eitaa logo
بِرکه 🍃
301 دنبال‌کننده
263 عکس
22 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
. یادتون نره!
. نینا سنکویچ یک‌جایی از کتابش می‌نویسید: "من هر چند وقت یک‌بار اجازه می‌دادم بچه‌ها کتابی را با خودشان سر میز غذا بیاورند که لذت بلعیدن غذای جسم و غذای روح را با هم تجربه کنند." فصل آخر کتاب را پشت میز آشپزخانه وقتی انگشتانم نوچ از پوست گرفتن خرما بود و لیوان شیر را یک‌وری با دو انگشت با‌قی مانده گرفته و هورت می‌کشیدم خواندم. دیشب دکترم گفته باید بیشتر وزن بگیری! تولستوی‌و‌مبل‌بنفش از آن‌کتاب‌هاست که دلم نمی‌آیید بگذارمش توی قفسه‌ی خواندم‌ها. انگار باید همین‌طوری جلوی چشم باشد. هرازگاهی هایلایت هایش را باید دوباره خواند. هرچند حس می‌کنم کلماتش هنوز در من جریان و کتاب در من ادامه دارد. @berrrke
. مارسل پروست "پس از مرگ آدم‌ها، پس از تباهیِ چیزها،تنها بو و مزه باقی می‌ماند که نازک‌تر اما چابک‌ترند، کمتر مادی‌اند،پایداری و وفاداری‌شان بیشتر است. دیرزمانی چون روح می‌مانند و به‌یاد می‌آورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همه‌ی چیزهای دیگر می‌مانند و بنای عظیم خاطره را بی‌خستگی روی ذره‌های کم‌و‌بیش لمس‌نکردنی‌شان حمل می‌کنند." از خاطرات‌کتابی احمد اخوت. برای همین‌است که دیگر نمی‌توانم دست به هیچ ادکلنی از خانواده‌ی لالیک‌ها بزنم! یا افترشیو نیوِا و حتی بوی چوب سوخته در غروب‌های پاییز و زمستان. یا بوی دستگاه هویه و سیم لحیم! یا حتی بوی ۲۰۶ نقره‌ایی با روکش صندلی چرم. چه‌می‌دانم! آدم با یک جمله تا کجاها که نمی‌رود. روحت قرین آرامش. @berrrke
من چرا میشینم پای فوتبال؟ چرا؟ چراااااا؟ یه دونه باشی دختر پاییز👩‍🦽
وای😐
فوتبال نیست کمدی و تراژدیه😳😳😳😳😳
و زندگی ادامه دارد... 👩‍🦽👩‍🦽👩‍🦽
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
. در من امیدی هست می‌آید و می‌رود. اما … هرگز، نمی‌گویمش بدرود. @berrrke
. شب تولد امام حسینِ. از‌جلوی یه موکب چراغونی رد می‌شیم بوی اسفند درز می‌کنه تو ماشین و تا میام حسش کنم گم‌ میشه. چندتا ماشین وایسادن کنار موکب. پسری سینی به دست دورشون می‌چرخه. رد می‌شیم باید برسیم به مطب دکتر. از سراشیبی که جای پله گذاشتن سر می‌خورم پایین می‌پیچم به چپ اینجا بوی عود بیشتر تو دماغم می‌مونه. تسبیح عقیق تو دستم بالا پایین می‌شه. حمد می‌خونم. چراغ سبز می‌شه. شب سوم شعبان خیابونا خلوته چون دیروقته. آفتاب از هرنوهای سقف گله به گله افتاده روی فرش‌های قرمز. اول صبح اونجا خلوته دست می‌گیرم به دیوار مرمری. آروم می‌رم می‌خوام به دلم بشینه. یه ماشین از سمت راستم لایه می‌کشه. کجا میخوای بری؟ الان باهم می‌رسیم پشت چراغ قرمز. نگفتم؟ چراغا همه سبزه چون فردا عیده. ولی فرشا قرمزه. ته دلم حمد می‌خونم یکی یکی همه رو به یاد میارم. تسبیح عقیقم تو دستم عرق کرده. باد کلر لرزی تو تنم می‌ندازه. زمستون خشکی شده امسال تو ماشین هم می‌لرزم. حسین سرفه می‌کنه.‌می‌رسم به پرده‌ی سبز. دوربرگردون رو دور می‌زنم. چراغ‌های نئونی درمونگاه پیدا می‌شه. پرده رو کنار می‌زنم دلم هری پایین می‌ریزه. کیو اول دعا کنم؟ از کی اول حرف بزنم؟ به دکتر‌چی بگم؟ ماشین رو پارک‌می‌کنم. دست حسین رو ‌می‌گیرم. دست میکشم به در چوبی درگاه. چراغ‌ها همه سبزه! اینجا هیچ چراغی قرمز نیست. بوی عود کربلایی میاد. تسبیح رو می‌مالم به ضریح. حمد شفا با این تسبیح حتما جواب می‌ده! نزدیک سحر یا دم صبح. @berrrke
. شوق شروع کتاب جدیدی؛ که کور شد! از شروع تا رسیدن به صفحه‌ی ۹۶ که فقط دارم زجر می‌کشم😐 شاید از این حجم صفحه ۹ تا پاراگراف به درد بخور و دندانگیر داشته باشد. فقط نمی‌دانم حکمت اسم این کتاب چی هست؟! با خیال راحت توی کتاب‌فروشی ها از کنارش رد بشوید یک شکلک کج‌وکوله هم می‌توانید نثارش کنید. و ابدا حرص نخورید که ا من این کتاب را ندارم یا نخواندم! پ.ن. البته من مقاومت می‌کنم میرم جلو امکان اینکه فصل‌های بعدی بهتر بشه هست. 👩‍🦯 @berrrke