.
مثلا برای خودمان کلبهیکوچک و دنجی داشتیم کنج یک جنگلسبز و در آن آرام و بدون دغدغه زندگی میکردیم.
مثلا صدای کلاغها بود و سارها، مثلا بیخبر بودیم از محدودیتها و حصارها.
مثلا سرزنده و مشتاق و خوشبخت زندگی میکردیم.
با کسانی که دوست داشتیم هر غروب مینشستیم روی بام یا ایوان و وداع خورشید و رجعت ماه را در نهایت آرامش و شُکوه، تماشا میکردیم.
مثلا هوا سرد میشد و کنار شومینه قهوه میخوردیم و کتاب میخواندیم و حرفهای خوب میزدیم.
مثلا از رنج و بیماری و اندوه و ظلم، تصوری نداشتیم و ساکن اصیلترین و سبزترین کوچههای بهشت بودیم و بی هیچ تظاهری، حالمان خوب بود.
مثلا باد سرد پاییز میوزید و آغوش مهربانی داشتیم برای پناه گرفتن، یا برگهای خشک و نارنجی میریخت و شور و #اشتیاقعجیبیداشتیمبرایقدمزدن.
و جهان پر بود از درختهای سبز و چشمههای جوشان و آسمان پر بود از پرندههای آوازخوان و ستارههای درخشان و ابرهای پر باران.
مثلا زیر سقف چوبی و آرام کلبه، با #صدایجیرجیرکهامیخوابیدیم
و با تلنگر نرم آفتاب پشت پنجره بیدار میشدیم.
مثلا برف مینشست پشت شیشهها و دانه میریختیم برای گنجشکها و گرم بودیم میان دیوارها و کِیف میکردیم.
.