.
شنیدهبودم محمدطلوعی یکی از برجستههای جستار ایران است. بعد از خواندن "زندگیهای من" (درود خدا بر او باد) خواستم جستار ایرانی خوانده باشم پس، رفتم سراغ جستارهای محمدطلوعی. در "ویرانههای من" محمد طلوعی قرار است از روانرنجور آدمها حرف بزند. البته چنان از یک کفشدوزک برایتان آسمان ریسمان میبافد که خودتان نمیفهمید از کجابهکجا رسیدید. خیلی زیاد حرف میزند تا اینکه بخواهد روایت کند. آدم دلشمیخواهد خودش فکر نویسنده را از دل روایت بکشد بیرون نه اینکه نویسنده خودش فکرش را بپیچاند و آبوتاب دهد با یک کفشدوزک قاطیاش کند و ... طبیعی است آدم بعد از خواندن زندگیهای من دیگر هیچ جستاری برایش جذاب نیست. خصوصا اگر منتقد باشد نمک نقدش را زیاد میکند. الی ای حال جستار "دستورالعمل نصب اجاق" نمره بهتری نسبت به بقیه، گرفت در نظرم.
ده از سیوسه
#چند_از_چند
#محمد_طلوعی
#نشرچشمه
#جستار
@berrrke
یک تصمیم مهم گرفتهام.
از این به بعد همیشه ساعت ۱۲ شب ماشین لباسشویی را روشن میکنم. زیرا هم مصرف برق کمتر است هم اینکه از عذاب وجدان بو گرفتن لباسها خواب نمیروم؛ لذا خود را به زور بیدار نگه داشته تا لباسها را پهن نکردم نمیخوابم. بدینترتیب هم لباسها شسته و پهن میشوند. هم بخش خیلی زیادی از کتاب روی دستمانده پیش میرود.
نمیدانم چه بلایی سر زبان داستانیو رواییام آمده. شاید هم بدانم لابد زیر سر حسینپاینده است به عمرم انقدر تئوریجات یک جا نخواندهبودم. حتی توی دانشگاه.
بگذریم ماشینلباسشویی رفته روی دور تند دارد خشکشان میکند.
و دلینگ دلینگ پایان.
خدایا زبانم را هرچه زودتر شفا بده آمین.
@berrrke
.
پاهایم را هی تندتند تکان میدهم عین سانتریفیوژ. آهنگ بیکلام پیانو را پلی میکنم با نقونوق نینی قاطی که میشود سمفونی خندهداری ازشان درمیآید. بلاخره بعد از نیمساعت تکان دادن و تبدیل به شِیک شدن؛ تسلیم خواب میشود.
چشم میچرخاندم دوربر تخت ببینم چه کتابی نزدیک پیدا میشود. "انتخاب مترجم" روی پاتختی افتاده و قطرهی کولیک چپه شده رویش. همین خوب است. چشمانم برقمیافتد.
تازه خریدم و سی صفحه بیشتر ازش پیش نرفتهام همان توی کتابفروشی.
رفیق کتابفروشم گرفت جلوی رویم و گفت بیا کتاب تازه از عشق جانت آوردیم. تازه نشر گمان هم دارد یک کتاب جدید ازش میدهد بیرون.
کتاب را پشت و رو میکنم به پیرمرد سیبیل سفید عینکی میگوییم جان خودت هیچوقت نمیر. تو فقط بنویس هیچکار دیگر نکن.
اخوت؛ تنها کسی است که توی جهان ادبیات دلم میخواهد هی زنده بماند و هی بنویسد!
#معرفی_کتاب
@berrrke
.
به روزهایی که بدون کتاب خواندن میگذرند؛ میگویم روزهای بیکلمه.
الان دقیقا دو روز است که بیکلمهام.
من اعتیاد به خواندن ندارم من معتقدم به خواندن. پس روزهای بیکلمه، عصبی کلافه و خسته از اینکه کلمه بهم نرسیده نیستم.
من حتی ویار به کتاب را هم تجربه کردم.
روزهای بیکلمه را هم دوست دارمچون میدانم از پسش خیلی زود کلمهها خودشان دنبالم میآیند. پیدایممیکنند. و ورقهها خودشان را برای چشمانم عرضه میکنند. من معتقدم که آدمی برای دوام باید بخواند. دوام هم در آهستگی و پیوستگیست. حتی با حل یک جدول شرح در متن هم میتوان مداوم با کلمه بود.
#روزهایبیکلمه
@berrrke
.
چیزی به آخرش نمانده. همینروزهاست که نصفشبی ؛سانس پاسیازشبی؛ توی گروه بنویسم فصل ۱۰ تمام و ایموجی هلاک شدم را هم بزنم تنگش.🥵
اول هر سه جلدش نوشتم هدیه تولد محمدهادی به خودم، فروردین ۴۰۳ و خواندنش از اردیبهشت ماه شروع شد با چندتا از رفقا.
۲۸ مرداد جلد سه یعنی پسامدرنیسم استارت خورده و باید تا ته شهریور تمام شود. کل تابستان و نصف بهار آخرشبها لای ورقهایش دویدم خسته شدم خندیدم تعجب کردم و یادهاااا گرفتم. ولی انصافا پساندرنیسمها یک جوری بعضا جفنگیات هستند که گاهی نیمه شبها مغزم برای خواندنشان ارور ۴۰۴ میداد و همچنان میدهد.
معدهام هی مینالید که انقدر سرشبها چایی به ما میبندی که بنشینی پای این؟ ولی خوب به قول مامان بزرگم دوستی آناست که بلبل با رخ گل میکند صد جفا از خار میبیند تحمل میکند.
حالا نمیدانم این الان به کجایش ربط داشت.
یا شایدم با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
خلاصه که بینامتنیت توی پسامدرنیسم خیلی زیاد است ربط و بیربط، عین جایگاه اشعار مادربزرگم در این کپشن.
درکل حرفها دارم برایتان از این سهجلدی معرکه! بگذارید تمام شود.
@berrrke
هدایت شده از کتابشهر کرمان
بیست و پنجمین جلسهی کتابِ ماه
_________________________
دارالمجانین
اثر : محمدعلی جمالزاده
زمان : پنجشنبه ۲۹ شهریور | ساعت ۱۲
مکان : کافه کتابشهر
#کتابشهر_کرمان
.
مینی جستارهایی از تجربیات یک کارگردان سینما از صید ایدهها و مراقبههای ذهنی.
در کل تویاین کتاب میفرمان که بیجهان باش بریده باش در خودت باش عمیقباش تا ایدهها خودشان سراغت بیاییند.
و باز میفرمان که هنرمند باید از هیاهو و حاشیه دور باشد.
یازده از سیوسه
#چند_ازچند
#نشربیدگل
#مینیجستار
#دیویدلینچ
@berrrke
.
ابیگل؛ رمانی که نصفه رهایش کردم.
وقتی "در" را از این نویسنده خواندم فکرکردم باید بقیه کتابهایش هم به دلم بنشیند، ولی ابیگل ننشست.
موضوعش تکراری بود و آخرش را میتوانستم حدس بزنم و بعد دیدم حدسم درست از آب درآمد.
توقع ماجراجویی داشتم ولی هرچه پیشمیرفت دوز کلیشه و تکراری بودنش بیشتر میشد.
آخر من توی این سبک و سیاق شاهکارهایی مثل ندیمهها و وصیتها را خواندم. یا حتی سریال گامبیوزیر... خلاصه که اعصابم را خورد کرد و بعد از خواندن ۲۰۰ صفحه بلکه بیشتر؛ رهایش کردم.
خوب! باشد که کلی تعریف ازش توی بهخوان بود. از نشر دوستداشتنیم بیدگل بود. و از همه بدتر گران بود.😏
(خانم، دچار توالی فعل بود شدید!🙄)
خلاصه که نصفه رهایش کردم چون حالا وقتی که برای کتابخوانی میگذارم انقدر کم و ارزشمند و نایاب است که ترجیح میدهم برای بهتر از اینش سپری کنم.
دوازده از سیوسه
#نشربیدگل
#رمان
#چند_از_چند
#ماگداسابو
@berrrke