eitaa logo
به سمت کربلا
557 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
803 ویدیو
1 فایل
مطالب مذهبی احادیث اهل بیت قصه های کوتاه و... مدیریت : @Saheerr ‌‌📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 پیامبر صل الله علیه و آله به پیرزنی که دربارة بهشت از آن حضرت پرسید، فرمودند پیرزنان به بهشت نمی روند. بلال ، پیرزن را گریان دید و به پیامبر، خبر داد. پیامبر فرمودند بلال سیاهان هم به بهشت نمی روند. بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن، ناراحت نشست . عباس عموی پیامبر ، خبر داد. پیامبر فرمود: عموجان! پیر مردان هم بهشت نمی روند؛ امّا بـمان تا بشارتت بدهم. سپس بلال و پیرزن را هم فرا خواند و فرمودند خداوند، پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل، جوان و نورانی میکند و آنگاه به بهشت، وارد می گردند. بحارالانوار، جلد ۱۰۳ ، ۸۴
حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید. وقتی آن دو از خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟ شمعون پاسخ داد ، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم ، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من بسیاری داده پیشانیش را می‌بوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم این‌ بار سر از تنش جدا خواهم کرد!.... این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن جدا کرد . پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت . وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید ، مرد رو به پزشک کرد و از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر کرد مرد گفت دلم از آدم ها گرفته از دروغ گویی ها ، از دورویی ها ، از ها و ادامه داد که از این زندگی خسته شده ام ، از این دنیا بیزارم ولی نمیدانم چه باید کنم ، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم پزشک به مرد گفت من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تو را حل نمایید . به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند ، همه را می خنداند ، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود . هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود مرد از پزشک کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج میشد رو به پزشک کرد و گفت مشکل اینجاست که آن دلقک خود من هستم . رنج را آشفته در لبخند پنهان می کنم . تا دلش غمگین نگردد هر کسی با من نشست . مراقب اطرافیانمون باشیم
پس نمازت را هم قضا کن که نمازی نخواندی زاهد نمایی مهمان پادشاه شد ، وقتی که آوردند ، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد ، بیش از معمول و عادت خود ، نمازش را طول داد ، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید هنگامی که به خانه خودش برگشت، غذا خواست برایش بیاورند بخورد. پسرش که جوانی بود از روی تیز هوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت : مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟ مرد پاسخ داد: در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کارم آید. یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد ، و روزی از همین موقعیت بهره گیرم. پسر به او گفت پس نمازت را هم کن‌که نمازی نخواندی تا به کار آید! نقل از مرحوم آیت الله مجتهدی
آیا کسی از خلق خدا هست که عدد این مورچه ها را بداند؟ عمار میگوید من با آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بعضی از غزوات "جنگ ها" همراه بودم . به یک وادی رسیدیم، دیدیم مملو از مورچه است عرض کردم آقا جان آیا کسی از خلق خدا هست که عدد این مورچه ها را بداند؟ فرمودند بله ای عمار. من می شناسم کسی را که می داند عدد آنها را و می داند عدد ذکر و انثای نره و ماده آنها را. عرض کردم یا آن شخص کیست؟ فرمودند : این آیه را از سوره یس قرائت نکرده ای که: کل شیء احصیناه فی امام مبین. سوره یس آیه ۱۲ ترجمه: و همه چیز را در کتاب آشکار کننده‌ ای یا امام خلیفه‌الله بر شمرده‌ایم. گفتم بله یا امیرالمؤمنین قرائت کرده‌ام. فرمود انا ذالک الامام المبین من آن امام مبین هستم. منبع بحارالانوار ، جلد ۲ ، صفحه ۴۶۷ سایه پیغمبر ندارد هیچ میدانی چرا؟ آفتابی چون علی در سایه ی پیغمبر است
حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید. وقتی آن دو از خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟ شمعون پاسخ داد ، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم ، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من بسیاری داده پیشانیش را می‌بوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم این‌ بار سر از تنش جدا خواهم کرد!.... این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن جدا کرد . پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
🔖 مرحوم آیت الله حاج حسین خندق آبادی می فرمودند : روزی به حمام رفتم، وقتی دلاک مرا کیسه میکشید. تقاضای کرد، من گفتم: یک دستگاهی آمده از این طرف علف می ریزی ، از طرف دیگرش فرش و جوراب و لباس و کاپشن و ماست و کره و پنیر و سر شیر و چیزهای دیگر بیرون می آید دلاک با تعجب پرسید چه دستگاهی است و چه کسی آن را ساخته است؟ گفتم آن دستگاه گاو و گوسفند است و اش هم خداوند است. او سبزی می خورد و از او کره و پنیر و.... به دست می آید. اگر قدری در این آثار الهی تفکر کنی به وجود خدا پی می بری. ببین این دنیا ، چه و کتابی دارد با اینکه گوسفند، سالی یک بچه میزاید و این همه گوسفند را، در طول سال می کشند، ولی گوسفندها کم نمی شوند ولی سگ سالی هفت تا، با کم و بیش، بچه میزاید کسی هم آنها را نمیکشد ولی زیاد نمی شوند. این نمونه ی قدرت خداست باز هم بگو خدا در کار نیست. ‌‌‌‌
🔖 می‌دانید گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ بستر بيماری است شما میتوانيد کسی را استخدام کنيد که بجای شما اتومبيلتان را براند ، يا برای شما پول در بياورد. اما نمی‌توانيد کسی را استخدام کنيد تا بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات رامیتوان به دست آورد. امـا یک چيـزی هست که اگر از دست بـرود ديگـر نمی‌ تـوان آن را بـه دست آورد و آن هم سلامتی است پیری گفت عمری من وسلامتی دنبال پول بودیم، ولی الان من وپول دنبال سلامتی هستیم . می گوید : سـلامتی تاجی است زریـن بر سر انسـان‌ هـای سـالم که فقط افـراد بیمار آن را می میبیند
🔖 روزی پادشاه بلخ ، ابراهیم ادهم همه مردم را نزد خود مى‌پذیرفت. بزرگان کشور هم نزد او ایستاده و غلامانش صف کشیده بودند. مردى باهِیبَت از دَر داخل آمد و هیچ کس هم نداشت به او بگوید کیستى و برای چه کار آمدی؟ آن مرد جلو رفت تا به تخت ابراهیم رسید ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت اینجا برای چه آمدی؟ مردگفت اینجا کاروانسرا است و من هم یک مسافر. کاروانسرا ، جاى مسافران است ، من اینجا آمده‌ام تا کمی کنم ابراهیم باخشم گفت اینجا کاروانسرا نیست؛ قصر من است . مرد گفت این سرا پیش از تو خانه که بود؟ ابراهیم گفت فلانی . گفت پیش از او ، خانه کدام شخص بوده؟ گفت: خانه فلان کس مرد گفت آنان که روزى صاحبان این خانه بودند ، اکنون کجایند؟ ابراهیم گفت آنها مردند و اینجا به ما رسید مرد گفت خانه اى که هر روز ، سراى کسى است و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، در کاروانسرا است، برای اینکه هر روز و هر ساعت، خانه کسى است. حالا هم بعضی به میز ریاست چسبیدند و..
🔖 آمد و گفت مى‏ خواهم بروم اصفهان. گفتم دو، سه روز بايد صبر كنى. اون هم رفت . يك هفته‏ اى گذشته بود كه او افتادم . نكند خجالت مى‏ كشد پيش من بيايد. سراغش رفتم، گفت: ديگر نمى‏ خواهم به اصفهان بروم چند شب بعد براى سركشى به سوله‏ ى دسته‏‌ها رفتم. صداى گريه مى‏‌آمد، نزديك شدم . خودش بود. علت را از بچه‏ ها جويا شدم . گفتند: چند شب است كه سوله را آب و جارو مى‏ كند و مثل اين كه منتظر كسى باشد، سر از پا نمى‏ شناسد ، گاهى هم مى‏ كند در عمليات كربلاى ده، پس از حماسه آفرينى در شكستن خط اول دشمن، جزء اولين شهداء بود كه رداى فاخر ، زيبنده‏ ى وجودش گرديد. او بهمن امينى بود كه دير آمد و زود از ميان ما پر كشيد حديث حماسه اكبر جوانى. احمدرضا كريميان ، لشكر ۱۴ امام حسين علیه السلام ، تابستان ۷۵ ، صفحه ۴۸
🔖 مردی یک طوطی که سخن می گفت را داخل قفس کرده بود و سَرِ گذری می‌ نشست. نام رهگذران را می پرسید و به ازای مبلغی که به او می دادند طوطی را وادار می کرد آنان را تکرار کند سلیمان نبی علیه السلام در حال گذر از آنجا بود‌. ایشان زبان حیوانات را می‌ دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت لطفا مرا از این قفس آزاد کن حضرت به مرد پیشنهاد کرد طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی دریافت کند مرد که از زبان پول در می‌ آورد و منبع درآمدش بود ، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد سلیمان نبی به طوطی فرمود زندانی بودن تو بخاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر سخنی نگفت . مرد هر چه کرد فایده‌ ای نداشت. لذا خسته شد و طوطی را آزاد کرد. نکته : بسیار پیش می‌آد که ما انسان ها اسیر داشته ‌های خود هستیم
🔖 ﺩﻭ جوان ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ای ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩند. ﻫﻤﻪﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ به آن دو کنند. اما ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ است، ﮐﻪ نمیشه ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ جوان ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎتتون ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ جوان ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐـﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼشتون ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣـﺮﺩ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺍﻣﺎجوان دیگر ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍنش ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣـﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ می ﮐﺮﺩ. و ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ‌ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ بی‌فایده ﻫﺴﺖ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ بیرون آمد . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣـﺪ ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷـﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ در ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ می‌کنند ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎش ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎیت سخن می گوﻳﻨﺪ امیرالمومنین علیـه السلام فرمودند: ، صاحب خود را می کشد. غررالحکم ،