eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت 🔹مردی در حال مرگ بود. وقتی متوجه مرگش شد خدا را با جعبه‌ای در دست دید. مکالمه‌اش با خدا زیباست. ▫️خدا: وقت رفتن است. ▪️مرد: به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم. ▫️خدا: متاسفم، ولی وقت رفتن است. ▪️مرد: در جعبه‌ات چه داری؟ ▫️خدا: متعلقات تو را. ▪️مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباس‌هایم، پول‌هایم و... ▫️خدا: آن‌ها دیگر مال تو نیستند، آن‌ها متعلق به زمین هستند. ▪️مرد: خاطراتم؟ ▫️خدا: آن‌ها متعلق به زمان هستند. ▪️مرد: خانواده و دوستانم؟ ▫️خدا: نه، آن‌ها موقتی بودند. ▪️مرد: زن و فرزندانم؟ ▫️خدا: آن‌ها متعلق به قلبت بودند. ▪️مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم است؟ ▫️خدا: نه، آن متعلق به گردوغبار است. ▪️مرد: پس مطمئنا روحم است؟ ▫️خدا: اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است. 🔸مرد با اشک در چشم‌هایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد؛ دید خالی‌ست! ▪️مرد دل‌شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟ ▫️خدا: درست است، تو مالک هیچ‌چیز نبودی! ▪️مرد: پس من چه داشتم؟ ▫️خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود. 💢 زندگی همین لحظه‌هاست. قدر لحظه‌ها را بدان و لحظه‌ها را دوست داشته باش. @Dastanhaykotah
✍ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ، ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ، ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ می‌کرد ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭفی ﻧﻜﺮﺩ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ. ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ! ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ می‌خوردم؟ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ. " ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ " ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ نشکنیم. @Dastanhaykotah
🔆قطره قطره سيل گردد 🌼مردى، چندين رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بيابان بگرداند و شير آن‏ها را بدوشد. هر روز، شير گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شير، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندين بار، صاحب گوسفندان را نصيحت داد كه چنين مكن كه اين خيانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به كار نمى‏بست و كار خود مى‏كرد. 🌼روزى، گوسفندان در ميان دو كوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى كوه رفته، به آن‏ها مى‏نگريست . ناگاه ابرى عظيم بر آمد و بارانى شديد، باريد. تا چوپان به خود بجنبد، سيلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسيد: چگونه است كه امروز، براى ما شير نياورده‏اى؟ چوپان گفت: 🌼اى خواجه!چندين بار تو را گفتم كه آب بر شير نريز و خيانت به مردم را روا مدار . اكنون آن آب‏ها كه بر شيرها مى‏ريختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند.  22 - حلوا، به قيمت گزاف 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastanhaykotah📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. ♻️ روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»، 🔰سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم». ♻️حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟» 🔰سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!» ♻️حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.» 📙 منبع: روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی @Dastanhaykotah
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم. @Dastanhaykotah
🌹چند داستان آموزنده🌹 از افلاطون پرسیدند برادرت را بیشتر دوست داری یا رفیق دیرینه‌ات را؟ گفت برادری که رفیقم باشد. 🌹 دو دوست صمیمی قدیمی که نان و‌نمک یکدیگر را خورده بودند با هم به مشکل مالی خوردند و‌ به بحث و جدل پرداختن؛ دوست مشترکشان در كافی‌شاپ به آنها گفت اگر فقط پول چایی که بارها با یکدیگر خورده‌اید را جمع کنيد از اختلاف حسابتان بیشتر می‌شود! جدل نکنید که هزاران نفر دوستانی چون شما را برای خود آرزو دارند! آن دو چون حرف او‌ را حساب دیدند از موضع خود کوتاه آمدند و با هم کنار آمدند… 🌹 امام باقر عليه‌السلام به يكي از شيعيان خود به نام اسماعيل فرمود: ای اسماعيل! آيا در ميان مردمي كه میزيستی، اين برنامه وجود داشت كه اگر فردي عبا و روپوش نداشت و نزد يكي از برادرانش عبايی اضافی وجود داشت، آن را به برادر نيازمندش رد كند تا او هم از نداري بيرون آيد؟ اسماعيل می‌گويد: خير. امام فرمود: اگر فردی از آنان پيراهن اضافی داشت، آيا آن را براي برادر نيازمندش می‌فرستد؟ اسماعيل مي گويد: خير. امام با دست بر زانو مي زند (و با ناراحتي) مي فرمايد: آنان برادر نيستند. (تنبیه‌الخواطر۳۲۰). 🌹 در روايتی امام باقر علیه‌السلام (در جواب به عده‌ای که گفتند ما حق دوستی و برداری را به جا می‌آوریم) فرمودند: آيا شما به گونه‌ای با هم يك دل هستيد كه يكی از شما دست در جيب دوست خود فرو برد و آنچه لازم دارد بردارد؟ (و از سوی دوستش مورد اعتراض قرار نگيرد؟) حاضران گفتند: خير، ما اين چنين نيستيم. امام فرمود: پس شما آن گونه كه فكر می‌كنيد برادر نيستيد. (کشف‌الغمة۲/ ۳۲۰) @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌼✨ ▪️ای بانی اشک و روضه های سقا ▪️ای فاطمه ی دوّم بیت مولا ▪️از دامن تو روح ادب را آموخت ▪️آن تشنه ی بی دست کنار دریا ▪️وفات حضرت ام البنین تسلیت▪️
✨﷽✨ ✍شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه گفت: “کدام سه صافی؟” اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” 💥بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید @Dastanhaykotah
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 لاستیک چرخ دوچرخه‌ام که باد نداشت، تلمبه را برمی‌داشتم و بادش می‌کردم، گاهی باز کج و کوله میشد، خالی میشد. می‌فهمیدم خاری، میخی، تیغی چیزی فرو رفته و تایر را سوراخ کرده، دل و روده‌ی لاستیک را می‌ریختم بیرون، توی تشت آب بالا و پایین‌اش می‌کردم تا آن حباب‌های ریز پیدا شود و سوراخ را پیدا کنم ... توی جعبه ابزار بابا همه چیز پیدا میشد، از شیر مرغ تا جان آدم. اول از یک چسب مایع استفاده می‌کردم، بعد آن یکی که شبیه چسب زخم بود، پروسه‌ی عجیبی داشت این پنچرگیری، من خوب بلدش بودم. در واقع اول که بلد نبود، نیاز باعث شد یادش بگیرم ! نمیشد هر بار که دوچرخه پنچر میشد منتظر بمانم بابا دوچرخه را پشت ماشین بار بزند و ببرد پنچرگیری کند و به خانه برگرداند، صبرش را نداشتم، همین شد آستین بالا زدم و به هر جان کندنی بود یادش گرفتم ... زندگی هم گاهی چرخش پنچر می‌شود، یکهو توی وجودت چیزی خالی می‌شود، مثل موبایل که شارژ خالی می‌کند یک روزهایی پُر می‌شوی از غصه، بی انگیزگی، فکرهای مزخرف. سخت است همت کردن، آستین بالا زدن و آن سوراخ را پیدا کردن، اما شدنی است، شما که کمتر از یک دختر بچه ده یازده ساله نیستید، هستید @Dastanhaykotah