🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن
🔹در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابلاستفاده بود.
🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.
🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.
🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود.
🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
🔸مرد خردمند گفت:
چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟
🔹روستاییان گفتند:
نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!
🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کنید و آن را از بین ببرید.
@Dastanhaykotah
🔆 #پندانه
✍ برای یک زندگی زاهدانه، تعلقات دنیا را از قلبت پاک کن، نه از زندگیات
روزی مرد فقیری به دیدن درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین و در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خوردهاند، نشسته است.
فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید:
ای مرد خدا، این چه وضعیتیست؟ من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام، اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما کاملا سرخورده شدم.
درویش خندهای کرد و گفت:
من آمادهام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است، ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم.
با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. او حتی درنگ نکرد تا دمپاییهایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت:
من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا بروم و آن را بیاورم.
درویش خندید و گفت:
دوست من، گل میخهای طلای خیمه من در زمین فرورفتهاند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب میکند!؟
وارستگی، تارک دنیاشدن و بریدن از اشیا و اموال و اشخاص نیست، بلکه بریدن از تعلقات و وابستگی به آنهاست.
وارستگی، به امور بیرونی تعلق نمیگیرد، بلکه مربوط به امور درونیست.
در دنیابودن و از آن لذتبردن وابستگی نیست، بلکه وابستگی، حضور دنیا در ذهن و قلب انسان است.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه زیر تختهسنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@Dastanhaykotah
🔆 #پندانه
✍ غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ بدیها را به باد بسپار و خوبیها را روی سنگ حک کن
🔹دو رفیق در دل کویری راه میرفتند. در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میانشان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد.
🔸رفیقی که سیلی خورده بود، بیهیچ حرفی بر روی ریگهای روان نوشت:
«امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد.»
🔹آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحهای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شستوشو کنند تا سرحال شوند.
🔸رفیقی که سیلی خورده بود، در میان باتلاقی گرفتار شد و در حال غرقشدن بود که دیگری به کمکش آمد و او را نجات داد.
🔹رفیق سیلیخورده بر روی تختهسنگی نوشت:
«امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.»
🔸رفیقش با تعجب پرسید:
چرا وقتی تو را زدم و آزردم بر روی ریگهای روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تختهسنگ؟
🔹او پاسخ داد:
وقتی کسی ما را میآزارد باید آن را بر روی ریگهای روان بنویسیم تا بادهای فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند و از یادمان دور سازند، اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام میدهد باید آن را بر روی تختهسنگی حک کنیم تا از یادمان نرود.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه زیر تختهسنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ خیلی راحت به دیگران نمرههای پایین و منفی ندیم
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیاش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.
دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیاش 10 شده بود!
پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم، و بهجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود:
پسرم! دقت کن!
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید:
میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت:
بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد. مادر یک چشم بیشتر نداشت!
معلم با صدایی لرزان گفت:
ببخشید، من نمیدونستم، شرمندهام.
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.
اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد، با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت:
معلممون امروز نمرهام رو 20 کرد. زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.»
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ خیلی راحت به دیگران نمرههای پایین و منفی ندیم
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیاش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.
دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیاش 10 شده بود!
پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم، و بهجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود:
پسرم! دقت کن!
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید:
میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت:
بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد. مادر یک چشم بیشتر نداشت!
معلم با صدایی لرزان گفت:
ببخشید، من نمیدونستم، شرمندهام.
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.
اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد، با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت:
معلممون امروز نمرهام رو 20 کرد. زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.»
@Dastanhaykotah
#پندانه
✍ اشتباه مصرف کردن نشانه فرهنگ نیست
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، همکلاسیهای ﺩﺍﻧﺸﮕﺎهماﻥ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
🔸زﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
🔹ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ یک ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻣﺎنتیک ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ.
🔸ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ پیشخدمت ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑرای آنها ﺁﻭﺭﺩ ﻭ آنها ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ که هیچ غذایی باقی نگذارند.
🔹ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ همکلاسیهایمان ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻏﺬﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ، به طوﺭی که ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﺮﺷﺪﻥ ﯾﮏﺳﻮﻡ ﻏﺬﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺻﺪﺩ ﺗﺮﮎ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺧﺎنمﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻠﻒﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
🔹ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔸ﺧﺎنم ﭘﯿﺮ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﯾﻮﻧﯿﻔﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ 50 ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺷﺪﯾﻢ.
🔹ﺍﻓﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ:
باید ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﯽ، ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻫﯽ. ﭘﻮل ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻤﻠﮑﺖ متعلق ﺑﻪ همه ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ.
@Dastanhaykotah
🔆 #پندانه
✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی
نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود.
شبی از شبها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت!
وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است.
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید.
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بهجای اسم پادشاه نوشت.
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست.
رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند.
پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد.
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت:
ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهنسالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم.
پادشاه گفت:
تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟
گفت:
به خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت:
بله! جز چه؟
پیرزن گفت:
جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود.
تشنگی بهشدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی میکرد خود را به آب برساند، نمیتوانست.
برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم.
پادشاه گفت:
آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ کارت را هوشمندانه انجام بده و به قضاوت مردم اهمیت نده
🔹ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند.
🔸دو سکه به او نشان میدادند که یکی طلا بود و دیگری از نقره. اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔹اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملانصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
🔸تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملانصرالدين را آنطور دست میانداختند، ناراحت شد.
🔹در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند.
🔸ملانصرالدين پاسخ داد:
ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
🔹اگر کاری که میکنی، هوشمندانه باشد، هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.
@Dastanhaykotah
#پندانه
✍ قبل از شروع هر کاری، پایهات را قوی کن
🔹شخصی نزد عارفی دانا رفت و از سختیهای زندگی برایش تعریف کرد و گفت:
ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ نمیکنم؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
🔸عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟
🔹گفت:
ﺑﻠﻪ، ﺩﯾﺪﻩﺍم.
🔸عارف ﮔﻔﺖ:
زمانی که خداوند ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ، ﺑﻪﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁنها ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ کرد. ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ.
🔹خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ. ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ سرخسها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﺳﺎلهای ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ 6 ﻣﺎﻩ، ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ.
🔹ﺁﺭﯼ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ میکرد!
🔸ﺁﯾﺎ میدانی ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎلها ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ سختیها ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ میساختی؟
🔹ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید.
🔸از رحمت و برکت خداوند هیچوقت ناامید نشو.
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#پندانه
🔴شیطانی که در کمین توست
✍پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سالها اذان میگفت. پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم.
پدر پیر میگفت:
فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انکار!
روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت:
فرزندم من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. میدانم صدای تو دلنشینتر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند.
من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد، نفسی کشته و پیر میخواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیانگر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن!
بدان همیشه همهٔ بالارفتنها بهسوی خدا نیست. چهبسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن
🔹در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابلاستفاده بود.
🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.
🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.
🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود.
🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
🔸مرد خردمند گفت:
چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟
🔹روستاییان گفتند:
نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!
🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کنید و آن را از بین ببرید.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت
🔹مردی در حال مرگ بود. وقتی متوجه مرگش شد خدا را با جعبهای در دست دید. مکالمهاش با خدا زیباست.
▫️خدا: وقت رفتن است.
▪️مرد: به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم.
▫️خدا: متاسفم، ولی وقت رفتن است.
▪️مرد: در جعبهات چه داری؟
▫️خدا: متعلقات تو را.
▪️مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهایم، پولهایم و...
▫️خدا: آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.
▪️مرد: خاطراتم؟
▫️خدا: آنها متعلق به زمان هستند.
▪️مرد: خانواده و دوستانم؟
▫️خدا: نه، آنها موقتی بودند.
▪️مرد: زن و فرزندانم؟
▫️خدا: آنها متعلق به قلبت بودند.
▪️مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم است؟
▫️خدا: نه، آن متعلق به گردوغبار است.
▪️مرد: پس مطمئنا روحم است؟
▫️خدا: اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.
🔸مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد؛ دید خالیست!
▪️مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
▫️خدا: درست است، تو مالک هیچچیز نبودی!
▪️مرد: پس من چه داشتم؟
▫️خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.
💢 زندگی همین لحظههاست. قدر لحظهها را بدان و لحظهها را دوست داشته باش.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ توبه از گناه
عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن میگفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد.
قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد.
پیرمرد گفت:
ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد.
همه سرمایه و مال و زندگیام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظهای آن برگردد.
ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟!
آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانیام دوباره برگرداند؟!
اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت:
خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کردهای تو را به جوانیات بازمیگرداند و عمر دوباره به تو میبخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند.
پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلفشده در معصیت اوست.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا
همسر پادشاهی دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید.
پرسید:
چه میكنی؟
دیوانه گفت:
خانه میسازم.
پرسید:
این خانه را میفروشی؟
گفت:
میفروشم.
پرسید:
قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانهای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید و همسرش قصه آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی میكند و خانه میسازد.
گفت:
این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت:
میفروشم.
پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت:
به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است.
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ غیرت؛ رسم جوانمردی
🔸از حموم عمومی دراومدیم. نمنم بارون میزد. خانمی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و... جلوش پهن بود.
🔸 دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتر لیف و جوراباشو خرید.
🔸تعجب کردم و پرسیدم:
داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم دراومدیم، اونم این همه.
🔸دوستم گفت:
تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو درمیاره، وگرنه میتونست الان تو یه بغل نرم و یه جای گرم، تنفروشی و فاحشگی کنه.
🔺پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه.
🔸خودش برگشت تو حموم و صدا زد:
نصرت اینا رو بذار دمدست مردم و بگو صلواتیه.
📚 برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی
@Dastanhaykotah
#پندانه
✍ قایق زندگیات را به کدام ساحل بستهای؟
🔹نیمهشبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
🔸وقتی سپیده زد، گفتند:
چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
🔹اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
🔸آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔹در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
🔸قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدیهایت؟
به ترسها و نگرانیهایت؟
به گذشتهات؟
یا به عواطفت؟
🔹اینها ساحلهای تو هستند.
@Dastanhaykotah
#پندانه
مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.
مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد.
شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی.
مرد گفت: دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی.
قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم.
و اگر از دنیا رفتهاند در روز پنجشنبه با خواندن فاتحه و صلوات نثار ارواح طیبه شهدا و صالحین بلاخص اموات خودمون آنها را از خودمون دلشاد کنیم.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا
همسر پادشاهی دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید.
پرسید:
چه میكنی؟
دیوانه گفت:
خانه میسازم.
پرسید:
این خانه را میفروشی؟
گفت:
میفروشم.
پرسید:
قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانهای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید و همسرش قصه آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی میكند و خانه میسازد.
گفت:
این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت:
میفروشم.
پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت:
به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است.
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا.
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا
همسر پادشاهی دیوانهای را دید كه با كودكان بازی میكرد و با انگشت بر زمین خط میكشید.
پرسید:
چه میكنی؟
دیوانه گفت:
خانه میسازم.
پرسید:
این خانه را میفروشی؟
گفت:
میفروشم.
پرسید:
قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانهای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید و همسرش قصه آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی میكند و خانه میسازد.
گفت:
این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت:
میفروشم.
پادشاه پرسید:
بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت:
به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری. میان این دو، فرق بسیار است.
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد، نه برای معامله با خدا.
@Dastanhaykotah
#پندانه
✍ بستگی به نگاه شما دارد!
🔹روزی مردی ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقير هستند.
🔸آن دو، يک شبانهروز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
🔹در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:
نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
🔸پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
🔹پدر پرسيد:
آيا به زندگی آنها توجه کردی؟
🔸پسر پاسخ داد:
بله پدر!
🔹و پدر پرسيد:
چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟
🔸پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:
فهميدم که ما در خانه يک گربه گرانقيمت داريم و آنها 6 تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانهای دارند که نهايت ندارد.
🔹ما در حياطمان فانوسهای تزيينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
🔸من چند مربی خصوصی دارم اما بچههای آنها در مسير زندگی و مواجهه با مشکلات چيزهايی ياد میگيرند و...»
🔹با شنيدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🔸پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم!
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#پندانه
✅نقش پررنگ افکار در حل مشکلات زندگی
✍شخصی ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. وقتی ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ، ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ مسئله ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭی ﺗﺨﺘﻪﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁنها ﺭﺍ بهعنوان ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ ﺁنها ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ.
هیچیک ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁنها ﺭﺍ بهعنوان ﺩﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞﺣﻞ ﺭﻳﺎضی نوشته ﺑﻮﺩ.
ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ میدانست، ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁن را ﺣﻞ نمیکرد، ﻭلی ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مسئله ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞﺣﻞ ﺍﺳﺖ و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ میکرد ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁن ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍی ﺣﻞ مسئله ﻳﺎﻓﺖ.
ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩماﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭد.
@Dastanhaykotah
🔅#پندانه
✍ بستگی به نگاه شما دارد!
🔹روزی مردی ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقير هستند.
🔸آن دو، يک شبانهروز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
🔹در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:
نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟
🔸پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
🔹پدر پرسيد:
آيا به زندگی آنها توجه کردی؟
🔸پسر پاسخ داد:
بله پدر!
🔹و پدر پرسيد:
چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی؟
🔸پسر کمی انديشيد و بعد به آرامی گفت:
فهميدم که ما در خانه يک گربه گرانقيمت داريم و آنها ۶ تا، ما در حياطمان يک فواره داريم و آنها رودخانهای دارند که نهايت ندارد.
🔹ما در حياطمان فانوسهای تزيينی داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
🔸من چند مربی خصوصی دارم اما بچههای آنها در مسير زندگی و مواجهه با مشکلات چيزهايی ياد میگيرند و...»
🔹با شنيدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🔸پسربچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقير هستيم!
@Dastanhaykotah
🔅 #پندانه
✍ خیلی راحت به دیگران نمرههای پایین و منفی ندیم
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیاش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه.
دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیاش 10 شده بود!
پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم، و بهجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود:
پسرم! دقت کن!
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید:
میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت:
بله، لطفا منتظر باشید.
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد. مادر یک چشم بیشتر نداشت!
معلم با صدایی لرزان گفت:
ببخشید، من نمیدونستم، شرمندهام.
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت.
اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد، با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت:
معلممون امروز نمرهام رو 20 کرد. زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.»
@Dastanhaykotah