📋 #ضَربِ_زورِ_تازیانه
هارون الرشید به سربازان دستور داد تا بهلول را نزد او ببرند. سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر #بهلول را درحال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند
هارون ازبهلول استقبال کرد ودستور داد مبلغی پول را به بهلول بدهند . تا برود بین فقیران و نیازمندان تقسیم کند واز آنها بخواهد که برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند. بهلول وجه را از خزانه هارون گرفت و دوباره نزد #خلیفه رسید
هارون با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت دیوانه چرا هنوز اینجا هستی!؟ چرا برای تقصیم پولها به میان فقرا نرفتی؟ بهلول گفت: هرچه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیر تر در این دیار نیافتم
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب زورِ تازیانه از مردم باج میگیرند ودر خزانه تو میریزند. ازاین جهت دیدم که نیاز توازهمه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت باز گرداندم
📋 #گُربه_دُنبِه_را_بُرد
مردی لافزن پوست دنبهای چرب در خانه داشت وهر روز لب وسبیل خود را چرب می کرد و به مجلس ثروتمند ها میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است و دستش را به #سبیل خود میکشید تا به حضار بفهماند که این دلیل راستی گفتار من
امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو، خداوند، حیله و مکر تو را آشکار کند . این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی زدی ، لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما می داد
لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می کند. #شکم دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می کرد که خدایا این دروغگو را رسوای خلقکن تا بخشندگان بر ما رحم کنند و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت هم دعای شکم مستجاب شدو گربهای آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبالش دویدند ولی گربه دنبه را برد
پسر مرد ازترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و وارد مجلس شد و با صدای بلند گفت پدر پدر گربه دنبه رابرد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حضار مجلس خندیدند و برآن مرد دلسوزی کردند و به او غذا دادند. مرد دید که #راستگویی سودمند تر است از لاف و دروغ
📋 #دعا_برای_شیعیان
یکی از شیعیان به #امام_کاظم علیه السلام عرض کرد: آقا جان مرا هم در دعایتان فراموش نکنید. امام فرمود: آیا فکر میکنی من فراموش می کنم؟
مرد کمی تعمل کرد و عرض کرد: خیر آقا جان. امام فرمود از کجا میدانی؟ گفت: چون شما همیشه برای شیعیان خود دعا میکنید ، من هم از شیعیان هستم
امام کاظم علیه السلام فرمودند چیز دیگری هم به ذهنت می رسد؟ عرض کرد خیر. امام فرمود هرگاه خواستی جایگاه خودت در نزد من را بدانی به خودت #نگاه کن ببین من درپیش تو چه جایگاهی دارم. اصول کافی، باب الاغضاء ، حدیث چهارم
#فرصت_کوک_چهارم
شخصی کفش خود را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش نگاهی بهکفش کرد و گفت این کفش سه کوک میخواهد و #اجرت هر کوک ده تومان میشود که درمجموع خرج کفش میشود سی تومان
مشتری قبول کرد، پول را داد و رفت تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد. #کفاش دست به کار شد. کوک اول ، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام. ولی اگر یک کوک دیگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفش تر خواهد شد
ازیک طرف قرار مالی را گذاشته بود و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است ، که کوک چهارم را بزند یا نزد. او میان نفع و #اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام هم خلاف عقل نیست
اگر کوک چهارم را نزند خلافی نکرده است ، و اگر بزند انسانیت خودش را نشان داده و اخلاق خوب او شهره ی خلق خواهد شد. دنیای ما پر است از فرصت کوک چهارم، ومن و تو کفاش های دو دل هستیم ...
#چه_زیاد_است_عبرت_و...
با پیرمرد داخل مسجد نشسته بودم زن جوانی صورت خود را گرفته بود و برای درخواست #کمک داخل خانه خدا شد. پیرمرد دست درجیب کرد و اسکناس با ارزشی به زن داد. دیگران هم دستش را خالی رد نکردند و سکه ای دادند.
جوانی ازاو پرسید پول شیرین است چطور از این همه پول گذشتی؟ سکه ای میدادی کافی بود! پیرمرد تبسمی کرد و گفت پسرم #صدقه هفتاد نوع بلا را دفع می کند. از پول شیرین تر، جان و سلامتی من است ، که اگر این جا ازاین پول شیرین نگذرم، باید نزد پزشکان بروم و آن جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخی را هم روی آن بنوشم تاخدا سلامتی من را برگرداند بدان که از پول شیرین تر ، سلامتی ، آبرو ، فرزند صالح و آرامش است.
امیرالمومنین علی علیهالسلام فرمود چه زیاد است #عبرت و چه کم است عبرت گیرنده. غررالحکم، ج۱، ص۶۰۷
#سرداران_تیمورلنگ
نقل است که تيمور لنگ مادر زاد لنگ بود و يک پايش کوتاه تر از پای ديگر بود. روزی همهی سرداران لشکرش را گرد تپه ی پوشيده از برف که بر فراز آنتپه يک درخت وجود داشت، جهت مشخص کردن #جانشين جمع کرد
همه سرداران آمده بودند. تيمور گفت تکتک به سمت درخت حرکت کنند و هر کسی که رد پايش يک خط راست باشد، جانشين ميشه. همه اين کار را کردند و به درخت رسيدند، اما وقتی به #رد_پای به جا مانده بر روی برف پشت سر خود نگاه می کردند ،ديدند درسته کهبه درخت رسيدند ولی همه زيگزاگی و کج و معوج آمدند
تيمورلنگ به سمت درخت راه افتاد و درکمال تعجب با اينکه او لنگ بود در يک خط راست بهدرخت رسيد. ايراد سرداران تیمور چه بود که نتوانستند مثل تيمور در يک خط راست حرکت کنند و جانشينش شوند؟
راوی علت را از خود تيمور جويا می شود. تيمور در پاسخ می گويد هدف رسيدن به درخت بود . من #هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهيانم پاهايشان را نگاه میکردند نه هدفرا. هميشه در زندگی هدفمند باشيم نه پابند
#ولایت_امیرالمومنین
مرحوم حاج اسماعیل دولابی درباره ولایت امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرمود: شنیدهاید کدخدای ده همه کارهی آبادی است.. همان طور که ده، کدخدا دارد وکشتی، ناخدا دارد، امت هم #امیرالمومنین علیه السلام دارد.
ولایت همان کشتی بان است. پیغمبر صل الله علیه و آله احکام آورده ، اما این قافله رایکی باید راه ببرد. ولایت برای رهبری امت است و خداوند چه زیبا #مقدر فرمود؛ علی علیه السلام را ناخدا قرار داده است
با وجود این ناخدا، خیال همه راحت است. درجایی که #علی علیه السلام ناخدا باشد، چه غصه ای وجود دارد؟ طوبای محبت ، دفتر دوم، ص۹۲ و۹۳
عمروبن میمون از ابن عباس نقل کرد که رسول خدا صلی الله علیه وآله به علی علیه السلام فرمود: أنت ولی کلّ مؤمنٍ بعدی؛ یاعلی بعد از من رهبر و سرپرست تمام مؤمنین هستی . منبع المستدرک حاکمنیشابوری ج۳ص۱۲۴
📖 #زیرکی_زنان
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید از او پرسید زیرکی زنان به چیست؟ زن داد و فریاد زد و مردم را فراخواند. مرد بسیار وحشت کرده بود! پرسید چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم. زن تا قبل از اینکه مردم برسند سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت. مرد با تعجب پرسید چرا چنین کردی؟ زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کردند و از آنجا رفتند. زن به مرد گفت این بود زیرکی زنان، اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترام کنی تو را خوشبخت می کنند
به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و #واهمه بر تخت خلیفه نشست؛ غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند... از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید. نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود. بهلول گفت: من برای خود #گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم. در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید. تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
📖 #پیرها_بهشت_نمیروند
پیامبر صل الله علیه و آله به پیرزنی که دربارة بهشت از آن حضرت پرسید، فرمودند پیرزنان به بهشت نمی روند. بلال ، پیرزن را گریان دید و به پیامبر، خبر داد. پیامبر فرمودند بلال سیاهان هم به بهشت نمی روند. بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن، ناراحت نشست . عباس عموی پیامبر ، خبر داد. پیامبر فرمود: عموجان! پیر مردان هم بهشت نمی روند؛ امّا بـمان تا بشارتت بدهم. سپس بلال و پیرزن را هم فرا خواند و فرمودند خداوند، پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل، جوان و نورانی میکند و آنگاه به بهشت، وارد می گردند. بحارالانوار، جلد ۱۰۳ ، ۸۴
حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید. وقتی آن دو از #کاخ خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟
شمعون پاسخ داد ، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم ، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من #قدرت بسیاری داده پیشانیش را میبوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم این بار سر از تنش جدا خواهم کرد!....
این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن #شاه جدا کرد . پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت . وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید ، مرد رو به پزشک کرد و از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر #تعریف کرد
مرد گفت دلم از آدم ها گرفته از دروغ گویی ها ، از دورویی ها ، از #نامردی ها و ادامه داد که از این زندگی خسته شده ام ، از این دنیا بیزارم ولی نمیدانم چه باید کنم ، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تو را حل نمایید . به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند ، همه را می خنداند ، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود . هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک #تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج میشد رو به پزشک کرد و گفت مشکل اینجاست که آن دلقک خود من هستم . رنج را آشفته در لبخند پنهان می کنم . تا دلش غمگین نگردد هر کسی با من نشست . مراقب اطرافیانمون باشیم