.
پاهایم را هی تندتند تکان میدهم عین سانتریفیوژ. آهنگ بیکلام پیانو را پلی میکنم با نقونوق نینی قاطی که میشود سمفونی خندهداری ازشان درمیآید. بلاخره بعد از نیمساعت تکان دادن و تبدیل به شِیک شدن؛ تسلیم خواب میشود.
چشم میچرخاندم دوربر تخت ببینم چه کتابی نزدیک پیدا میشود. "انتخاب مترجم" روی پاتختی افتاده و قطرهی کولیک چپه شده رویش. همین خوب است. چشمانم برقمیافتد.
تازه خریدم و سی صفحه بیشتر ازش پیش نرفتهام همان توی کتابفروشی.
رفیق کتابفروشم گرفت جلوی رویم و گفت بیا کتاب تازه از عشق جانت آوردیم. تازه نشر گمان هم دارد یک کتاب جدید ازش میدهد بیرون.
کتاب را پشت و رو میکنم به پیرمرد سیبیل سفید عینکی میگوییم جان خودت هیچوقت نمیر. تو فقط بنویس هیچکار دیگر نکن.
اخوت؛ تنها کسی است که توی جهان ادبیات دلم میخواهد هی زنده بماند و هی بنویسد!
#معرفی_کتاب
@berrrke
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
.
به روزهایی که بدون کتاب خواندن میگذرند؛ میگویم روزهای بیکلمه.
الان دقیقا دو روز است که بیکلمهام.
من اعتیاد به خواندن ندارم من معتقدم به خواندن. پس روزهای بیکلمه، عصبی کلافه و خسته از اینکه کلمه بهم نرسیده نیستم.
من حتی ویار به کتاب را هم تجربه کردم.
روزهای بیکلمه را هم دوست دارمچون میدانم از پسش خیلی زود کلمهها خودشان دنبالم میآیند. پیدایممیکنند. و ورقهها خودشان را برای چشمانم عرضه میکنند. من معتقدم که آدمی برای دوام باید بخواند. دوام هم در آهستگی و پیوستگیست. حتی با حل یک جدول شرح در متن هم میتوان مداوم با کلمه بود.
#روزهایبیکلمه
@berrrke
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
.
چیزی به آخرش نمانده. همینروزهاست که نصفشبی ؛سانس پاسیازشبی؛ توی گروه بنویسم فصل ۱۰ تمام و ایموجی هلاک شدم را هم بزنم تنگش.🥵
اول هر سه جلدش نوشتم هدیه تولد محمدهادی به خودم، فروردین ۴۰۳ و خواندنش از اردیبهشت ماه شروع شد با چندتا از رفقا.
۲۸ مرداد جلد سه یعنی پسامدرنیسم استارت خورده و باید تا ته شهریور تمام شود. کل تابستان و نصف بهار آخرشبها لای ورقهایش دویدم خسته شدم خندیدم تعجب کردم و یادهاااا گرفتم. ولی انصافا پساندرنیسمها یک جوری بعضا جفنگیات هستند که گاهی نیمه شبها مغزم برای خواندنشان ارور ۴۰۴ میداد و همچنان میدهد.
معدهام هی مینالید که انقدر سرشبها چایی به ما میبندی که بنشینی پای این؟ ولی خوب به قول مامان بزرگم دوستی آناست که بلبل با رخ گل میکند صد جفا از خار میبیند تحمل میکند.
حالا نمیدانم این الان به کجایش ربط داشت.
یا شایدم با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
خلاصه که بینامتنیت توی پسامدرنیسم خیلی زیاد است ربط و بیربط، عین جایگاه اشعار مادربزرگم در این کپشن.
درکل حرفها دارم برایتان از این سهجلدی معرکه! بگذارید تمام شود.
@berrrke
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از کتابشهر کرمان
بیست و پنجمین جلسهی کتابِ ماه
_________________________
دارالمجانین
اثر : محمدعلی جمالزاده
زمان : پنجشنبه ۲۹ شهریور | ساعت ۱۲
مکان : کافه کتابشهر
#کتابشهر_کرمان
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
.
مینی جستارهایی از تجربیات یک کارگردان سینما از صید ایدهها و مراقبههای ذهنی.
در کل تویاین کتاب میفرمان که بیجهان باش بریده باش در خودت باش عمیقباش تا ایدهها خودشان سراغت بیاییند.
و باز میفرمان که هنرمند باید از هیاهو و حاشیه دور باشد.
یازده از سیوسه
#چند_ازچند
#نشربیدگل
#مینیجستار
#دیویدلینچ
@berrrke
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
.
ابیگل؛ رمانی که نصفه رهایش کردم.
وقتی "در" را از این نویسنده خواندم فکرکردم باید بقیه کتابهایش هم به دلم بنشیند، ولی ابیگل ننشست.
موضوعش تکراری بود و آخرش را میتوانستم حدس بزنم و بعد دیدم حدسم درست از آب درآمد.
توقع ماجراجویی داشتم ولی هرچه پیشمیرفت دوز کلیشه و تکراری بودنش بیشتر میشد.
آخر من توی این سبک و سیاق شاهکارهایی مثل ندیمهها و وصیتها را خواندم. یا حتی سریال گامبیوزیر... خلاصه که اعصابم را خورد کرد و بعد از خواندن ۲۰۰ صفحه بلکه بیشتر؛ رهایش کردم.
خوب! باشد که کلی تعریف ازش توی بهخوان بود. از نشر دوستداشتنیم بیدگل بود. و از همه بدتر گران بود.😏
(خانم، دچار توالی فعل بود شدید!🙄)
خلاصه که نصفه رهایش کردم چون حالا وقتی که برای کتابخوانی میگذارم انقدر کم و ارزشمند و نایاب است که ترجیح میدهم برای بهتر از اینش سپری کنم.
دوازده از سیوسه
#نشربیدگل
#رمان
#چند_از_چند
#ماگداسابو
@berrrke
۱ مهر ۱۴۰۳
۱ مهر ۱۴۰۳
۲ مهر ۱۴۰۳
.
نشستم روی مبل روبهروی آشپزخونه. نه حال دارم برم جاروبرقی رو بیارم نرمشیشههای حاصل از شکستن شیشه خیارشور مهرام رو جارو کنم. نه دل میکنم برم بخوابم. فکنم تا صبح همینجا نگهبانی بدم کسی نره تو آشپزخونه. جوری که انگار به مبل چسبیدم. اصلا هم قصد مطالعه و کار فرهنگی ندارم دوستان ددلاین ها همه ضربدر میخوره امشب.😒
تقویمم نگا کردم قمردرعقربم نیست بندازم گردنش. تغیرات هورمونی هم گمون نکنم باشه. اصلا از عصر که انگشتمو کردم لای گوشتکوببرقی بعدش هم پنکیک رو سوزوندم و بعدترش شیشه خیارشور افتاد رویپام و شکست. احساس میکنم فعلا نباید از روی این مبل بلند شم. ممکنه خودمو به کشتن بدم دو هفته مونده به سیپنج سالگیم. خلاصه که مغزم دچار سندروم دوری از خطره. الان. توانایی این رو دارم یه رمان بنویسم اسمشو بذارم فاطمه و مبل طلایی و همینطور به دوتا چسب زخم روی دستم خیره بشم و هی نگاه کنم به اون خورد شیشههای تو آشپزخونه که زیر نور ماه میدرخشن هی بلند نشم از جام. آنتوان چخوف خدابیامرز میگه به من نگو شب مهتابیه درخشش خورده شیشهها رو زیر نور ماه نشانم بده. خلاصه که این حال من بیتوست شوریده تر از لیلی دیوانه تر از مجنون. ظاهرا باید بلند شم و رمانم رو تموم کنم همینجا و از فیضش محرومتون کنم چون نینی بیدار شد.
یهدونه باشی دختر پاییز🚶🏻♀
@berrrke
۲ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
یا مثال آخر:
چندتا آدم پولدار دیدین که از زندگیشون لذت نمیبرن یا حتی خودکشی میکنن؟ یا چندتا آدم فداکار دیدین که تا سالها خودشون رو فدای خانواده کردن و بعد یکهو به خودشون اومدن و دیدن هیچکاری برای علائقشون نکردن؟ یا چندتا آدم مشهور و هنرمند دیدین که تموم زندگیشون رو فدای حرفهشون کردن و در تنهایی عمیق به سر میبرند و هیچ خانوادهای ندارن؟
اشکال کارشون کجا بوده؟ #هدف #تکبعدی
پس اگه میخوای به هدفی که برات خیلی مهمه برسی و حال دلت هم خوب باشه و موانع جدیای نداشته باشی، بشین چرخهٔ زندگیت رو رسم کن. به هر گزینه از یک تا ده، یه نمره بده و نقطهها رو به هم وصل کن. ببین شکلی که رسم کردی چیه؟ این میشه وضعیت زندگی تو. حالا وقتشه که به تعادل برسونیش و تبدیلش کنی به یه دایره یا شبهدایرهٔ تمیز. :)
@masture
۴ مهر ۱۴۰۳