#شادی_دیگران
فـردی با سه خواهر خود در سفـر بود كه مشهـورتـريـن جنگـجـوی زمـان نزديك او شدو به او گفت میخواهم با يكی از اين دخترها ازدواج كنم
برادر گـفت اگر يكی از آنها #ازدواج كند آن دوتای ديگـر رنـج می برند . به دنبال قبيله ای می گـردم كه مـردانش سـه زن بگيـرند . سالها قاره استراليا را پيمـودند بدون آنكه چنين قبيله ای را بيابند
هنگامی كـه پيـر شـدند و خـسته ، از راه، يكی از خـواهرها گـفت دست كم يكی از ما می توانست شاد باشد برادر گـفت من اشتباه میكردم، ولی ديگرخيلی دير شده
#حکایت خـواهران را بر تخته ی سنگی نوشت تا هـركس از آنجا ميگذرد ، بفهمد كه شـادی يك نفـر نبايد به معنای غمگين شدن ديگران باشد