوتراپی خوب میشه. ولی من این حرفا تو کتم نمی‌رفت. درست زمانی که ترانه بیشتر از همیشه بهم نیاز داشت باید این اتفاق می افتاد؟ به قدری ذهنم درگیر بود، که نفهمیدم کی دکتر و پرستارا رفتن. با صدای مهدی بیصدا بهش خیره شدم. --کیان با تواما! نفسمو صدادار بیرون دادم --ببخشید حواسم نبود. دست گذاشت رو شونه ام و لبخند زد --میدونم حواست پرت چیه،نگران نباش رفیق، درست میشه! کلافه سر تکون دادم --چیچیو درست میشه مهدی؟ من فلج شدم،میفهمییی؟ اونم درست زمانی که‌ ترانه بیشتر از همیشه‌ بهم نیاز داره! حق به جانب بهم خیره شد --فلج شدی،نمردی که :/ بعدشم مگه نشنیدی دکتر گفت موقته؟ تلخند زدم --دکتر یه چی گفت دل من خوش بشه. ناخودآگاه یاد اون روز، حرفای پرستاره افتادم و کنجکاو به مهدی خیره شدم --تو هزینه ی عمل منو دادی؟ خندید --خیلی دوست داشتم اینکارو بکنم ولی خب، اون موقع واقعا دستم خالی بود! اخم کردم --پس کی داد؟ مردد بهم خیره شد --قول میدی داد و بیداد راه نندازی؟ چشم چپ کردم --برو بابا توام! یه جوری حرف میزنه انگار من دیوونه ام :/ جدی بهم خیره شد --قول دادیا! کلافه خندیدم --خیلی خب! بی مقدمه گفت --داریوش. گیج بهش خیره شدم --داریوش؟ تأییدوار سرتکون داد --آره دیگه، تو گفتی کی هزینه بیمارستانتو داد منم... عصبانی حرفشو قطع کردم --تو چرا اجازه دادی؟ مصنوعی لبخند زد --ببخشید که از زخمت اندازه آبشار نیاگارا خون میومد، و روبه قبله بودی :) بی توجه به حرفش داد زدم --به درک! میمردم بهتر از این بود که پول اون عوضی بیاد تو زندگی من. شونه بالا انداخت --این که کاری نداره،همین فردا پولشو پس بده. پوزخند زدم --از سر قبرم بیارم؟ مکث کردم و ادامه دادم --اصلا‌ این مرتیکه چکاره اس که این چند روزه انقدر نقشش پررنگ شده؟ شونه بالا انداخت --قبلاً یبار گفتم! بازم بگم؟ حرفشو قطع کردم --نمیخواد! چشم ازش گرفتم --یعنی من انقدر بدبخت شدم که اون بی وجود باید خرج منو بده؟ متفکر جواب داد --برعکس،به نظرم این یه لطفیه که خدا در حقش کرده،که هم به بقیه کمک کنه،هم دید تو نسبت بهش عوض بشه؟! هوم؟ تیز برگشتم سمتش --دید من هیچوقت به این آدم عوضی عوض نمیشه مهدی،اینو خوب تو اون گوشای کرت فرو کن! نوچی کرد --این چند روزه خیلی بی عصاب شدیا! همون موقع موبایلم زنگ خورد،دیدم علیه‌ جواب دادم _الو؟ +سلام کیان،خوبی؟ _خداروشکر،تو خوبی؟ +خوبم. خواست یه چی بگه‌،که حرفشو خورد و به جاش گفت _گوشیو بده مهدی! «مهدی» گوشیو گرفتم، ولی علی ازم خواست برم بیرون،چون می‌ترسید کیان حرفاشو بشنوه. گوشیو قطع کردم و شمارشو برداشتم تا خودم بهش زنگ بزنم. خداروشکر همون موقع پرستار اومد داروهای کیانو بده. زنگ زدم، همین که وصل شد،علی بی مقدمه شروع کرد _مهدی امروز وقتی مجلس تموم شد حاج مرتضی اومد مدعی شد طاها بچه اونه و میخواست همراه خودش ببرتش. متعجب با صدای بلندی داد زدم --چییییییییی؟ با صدای نسبتاً بلندی گفت --دارم میگم حاج مرتضی میگه طاها بچه ی اونه! خندیدم --شوخی می‌کنی؟ کلافه جواب داد --تو این شرایط مگه دیوانه ام شوخی کنم؟ بهت زده به نقطه نامعلومی خیره شدم --ولی آخه چطور ممکنه؟ کلافه جواب داد --نمیدونم،فعلا که اینجا اوضاع‌ به هم ریخته اس،زنگ زدم بیای شاید بتونیم یه کاری بکنیم. شونه بالا انداختم --ولی آخه من چیکار میتونم بکنم؟ خندید --خودمم نمی‌دونم،ولی اگه حاجی راست گفته باشه، در هر صورت حقشه بچشو ببره و تو این شرایط بهتره یکی از ما بجای کیان پشتش باشه! پوزخند زدم --به نظرت کیان اگه بفهمه، پشت باباش درمیاد؟ مکث کردم و ادامه دادم --لان حاجی اونجاس؟ --آره،خاله ی طاها اجازه نمیده بچه‌ رو ببره،حاجیم میگه الا و بلا می‌خوام ببرمش،فکنم می‌خوان زنگ بزنن پلیس. کلافه تو موهام دست کشیدم --وااای،آخه چطور ممکنه همچین چیزی؟ بی توجه به حرفم با صدای آروم --ببین،فقط فک و فامیل ترانه خانم نمی‌دونن حاجی بابای کیانه و من رفیقش،مراقب باش سوتی موتی ندی وگرنه همشون میریزن سر وقت ما و کیان! «مهدی» زنگ زدم یه پرستار خصوصی واسه کیان رزرو کردم و راه افتادم. از طرفی فکرم درگیر کیان بود و از طرف دیگه درگیر بابای کیان :/ این پدر و پسر تا منو پیر نکنن ول کن نیستن -_- با صدای بوق ممتد یه ماشین به خودم اومدم دیدم چراغ خیلی وقته سبز شده... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو ❄️ با صدای موبایلم دیدم‌ محمدِ، جواب دادم --سلام بر سرباز فداکار وطن. خندید --سلام و زهرمار،تو دیگه نمیخوای بیای سرکار؟ --تو هستی دیگه،من واسه چی؟ کلافه جواب داد --بابا مهدی منم آدمم،درسته هنوز نرفتم سر خونه زندگیم ولی نامزدم صداش دراومده :( خندیدم --چشم،چند روز دیگه دندون رو جیگر بزاری میام،جان تو منم بیکار نیستم،درگیر کارای کیانم. به شوخی غرید --ای بابا این بشر‌ چه زندان باشه چه آزاد واسه ما دردسره. دیگه کم کم داشتم نزدیک میشدم واسه همین گوشیو قطع کردم و به محمد گفتم بعداً بهش زنگ میزنم.... نزدیک کوچه ماشینو پارک کردم. رفتم دیدم یه ماشین پلیس دم در خونشونه و همسایه ها همه دم در جمع شدن،دارن پچ پچ میکنن. به ماشین پلیس کنجکاو شدم، دیدم خداروشکر ماشین از مرکز خودمونه. اینجوری می‌تونستم خودمو بچسبونم به پلیسا و به قول علی تابلو نشم تا کسی نفهمه من با بابای کیان نسبتی دارم‌... رفتم تو حیاط دیدم سروان محمدی با دوتا سرباز وایسادن کنار بابای کیان و دارن باهم آروم حرف میزنن. نگاهم افتاد به پسر بچه ای که کنار یه خانم وایساده بود و‌خانمه محکم دستشو گرفته بود. حدس زدم پسره همون طاها داداش ترانه باشه. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم دیدم علیه. خواستم حرفی بزنم، که دستشو به نشونه سکوت گذاشت رو دماغش و کتفمو گرفت کشید کنار. همون لحظه مهراد جمعیتو کنار زد و اومد تو حیاط. نمی‌دونم خانمی که کنار طاها بود چی بهش گفت، که جری شد و هجوم برد سمت بابای کیان. هرچی پلیسا سعی کردن جلوشو بگیرن فایده ای نداشت و رفت یقشو گرفت و کوبیدش به دیوار --چی زر زر می‌کنی هااا؟‌ تو غلط کردی بخوای‌ به ناموس من نزدیک بشی. بابای کیان در مقابل با اخم جواب داد --بروکنار پسر جون بزار قانون همه چیو مشخص می‌کنه... مهراد نزاشت حرفشو ادامه بده و یه مشت کوبید تو دهنش. با صدای ترکیبی از بغض و عصبانیت داد زد --د آخه نشد د! مگه من مرده باشم بزارم کسی پشت سر خالم زر مفت بزنه! برگشت سمت مردی که از رو ظاهر فکنم داداش اون پسره سعید بود، در حالی که اشک می‌ریخت و یقه بابای کیان هنوز تو دستاش بود --دایی تو نمیخوای چیزی بگی؟ خیر سرت خواهرته ها؟! ولی مرده به جاش اخم کرد و اومد دم گوشش یه چی گفت و از بابای کیان جداش کرد. پسره معلوم بود حالش خیلی بده چون تا داییش اومد سمتش, سرشو گذاشت رو شونه اش و شروع کرد هق هق گریه کردن. بابای کیان در حالی که سعی داشت یقشو مرتب کنه رو کرد سمت مردمی که از رو کنجکاوی تو و بیرون حیاط جمع شده بودن و با صدای بلند جوری که همه بشنون --آهای مردم،این خانمی که امروز مراسم خاکسپاریش بود زن من بود! زن شرعی و قانونیم! تلخند زد و با بغض ادامه داد --منتها از ترس حرف شما‌ راضی شد با یه بچه ازم جدا شه. دست طاهارو گرفت و جوری کشید که اون خانمه نتونست مقاومت کنه. بهش اشاره کرد --این همون بچه اس! یکی از بین جمعیت داد زد --پس سیا این وسط برگه چغندر بود؟ بابای کیان منفی وار سر تکون داد --ولی این بچه یکسال بعد از مرگ سیا دنیا اومد! دایی مهراد اومد نزدیک و رو‌کرد سمت مردم --خانم و آقایون بفرمایید! تا اینجاشم خیلی زحمت کشیدین،دستتون درد نکنه،انشاالله تو شادیاتون جبران کنیم. همه شروع کردن یکی یکی رفتن و فقط موندیم من و علی،خانواده ترانه و سروان محمدی با سربازاش. سروان رو کرد سمت خانواده ترانه --طبق اظهارات ایشون و مخالف شما باید همه برین دادگاه و اونجا شکایتتونو ارائه بدین تا رسیدگی بشه و مجوز قانونی آزمایش دی آن ای بگیرین،ولی تا وقتی جوابش نیاد‌ این بچه باید پیش این خونواده بمونه. دایی مهراد‌ منفی وار سر تکون داد --نیازی به شکایت نیست سرکار،من در جریان همه چی بودم. به بابای کیان اشاره کرد --ایشون می‌تونه بچشو ببره. طاها ناامید به داییش خیره شد و اخم کرد --من نمیرم! مهراد تأییدوار سر تکون داد --راست میگه،منم نمیزارم بره... داییش عصبانی داد زد --تو خفه شو دخالت نکن! خانمه که حالا فهمیدم مامان مهراده اخم کرد --چته داداش؟چرا سر بچه من هوار میکشی؟ بعدم دست مهرادو و یه پسر دیگه رو گرفت کشوند سمت اتاق ولی مهراد برگشت. منفی وار سر تکون داد --من نمیزارم‌ طاها بره،به ترانه قول دادم مراقبش باشم. داییه کلافه تو موهاش دست کشید و با لحن آروم تری --مهراد جان!عزیز من! حاج مرتضی بابای این بچه اس! من و تو چه کاره ایم اجازه ندیم؟ مهراد پوزخند زد --حااااج مرتضی؟ طرف حاجی باشه و انقدر هول... ناخودآگاه از دهنم پرید --حرف دهنتو بفهم بچه! تا مهراد منو دید پوزخند زد --تو‌ چی میگی این وسط؟مثل اینکه بدبختیای ما یه سرش وصل میشه به تو؟ سروان محمدی به جای من جواب داد --ایشون سروان مهدی ستوده همراه ما هستن! تا اینو گفت مهراد دیگه حرفی نزد و سروان با چشماش واسم خط و نشون کشید که یعنی بعد حسابی از خجالتم در میاد... «حلما» @berke_roman_15
❄️برای لبخند تو❄️ «مهراد» اون مرد به ظاهر حاجی،طاهارو با خودش برد و اونم زیاد مخالفتی نکرد. بعد از فوت خاله خیلی ساکت شده بود. نه بازی میکرد،نه حرف میزد،نه غذا میخورد. با صدای مامان از فکر دراومدم همینجور که نشسته بود لب حوض زد رو پاش و با گریه نالید --اللهی بمیرم!حالا بچم چی میخوره؟ این چند روزه ام به زور من دوتا لقمه غذا میخورد. کلافه برگشتم سمت دایی --دایی شما که بزرگتری دیگه چرا؟ چرا اجازه دادی بچه‌ رو ببرن؟ مامان در ادامه حرف من --راست میگه!خیر سرت بزرگتری! از اولم همین بودی! خدابیامرز سعید با اینکه از تو خیلی کوچیک تر بود،بیشتر حالیش میشد... دایی حق به جانب نشست کنار مامانم --الناز چرا چرت و پرت میگی؟ طرف بابای بچه اس! میتونم بگم نبر؟ مامان پوزخند زد --هه! وقتیم من میخواستم از امیر طلاق بگیرم همینو میگفتی! به من و مهران اشاره کرد --میبینی که هر دوتاشونو مثل دسته گل بزرگ کردم. دایی کلافه تو موهاش دست کشید --ماجرای تو فرق داشت! مامان با گریه نالید --من این حرفا حالیم نیست،برو بچمونو بیار! طاها اونجا دق می‌کنه، من می‌دونم! مهران بیخیال سر تکون داد --نخیرم!‌خودم شنیدم باباش بهش میگفت واسش تبلت میخره... مامان حرصی یه نشکون از بازوی مهران گرفت --تو اگه حرف نزنی‌ نمیگن لالیا! مهرانو کشیدم سمت خودم --چیکار به بچه داری مامان؟ زندایی بی توجه به حرفای بقیه‌ رو‌کرد سمتم --مهراد جان حال ترانه چطوره؟‌ نرفتی بهش سربزنی؟ مهران پرید وسط و به جای من جواب داد --چرا نمیرین بیمارستان ملاقاتش؟ مگه مریض نیس.... مامان حرصی دمپاییشو درآورد و جیغ زد --مهراد اینو از جلو چشم من دور کن تا نزدم تو سرش! خندیدم --حرف بدی نمیزنه که آخه؟ رو کردم سمت مهران --ببین اگه ما همه این ریختی بریم دیدن ترانه که می‌فهمه مامانش مرده! متفکر بهم خیره شد --خب میگیم واسه خاطر داییه. مامان بی توجه به مهران رو کرد سمت دایی --چرا راجع به ازدواج الهام به من چیزی نگفتی؟ دایی نگاهشو از مامان گرفت و تلخند زد --چون میترسید آبرو ریزی بشه. طرف قصد بدی نداشت،فقط میخواست بهش کمک کنه همین! مامان پوزخند زد --خیلی کمک کرد!دستش درد نکنه یه بچه گذاشت تو دومن خواهر بدبخت من! هرچقدر نشستم، دیدم بحثای دایی و مامان تمومی نداره،پیش خودم گفتم برم به ترانه سر بزنم. لباسامو با یه تیشرت اسپرت دودی و شلوار کتون مشکی عوض کردم و اسنپ زدم سمت بیمارستان.... «مهدی» ماشینو جلو در اصلی بیمارستان پارک کردم، ولی همین که خواستم پیاده شم،دیدم مهراد با یه پسره جلو در وایسادن دارن باهم حرف میزنن. یکم دقیق شدم فهمیدم فرشاد. همون پسری که ما یکماه بود دنبالش بودیم و هیچ ردی ازش نبود. زنگ زدم سروان محمدی و همینجور که حواسم به مهران و فرشاد بود حرف میزدم. _الو مهدی؟ +الو حامد کجایی؟ _کجا باشم؟ تو اداره ام.همه که مثل تو نیستن هر روز هر روز مرخصی بگیرن که. خندیدم +خیلی خب حالا،کشتین مارو از بس گفتین! خندید _جونم چیکار داشتی؟ +اختاپوس ردیابی شد. متعجب و با صدای بلند _جدییی؟کجاااا؟ +الان واست موقعیت میفرستم،فقط فعلا نمی‌خواد برین سر وقتش. _چی میگی مهدی؟ این فرصت واسه ما طلاس! +می‌دونم، ولی از طریق این پسره مهراد میتونیم بهتر از کارش سر در بیاریم. یه ماشین بفرس جایی که من هستم،تا بهت بگم چیکار کنی. _مهراد؟ +بابا همین پسره که امروز تو ماجرای اون پدر پسره هی جوش میزد. _آهاااان! تو اونو از کجا میشناسی؟ +قضیه اش مفصله،فعلا کاری که گفتمو بکن... همین که فرشاد رفت،از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مهراد. تا منو دید پوزخند زد --مار از پونه بدش میاد،دم لونه اش سبز میشه. خندیدم --شوخی خوبی بود. بی توجه بهم به راهش ادامه داد ولی با حرفی که زدم وایساده --این پسره کی بود باهاش حرف میزدی؟ کلافه برگشت سمتم --به تو مأموریت دادن فضول من باشی؟ بی توجه به حرفش --آخه دیدم داشت تعقیبت میکرد،گفتم شاید نشناسیش. خندید --رفیقمه بابا! مگه مثل تو اوسکوله بیفته دنبال من؟ یقشو چنگ زدم --ببین وقتی میخوای حرف بزنی مراقب باش چی میگی! همین الانشم به اندازه کافی جرمت سنگین هست! با ضرب خودشو ازم جدا کرد و با اخم --اگه مراقب نباشم مثلا میخوای چیکار کنی؟ بعدشم مگه من چیکار کردم که بخواد جرمم سنگین باشه؟ بی سیم درآوردم حامدو خبر کردم ولی مهراد همچنان مثل ماست وایساده بود همونجا. حدس زدم از کارای فرشاد بیخبره،چون اگه باخبر بود باید موقع بی سیم زدن یه عکس العملی نشون میداد،نه اینکه همینجوری بایسته اونجا‌... حامد با یه سرباز اومد و رو‌کرد سمت مهراد --آقای مهراد مهرجو؟ مهراد تأییدوار سر تکون داد --خودمم. حامد کتفشو گرفت --شما باید همراه ما بیاید. مهراد کتفشو از دست حامد خارج کرد و خندید --بابا این مهدی یه چی بلغور کرد شما چرا جدیش میگیری؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
❄️برای لبخند تو❄️ «مهدی» حامد مهرادو با خودشو برد آگاهی ولی بهشون گفتم فعلاً ازش بازجویی نکنن تا خودم برم. در زدم،رفتم تو اتاق کیان. دیدم دراز کشیده رو‌تخت ولی چشماش باز بود. خندیدم --چته تو لکی؟ برگشت سمتم --سلام. --علیک،چته؟ منفی وار سر تکون داد --هیچی. مکث کرد و ادامه داد --شرمنده این چند وقت توروهم الاف خودم کردم. خندیدم --نه بابا؟ کی بهت گفت اینو بگی؟ به شوخی زد پس کلم --خفه بابا، جدی میگم :/ لبخند زدم --آخه ماکه یه رفیق به اسم کیان بیشتر نداریم که دربست نوکرش باشیم! خندید --خیلی خب حالا. کنجکاو بهم خیره شد --اون موقع علی پشت تلفن چی بهت گفت؟ شونه بالا انداختم --هیچی،گفت بریم مراسم‌ ختم منم سه سوته رفتم و برگشتم. نفسشو صدادار بیرون داد --بمیرم ترانه وقتی بفهمه چه حالی میشه :( تلخند زدم --خودتو یادت رفته؟ چشماش شفاف شد --با وجود اینکه رو بابام هیچوقت حساب باز نکردم، ولی بعد از مامانم دلم خوش بود لااقل بابا دارم،ولی ترانه چی؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --تو این شرایط نه راه پس دارم نه راه پیش،نه میتونم مراقبش باشم نه میتونم ولش کنم. اخم کردم --کیان چرا انقدر زود جا زدی؟ من بهت قول میدم تو سر یه ماه راه میفتی! کلافه برگشت سمتم --چی میگی‌ مهدی؟ چرا میخوای الکی بهم امید بدی؟ چرا نمیزاری باور کنم همه چی تموم شده اس؟ همون موقع پرستار اومد تو اتاق --خانمتون می‌خوان شمارو ببینن. گفت و ترانه‌ رو‌با ویلچر آورد تو اتاق و رفت. مهدی همینجور که با ایمو اشاره سعی داشت بهم بفهمونه راجع به فلج شدنم چیزی نگم،از اتاق رفت بیرون. لبخند زدم و دستشو گرفتم --خوبی قربونت برم؟ خندید --آره،فقط نمی‌دونم چم شده،اومدم به تو سر بزنم،تازه خودمم موندگار شدم. دستشو بوسیدم و چشمک زدم --بهتر،اینجوری منم اینجا تنها نیستم. سرشو انداخت پایین --کیان نمی‌دونم چرا حس میکنم یه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم. سرشو بلند کرد --اون روز قرار بود بعد از ملاقات تو برم به مامانم سر بزنم. مکث کرد و ادامه داد --تو ازش خبر داری؟ تأییدوار سرتکون دادم --آره عزیزم،دیروز مرخص شد. ذوق زده خندید --خب خداروشکر،کاش می‌تونستم برم خونه،خیلی دلم براش تنگ شده. بغض کرد --حتماً تا الان از گریه هزار بار غش کرده! خیلی به داییم وابسته‌ بود :( با حرفای ترانه قلبم آتیش گرفته بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم‌. دستامو باز کردم --میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ خندید و سرشو گذاشت رو سینم. تو همون حال صدام زد --کیان. سرشو بوسیدم --جون دلم؟ با گریه خندید --چقدر خوبه که هستی! قبل اینکه ببینمت از شدت وابستگیم به دایی گاهی وقتا با خودم فکر میکردم اگه یه روز خدایی نکرده بمیره من چیکار کنم؟ دایی بعد از بابام تنها مرد زندگیم بود. سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام خیره شد --ولی وقتی تورو دیدم، همه چی عوض شد. فهمیدم جای تورو تو زندگیم هیچکس،حتی بابامم نمیگیره. الانم مرگ دایی خیلی اذیتم می‌کنه ولی وقتی به تو فکر میکنم آروم میشم. اشکاش بیصدا می‌بارید و حرف میزد --کیان قول بده همیشه پیشم باشی، اگه تو نباشی منم نیستم! دست گذاشتم رو دماغش --هییییش! سرمو بردم نزدیک گوشش --هیچی نمیتونه مارو از هم جدا کنه،قول میدم بعد مرگمونم پیش هم باشیم. اشکاشو پاک کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --هرموقع خواستی گریه کنی،به این فکر کن که منو داری! صورتشو با پشت دست لمس کردم و ادامه دادم --من اینجام تا تو همیشه لبخند بزنی،باشه؟ لبخند زد --باشه. سرشو چسبوندم به سینم --قربونت برم... «مهراد» کلافه تو موهام دست کشیدم و از جام بلند شدم. زمان کند شده بود، انگار هزارسال بود تو اون بازداشتگاه بودم. رفتم سمت در و عصبانی یه لگد زدم تو در --هووووی! کسی اینجا نی؟ پنجره ی آهنگی با صدای بدی باز شد. سرباز سرشو آورد تو و اخم کرد --چته چرا داد میزنی؟ عصبانی داد زدم --معلوم هست تو این خراب شده چه خبره؟ اخمش بیشتر شد --صداتو بیار پایین! بیشتر داد زدم --دووووس ندااارم! کی میخواد جلومو بگیره؟ به جای سرباز مهدی خندید --چته چرا جفتک میپرونی پسرجون؟ پوزخند زدم --تو یکی حرف نزن! همه ی این آتیشا از گور جنابعالی بلند میشه. اخم کرد --حرف دهنتو بفهم،این چه طرز صحبت با مأمور قانونه؟ رو کرد سمت سرباز --ببرش اتاق بازجویی تا من بیام.... نشسته بودم رو صندلی و با پام رو زمین ضرب گرفته بودم‌. مهدی اومد تو اتاق و به حالت جدی رو کرد سمتم --صاف بشین. کاری که گفت رو انجام دادم. یه پرونده جلو روش باز کرد و عکس فرشادو برداشت گرفت سمتم --فرشاد صمدی،فرزند یدالله،معروف به اختاپوس. تأییدوار سرتکون دادم و اون ادامه داد --۱۵ فقره قاچاق ارز و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردان. کلافه تو موهام دست کشیدم --ربطش به من چیه؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖☕️
🌸برای لبخند تو🌸 «مهدی» پرونده رو جلو مهراد باز کردم --فرشاد صمدی،معروف به اختاپوس با کلی خلاف ریز و درشت که مهم ترینش ۱۵ فقره قاچاق ارز، و بیش از ۱۰۰فقره واردات مواد مخدر و روانگردانه. کلافه تو موهام دست کشیدم --ربطش به من چیه؟ خندیدم --نگو خبر نداشتی که بدجوری خندم میگیره. مسخره خندید و ادامو درآورد --هه هه هه! نه خبر نداشتم حالا چی میگی؟ اخم کردم --خجالت نمی‌کشی با مأمور قانون اینجوری برخورد میکنی؟ کلافه تو موهاش دست کشید --بگم غلط کردم خوبه؟ مهدی، جون هرکی دوست داری منو از اینجا خلاص کن،ناسلامتی رفیقمی :/ دستمو به حالت ایست بالا بردم --وایسا وایسا! ما کی رفیق شدیم، که من خبر ندارم؟ مکث کردم و با اخم ادامه دادم --بعدشم میخواستی مثل الان که زود پسرخاله شدی با فرشاد زود رفیق نشی، که این بلاهاهم سرت نیاد! متعجب بهم خیره شد --چی میگی‌ توووو؟ کی گفته فرشاد رفیق منه؟ دست به سینه پوزخند زدم --برو!برو خودتو سیا کن بچه! منفی وار سرتکون داد --بخدا راست میگم! من و فرشاد فقط باهم همکلاسی بودیم، همین! جدی بهش خیره شدم --ولی رفتار امروزت اینو نشون نمی‌داد؟ خندید --رفتار امروزم؟ اینکه باهاش دست دادم؟ چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از چندسال دیدمش یکی بزنم زیر گوشش :/ ؟ خندیدم --خیر،مثل اینکه تو آدم بشو نیستی. از جام بلند شدم ولی با حرفی که زد برگشتم --گندکاریای این مرتیکه فرشاد، به من هیچ ربطی نداره،میگی نه؟ حاضرم بهت ثابت کنم! همون لحظه یه فکری زد به سرم. کامل برگشتم سمتش،چشم ریز کردم --حاضری ثابت کنی؟ بی وقفه حرفمو تأیید کرد --آره. با سر حرفشو تأیید کردم --خیلی خب،حالا که ادعا میکنی با فرشاد رفاقتی نداشتی و از کاراش خبر نداری...باید با ما همکاری کنی! چند ثانیه بهم خیره شد و یدفعه زد زیر خنده --همکاری؟ یعنی میگی بیام پلیس شم؟ مسخره خندید و ادامه داد --بروووووبابا! خدمت به مملکتی که دوزار نمی ارزه، خریت‌ محضه داداشم! مکث کرد و بهم خیره شد --البته دور از جون شماها! پوزخند زدم --تو روز روشن جلو مأمور قانون پشت سر نظام حرف میزنی؟ میخوای بدم دهنتو بدوزن؟ خندید --نه بابااا؟! مگه از این کارام بلدین؟ جدی بهش خیره شدم و فکرکنم مهراد یه نمه ترسید چون خندید --جونِ داداش شوخی کردم، شما به دل نگیر. مکث کرد و به حالت اعتراض --بابا من اصلاً مال این حرفا نیستم،واسه سربازیمم به بدبختی کارت گرفتم. خندیدم --مثل اینکه اشتباه متوجه شدی؟ ما ازت نمی‌خوایم پلیس بشی، فقط میخوایم یه مدتی باهامون همکاری کنی، همین! متفکر بهم خیره شد --سیگار داری؟ حق به جانب بهش خیره شدم --مهراد حالت خوشه؟ تأییدوار سرتکون داد --آره، ولی واسه فکر کردن واقعا لازم دارم. نفسمو صدادار بیرون دادم --خیلی خب،اگه همرات داری میگم بیارن واست... «ترانه» امروز یکم حالم بهتر بود. به پرستار گفتم گوشیمو واسم بیاره. میخواستم زنگ بزنم به مهراد،تا حال مامانمو بپرسم. تا گوشیمو باز کردم، با حجم عظیمی از پیام روبه رو شدم. کلافه گوشیمو بیصدا کردم و وارد قسمت پیامام شدم، ولی همین که متن یکی از پیامارو خوندم، انگار یه نفر محکم زد تو سرم. تو یه لحظه کل بدنم یخ کرد و بهت زده به صفحه گوشیم خیره شده بودم. پیام دومو که باز کردم، حدسم به یقین تبدیل شد. نمی‌دونم چجوری اون لحظه با وجود سرگیجه زیاد، خودمو رسوندم به اتاق کیان و‌لی بین‌ راه چندبار خوردم زمین. در رو که باز کردم، کیان با تعجب بهم خیره شد --ترانه؟ تو‌ چجوری اومدی؟ لرز بدی تو بدنم داشتم،پاهام کم کم داشتن بی حس میشد ولی خودمو رسوندم به تختش. با صدایی که به شدت می‌لرزید --ت..ت..تو خبر د..د..داشتی؟؟ نگران دستمو گرفت --ترانه چت شده تو؟از چی خبر دا... حرفشو قطع کردم --ت..ت...تو می...می..میدونستی مامانم مرده! ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن --و..و..واسه همین..گ..گ..گفتی منو اینجا نگه دارن! چهرش رنگ غم گرفت. جوری که سعی داشت بغضشو پنهان کنه لبخند زد و شونه هامو گرفت --عزیزم آروم باش! اصلا اتفاقی نیفتاده... با جیغ حرفشو قطع کردم --دروووووغ نگوووووووو! تند تند سر تکون داد --خیلی خب آروم باش! بیشتر جیغ زدم --چراااااااااااا؟ تلخند زدم --چرا بهم نگفتی؟ با گریه نالیدم --تو که بهتر از هرکسی میدونستی! میدونستی من جز اون کسیو ندارمممممم! خواست بغلم کنه که دستاشو پس زدم --ولممممم کـــنننن! با گریه پوزخند زدم --تو دیگه چرا؟ جیغ زدم --تو عشقممم بودیییی! زندگیم بودی کیاااان! تو دیگه چراااا؟ کیان همینجور که گریه میکرد دستمو گرفت --آروم باش عزیزدلم! قربون اشکات برم گریه نکن... دستمو کشیدم --نمیخوامممم! پشت کردم بهش که برم. خواست مانعم بشه،ولی از حرصم هولش دادم و بی توجه به اینکه از رو تخت افتاد از اتاق رفتم بیرون.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» کمرم‌ محکم خورد کف زمین و از شدت درد لبمو گاز گرفتم. شدت اشکام بیشتر شده بود. تو یه لحظه از همه متنفر شده بودم. از نیمای عوضی، که اون بلارو سرم آورد. از خودم، که واسه دفعه هزارم شاهد خورد شدنم بودم و کاری از دستم بر نمیومد. از ترانه، که راحت قضاوتم میکرد. شاید بگین باید بهش حق میدادم،چون مادرش مرده. ولی منم مادرم مرد. روزایی که بیشتر از همیشه به وجودش نیاز داشتم،تنهام گذاشت. راست میگن آدم از کسی که بیشتر دوسش داره،بیشتر ناراحت میشه :) منم کینه ای نیستم،فقط بدجوری عاشقم... «مهدی» رفتم تو محوطه، دیدم مهراد نشسته رو نیمکت و داره سیگار می‌کشه. تا نشستم کنارش،از ترس هین کوتاهی کشید و پشت بندش اخم کرد --لالی بگی اومدی؟ لب گزید و مضطرب بهم خیره شد --ببخشید. خندیدم --تا حالا کسی بهت گفته خیلی پررویی؟ خندید --تا دلت بخواد. به ساعت خیره شدم --من می‌خوام برم بیمارستان،تو نمیای؟ پوزخند زد --مگه شما میزارین من جایی برم؟ از جام بلند شدم و تأییدوار سرتکون دادم --فعلاً آره،دو روز مهلت داری به پیشنهادی که دادم فکر کنی. از جاش بلند شد و خنده زد سر شونم --نههه خوشم اومد! چشم شما جون بخواه! روبه روی در اصلی ماشینو پارک کردم و داشتیم می‌رفتیم سمت بیمارستان. مهراد خندید و به خانمی که داشت با لباس بیمارستان می‌رفت سمت خیابون اشاره کرد --نگا کن توروخدا! ملت رد دادن... یدفعه با تعجب داد زد --ترااانه؟ دوید سمتش و منم همراه باهاش رفتم.... «مهراد» با دیدن ترانه تو اون وضعیت‌، انگار قلبم از جا کنده شد. زیر چشماش به شدت گود افتاده بود. روسریش رفته بود عقب و موهاش پیدا بود. آستینش از جای سرم پر خون شده بود و اون بی توجه با گریه به مسیرش ادامه میداد. آروم صداش زدم --ترانه. انگار متوجه من نبود. بلند تر صداش زدم --ترااانه؟ کلافه بازوشو چنگ زدم --مگه من با تو نیستم؟ با ضعفی که تو تک تک اعضای بدنش دیده میشد،دستشو کشید و لب زد --ولم کن! می‌خوام برم پیش مامانم. عصبی خندیدم --خیلی خب، برگرد لباساتو عوض کن بعد برو. بی توجه به حرفم به مسیرش ادامه داد که اینبار محکم تر دستشو گرفتم --مگه من با تو نیستم... به ضرب دستشو کشید عقب و جیغ زد --به چه جرأتی به من دست میزنی؟! حرفی نزدم و اون با گریه ادامه داد --توام میدونستی، مگه نه؟ چرا بهم نگفتی مامانم مرده؟ رو‌ کرد سمت مهدی --توام همینطور! با گریه جیغ زد --از همتون متنفرمممممم! یقه لباسمو چنگ زد --هم از توی کثافت! انگشت اشارشو گرفت سمت مهدی --هم از تو و اون رفیق بی معرفتت! از شدت گریه می‌لرزید و معلوم بود حالش بده. بی توجه بهش دستشو محکم گرفتم و از یقه لباسم جدا کردم --خیلی خب! آروم باش من همه چیو توضیح میدم... با صدای بلند تری جیغ زد --نمیخواااام! دیگه نمی‌خوام هیچ کدومتون رو ببینم! اینبار مهدی به جای من جواب داد --ترانه خانم، خواهش میکنم آروم‌ باشید! بیاین برگردین اتاقتون،خوب نیست با این وضعیت وایسین تو خیابون‌... حرفشو قطع کرد --نمیخوام آروم باشم! مگه وضعم چشه؟ هان؟ دستش رفت سمت روسریش که برش داره --اصن می‌خوام لخت شم،خوب شد... تا اینو گفت، با ضرب روسریشو محکم کردم و با پشت دست بهش اشاره کردم --ترانه دیگه داری شورشو در میاری! گمشو تو بیمارستان تا نزدم.... با صدای پرستارا، هرسه برگشتیم سمتشون. یه پرستار مرد و دوتا خانم اومدن سمتون. تا چشمشون خورد به ترانه، یکی از خانما اخم کرد --معلوم هست تو کجایی دختر؟ همزمان گرفتن از دو طرف کتفش و با وجود مقاومتش،به زور با خودشون بردن سمت بیمارستان. پرستار مرد موند و اخم کرد --شماها چه نسبتی با این خانم دارین؟ کلافه یکی زدم تو سینش --تو یکی خفه بابا! پرستار عصبانی مچمو گرفت --چی گفتی؟ مهدی دستشو گرفت ازم جدا کرد و کارتشو درآورد --بنده سروان مهدی ستوده هستم از بستگانشون. به من اشاره کرد --ایشونم پسرخالشونه. به پرستاره میخورد تازه وارد باشه. چهره اش خیلی بچه میزد. پوزخند زدم --خیالت راحت شد؟حالا برو مشقاتو بنویس عمو جون،برو. پرستار متأسف سر تکون داد و رفت. مهدی روبهم اخم کرد --مهراد مطمئنی سالمی؟ این چرت و پرتا چی بود گفتی؟ حرفی نزدم و اون با تحکم ادامه داد --دفعه آخرت هم باشه رو ناموس رفیق من دست بلند می‌کنی! «مهدی» رفتم دم اتاق کیان ولی همین که در رو باز کردم،با دیدن صحنه روبه روم هین بلندی کشیدم. کیان افتاده بود رو زمین و چشماش بسته بود... عید سعید فطر مبارک🥰 «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 دویدم سمتش ولی همین که خواستم صداش بزنم،چشماشو باز کرد. نگران بهش خیره شدم --این چه وضعیه کیان؟ چرا خوابیدی کف زمین... بی توجه به سوالام،به صورتش اشاره کرد --بزن زیر گوشم! خندیدم --چی میگی تو؟دیوونه شدی؟ عصبانی داد زد --آرههه! دیوونه شدم! گریه اش گرفته بود ولی روشو برگردوند تا اشکاشو نبینم. همون موقع دوتا پرستار اومدن تو اتاق و تا کیانو دیدن، دویدن سمتش --آقای منصور! حالتون خوبه؟ کیان فقط اشکاشو پاک کرد و حرفی نزد. یکیشون رو کرد سمت من --این چرا اینجوریه؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم،من وقتی اومدم دیدم افتاده! تأییدوار سرتکون داد --خیلی خب،کمک کنید مریضو بزاریم روی تخت. همین که خواستیم کیانو از رو زمین بلند کنیم، از درد فریاد زد. پرستار اخم کرد --آروم باش مرد! چخبرته؟ اون یکی اخم کرد --یادت رفته این مریض آسیب نخاعیه؟ برو بگو دکتر مهدوی بیاد. تموم مدتی که دکتر اومد کیانو معاینه کرد، من مثل جوجه اردک زشت وایساده بودم یه گوشه و حرفی نمی‌زدم. دکتر بعد از یه معاینه طولانی گفت خداروشکر آسیبی ندیده، دردشم بیشتر بخاطر ضربه ایه که به بخیه ها وارد شده. بعد از اینکه پرستارا رخمشو پانسمان کردن و لباساشو عوض کردن رفتن و موندیم من و کیان. همینجور که نشسته بودم رو صندلی عمیق بهش خیره شدم. تو این مدت که بیمارستان بود،ندیده بودم انقدر داغون باشه. حتی روزی که فهمید فلج شده به این شدت ناراحت نبود‌. کنجکاو صداش زدم --کیان؟ وقتی برگشت سمتم ادامه دادم --نمیخوای بگی چی شده؟ پوزخند زد --چی میخواستی بشه؟ ترانه فهمید مادرش مرده. خیال میکرد من نزاشتم‌ بفهمه،از عمد نگهش داشتم بیمارستان. تلخند زد --میدونی آدم وقتی عاشق یکی میشه، به همون اندازه که از حرفاش خوشحال میشه،دو برابر بیشتر ناراحت میشه. شاید اگه عمیق به موضوع فکر کنم،حق با ترانه باشه! حقش بود واسه آخرین بار مادرش رو ببینه،ولی هیچکدوم از اینا تقصیر من نبود! مکث کرد و ادامه داد --امروز تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده! فهمیدم چقدر به پاهام نیاز دارم،اگه پاهام سالم بود اجازه نمیدادم اونجوری بره. دستشو محکم گرفتم --کیان بهت قول میدم این روزا میگذره! پوزخند زد --گذر زمان جز بدبختی واسه من چیزی نداشت مهدی! همین زمان لعنتی بود، که زندگیمو نابود کرد! نمی‌دونستم دربرابر حرفای کیان چی باید بگم. واسه منی که ازش شناخت کامل داشتم حرفاش عین حقیقت بود و حرف حق که جوابی نداشت... یکم که حالش بهتر شد،گفت واسش سیگار بخرم. هرچیم توضیح دادم تو بیمارستان نمیشه و این حرفا،قبولدار نبود. از اتاق رفتم بیرون سوار آسانسور شدم،دیدم یه دختره ام اونجا بود. همون موقع موبایلش زنگ خورد و از آسانسور پیاده شد. --الو مهراد؟ من طبقه سومم تو کجایی؟ با شنیدن اسم مهراد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت پسر خاله ی ترانه ولی توجهی نکردم. برگشتم،نگاهم خورد به دوتا نایلونی که حدس زدم مال دختره باشه. همون موقع در آسانسور باز شد و دختره دوتا نایلونو باهم برداشت ولی انگار واسش سنگین بود. مردد رفتم سمتش --میخواین کمکتون کنم؟ تا اینو گفتم یکی نایلونارو چپوند تو دستم. لبخند زد --شمارو خدا رسوند واقعاً... همین که رسیدیم دم اتاق،مهراد از رو صندلی بلند شد اومد سمتمون. بدون توجه به من رو‌کرد سمت دختره --سلام فاطمه شارژر آوردی؟ دختری که حالا فهمیدم اسمش فاطمه اس چشم چپ کرد --سلام،آره‌ از تو کیفم بردار. رو‌کرد سمت من و لبخند زد --ممنون آقا لطف کردین. مهراد درحالی که داشت شارژرشو از کیف فاطمه برمیداشت خندید --من نمی‌دونم چه سریه ما هرکاری میکنیم یه سرش وصل میشه به جناب سروان. تا اینو گفت فاطمه دستش رفت سمت شالش و موهاشو برد زیر شال. مهراد منفی وار دست تکون داد --راحت باش آبجی جناب سروان خودیه. تا خواستم حرفی بزنم فاطمه وسایلشو برداشت رفت تو اتاق. موندیم من و مهراد. حق به جانب بهم خیره شد --مهدی تو با جنا در ارتباطی؟ خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. خندید --آخه تو این مدت کوتاهی که باهات آشنا شدم همجااااا هستی! مکث کرد و یه نمه اخم کرد --فاطمه رو از کجا میشناسی؟ گیج بهش خیره شدم --فاطمه کیه؟ مشمئز به اتاق اشاره کرد --بابا همین دختر دیوونه‌ هه که رفت تو اتاق دیگه. شونه بالا انداختم --نمیشناسم! ادامو در آورد --نمیشناسم؟ جدی ادامه داد --اگه نمیشناسی چرا وسایلشو آوردی؟ یکی زدم پس کله اش --اولاً ادب داشته باش،دوماً دیدم تو آسانسور وسایلش سنگین بود واسش،کمکش کردم همین! تأییدوار سرتکون داد --خیلی خب منم عر عر. حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم که دستمو گرفت --کجا؟صبر کن منم میام. با سر حرفشو تأیید کردم --خیلی خب بیا. به اتاق اشاره کرد --باید صبر کنیم این دوتا با هم وداع کنن تا بعد من اجازه ورود داشته باشم. پوفی کشیدم --مهراد من باید برم کار دارم،اگه میای همین الان بیا بریم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» یه هفته از روزی که ترانه رو دیدم می‌گذشت. دروغ چرا،خیلی نگرانش بودم. دل تو دلم نبود دوباره ببینمش. صبح وقتی دکتر اومد معاینه ام کرد،گفت دیگه میتونم مرخص بشم. مهدی رفته بود کارای ترخیص و علی داشت لباسامو عوض میکرد. تقریباً داشتم به این شرایط عادت میکردم. اینکه بی حرکت رو‌تخت باشم و بقیه کارامو انجام بدن. چندتا تقه به در خورد و بابا اومد تو. این مدت که بیمارستان بودم، تقریباً هر روز بهم سر میزد. علی‌ رفت باهاش سلام و احوالپرسی کرد همون موقع مهدی زنگ زد بهش گفت بره بیرون کارش داره. بابا با لبخند اومد سمتم و دستمو گرفت --سلام پهلوون. نیمچه لبخندی زدم --سلام. پیشمونیمو بوسید --خداروشکر که مرخص شدی بابا،نمیدونی گلناز از وقتی فهمید اصلا زمین ننشسته، کلی واست تدارک دیده، باید بیای و ببینی! اخم کردم --منظورت چیه بابا؟من بیام‌ خونه ی شما؟ شونه بالا انداخت --مگه غیر از این باید باشه؟ منفی وار سر تکون دادم --ممنون،مزاحمتون نمیشم. اخم کرد --این چه حرفیه کیان؟ تو پسر منی، رو‌ چشم من جا داری! حرفی نزدم و بابا با صدای آرومی ادامه داد --رفیق رفیق خودشه پسر! دست این دوتا گل پسر درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدن،ولی خب اونام زندگی خودشونو دارن! کلافه تو موهام دست کشیدم و حرفی نزدم.... رسیدیم جلو در خونه بابا اینا. گلناز همینجور که سینی اسپند دور سرم تاب میداد، گریه میکرد و قربون صدقم می‌رفت. البته واسه این صحبتا یکم زیادی همسن بودیم، ولی خب من میزاشتم پای مهربونیش. مهدی و علی کمک کردن منو با ویلچر بردن تو. از حیاط گذشتن همانا و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته ی من همانا. با یادآوری مامان، بغض مثل کنه بیخ گلومو گرفته بود. با خودم فکر کردم چقدر تو خونه جاش خالیه.ولی نه،همون بهتر که رفت و از این جهنم نجات پیدا کرد. با صدای باران از فکر دراومدم. با ذوق پرید بغلم و گونمو بوسید. --سلام داداشی! لبخند زدم و سرشو بوسیدم --سلام قربونت برم. چشمم خورد به طاها،که با فاصله از باران وایساده بود. باران برگشت سمتش --عه طاها! تو که هنوز وایسادی،بیا ببین داداش کیانم اومده! طاها‌ یه نمه اخم کرد و اومد سمتم --سلام آقا کیان. لبخند زدم --سلام طاها،حالت‌ خوبه؟ تأییدوار سرتکون داد --ممنون. گفت و دست بارانو کشید --خب دیگه بریم ادامه بازی باران. بارانم با ذوق دوید دنبالش. اون لحظه اصلا به این فکر نکردم که چرا باید طاها خونه ی ما پیش باران باشه.... رفتیم‌ تو خونه و علی و مهدی بعد از اینکه چای و میوه خوردن رفتن. به تک تک اجزای خونه با دقت نگاه کردم،ولی همه چی عوض شده بود. نگاهم خیره موند رو‌ قاب عکس دو نفره بابا و‌ گلناز، که جای عکس بابا و مامانو گرفته بود. تلخند زدم و چشم ازش گرفتم. همون موقع در باز شد و باران با گریه اومد تو خونه و دوید سمت مامانش. نگاهم خیره موند رو طاها،که از لای در تو خونه رو دید میزد ببینه چخبره. گلناز کلافه بارانو پس زد --وااای باران، بس کن دیگه! از صبح تا حالا هزاربار با طاها‌ دعوا کردی. یدفعه طاها از پشت در داد زد --گلی من دعوا نکردم! این باران بود که منو زد بعدم گریه کرد. دستشو از در آورد تو --اینم جای ناخناش که منو چنگ زده! گلناز تا نگاهش به من افتاد خندید --میبینی آقا کیان؟ کار هر لحظه ی من شده قضاوت بین این دوتا بچه ای که هیچکدومشون یه روده ی راست تو‌ شیکمشون نیست. نمی‌دونم طاها چی گفت، که باران دوید سمتش و دوباره برگشتن تو حیاط. رو کردم سمت گلناز --طاها اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهش رنگ غم گرفت و چشماشو دوخت به زمین. --چی بگم والا. اخم کردم --چیزی شده؟ با بغض خندید --به قول گفتنی اگه بگم دلم میسوزه،اگه نگم باز دلم میسوزه. در سکوت بهش خیره شدم تا ادامه حرفشو بزنه. بغضش شکست و جوری که سعی داشت اشکاشو کنترل کنه --گاهی وقتا خدا یجوری امتحانت میکنه،که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش. کلافه سر تکون دادم --چرا واضح حرف نمیزنی؟ تلخند‌ زد --طاها پسر باباته. متعجب چشمام گرد شد --چییییی؟ پوزخند زد --منم‌ اولش مثل شما باور نمیکردم. عصبی خندیدم --یعنی میخوای بگی بابای من با مادر ترانه ازدواج.... نتونستم حرفمو ادامه بدم و کلافه تو موهام دست کشیدم --ولی آخه چطور ممکنه؟؟ گلناز در حالی که به نقطنه نامعلومی خیره شده بود --ماجرا برمیگرده به زمانی که من و بابات هنوز ازدواج نکرده بودیم. مردد بهم خیره شد و ادامه داد --وقتی مادرخدابیامرزت مریض میشه، حاجی یه خانمیو میاره تا کارای خونه رو انجام بده. بعد از یه مدتم اون خانم، که الهام خدابیامرز باشه رو صیغه می‌کنه، واسه اینکه راحت تر بتونه بهش کمک کنه. نفسشو صدادار بیرون داد --حاصل اون ازدواج‌ موقت میشه طاها ولی الهام از ترس آبروش به همه میگه اون بچه از شوهر مرحومشه در صورتی که حدود یکسال بعد از مرگ شوهر سابقش طاها دنیا میاد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو 🌸 «کیان» باور کردن حرفای گلناز از یه طرف،طاها که مثل آینه ی دق جلو چشمم بود یه طرف دیگه. تو اون چند ساعت هربار میدیدمش،بیشتر بوی خیانت بابا به مامانمو حس میکردم. هربار بیشتر از قبل از بابام متنفر میشدم..... غروب با اصرار بابا رفتیم حمام. مثل بچگیام کل بدنمو شست بدون اینکه اعتراضی کنه. اون لحظه از فرط خجالت حتی نمیتونستم سر بلند کنم،ولی بابا سرمو بلند کرد و با اخم بهم خیره شد --کیان من بهت یاد ندادم همیشه سرتو بالا بگیری؟ حرفی نزدم و بابا همینجور که موهامو آبکشی میکرد ادامه داد --مردی مرده که تحت هر شرایطی سربلند باشه،هیچوقت خودشو نبازه و همیشه به بالاسریش امید داشته باشه. تلخند زدم --واسه همین شما با وجود گندی که به زندگی مامان زدی هیچوقت احساس شرمندگی نکردی؟ در ادامه پوزخند زدم --لابد تو مرد بودی؟! با حرفی که زدم دستش از حرکت ایستاد و با اخم به زمین خیره شد. با صدایی که از شدت عصبانیت خشدار شده بود غریدم --مامان من که مرد تموم شد،چرا به این گلناز بدبخت رحم نکردی؟ اصلا‌ فکر کردی وجود طاها تو این خونه، چقدر عذابش میده؟ شونه بالا انداخت --نه، چون وجود باران هیچوقت منو عذاب نداده‌! عصبی خندیدم --چی میگی بابا؟ باران که دخترته :/ نفسشو صدادار بیرون داد --تا وقتی از همه ماجرا خبردار نشدی،سعی کن کسیو قضاوت نکنی! گیج بهش خیره شدم --مگه غیر از این ماجرای دیگه ای هست؟ عمیق به چشمام خیره شد --من بعد از زایمان باران با گلناز ازدواج کردم،پدر اون بچه یه معتاد ولگرد بود، که وقتی گلناز یک‌ماهه باردار بود مرد. گلنازم که دختر یه خانواده ی پولدار و آبرودار بود،از ترس اینکه نخواد از پدر یا برادراش پول بگیره می‌رفت تو خونه های مردم کار میکرد. حدود دوسال بود که از الهام جدا شده بودم،البته جداشدن نه اینکه ازش بیخبر باشم،فقط کمتر میدیدمش. ولی دورادور حواسم بهش بود. هرماه یه مقدار پول میریختم به حسابش تا دیگه نخواد کار نکنه. یه روز رفتم شرکتی که از اونجا با الهام آشنا شدم. میخواستم یه خانمیو استخدام کنم واسه انجام کارای خونه. اونجا با گلناز آشنا شدم. گلناز با وجود اینکه باردار بود،می‌رفت تو خونه های مردم کار میکرد،ولی من نمی‌دونستم چون زیاد نمیدیدمش. کلافه شیر آبو بست و نفسشو صدادار بیرون داد --برام مهم نیست باور کنی یا نه،ولی مرگ مادرت خیلی برام سخت بود،تا یه مدت بدون توجه به خودم، از صبح تا شب فقط کار میکردم،بیشتر شبام نمیومدم خونه. خونه که نه،بهتره بگم زندون. بعد زهرا این خونه واسم شده بود مثل زندون،یه زندون سرد و بی روح که حتی در و دیوارش باهام سر لج داشت. یه روز رفتم کارگاه،ولی یه سری مدارک که واسه قرارداد با حاج میثم میخواستم رو یادم رفت با خودم ببرم. وسط روز برگشتم خونه، ولی از صدای جیغ گلناز، به جای اتاقم دستپاچه دویدم تو آشپزخونه، دیدم داشت از درد به خودش میپیچید. تا منو دید، شروع کرد قسم دادن که بچشو نجات بدم. وقتی رسوندمش بیمارستان تازه فهمیدم کس و کارش شهرستانن و پدر اون بچه ام اصلاً معلوم نیست کجاس. دستشو زد سر شونم --سرتو درد نیارم پسر،از اون روز‌ به بعد من شدم قیم اون بچه و بعد از یه مدتم البته با رضایت خود گلناز، باهاش ازدواج کردم... سرمیز شام همش فکرم درگیر حرفای بابا بود و بیشتر با غذام بازی میکردم. گلناز کنجکاو صدام زد --کیان خان،قورمه سبزی دوست نداری؟ از فکر دراومدم و یه نمه لبخند زدم --چرا،ولی الان زیاد اشتها ندارم. تو همون حالت نگاهم خیره موند رو باران، که به زور طاها گوشتای تو خورشو میخورد. گلناز خندید --اگه به حرف طاها گوش بدی مادر! همون لحظه با صدای زنگ ممتد آیفون، همه دست از غذا خوردن کشیدن. بابا کنجکاو به گلناز خیره شد --کسی قرار بود بیاد؟ گلناز منفی وار سر تکون داد --نه والا. دوباره‌ صدای زنگ اومد و بابا رفت سمت آیفون. متعجب برگشت سمتمون --ترانه اس. قفل در رو باز کرد و رفت سمت در. از صدای ضرب کفشاش میشد فهمید چقدر عصبانیه و صدای یه پسر میومد که بهش میگفت صبر کنه. در با شتاب باز شد و ترانه اومد تو. لباسای مشکیش، نامرتب و پر از خاک بود،شالشم آزاد انداخته بود رو سرش، جوری که گردن و موهاش کامل پیدا بود. از دیدنش تو اون وضعیت اخم کردم و با دیدن پسری که پشت سرش وایساده بود، اخمم بیشتر شد. بابا و گلناز رفتن سمتشون و بابا نگران بهش خیره شد --ترانه جان خوبی؟ گلناز خواست دستشو بگیره که کلافه دستشو پس زد. با صدای خشداری جیغ زد --به من دست نــزن! کنجکاو به اطراف خیره شد --طاها کجاس؟ با صدای بلندی شروع کرد طاها رو صدا بزنه. طاها یه نگاه به من کرد و با اخم از جاش بلند شد،بارانم دست طاهارو گرفت و دنبالش رفت..... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖