eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️ هشدار قطعا از ساعاتی دیگر، منافقان داخلی و دشمنان سایبری خارج از مرزها شروع به سه کار می‌کنند: ۱‌. تولید بی‌سابقه شایعات ضداقتصادی و ضد معیشتی ۲. حمله به روان مردم برای پشیمان‌سازی از حمله امشب ۳. تولید اخبار دروغ از پاسخ اسرائیل و آمریکا مراقب باشید تو دهن همه منافقان خواهیم زد ما ملت امام حسینیم @Mohamadrezahadadpour
انتظار به پایان رسید شب حمله فرا رسید یا صاحب الزمان ادرکنا حمله پهپادی موشکی سپاه آغاز شد. 🤲 با خواندن ۵۰ میلیون سوره فیل و آرزوی پرندگان ابابیل برای در هم شکستن لشکر کفر برای پیروزی رزمندگان اسلام دست به دعا شویم. به دیگران برسانید.
هدایت شده از خبر فوری سراسری
. ♨️ | منابع ما خبر دادن موج دوم حملات گسترده به زودی آغاز خواهد شد. 📌 خبر فوری سراسری @fori_sarasari
🌸برای لبخند تو🌸 دویدم سمتش ولی همین که خواستم صداش بزنم،چشماشو باز کرد. نگران بهش خیره شدم --این چه وضعیه کیان؟ چرا خوابیدی کف زمین... بی توجه به سوالام،به صورتش اشاره کرد --بزن زیر گوشم! خندیدم --چی میگی تو؟دیوونه شدی؟ عصبانی داد زد --آرههه! دیوونه شدم! گریه اش گرفته بود ولی روشو برگردوند تا اشکاشو نبینم. همون موقع دوتا پرستار اومدن تو اتاق و تا کیانو دیدن، دویدن سمتش --آقای منصور! حالتون خوبه؟ کیان فقط اشکاشو پاک کرد و حرفی نزد. یکیشون رو کرد سمت من --این چرا اینجوریه؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم،من وقتی اومدم دیدم افتاده! تأییدوار سرتکون داد --خیلی خب،کمک کنید مریضو بزاریم روی تخت. همین که خواستیم کیانو از رو زمین بلند کنیم، از درد فریاد زد. پرستار اخم کرد --آروم باش مرد! چخبرته؟ اون یکی اخم کرد --یادت رفته این مریض آسیب نخاعیه؟ برو بگو دکتر مهدوی بیاد. تموم مدتی که دکتر اومد کیانو معاینه کرد، من مثل جوجه اردک زشت وایساده بودم یه گوشه و حرفی نمی‌زدم. دکتر بعد از یه معاینه طولانی گفت خداروشکر آسیبی ندیده، دردشم بیشتر بخاطر ضربه ایه که به بخیه ها وارد شده. بعد از اینکه پرستارا رخمشو پانسمان کردن و لباساشو عوض کردن رفتن و موندیم من و کیان. همینجور که نشسته بودم رو صندلی عمیق بهش خیره شدم. تو این مدت که بیمارستان بود،ندیده بودم انقدر داغون باشه. حتی روزی که فهمید فلج شده به این شدت ناراحت نبود‌. کنجکاو صداش زدم --کیان؟ وقتی برگشت سمتم ادامه دادم --نمیخوای بگی چی شده؟ پوزخند زد --چی میخواستی بشه؟ ترانه فهمید مادرش مرده. خیال میکرد من نزاشتم‌ بفهمه،از عمد نگهش داشتم بیمارستان. تلخند زد --میدونی آدم وقتی عاشق یکی میشه، به همون اندازه که از حرفاش خوشحال میشه،دو برابر بیشتر ناراحت میشه. شاید اگه عمیق به موضوع فکر کنم،حق با ترانه باشه! حقش بود واسه آخرین بار مادرش رو ببینه،ولی هیچکدوم از اینا تقصیر من نبود! مکث کرد و ادامه داد --امروز تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده! فهمیدم چقدر به پاهام نیاز دارم،اگه پاهام سالم بود اجازه نمیدادم اونجوری بره. دستشو محکم گرفتم --کیان بهت قول میدم این روزا میگذره! پوزخند زد --گذر زمان جز بدبختی واسه من چیزی نداشت مهدی! همین زمان لعنتی بود، که زندگیمو نابود کرد! نمی‌دونستم دربرابر حرفای کیان چی باید بگم. واسه منی که ازش شناخت کامل داشتم حرفاش عین حقیقت بود و حرف حق که جوابی نداشت... یکم که حالش بهتر شد،گفت واسش سیگار بخرم. هرچیم توضیح دادم تو بیمارستان نمیشه و این حرفا،قبولدار نبود. از اتاق رفتم بیرون سوار آسانسور شدم،دیدم یه دختره ام اونجا بود. همون موقع موبایلش زنگ خورد و از آسانسور پیاده شد. --الو مهراد؟ من طبقه سومم تو کجایی؟ با شنیدن اسم مهراد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت پسر خاله ی ترانه ولی توجهی نکردم. برگشتم،نگاهم خورد به دوتا نایلونی که حدس زدم مال دختره باشه. همون موقع در آسانسور باز شد و دختره دوتا نایلونو باهم برداشت ولی انگار واسش سنگین بود. مردد رفتم سمتش --میخواین کمکتون کنم؟ تا اینو گفتم یکی نایلونارو چپوند تو دستم. لبخند زد --شمارو خدا رسوند واقعاً... همین که رسیدیم دم اتاق،مهراد از رو صندلی بلند شد اومد سمتمون. بدون توجه به من رو‌کرد سمت دختره --سلام فاطمه شارژر آوردی؟ دختری که حالا فهمیدم اسمش فاطمه اس چشم چپ کرد --سلام،آره‌ از تو کیفم بردار. رو‌کرد سمت من و لبخند زد --ممنون آقا لطف کردین. مهراد درحالی که داشت شارژرشو از کیف فاطمه برمیداشت خندید --من نمی‌دونم چه سریه ما هرکاری میکنیم یه سرش وصل میشه به جناب سروان. تا اینو گفت فاطمه دستش رفت سمت شالش و موهاشو برد زیر شال. مهراد منفی وار دست تکون داد --راحت باش آبجی جناب سروان خودیه. تا خواستم حرفی بزنم فاطمه وسایلشو برداشت رفت تو اتاق. موندیم من و مهراد. حق به جانب بهم خیره شد --مهدی تو با جنا در ارتباطی؟ خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. خندید --آخه تو این مدت کوتاهی که باهات آشنا شدم همجااااا هستی! مکث کرد و یه نمه اخم کرد --فاطمه رو از کجا میشناسی؟ گیج بهش خیره شدم --فاطمه کیه؟ مشمئز به اتاق اشاره کرد --بابا همین دختر دیوونه‌ هه که رفت تو اتاق دیگه. شونه بالا انداختم --نمیشناسم! ادامو در آورد --نمیشناسم؟ جدی ادامه داد --اگه نمیشناسی چرا وسایلشو آوردی؟ یکی زدم پس کله اش --اولاً ادب داشته باش،دوماً دیدم تو آسانسور وسایلش سنگین بود واسش،کمکش کردم همین! تأییدوار سرتکون داد --خیلی خب منم عر عر. حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم که دستمو گرفت --کجا؟صبر کن منم میام. با سر حرفشو تأیید کردم --خیلی خب بیا. به اتاق اشاره کرد --باید صبر کنیم این دوتا با هم وداع کنن تا بعد من اجازه ورود داشته باشم. پوفی کشیدم --مهراد من باید برم کار دارم،اگه میای همین الان بیا بریم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عماد دولت‌آبادی
رسانه‌های آمریکایی اصرار دارن اسم اتفاقات دیشب رو بذارن؛ حملات تلافی‌جویانه‌ی اسراییل یا حمله‌ی اسراییل به ایران و... از الان دیگه کانال‌دارهای ایتا هم شروع می‌کنن به زدن پست‌های تبلیغی و تبادل، با این مضمون که؛ اسراییل به ایران حمله کرد پاسخ گسترده‌ی اسراییل به ایران و... هرگونه جو دادن الکی، عملیات موشکیِ مقتدرانه‌ی سپاه رو تحت تاثیر قرار می‌ده و باعث انتظارسازی میشه. لطفا همسو با رسانه‌های خارجی پست نزنین. اتفاقات دیشب رو همونقدر که بوده توصیف کنین👌
هدایت شده از خبر فوری سراسری
♨️ولی از اینها بگذریم این بچه های سپاه اصلا اهل شوخی نیستنا خیلی خطرناکن چنان این پهپاد ها رو هوا زدن پودر شدن همشون من که قبلا هم گفتم از عملیات وعده صادق به اینور از جلوی ساختمون سپاه شهرمون رد نمیشن میترسم خیلی خشنن😄 برای سلامتی کل غیورمردان نیروهای مسلح کشورمون و همه سربازان اسلام که مصداق واقعی أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم هستن صلوات میفرستیم. اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 📌 خبر فوری سراسری @fori_sarasari
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» یه هفته از روزی که ترانه رو دیدم می‌گذشت. دروغ چرا،خیلی نگرانش بودم. دل تو دلم نبود دوباره ببینمش. صبح وقتی دکتر اومد معاینه ام کرد،گفت دیگه میتونم مرخص بشم. مهدی رفته بود کارای ترخیص و علی داشت لباسامو عوض میکرد. تقریباً داشتم به این شرایط عادت میکردم. اینکه بی حرکت رو‌تخت باشم و بقیه کارامو انجام بدن. چندتا تقه به در خورد و بابا اومد تو. این مدت که بیمارستان بودم، تقریباً هر روز بهم سر میزد. علی‌ رفت باهاش سلام و احوالپرسی کرد همون موقع مهدی زنگ زد بهش گفت بره بیرون کارش داره. بابا با لبخند اومد سمتم و دستمو گرفت --سلام پهلوون. نیمچه لبخندی زدم --سلام. پیشمونیمو بوسید --خداروشکر که مرخص شدی بابا،نمیدونی گلناز از وقتی فهمید اصلا زمین ننشسته، کلی واست تدارک دیده، باید بیای و ببینی! اخم کردم --منظورت چیه بابا؟من بیام‌ خونه ی شما؟ شونه بالا انداخت --مگه غیر از این باید باشه؟ منفی وار سر تکون دادم --ممنون،مزاحمتون نمیشم. اخم کرد --این چه حرفیه کیان؟ تو پسر منی، رو‌ چشم من جا داری! حرفی نزدم و بابا با صدای آرومی ادامه داد --رفیق رفیق خودشه پسر! دست این دوتا گل پسر درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدن،ولی خب اونام زندگی خودشونو دارن! کلافه تو موهام دست کشیدم و حرفی نزدم.... رسیدیم جلو در خونه بابا اینا. گلناز همینجور که سینی اسپند دور سرم تاب میداد، گریه میکرد و قربون صدقم می‌رفت. البته واسه این صحبتا یکم زیادی همسن بودیم، ولی خب من میزاشتم پای مهربونیش. مهدی و علی کمک کردن منو با ویلچر بردن تو. از حیاط گذشتن همانا و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته ی من همانا. با یادآوری مامان، بغض مثل کنه بیخ گلومو گرفته بود. با خودم فکر کردم چقدر تو خونه جاش خالیه.ولی نه،همون بهتر که رفت و از این جهنم نجات پیدا کرد. با صدای باران از فکر دراومدم. با ذوق پرید بغلم و گونمو بوسید. --سلام داداشی! لبخند زدم و سرشو بوسیدم --سلام قربونت برم. چشمم خورد به طاها،که با فاصله از باران وایساده بود. باران برگشت سمتش --عه طاها! تو که هنوز وایسادی،بیا ببین داداش کیانم اومده! طاها‌ یه نمه اخم کرد و اومد سمتم --سلام آقا کیان. لبخند زدم --سلام طاها،حالت‌ خوبه؟ تأییدوار سرتکون داد --ممنون. گفت و دست بارانو کشید --خب دیگه بریم ادامه بازی باران. بارانم با ذوق دوید دنبالش. اون لحظه اصلا به این فکر نکردم که چرا باید طاها خونه ی ما پیش باران باشه.... رفتیم‌ تو خونه و علی و مهدی بعد از اینکه چای و میوه خوردن رفتن. به تک تک اجزای خونه با دقت نگاه کردم،ولی همه چی عوض شده بود. نگاهم خیره موند رو‌ قاب عکس دو نفره بابا و‌ گلناز، که جای عکس بابا و مامانو گرفته بود. تلخند زدم و چشم ازش گرفتم. همون موقع در باز شد و باران با گریه اومد تو خونه و دوید سمت مامانش. نگاهم خیره موند رو طاها،که از لای در تو خونه رو دید میزد ببینه چخبره. گلناز کلافه بارانو پس زد --وااای باران، بس کن دیگه! از صبح تا حالا هزاربار با طاها‌ دعوا کردی. یدفعه طاها از پشت در داد زد --گلی من دعوا نکردم! این باران بود که منو زد بعدم گریه کرد. دستشو از در آورد تو --اینم جای ناخناش که منو چنگ زده! گلناز تا نگاهش به من افتاد خندید --میبینی آقا کیان؟ کار هر لحظه ی من شده قضاوت بین این دوتا بچه ای که هیچکدومشون یه روده ی راست تو‌ شیکمشون نیست. نمی‌دونم طاها چی گفت، که باران دوید سمتش و دوباره برگشتن تو حیاط. رو کردم سمت گلناز --طاها اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهش رنگ غم گرفت و چشماشو دوخت به زمین. --چی بگم والا. اخم کردم --چیزی شده؟ با بغض خندید --به قول گفتنی اگه بگم دلم میسوزه،اگه نگم باز دلم میسوزه. در سکوت بهش خیره شدم تا ادامه حرفشو بزنه. بغضش شکست و جوری که سعی داشت اشکاشو کنترل کنه --گاهی وقتا خدا یجوری امتحانت میکنه،که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش. کلافه سر تکون دادم --چرا واضح حرف نمیزنی؟ تلخند‌ زد --طاها پسر باباته. متعجب چشمام گرد شد --چییییی؟ پوزخند زد --منم‌ اولش مثل شما باور نمیکردم. عصبی خندیدم --یعنی میخوای بگی بابای من با مادر ترانه ازدواج.... نتونستم حرفمو ادامه بدم و کلافه تو موهام دست کشیدم --ولی آخه چطور ممکنه؟؟ گلناز در حالی که به نقطنه نامعلومی خیره شده بود --ماجرا برمیگرده به زمانی که من و بابات هنوز ازدواج نکرده بودیم. مردد بهم خیره شد و ادامه داد --وقتی مادرخدابیامرزت مریض میشه، حاجی یه خانمیو میاره تا کارای خونه رو انجام بده. بعد از یه مدتم اون خانم، که الهام خدابیامرز باشه رو صیغه می‌کنه، واسه اینکه راحت تر بتونه بهش کمک کنه. نفسشو صدادار بیرون داد --حاصل اون ازدواج‌ موقت میشه طاها ولی الهام از ترس آبروش به همه میگه اون بچه از شوهر مرحومشه در صورتی که حدود یکسال بعد از مرگ شوهر سابقش طاها دنیا میاد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو 🌸 «کیان» باور کردن حرفای گلناز از یه طرف،طاها که مثل آینه ی دق جلو چشمم بود یه طرف دیگه. تو اون چند ساعت هربار میدیدمش،بیشتر بوی خیانت بابا به مامانمو حس میکردم. هربار بیشتر از قبل از بابام متنفر میشدم..... غروب با اصرار بابا رفتیم حمام. مثل بچگیام کل بدنمو شست بدون اینکه اعتراضی کنه. اون لحظه از فرط خجالت حتی نمیتونستم سر بلند کنم،ولی بابا سرمو بلند کرد و با اخم بهم خیره شد --کیان من بهت یاد ندادم همیشه سرتو بالا بگیری؟ حرفی نزدم و بابا همینجور که موهامو آبکشی میکرد ادامه داد --مردی مرده که تحت هر شرایطی سربلند باشه،هیچوقت خودشو نبازه و همیشه به بالاسریش امید داشته باشه. تلخند زدم --واسه همین شما با وجود گندی که به زندگی مامان زدی هیچوقت احساس شرمندگی نکردی؟ در ادامه پوزخند زدم --لابد تو مرد بودی؟! با حرفی که زدم دستش از حرکت ایستاد و با اخم به زمین خیره شد. با صدایی که از شدت عصبانیت خشدار شده بود غریدم --مامان من که مرد تموم شد،چرا به این گلناز بدبخت رحم نکردی؟ اصلا‌ فکر کردی وجود طاها تو این خونه، چقدر عذابش میده؟ شونه بالا انداخت --نه، چون وجود باران هیچوقت منو عذاب نداده‌! عصبی خندیدم --چی میگی بابا؟ باران که دخترته :/ نفسشو صدادار بیرون داد --تا وقتی از همه ماجرا خبردار نشدی،سعی کن کسیو قضاوت نکنی! گیج بهش خیره شدم --مگه غیر از این ماجرای دیگه ای هست؟ عمیق به چشمام خیره شد --من بعد از زایمان باران با گلناز ازدواج کردم،پدر اون بچه یه معتاد ولگرد بود، که وقتی گلناز یک‌ماهه باردار بود مرد. گلنازم که دختر یه خانواده ی پولدار و آبرودار بود،از ترس اینکه نخواد از پدر یا برادراش پول بگیره می‌رفت تو خونه های مردم کار میکرد. حدود دوسال بود که از الهام جدا شده بودم،البته جداشدن نه اینکه ازش بیخبر باشم،فقط کمتر میدیدمش. ولی دورادور حواسم بهش بود. هرماه یه مقدار پول میریختم به حسابش تا دیگه نخواد کار نکنه. یه روز رفتم شرکتی که از اونجا با الهام آشنا شدم. میخواستم یه خانمیو استخدام کنم واسه انجام کارای خونه. اونجا با گلناز آشنا شدم. گلناز با وجود اینکه باردار بود،می‌رفت تو خونه های مردم کار میکرد،ولی من نمی‌دونستم چون زیاد نمیدیدمش. کلافه شیر آبو بست و نفسشو صدادار بیرون داد --برام مهم نیست باور کنی یا نه،ولی مرگ مادرت خیلی برام سخت بود،تا یه مدت بدون توجه به خودم، از صبح تا شب فقط کار میکردم،بیشتر شبام نمیومدم خونه. خونه که نه،بهتره بگم زندون. بعد زهرا این خونه واسم شده بود مثل زندون،یه زندون سرد و بی روح که حتی در و دیوارش باهام سر لج داشت. یه روز رفتم کارگاه،ولی یه سری مدارک که واسه قرارداد با حاج میثم میخواستم رو یادم رفت با خودم ببرم. وسط روز برگشتم خونه، ولی از صدای جیغ گلناز، به جای اتاقم دستپاچه دویدم تو آشپزخونه، دیدم داشت از درد به خودش میپیچید. تا منو دید، شروع کرد قسم دادن که بچشو نجات بدم. وقتی رسوندمش بیمارستان تازه فهمیدم کس و کارش شهرستانن و پدر اون بچه ام اصلاً معلوم نیست کجاس. دستشو زد سر شونم --سرتو درد نیارم پسر،از اون روز‌ به بعد من شدم قیم اون بچه و بعد از یه مدتم البته با رضایت خود گلناز، باهاش ازدواج کردم... سرمیز شام همش فکرم درگیر حرفای بابا بود و بیشتر با غذام بازی میکردم. گلناز کنجکاو صدام زد --کیان خان،قورمه سبزی دوست نداری؟ از فکر دراومدم و یه نمه لبخند زدم --چرا،ولی الان زیاد اشتها ندارم. تو همون حالت نگاهم خیره موند رو باران، که به زور طاها گوشتای تو خورشو میخورد. گلناز خندید --اگه به حرف طاها گوش بدی مادر! همون لحظه با صدای زنگ ممتد آیفون، همه دست از غذا خوردن کشیدن. بابا کنجکاو به گلناز خیره شد --کسی قرار بود بیاد؟ گلناز منفی وار سر تکون داد --نه والا. دوباره‌ صدای زنگ اومد و بابا رفت سمت آیفون. متعجب برگشت سمتمون --ترانه اس. قفل در رو باز کرد و رفت سمت در. از صدای ضرب کفشاش میشد فهمید چقدر عصبانیه و صدای یه پسر میومد که بهش میگفت صبر کنه. در با شتاب باز شد و ترانه اومد تو. لباسای مشکیش، نامرتب و پر از خاک بود،شالشم آزاد انداخته بود رو سرش، جوری که گردن و موهاش کامل پیدا بود. از دیدنش تو اون وضعیت اخم کردم و با دیدن پسری که پشت سرش وایساده بود، اخمم بیشتر شد. بابا و گلناز رفتن سمتشون و بابا نگران بهش خیره شد --ترانه جان خوبی؟ گلناز خواست دستشو بگیره که کلافه دستشو پس زد. با صدای خشداری جیغ زد --به من دست نــزن! کنجکاو به اطراف خیره شد --طاها کجاس؟ با صدای بلندی شروع کرد طاها رو صدا بزنه. طاها یه نگاه به من کرد و با اخم از جاش بلند شد،بارانم دست طاهارو گرفت و دنبالش رفت..... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو 🌸 ترانه تا طاهارو دید دوید سمتش خواست بغلش کنه که طاها پسش زد. ترانه با بغض ناباورانه بهش خیره شد --طاهااا! منم آبجی ترانه! طاها با همون اخم --تا حالا کجا بودی؟ پسری که پشت سر ترانه بود مسخره خندید --یادت رفته خواهرت دم مرگ بود بچه؟ ترانه اخم کرد --چی میگی مهراد؟ مهراد حق به جانب رفت سمت طاها و دستشو گرفت --راست میگم دیگه،مگه نه طاها؟ طاها حرفی نزد و ترانه گستاخ رو کرد سمت بابا --دست مریزاد حاجی،چه خوب بچه رو خام خودتون کردین... طاها حرفشو قطع کرد --اون بهم حرفی نزد،الکی دیوونه بازی درنیار! همه با تعجب به طاها خیره شده بودن، که دست بارانو کشید --بریم غذامونو بخوریم باران. تا خواست قدم از قدم برداره ترانه بازوشو گرفت --چی میگی بچه؟مگه من مسخره ی توام؟ طاها دستشو کشید و اخم کرد --تو اول برو یادبگیر چجوری باید شال سرت کنی،بعد بیا به من بگو چیکار کنم! پشت کرد بهش و متأسف سر تکون داد --خیر سرش یعنی شوهر کرده! ایول طاها! حرف دل منو زد،خدایا شکرت که همیشه حواست به همه چی هست! نمی‌دونم مهراد دم گوش ترانه چی گفت، که عصبانی‌ برگشت سمتش --ولم کن مهراد،من تا داداشمو از اینجا نبرم هیچ‌جا نمی‌رم. گلناز دستشو گرفت ولی محکم دستشو کشید --تو چی میگی بدبخت؟ از من می‌شنوی خودتو وارد این بازی نکن،وگرنه آتیشش دامن تورو هم میگیره. مهراد اخم کرد --ترانه بس کن دیگه،بیا بریم. از شدت عصبانیت، دستمو مشت کرده بودم و فکم قفل شده بود. اینکه زنم کنار یه پسر غریبه باشه با اون وضعیت یه طرف،رفتارش با گلناز از طرف دیگه. دلم میخواست پا داشتم تا میرفتم حالیش میکردم. با صدای جیغ و داد از فکر دراومدم دیدم ترانه با گلناز دعواش شده. جاتون خالی یه گیس و گیس کشی ای بودا :/ بابا اون وسط میخواست جداشون کنه و مهرادم هاج و واج مونده بود. حرصی چشمامو رو هم فشار دادم‌،حس میکردم تحملم تموم شده. اشاره کردم طاها و باران اومدن ویلچرمو بردن سمتشون. هیچکس حواسش به من نبود،جز مهراد که با تعجب بهم خیره شده بود. با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم مخاطب به ترانه --بس کن ترانه! ولی انگار نمیشنید. کلافه تو موهام دست کشیدم و دستشو محکم گرفتم کشیدم و با فریاد --مگه من با تو نیستم؟ نگاه خیرشو دوخت به چرخای ویلچر و با بهت لب زد --ا..ا..این چیه؟ اون لحظه تازه یادم افتاد نمی‌خواستم راجع به اون موضوع چیزی بفهمه -_- با بغض بهم خیره شد --کیان چیشدی تو؟ حس کردم اونجا جای مناسبی واسه حرف زدن نیست. مردد رو کردم سمت بابام --میشه منو ترانه تنها صحبت کنیم؟ همین که رفتیم تو اتاق ترانه دوید جلو پام زانو زد، دستامو گرفت و با گریه نالید --کیان داری باهام شوخی میکنی؟ هم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم هم از دستش ناراحت و عصبانی بودم. واسه همین با اخم چشم ازش گرفتم ولی ترانه صورتمو با دستاش قاب گرفت --نگام کن کیان! کلافه بهش خیره شدم --چیه؟چته؟این چه سر و وضعیه؟اون چه رفتاری بود با گلناز کردی؟ ولی اون بی توجه به حرفام‌ به پاهام خیره شده بود و بیصدا اشک می‌ریخت‌. «ترانه» بعد اون روزی که اون حرفارو به کیان زدم همش عذاب وجدان داشتم. چون بعدش مهراد بهم گفت واسه خاطر مشکل خودم بستری شدم، هیچ ربطی به کیان نداشته. تو این مدت همش حواسم پرت مزار مامانم بود. از صبح که میرفتم سر مزار، غروب با التماسای خاله برمیگشتم خونه. به قدری حالم بد بود، که متوجه غیبت طاها نشده بودم. تا اینکه امروز غروب شنیدم خاله داشت با مهراد راجع به طاها حرف میزد‌. اولش نمی‌فهمیدم چی میگه،ولی وقتی حرف از قیم و سرپرست طاها شد، ازشون پرسیدم چیشده،ولی هیچکدوم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن. تا وقتی رسیدیم خونه مثل همیشه مهران همه چیو لو داد. وقتی فهمیدم اصلا باورم نمیشد،حسای بدی نسبت به مامانم داشتم. پیش خودم فکر کردم، روزایی که می‌گفت می‌ره سرکار پیش بابای کیان بوده؟ چطور نفهمیدم مامانم بعد مرگ بابام باردار شد؟ با وجود این همه، نمیتونستم اجازه بدم طاها تک و تنها تو اون خونه بمونه. هرچی نباشه داداش کوچیکم بود،باید مراقبش می‌بودم. به مهراد که گفتم می‌خوام برم طاهارو برگردونم، اونم از خدا خواسته منو برد خونه ی حاج مرتضی. تو راه همش بهم هشدار میداد که دیوونه بازی درنیارم و از این حرفا،که البته من برعکسش عمل کردم و از لحظه ورودم به اون خونه ی لعنتی زدم به سیم آخر. باورم نمیشد طاها اون حرفارو بزنه،یه جورایی به حرفاش خندم گرفته بود. از کل اعضای اون خونواده متنفر بودم،از حاجی که اصل ماجرا بود گرفته، تا اون باران لوس و بی مزه( البته باران بچه ی خوبیه من عصبانی بودم) اد همون لحظه گلناز سعی داشت آرومم کنه، منم از حرصم کتکش زدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
00:00
منتظر پارت باشید👀
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» ترانه به پاهام خیره شده بود و بیصدا گریه میکرد. دستاشو گرفتم،با فشاری که به دستاش وارد کردم سرشو بلند کرد. متأسف سر تکون داد و با گریه نالید --کیان چیشدی تو؟ لبخند زدم و دستاشو بوسیدم --چیزی نشده قربونت برم،قول میدم زود خوب بشم! اون لحظه از خودم نپرسیدم چرا بهش امید واهی میدم؟ چند ثانیه مردد بهم خیره شد و محکم بغلم کرد. مثل بچه ای که به آغوش مادرش پناه می‌بره،لباسمو چنگ زده بود. گریه میکرد و میون گریه حرف میزد --کی این بلارو سرت آورد آخهههه؟! الهی بمیرم تو این مدت انقدر اذیت شدی! آروم دستامو دور کمرش حلقه کردم،تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. عمیق موهاشو بوییدم و لبخندی از سر رضایت اومد رو لبم. مثل این بود که بعد از یه مدت دوباره تونستم نفس بکشم. این دختر کی بود؟ کِی انقدر بهش وابسته شدم؟ کی شد تموم زندگیم؟ تو همین حین،یه دفعه درباز شد و باران مثل عجل معلق اومد تو -_- ترانه هول شد،خواست بره سمت در ولی پاش گیر کرد تو پای من و با صورت خورد رو زمین. اما باران، بی توجه به حوادث اطرافش رفت از رو تخت عروسکشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. نگران سرمو خم کردم --ترانه خوبی؟ نالید --کیان دماغــم! واسه اینکه حرصش بدم خندیدم --نکنه زشت تر از قبلش شده باشی؟ با این حرفم چهار دست و پا از جاش بلند شد و هجوم آورد سمتم. خندیدم --خیلی خب حالا! نگاهم افتاد به شالش که از سرش افتاده بود. میون خنده اخم کردم --اون پسره مهراد کیه؟ همینجور که موهاشو مرتب میکرد --پسرخالمه. پوزخند زدم --آهااان،بعد از کی تا حالا پسرخالت بهت محرم شده که اینجوری جلوش بگردی؟ شالشو مرتب سرش کرد و اومد نشست رو زمین جلو پام. تلخند زد --این روزا به تنها چیزی که فکر میکنم مرگ مامانمه،لطفاً درکم کن. یه تای ابرمو دادم بالا --باشه، پس منم از فردا جلو گلناز لخت میگردم. چشم چپ کرد --که چی بشه؟ شونه بالا انداختم --عزیزم من فلجم،لطفا درکم کن :/ تلخند زد --شوخی قشنگی نبود. اخم کردم --من شوخی نکردم،اتفاقا کاملاً جدیم! این تویی که همه چیو به مسخره و شوخی میگیری... یدفعه جیغ زد --بس کن کیان! بس کن! همون لحظه درباز شد و مهراد نگران اومد تو. --چیشده؟ رو‌کرد سمت ترانه --ترانه چته؟ اخم کردم --هیچی،شما بفرما بیرون. ولی ترانه با گریه جیغ زد --نه اتفاقا بزار بمونه! مهراد تأییدوار دستاشو تو هوا تکون میداد --خیلی خب میمونم،آروم باش! ای خدا این پسره رو کجا دلم بزارم -_- نمیدونید وقتی با فاصله ی کم از ترانه وایساده بود من چه حالی بودم -_- دلم میخواست هردوشونو از وسط دو نصف کنم. مهراد همینجور که سعی داشت ترانه رو آروم کنه به من اشاره کرد،جوری که میخواست بهم بفهمونه ترانه دیوونه اس. ولی من گذاشتم پای بی مزگیش :( یکم که ترانه آروم شد، از اتاق رفت بیرون ولی مهراد موند. دست دراز کرد سمتم --من مهرادم،پسرخاله ی ترانه. مردد دستشو گرفتم --منم کیانم. به تخت اشاره کرد --میتونم بشینم؟ با سر تأیید کردم،اونم نشست و بی مقدمه گفت --از لحظه ی اولی که دیدمت،فهمیدم زیاد از من خوشت نمیاد،البته حقم داری. منم اگه جای تو بودم، به غیرتم برمی‌خورد زنمو با یه پسر مجرد ببینم. طولانی مکث کرد --ولی خب، ترانه این مدت دچار یه مشکلی شده که نباید تنهاش بزاریم. به سرتاپام اشاره کرد و ادامه داد --شمام که ماشاالله بدتر از ترانه ای :( از طرز حرف‌ زدنش خوشم نیومد ولی حرفی نزدم و به جاش نگران اخم کردم --مشکل؟چه مشکلی؟ کلافه دست کشید تو صورتش --ترانه دچار افسردگی موقعیتی شده. حرفشو قطع کردم --افسردگی موقعیتی؟از کی؟ متفکر بهم خیره شد --دکترا میگن بخاطر از دست دادن مادرش اینجوری شده. لبخند زد --کاش میشد پیش شما بمونه،دکترش می‌گه وجود شخصی که‌ دوسش داشته باشه کنارش، می‌تونه خیلی زود حالشو خوب کنه. نفسمو صدادار بیرون دادم و سرمو انداختم پایین --من از قصد ترکش نکردم،خودت که داری میبینی وضعیتمو. مکث کردم و‌ادامه دادم --ولی اگه حرفای دکتر درست باشه،این حالت موقته، شاید درآینده خوب بشم. لبخند زد --انشاالله. از جاش بلند شد،خواست بره بیرون که مردد صداش زدم --آقا مهراد. نیم رخ برگشت سمتم. --میتونی ترانه رو راضی کنی بیاد اینجا؟ کامل برگشت سمتم --یعنی واسه همیشه بمونه اینجا؟ منفی وار سرتکون دادم --نه،فقط تا وقتی که حال هر جفتمون خوب بشه و بتونیم بریم سر زندگی خودمون. نفسشو صدادار بیرون داد --فعلاً تا وقتی حالش خوب بشه باید مامانم پیشش باشه،بعد خاله خیلی به مامانم وابسته شده. همون موقع موبایلش زنگ خورد و با یه ببخشید جواب داد --الو سلام مهدی جون. فداتشم تو خوبی؟ نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد --کجام؟ور دل رفیقت. خندید و ادامه داد --جان تو،ترانه رو آوردم دیدن کیان.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو 🌸 تا چند ثانیه حواسم به حرفاش بود، ولی بعدش دیگه متوجه نشدم. ذهنم رفت سمت حرفای مهراد. پیش خودم گفتم اگه درست گفته باشه باید چیکار کنم؟ خیلی نگران ترانه بودم،اما کاری از دستم برنمیومد. کلا از وقتی پاهام فلج شد،انگار چرخه ی زندگیمم فلج شد:( مثل آدمی شده بودم،که فقط زنده اس و هیچ کار مفیدی انجام نمیده... دراز کشیده بودم رو تخت ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. صدای در اومد و پشت بندش باران اومد تو. وایساد دم در و با بغض بهم خیره شد --داداش! با سختی تو جام نیم خیز شدم --جانم باران؟ همین جمله کافی بود، تا دوید سمتم. محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. یه دستمو دور شونه هاش حلقه کردم ‌ با دست دیگم موهاشو نوازش میکردم. لبخند زدم --کی باران منو اذیت کرده؟ با گریه نالید --اگه طاها بره من چیکار کنم؟ خندیدم و همینجور که سرشو از‌ سینم جدا میکردم --کی گفته طاها قراره بره؟ از شدت گریه سکسکه اش گرفته بود --آبجی ترانه. همینجور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم --نه عزیزدلم،طاها جایی نمیره. سرشو انداخت پایین و با بغض گفت --من می‌دونم مامانم مامان طاها نیست،ولی من دوست دارم طاها داداشم باشه. آخه من خیلی تنهام! از وقتی اومده خونمون هر روز باهام بازی می‌کنه. لبخند زدم و سرشو بوسیدم --نگران نباش عزیزم،طاها قرار نیست جایی بره. به صورتش دقیق شدم،با اینکه الان دیگه میدونستم باران خواهرم نیست،ولی باز حس میکردم شباهت زیادی به من داره. مردد دستمو گرفت --میشه امشب بغل تو بخوابم؟ نوازش گونه موهاشو گذاشتم پشت گوشش و لبخند زدم --آره عزیزم،چرا نشه؟ دوباره بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم --خیلی دوستت دارم داداشی! تا خواستم حرفی بزنم، وجدان از زیر گرد و غبار ذهنم اومد بیرون و همینجور که خمیازه می کشید --جون من بهش بگو داداشش نیستی بخندیم! خندیدم --در وا شد و گل اومد،چه عجب! کجا بودی این مدت؟ نفس عمیقی کشید --چی بگم والا،درگیر زن و بچه و این حرفا دیگه. با تعجب بهش خیره شدم --بچه داری؟ با لبخند تأییدوار سرتکون داد --آره،بچه ی من و وجدان ترانه. مسخره خندیدم --برو بابا کم چرت و پرت بگو. جدی اخم کرد --چرت و پرت؟کیان دارم جدی حرف میزنم. به پاهام اشاره کردم --مگه تو مثل من فلج نشدی؟اصلا کی عقد کردین؟چرا انقدر زود بچه دار شدین؟ وجدانِ ترانه حالش خوبه؟ مگه افسردگی نگرفته؟ دستشو رو هوا تکون داد --صبر کن صبر کن! یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم! اول اینکه من تو ذهن توام. پس وجود خارجی ندارم و فلج شدنت رو من هیچ تاثیری نداره. دوم اینکه از وقتی تو و ترانه عاشق هم شدین،من و وجدان ترانه بدون نیاز به عقد و چیزای دیگه زوج اعلام شدیم. سوم اینکه بچه داشتن دست ما نبود،خدا بهمون داد :) چهارم همون‌جوری که گفتم، وجدان ترانه وجود خارجی نداره،پس افسردگی ترانه رو وجدانش تاثیری نداره. تأییدوار سرتکون دادم --آهان،انشاالله که خوشبخت شین. یه لحظه فکر کردم دیوونه شدم، دارم با خودم حرف میزنم. نگاهم افتاد به باران که خوابش برده بود. به زحمت آروم گذاشتمش رو تخت و موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتو انداختم روش. با فاصله کنارش دراز کشیدم،فکرم رفت سمت شبایی که نصف شب به سرمون میزد بریم دور دور. اون شبا،بهترین لحظات زندگیم بود. یه حسی بهم نهیب میزد دیگه قرار نیست اون روزا برگردن، دیگه قرار نیست من و اون دخترک لجباز کنار هم بمونیم. اشک تو چشمام حلقه زد و به سقف خیره شدم --خدایا این چه امتحانی بود؟چرا عشق واسه من حرومه؟ چرا تا میام دل‌ ببندم باید دل بکنم؟ اشکام بیصدا رو گونه هام جاری بود. اون لحظه جای یه شونه ی امن خیلی خالی بود. شونه ی امن دخترک شر و شیطونی که پیشش میشد بی خیال دنیا و آدماش شد.... بعد از اون شب دیگه خبری از ترانه نشد و فقط از طریق مهدی که با مهراد در ارتباط بود،جویای احوالش بودم. فردا دومین جلسه ی کار درمانیم بود. تنها انگیزه ام واسه اینکه دوباره سراپا شم فقط یه نفر بود،ترانه. شاید خنده دار باشه،ولی گاهی به طاها حسودیم میشد.درسته که بچه بودن، ولی از رفتارای باران میشد فهمید‌ چقدر دوسش داره. نکته ی جالب این وسط، این بود که طاها به روی خودش نمی آورد و حتی بیشتر از من نسبت به باران بی تفاوت بود... «مهراد» صبح زود رفتم آگاهی و با سرباز دم در خوش و بش کردم. تو این مدت از بس رفته بودم اونجا،تقریباً همه رو میشناختم. رفتم دم اتاق ولی تا خواستم در بزنم در باز شد و مهدی اومد بیرون. خندیدم --بــه آقا مهدی گل. همون موقع یه سرباز اومد بیرون. مهدی کاغذایی که دستش بود داد بهش و جدی رو کرد سمت من --سلام مهراد،خوبی؟ باهاش دست دادم --سلام داداش،خداروشکر. با هم همقدم شدیم و مهدی کنجکاو رو کرد سمتم --جایی کاری نداری؟ منفی وار سرتکون دادم --نه والا،شما گفتی بیام اینجا. تأیید وار سرتکون داد --خیلی خب بیا بریم تو راه میگم بهت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸برای لبخند تو 🌸 «مهراد» سوار ماشین که شدیم،کنجکاو رو کردم سمت مهدی --کجا قراره بریم؟ همینجور که حواسش به خیابون بود خندید --میخوام تو کار خیر شریکت کنم. رو‌ هوا دست تکون دادم --برو بابا،این وصله ها به ما نمیچسبه. شونه بالا انداخت --باشه پس منم سابقه ی همکاریتو فراموش میکنم و به عنوان همکاری با اختاپوس(فرشاد) میندازمت زندان‌. خندیدم --این الان تهدید بود،نه؟ خندید --هرجور دوست داری فکر کن. نفسمو صدادار بیرون دادم --مکان کجاس؟ گیج بهم خیره شد --ها؟ خندیدم --بابا مکان کار خیر دیگه! چشم چپ کرد --زهرمار،تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی؟ چشمک زدم --شما زیادی انحراف داری. بی توجه به حرفم جدی گفت --دکتر واسه کیان کاردرمانی تجویز کرده،میگه شاید تو روند درمانش تأثیر داشته باشه. امروزم جلسه ی دوم کاردرمانیشه،به حاجی گفتم بره کارگاه خودم کیانو میبرم. تأییدوار سرتکون دادم --خب؟ حق به جانب برگشت سمتم --همین دیگه،توام باید بیای کمک.... معترض حرفشو قطع کردم --داداش خداوکیلی این تو یه مورد منو معاف کن! اخم کرد --یعنی چی؟ چشم ازش گرفتم --همین که گفتم،اون پسره به خون من تشنه اس، همینم مونده بلند شم برم حمالیشو بکنم. خندید --کیان مدلش اینجوریه کلا،اولش گرم نمیگیره با کسی. منفی وار سر تکون دادم --نه داداش،موضوع ما یه نمه ناموسیه. حقم داره،شاید پیش خودش فکر می‌کنه من می‌خوام قاپ نامزدشو بدزدم. خندش بیشتر شد --کی همچین حرفی زده؟ رو هوا سر تکون دادم --حالا بماند. مکث کردم و ادامه دادم --شاید زیادی ساکت باشه ولی چشماش همه چیو لو میده،اصلا میدونی چیه؟ چشماش سگ داره،آدمو میترسونه! من نمیام. نفسشو صدادار بیرون داد --فکر نکن واسم مهم نیست درباره ی رفیقم چی فکر می‌کنی،ولی به نظرم یکم صبر کن،قول میدم نظرت عوض میشه. خندید و ادامه داد --بالاخره فامیلید. پوفی کشیدم --آره متأسفانه،خدا به خیر کنه... «کیان» دیشب زنگ زدم یه رفیقام که آرایشگاه داره اومد تو خونه سر و ریشمو مرتب کرد. درسته مریض شده بودم ولی دلیلی نداشت به ظاهرم نرسم ؛) صبحم با بابا رفتم حموم و وقتی برگشتم دیدم گلناز واسه صبححونه کلی چیز میز ردیف کرده. این مدت همیشه همینجوری بود. واسه هر وعده غذایی سنگ تموم میذاشت و معتقد بود من باید غذای مقوی بخورم. باران با ذوق واسم لباس انتخاب کرد ولی متاسفانه از بین شلوارام تنگ ترینشو انتخاب کرده بود-_- منم واسه اینکه ناراحت نشه، به طاها گفتم بهم کمک کرد به هر بدبختی بود پوشیدمش. داشتم تیشرتمو میپوشیدم که گلناز در زد گفت مهدی اینا اومدن. موهامو مرتب شونه زدم،عطر زدم و حلقه و ساعتمو انداختم. گلناز با چادر اومد تو اتاق ویلچرمو برد تا دم در. هرچی اصرار کردم خودم برم قبول نکرد.... همین که رسیدیم دم در، مهدی و مهراد اومدن سمتم و کمک کردن سوار ماشین شدم. بگم اون لحظات بدترین لحظات زندگیم بود دروغ نگفتم. کلاً از بچگی یاد گرفته بودم رو پای خودم بایستم ولی تو اون شرایط مثل یه باری شده بودم رو دوش بقیه. گلناز صبر کرد ما راه افتادیم و بعد با بچها رفت تو خونه. مهدی خندید --خبریه کیان؟ گیج خندیدم --منظورت چیه؟ از تو آینه به مهراد خیره شد و خندید --اینجوری تیپ زدی گفتم حتما میخوای بری خواستگاری. در جوابش خندیدم و مهراد که نشسته بود عقب کنجکاو سرشو آورد نزدیک من --داداش این بوی عطر توئه؟ مهدی به جای من جواب داد --من که میگم یه خبرایی هست. باز در جوابشون فقط خندیدم و وقتی دیدن‌ حوصله ی شوخی ندارم ادامه ندادن. در ضمن از آشنایی مهراد و مهدی تعجب کردم ولی حوصله ی پرسیدنشو نداشتم. مهدی جدی رو کرد سمتم --چخبر از طاها؟ تا خواستم جواب بدم مهراد سریع گفت --والا داداش این بچه از وقتی که پیش خاله ی خدابیامرز من بود شاد و شنگول تره. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. مهدی کنجکاو بهم خیره شد --مهراد راست میگه؟ تک سرفه ای کردم و شونه بالا انداختم --نمیدونم،شاید. میخواستم از مهراد حال ترانه رو بپرسم ولی غیرتم اجازه نمی‌داد. هرچی نباشه اون ناموسم بود و مهراد بهش نامحرم‌ بود. شیشه رو باز کردم، سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. دلم میخواست الان که بعد مدت ها اومدم بیرون لااقل از هوای آزاد استفاده کنم.... رفتیم تو مطب و مهراد و مهدی کمک کردن منو خوابوندن رو تخت مخصوص،بعدم نشستن رو صندلی تا اگه من کاری داشتم کمکم کنن. نمی‌دونم چقدر گذشت که موبایل مهراد زنگ خورد و با حرص جواب داد --مهران خره مگه نگفتم وقتی من آگاهیم زنگ نزن.... یدفعه متعجب داد زد --ترانه چی؟ تا اسم ترانه رو آورد بی هوا از رو تخت بلند شدم که باعث ایجاد درد تو جای بخیه هام شد و تقریباً دادم رفت هوا. تا دکتر خواست بهم دست بزنه، دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا